۱۰/۰۶/۱۳۸۲

هيچ چيز نبود و همه چيز بود . شهر همان شهر بود ، با همان نخل هاي بلند و سر به فلك كشيده . خورشيد مثل هميشه مي تابيد و جان مي بخشيد . حتي ماه هم سر جاي خودش بود و كار خودش را مي كرد. اما شهر خاموش بود . تاريك بود . سياه بود . فريادي توي شهر سر گردان بود كه هيچ وقت نبوده و صداهايي كه هيچ كس زير اين آسمان نشنيده ... چيزي غريب . نوايي كه نه حزن بود و نه شادي و نه فرياد . بهتي كه با هيچ چيز باز نمي شد . نمي شكست .
ديروز من اينجا بودم . سكوت دل نشين شهر، به وجدم مي آورد و عظمت دو هزار ساله ي ارگش وادارم مي كرد تا به خود ببالم كه من هم از اين شهرم . كه اين همه عضمت مال من است و يادگار گذشتگان من . اما امروز اين جا چه خبر شده كه هيچ چيز آن چيزي نيست كه ديروز بوده . كه فردا خواهد بود .
سكوت عجيبي به جان كبوتر ها افتاده ، آنها بي حركت بالاي لانه هايشان نشسته اند و از جايشان تكان نمي خورند . مرغ هاي كل زينب سرگردان خرابه ها شده اند و جوجه هايش پل پل زنان به اين طرف و آن طرف مي دوند و ...گوسفند هاي مش قربون ...
ارگ زير سايه سار غروب، سر به زير انداخته و تو ُتم كرده . مردم رفته اند و يا در سكوت تن به رفتن مي دهند . آدم هاي غريبه مثل روح توي شهر سرگردانند . حتي نسيمي هم نيست تا گرد و خاك نخل ها را بتكاند . صداي شر شر هميشگي آب از زير هيچ درختي به گوش نمي رسد . شهر مرده . نه . زنده است اما... من از بم مي آيم . شهري كه ديگر شهر نيست .
من از كنار ارگ بم مي آيم . اما ديگر صداي شيهه ي هيچ اسبي از انجا به گوش نمي رسد و سرفراز و پر هيبت نگاهش را از همه چيز و همه حا بر گرفته ، سرش را به زمين انداخته و با بهتي عجيب به آن همه جنازه اي كه زير نخل ها رها مانده اند ، نگاه مي كند .
شايد خجالت مي كشد . مثل من . شايد ... چه كسي مرگ او و اين همه آدم را پيش بين مي كرد و كي تلافي مي كند اين همه ....
من ازبم مي آيم . ديگر هيچ چيز ان جا نيست . ديگر هيچ كس آنجا نيست . چشم هاي زنده ها، مرده تر از مردگان است . مردگاني كه هيچ كس برايشان گريه نمي كند . نيمي از مردم بم زير تلنباري از خاك مانده اند و نيمي روي خاك، زير لته اي كه هيچ شكلي ندارد و نامي .
من از كنار مرده گاني مي ايم كه هيچ كس توان گريستن برايشان ندارد .
من از بم مي ايم .
من از بم مي آيم و بر مرگ دوهزار سال قدمت و ماند گاري اشك مي ريزم و از شما دعوت مي كنم به ُپرسه ي اين همه مردن بياييد و براي مردگان نمرده اش اشك بريزيد . كه ديگر بمي نيست
من از بم مي آيم . آن جا كه قطرهاي آب براي گريه كردن مي خواهند و تن پوشي هر چند سبك براي پوشاندن آن همه خجلتي كه از شرمساري دارند .
من از بم مي آيم جايي كه ديگر هيچ چيز نيست جز محبت آدمهايي غريبه اي كه با بهت آنهمه آدم و آن همه تاريخ . بهت زده زمينگير شده اند .

۱۰/۰۵/۱۳۸۲

وقتي كسي نه براي او و نه براي من ، گريه نكرد

شايد يكي بود و شايد هم نبود . هر چه بود ، زني بود . زني كه من محكم توي بغلم گرفتمش . زني كه تن خيسش سر تا پايم را خيس كرد و بوي تنش را من با تمام وجودم حس كردم . نه . خوشحال نشويد . من جسم يك زن را بغل كردم . من سردي تنش را با تمام وجودم لمس كردم . اما آن زن ، يك زن نبود . نه . خيال هم نبود . واقعيت بود . يك واقعيت محض . روز بود . عين ظهر و گرما گرم آنهمه رفت و آمد . شايد مي گوييد من ديوانه ام . نه . ديوانه هم نيستم . عاشقم نيستم . من زني را بغل كردم . من او را زير چشمان تيز آنهمه مردمي كه مي رفتند و مي آمدند بغل كردم و اگر چشمان مامور پير شهرداري نبود او را مي بوسيدم .اما ...
سينه هاي كوچكش را به سينه ام چسباندم وسرم را روي موهاي خيسش گذاشتم و دلم مي خواست بغضي كه راه گلويم را بسته بود ، با فريادي كه از صور اسرافيل هم بلندتر باشد رها كنم و بگويم ...
چي مي خواستم بگويم ؟ كي مي فهميد كه من چه مي خواهم بگويم ؟ اگر مي فهميدند كه اين زن اينجا نبود . اينجا ، تنهاي تنها و من ...
مرد از بالاي سرم فرياد كشيد « ولش كن آقا ، خدا خيرت بده ، سنگينيش كمرتو خورد مي كنه » و من آهسته ، انگار كه ظريف ترين بدن و عزيزترين كسم را مي خوابانم ، او را خواباندم . سرش را رو به قبله چرخاندم و بدون توجه به فرياد مامور شهرداري سربندش را باز كردم « نه اينكارو نكن او ...»
اما من مي خواستم صورت اين تن شكيل را ببينم و اي كاش نمي ديدم . زن اصلا صورت نداشت

۹/۲۹/۱۳۸۲

فرداي آن شب بود كه آژير ها به صدا در آمدند و پاسبان ها هول هولكي ، از اين طرف به آن طرف دويدند و انگار كه به دنبال يك سوزن بگردند ، تمام سوراخ و سمبه ها را گشتند . اما او گم شده بود . فرار كرده بود . چيزي كه غير ممكن بود و تا به حال هيچ كس موفق نشده بود ، از اين ديوارهاي بلند بگذرد و اين همه چشم الكترونيكي ، گذر او را نبينند و مامور ها گزارش نكنند .
فرداي آن شب بود كه رييس زندان همه ي مامور ها را جمع كرد و بعد از يك سخنراني مفصل تا پيدا شدن او همه را در زندان زنداني كرد و از پليس بيرون هم كمك گرفت . ستاد تامين شهر تشكيل شد .پليس هاي گشت در حالي كه عكس هاي تكثير شده ي او را در دست داشتند سر هر گذري را گرفتند . تلويزيون هر چند دقيقه يك بار برنامه هايش را قطع مي كرد و عكس او را نشان مي داد .كلانتري دو مامور تمام وقت در خانه ي پدر او گذاشت تا آمدن او را گزارش كنند . اما او نيامد و مادرش با ديدن ماموري كه زير درخت ايستاده و چرت مي زد . به ياد او افتاد و در حاليكه كلبه ي درختي او را نشان مي داد ، جيغ زد « او بر گشته ! برگشته تا مثل قديما رو درختش زندگي كنه و منو ديوونه كنه » و از همان جا به اتاقش دويد و در را بر روي خودش بست و تا فرداي آن شب يك سره جيغ مي زد و پدر او را از خواب بيدار مي كرد تا نشانش دهد كه چطور، او مثل يك ميمون از اين شاخه درخت به آن شاخه مي‌پرد و آنوقت گريه‌كنان به پيرمرد مي‌اويخت و با التماس مي گفت « بارون بر گشته .من مي ترسم . به دادم برس »
فرداي همان شب بود كه رييس زندان پرونده‌ي او را خواست تا با توجه به مصاحبه‌هاي روانشناسان زندا‌ن و تجربه‌هايي كه در طول تحصيل ، از مبحث روانشناسي به دست آورده ، پي به ماهييت او ببرد . فرداي همان شب بود . نه . همان شب بود كه او در تاريكي اتاق و زير نور شديد چراغ مطالعه ، گزارش مامور وقت را مي خواند « خدمت جناب انور رييس زندان . در ساعت 004صبح ،من نامبرده‌ي فراري را ديدم كه با وسايل مخصوصش كِلش‌كِلش كنان به طرف مستراح مي رفت . حتي دستي هم براي من بلند نكرد . البته از او گلايه اي نيست كه او هيچ چيزش به آدم ها نرفته بود . آخر خودتان بگوييد كي ، داوطلب مي شود تا اين همه سال فقط مستراح ها را تميز كند . ها ؟ من كه نمي كنم . يك دفعه هم نكردم . بعدش هم ديگر پيدا نشد . و خورد زمين شد و بُرد آسمان . همكارها به من مي خندند . شما نخنديد . خجالت مي‌كشم خطم خراب است »
رييس زندان بعد از خواندن گزارش او ، زير كلمه‌ي مستراح خط كشيد تا او را به دليل استفاده از كلمه هايي كه بد آموزي دارند ، توبيخ كند. و همان طور كه پرونده مصاحبه ها را كه قطر زيادي داشت باز مي كرد ، به فكر پرونده خودش افتاد و اين كه اين فرار مي تواند لكه‌ي سياهي بر روي آن همه سفيدي باشد و عزمش را جزم كرد تا او را پيدا نكرده دست به هيچ كاري نزند .
اما هر چه مي خواند كمتر مي فهميد . انگار نوشته ها سر و تهي نداشتند . انگار كسي عمدا نوشته‌ي مرتبي را به هم ريخته و ....
فرداي آن شب بود كه رييس زندان با كله‌ي باد كرده و چشم‌هاي سرخ شده در حاليكه زير لب فحش مي داد . خودش را به اتاق ماشين‌نويسي كشاند از ماشين‌نويس علت اين خرابكاري را و از روي بي مبالاتي تايپ كردن مصاحبه هاي او را جويا شد و وقتي ماشين نويس نوارهاي مصاحبه‌ي او را روي ضبط گذاشت ، رييس زندان بين آن همه گفتني كه گفتن نبود ، گم شد و از سر خجالت آهسته از ماشين نويسي بيرون آمد و با خودش گفت « اين ها نمي توانند هورماهور باشند . حتما سري توي كاره و خواندن اين متن نياز به كشف و شهود خاصي دارد .» و دوباره پرونده مصاحبه هاي او را پيش كشيد و با دقت شروع به خواندن كرد .
مردي از بدترين زندان هاي عالم فرار كرده بود . زنش از ترس او شهر رها كرده بود . مادرش از بس جيغ زده و بارُن بارُن كرده بود كف كرده و بي رمق بالاي سر از حال رفته شوهرش نشسته بود . مامور ها توي زندان علاف بودند و رييس زندان خودش را داخل اتاقش حبس كرده بود . اما او كجا بود ؟
فرداي آن شب بود يا يكي از فرداهاي بعد از آن شب كه رييس زندان دستور داد به علت بي مبالاتي او را در سلولي كه او از آن جا فرار كرده بود حبس كنند و متن زنداني كردن خودش را براي مقامات بالا فرستاد و به مامورها گفت با او مثل همه‌ي زنداني ها رفتار كنند و با كمال افتخار جارو و وسائل زنداني فراري را بر داشت و داوطلبانه به نظافت دستشويي ها پرداخت .
فرداي آن شب بود كه رييس زندان جديدي به زندان آمد و وقتي با رييس زندان قبلي حرف زد متوجه شد او حرف هاي هورماهوري مي گويد و سعي دارد زود تر خودش را از دست او رها كند و وقتي پرونده ي او را خواند هيچي نفهميد . شانه اي بالا انداخت و بدون توجه به او ، گذاشت تا كار ها روال معمولي خودشان را پيدا كنند .
فرداي آن شبي كه يك سال از فرار زنداني گذشته و يازده ماه از زنداني شدن رييس زندان قديمي ، مامور وقت در گزارشي به رييس زندان نوشت كه زنداني شماره دو – يعني رييس قبلي زندان - دارد روز به روز شباهتش به زنداني شماره يك بيشتر مي شود . به طوري كه او نمي تواند بين كار هاي او و كارهاي زنداني قبلي هيچ تفاوتي بگذارد و در آخر نوشته بود جناب آقاي رييس من مي ترسم اين زنداني هم به نحوي فرار كرده و عاقبت ما را در ... و هر چه فكر كرده بود كلمه اي كه بتواند منظورش را برساند پيدا نكرده و گزارشش را نا تمام به عرض جناب رييس رسانده بود و رييس زندان به گزارش او خنديده بود .
فرداي يكي از شبها كه نمي دانم كدام شب بود . رييس زندان ،براي بار جند هزارم ، صفحه ي آخر مصاحبه هاي او را را بست . در حالي كه فكر مي كرد بار سنگيني از روي دوشش برداشته شده ،از جايش بلند شد . با خوشحالي از سلولش بيرون آمد و به طرف وسائلش رفت .
فرداي آن شب بود كه آژير ها دوباره به صدا در آمدند . مامورها دستپاچه همه ي گوشه و كنار زندان را كاويدند . رييس زندان آماده باش اعلام كرد و مامور وقت در گزارشش نوشت « چناب آقاي رييس زندان دامت بركاته . در ساعت 004صبح من نامبرده‌ي فراري ( جناب انور رييس زندان قبلي ) را ديدم كه با وسايل مخصوصش كِلش‌كِلش كنان به طرف مستراح مي رفت . حتي دستي هم براي من بلند نكرد . البته از او گلايه اي نيست كه او هيچ چيزش به آدم ها نرفته بود . آخر خودتان بگوييد كي ، داوطلب مي شود تا اين همه سال فقط مستراح ها را تميز كند . ها ؟ من كه نمي كنم . يك دفعه هم نكردم . بعدش هم ديگر پيدا نشد . و خورد زمين شد و بُرد آسمان . همكارها به من مي خندند . شما نخنديد . خجالت مي‌كشم خطم خراب است »
شايد اين نمي تواند يك پايان خوبي براي يك قصه باشد و شايد بايد مي نوشتم كه رييس زندان قبلي و مرد به نوعي خودسازي خاص رسيده بودند كه مي توانستند از ديوارها هم بگذرند و يا مي نوشتم كه او و رييس زندان قبلي جايي زير هواكش مستراح پيدا كرده بودند كه در انجا به كبوتر هايي كه دنبال لانه مي گشتند دانه مي دادند و همان جا نيز ...اما نه مي خواهم و نه مي نويسم . يعني دلم مي خواهد بنويسم اما ....
3/5/82


۹/۱۴/۱۳۸۲

دوازده نفر ، بيست چهار چشم ، بيست چهار گوش و يك دستگاه تلفن كه صدايش در نمي آمد و يك ساعت كه عقربه هايش نشادر مصرف كرده و چار نعل مي دويدند . دوازده نفر بودند. شش نفرشان روي مبل هاي تق لق نشسته و شش نفر ديگر روي زمين چُندك زده بودند .
مرد اول از جا بلند شد و غريد . « لعنت ور شيطون ! »
انگار مرد هاي ديگر دنبال بهانه اي براي حرف زدن بودند . انگار حكمي نامرئي آنها را وادار كرده بود تا كسي حرف نزده ، آنها حرف نزنند.
مرد دوم بي حوصله گفت « رييس ، مگر قرار نبود مبل بخري ؟ »
رئيس نگاهش كرد . آهسته گفت « خريدم . ولي .... ( گوشي تلفن را برداشت . بغل گوشش گذاشت و ادامه داد )« با اين كاسبيا » د
مرد سوم به زورخودش را جابجا كرد و مثل طلب كار ها گفت « شما تبليغ نمي كني . ببين آژانس بغلي چكار كرده »
مرد چهارم آب دماغش را بالا كشيد و گفت « مي خوا از جو رد بشه و پاهاش تر نشه »
رييس آژانس سرش را روي دست هايش گذاشت و هيچي نگفت
مرد هفتم در حالي كه سعي مي كرد مبل شكسته از زير پايش در نرود ، از جا بلند شد و گفت « نكنه تلفن قطعه » د
رييس سرش را بلند كرد گفت « نه . نديدي همين حالا نگاه كردم » و ادامه داد « همش تقصير شماس . بابا لامصبا يه خورده رحم ، يه خورده انصاف . اي كاري كه شما مي كنين كلاشيه ! دو قدم راه پونصد تومن . »
مرد اول به طرف در رفت . به خيابان نگاه كرد و گفت « انگار خاك مرده رو خيابون پاشيدن . پرنده هم پر نمي زنه »
مرد هشتم به ساعت نگاه كرد و گفت « يك ساعت نيم شد »
مرد دوم دهن دره اي كرد و گفت « سر نوبت كيه ، اسم نحسشو خط بزنين ، شايد سُكش بشكنه »
مرد پنجم در حالي كه سعي مي كرد جلوي فريادش را بگيرد جيغ زد « پُر حرف مي زني . يك ساعته كه خطش زدم ! »
همه‌ نگاهشان كردند . مرد دوم جا زد . مرد سوم گفت « آخه رئيس اينكه نمي شه ، ما اين جا داريم از زور بي كاري سماق مي مكيم ، اونوخ تو راننده‌ي تازه مي گيري »
رييس از پشت ميز برون آمد و از در آژانس بيرون رفت . مرد سوم زير لبي فحش داد . رييس شنيد . بر گشت . در را باز كرد . به مرد سوم نگاه كرد و پرسيد « بله ؟ ! »
مرد چهارم ريش سفيد و چند روز مانده اش را تراشيد و گفت « با خودش بود ، رييس ! » و
.براي آنكه جو را آرام كند گفت « بابا ماه بركته ، هر سال همين طوره . مگه يادتون نيس ؟» به مرد نهم كه چشم هايش را بسته بود و چرت مي زد ، اشاره كرد
مرد اول گفت « يه ماه، ماه بركته ، يه ماه ، ماه محرمه ، يه ماه ، ماه نوروزه ، يه ماه فلانه . بابا كي جواب صابخونه‌ي منو مي ده آخه ...» هنوز حرفش تمام نشده بود كه مرد دهم از روي صندلي بلند شد و به طرف ميز رفت و دفتر ثبت اسامي مشتري ها را از زير دست هاي رئيس بيرون كشيد و تند تند به طرف در راه افتاد . همه با تعجب نگاهش كردند . رييس داد زد « كجا مي بري دفترو » مرد جواب نداد . رييس داد زد « با توام يابو ! »
مرد بدون توجه به فرياد او گفت « مي خوام سُكشو بشكنم . ديگه داره ديوونه‌مون مي كنه »
رييس از پشت ميز به طرفش رفت سر دفتر را گرفت و گفت « دفتر مگه سُك داره ، ديونه شدي ؟ »
مرد دفتر را از دست او بيرون كشيد و به طرف دستشويي دويد و گفت « مي خوام بشاشم روش ، شايد ...»
رييس به طرفش دويد و قبل از آنكه به او برسد ، مرد خودش را به داخل دستشويي انداخت و در را پشت سرش بست . رييس از پشت در فرياد كشيد « لامصب اونجا بسم الله نوشته شده . »
مرد صفحه اي از دفتر را كند و از در بيرون انداخت .
هنوز صداي شرشر تمام نشده بود كه زنگ تلفن همه را از جا پراند .



۹/۰۶/۱۳۸۲

..ادامه سر خشت

... كل سكينه خفه اش مي كنه . مثل ننجان ... ! اون ننجانه خفه كرد. خودم ديدم . پوزه اش مثل پوزه‌ي انتره!. چشماش خونيه...مثل كفتاريه كه تو لاشه مي افته . دستاي زشت و سياهشه روخنده ي مادرم مي كشه ... اون وخ، مي خواس خنده ها ننجانه پاك’كنه . مي خواس، نمي تونس .هِن هِن مي كرد . با چا رقد سفيدِ مثل ’گل ننجان، دهنشو سِفت بست . ننجان مثل خرگوشي شد . ..خرگوشا كه نمي خندن . گريه يم نمي كنن ، جيغم نمي زنن . چرا هيچ كس كل سكينه رو دعوا نكرد؟ چرا هيشكي هيچي نگفت؟...
اگرمادرم بميره... !!! مي’كشمش ، نمي گذارم . من نمي گذارم خفه اش كنه . نمي گذارم خرگوشش ’كنه . نميگذارم...
ربو رفته بود . پا لُختي دويدم بيرون . پدرم پشت در قوز كرده بود و چپق مي كشيد . مي دونستم اگر ببينتم، جلومه مي گيره . گفتم:« از رابون ميرم . من نمي گذارم .»
سنگ بزرگي ور داشتم « اينه مي زنم تو سرش ، تا سِقط بشه ، نمي گذارم !!!»

آهسته آهسته خودمه كشوندم رو سقف گنبه‌اي اتاقمون . سنگو آماده كردم . اتاق’پراز جيغاي مادرم بود .
« خدايا شكرت ! هنو نمُرده »
هيشكي تو اتاق نخوابيده بود . مادرم مثل وختي كه رو سنگ ’موال مي نشست رو چند تا خشت نشسته بود .
« بچه چه جوري بيرون مياد؟ »
« خدا مي ده »
’مل سلمه پُشتش نشسته بود و با دَساي چاق و يغورش، پشت گردنِِِ مادرمه گرفته بود . ترسيدم ، گردنش كوچك بود . لاغر بود و هي رو خاكا اين ور اون ور مي شد ، َدس و پا مي زد « چرا خرگوشو گريه نمي كرد، چرا جيغ نمي زد ، ... اصلا چرا بايد مادرا گريه كنن؟ چرا با يد جيغ بزنن؟ چرا نبايد مردا بزاين ؟ اونا كه گردن’كلفت ترن !!»
كل سكينه وسط پاهاي مادرم قوز كرده بود . مادرم جيغ مي زد و جيغاش هي يواشتر مي شد ، يواشتر ، يواشتر .اتاق پر از كل سكينه شده بود و مادرم زير سايه شون داشت گم مي شد .
گردن خرگوشوم‌اَم شل شده بود . فقط يه ذره سبيلاش تكون مي خورد. تو دلم جیغ زدم :« اصلا چرا بايد بزا ين؟» كل سكينه فهمید . سرشو بالا گرفت و گفت : « پدرسگا،! اذان بگين !»
« لا مصب برا چي اذان بگن ؟ برا كي اذان بگن ؟! من نمي گذارم ، من مي’كشمت.»
سنگو آماده كردم ، دستموبردم بالا ، نشونه گرفتم رو كله‌ي كوچكش . مي خواستم بزنم، كه يه ‌دفعه يكي از كل سكينه ها تنوره كشيد و از’كت بون اومد بالا . تموم بدنم به لرزه افتاد . سايه ش افتاد رو جونم .همه جا رو پر كرد . ترسيدم ، مي خواستم بخزم عقب ، وختی نگاه كردم به پشت سرم . دیدم « یا ابوالفضل » پدرم امده رو بون و دُرست زیر پاها من وایساده . مثل مار تو خودم چنبر زدم . پدرم منو ندید. دستاشو رو گوشاش گذاشت و جیغ زد « الله اكبر ، الله اكبر »
صداش مي لرزيد، منم مي لرزيدم . خودمو جمع كردم و از جلو كُت بون عقب كشيدم.
«الله اكبر ،الله اكبر »
صداش تو جيغاي مادرم گم مي شد . يا ابولفضل اگر مي ديدتم ، ديگه هيچي ازم باقي نمي گذاشت.
« اشهد ان لا اله... »
...از رو بون پرتم مي كنه پائين ، وختي ناراحته ديگه هيچي نمي فهمه .
« اشهد ان محمدا...»
قوز كردم ، تو خودم قايم شدم .
« اشهد ان علي ...»
« مرد بايد مث كوه سنگين باشه، مادر. مرد هیشَوخ گريه نمي كنه »
مادرم جيغ مي زد ، صورت نرم مهربونشو بوسيدم وپرسيدم « مادر بابا هيچ كسو دوس داره؟ »
« نه مادر، بابات هيچ كسه دوس نداره .»
« حي علي الصلوه »
...اگه بميره!
« حي علي الفلاح »
....خدايا گا خوردم .....من كه گفتم برادر نمي خوام ، چرا هيشكي حرف گوشم نكر د؟
« حي علي خير العمل »
يا حضرت علي مادرم نميره، هيچي نمي خوام .
« حي علي خير العمل »
...مادرم ساكت شده بود.
« لا ال ....»
..ديگه از پدرم نمي ترسيدم .خودمو جلوي كُت بون كشيدم . مُل سلمه التماس مي كرد .« جيغ بزن ، فشار بده ، يه كاري بكن »
كل سكينه وسط اتاق واستاده بود . نه مي خنديد ، نه گريه مي كرد .« لا اله الا ...»


گردن خرگوشو شل شده بود . بردمش بيرون . چقدر كوچك شده بود . كنار جو پر از كل سكينه بود ولي من ديگه نمي ترسيدم ، زير درخت سایه خوش خاكش كردم وبراش آواز خوندم .
” بره ي بورم خرگوشو....... قرمه ي شورم خرگوشو .
بابو بابو خرگوشو.............. جون دلم خرگوشو
خیلی گريه كردم . رو قبرش آب ريختم ، به آسمون نگاه كردم و رو ِگلا خط كشيدم.

۹/۰۲/۱۳۸۲

سرِ خِِِشت

هوا اونقد تاریک بود که فکر می کردم سقف آسمون اومده پایین . فکر می کردم اگر دستمو دراز کنم ، دستم تو سیاهی اسمون گم میشه . همه چی عوض شده بود . بُته های لب جو پر از فش فش مار بود و جو مثله اژدها غرش می زد و جلو می رفت . اوقد ترسیده بودم که دندونام درک درک ور هم می خورد . ولی نمی فهمیدم چرا بر نمی گردم .
جنازه ي خرگوشوم تو بغلم بود . گردنش ُشل شده بود و کله ش همراه هر قدمی که من ور میداشتم این ورو اون ور می افتاد . خرگوشوم همين سر شبي’مرده بود ومن می رفتم تا زيردرخت سایه خوش1 خاكش كنم.
َچن وَخ بود كه شكم خرگوشوم باد كرده بود . .بچه ها مي گفتن هرچيزي كه شكمش باد كنه ، توشكمش بچه داره . چقد خوشال بودم . میگفتم هَف ، هَش تا بچه می زایه و .... مادرم اَم شكمش بادكرده، یعنی ...؟
دلم مي خواس مي قهميدم ، حالا كه خرگوشو مرده ، بچه‌هاي توشكمش چطور مي شن ؟ اما ...
يك نفر زيردرخت سایه خوش بالا سرمادرم نشسته بود وداشت زمينو مي كند . دويدم طرفش اون آدم سرشو بلند كرد . كل سكينه بود. چشماش ، مثل چشما ي گربه برق برق مي زد . تا منو ديد خنديد وتا خنديد از وسط دو شقه شد .هر شقه ش، يك كل سكينه شد .اونام خنديدن و تا خنديدن ، ازوسط دوتا شدن . دوباره ، دوباره،...
دورم پراز كل سكينه شد . مادرم زير پاهاشون گم شد . جيغ زد . منم جيغ زدم . جيغ زدم وازخواب پريدم . تو خونه ي خودمون نبودم . اتاق تاريك تاريك بود . خونه ی اسدالله همسايه مون بود. كنار ’ربو2 خوابيده بودم.
صداي اسدالله ازپشت در اومد تو، ازیه کسی پرسید : « كل سكينه اومده؟»
دلم ’هري ريخت ، كل سكينه براچي؟ كل سكينه ’مرده هارو خفه مي كنه . اون فقط زورش به سر مُرده ها مي رسه ...اون ننجانه3ِ خفه كرد. خودم باهمين چشماي خودم ديدم ...
ننجان خواب بود ، خواب بود ومي خنديد . قدش دراز شده بود . بابا بالا سرش نشسته بود .وتندتند سبيلاشهِ مي كند .مادرم تو سرش مي زد وبلند بلند جيغ مي كشيد
« نمي ذارم . به خدا نمي ذارم »
كل سكينه ، نه مي خنديد ، نه گريه مي كرد. دست گذاشت توسينه‌ي مادرم واونو هُل داد عقب و روي چشمهاي ننجانه بست. بعدش، دهنِ ننجانه محكم به هم فشار داد و با يك تكه َلته بستش .مادرم جیغ زد ..مادرم جيغ مي زد ، جيغ مي زد...

« يا قمر بني هاشم ! كل سكينه برا چي اومده؟...»
رُبو نفس بلندي كشيد و دندون قريچ4 رفت . دندوناش چه جيس جيس نا جوري مي كرد. اتاق تاريك بود . صداي جيغ مادرم همه جا بود . تو صورت ’ربو نگاه كردم . يه جوري بود. نيشو5 مي كرد. گفتم « ’ربو ، ربابه »
سرش ’لخت بود
« نگا نكن، ميري تو آتش َجهندم !»
چشمامو بستم . دوباره صداش كردم : « رُبو – رُبو! »
’ربو نفس نفس مي زد . از توي اجاق، يه چيزي قرمز قرمز ، از زير خاكسترا در اومد و رفت بالا ، رفت تا زير ’كت6 بون ودوباره َور گشت . اومد َور طرفم ، ’گنده شد .يه جوري بود .
گفتم « َمن’دزما » .
.ترسيدم . جيغ زدم« ’ربابو ،’ربو ؟! من مي ترسم ، بلن شو »
’ربو جواب نمي داد . با دست تكونش دادم . من دزما دو تا شده بود . دو تا چشمِ قرمز قرمز . داشت مي اومد طرفم ، از ترس موهاي’ربورو كشيدم . ربو آخي گفت و با مشت كوفت تخت سينه ام . دردم گرفت . به گريه افتادم وبا گريه صداش كردم« ربو ، ربو »
صداي جيغ زياد شده بود و پشت سرهم . محكم تكونش دادم و گفتم: « ’ربو، ’ربابو، خدا مرگت بده . َوخي ، من مي ترسم، َمن’دزما !! »
ربو تندي از جاش بلند شد ، صاف وسط رختخواب نشست . چشماش مثل خون بود . با دست پشت سرمو نشون داد و گفت : « كُوش ، كوش. مي بينم، مي بيني ؟ مي بينمش . بابو ، بابو ! بابو !»
منم جيغ زدم « َمن’دزما ، من’دزما! »
و از ترس، چشمامو بستم . ولي اون ،از پشت چشمامم اومد تو . دراز بود . گُروك مي شد . مي چرخيد . سايه مي شد . قرمز مي شد . آبي ، سبز ، بنفش « َمن’دزما »
دستامو رو چشمام گذاشتم ومحكم گرفتمشون واز ته سرم جيغ كشيدم .
دستامو گرفت . دستاش مثل آتش داغ بود . خودمو عقب كشيدم . اون جلو اومد ، دوباره دستامو گرفت و جيغ زد« ماشو ، ماشو؟ چطور شدي؟ »
’ربابو بود . قفل زبونم شكست ، نفسم سروا كرد و بغضم تركيد .’ربوپرسيد « چطور شدي؟ اين جا چه كارمي كني؟ »
نمي تونستم حرف بزنم ، گريه نمي گذاشت . مي ترسيدم . مي خواسم تو بغلش قايم بشم ، مي خواسم ....
صداي جيغ مي اومد ، از در ، از’كتِ بون ، از دود كش اجاق . ربابويك دفعه از جاش بلند شد و دويد بيرون . منم دنبالش دويدم .’ربو تو تاريكي دنبال كفشاش مي گشت . تا منو ديد گفت : «تو كجا؟ »
گفتم :« خونه مون ! من اينجا مي ترسم! »
گفت :« خاك ور سرت’كنن . به توَيم مي گن َمرد !؟ مادرت داره مي زايه!»
:« خوب بزايه ، منم مي خوام بيايم ! »
دو دستي زد تو سرم و گفت :« برو كنار خواهرات بخواب. َمردا رو كه راه نمي دن !»

حالا فهميدم ... پس جيغا مادرم مال اين بود كه ... پس چرا خرگوشو جيغ نزد ؟ چرا گاو رضا ديونه جيغ نمي زد..؟

رضا مثل زنا گريه مي كرد .اشكاش تو ريشش گم مي شدن . پشت در زانو زد ، و زار زار گريه كرد و به پدرم گفت : « بيا حلالش كن ، نمي تونه بزايه . ! پاها گوساله اومدن بيرون . دگه هشكارش نمي شه بكنيم. !»
چشماش بيرون زده بود . سر بزرگش رو زمين پهن بود . نفس نفساش خاكا رو جارو كرده بود .هيشكار نكرد. دست و پااَم نزد . صدا نداد ... هنوز’خر’خر ميكرد كه پدرم شكمشو وا كرد و گوساله را بيرون كشيد . رضا، وقتي گوساله را ديد، گفت :« خدایا...هنو نفس داره »
اووخ اشكاشه پاك كرد و از طويله بيرون رفت و گفت:« حلالش كن ، يا ببرش ! من دگه اينم نمي خوامش »
مادرم جيغ مي زد . جيغ مي زد ... خدایا ،اگر بميره ؟!... من كه گفتم نمي خوام . من از همون اولش نمي خواسم .پس....ادامه دارد

۸/۱۸/۱۳۸۲

گوسفند ها

باد گيس هايش را افشان كرده بود و مي دويد . مي دويد و مويه مي كرد و فرياد مي زد « كوووو ، كووو ؟ »
دنبال چي مي گشت ؟ از بالا با سرعت به طرف زمين شيرجه مي رفت . خاك و خاشاك تفتيده كوير را مي كاويد ودوباره سر برمي داشت . لاي پاهايم مي پيچيد ، دورم مي چرخيد و محاصره ام مي كرد . دهن و دماغ و چشمهايم را پر مي كرد و مي رفت و باز …
تا جائي كه مي توانستم وگردنم خم مي آورد سرم را ميان سينه ام فرو برده بودم و به شب خيره شده بودم و باد. دلم گرفته بود . يعني از همان لحظه اي كه بي سيم پاسگاه خش خش كرد؛ از همان موقعي كه تازه داشتم حلاوت خواب را لاي ملافه سفيد مزه مزه مي كردم و خنكاي مادرانة تشك را با ذرات وجودم مي مكيدم ، دلم گرفته بود .
وقتي بيسيم غرغر كرد ؛ وقتي سرگروهبان قارقار كرد . دلم هُري ريخت پائين و گفتم« هر چی هس بلایه» ولي خودم را به خواب زدم . خواب رفتم و خواب ديدم ؟ نه ! فرصتي نشد . سرگروهبان بد عنق و پشمالو، مثل نكير منكر بالاي سرم بود . گفتم : چي مي خواي از جونم ، لامصب ؟
: پاشو .
: سرگروهبان؛ تورو قران ولم كن . هنوز زوده .
می دانستم که دست بردار نیست . بلند شدم و گفتم : چيه ، سرگروهبان ؟
: تو چقدر بد خوابي بچه ! انگار اينجا خونه ي خاله ته و منم ننه جونتم ،ها ؟ ... پاشو ؛ پاشو . يه ماشين چپ كرده !
: چي چپ كرده ؟
: يه ماشين پر گوسفند ، دو تام كشته داده !
: كجا ؟
: بغل گوشمون ، پاشو .
: چرا من ؟
....

ماشين انگار گاو بي شاخ و دُمي بود كه از زور خشم سر ش را به خاك سپرده بود و دهن مچاله اش ، دل خاك را كنده بود و فرو رفته بود … پشت شيشه اي كه نبود ، سر يك آدم با چشماني كه از حدقه بيرون زده بودند؛ به زمين خيره شده بود . سري پر ازخون ، هاشورهايي پر از نرمه شيشه ،كه برق برقِِ زدن ستاره ها را چند برابر مي كرد و او را مثل مترسك، پیرو بدبختي نشان مي داد و گوسفندها ...
گوسفندها كوير صاف و قهوه اي را ’گل’ گل ، سياه و سفيد كرده بودند و آزاد و بي خيال سر به بيابان داده بودند و مي رفتندند . وقتي آنها را ديدم گفتم :
: سرگروهبان ؟!
: قوز بالا قوز !
: يعني ؟
: جمعشون كن ، كه فردا طلبكارمون مي شن .
: كي ؟ گوسفندا ؟

جوابم را نداده ورفته بود . همه مي رفتند . مادرم كه رفت ، پدرم آن همه گوسفند و آن همه بچه را به جانم انداخت و خودش رفت؛ تا من زير بارشون له بشم ، پير بشم ، خرد بشم و...
پتوبراي باد ناز مي آورد . مي رقصيد و با گوشه هاي شلالش به او چراغ مي دادوبـاد از هما ن جا به داخل مي خزيد، دور تنم مي پيچيد و تا عمق وجودم نفوذ مي كرد و صداي گوسفند ها امانم را بريده بود .
بع ع ع ، بع ع ع ، بع ع ع .
: مرگ ، درد ، بي صاب مونده ها ، چه مرگتونه ؟ هر چي مي كشم از شما مي كشم ، هر جا مي رم ، هر چي از دستتون مي گريزم ، از تو پيشونيم در مي آيين .بياين اينجا جمع شين !
گوسفندها یک دفعه بي قرارشده بودند . رم كرده بودند . مي دويدند . من هم باید یه دنبالشان می دویدم اما باد نمي گذاشت بدوم ، نمي توانستم جمعشان كنم ، بي تاب بودند ، ترسيده بودند ، يك طوريشان بود ، من مي دويدم و جيغ مي زدم و آنها بع بع مي كردن .
بع ع ع ، بع ع ع ، بع ع ع .
: تير سه شُعبه ، حروم بشين ايشااله . هميشه همينطورن . هيچ دردي ندارن ها ، جاشون گرم ، زير پاشون نرم ، مگر راضي مي شن ، سگ مرده ها . فقط مي خوان ول باشن و شكم كاردخورده شونو سير كنن و رو پشت هم جفتك چاركش بازي كنن … َاه ، اين تفنگم مايه ي عذاب شده . بگو امشب اينو به كُول من دادين چه ؟
« تفنگ ناموس سربازه !، جان سربازه ! ، تفنگ بايد با جسم و جان سرباز يكي باشه . تفنگ نبايد بي سرباز باشه . تفنگ … »
« تفنگ و مرگ ، تفنگ و درد ، من اين جا اين ناموسه مي خوام چه كارش كنم . »
بع ع ع ، بع ع ع ، بع ع ع .
: بي جون بشين ايشااله . بي جون بشم ايشااله . كُاشكي خواب مي افتادي بابا ، كاشكي … ؟
: كُاشكي چي ؟
: هيچي !
: هيچي يعني چه مرگته ، مي گي من چكار كنم ؟… من مي فهمم دردت از كجايه ! خدا بيامرز پدرم ، مي گفت « اي مدرسه ها مدرسه كفرن » مي گفت : « آدم كه با سوات شد، اول ديوونه مي شه . اووخ كتاب مي خونه . كتابم كه خوند ، شك پيدا مي كنه . اووخ نه دنيارو داره . نه آخرته » اين همه سال فرستادمت مدرسه . اون همه سال حرف گوش اون زنكه ديوونه كردم و تو درس خوندي . َبَِست نيس ؟ تازه . من اين گوسفندارو چه كار كنم ؟
: من چه كارشون مي تونستم بكنم . ِهِخ خ خ ، ِهخ خ ، كجا مي ري سگ ’مرده ؟ لامصبا، همه بيابون خدارو ول مي كنن و مي دون برن تو جاده ، برن زير ماشين . مثل اين كه وَر لج منِ مي كنن َ و ور لج من مي رن وگرنه اين همه بيابون … برگرد »
: برگرد مدرسه .
: نمي ذاره آقا ، مي گه ما تنهائيم . مي گه « همه پيغمبرا چوپون بودن » مي گه « پدر در كودكي دست پسر گيرد كه …
: خيله خب ، خيله خب . خدا لعنت كنه اونيكه اين شعرو … طوري نيست . راست مي گه ، پيغمبرا اكثراً چوپان بودن . چوپاني به آدم فرصت مي ده كه فكر كنه ، كه چشماشو باز كنه . تو هم همين كارو بكن ، دركنارش ، كتابم بخون . بخون و فكر كن ، چيز بدي نيست …
: ِهخ خ خ ، كارد َور اشكمتون بيايه ، هي . بيا اين َور بي پير . مگر مي گذارن . مگر تونستم . من هيچ وخ فكر نكردم …
فقط می خواندم . اول خیلی سخت بود ، ولی کم کم عادت کردم . آقا معلم کتاب می آورد و من می خواندم . مثل گرگی که به گله بزند ، کلمات را می بلعیدم می خوردم و همراه آدم هایی که زیر صفحه ها حبص بودند راه می افتادم . از این شهر به آ« شهر . از این کوچه به آن کوچه . گم می شدم . پیدا می شدم . زنده می شدم . گوسفند ها می رفتند ، من هم می رفتم . آن ها می ایستادند ، من هم می ایستادم . می خوابیدند ، من هم می خوابیدم . دیگر نه پشکل هایشان را می دیدم و نه گرد وغبار پشتشان را . فقط می خواستم بخوانم و می خواندم تا گم شوم . می خواندم تا بزرگ شوم و همیشه می گفتم « اگر بزرگ بشم ، اگر ...
اگر وزوز تيز باد نبود كه مثل عقرب نيش مي زد و مي سوزاند ودر مي رفت . باور نمي كردم كه اين جايم ، تو اين كوير ، كنار ماشيني كه چپ كرده ، له شده . باور نمي كردم دو تا آدم ُمرده كنار من هستند و من اصلا عین خیالم نیست آهسته آهسته به طرفشان رفتم . هیچ وقت یک مُرده را از این نزدیکی ندیده بودم . يكي از آنها مثل آدمي كه پولش را گم كرده باشد ،به زمین زل زده بود و چشم هايش ، ذره ذره ی خاك هارا زيرورو مـي كـرد و آن یکی ، به طرفش رفتم و انگار نه انگار که این یک جنازه است ، مو هایش را گرفتم وسرش را بالا آوردم . اخم كرده بود .چین های صورتش مثل آدمی که غرق فکر کردن باشد توی هم گره خورده بودند . ناخود آگاه پرسیدم : به چي فكر مي كردي ؟ …
به هيچي ! هيچ وقت فكر نمي كردم و نمی دانستم که بعد از خواندن بایدفکر کنم . فقط می خواندم که خوانده باشم و زمان بگذرد . نفهميدم چطور بزرگ شدم . نفهميدم بزرگ شدن و بزرگي يعني چي . تا …
: بايد بري سربازي .
: چي ؟ كجا ؟
: معلوم نيس ، هر جا فرستادنت .
: پس گوسفندا ....ِهِخخخ ، بيا اين طرف . لامروت درست وسط جاده وايساده !... ده برو گمشو . حروم لقمه . من نمي فهمم . اينا رو كجا مي بردن ؟
هيچ كس نمي فهميد ، هيچ كس نمي د انست ما را به کجا می برند .چرا مي برند. فقط جايمان تنگ بود . يه گله آدم . از همه رنگ ، ازهمه جا ، فقط مي دانستيم مي رويم سربازي . دل مان خوش بود كه لباس نوییگیر مان مي آید و پوتينهاي نو ، كلاه نو .از ماشين كه پياده شديم . مات بوديم ، گم بوديم . هر كسي به طرفي رفت . دهنمان مثل ُبز باز بود . چشم هايمان سرگردان . دلمان مي خواست برويم ، بگرديم ، ببينيم . نه ! فقط بعد از آنهمه ماندن ،مي خواستيم حرکت کنیم و...
: همه به خط شين . شش نفر جلو ، بقيه پشت سرش ، فهميدين ؟
سر گروهبان بود . یک آدم یغور وسیاه . تا حالا همچین آدمی ندیده بودیم . او فقط جیغ می زد، داد می زد . هُل می داد و پا هایش را بر زمین می کوبید
: بيا اين ور ، يابو ، كجا مي ريزبون نفهم ؟ آخه من چه جوري حاليتون كنم كه نبايد برين رو جاده . هِخخخخ ، حروم بشین ایشالله
فریاد هایش ما را بیشتر گیج می کرد . ما را وسط یک فضای ناشناخته رها کرده بودند . ما فقط می خواستیم جائي پيدا كنيم كه آشنا باشد وآراممان کند . وقتي سرگروهبان،به هر ضرب و زوری بود ، به خطمان كرد و دويد و ما را به دویدن واداشت ، چه راحت شديم .
: تندتر ، تُن تر ! اَك ، او ، اِ . اَك ، او ، اِ . اَك ، او ، اِ . بدوين ! بدوين .َاك ؛ او؛ اِ . اك ؛او؛ اِ
باد امان همه چيز و همه كس را بريده بود . من ، شن هاي نرم و قهوه اي ، شنهائي كه شن نبودند، آدم بودند . بُز بودند. گوسفند بودند. و باد آرام آرام حركتشان مي داد . مي برد و مي رقصاندشان . چشم هايم سنگين شده بود و مي سوخت .پیش گوسفند ها التماس کردم « كاشكي می خوابیدین ، کاشکی آروم می گرفتین ؟ یعنی شما نمی با بخوابین ؟
: هوی یابو گوشت با منه ؟ ساعت نه خاموشیه . مثه بچه ی آدم بگيرين بخوابين . صداتونم در نياد . واي به حالتون اگه جيكتون در بياد .
هنوز سر شب بود . و ما عادت به خوابیدن نداشتیم …
هنوز هوا تاريك بود كه …
« بر پا . برپا »
با زبانِ ديگري حرف مي زد . فرياد مي زد . زباني كه ما نمي شناختيم و فقط نگاهش مي كرديم .
« مگر نفهميدين چي گفتم ! بشمار سه ، بايد بپرين بيرون . بشمار يك … بشمار دو … بشمار سه …
ديگر تنها نبوديم . ديگر هيچ وقت ، تنها نبوديم . هميشه سرگروهبان يا جلويمان بود يا پشت سرمان ، فرياد مي زد . فرمان مي داد . « بشمار سه دست بزنين به ديوار و برگردين ، بشمار سه برين دستشوئي و برگردين … هر شب جوراباتون بايد شسته باشه . كفشاتون هميشه واكس زده باشه . فهميدين ؟
: بعله .
: بعله نه . بعله سركار .:
بعله سركار .
: بلندتر .
: بعله سركار ، بعله سركار ، بعله سركار . بع بع بع ع ع ع . بع ع ع . بع ع ع .
صحرا بود . باد بود . جنگ بود . سرگروهبان مثل گرگ بود ! گرگ بود ! جنگ بود . « بع ع ع ، بع ع ع » باد بود ، باد بود . همه چيز قاطي بود . آتش ، دود ، باد ، صبح گاه بود . افسر ، افسرها ، سرگروهبان ،سر گروهبا نها؛ صدا ، صدا ، كوووه ، كوووه ، بع له . بع ع له . بع ع ع له ، فلج شده بودم . مي خواستم بدوم ، مي دويدم ، مي دويدم . …
با ترس از خواب پريدم . فقط صداي باد بود . هوووو ، هوووو ،
گوسفندها ترس خورده دورم جمع شده بودند . قوز كرده بودند . آماده ي فرار بودند . مثل اينكه با چشمهايشان مرا صدا مي كردند . از من كمك مي خواستند . از ترس آنها من هم ترسيدم . به اطرافم نگاه كردم . غير از تاريكي هيچ چيزنبود .چشمهايم را بستم با دقت صدا هاي اطرافم را از هم جدا كردم . غير از صدا هاي هميشگي بيابان؛ صداي ديگري هم بود . صدايي كه نه من مي شناختم ونه گوسفند ها . خودم را جمع كردم وگوش دادم . نه ! صدائي مي آمد . مي پيچيد و مي آمد . اوووو ، اوووو … به گوسفند ها گفتم : صداي باد نيس ؟! شغاله ؛ نه ؟! نه ! صداي گرگه ...
صدا بيشتر شد . نزديك تر شد . گوسفندها ترسيده ؛دورم حلقه زدند . به سرعت از جايم بلند شدم . پتو زمينگير شد . باد محاصره ام كرد . پيچاندتم ، مچاله ام كرد . چيزي تو هوا بود كه من نمي فهميدم ، اما حس مي كردم . گوسفندا هم فهميده بودندو لحظه به لحظه بيشتر توي هم گره مي خوردند . هوا پر از ترس بود پر از ...
« يك سرباز خوب ، سربازيه كه بوي دشمن رو تو هوا حس كنه … تو چرا مثل بز دهنت باز مونده ؟ »
نگاهم مي كردند ، نگاهم مي كردندو پا به پا مي شدند . از نگاهشان جِرّم گرفته بود
؛از ترسي كه توي نگاهشان بود و عصبي ام مي كرد ؛ بدم مي آمد . آهسته گفتم : تا حالا كه خبري نبود ، منو هيچي حساب نمي كردين ، حالا چطور شده ؛ ها ؟ …
« تاپ ، تاپ ، تاپ ...»
چيزي روی شنها حركت مي كرد
« تاپ ، تاپ ؛ تاپ ، تاپ »
صدا ، آرام بود و محتاط ! مسير صدا را تعقيب كردم ؛ واويلاي ظلمت بود .
دلم مي خواست فرياد بزنم . كسي تو دلم بود كه مي خواست جيغ بزند . فرياد بكشد .اما دهنم را محكم گرفتم . صدا به كاميون رسيد .
« تاپ ، تاپ؛ تاپ ، تاپ !»
نمي فهميدم تاپ تاپ قلب خودم بود يا صداي كس ديگري . گوسفندها، بي صدا تو هم جمع شدند، فشرده تر شدند .نگاهم مي كردند ، التماس مي كردند . حرصم گرفت ، دهنم باز شد . فرياد غلغل كرد . جوشيد و از دهنم بيرون دويد « برين عقب كثافتا ، برين عقب تا ببينم چكار بايد بكنم . »
...« اين جور مواقع سرباز بايد خونسرد باشه . تفنگشو از ضامن خارج بكنه . دستشو بذاره رو ماشه و به طرف جان پناهي بره كه بتونه … »
همين كار را كردم . هنوز يك قدم برنداشته بودم كه گوسفندها از من نا اميد شدند و رم كردند ، حركت كردند ، دويدند دمبه هایشان مثل آدمي كه دست بزند ، به پشتشان مي خورد و صدا مي كرد . « تق ، تق ، تتق تق ، تق ، تق … » و به طرف جاده رفتند . نمي دانم از ترس بود يا ...من هم دويدم . پشت سرشان بودم توي يك صف بوديم . مي دويديم ، مي دويدم و اصلا نمي فهميدم ؛ براي چي مي دوم ! مي دويدم تا جمع شان كنم و به کنار کامیون برشان گردانم يا… حالا يادم آمد …
وسط ميدان صبح گاه بوديـم . ورزش بـود . مي دويـديـم . بـا هر ضـربه ي پاي چپ؛ كف دستهايمان را محكم بهم مي زديم
« تق ، تق ، تتق ، تق »
سرهنگ بالاي جايگاه بود و مثل ديوانه ها تند تند دست هایش را تكان مي داد و فرياد مي زد . سرگروهبان پشت سرمان بود و داد مي زد : برگرد ! منم ! شوخي كردم ! برگرد ! كجا مي ري نره خر !
روي جاده بوديم ، دو تا چشم از دور برق برق مي زد . دو تا خط نور كه تند و پر شتاب به طرفمان مي آمد . گوسفندها مثل پروانه به طرفش مي دويدند ، انگار به خطشان كرده بودند . سياه ، سفيد ، سياه سفيد . هيچي نمي فهميدند .
« روي خط سفيد ، همه به دنبال هم ، نظم رو بهم نزن يابو ، بدو ، بدو »
صدايشان مي كردم ؟ جلويشان را مي گرفتم ؟ يا فقط دنبالشان مي دويدم ؟ شايد من هم مثل آنها شده بودم . « بدو ، بدو بدو ، بدو واي نستا ؛ كف بزن ؛ كف بزن يالله، با هم ،باهم ، باهم »
« تق نق تتق تق . تق تق تتق تق ...»
نور نزديك مي شد . نزديك تر و نزديك تر . اژدهائي بود كه از چشمانش آتش مي باريد و رجز مي خواند « بووق ، بووق »
گوسفندها ترسيدند ، شنيدند ، اژدها يورش برد . سر ، دست ، خون ، خون ،
«بع ع ع ، بع ع ع ع بع ع ع ع ع ... .»
« گوسفندا رو ولشون كن ، خودتو نجات بده ! »
گوسفندها به كناره ي جاده دويدند . ايستادند ، تسليم شدند ، تسليم صدا و هيبت صدا . « بوووق ، بوووق بووووووووووووووووووق»
بيدار شدم ، بيدار بودم . صبح گاه نبود . اژدها نبود . كاميون نعره مي زد . جيغ مي زد و جلو مي آمد . ديگر گوسفندي نمانده بود . كاميون زوزه كشيد « قيس س س سسسس س س » بطرف بيابان ندويدم . پس ننشستم ، پاهايم اطاعت نمي كردند . مي فهميدند اما … فقط نگاهش مي كردم .
« باتوَام يابو؛ به چپ ، چپ »
صداي سرگروهبان بود . پاهايم نا خواسته اطاعت كردند و پاي چپم محكم به زمين خورد . پاي راستم تا نيمه چرخيد وتا بالا تنه ام را چرخا ندم ، كوهي از آهن اسيرم كرد . به هوا پرتم كرد . كاميون چرخيد . برگشت ، نور روي گوسفندها افتاد . سرگروهبان توي سرش زد و به طرفم دويد .
« حرفِ گوشم نكردن سرگروهبان ، منم كاري نتونستم بكنم . من كاري نكردم . منم مثل اونا …»
دستش را روي دهنم گـذاشت ، گوسـفندها زيـر نـور ماشين آرام آرام سرشاخه هاي تند و تيز خار را سق مي زدند . چيزي از شب توي چشمهايم ريخت ، سياه ، قرمز ، گوسفندها آرام بودند . آرامِ آرام .



علی اکبر کرمانی نژاد اسفند79

۸/۱۲/۱۳۸۲

دست آویز باد


باد دچارت کرده بود و نرمه های ریز باران را ، مثل ساچمه های تفنگ بادی ، توی سرو صورتت می زد . با تلاش رکاب می زدی . قیقاج می رفتی . می خواستی از گیر باد فرار کنی . سرت را تا جائی که میشد توی یقه ات فرو کرده بودی . خم کرده بودی . خیلی وقت بود که دیگر عادت کرده بودی ، سرت را بالا نگیری و همیشه روی زمین دنبال چیزی باشی . ورق آهنی را که پشت ترک دوچرخه ات بسته بودی ، روی آسفالت کشیده می شد ، خر خر می کرد . خش خش می کرد . جرقه می زد واز باد کمک می گرفت. که نیاید . وتو با تمام توانت رکاب می زدی تا زود تر برسی . رکاب می زدی، تا جواب پوزخندهای آنها را بدهی. عصبی شده بودی . گفتی«برای این یه تیکه آهن 1400 تومان کرایه نمی دم . خودم می برمش»
خودت خواستی .همیشه خودت خواستی. ادعا کردی ، از خودت مایه گذاشتی و خواستی روی پای خودت بایستی. نمی توانستی فرمان چرخ را رها کنی . نمی توانستی باران را ، شاید هم اشک چشمانت را پاک کنی.
چشمانت می سوخت . صورتت گُر گرفته بود . صدای خِر خِر آهن همه ی صداهای اطراف را خفه می کرد . فکر می کردی ، همیشه این آهن را دنبالت کشیدی . فکر می کردی ، آهن به گردنت بسته شده. پاهایت تیر می کشید ند . می سوختند . از خودت پرسیدی « از کجا؟»
و خودت جواب دادی« همیشه ، همیشه ، همیشه »
از وقتی که درس اَت تمام شد ، بیشتر شد. از وقتی که بعد از آن همه ، هول وهراس خواندن وامتحان دادن وبعد از جشنی که مادرت بعد از مهندس شد نت گرفت. ... اصلا نمی خواهی یادت بیاید .نمی خواهی به آن فکر کنی . اصلا یادت رفته ، که روزی همه ی طایفه ، توی خانه جمع شده بودند ومهندس . مهندس می زدند وتو زیر نگاه ، پر تمنای دخترهای طایفه ، سرخ می شدی . سفید می شدی وتوی آن همه ازدحام وصدای قاشق هائی که به ته بشقاب ها می خورد...
مادرت النگوهای ارثی مادرش را فروخت . پدرت می خواست دوچرخه را بفروشد وتو گفتی « کافیه »
هر چند می دانستی ، کافی نیست . به همین هم راضی نبودی . نمی خواستی . کاشکی راحتت می گذاشتند. کاشکی پیله نمی کردند.« بیا داماد شو»
« یه فکری بکن داداش ، موهات سفید شدن »
« وای ، ما دلمون لک زده واسه یه عروسی . دس بجنبون. پسر »
میخواستی بگوئی ، یعنی همیشه با خودت می گفتی « آخه چه جوری؟ با چی ؟ چرا باور نمی کنین»
خودت هم باور نمی کردی ، باورت نمی شد جابجایی ، همین یک ذره ی آهن این قدر سخت باشد . پاهایت مثل دو تیکه ی آهن شده بود . چرخ ، پیلی پیلی می رفت . ایستادی ، از چرخ پیاده شدی . دست هایت می سوخت و مثل لبو تنوری ، سرخ شده بودند.
سرخ، سیاه ، چرخ نمی ایستاد. بد قلقی می کرد . باران بود یا اشک که چشمانت را می سوزاند . پاهای خواب رفته ات را محکم به زمین زدی و گفتی « جون مادرتون، فقط یه کم دیگه»
گفتی« کاشکی بارون وایسته، کاشکی اقلکم باد نمی اومد. »
سر تا پا خیس شده بودی . هر چه می ایستادی ، بیشتر سردت می شد . پریدی روی چرخ . چرخ اسب چموشی شده بود . بد قلقی می کرد. سواری نمی داد. نمی خواست رو به باد برود . رکاب زدی، فشار آوردی . عرق از همه وجودت نشت کرده بود . پیش چرخ التماس می کردی « جونمو نگیر ، دیگه چیزی نمونده. »
چرخ قدیمی وقراضه ای بود که پدرت به توداده بود و خودش یادش نمی امد ، از کی گرفته وچند سال سوارش بوده.
چقدر دانشجوها مسخره ات می کردند. کفشهایت ، لباسهای کهنه واز مد رفته ات را و از همه مهمتر چرخ را ، با خورجین پاره ی نقش رستمش . بدت نمی آمد ، نمی شنیدی، ناراحت نمی شدی . به چرخ گفتی« چه دنیایی که با تو نداشتم ! تا کحاها که با تو نرفتیم.»
می رفتی، می رفتی، رکاب می زدی ، عرق می ریختی. وچرخ می رفت. از این اداره به آن اداره ، از این کارخانه ، به آن کارخانه . مدرک قاب گرفته ات را که همیشه زیر پیراهنت بود و گوشه ی تیزش پوست تنت را ریش ریش می کرد . جلوی آن همه آدم می گذاشتی و گردنت را کج می کردی. آدمهای ریش دار ، بی ریش، کوتاه ، بلند ، چاق، لاغر، زن ؛ مرد. وچه پوزخندی می زدند .« مهند سی ؟ »
نمرات بالا؛ شب وروز؛ روز وشب ، فورمول، فورمول، هندسه، فیزیک ، ریاضی ، معادله ، معادله ، توی آن همه معادله غرق شده بودی . گم شده بودی.
« شرمنده ایم آقای مهندس»
« خبرتون می کنیم ، آقای مهندس»
مهندس، مهندس، مهندس. هر چی دست وپا می زدی ، بیشتر فرو می رفتی . خسته شده بودی . باران ایستاده بود . اما باد دیوانه شده بود و ورق لعنتی آهن همراه باد کج وراست می شد وتو چه تلاش می کردی. داشتی خفه می شدی . باید می رفتی و رفتی. دیگر هیچکس به تو نمی خندید. مدرک خون آلودت را به دیوار مغازه ات کوبیدی. خودت هم به آن خندیدی . بسم الله گفتی ومیوه ها را مثل شطی از رنگ ، شطی از بو، تازه وناب ، روی میز خالی کردی. و گفتی« خدایا به امید تو . دیگه گردنمو پیش هیشکی کج نمی کنم . دیگه هیشکی بهم نمی خنده. »
پدرت خندید وگفت « اگه بگذارن»
مادرت گریه کنان از در بیرون دوید ودیگر توی مغازه ات نیامد.
تمام بدنت بی حس شده بود ، از درون می سوختی ..، پاهایت دیگر توان چرخاندن چرخ را نداشت. باد رهایت نمی کرد. ورق خِر خِر کُنان ، به تو می خندید. ایستادی . از چرخ پیاده شدی. مشتی نثار سر بسته ورق کردی . دستت درد گرفت و درد تا عمق وجودت دوید. اشکت در آمد. باز هم توی معادله اشتباه کرده بودی. حالا بیشتر از همیشه می خند ید ند . میدان دارها که همه افغانی بودند. می خند ید ند وکلاه سرت می گذاشتند. و تا حرف می زدی با خنده می گفتند « آ قای مهندس ، شما چرا ؟» و مشتریها ...همه می خند یدند . می بایست بیشتر از همیشه و جلوی همه گردن کج کنی . حتی آفتاب هم به تو می خند ید و میوه ها ، به جای تو خجالت می کشید ند . له می شدند ، آب می شدند. و تو گفتی «همه چیز درست میشه» گفتی « تجربه ارزون به دست نمیاد. » گفتی « زورم به هر کی نرسه به تو میرسه خورشید»
ورق آهن را برای همین می بردی . می بردی که روی خورشید را سیاه کنی . داشتی می رسیدی . فقط یک پیچ دیگر مانده بود. خوشحال بودی . ورق خسته شده بود. ومثل مُرده ای سنگین . اما تو خوشحال بودی که دیگر پدرت، مادرت، خواهرت، همه وهمه ، ذره بین های خود را کنار می گذارند . دیگر سرخی چشمانت ،لا غر بود نت ، غذا خوردن ونخوردنت، دیر رفتن وزود آمدنت ، هر کدام نشانه بدی نیستند .
جلوی مغازه ات شلوغ بود . مردم جمع شده بودند . اتفاقی افتاده بود. دلت لرزید. انتظارش را داشتی. یعنی خیلی وقت بود که از هر چیزی انتظار فاجعه داشتی . رکاب زدی، رکاب زدی . صدای ورق آهن مثل صدای ماشین پلیس ، همه نگاه ها را به طرفت گرداند. صاحب یکی از همان نگاهها فریاد کشید « آق مهندس ، دکونت پَر َپر »
همه با صدای بلند خندیدند. پدرت روی زمین نشسته بود وبا دو دست سرش را گرفته بود.
مردی ریشو پرده ای سفید جلوی در می کشید. چرخ را رها کردی. چرخ با صدا به زمین افتاد. از همین می تر سیدی . به طرف پدرت رفتی. مامو رین با اکراه نگاهت می کردند. با افتخار وقدرت در مغازه ات را ُپلُمپ کردند و رفتند . پدرت حرف می زد .حرف می زد. «حریم صنفی....ندا شتن جواز کسب...شکایت هم چراغها...التماس ، التماس ...»
نمی شنیدی ، نمی خواستی بشنوی . نمی خواستی التماس کنی . نمی خواستی به خاطر تو التماس کنند . فقط به ورقه ی آهن خیره بودی که گردن چرخ را شکسته بود . گردنت درد گرفته بود. دستها یت می لرزید . پاهایت سنگینی ات را تحمل نمی کردند. و به این فکر می کردی که چطور دوباره این ورق آهن را به سر جایش بر گردانی. ...

۸/۰۵/۱۳۸۲

خدایان همیشه بیدارند و...
نیمه شب بود و مرد خواب را بهانه کرده بود . توی جایش دراز کشیده و با چشم های نیمه بازش به باسن گرد و درشت زن خیره شده بود و به دختر سبزه و چشم و مو مشکی ی فکر می کرد که دل و دین از او برده بود.
زن هم بیدار بود و می دانست ، مرد بیدار است و از لای چشمان نیمه بازش ، به باسن او خیره مانده است . بعد از آن همه سالی که از زندگی مشترکشان می گذشت ، او می دانست بزرگترین نقطه ضعف مرد همین قسمت از بدنش است و سعی داشت برای به دست آوردن دل او هر کاری بکند .
دل مرد به طپش طپش افتاده بود . چیزی او را وادار می کرد تا مثل همیشه دستش را درازکند ودست ُکپل و نرم زن را ، آهسته بفشارد . او زن را به خوبی خودش می شناخت و می دانست که زن منتظر همین حرکت است وبا کو چکترین حرکتش به طرف او می آید اما ....
در طول شیش ماه گذشته ، زن چندین بار از سلاح هایی که در طول این همه سال به دست آورده بود - وبارهاا کارآیی خودشان را ثابت کرده بودند - استفاده کرده بود و هر بار تیرش به سنگ خورده بود . چندین بار خودش را به هر بهانه ای به او مالیده بود . سینه های بزرگ وآبدارش را تا جلوی دهن او برده بود . تاپ رکابی پوشیده بود و دره ی خوش ترکیب میان سینه هایش را جلوی چشمان او گذاشته بود و حتی چندین بار با پا و دستش به بهانه ی این که بی هوا به او خورده اند ، او را به خود خوانده بود ، اما ...
مرد زبانش خشک شده و به سقف دهنش چسبیده بود . قلبش مثل ُدهل می کوبید . هوس دیوانه اش کرده بود . دخترک مست بود و حَشری . همه چیزش مرد بود . بودن با مرد را به همه چیز وهمه کس ترجیح می داد . بار ها اعتراف کرده بود که مرد ، نه خدای دوم او ، که خدای دائمی اوست و او را تا حد پرستش دوست می دارد .اما ...
زن به بچه ها نگاه کرد . همه خواب بودند . تنش ُگر گرفته بود . در حسرت فشار بازو های مرد َهل َهل می زد . مرد هیچ وقت این طور موقعیت ها را از دست نمی داد و همیشه گله داشت « چرا تو یک شب بیدار نمی مونی ؟ چرا بچه ها رو خواب نمی کنی و...» زن مریضی خسته گی را بهانه می کرد و در آخر ...
مرد می دانست بیدار بودن زن ، این طور لباس پوشیدن و این طور خوابیدن زن نقشه ی جدیدی است تا ... سعی کرد به زن فکر نکند . فکرش را به سمت پاکت سیگارش سوق داد که تنها چار ناخن با دست او فاصله داشت و کبریتی که توی جا سیگاری بود .
پلک هایش را محکم روی هم فشار داد و به شعله ی سبز و قرمز و زرد کبریت فکر کرد . تکه ی چوب خشکی که با یک حرکت او می توانست همه چیز را به ویرانی بکشاند .
کمر زن درد گرفته بود . پایش خواب رفته بود و فکر می کرد « چرا ادای خوابیدنو در آوردم ؟ اگر بیدار می موندم ، تو بیداری که بهتر می تونستم این کارا رو بکنم . کاشکی می شد یه کمی پا مو دراز کنم ».
مر د می دانست این کار ها فوق طاقت زن می باشد و می دانست اگر بخواهد مثل تمام دفعاتی که به زن رحم کرده و خودش را به خریت زده بود ؛ این بار هم تن به وسوسه های او بدهد برای همیشه باخته است . زن آخرین بار ، بعد از آن که مرد با منطق و دليل به او ثابت کرده بود که او دیگر آن زن همیشگی نیست . در کمال بی رحمی گفته بود « تو نمی فهمی ! مي دوني من ، من چه جوری بگم . .. من از تو خجالت می کشم . یعنی من ، هر وخ که تو به طرفم میای چشامو می بندم و ...»
مرد همیشه فکر می کرد آدم روشن بینی است . سعی کرده بود اثر ضربه ای را که از حرف زن خورده است ، نشان ندهد و فکر کرده بود زن ، بدون منظور این حرف را زده است . پرسیده بود : « تو می فهمی چی میگی» و سعی کرده بود در کمال آرامش معنی حرف زن را به او نشان دهد . زن باز هم روی حرف خودش ایستاده بود و از حرفش پایین نیامده بود .و ...
زن دیگر نمی توانست آن طورخوابیدن را تحمل کند . خُرناس بلندی کشید و هم زمان با آن خودش را روی پهلوی دیگرش چرخاند و شکم بزرگش مثل طبلی لیز خورد و به وسط افتاد و گفت « می خوای بگی چی ؟ او ن کارایی که تو اسمشونو از خود گذشتگی گذاشتی ، وظیفه ت بوده و ، همه ی مردا کرده و می کُنن ؛ تازه ، تو محتاج من بودی و هیش کاری ام برا من نکردی که قابل مِنت گذاشتن باشه و... »
مرد از این همه خود خواهی او آتش گرفت ، صدایش را بلند کردو گفت « ببین ، من نمی خوام جلوی خواهرت ... یعنی می دونی ، زدن این حرفا درست نیس و ...»
مرد به طبل شکم زن نگاه کرد . زن رد نگاهش را گرفت و در حالی که شکمش را تو می کشید گفت « خدارو شکر من هیچی از زنای دیگه کم ندارم که تو بخوای از اون به عنوان یه سلاح استفاده کنی »
زن می دانست مرد، الان به تنهاچیزی که فکر می کند ومی خواهد ، آتش زدن یک نخ سیگار است ؛ ناله ای کرد وپایش را دراز کرد و روی پاکت سیگار گذاشت و زیر لبی گفت « اگه می خوایش ، پای منو بلند کن ، ورش دار » . مرد غرید و گفت « لعنتی ! زن نذار من دهنم باز بشه و جلو ی این واون ...»
زن نگذاشته بود او حرفش را تمام کند وبلند تر از او گفته بود « بگو ، من میخوام ببینم تو دهنتو باز کنی چی می خوای بگی ا؟ اصلا چی براگفتن داری ؟ نمی خواد فکر منو بکنی و نخوای جلو خواهرم حرف بزنی ، بگو ! تو توی این همه مدت که من زن توام ، برا من چکار کردی ؟ »
مرد دندان هایش را روی هم فشار داد وبه سیگاری فکر کرد که زیر سنگینی پای او فریادش در آمده بود . زن از سکوت او استفاده کردو با تاکید گفت « نداری ! حرفی و بهانه ای نداری و گر نه ....»
زن به خودش گفت« چرا عذابش می دی ، یعنی اگر دس به پات زد، می ری طرفش ؟ ...»
مرد سر تا پای چاق و به هم ریخته ی زن را ور انداز کرد گفت « ببین تو 23 ساله که زن منی ، درسته ؟ خودت بگو غیر از شیش ماه اول زندگی، دیگه کی سالم بودی ، کی یه زن کامل بودی که...این همه به درک ، بشین حساب کن ، چه شبایی که من بالای سر تو نشستم و همراه تو جون کندم، و الله من خیلی ... »
زن فکر کرد خیلی بی انصافی کرده و در کمال بی رحمی مرد را چزانده است . اما این فکر را پس زد و
باز هم نگذاشت او جمله اش را تمام کند و در حالی که نگاه پر از تائيد خواهرش را همراه داشت گفت « همه ی اینا رو از دولت سر تو دارم . تو منو به این روز انداختی . تازه من فکر نکنم چیزی از بقیه ی زنا کمتر داشته باشم و از همه مهمتر تو همچون آدم صبوری باشی که ...»
مرد فغقط نگاهش کرد . نگاهش آن قدر سنگین و پر از شماتت بود که زن احساس کرد دیگر نمی تواند حرف بزند . پلک هایش آنقدر سنگین شده بود که دیگر نمی توانست آنها را باز نگهدارد .با خودش گفت « چکار کنم ، نمی تونم شبا بیدار بمونم و صبحا زود بیدار بشم ...» هنوز حرفش تمام نشده بود که چشم هایش روی هم افتادند و دیگر هیچی نفهمید .
مرد احساس می کرد دیگر طاقت ندارد . از جا نیم خیز شد ؛ پای زن را بلند کرد. زن توی خواب غرید « ولم کُن ، دارم می میرم » مرد ، پاکت سیگارش را برداشت . کبریتی کشید . به شعله ی نیمه جان ، آن نگاه کرد . شعله ، آن درخششی را که او فکر می کرد ، نداشت . به زن نگاه کرد . آب دهان زن از گوشه ی دهنش سرازیر شده بود و خور خورش همه جا را ُپر کرده بود . جمله ی آخر زن توی ضرباهنگ خور خور مکرر او از هر چیزی عذاب آور تر بود . « من هنوزم از صد تا دختر دم بخت، جوون ترم ولی ...»
مرد ُپک محکمی به سیگارش زد . دود تا عمق ریه اش را سوزاند . ریه اش عکس العمل نشان داد وسرفه امانش را برید . از جا یش بلند شد، در خانه را باز کرد و از خانه بیرون زد

۸/۰۱/۱۳۸۲

پروانه وسنگ



اسمش آدم بود. اسمي كه باعث شده بود تا هميشه مسخره ‌اش كنند وبه او بخندند. واو همیشه دلش مي خواست كه« اي كاش آدم نبود!»
اولين بار ، توي مدرسه بود كه اسمش را مسخره‌ كردند و وقتي ‎‎گريه كنان، موضوع را به پدرش گفت ، پدرش از او پرسيد ه بود« دلت مي خواس اسمت چي باشه ؟»
او نتوانسته بود جو‌ا بش را بدهد وتا مدت زيادي ، ذهنش درگيراين سواال بود .« دلت مي خواس اسمت چي باشه ؟ »
نه ! دلش نمي خواست اسمش ، مثل اسم همه‌ي آدمهاي ديگر باشد .عباس، حسين ، شمسعلي ، حسينعلي ، امير آقا ....نه! اسمش ويژگي خاص خودش را داشت . اسمي كه هيچكس نداشت . هر چند كه مردم با تعجب نگاهش مي كردند و بعضي‌ها پوزخندي هم جانشينش مي كردند ، ولي ، در هر صورت آدم ‌بود. آدم!.
وقتي موضوع را به پدر بزرگش گفت، پيرمرد دندانهاي مصنوعي‌ش را، كه هر شب قبل از خواب در ليوا ن آبي بالاي سرش مي گذاشت . با متا نت در آورد .’پف شان كرد . آب شان را خشك كرد و از روی صبر آن ها را ، دردهنش گذاشت . مزمزه شان كرد و گفت : « آدم بايد آدم باشه . اسم كه دردي رو دوا نمي كنه ، باباجون . تو بايد يه كاري بكني، كاري كه باعث بشه اسم آدم زبونزد همه بشه. مي فهمي كه! . »
بعد از آن ، كارش مشكل تر شد. مانده بود چه كار بكند كه زبانزد همه بشود.
مادرش كلافه و عصباني ، داشت صبحانه را آماده مي كرد وپدرش ، توی رختخواب خُرو پف مي كرد . آدم ، كنارمادرش نشست و مو ضوع را به او گفت ، مادرش دست از كار كشيد با تعجب نگاهش كرد و پرسيد : « چي گفتي ؟»
« مامان من چه كار مي تونم بكنم كه اسمم زبونزد بشه ؟»
‎‏‍مادرشمادرشا تعجب اين حرفاي« اين حرفا رو كي يادت داده ؟ ! »
« « با با بزرگ ديشب گفت . »
« امون از دست تو و هر چي با باس ، شما مردا ، فقط بلدين برا خودتون فكر بتراشين !. چرا به یه چیز خوب فکر نمی کنین ؟.... »

سالها گذشت واين سوال همين طور بي جواب ماند وآدم از هركس كه پرسيده بود، همه همين جواب را به او مي دادند « چرا به یه چیز خوب فکر نمی کنی؟! »
او ، توي اين همه سال خيلي فكر كرده بود . خيلي كارها كرده بود ‏، اما هيچ كدام اسمش را زبانزد همه نكرده بود . از همه مهمتر اينكه در درس خواندن هم خيلي تنبل بودو.. .
آ ن روز آقاي تهامي - معلم ورزش مدرسه - به سر صف آمد و گفت:«ساكت باشين كره خرا !، وقتی همه ساکت شده بودند ، گفتم « مي خوايم تو مسابقه دو و ميداني جشن سالگرد شركت كنيم . هر كي داوطلبه از صف بياد بيرون .»
انگار جرقه اي بود . فكري كه سالها عذابش داده بود، دوباره ذهنش را پر كرد «چرا به یه چیز خوب فکر نمی کنی »
وبا خودش گفته بود « من مي تونم ، بايد تو مسابقه اول بشم . بايد كاري كنم كه... » اما از صف كه بيرون آمد با خودش گفت: « حالا! ؟...ديگه خيلي ديره ! »
پشيمان شده بود . پا به پا مي كرد كه بر گردد توی صف، اما قبل از این کار ، آقاي تهامي با آن قد بلند و پاهاي درازش جلو آمد ، سه نفري را كه از صف بيرون آمده بودند ، ورانداز كرد و گفت : « خوبه »و دست روي شانه ي آدم گذاشت و گفت : « تو ازهمه بهتري ، پاهات بلندن و ُجثه‌تم خوبه . اگه...»
« ميدونين آقا ما.... »
« چيو مي دونم؟ شما چي؟ »
مي خواست بگويد :« آقا ما هيچ وقت ند ويد يم . يعني مسابقه نداديم . »
اما نگفت . مي خواست بگويد« آقا ما مي ترسيم ، يعني هميشه مي ترسيد یم . يعني نمي ترسيم آقا ، نمي خواستيم ، يعني اينقد مسخره مون كردن كه با هيچكس بازی اَ‌م نمي كنيم تا چه برسه به اينكه ...» آقاي تهامي نگذاشت نگفتن هاي او تمام شود و گفت :« برين بيرون از مدرسه ‘ تا ببينم چي ميشه ! »
آقاي تهامي ، جلوي در مدرسه با گچ ، خط كج و كوله اي روي آسفالت كشيد وبه هرسه نفرشان گفت :« حالت بگيرين »
و او مانده بود كه « چه حالتي؟ مگه دويدنم حالتي داره؟»
آن دو نفر خم شدند و دستها را روي زانوهايشان گذاشتند و آقاي تهامي گفت :« وقتي سوت زدم حركت كنين . هر كس زود تر تا اون درخت كاج رفت وبرگشت، همون نفر اول مدرسه‌اس ! »
وقتی سوت او به صدا در آمد؛ آدم در کمال ناباوری دید که ، پاهاي درازش مثل شتر مرغ ، او را از همه جلو تر به درخت كاج تو سري خورده و خشك رساند و به كنار آقاي تهامي بر گرداند .آقای تهامی گفت « ازهمون اول که پاهای درازت روديدم فهميدم، تو مرد اين كاري ! بارک الله ! اسمت چيه؟ »
اما آدم می ترسيد. مي ترسيد اسمش را بگويد . می ترسيد آقای تهامی هم مثل همه‌ي آدم‌ها به اسمش بخندد . وآقای تهامی خنديدوگفت «نکنه اسمتم يادت رفته ؟»
« نه آقا ما آدميم.»
آقای تهامی جا خورد وگفت:« می دونی ، شوخی کردم ؛ قصد توهين نداشتم و ...»
آقاي تهامي اولطن معلمی بود که با او ا ين طور حرف زده بود. و آدم گيج شده بود .« خوب ! حالا بگو اسمت چيه؟ »
« آدم! »
آقای تهامی اخمهايش را توي هم کشيد . قلم را لای دندانهايش گذاشت وگفت: «شوخی می کنی؟»
« نه آقا ، به خدا آدمم »
:« يعني ، اسمت آدمه؟ »
« بله آقا ؛ آدم ملکوتی! »
آقای تهامی بادقت نگاهش کرد. آدم هم نگاهش را پاسخ داد .توي چشم هاي آقای تهامی يك جور محبت خاصي مو ج مي زد . آدم فكر مي كرد که يك چيزی پشت دندان هايش گير کرده است . محبت آقای تهامی را احساس مي کرد ومهر او توی دلش جوانه زد.
آقای تهامی ساکت بود وفقط نگاهش می کرد . وقتی راه افتاد ؛ آدم به طرفش دوید . نمی خواست ، حالا كه پيدايش كرده ، به اين سادگي ولش کند ؛ نمی خواست به سادگی همه چیز تمام شود. پرسید « آقا ما حالا باید چکار کنیم؟ یعنی فکر می کنین ... می دونین ما خیلی می ترسیم....آخه...اصلا باورم...يعنی فکر می’کنين تو مسابقه هم میتونم؟ یعنی می دونین... »
و او بی حوصله جواب داد: « هيکلت خوبه ، ولی بايد تمرين کنی . بازم فرصت داريم وتو بايد ’بکش کار کنی، آدم. ! تازه نتوني‌ اَم چيزي رو از دست ندادي . ميگن هر شكستي ، يه پله اس برا پيروزياي بقيه ! نه ؟ »

آدم مي دويد. مي دويد. مي دويد ونان مي خريد . مي دويد وفرمان مي برد . ْمي دويد. آماده به فرمان بود . زرنگ شده بود . پدر ومادرش تعجب كرده بودند. آدم مي دويد و وقتي مي دويد طوري هٍن هٍن مي زد تا همه بفهمند كه اومي دود وكاري مي كند كه ديگران نمي كنند . اما هيچكس باور نمي كرد . هيچكس نگاهش نمي كرد . يك روز وقتي هٍن هٍن كنان خودش را روي نيمكت ايستگاه اتوبوس پرت كرد تا استراحتي بكند ، پيرزني كه زنبيل پر از سبزي وآت وآشغال خود را به دنبالش مي كشيد ، سري با حسرت تكان داد و گفت :«عجب دوره و زمونه‌اي شده ! هيچكس اوني نيس كه بايد باشه » وبعد از او پرسيده بود :« ببينم جونم آسم داري ؟ »
وتا آدم آمده بود حرفي بزند ، گفته بود : « مي فهمم جونم ، مي فهمم . درد بد يه ، سعي كن خيلي بهش فكر نكني وبه خودت فشار نياري. !»
آدم مي خواست بگويد : « نه ! من دارم ورزش مي كنم . من از ميون اون همه شاگرد انتخاب شدم تا ... »
اما نگفت . كتابها يش را برداشت وزير نگاه هاج وواج پيرزن مثل شترمرغ شروع به دويدن كرد . آدم يك سره از خودش مي پرسيد : « چرا هيچكس منو نمي بينه ؟چرا نمي فهمن كه من دارم تمرين ميكنم . اونم با همه‌ي توانم؟ »
ولي هيچ جوابي پيدا نمي كرد. وقتي آن روز هٍن هٍن كنان وارد دبيرستان شد ، آقاي تهامي جلويش را گرفت وگفت: « وايسا ببينم ! كجا در ميري ؟ »
« در نميرم آقا! »
: « مگر قرار نبود تمرين كني؟ پس چي شد؟ »
: « داريم تمرين مي كنيم آقا! »
: « كو ؟ كٍي ؟ ُكجا؟ پس چرا هيچكس نمي بينه؟ »
: « مي دونين آقا ، ما هر روز، هرجا ، هرساعت ، داريم مي دويم . حتي تو خوابم مي دويم آقا . هميشه مي دويم آقا
: « يعني چي؟ كجا مي دوي ؟ »
: « يعني آقا ، هر روز سه تا خيا بونو با سرعت مي دويم . الانم در نمي رفتيم آقا ، هنوز داشتيم مي دويديم آقا.!»
آقاي تهامي با دقت نگاهش كرد وگفت: «با اين كفشا؟ ! با همين لباسا ؟ !»
: « بله آقا ! مگه چيه؟ »
: « نه ، اين تمرين نيست . واسه‌ي تمرين ، بايد لباس ورزشي بپوشي ، كفش مخصوص داشته ياشي ، تا بدنت رو فرم بياد . »
آدم مي خواست بگويد كه ، لباس ندارد. مي خواست بگويد كه ، پدرش سالي يك بار، آن هم براي عيد، يك جفت كفش برايش مي خرد ، تازه با كُلي منت وُقر ُقركه : « برين خدا را شكر ُكنين ، ما بچه كه بوديم ، اصلا نمي فهميديم كفش چيه ! از وقتيكه دست چپ وراستمونو شناختيم ، كار كرديم . تا شب دوماديمون نفهميد يم پول چيه وچه رنگيه ! ،او وخ... »
آدم مي خواست بگويد كه اگر پدرش مي فهميد او... اما آقاي تهامي نگذاشت و گفت: « بيا دفتر ، من لباس دارم ، بهت ميدم ، به شرطي كه مواظبشون باشي وبعد از مسابقه پَسشون بدي . ولي كفش نداريم و خودت تهيه كن .»
لباسها قرمز بودند. قرمز خوش رنگي كه آدم را به وجد مي آورد . شاد مي كرد وآدم بال درآورده بود. نمي دانست چه بايد بگويد. ُگنگ شده بود . مي خواست دست آقاي تهامي را ببوسد ، پايش را، صورت دراز وسياه او را. ا ما جرات نمي كرد ، مي ترسيد. خجا لت مي كشيد .
از آن به بعد ، آدم فقط مي دويد . حالا ديگر همه ‌او را مي ديدند . همه مي فهميدند كه او مي دود. آدم مست شده بود . ديگر هيچي به جز دويدن نمي خواست .
آن روز صبح،وقتي از سر كوچه پيچيد، با همه‌ي سرعتي كه داشت ، به سينه‌ي چاق آقاي مجاوري خورد . آقاي مجاوري ، با دختر سفيد وُتپلش راهي مدرسه بود. كيف آقاي مجاوري از دستش ا فتاد وآدم هم پخش زمين شد.
آقاي مجاوري داد زد:« چه خبرته؟ مگر سر مي بري بچه ؟ » وقتي كه آدم را شناخت . صدايش را بلند تر كرد و گفت « تو كي مي خواي آدم بشي ، آدم؟ »
پروانه دختر آقاي مجاوري ريز ريز مي خنديد. آدم خجالت كشيد . سرخ شد. از روي زمين بلند شد وكيف آقاي مجاوري را برداشت ، پاك كرد ودر حاليكه به دستش مي داد گفت:« ببخشين آقاي مجاوري ! مي دونين من...»
آقاي مجاوري نگذاشت او حرف بزند. گفت: « چيو ميدونم مرد حسابي؟ تو ديگه مرد شدي ، سبيلات در اومده ، اونوقت مثل بچه كوچولوهاي سر به هوا ... اصلا بگو ببينم چرا مي دويدي؟ »
آدم دستپاچه شده بود، زير خنده هاي پروانه گم شده بود . خجالت زده ومِن مِن كنان گفت :« داشتم ، داشتم ، تمرين مي كردم آقا .»
آقاي مجاوري ، تازه متوجه لباسهاي قرمز وكفشهاي كتاني نو او شد . كفشهائي كه مادرآدم ، بعد از آن همه التماسي كه آدم كرده بود ، ازپس انداز خودش براي او خريده بود . پروانه سرتاپاي اورا برانداز كرد. آدم سرخ شد. همرنگ لباسهايش شد وبا خودش گفت: « كاشكي نگفته بودم! »
آقاي مجاوري گفت:« به به! مباركه! نكنه تو هم فوتباليست شدي ؟ !»
آدم دسپاچه شد وگفت : « نه آقا ! مي دونين ، من فوتباليست... نه ! تو مدرسه واسه مسابقه دو جشن سالگرد انتخاب شدم.!»
آقاي مجاوري اخم هايش را توي هم كشيد واز روي بي حوصلگي گفت : « ُخب اين كه دليل نمي شه به هر كي سر راهت سبز مي شه .... درثاني خيلي‌ام ُهنر نكردي . پروانه دو ساله كه تو تيم دو استانه وبااين همه...»
پروانه به آدم نگاه كرد. نگاهش مثل هيچكدام ازنگاههاي ديگرش نبود وبانازگفت:« بابا ديرم شد.! »
آدم تا آن روز پروانه را اينطور نديده بود. فكر مي كرد ، راهي در دلش باز شده بود ، جاده اي سفيد و دراز . حس مي كرد كه با ل درآورده است و گرم شده . مي خواست تا ته آن جاده ، تا آنجا كه توان داشت ، ‌بدود ، بدود.
پروانه سنگهاي ريزوسياه وقهوه اي را پشت دستهاي سفيد وُكپلش جمع كرد وبا يك ضرب به هوا پراند وبا سرعت توي هوا قاپيدشان و آنها را كه ا فتاده بودند با انگشتهاي سفيد وكشيده اش ، مثل مرغي كه دانه بر مي چيند ، تا دانه ی آخر جمع كرد وبا غرور ، توي چشمهاي آدم خيره شد وگفت : « مثل هميشه باختي آدم !»
بغض گلوي آدم را گرفته بود. و با خودش گفت « كاشكي نديده بودمش ، اگر اين بار هم ... نه! من آدمم ! و بايد ثابت كنم كه آدمم ، بايد...»
مي دويد، مي دويد، هرقدم يك ثانيه، يك دقيقه ، يك ساعت، يك... توي ورزشگاه بود. ورزشگاه يكپارچه صدا بود ، حركت بود. ُپرازآدم بود ، پر ا زهورا بود. فرياد بود. شادي بود. شادي بود و جواني . آدم حس ميكرد كه آدم نيست. محو بود ، مات بود. دست و پا يش مي لرزيد . توي خط اول دايره ي دور ميدان بود ، تنها نبود . جلو، عقب ، روي خط، ُپرازآدمهاي رنگي بود واو دلش مي خواست كه اي كاش آدم نبود!
« ترق! »
صداي شليك تپانچه بود كه آن همه خرگوش رم كرده را از چله ي كمان پراند. ا و هم پريد . نه! چهارنعل دويد . نفس نفس ميزد وباهرنفس فرياد ميزد:« من رو ببينيد ، ببينيد!»
آنجا هم كسي او را نمي ديد . همه مي دويدند . همه مورچه هاي كوچكي بودند ، در كناره ي ميداني كه پر از آدم بود .آدم هائي كه مي چرخيدند ، درهم مي لوليدند وبا لباسهاي رنگارنگشان روي خطهاي از پيش تعيين شده ، اشكال و رنگارنگ ودرهمي مي ساختند ، دايره ، دايره ، مربع ، بي هدف ، هدفدار.
دور اول ، دوردوم ، آدم فرياد مي زد:« من رو ببينيد ، من رو ببينيد !»آدم دوم بود. آدم اول بود . تنه مي زد . تنه مي خورد. دور سوم ، آدم ، آدم بود
« من آدمم ، آدمم ، آدم! » ‌صدائي از اعماق وجودش فرياد ميزد « آدم برو ، آدم بدو، آدم بدو. » هر دوري كه مي زد وقتي به جايگاه د ختزها مي رسيد ، چشمش ميان آن همه دختر، بالاي آنهمه رنگي كه يك رنگ شده بودند ، دنبال پروانه مي گشت . اما هيچ چيز ديده نمي شد . دهنش مي سوخت ، گلويش عين كاه خشك شده بود . مسابقه بود.
« اگر بيست تا زرده تخم مرغ خوردي وآب نخوردي ، بُردي ! »
« مي خورم !! »
« اگه را ست مي گي بخور! »
بشقاب دايره سفيدي بود ، پر ازدايره هاي زرد مايل به قرمز، دايره ، دايره. آدم مي خورد ، اولي ، دومي ، سومي ، به چهارمي كه رسيد ، آب دهنش تمام شده بود . هر چه دهنش را به هم مي زد ، زرده هاي تخم مرغ خيس نمي شد، ليز نمي شد و پائين نمي رفت و تمام راه گلو ولاي دندانهايش را گرفته بود . نفسش به شماره افتاده بود : « آب !! »
: « گفتم نمي توني! گفتم مي بازي! »
: « من نمي بازم، من آدمم ، آدم هيچوقت نمي بازه ، نبايد ببازه ! »
پاهايش مور مور مي كرد، انگارهزار، هزار تا مورچه ي زرد به جان ماهيچه‌هاي خيسش ا فتاده بود ونيشش مي زدند ، انگار ُكندي به پاها يش زده بودند و با هر قدمي كه بر مي داشت ، محكمتر و محكم تر مي شد . پاها يش بالا نمي آمد و مثل سنگ سنگين شده بود ند .اولين نفر ا ز او گذشت و دومي ، سومي ، چهارمي...
« تموم شد! با ختي آدم !! اي كاش آدم نبود ي !!»
پنجمي ، ششمي ، هفتمي...
« چرا اين جوري شد ؟ من از اين هم تند تر و بيشتر دويده بودم . من كه خيلي تمرين كردم . من كه از همه شون جلوتر بودم.؟!»
هشتمي، نهمي، دهمي...
« چرا خودمو اذيت مي كنم؟ ديگه نمي تونم ! نمي تونم بهشون برسم !!»
يازدهمي ، دوازدهمي ، سيزدهمي...
« بهتره برم كنار. هيشكي حوا سش نيست ، هيشكي نمي بينه !»
بعدي ، بعدي ، بعدي...آدم ايستاد. مثل ا سب پي كرده اي شده بود.عرق وخون تمام بدنش را خيس كرده بود.روبروي جايگاه دخترها بود. صدائي شنيد: « بروآدم ، بدو، بروآدم ، چرا وايسادي؟ برو آدم! »
پروانه بود ! با همان رنگارنگي پروانه . دايره ‌اي توي يك دستش بود ويك دسته گل قرمزتوي دست ديگرش . همه داد مي زدند . مي خنديدند. آدم ميان آنهمه فرياد ناليد:« چرا ديراومدي پروانه؟ »
پروانه فرياد كشيد « برو آدم برو . تو ميتوني ! »
آدم ناليد « ديگه نمي تونم ، نمي شه !!»
: « بروآدم ، برو، توآدمي ! »
آدم ايستاد . ديگر نمي توانست پروانه فرياد كشيد « مي گم برو !! »
آدم نمي توانست برود ، سر جايش خشك شده بود. پروانه دسته‌ي گل را با خشم به طرفش پرت كرد. ُگل غلطيد ، چرخيد و جلوي پاي آدم ، روي شنهائي كه به پاها يش مي چسبيد ؛ به زمين چسبيد.
پروانه سنگها را پرت كرد وبا عصبا نيت از جا بلند شد وگفت:« اينكه نمي شه آدم ! تو هميشه مي بازي »
آدم فقط نگاهش كرد
پروانه راه افتاد و گفت « من ديگه با تو بازي نمي كنم ! »
آدم بغض كرد وگفت: « فقط يه بار ديگه! »
« نه ! بي فايده اس ؛‌ تو هميشه مي بازي و حوصله منو سر مي بري !!»
« نرو وايسا ا يندفعه دگه نمي بازم ، قول ميدم!»
حلقه گل وسط خط بود. آدم خم شد كه گل را بردارد ، دونده اي را ديد كه لنگ لنگان مي دويد . گل را برداشت وگفت: « نمي بازم ، قول ميدم ! »
آدم مي دويد ، مي دويد. گل روي سينه اش بود ، روي قلبش . آدم دلش مي خواست كه آدم نبود . دلش مي خواست ....به اولين نفر رسيد . از او رد شد . دومي ، سومي ، چهارمي ... آدم مي دو.يد . و گل اخم كرده بود وفرياد ميزد : « برو آدم ، برو! تو بايد هرطور شده به آخر خط برسي! »

آدم مي دويد . پاهايش را ، قدمهايش را ، حس نميكرد . انگار اصلا پا نداشت ، فقط دو تيكه ي تيرآهن سفت وسنگين ويغورزيرتنش بود كه نمي گداشت ا وهر طور كه مي خواهد حركت كند .
« برو آ دم ، برو آدم!»
آدم نمي فهميد ، مطمئن نبود ، گل بود كه فرياد ميزد يا پروانه ؟ يا خودش؟ « برو آ دم ، برو آدم!»
آدم فرياد كشيد : « من مي خوام برم ، من دارم مي دوم ، اما...!»ـ
همه مي دو يد ند . همه بريده بود ند و آدم مي ديد كه آنها هم پا ند ارند. آنها می دویدند . آدم هم مي دويد . تا خط پايان راهي نمانده بود فقط سه نفر از او جلوتر يود ند . آدم ديگر آدم نبود ، جنازه ي موميائي و خشك شده اي يود ، بي چشم ، بي قلب ، بي خون . به پاها يش شك كرد . سرش را خم كرد تا حركت كُند وخشك پاهايش را ببيند . وديد ، ديد كه آتها بي جانند ، ديد كه مجبورند ، ديد كه اگر به اختيار خودشان بودند اصلا... پاها يش خجا لت كشيدند. رفتند كه پشت سر هم قايم شوند . آدم پخش زمين شد. آدمها مي دويدند . مجسمه هايي كه مي رفتند ، مي دويدند . از ا و مي گذشتند. آدم دلش نمي خواست آدم باشد. ونمي خواست كه آدم نباشد. فقط مي خواست راحت را حت باشد . دلش مي خواست به كناره ي ميدان برود. جايي كه هيچكس نبيند ش.


علي اكبر كرماني نژا د 1380

۷/۲۷/۱۳۸۲

مثل این که تو این جمع من از همه راحت ترم
خسته بود . پشت ناسورش می سوخت . برای لجظه ای ایستاد . گردنش را خم کرد و روی زخم را لیسید . ضربه ی تازیانه لذت چشیدن ذره ای از آن مایع گس وشور مزه را از جان بی رمقش گرفت . دندان هایش را بر روی هم سایید ، جفتکی پراند . پاهای خسته اش بدون آنکه به جایی بخورند ، فضا را شکافت و دست هایش به زیر شکست و با تمام وزن بر روی زمپن افتاد . سنگ عصاری از حرکت باز ماند و خر برای لحظه ای ، آرامش ماندن را حس کرد . پوز خندی زد و گفت « می مونم . مگه چی میشه ، هون ؟ اینم چند ضربه ی شلاق ! »
ماند . چشم هایش را بست . سرش ر ا لای دست هایش کذاشت تا سوزش شلاق مرد عصار را حس نکند . ماند و چشمان پر از اشکش را به سنگ سنگین و گرد آسیا دوخت وبدو ن آنکه لب هایش به هم بخورند ، از سنگ پرسید « چرا ؟ »
سنگ بدون توجه به چرای او و ناله ی دانه ها که زیر تنه اش له شده بودند ، آهسته و بی درد گفت « چرا من ؟ فکر نمی کنین من از همه اسیر ترم ؟ فکر نمی کنین صدای بارون ، وز وز باد ، هم آغوشی خاک و آ فتاب و خیلی چیزای دیگه ، رو، من داشتم و الان دیگه حتی اسمشونم به یادم نمیاد ؟» دلش آنقدر سوخت که قطره ای روعن از زیر سنگ نشت کرد و بر روی زمین چکید
سنگ زیرین در حالی که از زور فشار نفسش بریده بود گفت « شما دیگه چرا بابا ؟ باز شما که یه حرکتی دارین برکتی دارین . برا یه آنم که شده از زیر بار در میاین . بیرون می رین و رنگ آفتابو می بینین ، من چی بگم ؟ »
مرد عصار شلاق را بر زمین انداخت . عرق پیشانی اش را پاک کرد وگفت « عدل تو شکر، آخه واسه چی ایطو بازیم میدی ؟ حالا چی جواب بدم ؟ »
خر پاهای عقبش را از زیر فشار لاشه اش بیرون کشید و راحت روی زمین لمید و خندید . شاید با خودش گفته بود « مثه اینکه تو این جمع من از همه راحت ترم !! »

۷/۲۲/۱۳۸۲

واین دوباره خندید



.و اين ، ميداني گرد ساخته بود و وسط زمين و آسمان رهايش كرده بود . و او از دور ، ميدان را بي هيچ پايه و ستوني آن بالا ديد و باور نكرد . چشمانش را ماليد ، خودش را نيشگون گرفت و بالاخره يادش رفت ، كه دنبال كار مي رفته و ازروي كنجكاوي به طرف ميدان راه افتاد . و اين از بيكاري و خمودگي ، خميازه اي كشيد . و او چشم از ميدان كه مثلِ سرِ قابلمه اي روي افق ايستاده بود ، بر نمي داشت و هر چه مي رفت ميدان ،مثل خط افق، دورتر و دورتر مي شد . و اين شايد با خودش فكر كرده بود « چيزي كم داره ، چيزي كه منو گرم كنه ، به وجد بياره » .
و او باورش نمي شد ، ميداني كه آنقدر نزديك ديده مي شد ، اينقدر دور باشد . و اين بي حوصله پنجه‌ي دستش را جلوي صورتش برد ، تا تصوير ميدان را از جلوي نظرش پاك كند ، اما چيزهايي را ، روي پياده‌رويِ گرد ميدان ديد . و او خسته شده بود و سايه ي ميدان را روي ’كپه‌هاي نخاله‌ي بنايي خارج از شهر ديد . و اين ميدان را جلو كشيد و از ديدن آن همه َفعله ، كه مثل كرم توي هم مي لوليدند ، اخمهايش را توي هم كشيد . و او به فكر آدمهاي قصه اي بود كه مي خواست بنويسد . و اين ميدان را پاك نكرد . آن را پائين آورد و چند خياباناز چپ وراست به آن وصل كرد . و او وقتي به ميدان رسيد و آن را روي زمين ديد تعجب كرد . و اين نخ خورشيد را جلو كشيد . و او فعله‌ها را كه مثل مور و ملخ بر سرِ كار رفتن ، باهم دعوا مي كردند ، تماشا مي كرد . و اين باورش نمي شد كه آدم ها اينطور پيش آدمها التماس كنند . و او از التماس كردن بيزار بود . و اين تصميم گرفت آنها را كه مانده اند ، جدا كند . و او جزء وامانده ها بود . و اين يكي يكي آنها را ، از ميدان جمع مي كرد و بيرون مي ريخت . و او با تعجب نگاه مي كرد . و آنها كه دست بزرگ او را نمي ديدند ، درمانده به آسمان خيره مي شدند . گريه مي كردند ، جيغ مي زدند . و اين باورش بود كه نبايد حسي باشد . منطقي و تعقلي ؛ مي خواست بازي كند . و او در موقعيت قرار گرفته بود . و شايد اين ، اين موقعيت را بوجود آورده بود . و او شايد بازيچه بود . شايد هم نبود . اين واقعيتي بود كه او نمي خواست واقعيت داشته باشد . و اين ، وقتي او را ديد، دستش را دراز كرد تا از ميدان بيرونش كند . و او ديد . هميشه مي ديد ، همه جا مي ديد واين بار خنديد . و اين، باور نمي كرد . و او، باور كرد . و اين ، تا بحال نديده بود ، كسي باور كند .و هر بار كه ديده بود ، بازي گرم و گيرايي كرده بود . و او، نگاه وامانده اش را حس كرد و باز هم خنديد . و اين. اخم كرد و باور نكرد . و او، شانه بالا انداخت . و اين ، خنديد . و او هم خنديد . و اين، براي شروع ، پيرمرد چاق و عرق ريز را ساخت و تسبيح دانه درشتي به دستش داد و او را با دوچرخه به سروقت او فرستاد . و او، با تعجب به مرد نگاه كرد . و مرد چاق، الله الله گويان از چرخ پياده شد . و چرخ ، نفس راحتي كشيد . و اين، خنديد . و خنده اش رعدي شد ، و مرد چاق، رو به اين كرد و به او گفت « چه هوائي ؟ پس اي كارگرا كجا شدن ؟ »
و او، فكر كرد مرد را مي شناسد . ولي از كجا ؟
و اين، مي دانست .واو، كه نگاه خيره ي او را ديده بود ، مي دانست كه بايد بازيچه باشد . و اين، مرد چاق را بطرف او فرستاد . و او، سرش را برگرداند . و مرد چاق روبرويش ايستاد و با تمسخر گفت « اِه توئي ؟ تو و عملگي ؟! پس كو كاغذات ، قلمت ؟! » .
و او، پوزخند زد و شانه بالا انداخت . و مرد چاق، استغفار كرد و دهنش را تا جلوي دهن او جلو آورد و پرسيد « اومدي به كار ؟ ميتوني كار كني يا كار كردنتم مثلِ نوشتنته ؟ »
دهنش بو مي داد. و او ، سرش را عقب كشيد . و اين، مي دانست كه او مي خواست با كاركردنش ، خودش را به خودش ثابت كند . و مردِ چاق با خنده سرش را جلو آورد و گفت « هميشه دلم مي خواس تورو برا يكبارم كه شده بكشمت زير كار ، حالا مزدت چنده ؟‌ »
و او، تف كرده بود . و مرد چاق، دسته اي اسكناس بيرون كشيد و جلوي چشم او گرفت . و اين ، خنديد .و اوهم به اسكناسها خنديد . و اين، مرد چاق را وادار كرد بازوي لاغر او را بگيرد . و مرد چاق بازويش را گرفت و به جلو كشيد . و كف دستش را نگاه كرد . و گفت « نه اونائيكه كتاب مي خونن هيشوخ مرد كار نمي شن ، اگر مثل تو نباشن ...»
. و اين دوباره خنديد . صداي خنده اش سگهاي ولگرد را رهاند . و او، دهنش را رو به اين ، باز كرد تا چيزي بگويد .اما نگفت و فقط ’تف كرد . و مرد چاق، با چشم سر تا پاي او را كاويد و گفت « يك قرون نمي ارزي !»
و او، جواب نداد . و اين، چشمانش را بست . و از بين ميليونها نقش ، پيرزني را انتخاب كرد . و پيرزن، با حسرت تا ته بيابان را ديد زد . و گفت « اينا همه مال من بوده !»
و مرد چاق، با حسرت به آنهمه زمين متروك نگاه كرد . و او، يادش آمد . پيرزن را ، پيرمرد چاق را . ولي اينجوري نمي خواستشان .
و اين، پشيمان شد . و او، رو به اين خنديد . و پيرزن ، ’مشتي خاك برداشت و گفت « حيف كه هيچ كس به فكر كاشتن نيست »
و رو به او پرسيد « چرا ؟! »
و او، فكر كرد« چرا منو نمي شناسه ؟»
و اين، خنديد و شايد گفته بود « تا تو مي خواستي بسازيشون ، من … »
و او، شانه بالا انداخته بود . و اين، به او نگاه كرد و مي دانست كه او به فكر شخصيتهاي جديدي است ، براي قصه اي كه هيچ وقت ننوشته .
و او، به گل ميخك خودرو وخوشرنگ جلوي پايش، نگاه كرد و رو به اين گفت « نه ! ، نيستم ! »
و پيرزن ، نگاهش كرد . و مرد چاق، ناخنش را به جلوي پيشاني زد ودستش را به عقب پرت كرد يعني « ديوونه اس » .
و پيرزن ، لبهايش را غنچه كرد . و اين، از پيرمرد بدش آمد . واو، سعي مي كرد پيرمرد را از صفحه ي ضميرش پاك كند و گل را به جاي او بنشاند . و اين، براي اينكه موضوع عوض نشود ، گردن گل را شكست . و او، به آسمان نگاه كرد و خنديد . و پيرزن ، گفت « اين روزا ، از اين كارا زياد مي شه »
و او، به سگها، كه بر سر تكه اي استخوان دعوا مي كردند نگاه كرد . و اين، از سر لج سگها را كه نمي فهميد، چرا آورده بودشان ، پاك كرد . واو، به گردن شكسته گل نگاه كرد . و اين، همه ي سبزه هاي ميدان را پاك كرد . و او، به ميدان خالي نگاه كرد . و او، ميدان را به آسمان برد . واو، يادش آمد كه گرسنه است . و اين، خنديد . واو، بدون توجه به پيرزن كه مثل تنديسي ايستاده بود ، به طرف شهر حركت كرد . و پيرزن، گفت « بيچاره » .
و اين، پيرزن را كه به كار نيامده بود، حذف كرد . و او، بطرف جائيكه سگها گم شده بودند، دويد . و اين، دوباره خنديد و سنگي جلوي پايِ او انداخت . و او، به شدت به زمين خورد . واين، همه‌ي بيابان را دهن كرد ، دهن‌هائيكه مي خنديدند . واو، به همه ي خنده ها خنديد . و دوباره دويد . و اين،فكر جديدي كرد. خنديد و زن او را گريه كنان جلويش ايستاند . و او، ديوانه وار به زنش هم خنديد و ازجلوي چشمان متعجت او گذشت . و اين، شكم زن را بزرگ كرد .وزن را دوباره جلويش گذاشت و شكم زن را تركاند . واو، خنديد . وزن، هم خنديد .واين، هم خنديد . و از شكم زن ، جوانكي با موهاي تراشيده و زير ابرو برداشته و مست بيرون زد .واين ،جوانك را به طرف او فرستاد. واو، بدون توجه به همه‌ي اينها ،هنوز هم مي دويد .وجوانك، بطرف او دويد . و اين،از روي سرخوشي محض، از ته دل ، خنديد . ورعد، آسمان را تركاند . و جوانك، يخه ي اورا گرفت و عربده كشيد « واستا بينم ، تو كه نمي تونستي بيخود كردي ، بچه درست كردي ؟! » و او، يكدفعه خنده اش قطع شد . گيج شد ، ماند . و اين، از خنده بيخود شد و دستش بي هوا همه چيز را پاك كرد .
همه جا پر از نور شد . سكوت همه جا را پر كرد و اين خميازه كشيد و دوباره …

علي اكبر كرماني نژاد 1380

۷/۲۰/۱۳۸۲

از كي مرد شده بود ؟


روی صندلی نشسته بود وغرق افکار خودش بود که حسين آقا عكاس ، سرش را از پشت دوربين در آورد . از جلوي آ يينه‌ي چرك‌تاب ، شانه‌اي بر داشت و به طرف او رفت و آن را توي ريش ژوليده‌ي او انداخت و گفت «نمی تونسی یه شونه ای تو این ریش صاب مرده ت بزنی ، تو عكس بد جور نشون مي ده و اونوخ می گین ... » شانه توي موها گير كرد و حسين آقا آ ن را با يك ضرب پايين كشيد وچند تار مو را کند . او آن قدر ذوق كرده بود كه اصلا متوجه درد نشد و در حالي كه سعي مي كرد به روي خودش نيا ورد ، با خودش گفت « آخ جون ، من مَرد شدم ! » و از خوشحالي نمي دانست چكار بكند و اگر از اخلاق بد حسين آقا نمي ترسيد ، همان موقع از جا بلند مي شد و تا كنار آيينه‌ي قدي خانه مي دويد . اما صبر كرد و دندان هايش را روي هم فشار داد تا كار او تمام شود . حسين آقا ، پشت دوربين هي كج و راست مي شد . هي مي رفت ومي آمد و كله‌ي او را با دست هاي عرق كرده و داغش كج و راست مي كرد و ا و هي حرص مي خورد . وقتي حسين آقا از توي دوربين ، جعبه‌ي فيلم را در آورد و به طرف تاريك خانه رفت . او به سرعت خودش را به آيينه رسا ند . جلوي آيينه ايستاد . شانه را بر داشت و ريشش را شانه كرد . از هر پنج تار موي سرو ريشش ، دوتا سفيد شده بود . سرش را جلو برد و با دقت به خودش نگاه كرد . سفيدي ها هر كدام شكل خاص خودش را داشت . از قوطي كبريتش چوبي بيرون كشيد و سعي كرد به آنها نظمي بدهد .
« سر پيري و معركه گيري ، چه خبره ؟!!»
زنش حق داشت كه تعجب كند . آخر او سال ها بود كه با آيينه قهر بود . يعني با همه چيز قهر بود . اما امروز …. او بدون توجه به حرف زنش ، دوباره به سيخ سيخ موهاي سفيد ريشش نگاه كرد و از زنش پرسيد « چيني هاآ چه جوري گوشتِ مار مي خورن ؟ »
زن با تعجب نگاهش كرد .و او چشم از آيينه بر نمي داشت . توي آيينه غوغا بود .مردی مار بزرگی را کشته بود ودر حالیکه تنه ی مار از دوطرف بیل آویزان بود ، آن را به طرف زن ها می گرفت . زن ها جيغ مي كشيدند وبه طرفی می دویدند . زن با تعجب از جايش بلند شد وبه طرف آيينه آمد و پرسيد « ببينم ، تو توي آيينه چي مي بيني كه ….» او نگذاشت حر فش تمام شود و گفت « فكر مي كني موهاي ريش من چرا ايطو ِوز ِوزي‌ اَن ، ها ؟ » زن پوزخندي زد و هيچي نگفت و او دوباره با آيينه نگاه كرد و گفت « چربي مار ! تو كه نمي فهمي! »
و انگار كه با خودش حرف بزند برای آیینه تعریف کرد که پدرش چطور مار را کشته بود و چطور لاشه اش را به خانه آورده بود و نر سيده به خونه فرياد كشيده بود که « بيا ، روغنشو بگير وبمال تو سرت تا موهات پُر پُشت ِبشن » و مادرش كه اخلاق اورا مي دانست ، از ترس به داخل اتاق دويده بود .
. زن توی آیینه نگاه کرد . هیچ چیز توی آینه نبود زن از اين همه پُر حرفي او تعجب كرده بود هيچ وقت سابقه نداشت او اين قدر حرف بزند و او بدون اينكه چشم از آيينه بردارد ادامه داد « ماد رم اصلا بيرون نيومد و پدرم مار رو وسط حياط ول كرد و رفت تو اتاق . خواهرم کله ی مار رو روبروی صورت من گرفت و گفت « نيگا كُن از توهم بلند تره »
مرد نگاهش را از آیینه گرفت و توی صورت زن گفت « میدونی از تو شكم پاره ی مار ، یه گنجشك له شده‌ و خيس افتاد بيرون و من از ترس به هوا پريدم . اووخ خواهرم خنديد و گفت« دلم مي سوزه كه بابا بهت مي گه مرد ! ....»
زن پشت سر او ايستاده بود و همان طور که به حرف های او گوش میداد ، قيافه‌ي خواهرشوهر پُر افاده اش را مي ديد كه چطور با همه‌ي بچگي اش ماررا قطعه قطعه كرده و چطور چربي آن را توي صورت مرد اوما ليده است. دهنش را پُر كرد تا بگويد« خواهرت از همون بچگي هيولايي بوده .. .» كه مرد يكدفعه از توي آيينه بيرون آمد و توي صورت زن پرسيد « مهين ، بيس ساله كه زن مني ، فكر مي كني من مَردم ؟»
زن اول معني حرف او را نفهميد و بعد كه سر حال شد ، صور تش را چنگ زد و گفت« وا ! خدا به دور .چه حرفا مي زني مرد . من چارتا بچه دارم مثله دسته‌ي گُل ، اونوخت تو .. .»
مرد با اطمينان گفت « من كه به خودم شك دارم و اصلا يادم نمياد از كي مرد شدم »
زن محكم تو پيشاني خودش زد و با گريه گفت « مي فهميدم . خيلي وخت بود كه مي فهميدم . هي بهونه مي گيري . جلو آيينه و‌اي‌ميستي و هي به خودت ور مي ري و از همه چيز ايراد مي گيري ، غذا پختنم. اتو كردنم . ولي منِ خر، شك نمي كردم . خُب مرد ، يه دفه مي گفتي زير سرت بُلن شده . مي گفتي از تو بدم اومده . اين بهتونا چيه كه مي زني ؟ تو نمي بيني اين بچه ها همه مثله خودت‌اَن .يه ذره هم به من نرفتن ، اونوخ…….»
مرد دستش را به طرف او دراز کرد و با سرعت گفت « نه ! مي دوني ، به أبوا لفضل منظورم اين نبود كه ….»
زن دست او را پس زد و در حاليكه از گوشه وكنار اتاق وسايلش را جمع مي كرد گفت « نمي خواد . نمي خواد حرف بزني كه بد ترش مي كني . كسي رو پيدا كردي ؟ مباركه، مباركت باشه . ولي من نمي مونم . مي رم . مرد نيستي ؟ نه كه نيستي . اگر بودي كه بعد از اين همه سال ، بعد از اون همه سوختن و با گُشنگي ، با ندارميات ، ساختم و دم نزدم ، اين حرفو نمي زدي و اين جوري مزد دستمو نمي دادي و….»
چادرش را بر داشت ودست بچه ها را ( كه با تعجب نگاهشان مي كردند ) گرفت و راه افتاد واو بدون توجه به حرف ها و كار هاي زن ، تو قيافه‌ي بچه ها دنبال يك سر نخ آشنا مي گشت . زن دم در ايستاد و گفت « خوبه كه حرفي برا گفتن نداري !»
مرد از زبانش در رفت و آهسته گفت « مگه بچه درست كردن نشونه‌ي مرديه ، اگه اينجوريا باشه همه ي حيوونا َمردن ! ديگه آدما غلط مي كنن…»
زن كه اين انتظار را نداشت دست هايش را به كمرش زد ، به طرف مرد آ مد و مثل پلنگ زخم خورده اي تو سينه‌ي او ايستاد و گفت « حيوونام از شما مرداي سگ صفت بهترن »
مرد با خنده و برای شوخی گفت « سگ كه حيوون خوبيه !»
اين حرف زن را آتش زد . مثل فش فشه خاموش و روشن مي شد و مثل ترقه صدا مي داد و هر چه نه بد تر بود نثار مرد كرد و در آخر دو بامبي توي سر اولين بچه اي كه سر راهش قرار گرفت، زد و از در بيرون رفت
او به طرف آيينه بر گشت و از خودش كه رنگ پريده و ترس خورده به او نگاه مي كرد پرسيد « يعني من مَردم ؟‌ … »
1/6/82

۷/۱۶/۱۳۸۲

يك روايت تازه

خورشيد ، گردونه اي از آتش بود كه مي چرخيد و به جاي نور، تيغ هايش را بر سر وصورت او مي پاشيد . ناقه ، آهسته ، آهسته و رها ، او را به هر جا كه دلش مي خواست مي برد و او بدون توجه به اين همه، در هزار توي ذهنش سرگردان بود. آسيه اي بود كه سر به دنبال فرزندش ، بي هدف از اين سو به آن سو مي دويد.
پلك هاي خسته اش را به زور باز كرد وبه كوير خشك و آتش گرفته نگاه كرد . هيچ چيز دیده نمی شد . نه نشانه اي ، نه علامتي و نه كورسويي از آب و آبادي . گردن ناقه را نوازش داد و گفت « ‌راه برو ، بي زبون ، هم الانه كه آفتاب امروزم بره و ما دوباره مهمون بيابون باشيم » كسي از درونش فرياد زد « تو ديوونه اي ، سر به بيابون گذاشتي كه كجا بري ؟! از كي به كي پناه مي بري ؟»
او خسته خسته فرياد زد« از تو ، از تو كه منو وسوسه كردي و آواره‌ي دشت و بيابون »
« من ؟ من تورو وسوسه كردم ؟ من تورو تو اين فكر و اين راه انداختم ؟»
« پس كي ؟ من اونجا داشتم زندگي مو مي كردم و … »
« زندگي ؟»
« ُمردگي ، هر چي كه بود اين همه تلوا سه ندا شتم ، اين همه نمي ترسيدم ، دارم ديوونه مي شم . مي فهمي؟ من نمي خوام سر گردون باشم . نمي خوام اين آخر عمري ، از همه جا مونده و از همه جا رونده بشم .مي ترسم اين جا هم هيچي نباشه ، يا باشه و من نتونم .. . خدا لعنت كنه اوناييكه باعثش شدن !»
« چرا هميشه دنبال يه باعث مي گردي ؟ چرا خودتو كنار مي كشي …»
« من چه كار مي تونسم بكنم ؟ مگر گذاشتن ما كاري بكنيم ؟ اونا به زور دست شونه گذاشتن تو دست اون . اون خودشم نتونس كاري بكنه . خودش كه گفت ... »
« يعني تو مي فهميدي چي پيش مياد ؟ پس چرا گذاشتي كار به اين جا برسه ؟»
مرد به اطرافش نگاه کرد و محکم روی رانش زد وگفت « دست وردار مرد ، اين همه خودتو محاكمه كردي بس نيست ؟ اين همه كه حق دادي و گرفتي ،به كجا رسيدي ؟ بگذار حالا كه راه افتادي تا آخرش بري و .. .»
آخر كوچه صحراي محشر بود . همه در خانه اش جمع شده بودند و داد مي زدند . همه ادعا مي كردند . خون خواه ، خون ريز، خون خوار. يكي فرياد مي زد « خونشه مي ريزيم و. . .» يكي مي گفت « وظيفه شه ، نمي تونه ، وگرنه .. . »
« او بايد …. وگرنه »
از خانه بيرون آمد . نگاهشان كرد . نگاهش آن قدر سنگين بود كه چشم ها تاب نيا ورد ، به زمين خيره شدند . راه افتاد و پيشتر از همه به سمت مسجد رفت . فرياد كشيد « چرا ؟» صدايش توي صحرا پيچيد و سايه ي او وناقه را به لرز انداخت و ناقه وحشتزده به تاخت در آمد و صداي دروني‌اَش خيلي آرام گفت « حالا مي پرسي ،چرا ؟ چرا آن روز نگفتي ؟ چرا دستش را نگرفتي و مثل امروز فرياد نكشيدي ؟ نميتونستي؟ …»
سرش را پايين انداخت و گفت « من ؟ ! من كي بودم كه دستشو بگيرم و فرياد بزنم . اون كجا ومن كجا ؟ …اون اصلا به هيچكس ميدون نداد …نبا يدم مي داد …ولي خودش گفت « همه‌ي شما كه اصرار به بودنم دارين ، فردا ، پشت به من مي كنيد و دشمنم مي شين» مگر نگفت ؟ مگر وقتي اصرار كردن نگفت « اگر اصرار شما نبود ، من افسار خلافت را به پشتش مي انداختم و هي‌اَش مي كردم » اما چرا كرد، مگر نمي دونست ؟ ‌اون كه اين همه سال نشست و دم نزد ، چرا از همون اول نگفت ؟ چرا نايستاد ؟ چرا گذاشت همه چيز اين طور خراب بشه ؟ يعني نمي فهميد ؟ ولم كن . تورو به همه‌ي كائنات دست بردار »
« باشه ، ولي به گردن من ننداز . تو خودت پشت به همه چيز كردي ، به او ، به حر فهاش ، به عملش و كوتاهي‌آش. راهي شدي و گفتي …»
« گفته رو رها كن .حالا موندم كه او جاي حق نشسته ، يا اين كه آوازه ي حق مداري‌اش گوش فلك را پر كرده ؟ كدوم شون بر حقند ؟»
« آروم باش ، تو اون جا همه‌ي تلاشي رو كه مي باس بكني ، كردي . حالا كه همه چيزو ول كردي ، اين جا هم امتحاني بكن . شايد او بر حق نيست و اين ….»

از دروازه كه وارد شدي به نظرت رسيد همه جا بي حيايي موج مي زند . فكر كردي چيزي از در و ديوار ، كوچه و راه توي هوا پراكنده مي شود كه نبايد مي شد . دروازه بانان عربده هايي مي كشيدند كه نبايد مي كشيدند . گزمه ها طوري شمشير ها را در اطرافشان به رقص وا مي داشتند كه نبايد اين طور مي بود . كاسب‌ها ، آن گونه جار مي زدند كه انگار مائده‌هاي بهشتي را براي فروش روي بساطشان دارند . بوي عطرهاي گرانبهايي كه مردم به سر و تنشان زده بودند و عطر پارچه هاي زري بافت همه جا را پر كرده بود و شامه ات را مي آزرد . لبخندي زدي و گفتي « بهتره به اين زودي قضاوت نكني . جايي پيدا كن ، كه هم خودت و هم اين ناقه‌ي بي زبان در حال تلف شدنيد »
گوشه‌ي بازار چند نفر ايستاده بودند و به جاي حرف زدن عربده مي كشيدند و براي اثبات حرف‌هايشان قسم هاي عجيبي مي خوردند . از پيغمبر مايه مي گذاشتند . چيزي كه در آن سو ، ُجرم بود و كفاره داشت ، اما اينجا ….افسار ناقه را كشيدي ، سلام كردي و از يكي از همان ها آدرس كاروان سرا را پرسيدي . همه ساكت شدند . جوابي ندادند و به ناقه خيره شدند . يكي از آن ها كه چشمان هيزي داشت ، دستي روي كفل صاف ناقه كشيد ، ‌آب دهنش را فرو داد و گفت « خيلي جوونه » ديگري ريشش را خوارا ند و گفت « هم جوونه و هم قوي و پرواري » اولي پرسيد « از كجايي؟‌» و تو گفتي « كوفه » دومي به اطراف نگاه كرد و وقتي كسي را كه مي خواست ، يافت با اشاره‌ي دست صدايش كرد و او به طرفتان دويد . مرد اول ، افسار شتر را گرفت و رو به پيرمردي كه مي آمد ، فرياد زد« مژده بده ، جماز گم شده ات پيدا شد »
پيرمرد لحظه اي ايستاد، ريشش را در مُشت گرفت و حرف شنيده را ، سبك و سنگين كرد . يك دفعه گُل از گُلش شكفت و به طرفتان دويد و فرياد زد « كو ، كجاست ؟ » و تا به ناقه رسيد ، آويزان پايت شد وداد زد « حرام زاده‌ي دزد ، جماز منو مي دزدي ؟ نگفتي، همه‌ي زندگي اين پيرمرد از طريق اون مي گذره ؟ »
تو به زور خودت را روي ناقه نگه داشتي و خنديدي و در حالي كه از شتر پياده مي شدي ، گفتي « شوخي خوبي نبود ، ولي ترسش ،خستگي رو از تنم گرفت »
همه‌ي آنهايي كه آنجا بودند، خنديدند . پير مرد نهيب شان كرد و به طرفت آمد . يخه‌ات را چسبيد و گفت « طوري حرف مي زني كه انگار نعوذ بالله خدايي ! مردك نا حسابي ، من هزار جور حرف زدن بلدم . گنجشك رنگ مي كنم وبه جاي قناري مي فروشم و اونوخت تو ، تو برام لفظ قلم حرف مي زني . جمازمو ول كن !»
سعي كردي خودت را كنترل كني . پوز خندي زدي و گفتي « نمي دونم ، شايد اينم يك جور رسمه ،‌ولي به مذاق من خوش نيامد . » پير مرد مثل فرفره به طرفت آمد ، ريشت را چسبيد . سيلي جانانه‌اي به گوشت زد و گفت « خوش اومدن يا نيومدن رو ، قاضي نشونت مي ده »
جا خوردي و تا خواستي دست به شمشير ببري ، يكي از جوان ها پيش دستي كرد وبه سرعت شمشيرت را از نيامش بيرون كشيد و با تمسخر و گفت « همه‌ي كوفيا اين طور زرنگن ؟»
مرد دوم شمشير را قاپيد و گفت « هوم ، با مال دزدي خوب چيزايي مي شه بخري ، اونوخ مي گن مال دزدي ، وفا و بقايي نداره »
پير مرد كه هنوز افسار ناقه را رها نكرده بود فرياد زد « عوض اين حرفا ، ريسماني پيدا كن ، تا دستاشو ببندم »
و تو به پير مرد گفتي « مرد ، تو پيري . سني ازت گذشته وحرمت پيريت واجبه ، ولي تو مي فهمي چي مي گي ، اصلا شتر مي شناسي ؟ »
پير مرد خر وشيد « چطور نمي شنا سم ، وقتي تو وجود ندا شتي ، من شتربان ابوسفيان بودم و گله‌ي شترم جلوي خورشيد را مي گرفت اونوخت ….»
هنوز باورت نمي شد كه اين كار آنها جدي باشد. پوز خندي زدي و گفتي « نمي شناسي ! » و رو به مردمي كه دورتان جمع شده بودند گفتي « شما شاهد باشين . شما كه شتربان ابوسفيان نبودين، شما قضاوت كنيد » و از پيرمرد پرسيدي« شتري كه ُگم كردي ، يا به قول خودت من دزديدم ، نر بوده يا ماده ؟ »
« لااله….بابا عجب دزد وقيحي. مرد حسابي ، من مي گم شتر من جماز بوده ، نر بوده و…»
و تو بلند خنديدي و با اشاره به شتر گفتي « تو مطمئني كه اين شتر توئه ؟ »
« بابا ايهالناس، شما كه منو مي شناسين . شترمم مي شناختين. خدا رو در نظر بگيرين. بگين، اين شتر،مال منه يا ايشون !»
چند نفر شانه بالا انداختند و دو سه نفري كه از اول آنجا بودند يكصدا گفتند « مال تو »
از تعجب شاخ در آوردي . شاهرگ گردنت بيرون زد و فرياد كشيدي« چرا شهادت ناحق مي دين ؟‌اين بنده‌ي خدا مي گويد ، شترش نر بوده ، از هر بچه‌اي كه بپرسين بهتون مي گه كه اين شتر ماده است و خدا ماده خلقش كرده .آن وقت شما … » خم شدي زير شتر وداد زدي « پس نرينگي اين شتر كجاست . لاا…..»
پير مردي مي گذشت . پير مرد او را صدا كرد و گفت « بيا بين ما حكميت كن » و رو به تو گفت « تو كه قبول داري ؟»
تو كه از خشم ديوانه شده بودي ، غريدي « با اين وضعيت ، مي ترسم خودمم قبول نداشته باشم و . . »
او نگذاشت حرفت تمام شود و با صداي شومش خنديده و رو به همه‌ي آنهايي كه دورتان جمع شده بودند گفت « من منتظر همين حرف بودم . اين كوفيا همه شون همين طوري‌ اَن و هميشه همين طور بودن . مي گي نه . . . لا ال. . . »
و تو ، توي دلت حرف او را تائيد كردي و دوباره به يادت آمد كه با همه‌‌ي تعهدي كه احساس مي كردي ، پشت پا به همه چيز زدي . از همه چيز فرار كرده اي ، تا آن فضاي سياسي را تحمل نكني ومجبور نباشي حرفي بزني وتصميمي ، كه دست و پا گيرت بشود .
پير مردي كه براي حكميت صدا كرده بودند وقتي حال و روز تو را ديد رو به پيرمرد مدعي كرد و گفت « بهتره برين محكمه » و در حاليكه سرش را تكان مي داد رو به تو گفت « اينجا بازار شامه ، نمي دانستي ؟ » و رفت و او از بهت تو استفاده كرد و در حاليكه افسار شتر را مي كشيد تا برود ، با دلسوزي گفت « تو جووني ، لااقل از من جوونتري . معلومه كه سوادم داري ، اين كار آخر و عاقبت خوبي نداره . من مي بخشمت ولي . . . »
تو به دنبالش دويدي . افسار ناقه ات را از دستش بيرون كشيدي و غريدي « درسته كه هميشه ، همين طور فريبمان داد ين . ولي من به اين سادگي از حقم نمي گذرم »
پير مرد آويزان دستت شد و فرياد كشيد « تو حقي نداري كه بگذري يا نگذري » و تو گفتي « دارم و حقم را مي گيرم ، محكمه كجاست ؟»
پيرمرد بدون انكه افسار را رها كند هن هن كنان گفت « خرج محكمه را تو بايد بدي . تو مي خواي بري پيش قاضي ، من نمي خوام … »

قاضي خوب خورده و خوب پرورده شده ، پس از شنيدن حرف هاي پيرمرد ، در حاليكه با انگشتان ريش سياه و براقش را شانه مي زد كمي فكر كرد و بعد از چند لحظه چشم هاي درشت و سُرمه كشيده اش را تنگ كرد و سرش را به طرف مرد كوفي بر گرداند و بدون حركت دادن لبها و از وسط دندانهايش پرسيد « ُخب ، اين چي مي گه ؟»
او كه هنوز باور نمي كرد ، قاضي اين قدر جوان باشد و اين طور جايگاه آراسته و زيبايي براي خودش درست كرده باشد . خودش را جمع كرد و گفت « من نمي دونم اين پير مرد چي مي گه ، من مي گم ، اين شتر را من خودم بزرگ كردم و اين زبون بسته هم مثل من ، تا امروز اين شهر را نديده و از همه مهمتر اين كه . . . »
قاضي بي حوصله حرف او را قطع كرد و گفت « خُب خُب گرفتيم . ما آن قدر بي كار نيستيم كه تو قصه بگويي ما بشنويم . شاهدي ، دليلي ، بينه‌اي ، غير از اين ها كه گفتي ، داري ؟ »
او از روي ناباوري به قاضي نگاه كرد و گفت « شما كه مي دانيد ، من در اين جا . . . »
صداي خنده‌ي زنانه اي از پشت پرده به داخل خزيد . قاضي در حالي كه نگاهش به طرف پرده بود ،از جايش بلند شد و با تكان دادن دستش او را وادار به سكوت كرد و از پير مرد پرسيد « تو چي ؟ تو شاهد داري ؟» به محض اينكه پير مرد دهنش را باز كرد ، قاضي بي حوصله گفت« من كار دارم ، داري يا نداري ؟!»
پير مرد گُل از گلش شُكفت و گفت « دارم ، دارم ، خوبشم دارم »
« گفتم ، كم حرف بزن . سه نفر مي شن ؟»
« تمام بازار ، تمام شام، شهادت مي دن ، جناب قاضي »
قاضي رو به مرد كوفي گفت « شيطان را لعنت كنيد و با هم كنار بيايين ، وگرنه شاهد هايتان را بيارين . »و از پرده به داخل اندروني رفت و صداي خنده ش با خنده ي زن قاطي شد .
بيرون از محكمه، پيرمرد دست هايش را به هم ماليد وبه رفيق هايش گفت « تمام شد. ساعتي ديگر ما به حقمان مي رسيم »
او كه هنوز باور نمي كرد ، بدون توجه به داغي آفتاب ،روي زمين نشست و خسته و دل خسته ، تن به ديوار داد و به حلقه‌ي مرداني كه دور پير مرد جمع شده بودند، نگاه كرد . پير مرد ايستاده و دستش را دراز كرده بود و آنها ، از پر شالشان ، سكه هايي به دست او مي دادند. از گزمه اي كه دم در محكمه چُرت مي زد پرسيد « جوان تر از اين قاضي ، كس ديگه اي نبود ؟» گزمه دستش را سايبان چشمش كرد و گفت « پير تر از مروان حكم ، كسي نبود كه كاتب قران باشه ؟ جوون بودن كه عيب نيس ، هس ؟ »
خودش را آماده كرد تا جواب دندان شكني به گزمه بدهد كه پير مرد گزمه را صدا كرد و گزمه به آن طرف رفت . پير مرد سرش را بغل گوش او گذاشت . چيزي زمزمه كرد و با هم به داخل دالان محكمه رفتند و بعد از چند لحظه خنده زنان به جمع رفقايش پيوست. اوهنوزهم باورنمي كرد و به محكمه‌ي كوفه فكركرد. شبستاني از مسجد ، با حصير زبر و قاضي ي كه شايد روزها يي را به شب مي رساند تا ادله‌ي طرفين را بشنود . محكمه اي بي گزمه ، بي كاتب و دفتر ودستك . سرش را تكان داد و با خودش گفت « اين ها همه به دليل پيش داوري و پيش زمينه هايي است كه در تو وجود دارد . شايد اين طوري بهتر و مستدل تر باشد »
داغي آفتاب و خستگي چند روز سفر بي وقفه ، او را به ُچرت زدن انداخت . وقتي با تكان دست گزمه از خواب پريد ، خورشيد از لب ديوار خشتي روبرو پريده بود و صداي اذان از چند گوشه‌ي شهر به گوش مي رسيد . به خاطر نخواندن نماز شيطان را لعنت كرد و همراه گزمه به داخل محكمه رفت . قاضي خيلي شاد وسر خوش پير مرد را كنار دستش نشانده و بقيه‌ي‌ رفيق هاي پير مرد هم دور تا دور اتاق را پر كرده بودند و انگار به لطيفه اي جالب مي خنديدند . قاضي با ديدن او ساكت شد و گفت « من بر طبق سنت و كتاب و پس از استماع شهادت شهود ، راي بر باطل بودن ادعاي تو دادم و به گزمه ها سپردم شتر را تحويلشان بدهند » مرد دهنش را باز كرد تا حرفي بزند .اما قاضي بادست امر به سكوت كرد و ادامه داد « مي دانم ، مي دانم . بر شما هم حد سرقت واجب است ، اما از اين مرد حق سپاسگزار باش كه از شكايت خود گذشت نمود . من هم به دليل غريب بودنت و اينكه دامن اين محكمه آلوده نشود ، بر خلاف ميل باطني ، اين را نديده گرفتم . انشا الله كه خدا مي بخشايد و. . . »
« بابا، شتر من ماده است و اين مرد ادعاي شتر نر دارد چطور . . .» قاضي به گزمه اي كه دم در ايستاده بود اشاره كرد و گزمه او را از محكمه بيرون كشيد . ناقه آرام وراحت گوشه اي لميده بود و نشخوار مي كرد . مرد با حسرت نگاهش كرد و از گزمه پرسيد « از دست قاضي پيش كي بايد شكايت كرد ؟»
گزمه خنديده و گفت « اگر سرت زيادي كرده ، معاويه . از من مي شنوي ، برو دنبال كارت . چون در اينجا هيچكس روي حرف قاضي حرف نمي زند .» مرد با حسرت دستي به سر شتر كشيد و گفت « چرا هيچ كس نمي خواهد بفهمد . اين ناقه است ، نه جماز »
گزمه كاملا جدي حرف قاضي را تكرار كرد « سنت است و كتاب و تفسيرش هم با قاضي است . من كه عقلم به اين چيزا قد نمي ده »

باورت نمي شد . باور نمي كردي . فكر مي كردي يك شوخي بوده . فكر مي كردي تو را شناخته و خواسته اند امتحانت كنند وگرنه .. . شك مثل دسته‌اي مورچه به جانت افتاده بود و ذره ذره‌ي تنت را طي مي كرد و پس و پيش مي شد . فكر كردي اگر شوخي نباشد؟ اگر عدالت اسلامي اين طور اجرا شود . . .؟ اما خنده هاي قاضي و پيرمرد و همراهانش . نگاه هايشان . . . همه چيز را مرور كردي . دوباره و ‌سه باره . از لحظه اي كه وارد شام شده بودي ، برخوردها ، حرف ها . . . وقتي به يادت آمد كه پير مرد ، ‌آن چنان سيلي‌ي به تو زد ، كه هيچكس نزده بود . و با چه سرعتي خلع سلاحت كرده بودند ، دلت مي خواست زمين دهن باز مي كرد و تو را مي بلعيد . مي شناختنت ؟ تو ، سپاهي ورزيده‌ ، سياست مدار كهنه كار ،‌ بهترين يار علي ، چطور. . . ؟ از شدت غضب پايت را بر زمين كوبيدي و اگر فكر رهگذاران. ماموران خفيه معاويه نبود، سرت را بر ديوار مي كوبيدي ، اما . . . خودت را كنترل كردي و از رهگذري ، آدرس خانه‌ي معاويه را پرسيدي و او با چه احترامي ، با چه ترسي از تو پرسيد « اميرالمومنين ؟!»
پرسيد، يا جمله ات را اصلاح كرد ؟ با دست به خارج از ديوار هاي گلي و تو سري خورده‌ي ‌شام اشاره كرد . از كوچه ها گذشتي . نگاهت همه چيز را مي بلعيد . سرخوشي مردها را ، بي حيايي زن ها را . بي حيا بودند ؟ يا تو بي حيا مي ديدي شان ؟ . از نخلستان گذشتي و از دور قصري ديدي كه هيچ وقت نديده بودي و تنها از ايرانيان و آن ها كه به ديار روم رفته بودند ، وصفش را شنيده بودي . ديوارها سفيد ، گنبد ها رنگي . جوي هاي آبي كه رقص كنان و زمزمه گر ، دور تا دور قصر مي چرخيدند و دم به ساعت از جلويت در مي رفتند . انگار اين جا با شام هزار سال فاصله داشت . زير لب زمزمه كردي « بهشت ، مگر غير از اينه »
جلوي در، دو مامور خوب خورده و نيزه به دست ، نيزه هاي شان راجلويت گرفتند . اين جورش را نديده بودي . عصباني شدي . مي خواستي نيزه ها را پس بزني . توي سينه ات زدند . گفتي« با معاويه كار دارم » سر تا پايت را مثل حيواني وحشي ، ور انداز كردند و گفتند « اميرالمومنين ، معاويه » گفتي « هر كي هست!» پرسيدند « ‌با اميرالمومنين چكار داري ،اعرابي ؟» جوابشان را ندادي و به خفت هايي فكر كردي كه هيچ وقت نديده بودي و فكر كردي اين جزاي نوست . گفتند « نمي توانستي آبي به سر و تنت بزني ؟‌كي اين گونه به پاي بوس امير مومنان مي آيد ؟» باز هم جوابشان را ندادي. از سكوتت و شايد از ابهتت ترسيدند و گفتند « برو آن گوشه بنشين ،‌تا صدايت كنيم » و تو چه زود اطاعت كردي . و آنها كسي رابه نام حاجب صدا زدند .
حاجب پيرمردي بود . از در نگذشت و از دور مثل آن كه مجنوني را ديده باشد ، نگاهت كرد و پرسيد « كي هستي و از كجايي و با امير مومنان چه كار داري ؟ »
به اين جايش ديگر فكر نكرده بودي . صداي پير مرد دوباره بلند شد « كري ؟ با امير المومنين چكار داري ؟» پس نمي شناختنت ! گيج شدي . گم شدي . . . زير لب گفتي « عدالت معاويه !» جاي سيلي به سوختن افتاد . حاجب دوباره حرفش را تكرار كرد . و تو از خودت پرسيدي « بگويم از كجايم ؟ از شهر علي ؟‌امير مومناني كه نه حاجب دارد و نه گزمه و نه نگهبان و نه قصري اين چنين . . .»
حاجب بر سر نگهبان ها فرياد كشيد « تقصير شماست كه هر بي سر و پايي كه آمد، من را صدا مي كنيد . مگر يادتان نداده اند ،كه اول بپرسيد كيه ، چيه و چي مي خواهد و بعد . . . »
هيچ وقت نترسيده بودي و حالا .. . دلهره . دلهره . قدم مي زدي . دلهره . با لگد زير سنگ‌ريزه ها مي كوبيدي . بازهم دلهره . تو به اين چيز ها عادت نداشتي . به ماندن ، زير نگاه هاي مسخره ، مسخره شدن . دلهره ، دلهره . سيلي ات زده بودند . بياباني خوانده بودنت . شترت را به جاي شتر نري گرفته بودند . تو كجا ، اينجا كجا ؟ دلهره ، دلهره ، چرا دلهره داشتي ؟ . . .علي كفشش را خودش تعمير مي كرد و معاويه هزاران نگهبان و حاجب و كنيزهاي رنگارنگ دارد.علي گوشه‌ي مسجد جايگاهش است و توي نخلستان‌هاي بي آب و معاويه . . . حاجب داشت بر مي گشت كه از جا كندي و فرياد كشيدي « هي حاجب !؟» حاجب ايستاد و با حيرت نگاهت كرد . نگهبان ها نمي دانستند به كدامتان نگاه كنند .اسمت را گفتي ؟ كنيه ات را و نام و شهرتت را ؟ كي بودي ؟ چي بودي كه حاجب ، ديگر رويش را بر نگرداند و خجالت زده به درون قصر دويد و تو مانده بودي كه تو را شناخت و از ترس رفت ، يا نشناخت وبي حرمتي كرد . دلشوره‌ي عجيبي به جانت افتاده بود. چقدر طول كشيد كه خودش آمد . چقدر عوض شده بود . از كي نديده بوديش ؟ ده سال ، بيست سال ؟ با او چه دعواها كه نكرده بودي . چه كتك ها كه نزده و نخورده بودي . چه با حسرت به آن روزها نگاه كردي ، روزهايي كه همه بر باد رفته بودند . از دور بغل باز كرد . خنديده و مثل همان روزها به طرفت دويد و جلوي چشمان از حدقه بيرون زده‌ي اهالي قصر ، تو را چون جان در بغل گرفت و تو همه چيز از يادت رفت . به چه نامي صدايت كرد كه تو اين طور وا خورده از او جدا شدي ؟ پس نشستي . و او دو قدم به عقب رفت و سر تا پايت را ور انداز كرد . تو نفهميدي كه او چي ديد . ولي تو ديدي . ديدي كه پير شده . چاق شده. موهاي سياه و براقش سفيد شده و ريشش نيز. چشم هاي ريز و مكارش بين دو بالشتِ باد گم شده بود . اما صدايش همان صدا بود و خند هايش ، همان خنده . و محبت و معرفتش ، نه - غير از اينكه كاخ نشين شده و امير المومنينش مي خواندند - هيچ تغييري نكرده بود . دست تو را گرفته بود و از دالانهاي آيينه كاري و طلا كاري ، از جلوي نگهبان هاي رنگ وارنگ مي گذراند . گويي مي خواست داشته هايش را به ُرخت بكشد . تو را تا انتهاي قصر ، تا دل اندروني خاص خودش برد . جاييكه هيچ نامحرمي، پايش به آن جا نرسيده بود . اتاق به اندازه‌ي يك دشت بود و بالاي آن تختي از طلا و دور تا دورش پُشتي هاي زر دوزي شده . و وسطش حوضي و فواره اي كه آب را تا سقف مي برد و رها مي كرد و بوي خوش . گيج شده بودي . گزمه ها همه جا بودند بر هر دري و دريچه‌اي . احساس غربت مي كردي و فكر مي كردي ،اگر بهشت هم ، اين طور جايي باشد، تو بهشت را نمي خواهي . بر تخت نشست . تو را در كنارش نشاند . دستي به هم زد و كنيزاني نيمه لخت روبرويتان را ، پر از ناديدني ها كردند . چي گفتيد ، چي شنيديد ؟ چي ازو خواستي ويا مي خواستي و نگفتي ؟ يا فقط او حرف زد و تو شنيدي ؟‌ شنيدي و هيچي نگفتي . همه‌ي گفتني هايش را گفت . گفتني ها و نگفتني هايي كه براي هيچ كس نگفته بود و تو ، آن سوي او ، آن سوي قصر ، پشت كويري كه تا كوفه ادامه داشت ، در شبستاني نيمه تاريك ، مردي را مي ديدي كه فقط لبخند بر لب داشت و تا لازم نمي شد حرفي نمي زد . مردي كه همه كس بود و همه كار مي كرد . از وصله كردن كفش‌ها ي هزار وصله اش تا بيل زدن هر روزه و سپاهي گري و سياستمداري
. از يك لحظه وقفه‌اي كه بين زنجيره‌‌ي حرف هايش افتاد ، استفاده كردي و آهسته پرسيدي « كي امير المومنينه ؟»
زنجير پاره شد و حلقه حلقه هايش بر مرمر كف سالن پخش شدند و او با دهن باز نگاهت كرد و تو نگاهش كردي . هيچ كدامتان حرفي نمي زديد . كنيزكي جلويش امد و چيزي تعارفش كرد . مي دانستي كه او هم الان خشمش را بر سر آن بيچاره خالي مي كند مي دانستي عربده‌اي مي كشد و. . .
او با تغيير، به زير دست كنيزك زد . كنيزك مثل ُمرده‌اي شد كه هيچوقت زنده نبوده و او خودش را مثل شيري بر سر او فرود آورد و تعليمي‌اش را بالا برد تا بر سر او بكوبد كه تو دستش را وسط زمين و هوا گرفتي . بار ها اين كار را كرده بودي . بارها كم صبري و خشم او را ، وقتي كه دنيا هايش را خراب مي كردي ، ديده بودي . بر گشت و نگاهت كرد . آن قدر توي چشم هايش خيره ماندي تا فشار دستش كم شد و تو رها يش كردي . به طرف تخت رفت . ننشست . دور آن دور زد وبه كنيزك كه مثل جوجه‌ي افعي ديده ، مات و مسحور ، بدون هيچ بلك زدني نگاهش مي كرد گفت « گُمشو !»
كنيزك بال در آورد و پريد وتو هم آهسته آهسته به طرف در راه افتادي . صدايت كرد . صدايش غريبه بود . حاكم بود . توجه نكردي . فرياد كشيد « با تو بودم اعرابي !»
ايستادي .
غريبانه پرسيد « برا ي چي مي خواستي من را ببيني ؟»
لحظه اي فكر كردي به ياد ناقه ات افتادي و كويري كه نمي توانستي بدون آن برگردي . گفتي . از لحظه‌اي كه وارد شده بودي ، تا لحظه‌اي كه به طرف قصر او آمده بودي . او پوزخند زد و گوش كرد و وقتي تو ساكت شدي ، آرام و شاهانه به طرف تخت رفت . روي آن نشست و گفت « دير آمدي اعرابي . اين جا ، قاضي مستقل عمل مي كند و هيچ قدرتي نمي تواند روي حكم او حرف بزند . اگر پيش از حكم آمده بودي شايد مي توانستم كاري برايت بكنم ، ولي . . . »
اين بار تو پوزخند زدي و قبل از آنكه او حرفش تمام شود به طرف در راه افتادي . پشيمان بودي كه چرا گفتي و چرا از او در خواست كرده بودي كه . . .
« اعرابي ؟!»
براي چي قدم هايت كُند شد ؟چرا ايستادي ؟ از خودت پرسيدي .
او نگذاشت تو به جواب برسي و پرسيد « به كوفه بر مي گردي ؟»
سرت را به نشانه‌ي تائيد تكان دادي و او گفت « سلام مرا به علي برسان و بگو كرور كرور سپاهي‌ آماده كردم ، كه با سواد ترينشان شتر نر را از شتر ماده تمييز نمي دهند . منتظرم باش »
دهن باز كردي تا جوابش را بدهي . اما حرفت را خوردي . سرت را پايين انداختي و از در بيرون رفتي .

2/6/82

۷/۰۷/۱۳۸۲

پاياني براي آغاز


پشت دروازه‌ي بسته ايستاد. به اطرافش نگاه كرد. هيچ چيز نبود . نه ساخلوئي ، نه نگهباني و نه ايستي و نه كيستي . داغي آفتاب بود و برهوت كوير . خشك و داغ . و ديواري كه تا چشم كار مي كرد ، موج موج شنهاي به ظاهر بي حركت را دو شقه مي كرد
سرگردان بود و خسته . سرگرداند . پشت به دروازه كرد . تخته سنگي ديد . به طرفش رفت . پشت سنگي از نظرم گم شد . به دنبالش دويدم. تا رسيدم ، چيزي را درون گودالي گذا شته بود و تند تند روي آن را با نرمه‌هاي شن ’پر مي كرد .
«يعني چي بود ؟!»
او دوباره جلو دروازه آمد . به آسمان نگاه كرد . انگار درآيينه‌ي داغ آسمان عكس خودش را ديده بود و باور نكرده بود . به خودش نگاه كرد .مردي وارفته ، ’شل ، سوخته ، تكيده . بز گر پشم ريخته‌اي شده بود . دركوب سنگين دروازه را برداشت وبه در نگاه كرد. در چقدر عظيم بود و او چقدر حقير . دركوب را كه با در آشنا كرد ، صدا چون بمبي آن سوي ديوار منفجر شد و پژواكش ديوارها را لرزاند .و او غريد :« يعني كسي نيست . يعني اون همه تنهايي و تنها بودن بس نيست . من به پادافره … »
مي خواست بگويد ( من به پادافره كدامين گناه بايد … » ولي نگفت . ترسيد . از چي ؟ چرا ما هميشه بايد بترسيم ؟ اوهمه ي خستگي اش را به ديوار تكيه داد و تن بر زمين تفتيده سایيد . امير ارسلان بود . امير ارسلان نامدار ! فاتح آن همه قلعه ي بي نام و نشان ، ’گشاينده آنهمه سحر و طلسم و اباطيل . ’كشنده ي غول و ديو و جن و پري ! … از چي مي ترسيد ؟ خواب رفته بود ؟!
« نه ! خواب نيستم . اما نمي خوام چشمام جائي رو ببينه . كسي رو ببينه ، كاشكي گوشامم نمي شنيد ! »
این راچشم بسته گفت ! و من گفتم :« من تو رو مي شناسم !».
به زور خنديد و با تمسخر گفت :« كي هس كه نشناسه !؟ … اي كاش هيشكي نمي شناخت . كاشكي مثل همه ي آدما بودم . يك بار به دنيا مي اومدم ، چند تا بچه پس مينداختم و َكله مي گذاشتم . نه اينكه هزار بار ، هزار سال ، هي بميرم ، هي زنده بشم و دوباره همون راه ؛ همون رنج . چه رنجي … »
گفتم :« چرا اين جوری ؟... نه سلاحي ، نه لباسي ؟ اين طور …»
اصلاً نشنيد و انگار كه با خودش حرف مي زد گفت :« فريب ، فريب . راه فريب ، جاده فريب ، كوه ، دشت ، عشق ، راست ، دروغ ،همه فريب ؛همه فريب»
و فرياد كشيد« ... ما بر فريب قد م مي نهيم . روي لبه‌ي تيغ دايره‌اي كه پاياني ندارد ... اساس همه چيز بر فريب استوار شده است … »
با التماس و رو به من گفت « ‌برگرد . به هر بهونه اي كه قدم تو اين راه گذاشتي برگرد …اينجا هيچي نيست . اينجا به جز رنج و درد ديگر … و اگر قدم تو اين راه بگذاري ، ديگر بازگشتي نداري . … »و انگار كه توي سالن ’مد باشد دور خودش چرخي زد و ادامه داد «.منو ببين ! من اين جوري بودم ؟ من ميگم ؛ برگرد . ميفهمي ؟ بر گرد »
گفتم:« تو خودت همه چيز و خراب كردي ! باور نكردي . تن به رنجِِ تجربه ندادي !»
با تعجب نگاهم كرد و گفت :« من خراب كردم ؟ من تن به تجربه ندادم ؟ من باور نكردم ؟ چطور نكردم ؟...»
به سرابي كه دشت را مثل آيينه كرده بود خيره شد و گفت:, « چطور باور كنم ؟ هنوزهم اون همه چرنديات را باور نمي كنم . نه ! باور نمي كنم !»
از جايش بلند شد و به طرف دروازه رفت . دستهايش را بطرف در دراز كرد و بي آن كه آنها را لمس كند واگويه كرد : « باور كردم ؟! نكردم ؟ به من گفتند « بخوان ؛ بخوان . من خواندم...»
جلو رخنه‌ي باغ ايستاده بود . تير در چله‌ي كمان گذاشته بود . تير همه چيزش شده بود . چشمش ؛ نگاهش ؛ عقل ودل دينش ...
«... كلمه ها چه معناهاي بكري پيدا كرده بودند . تازه ، شيرين ، مثل رودي ديوانه من را در بر گرفته و مي غلطا ند ند . مي چرخاندند و توي آن فضاي بي كرانه رها مي كردند . آه ه ه … پير لعنتي ، با دست ، با چشم علامت مي داد ، « بخوان ، بخوان » … و من خواندم، مي خواندم و آتش بيشتر مي شد ،ناگهان آتش زبانه كشيد و دورم حلقه زد. مي ترسيدم . ولي او گفته بود نترس.... گفته بود « تير در چله كمان بگذار » گذا شتم . گفته بود « اول چشم راست را نشانه بگیر و بعد تند و سريع، چشم چپ راو بزن »
« و تو نزدي ؟ !»
«لامصب ؛ فكر مي كني از اون رخنه ، از بين اون همه آتش ، چي بيرون مي اومد ؟... كي بيرون مي اومد ؟!...»
اگر اين جمله‌ي آخررا نگفته بود ؛ من هم باور نمي كردم . باور نمي كردم اينجا بيابان برهوتي باشد و اين كه اين طور شاهانه حرف مي زند؛ اميرارسلان نامدار باشد . اما او بود و من هم بايد باور مي كردم كه كتاب امير ارسلان نامدار را نمي خوانم، بلكه ...
«... اونكه مي اومد فرخ لقا بود ... فرخ لقا ؟! باور كردني نبود . فرخ لقا را كشته بودند! . خودم ديدم … »
وقتي رسيد از آن همه شراب وكباب وصداي عود ورباب خبري نبود . هيچ صدايي نبود . كاخ بوي بدي مي داد . بوي گَس ’مردن؛ بوي نيستي ؛ خون موج مي زد . خون دريائي شده بود كه همه‌ي دنيارا مي بلعيد ...
«...كي اونو كشته بود ؟ چرا اونو كشتن ؟مگر ميشد اون همه زيبايي ؛ اون همه رعنايي...»
« بزن تأمل نكن ؛لا مروت !»
:« نه ! من نمي تونستم بزنم . نبايد مي زدم . من فرخ لقامو مي خواستم . فرخ لقائي كه عکسش از روز ازل تو ذهنم بود . چطور مي تونستم بزنم ؟ منو چه به زدن ، كُشتن ؟ چه به شمس و قمر وزير ؟‌… كي گفته بود اونا به من دستور بدن ؛ هوم ؟ ...»
:« اما تو اونو به كشتن دادي . تو گردن بند را با َكلك از گردنش باز كرده بودي ! تو آلت دست شمس وزير و قمر وزير بودي . توبا اونا بودي !...»
مثل تير از چله‌ي كمان جست وبه طرفم دويد وفرياد كشيد :« نه ! اونا با من بودن . اونا هميشه و همه جا ا با من بودن . هستن . هيچ وقت از من جدا نبودن و نيستن … »
و انگار كه با خودش واگويه كند ؛ رو به صحرا كرد و گفت :« وقتي اژدها بيرون اومد . وقتي آتش هارو شكافت و بطرفم اومد يكی مي گفت « امير ؛ اژدها را بزن »
اون يكي مي گفت : « اگرفرخ لقا را مي خواهي ؛ برگرد وتير را بر چشم نابكار خودش بزن ! »
« او جادوگراست ،جادویت می کند،‌ بزن ! »
« بزن » ، « نزن » ، « بزن » ، « نزن »
ديوانه شدم . حرف كدوم یکی رو بايد باورمي كردم ؟ چطور مي تونسم انتخاب كنم ؟ هر دونفر قسم مي خوردن؛ مي گفتن ، خير صلاحمو مي خوان … من چطور مي تو نستم بفهمم . چطور … من اسير دست اونا بودم؟
: اما دستي بالاتر ازدست اوناهم بود ؟
: مي دونم … بعضي وقتها ميگم كاشكي نبود . و يا كاشكي؛ صاحب اون دستو مي شناختم ، كاشكي بهش دسترسي داشتم … »
از جا بلند شد . چشم در چشم خورشيد داغ دوخت و آهسته گفت :« مي دوني همون دست بود كه منو از اون مهلكه نجات داد و...»
نگذاشتم حرفش تمام شود « و تو‌ي اين برهوت يله كرد !»
او انگار نشنید ،ادامه داد « … چند وقته ؟ چند ماهه ؟ چند ساله ؟ . ديگه خسته شدم . از بسكه رفتم و نرسيدم … كاشكي اون عکس نبود . كاشكي قيافه‌ش توي وجودم حك نشده بود . كاشكي اونائي كه با من بودن ، دست از سرم برمي داشتن . … گاهي وقتا فكر مي كنم اصلاً فرخ لقائي نيست . نبوده . همه‌ش دروغ و فريبه و همه‌ي اينا بهونه اس !»
:« بهونه‌ي چي ؟ پس اونهمه رفتن ، ’جستن، چي؟ ...اونام دروغ بود ؟ بهونه بود ؟ فريب بود ؟!
:« نمي دونم ! نمي دونم ! … اصلا تو كي هستي ؟ چطور منو مي شناسي ؟ از كجا مي شناسي؟ و پشت درهاي بسته و سنگين اين قلعه ، اين شهر خراب و فراموش شده چكار مي كني ؟»
جوابي نداشتم ، چي مي توانستم بگويم ؟ بگويم من هم انگاره‌اي دارم ؟ بگويم دستي از اوج آسمان مرا در اين بيابان رها كرد ؟ بگويم من هم پشت اين دروازه مانده ام و ِراز باز كردن دروازه به دست او و قلم من بسته شده است ؟ چطور بگويم ، من آن همه زندگي ها ، درون مايه ها را رها كردم ، ’گم كردم و اينجا مانده ام تا او را بنويسم ؟ … يعني مي فهمد ، قبول مي كند ؟!
واو به سوال خودش وجواب من وبود ونبود من كاري نداشت . در خود بود وبا خودش« … رنجي از اين بالا تر نيس كه همه تو رو بشناسن . همه . كوه ، دشت ، در ، ديوار ، آدم ، جن ، پري ، مي دوني ، ديگه نمي توني ! ديگه نميتوني تكون بخوري ، بخندي ، گريه كني . بار همه رو دوشته ، سنگينيِ نگاهِ همه كائناتو رو دوشاي نحيفت احساس مي كني . به خفقون مي افتي ، خفقون مي گيري … كي مي دونه اين در چه جوري باز مي شه ؟ »
بگذاريد لحظه‌اي سكوت كنيم . نفسي چاق كنيم .تامن بگويم كه ...من مي دانستم !

در بسته نبود واگر كمي فشار مي آورد ، در باز مي شد و با باز شدن در؛ همه‌ي ناقوسها به صدا در مي آمدند . اما به او نگفتم و پرسيدم :« پشت تخته سنگ چي قايم كردي ؟»
نگاهم كرد و بي پاسخ بطرف در رفت و از روي نا اميدي؛ در را فشار داد و با التماس گفت :« باز شو لامصب !»
در با غژاغژي دردناك ، روي پاشنه چرخيد و باز شد .امير ارسلان نامدار؛ مثل بچه ها ، يا مترسكي كه به رقص درآورده باشند ، به هوا مي پريد ، مي رقصيد و من در اين عجب بودم كه چرا ناقوسها بصدا در نيامدند . و او همانطور كه مي رقصيد از دروازه گذ شت و يكباره ايستاد و گفت : نمي آئي ؟
:« بيايم ؟!»
:« پس در طلب چه پشت در مانده بودي ؟ مگر در آن برهوت چيزي هست ؟ چيزي كه …»
هيچ چيز بود ، هيچ كس نبود . شهر ويرانه اي از خشت و گِل خام بود . سقفها ريخته ، ديوارها باد خورده و باران ’شسته ، سنگفرش پوشيده از شنهاي نرم و مرگ آوري بود كه جلوي هر صدائي را مي گرفت . راه از ميان ويرانه ها تا قلعه اي در دامنه كوه ادامه داشت . امير ارسلان مثل بچه ها جست و خيز مي كرد و بر حسب عادت ، بطرف قلعه مي دويد . و من يك باره يادم آمد « او چيزي را پشت تخته سنگ پنهان كرد! » .
پا سست كردم كه برگردم . اميرارسلان برگشت و ديد . از همان دور فرياد كشيد :« گفتمت كه برگرد . نگفتمت كه ديگر راه برگشتي نيست . حالا كه آمدي ، تندتر بيا .»
من اين گونه نخواسته بودمش ، نساخته بودمش . گاهي شاهانه حرف مي زد و گاهي بچگانه . و زماني آنچنان از خودش ، از زمان فاصله مي گرفت كه گوئي … اميرارسلان دستم را گرفت و بطرف قلعه كشاند . گفتم :« من مي خواستم بازي سازي باشم كه تو را بازي دهد و حالا …»
دستي روي شانه ام زد و با خنده گفت :« اندیشه ات نا بجا بود ! ما، همه بازيچه ايم . »
نرسيده به دروازه ی قلعه اميرارسلان برگشت و مستقيم به چشمان كورشده ا ز آفتاب من خيره شد و پرسيد : «چطور به تو اعتماد كردم ؟!»
خنديدم و او با غيظ گفت :« من از خنده هاي بي جاي تو ؛ بيزارم و نمي دانم چرا دهانت ر ا نمي دوزم و … تو چرا از من نمي ترسي ؟»
خنديدم :« چون كه شمشير نداري . براي اينكه موهايت تاپشت پا رسيده اند و از بس ريشه گون جويدي دندانهايت مثل دندان گراز …»
نگذاشت حرفم را تمام کنم :« تو ابليسي ، ملعون . اگر آیینه‌اي ديدي خودت را در آن تماشا كن …»
كاش آیينه اي بود . نه آبگينه ، كه بركه اي ؛ يا حتي ماندابي عفن … به خودم شك كردم و به شهر ، كه حتي نسيمي سكوت آن را بهم نمي زد . آيا بود ؟ آيا فرخ لقائي هست ؟ آيا اين پايان راه است ؟ و يا فريبي ، كششي ، هوسي ، سرابي و رويايي ؟... و اين چطور رويايي است كه پاياني ندارد …
قلعه؛ دالاني تنگ و تاريك دا شت . دالاني كه به زور دو نفر از كنار هم مي گذ شتند . اميرارسلان جلو دالان ا يستاد و پرسيد :« مي آيي يا مي ماني ؟»
سرم را پائين ا نداختم و وارد دالان شدم . اميرارسلان دستم را گرفت و گفت :« صبر كن تا نشانه اي ، لوحي بيابيم ، اگر سحر باشد ؟!»
بي حوصله گفتم :« باطل مي شود . تو فقط به دنبال نشانه اي . به دنبال لوحي كه هدايتت كند … حالا جاي اين نيست كه بگويم تو هيچ جا تنها نبودي و همه جا … »
:« چرا مثل نَمامه ها حرف مي زني ؟ مردانه بگو ، تو كيستي و از اين خوان تو را چه قسمت است ؟
جوابش را ندادم و قدم تندتر كردم . دالان مثل تونلي ، تاريك و پيچ در پيچ بود . اميرارسلان بلند بلند با خودش حرف مي زد و پشت سرم مي آمد . « مهم نيست ، بازم اعتماد مي كنم ، هر چند كه فردا باز هم، ناكسي مثل تو پيدا مي شه و بهم مي گه « گول خوردي ، بازيچه بودي » خب بگن … ولي … اينطور نيست ؟ نبود ؟ … فرخ لقا؛عکسي بي جان روی پوستي بي جانتر بود؟ … فرخ لقا ! … آيا سزاوار بود ؛ آنهمه نعمت ، آسايش ، جاه ، مقام را بگذارم وسر به دنبال دختري بگذارم كه… ؟ »
به طرفم دويد و فرياد كشيد :« چرا حرف نمي زني ؟ چرا شك به جانم انداختي … چرا جواب نمي دي ؟ فرخ لقائي هست ؟ بود ؟ به خاطر عشق بود كه اين همه عذاب را تحمل كردم ؟ يا به خاطر شهرت و …»
پايش به ريشه اي گرفت . سكندري خورد و پاي ديوار از پا در آمد و با التماس ناليد :« فريب بود ؟ دروغ بود ؟ وهم بود ؟ اين ها همه ساخته‌ي ذهن بيمار من است ؛ يا تو؟ چرا به اين هبوط تن در دادم ؟ …»
مثل بچه ها گريه مي كرد . به طرفش رفتم . دستش را گرفتم . بلند شد و با گريه گفت :« منو كجا مي بري ؟ »
چشمانش در تاريكي مثل آب ته چاه سوسو مي زد و از آدميت هيچ نشانی نداشت ، جز همان كورسوي نور و صدا .
نفس عميقي كشيدم و گفتم : خودم هم نمي دونم ، فكر كنم گم شديم !
« بايد چكار كنيم ؟ »
:« بريم . مثل هميشه بايد بريم !»
و رفتيم . تا جائي كه راه دو پاره شد و ما را در تلاقي خود زمين گير كرد . به ديواره نمورِ دالان تكيه دادم و پرسيدم : « از كدام راه ؟ »
اميرارسلان هر دو سوي راه را امتحان كرد . گوش بر زمين خواباند و گفت : « تنابنده اي پیدا نيست . انگار هزار ساله كه كسي ازين راه نگذشته !»
:« چه بايد بكنيم ؟ »
« نمي دانم .»
:« تو هميشه انتخاب كردي ، نكردي ؟!»
كمي فكر كرد و گفت : « من !؟ نه ! هميشه يكي بود كه راه رو انتخاب كنه . بدون اون که من بخوام ، يا بدونم . منو راهی میکرد ... اما من طلسما رو باز می کردم »
:« خودت باور مي كني ؟»
لحظه اي فكر كرد . كنارم روي زمين نشست ، سرش را آرام به ديوار زد و گفت :« نه ! آنجاهم … يكي مي بست و ديگري ، دستي ناپيدا ، مرا به باز كردنش وا مي داشت . به زور يا فريب . … خسته شدم . مي خواهم برای يک بار هم كه شده خودم به تنهائي ، … ميگم بيا شير يا خط بندازيم . شير اين راه و خط اون يكي ، قبول ؟ »
خنديدم . خنديدم . سكه اي را به هوا پراند و در آن تاريكي سمت چپ را انتخاب كرد و با نهيبي ، خنده ی بي وقفه ي مرا قطع كرد« راه بیفت !»
دستم را كشيد . دلم نمي خواست خنده ام قطع شود ، دلم نمي خواست دوستش داشته باشم و مي دانستم در پايان . بين ما چيزي جز جنگ نيست . هوا كم كم دمكرده مي شد . چيزي سنگين راه گلويمان را مي بست . بوئي هوا را پر كرده بود . بوي علف لهيده . بوي مانداب ، خسته مان مي كرد .
:« چقدر مونده ؟ اينجا پر از طلسمه ، داره گلوي منو سنگ مي كنه . كاري بكن . »
دهنش زير بار يك فريـاد بـاز مـانـده بـود ، كـمـرش خـميده بود و صدايش پر از التماس و گريه بود . پر از ماندن .
گفتم :« ما داريم در مدار يك دايره چرخ مي خوريم ، دور مـي زنيم و مثل مته پائين مي ريم .»
روي زمين نشست : «من ديگه نمي تونم ، نمي تونم . »
:« بايد تمومش كنيم . »
:« فكرمي كني آخر راه چي در انتظار منه ؟ يه شروع ديگه ! ؟»
سـرش را بـر زمـيـن گذاشت و مثل مرده اي دراز كشيد و بعد از چند لحظه از جايش بلند شد و گفت :« بايد بريم .
صداي آب مياد . نور هم بيشتر شده ، ببين . »
از خم راه كه گذشتيم ، نوري مات ، سنگين و كدر ، پنجه در چشمانمان انداخت . امير ارسلان با دست چشمانش را گرفت و خودش را به طرف ديوار كشاند وبا تماس به ديوار وحشت زده فرياد زد :« زمهرير است ، زمهرير . بايد برويم . يا برگرديم ؟ »
همه جا سفيد بود . دشتي برف زده . بي هيج لكه اي ، سياهي ي . ديوار ، سقف ، راه ، همه جا سفيد بود و سرد . وارد گستره ي باز وچار گوشی شديم . همه چيز ساكن و ساكت بود ؛ دنبال نور مي گشتم . مبدا و منبع نور . چشمم به اميرارسلان افتاد . چشمانش از حدقه بيرون زده بود . ناتوان و سست به ديوار تكيه داده و مي لرزيد . با دست به مركز مربع اشاره مي كرد . و آنجا...
وسط آن گستره ؛ استوانه اي از سنگ مرمر سفيد ويك پارچه ؛ روي پايه اي ناپيدا ، از راست به چپ مي چرخيد و تنديس زني از بلور روي آن ايستاده بود . زني كاملاً عريان ، با موهائي بلند و افشان و دستاني برافراشته و سري كه رو به مركز ، در وسط سقف ثابت مانده بود . گوئي در حال پرواز سنگ شده بود .
تنديس آنچنان طبيعي بود ؛ آنقدر زيبا بود كه باورم نمي شد مجسمه باشد . دهانش پر از فريادي از سر لذت بود . انگار دراوج لذت؛ زماني كه به ارضاء كامل رسيده بود ؛ او را به سنگ تبديل كرده بودند . زيبايي تنديس مستم كرده بود . لذتي خاص تمام جانم را ’پر كرده بود و... صداي هق هق اميرارسلان از وجد بيرونم كشاند . او در خود شكسته بود ، گم شده بود . به طرفش رفتم و او با بغض گفت« فرخ لقا ! ! »
برگشتم . خودش بود .همان تصويري كه نشانم داده بودند واينهمه سال در بدر كوه بيابانم كرده بود . شمايلي كه براي به دست آوردنش از همه چيزم گذشته بودم . اميرارسلان زير لب واگويه مي كرد : « بايد مي دانستم . بايد مي فهميدم . وقتي خاتم سرخ را روي قلبم ديدم . وقتي آن صدا مثل نسيم توي گوشم خوا ند « خاتم را پشت دروازه خاك كن »...»
براي يك لحظه ساكت شد ، به من نگاه كردو ادامه داد« ... وقتي تو را با خامه‌ي سرخِ پِر شالت ديدم . بايد مي فهميدم . بايد مي دانستم قصه تمام شده و اميرارسلان كتابی بي ارزش موريانه خورده شده است ، دركنج غربت كتابخانه ها …
گفتم : « چي ميگي ؟ ديوونه شدي ؟».
آهسته گفت « ديوونه نشم ؟ كي فرخ لقاي منو سنگ كرده ؟ كي منو به این پايان کشونده ؟ پس كو اون دست ناپيدا ؟ ...» رو به مرکز نور ، جايي كه تنديس فرخ‌لقا نگاه مي كرد، فرياد كشيد « كجائي؟ چرا هر وقت مي خوامت نيستي ؟»
از جايش بلند شد و رو به من گفت « نه . من بايد اين سحر و باطل كنم ! »
و قبل از آنكه جلويش را بگيرم ، به طرف ا‌ ستوانه دويد . رو به استوانه ايستاد . مي خواست جلوي حرکت استوانه را بگيرد . مي خواست … اما چرخش استوانه او را مثل پر كاه به سمت ديوار پرت كرد . سرش به ديوار خورد و جلوي چشمان مبهوت من ، شب پره اي هزار رنگ از چشمانش بيرون زد و به سوي مجسمه پرواز كرد و در آن همه نور ِ بي رنگ گم شد …
پشت دروازه ي بسته ايستاده بودم . هيچ چيز نبود . باد بود ، طوفان بود كه جلوي فريادم را سد كرده بود .


1379