۱۲/۰۱/۱۳۸۳

تقديم به همه‌ي زناني كه همه جا مادرند

باد بود يا باران ؟ گرم بود يا او از بس‌كه دويده بود اين‌طور عرق مي‌ريخت ؟‌يادلش مي‌خواست گرم باشد . دل به اين خوش كرده بود كه گرم است . كه زمستان نيست كه … وقتي زن را با آن چادر مشكي و مقنعه و هزار ويژگي زن بودن ، پشت ميز ديد . با همه‌ي سرعتي كه داشت برگشت . جلوي در ايستاد . نفس بريده‌اش را چاق كرد ، ياالله‌ي گفت و وارد اتاق شد و زير لب گفت« اينم كه نيست »
از صبح تا حالا به هر جا كه پا گذاشته بود با نيست روبرو شده بود . نيستي كه براي او ، چيزي جز نيستي نبود . نيستي كه مي‌خواست او را نيست كند . زن سرش را بلند كرد و گفت « بفرماييد ؟»
شايد اين كلمه‌ي معمولي چيزي براي تعجب نداشته باشد . اما او با تعجب به زن نگاه كرد . به زور نفس نفس زدنش را كنترل كرد . زن حال او را كه ديد گفت « بشين »
چشم‌ها برق زدند و چيزي مثل شوري اشك راه حلقش را گرفت . مگر اين‌جا هم …؟ فقط يك لحظه بود . يك آن . كاغذ مچاله را به طرف زن گرفت و خس‌خس نفس‌هايش گفت « بايد بدمش به شما ؟»
تا زن كاغذ را نگاه كند ، او به زن نگاه كرد . به چادرش و … از روي نااميدي سرش را تكان داد و كسي از درونش التماس كرد « خدايا … ؟ »
زن زير چشمي مي‌پاييدش . كاغد را روي ميز انداخت و گفت « خواهش مي كنم . بفرماييد »
خند‌ه‌اي هيچ‌جا نبوده گلويش را خارش داد و فكر كرد شايد اشتباه آمده و اينجا نه دادگاه ، كه جايي غير از آنچه … جلوي فكر كردنش را گرفت ، به عكس امام نگاه كرد و گفت « شما بايد جواب بدين ؟ »
زن شايد لبخند مليحي كه به صورت يغورش نمي‌امد چاشني نگاهش كرد و او ادامه داد « شمارو به خدا ، من … »
شايد زن جمله‌ي نا تمام او را كه در بغض ناخواسته‌اش گم شده بود تمام كرد « شتاب دارين » وشايد او فكر كرد خودش جمله را تمام كرده است « خيلي عجله دارم » و مابقي كاغذ‌هاي دستش را جلوي زن گذاشت و زن گفته بود «عجله داشتي كه اين‌موقع آمدي؟ و … » و با نگاهش به عقربه‌هاي عجول ساعت جمله‌اش را نيمه تمام گذاشته بود .
و او نگاهش پر از التماس شد و پرسيد « رفتن ؟ »
زن به كاغذ ها نگاه كرد و او از اين همه سكوت و آن همه خونسردي زن حرصش گرفته بود . زن پرسيد « كي ؟ »
و او گفت «قاضي »
و زن گفت « من خودم قاضي‌ام » و از او پرسيده بود چكار داري ، پرسيده بود مشكلت چيه ؟ و او با خودش گفت « اونا كه مرد بودن و قدرت داشتن ، چيكار كردن كه اين زن … » زن هنوز نگاهش مي كرد و او در حاليكه شب‌كلاه پشمي پدرش را از پشت دود سيگار محو و مبهم مي‌ديد ، از نگاه منتظر پدرش گفت ، از قفسي كه ذره‌ذره به طرف او مي‌خزد ، از التماسي كه تو چشم‌هاي پدرش موج مي‌زد « من طاقت زندون ندارم بابا ، زود بيا » بغض كرده بود . لبهاي بي رنگش داشت چين مي‌خورد و از نگاه بد قاضي‌ي گفت كه عمدا آنها را تا آخر وقت نگاه داشته تا پدر پير و زندان نديده‌اش را دست‌بند به دست راهي زندان كند . از التماس‌هاي نكرده‌اي كه از صبح تا به حال كرده بود . از توهين‌ها و بي‌محلي‌ها … و يادش رفته بود كه شتاب دارد . يادش رفته بود كه اينجا دادگاه است و اين زن هم يك قاضي است و …
زن سرش پايين بود و دستش بين آن همه دفتر و دستك بزرگ ، در حال رفت و آمد . شايد حركت تند دست‌هاي زن او را وادار به درد‌دل كرده بود و شايد عقربه‌هاي ساعت كه پدرش را آرام آرام به طرف قفس هل مي‌داد و از او ديگر كاري ساخته نبود . هر چه بود از وجدان نداشته‌ي قاضي گفت . از جايگاهي كه مي بايست … مي‌بايست ، مي‌بايست … چرا ؟
زن كاغذهايي را سياه كرد آنها را به هم وصل كرد و بدون آنكه به روي خودش بياورد كه مرد اين‌همه حرف زده است و يا او حرف‌هاي مرد را شنيده ، همه را به طرف او گرفت و گفت « تا دفتر نبسته ، شماره بزن و بيا »
و او دوباره دويده بود . خسته نباشي گفته بود و گردنش را كج كرده و سنگيني خستگي دفتردار را به جان خريده بود و دويده بود و زن هنوز پشت ميزش بود . سلام كرد يا احساس نزديكي‌ي كه زن به او مي داد سلام را رد كرده بود . زن پشت دفتر هاي بزرگ گم شده بود و دستهاي سفيدش در سياهي كلماتي كه تند و تند صفحه را سياه ميكرد حل شده بود و مرد چشم از ساعت بر نمي‌داشت . از عقربه‌هايي كه پدرش را تسليم كرده بود و او را . اما باز هم اميد داشت و همكاري زن به او اميد مي‌داد كه همه‌چيز درست خواهد شد . هنوز دفترها بسته نشده بود كه مردي همراه دختر بچه اي وارد شد و او فكر كرد شوهر زن است . زن كاغذهاي شماره خورده ممهور را به طرف مرد گرفت و مرد پشت ميز روبروي زن نشست . – منشي زن بود - حالا او ايراد مي‌گرفت و زن توجيح مي‌كرد و او علت توجيه‌هاي زن را نمي‌فهميد و اينكه زن بر خلاف مقررات اداري همه‌ي كارهاي مرد را راه انداخته بود و زن دم‌به ساعت به ساعت پشت دستش نگاه مي‌كرد و شايد به اين فكر مي كرد اي كاش اين كار آخر را هم به مرد محول نكرده بود . اما منشي به زن آموزش مي‌داد و منت سر مرد مي‌گذاشت كه خانم قاضي … و او مي‌ترسيد . از نگاه منشي ، از دس‌دس كردنش ، از … ديگر نگاه گرم پدرش را نمي ديد .
منشي كاغذ ها را با منت مهر كرد و مثل طلبكار‌ها گفت « ببر ثبت اسناد و جوابشو بيار »
. او به زن نگاه كرد و زن به ساعت و گفت « اميدي نيست اما … »
و او امان نداده بود . دويده بود . دويده بود و شايد به خودش اميد داده بود كه هنوز وقت هست ، هنوز … اما آيا به چشم‌هاي هيز و لبهاي سياه قاضي‌ي كه مي‌خواست او نرسد ، مي رسيد .
دوباره سلام كرد . هن هن زد . گردن كج كرد و خستگي خريد و التماس كرد و خسته نباشي گفت و اين‌بار هم زني پشت ميز بود و بازهم از نفس‌نفس زدن‌هاي او ترسيد و او را دعوت به نشستن كرد و از آخر وقت بودن و … دوباره دفتر‌ها و دست هاي سفيد زن و سياهي قلم و سفيدي كاغذ . دفتر آخري بسته شد. او نفس گم شده‌اش را پيدا كرد و با صدا بيرونش داد .
زن پرسيد « تومان يا ريال ؟ »
«تومان »
زن قلم را روي ميز انداخت و گفت « از بس‌كه عجولي . اينجا نوشته ريال »
زنجيري روي دستها قفل شد . كسي پيرمردي را هل داد و قطره اشك سمجي روي ريش مرد افتاد .

۱۱/۲۸/۱۳۸۳

هميشه فكر مي كردم غير از داستان چيزديگري را نبايد در اينجا بگذارم و در طول اين دو سال سعي كردم بر اين عقيده پابرجا بمانم و ماندم . اما امروز آنقدر پرم و انقدر خسته از بودن كه نمي توانم نگفته بگذرم . اما از چي ؟ چرا پرم ؟ و چه چيز را مي خواهم بيرون بريزم ؟ چرا اين كار را مي كنم . شايد نداشتن مطلب اينطور مرا به اين وادي كشانده و شايد اينكه مدتهاست كه نمي توانم بنويسم ... هر چه هست تا قبل از نوشتن - قبل از باز كردن اين صفحه هزار حرف نگفته داشتم و هزار گله و شكايت و حالا ... انگار همه پر گرفته و همه ... شايد دلم براي خودم تنگ شده بود و شايد . ..هر چه هست دلم نمي خواهد اين نوشتن را رها كنم و شايد نوشتن دست از سرم بر نمي دارد و شايد ... شايد همه‌ي درد من از همين شايدهاست . ..
شما مي دانيد من چطورم شده ؟

۱۱/۲۱/۱۳۸۳

خانم فريبا چلبي‌نيا مرحمت فرموده و در وبلاگشان يادداشتي در مورد داستان طناب نوشته اند . از ايشان متشكرم

www.ch77.persianblog.com



يك حادثه
يك حادثه اتفاق افتاده است . يك حادثه كه از سالها قبل نطفه‌اش با گريه‌ي يك بچه بسته شده بود و امروز به انجام رسيد .
هيچ وقت با صدايي كه ميدا و منشائي نداشته باشد بر خورديد ؟ يا اينكه همه چيز براي شما با علت و معلول همراه است و چيز هاي ناشناخته را خيلي راحت رد مي كنيد و بي توجه از آنها مي گذريد و يا اصلا ... نه . بگذاريد به اصل حادثه بپردازيم . چيزي كه اگر در يك داستان نباشد ، داستان همه چيز مي شود الا داستان . شايد دوستاني كه همه‌ي سبك ها را كنار گذاشته اند بر من ايراد بگيرند . خوب بگيرند . كسي مزاحم انها نمي شود و هيچ وقت هم نشده . يعني من نشدم و معتقدم هر كسي آزاد است آزاد نبودن خودش و در انقياد قرارندادن ديگران را مد نظر داشته باشد .
بله يك حادثه اتفاق افتاده است . مردي خودش را پيدا كرد و براي خودش گريه كرد و شايد آن قدر خسيس بود كه حاظر نشد صد تومان به خودش بدهد و از همه مهمتر ، صداي گريه ي بچه اي كه در ذهنش اين همه سال بيداد كرده بود از همان لحظه تمام شد . اما مرد ، بعد از آن حادثه ديگر براي خودش گريه مي كند و براي دلتنگي ي كه از دست دادن گريه ي بچه شايد يكي از علت هايش باشد .
رو بروي من بر روي صفحه ي مانيتور مردي ، نه . پير مردي ايستاده و در كمال بي شرمي چرت مي زند و من به مردي فكر مي كنم كه خودش را ديد كه وسط خرابه اي ايستاده بود و به ديوارها و سقف هايي كه با آنهمه گچ بري و تزئين فرش زمين شده بودند ، نگاه مي كرد و نمي دانست از آنهمه ويراني لذت ببرد و يا دل بسوزاند و يا به آدمهايي كه در اين خانه به سر مي بردند فكر كند ، به عشق ها ، اميد ها ، گريه و شيون هايي برا ي از دست دادن عزيزان شان و گريه وشيوني براي رفتن خودشان .
اين ها بايد باشند تا حادثه رونقي بگيرد . هر چند كه من پايان اين حادثه و حتي خود حادثه را در همين چند سطر بالا شرح دادم اما ...
مرد ايستاده بود. . . نه . اول پشت ديوار ، بر روي تكه ي بزرگي از سقف كه پر از نقشهاي زيبا بود شاشيد و وقتي لرز با حال تخليه تمام شد تازه حس قديمي "ديدن " به سراغش آمد . به اطرافش نگاه كرد . شايد هم اصلا نگاه نكرد و اداي نگاه كردن را در مي آورد و به زير گچ بري ها لگد زد و به كوچه نگاه مي كرد تا ببيند آيا كسي رد مي شود تا با تعجب به او نگاه كند و او زير نگاه متعجب آن ها ، بادي به زير سبيل هايش بيندازد كه يعني اين منم . اما كوچه ي يك روز زمستاني آن هم در ماه رمضان ، كاملا خلوت بود و من فكر مي كنم مرد، نه براي ديدن ، بلكه به اين خرابه آمده بود تا دور از چشم مامور هاي منكرات و امر به معروف، در كمال راحتي سيگارش را دود كند . به هر حال مرد ايستاده بود . قيافه‌ي متفكري به خودش گرفته بود و از اين طرف به آن طرف مي رفت تا اول اينكه سيگارش تمام شود و دوم بر آن لكه ي گردي كه جلوي شلوارش از چكه هاي ادرار به وجود آمده بود ، خشك شود كه صداي خش خشي را شنيد . ..
نه . نترسيد . خش خش واژه يست كه در شما اين توهم را به وجود مي آورد كه ، حادثه ، يك حادثه مرگبار بوده و من هر چه مي گردم واژه اي كه آهنگ خش خش را جور ديگري نشان بدهد پيدا نمي كنم . پس صدا ، صداي سايش دو چيز آهني بود . خش خشي نرم و ريز و مداوم . مي بينيد خش خش مي خواهد كه بماند و ...
شايد مرد هم مثل شما اول از اين صدا ترسيد و شايد شك وارده باعث شد كه بچه ي ذهنش براي چند لحظه ساكت شود و او به طرف مركز صدا برود . برود ؟ ...
مرد به راه افتاد . صدا ، صداي چيز نا شناخته اي نبود . چيز ترسناكي هم نبود . صداي ريز يك كار ظريف بود . كاري در كمال راحتي و محتاطي . حتما اين طور صداها را بارها و بارها شنيده ايد. كار هاي ظريف صداي خوشايندي دارند . يك آهنگ جان دار . صدايي ماندني و دل انگيز . مرد فكر مي كرد خيالاتي شده است . فكر مي كرد آن گچ بري هاي ظريف ذهنش را وادار كرده اند تا اين صدا ها را بسازد . اما هر چه جلوتر مي رفت صدا واضح تر مي شد و مرد كنجكاو تر . از ديواري بالا رفت . در سه كنج ديوار ، بين سه ديوار خرابه ، جايي كه بيشتر شبيه يك قبر بود ، مرد جواني نشسته بود و ته يك قوطي نوشابه حارجي را با چيزي شبيه تيغ مي تراشيد . بچه ي ذهن مرد به گريه افتاد . اين مرد يك معتاد بود . وگرنه كي توي اين بيغوله اين طور راحت مي نشيند و ...
مرد مي خواست بر گردد . بچه ي ذهنش با گريه ، از او مي خواست تا برگردد و مرد جوان را به حال خودش بگذارد . اما چگونه ؟ چطور بر گردد تا صدايي ايجاد نكند و مرد جوان را نترساند و يك سوال ، ‌مرد چه كار مي كرد . كاري كه او مي كرد هيچ شباهتي به مصرف مواد مخدر نداشت . اما چرا اينجا ؟
مرد ايستاد . مرد جوان هم متوجه وجود او نشد . با حوصله ته قوطي نوشابه را تراشيد از يك بطري كمي آب توي قوطي ريخت . قوطي را به هم زد و با دقت محتويات قوطي را نگاه كرد و از جايش بلند شد و مرد را ديد و خيلي خونسرد گفت « بفرما »
بچه ي ذهن مرد ، آرام گرفته بود . او هم كنجكاو شده بود و شايد با چشمان نامرئي اش با دقت مرد جوان را زير نظر داشت . مرد گفت « نه . ممنون . اشكالي نداره تماشا كنم . ؟ »
مرد جوان نگاهي به ديوار روبرو كرد و گفت « نه . فقط بيا اينجا بنشين . اين زنه ، اگه ببينه ، بد و بيراه مي گه و ... »
در اين طور مواقع من نمي فهمم چكار كنم كه عين واقعه را نگويم و يا حادثه را طوري شكل بدهم كه به ساخت قصه نزديك تر باشم و از نوشتن وا مي مانم . حادثه اي بود يا نبود ؟ چطور مي توانم بدون آنكه حوصله ي خودم و مخاطبم سر برود آنچه را بنويسم كه ... اصلا چرا بايد بنويسم ؟ بنويسم تا عاقبت اعتياد را شرح داده باشم و يا ...
يك حادثه چگونه به وجود مي آيد ؟ آيا صرف گريه كردن بچه ي ذهن مرد براي شروع يك حادثه كافي نبود ؟آيا يك نويسنده اين حق را دارد تا به تكنيك هاي نوشتن بيش ازخود نوشته اهميت بدهد ؟ ...
مرد دوم پشتش را به مرد اول كرد و از جيب كتش كبريت در آورد و گفت « يه دختر مثل قرص ماه همراه دو تا لاشي ومعتاد اينجا بودند . لامصبا جنس داشتند . كشيدند و هرچي من التماسشون كردم يه ذره به من بدن . ندادن . دنيا بي رحم شده »
مرد اول پرسيد « تو چه كار مي كني ؟ »
« چكار مي كنم ؟ گورمه مي كنم . ندارم كه . مي خوام ته ظرف اونارو دماغي بكشم »
بچه ي ذهن مرد بي قرار بود و نمي خواست بماند اما او تا به حال همه جور كشيدن را ديده بود الا اين طريق را و ...
مرد دوم كتاب پاره و جلد سياهي را ار كنار دستش برداشت ، به طرف مرد اول پرت كرد و گفت « سرگرم شو »
شايد فكر كنيد جاي كتاب اينجا نيست و يا نمي تواند كاركرد درستي داشته باشد . اما اين يك ماجراي واقعي است و نويسنده نمي خواهد هيچ گونه دخل و تصرفي در آن بنمايد و كتاب هم آنجا بود . يك كتاب جلد مشكي به نام " مي خواهم زندگي كنم " و من هر چه فكر مي كنم اسم نويسنده اش را به ياد نمي آوردم و فكر مي كنم " ساگان " بود و مترجمش يك خانم كه تا آن زمان اسمش را نشنيده بودم .
مرد دوم سعي داشت كاغذ هاي پوسيده و نم زده را آتش بدهد و نمي شد . مرد اول مقوايي برداشت به طرف او پرت كرد و گفت « اونا خيسن » مرد دوم مقوا را آتش زد و گفت « ذهنم ديگه كار نمي كنه . كم كه ندارم بچه م مريضه ، زنم ول كرده و رفته . ديشبم داشتم رو ميدون دنبال يه كسي مي گشتم تا وبالش بشم كه يك مامور به جونم افتاد و گفت ...»
شعله تند و تند مي سوخت و به انتهاي مقوا مي دويد آب هاي توي قوطي به جوش آمده بودند و جز جز مي كردند و مرد بدون آنكه به سوختن انگشتانش توجه داشته باشد قوطي را همراه شعله به اين طرف و آن طرف مي كشاند و حرف مي زد « ...اول گفت من خمارم و جنسم ندارم و هيشكم به من جنس نمي دن و خلاصه هي التماس و التنماس كه برام بخر ما هم كه تازه از حبس بيرون اومده بوديم و دلمونم نمي خواس دوباره بر گرديم و مي فهمي كه .. اين روزا آدم به مادر خودشم اعتماد نداره . چي دردسرت بدم آخرس گول خورديم . خوب خودمونم خمار بوديم و ...» قوطي دود زد آبش تقريبا خشك شد مرد قوطي را توي يك قوطي بزگتر كذاشت كمي آب به دور قوطي ريخت تا خنك شود و گفت « هيچي نشد . همش آب ...
و مرد اول به اين فكر بود كه او چطور مي خواهد اين آب ها را از طريق بيني اش بكشد و من از خودم مي پرسم از اين نوشتن چي عايد تو مي شود . ولي دلم براي گريه ي بچه ي ذهن مرد كه حالا ديگر خيلي وقت است ساكت شده تنگ شده و فكر مي كنم با نوشتن اين ها شايد بتوانم او را زنده كنم و يا ....
مرد دوم قوطي را برداشت . پشتش را به مرد اول كرد و به انتهاي دخمه رفت . مرد اول از جا بلند شد و به داخل دخمه رفت وپشت سر مرد ايستاد و از روي شانه ي او به دست هاي مرد نگاه كرد مرد با دست او را به طرف در دخمه هول داد و گفت « تاريكي مي كني ، برو سر جات منم الان ميام همون جا » مرد اول برگشت . مرد دوم از توي قوطي كبريتش بريده ي فيلتر سيگار را درآورد و به داخل قوطي انداخت . سرنگي از جيبش در آورد سر سوزن را داخل فيلتر سيگار گذاشت و محتويات قوطي را به داخل سرنگ كشيد و گفت « آبن ، به درد هيچي نمي خورن »
و من در اين فكرم هر چيزي را براي چيزي ساختند و كار ديگري نمي تواند بكند همان طور كه فيلتر سيگار اين جا هم كار فيلتر را انجام داد و معلوم نيست آن كه براي اولين بار فيلتر را ساخت اين جنبه اش را هم در نظر داشت يا نه ؟ خميازه هاي پير مرد روي مانيتور حالم را گرفت و شايد هم از اين طور نوشتن خسته شدم كه او را بهانه كردم و با يك كليك آن را ُكشتم .
حالا فكر مي كنيد مرد با آن سرنگ مي خواست چكار كند ؟ دلم نمي خواهد ديگر ادامه بدهم چون مي دانم شما آخرش را حدس زده و مثل من خسته شده ايد اما ...سعي مي كنم خلاصه اش بكنم . مرد آيتسنش را بالا زد و سرنگ را روي رگ هاي برجسته ي دستش گذاشت و دستش را مچ كرد اما رگ مثل اينكه ترسيده باشد فروكش كرد قايم شد . مرد به اطرافش نگاه كرد تكه ي سيمي ديد . آن را دور دستش پيچيد و از مرداول كمك خواست او كمكش كرد و سيم را دور بازوي او گره زد و مرد سرنگ را بعد از چند بار تو و بيرون كشيدن بالاخره به داخل رگش فرو كرد و خون به داخل سرنگ دويد و مرد با لذت لبخندي زد و گذاشت تا خونش محتويا بد رنگ سرنگ را كاملا قرمز كرد و آنو قت همه را با يك فشار به داخل رگ راند و دوباره خون را به داخل سرنگ كشيد و بعد از چند لحظه آنها را به داخل رگش زد و اين عمل را چند بار تكرار كرد
مرد اول مثل شما ، حوصله اش سر رفته بود. دنبال بهانه اي بود كه كتاب را بردارد و بزند به چاك و از ادامه اين صحنه ي بي حود رها شود كه مرد دوم سرنگ را بيرون كشيد و خون همراه سر سوزن تيرك زد بيرون . مرد ناخنش را با آب دهنش خيس كرد و روي رگ گذاشت . اما خون بند نمي آمد مرد از روي زمين لته ي نسبتا بزرگي را كه پر از لكه هاي سياه شده ي خون بود بر داشت و رگه ي خون سياه را از وي دستش پاك كرد و با آب دهنش جاي آن ها را پاك كرد اما خون بند نمي آمد مرد از جايش بلند شد كاپشنش را از روي ديوار برداشت و گفت « خودش خشك مي شود » مرد اول هم برخاست . كتاب را پشت سرش گرفت و از جلوي در دخمه كنار رفت . مرد دوم با هوشياري دستش را به طرف متاب دراز كرد و پرسيد ساعت چنده ؟ »
مرد اول جوابش را نداد . مرد دوم گفت يه نخ سيگار مي دي ؟» مرد اول پاكت سيگارش را در آورد . مرد د وم گفت كرامت را تمام كن و چن نخ بده . مرد اول با اكراه دو نخ سيگار به او داد و از روي ديوار گذشت . مرد دوم هم به دنبالش آمد و گفت يك آقايي مي كني ؟.
مرد اول با تعجب نگاهش كرد . بچه ي ذهن مرد از روي بي حوصلگي به گريه افتاد . مرد دوم گفت « من خيلي ديرم شده ، صد تومن كرايه‌ي راه به من مي دي ؟»
جوابش را نداد . صداي بچه قطع شده بود . مرد دوم دوباره گفت و مرد اول با نفرت گفت « نه»
از همان لحظه تا به حال صداي بچه قطع شد و من هرچه به دنبالش مي گردم او را نمي يابم و قبلا گفتم شايد با نوشتن اين موضوع او را پيدا كنم . اما نشد . و فكر مي كنم باز هم بايد بگردم وشايد دوباره مجبور شوم اين ها را با دقت بيشتري بنويسم . و شايد ...

دي ماه هشتاد ودو