۵/۳۰/۱۳۸۵

باران می‌بارد . باران می‌بارید . باران می‌بارد و مرد می آمد . آن مرد می آید . می ایستد . مي‌ماند . مي‌ترسد . اما نه از باران و نه از تنداتند و شپاشب قطرات درشت باران و نه از ...
باران می‌بارد و آن مرد کنج اتاق روی رختخواب چند روز جمع‌نشده‌اش نشسته و به گریه‌ی آرام و بی‌وقفه‌ي ناودان‌ها گوش می‌دهد . باران می‌بارد و آن مرد نه به کودکی بازگشته ، نه به جوانی و نه به ميان‌سالي ... او همين‌جاست . زير باران ، كنار باران . باران می‌آمد و مرد . تنها نبود . شايد بود . اما دستی آرنجش را گرفت و لبی سرخ‌ و يخ‌زده‌تر از باران با خنده جیغ مي‌زد " خوش می‌گذره ؟ چترو بگیر اون‌طرف‌تر تا درست خیس بشم !"
مرد می‌خنديد . چتر را به دست او می‌داد . خودش را به وسط خیابان می‌كشاند . رو به سيلاب باران ، داد مي‌كشيد " هرچي دارم مال تو!"
و او بلندترمی‌خندید و بلند‌تر داد مي‌زد " از خودت مايه بگذار ؛ چتر مال خودمه . "
باران می بارید و چک‌چکه‌هایش تبدیل به جیغ تندی شده و در فضای اتاق می‌پیچید « مال خودمه ، مال خودمه ! مي‌فهمي . مال خودم !»
مرد به كُپه‌هاي تارعنکبوت گوشه‌ی اتاق نگاه کرد . عنکبوت‌هايی که روز به روز چاق‌تر می‌شدند و بيش‌تر .
باران می‌بارید . می‌بارید و آن مرد به آهویی فکر کرد و خرگوش‌هايی که تا چند روز دیگر پس از جفت‌گیری بهاره ، باردار می‌شوند و دلش نمی‌خواست در پایکوبی آن‌ها شریک شود و در جفت‌گیری‌شان و زمین باردار می‌شد .
باران می‌بارید . باران می‌بارید و آن مرد در حالی که موهای تنش از سرما سیخ شده بود ؛ به گرمایی فکر کرد که بالاتر از سر او موج می‌خورد و دلش می‌خواست ، تن لشش را روی صندلی بکشاند تا شاید گرما ...
سیگارش را روشن کرد . نه . اول یک لیوان چای پر ملات شب‌مانده را با نرمه قندی ؛ یک نفس بالا كشيد . سیگارش را گیراند . زن لب‌هایش را بوسید ، مرد پسش زد « دهنم بوی سیگار می‌ده » شکلاتی برداشت . زن شکلات را گرفت . لب‌های داغ و چسب‌ناکش را بر دهان او چسباند « این‌طوری بیشتر دوست دارم ! »
باران مي‌باريد و مرد دلش می‌خواست خودش را به آوار باران بسپارد . زن از ته سر جیغ می‌زد « دیوونه ، دیوونه ، ... "
باران‌ مي‌باريد و مرد به رفتن او و گم شدنش درپشت حصار باران نگاه کرد
باران می بارید و مرد دلش می‌خواست ... نه . نمی‌خواست . نمي‌خواست تا دوباره گرمی دستی باشد و جیغ چرخنده‌ای كه او را ...
صبح شده بود . هنوز ، باران بی‌امان می‌بارید و صداي خنده‌ي مردي از درز پنجره به درون مي‌خزيد و ماشوله‌ي خاكستر سيگار مرد را، در كنار پنجره به رقص واداشته بود و زني جيغ‌مي‌كشيد
" ديوونه ، ديوونه . ديوونه . ديوونه ! "

=====================

۵/۱۸/۱۳۸۵

پدرم گم شده بود .

پدرم گم شده بود و من توله‌ي درمونده و سرمازده‌اي بودم كه نمي‌دونستم كجا دنبالش بگردم . اصلا ميون اون‌همه آدم مگر مي‌شد پدرم را پيدا كنم . تقصير خودش بود . خودش ، خودشو از بالا پرت كرد پايين تا از اون نايلون‌هايي كه توشون پرتقال و شيريني بود ، بگيره . منكه نگفتم . من‌كه نخواستم . اصلا تا حالا اون‌همه نايلون و اون‌همه آدم كه هي كف مي‌زدند و هي سر و صدا مي‌دادند ، نديده بودم . پدرم مي‌گفت " برا شاه اين‌كاررو مي‌كنن "
. من نمي‌فهميدم شاه كيه . اصلا چيه . از پدرم پرسيدم . گفت : " شاه صاحب همه‌ي آدما و همه‌ی مملكته " و من نفهميدم مملكت چيه و ترسيدم ازش بپرسم . حالام مي‌ترسيدم برم دنبالش و مي‌ترسيدم اصلا گريه كنم . آخه چرا گريه كنم ؟
خب پدرم گم شده ، تو بودي نبايد گريه مي كردي . باشه كه هفت سالمه . باشه كه مردي شدم .باشه كه … من خونه‌مونو بلد نبودم . شما مي‌دونين خونه‌ي ما كجايه ؟
همون‌جا كنار خونه‌ي اصغر. دو تا خونه مونده به خونه‌ي اكبر . نمي‌ونين ؟ خب منم نمي‌دونم …
اما اگه ندونم چه جوري برم خونه‌مون . ببينين من دو تا خواهر دارم و مادرم ، همون زن قدبلند ه كه دوتا دندوناي جلو دهنش شكسته . مي‌شناسينش ؟…
خب پدرم زد تو دهنش . مادرم مي‌خواست بره خونه خاله‌م . پدرم گفت نرو . مادرم ... اصلا من چكار دارم به اينا . شما خونه‌ي مارو بلدين . اصلا مي‌دونين من كجايم ؟
بابا … بابا
خب اگر داد نزنم كه بابام پيداش نمي شه . … نه خيرم اسمم اسكندر نيس . اسكندر اسم همسايه مون بوده كه مي‌گن مرده . مي‌گن خيلي‌م گردن كلفت بوده و همه ازش مي‌ترسيدن . مي‌گن ... اصلا به من چه كه اسكندر بوده يا نبوده . من پدرم گم شده ؛ شما نديدينش ؟همين حالا اين‌جا بود . ها . همين يه دقه پيش . مگه نديدنش كه از همه‌تون قد بلندتر بود و از همه‌تون بيشتر مي‌گفت " جاويد شاه " . دستاش اون‌قده گُنده‌يه كه دستاي همه‌تون توش گم مي‌شه .
وقتي اون آقاهه اومد و از اون نايلونا داد ، پدرم گقت " آقا ما عيالواريم دو تا بده و اون آاهه نداد . پدرم ديد اون پايينم دارن مي‌ن ، اين نايلونه داد به من و تندي از اين بالا پريد پايين تا دو تا ديگه هم بگيره . شما مي‌دونين ما عيالواريم يعني چي ؟
دوتا خواهر دارم . مادرمم هست و ننجانم . بابام اوستا بنّايه . ها . شما نديدينش . …
پدرم گم شده بود و من ميون اون‌همه آدم كه تند تند پرتقال مي‌خوردند و آب پرتقال از چك و چونه‌شون رو لباساشون مي‌ريخت وايساده بودم و دنبال پدرم مي‌گشتم و مي‌ترسيدم از جام تكون بخورم . مي‌ترسيدم منم گم بشم . آخه شوخي نيس كه . پدرم با اون قد بلند و اون دستاي كلفتش گم شده . اووخ من … بابا بابا …
پدرم گم شده بود . اون رفت تا پرتقال براي عيالواراش بگيره و من وسط اون همه آدم كه لباس نو بهشون داده بودند و كُلاهاي قرمز و آبي پلاستيكي يه مورچه‌ي كوچكي بودم كه مي‌ترسيدم . هنوز هم مي‌ترسم . هنوز هم بعد از اون همه سال از گم شدن مي‌ترسم . هنوز هم دنبال پدرم مي‌گردم تا با اون دستاي گنده‌ش كتكم بزنه و با زبري كف دستاش صورتمو ناز كنه . ناز كه نه ، زخم . آخه اون‌قد دستاش زبره كه وختي‌اَم مي‌خواد ناز كنه ؛ پوست آدم زخم مي‌شه . ولي همون زخماش‌م خوبه .
شما پدرم رو نديدين ؟