۸/۰۷/۱۳۸۹

در ستایش داستان / فرانک اوکانر




فرانک اوکانر (1903 ـ 1966)، نویسنده‌ی ایرلندی، شاعر و منتقد هم بود، ولی او را بیشتر به خاطر داستانهای کوتاهش می‌شناسند. از زمان جوانی که در کتابخانه‌ای در دوبلین کتابدار بود، داستانهای کوتاهی برای مجله‌ها می‌فرستاد و شاعر معروف ایرلندی، ویلیام باتلر ییتس (1865 ـ 1939) یکی از مشوقان و حامیان عمده‌اش بود و همو بود که به این نویسنده‌ی پیشتاز «چخوف ایرلند» لقب داد. اولین مجموعه داستانهای کوتاهش را در سال 1931 منتشر کرد. به آمریکا رفت و بیشتر عمرش را در آن کشور به تدریس و نوشتن گذراند و بسیاری از داستانهای او برای اولین‌بار در آمریکا به چاپ رسید. گفتگویی که می‌خوانید، نخست در مجله‌ی «Paris Review» شماره‌ی پائیز و زمستان 1957، و سپس در کتاب «Writers at work» به ویرایش ملکوم کاولی (نیویورک، انتشارات وایکینگ، 1958) به چاپ رسید.

چرا داستان کوتاه را به هر نوع دیگری ترجیح می‌دهید؟
چون که این نزدیکترین چیز به شعر غنایی‌ست که من سراغ دارم. من مدت زیادی شعر غنایی می‌سرودم. بعداً کشف کردم که خداوند، مقرر نفرموده که من شاعر غنایی باشم. و نزدیکترین چیزی که وجود دارد، داستان کوتاه است. رمان در واقع، منطق و دانش خیلی بیشتری از اوضاع و احوال طلب می‌کند. در حالی که داستان کوتاه، همان جدایی از اوضاع و احوال را دارد که شعر غنایی هم دارد.

فاکنر گفته است: «شاید هر رمان‌نویسی، اول می‌خواهد شعر بنویسد، می‌بیند نمی‌تواند، و آن وقت سعی می‌کند، داستان کوتاه بنویسد که بعد از شعر مطلوب‌ترین فرم است. و اگر در این زمینه هم شکست خورد، تازه آن وقت دست به کار نوشتن رمان خواهد شد». دراین‌باره چه فکر می‌کنید؟

دوست داشتم، خودم را به همین ترتیب تسکین بدهم و راستی هم از نظر نویسنده‌ی داستان کوتاه، رمان چیز ساده‌ای‌ست که به آرامی می‌شود به درونش لغزید. اما در واقع، تجربه‌ی خود من در مورد رمان این است که همیشه برای من بیش از حد دشوار بوده است؛ دست کم، نوشتن رمانی مانند «غرور و تعصب» کاری نیست که از دست یک فارغ‌التحصیل شکست‌خورده، یک شاعر شکست‌خورده، یک داستان کوتاه‌نویس ‌شکست خورده یا هر شکست خورده‌ی دیگری برآید. کار اساسی در رمان، خلق مفهومی از یک زندگی مداوم است. ما در داستان کوتاه، این مسئله را نداریم. در داستان کوتاه فقط اشاره‌ای به این زندگی مداوم می‌شود. در رمان باید آن را خلق کنید. و این توضیح یکی از مشکلات من با رمانهای مدرن است. حتی رمانی مثل «As I Iay Dying» _ عنوان ترجمه‌ی فارسی رمان: "جان که می‌دادم" _ که من شدیداً تحسینش می‌کنم، به هیچ‌وجه رمان نیست، داستان‌کوتاه است. رمان برای من چیزی‌ست که در پیرامون اوصاف زمان، طبیعت زمان و تأثیری که زمان بر حوادث و شخصیت‌ها دارد، ساخته شده باشد. وقتی که من رمانی را می‌بینم که قرار است در بیست و چهار ساعت اتفاق بیفتد، از خودم می‌پرسم که «یارو چرا داستان کوتاه ننوشته؟»

ییتس گفته است: «اوکانر همان کاری را برای ایرلند می‌کند که چخوف برای روسیه کرد.» در مورد چخوف چه می‌گویید؟

معلوم است که چخوف را فوق‌العاده تحسین می‌کنم و فکر می‌کنم که هر داستان کوتاه‌نویسی، این کار را می‌کند. او تقلید‌ناپذیر است. کسی‌ست که نوشته‌هایش را باید خواند، تحسین و ستایش کرد. اما هرگز، هرگز، هرگز نباید از او تقلید کرد! او خارق‌العاده‌ترین تمهیدات فنی را به کار برده است و آن لحظه‌ای که شما بدون آن تمهیدات فنی، شروع می‌کنید به تقلید کردن از او، به ورطه‌ی نوعی روایت بی‌ سر و ته می‌افتید. همان‌طور که فکر می‌کنم حتی به سر داستان‌نویس خوبی مثل کاترین مانسفیلد افتاد. می‌بینید که او ظاهراً بدون هیچ حادثه‌ی فرعی، داستانی می‌سازد. بنابراین، به این نتیجه می‌رسد که اگر داستانی بدون هیچ حادثه‌ی فرعی بسازد، به همان اندازه خوب است. اما در واقع این‌طور نیست. چیزی که کاترین مانسفیلد فراموش می‌کند، این است که چخوف در روزنامه‌نگاری، هجونویسی، نویسندگی برای نشریات فکاهی و نمایشنامه‌نویسی سابقه‌ای طولانی داشت و خیلی خیلی زود هنر جلب علاقه و خلق یک ساختمان محکم را آموخته بوده. چیزی که هست، این هنر در کارهای آخر او پوشیده از نظر است. فکر می‌کنند که بدون ساختمان محکم، از پس کار بر می‌آیند، ولی همگی اشتباه می‌کنند.

از عادات کار حرف بزنید؛ داستان را چطور شروع می‌کنید؟

موپاسان توصیه می‌کرد «کاغذ را سیاه کنید!» من همیشه همین‌کار را می‌کنم. هیچ نمی‌دانم نوشته چه ریختی خواهد شد. هر چیزی که به طرح اولیه‌ی داستان مربوط باشد، می‌نویسم. آن وقت برمی‌گردم و شروع می‌کنم به برآورد کردن آن چه نوشته‌ام. وقتی که می‌نویسم، وقتی که نسخه‌‌ی اولیه‌ی یک داستان را می‌نویسم، هیچ وقت به فکر نوشتن جمله‌های قشنگی از قبیل «در یک شب زیبای ماه اوت، الیزابت جین موریارتی در جاده راه می‌رفت» نمی‌افتم. فقط آنچه را که اتفاق افتاده است، سرسری می‌نویسم و آن‌وقت می‌توانم به این فکر بیفتم که ساختمان چه جوری باشد. شکل داستان برای من از همه‌چیز مهمتر است، آنچه که به شما می‌گوید، شکاف ناجوری اینجا و آنجا در روال روایت هست و شما باید به هر طریقی که می‌توانید، آن را پر کنید. همیشه به شکل داستان نگاه می‌کنم، نه به شیوه‌ی پرداخت آن. همین چند روز پیش، داشتم مطلبی را درباره‌ی دوستم ا.ئی.کاپارد می‌نوشتم. داشتم توضیح می‌دادم که کاپارد این داستانها را چطور باید نوشته باشد: با یک دفترچه یادداشت، این طرف و آن طرف می‌رفته، یادداشت می‌کرده که رعد و برق چه شکلی بود، آن خانه چه شکلی بود، و همه‌ی وقتش را صرف به کار بردن تشبیهی می‌کرده که آن را به یادش بیندازد. «جاده شبیه مار دیوانه‌ای بود که از تپه بالا می‌رفت.» یا چیزی از این قبیل. و «او چنین و چنان گفت و آن مرد در میخانه چیز دیگری گفت.» پس از این که او همه‌ی این چیزها را می‌نوشت، قاعدتاً طرح داستانش شکل می‌گرفت و دست به کار نوشتن همه‌ی جزئیات می‌شد. اما من هیچ وقت این کار را نمی‌کنم. من قبل از هر چیز باید ببینم که این آدمها چکار کرده‌اند و تازه آن‌وقت به این فکر می‌افتم که شب زیبای ماه اوت بود یا شب بهاری بود. من قبل از هر کاری، صبر می‌کنم موضوع کار دستم بیاید.

بازنویسی هم می‌کنید؟

بارها، بارها، بارها و بارها. همچنان بازنویسی می‌کنم و پس از این که منتشر شد و پس از این که به صورت کتاب هم منتشر شد، بازنویسی می‌کنم. بیشتر داستانهای اولیه‌ام را دوباره نوشته‌ام و یکی از همین روزها، اگر خدا بخواهد، درشان می‌آورم.

۷/۲۱/۱۳۸۹

بانو مرضیه در گذشت










بانو مرضیه (اشرف السادات مرتضايى ) در سن هشتاد و پنج سالگی به علت ابتلا به بیماری سرطان در پاریس در گذشت

این روزها خبرها یکی از یکی دیگر تلخ تر و جانسوز تر است هنرمندان - این زندگی درگذشته ما یک به یک از دستمان میروند و فقط آهی جانسوز بر دل ما میگذارند تک ستاره های هنر یک به یک در آسمان هنرموسیقی افول میکنند و شب ما سیاه تراز سیاه میسازند



زندگينامه
مرضيه در سال ۱۳۰۴ در تهران بدنيا آمد. پدر و مادرش از يك خانواده هنردوست بودند و هنرمندانى از قبيل مجسمه‌ساز، نقاش و مينياتوريست و موسيقى‌دان در فاميلش زياد بودند. اما مادرش بود كه بطور خاص او را تشويق به خواندن كرد و در همه دوران زندگى‌اش از او پشتيبانى مى‌كرد.
وى در مصاحبه‌اى درباره خود گفته‌است:
«درزمانى كه خانواده‌هاى ايرانى به ندرت فرزندان دخترشان را براى تحصيل علم مى‌فرستادند پدر من با وجود كه يك فرد روحانى بود مرا تشويق به آموزش تحصيلات مرسوم زمان نمود. وقتى كه من آغاز به خواندن كردم خواننده شدن براى زنان خيلى غير عادى بود و درعين حال يك خواننده در آن زمان بايد هم دانش مدرسه‌اى مى‌داشت و هم دانش كلاسيك موسيقى و هم چنين يك صداى خوب. در ضمن استادان موسيقى زيادى بايد صداى او را تأئيد مى‌كردند و همچنين تئورى موسيقى را بايد بخوبى مى‌دانست. من سالهاى زيادى را به آموختن در زير نظر استادان بزرگ موسيقى ايرانى گذراندم پيش از اينكه شروع به خواندن كنم.
مرضيه در سال ۱۹۴۲ (۱۳۲۲ خورشيدى) به جهان هنر موسيقى وارد شد. نخستين بار در يك تئاتر كه نمايشنامه شيرين و فرهاد را اجرا مى‌كرد (تئاتر باربد) در نقش شيرين بازى كرد.اين نمايش ۳۷ شب روى صحنه بود كه براى او يك موققيت بزرگ و سريع به بار آورد و با استقبال زياد مردم مواجه شد.
مرضيه به سرعت نظر استادان موسيقى را به خود جلب كرد و نخستين زنى بود كه توانست در برنامه گل‌ها آواز بخواند مرضيه در حدود ۱۰۰۰ آواز در دوران شكوفايى هنريش خواند كه در ارتقاى موسيقى ايرانى بسيار اثرگذار بود.

پس از انقلاب
مرضيه در سال ۱۳۷۳ از ايران به خارج كشور رفته و در فرانسه به تشويق دوستانش مريم و هدايت‌الله متين‌دفترى پناهندگى گرفت و در سفرهاى گوناگون به كشورهاى مختلف كنسرت‌هاى زيادى داد. در اين دوران او با هنرمندان معروف و شاعران و آهنگسازان و نوازندگان مشهورى چون محمد شمس و شاپور باستان‌سير و عماد رام و محمد على اصفهانى و اسماعيل وفا يغمايى و راس پاپل و حميدرضا طاهر زاده كارهاى متعددى ارائه نموده‌است.(منبع ویکی پدیا)

۷/۱۵/۱۳۸۹

«آيا داستان نويسي در ايران دچار بن بست است؟»


گزارشي از وضعيت داستان نويسي امروز ايران
يزدان سلحشور

(۱)
«آيا داستان نويسي در ايران دچار بن بست است؟» اين سؤالي است كه در دهه هشتاد بيش از دهه هاي پيشين هم مطرح، هم به چالش كشيده شده و احتمالاً بي جواب مانده است!
ما شرقي ها گاهي دنبال سؤال هاي بي جوابيم! معماهاي بي پاسخ مثل كندوهايي است كه زنبورها را از آن دور كرده باشيم! «سؤال بودن» يا «بودن سؤال» يا «صرف هستي سؤال» براي ما كافي است. هر ابهام ما را به ابهام بعدي مي رساند و ابهام سوم ما را به ابهام هاي بي پايان. «ابهام» راز حيات «شهرزاد» هم هست؛ او، هزار و يك شب، «ابهام» از دل «ابهام» بيرون مي كشد تا خليفه از پاسخ سؤال ها دور بماند و در نتيجه گردن او از تيغ .
بگذاريد قصه اي را كه در اكثر نسخ «هزار و يك شب» مغفول مانده، به روايت خودم برايتان بياورم:
«هان اي ملك جوان بخت! پس آنچه حكايت بر تو خواندم همه حكايت «خود» بود و آنچه شنيدي همه حكايت «تو». تو حكايت خويش شنيدي و من حكايت خويش گفتم. هر دو يكي بود؟ تو داني كه حكايت شهرزاد و خليفه، پايان نگيرد مگر به پايان زندگي؛ و زندگي پايان نگيرد مگر به پايان «پرسيدن»؛ و «پرسيدن» پايان نگيرد مگر به پايان حكايت. پس حكايت هرگز پايان نگيرد! اي ملك جوان بخت! تو تا ابد از در درآيي و خواهي بكشي، نكشي و شهرزاد حكايت بگويد و آن «هزار و يك شب» تا جهان باقي است «هزار و يك شب» بماند».
«آيا داستان نويسي در ايران دچار بن بست است؟» بگذاريد ببينيم شهرزاد قصه گو چه مي گويد!
(۲)
«مهشيد نونهالي» فارغ التحصيل رشته «پيش دكترا»ي آموزش زبان و ادبيات فرانسه از دانشگاه سوربن و مترجم سه رمان از «ناتالي ساروت» و همچنين مترجم كتاب سه جلدي «زبان و حكايت» از «پل ريكور» در اين باره مي گويد: «اين كه ادبيات داستاني ما دچار بن بست است يا نيست، شايد موضوع صحبت من نباشد اما ما به هر حال در اين حيطه شاهد ركود يا ايستايي هستيم كه دو محور اصلي اش يكي «مقيد بودن نويسندگان در چارچوب هاي ذهني تحميل شده از سوي خود يا جامعه است» و دومي بحث «عرضه و تقاضا و توازن ميان طلب آثار ادبي و توليد آن است».
در كشور ما چيزي به نام روند آموزش كتابخواني و رمان خواني قابل پيگيري و بررسي نيست. در مقايسه، در مدارس كشور فرانسه براي مرحله راهنمايي همكلاسي هاي تحليل ادبيات وجود دارد. در مرحله دبيرستان هم، مفاهيم نقد ادبي براي تمام رشته ها تدريس مي شود؛ يعني شاگردي كه از مدرسه به اجتماع پا مي گذارد خودش داراي ذائقه ادبي است و با مفاهيم نقد ادبي جديد نيز آشناست. يكي از مواردي كه در مدارس فرانسه تدريس مي شود، «تحليل متن و خلاصه نويسي متن» است. در ايران، ما شاهد چنين روندي نيستيم. به همين دليل هم تيراژ كتاب ها تا اين حد پايين است. اين بخش موضوع البته تا حد زيادي به خوانندگان برمي گردد اما بايد متذكر شوم كه با تمام تلاش هاي قابل ستايشي كه مترجمان ما در ترجمه آثار كلاسيك به نمايش گذاشته اند اما هنوز بخش قابل توجهي از اين آثار به فارسي ترجمه نشده تا نويسندگان ايراني از آنها بهره مند شوند.
پاسخ دكتر فرزان سجودي - زبان شناس، نشانه شناس، نويسنده كتاب «نشانه شناسي و ادبيات» و مترجم كتاب «ابر ساخت گرايي» از ريچار هارلنت - نه متفاوت بلكه تعميم يافته تر است: واقعيت آن است كه خوانندگان متون ادبي بايد در دبيرستان ها تربيت شوند. دانش آموز بايد ادبيات را نه فقط به عنوان يك رشته درسي كه بيش از آن، به عنوان ابزار زندگي بياموزد. اكنون تنها وجهي از ادبيات كه در مدارس تديرس مي شود وجه كلاسيك آن است، آن هم با يك روش بسته و قديمي. اين چه نوع گره گشايي است كه تحليل ادبيات كلاسيك از خود اين ادبيات مشكل تر است؟! در كشور انگليس، در مدارسي اول از ادبيات معاصر شروع مي كنند چون آسان تر است و اگر دانش آموز خواست ادامه دهد در مقطع دانشگاه مي رود سراغ متون كلاسيك. وقتي شما در مدارس تان به علايق «به روز» دانش آموزان توجهي نمي كنيد، آنها مي روند اين علايق را در تلويزيون و راديو جست وجو مي كنند و حاصلش مي شود يك نوع زبان و ادبيات «باري به هر جهت»كه گرچه دوام چنداني ندارد اما با ارائه چهره هاي تازه از خود، روي چندين نسل تأثير مي گذارد و نتيجه اش حداقل اين مي شود كه از مخاطبان ادبيات مي كاهد. مسأله ديگر اين است كه نويسندگان ما هم ظاهراً يادشان رفته كه «بومي» بنويسند. نمي گويم كه مدرن نباشيم. نمونه هاي موفق ادبيات معاصر ما مثل «بوف كور» و «شازده احتجاب» هم بومي اند و هم مدرن. آثاري كه اغلب از نويسندگان امروز شاهد هستيم پر است از فضاهاي نامأنوسي كه تابع مدهاي ادبي پشت مرزهاي جغرافيايي ما هستند. فرهنگ ايران جاي زيادي براي كندوكاو روايي نويسندگان دارد. مسأله بعدي «نظريه زدگي» نويسندگان است كه تا حدي شايد هم ما - زبان شناس ها، نشانه شناس ها و مترجمان - در آن مقصريم. چرا بايد نويسنده براي نظريه بنويسد نه براي مخاطب؟ مگر نظريه كتابش را مي خرد و مي خواند؟ اين روزها ظاهراً يك مورد مهم ناديده گرفته مي شود: نظريه هاي ادبي براي تكامل ادبيات پديد مي آيند نه براي سنگ اندازي پيش پاي آن!»
(۳)
زماني كه جمالزاده مي نوشت، نوشتن آسان تر بود چون كسي نبود كه با او مقايسه شوي؛ و مشكل تر بود چون الگويي نبود تا از آن سرمشق برداري.
«هدايت» در قلب هنر اروپا، شروع كرد به نوشتن. در پاريس آن روزها، سوررئاليست ها داشتند دنيا را عوض مي كردند. «هدايت» هم مي خواهد اثري همسنگ آنها پديد آورد، «بوف كور» به دنيا مي آيد كه هنوز هم پرآوازه ترين اثر داستاني ايران در جهان معاصر است. اين اثر ترجمه مي شود. يك چهره جهاني مثل «خورخه لوئيس بورخس» مي گويد كه از خواندنش چيزهاي زيادي آموخته اما... «هدايت» ، ناشناخته در ميان ملت خودش، مي رود غربت و تا ابد در گورستاني كه اكثر نويسندگان ما هم اسمش را نمي دانند، غربت نشين مي شود.
مي پرسيم كه چرا آثار ما در ديگر كشورها خوانده نمي شود؟ چرا ما چمدانمان را پرت نمي كنيم آن طرف اين ديوار جغرافيايي - فرهنگي؟
(۴)
فرخنده حاجي زاده - نويسنده رمان هاي «از چشم هاي شما مي ترسم» و «من، منصور و آلبرايت» كه آثارش به چند زبان از جمله انگليسي وتركي استانبولي ترجمه شده و يك جايزه هم دريافت كرده است - مي گويد: «وضع و سطح داستان نويسي ما، آن قدرها هم بد نيست. نگاه مردم و منتقدان نسبت به اين ادبيات كمي بدبينانه است . در ايران، نوعي شيفتگي نسبت به آثار و اسامي غربي وجود دارد كه باعث مي شود مخاطبان نسبت به آثار داخلي حساسيت منفي نشان دهند. باور كنيد اگر «صد سال تنهايي»گابريل گارسيا ماركز را يك ايراني نوشته بود، حتي يك هزارم محبوبيت فعلي را هم در ايران نداشت. همين «بوف كور» كه امروز هركسي را مي بيني، به به و چه چه اش را مي گويد اگر حالا نوشته مي شد همه مي گفتند كه غيرقابل فهم است. من افراد زيادي را ديده ام كه «بوف كور» را خريده اند و نخوانده و توي كتابخانه شخصي شان گذاشته اند؛ هر وقت هم كسي را مي بينند مي گويند: چه كتاب محشري!
به نظر من داستان نويسي ايران در سي ساله اخير پيشرفت چشمگيري داشته و ما چيزي از غربي ها كم نداريم. فقط اعتماد به نفس مان كم است. »
حميد يزدان پناه - شاعر و مترجم «آخرين داستان هاي ريموند كارور» ، «جانوران» جويسي كارول اوتس و «ايزابل كاستلو» جان مكسول كوئيتزي (برنده نوبل ادبي ۲۰۰۳) - معتقد است: «خب! ما در ايران درك روشني از ادبيات آن سوي مرزها نداريم. مترجمان ما گاهي آثار درخشان را به گونه اي ترجمه كرده اند كه ماهيت آنها دگرگون شده از طرف ديگر رواج نظريه پردازي ترجمه اي كه بخش اعظم آن، حاصل ترجمه هاي نادرست از «متن مبدأ» است ما را به ورطه اي كشانده كه نويسندگان در نوشتن از روي نظريه هايي از هم سبقت مي گيرند كه وجود خارجي ندارند بلكه حاصل اشتباه در ترجمه اند!
به همه اين ها اضافه كنيد كوتاهي ارتفاع ديد ما را. متأسفانه نويسندگان ما واقعاً نمي توانند از ارتفاع و جايگاهي كه امثال كارول اوتس و كوئيتزي به جهان نگاه مي كنند، به جهان پيرامون شان نگاه كنند.
نويسندگان ما بايد جهان بيني قابل ارائه اي براي دنيا داشته باشند كه به قول «سار تر» بازتاب صداي غربي ها نباشد».
(۵)
با اين همه آيا هنگامي كه «وول سوئينكا» از نيجريه برنده جايزه نوبل مي شود، صدايش بازتاب صداي غربي ها نيست؟ آيا هنگامي كه نويسنده اي ايراني اما مقيم آمريكا و انگليس زبان، اثرش به چند زبان ترجمه مي شود و تيراژ چند صدهزار نسخه اي را تجربه مي كند، صدايش بازتاب صداي غربي ها نيست؟ آيا هنگامي كه «ايشي گورو» ژاپني «بازمانده روز» را به انگليسي مي نويسد و غير از نام نويسنده كه ژاپني است هيچ ويژگي شرقي در اثر به چشم نمي خورد، باز هم مسأله بازتاب صداي غربي ها ، آنان را آزار مي دهد؟
واقعيت چيست؟ نه «ابراهيم گلستان» مدرن توانسته چمدانش را به آن سوي مرزها پرتاب كند نه «محمود دولت آبادي» بومي نويس، نه «بزرگ علوي» سياسي كار رمانتيك ، جهاني شده نه «صادق چوبك» غير سياسي غير رمانتيك؛ نه «غلامحسين ساعدي» به تيراژ انبوه در اروپا و آمريكا رسيده نه «بهرام صادقي» مدرن و پست مدرن و خيلي جلوتر از زمانه خويش.
(۶)
اسدالله امرايي - مترجم پركار آثار داستاني در دهه هاي هفتاد و هشتاد كه ترجمه حجم گسترده اي از رمان و داستان كوتاه در كارنامه اش قابل پيگيري است و خوانندگان آثار داستاني، اغلب و اكثر، نامش را به دليل ترجمه رمان «كوري» از «ساراماگو» به ياد دارند - در اين باره مي گويد: «اينكه بعضي ها مي گويند قصه هاي ايراني به دليل مميزي رشد نكرده اند انداختن تقصير به گردن ديگري است. مگر نويسندگان ايراني مقيم اروپا كه با مميزي سروكار ندارند حالا جهاني شده اند يا اثري فوق العاده ارائه داده اند كه اين همه هياهو بر سر چارچوب هاي فرهنگي است. ببينيد! ما اگر چارچوب ذهني نداشته باشيم دچار چارچوب عيني هم نمي شويم. پس مشكل در ذهني است كه مي خواهد بنويسد. مي گويند ادبيات آمريكاي لاتين جهاني شده چرا ادبيات ما جهاني نشده؟ يك عامل مهمش گسترش كشورها و زبان اسپانيولي است در جهان. اين زبان بيش از ۳۰۰ميليون نفر «گويش ور» دارد. يك نويسنده ايراني از اين امكان منحصر به فرد بي بهره است. مي گويند داستان نويسي هم مثل تمدن از شرق به غرب رفته؛ يعني داستان با هزار و يك شب سوار قاليچه پرنده شده و به غرب رفته است حالا چرا وضعيت ما اين است؟ بله با قاليچه پرنده به غرب رفته و حالا با قطار برقي برگشته است! هنر اين است كه ما هم بدل بزنيم كه نتوانسته ايم! ما در عرصه نظريه پردازي داستان حرفي براي گفتن نداشته ايم. آنها به دنبال نگاه و نظر تازه اند نه تكرار حرفهاي خودشان؛ البته درخشش هايي هم داشته ايم در حد همين تاريخ كوتاه داستان نويسي ايران. مشكل ما اين است كه هميشه به دنبال كسب صفت عالي هستيم و به صفت تفضيلي قناعت نمي كنيم. ما از خيلي كشورها جلوتريم . اول بايد روراست به خودمان بگوييم كه ما نسبت به كشورهاي فلان منطقه «بهتر» هستيم و دنبال اينكه يك سكوي جهاني پيدا كنيم كه روي آن داد بزنيم «بهترين» هستيم، نباشيم چون با اين تاريخ كوتاه داستان نويسي - مدرن- و تجربيات اندك و ... امكانپذير نيست. من معتقد نيستيم كه دچار بن بست و بحرانيم؛ اين وضعيت و حد فعلي ماست؛ البته اگر نويسندگان ما توان نوشتن به انگليسي را داشتند شايد مثل «خالد حسيني» نويسنده افغان كه رمان «بادبادك باز»ش مورد توجه واقع شده، به اعتبار و تيراژ بالا دست مي يافتند. «ايزابل آلنده» [نويسنده رمان مشهور «خانه ارواح»] بر همين اثر نقد مثبتي نوشته و خب اين نقد براي رماني كه اولين اثر يك نويسنده است خيلي بازتاب داشته است. ما در ايران اگر نويسنده اي كتاب اولش شاهكار هم باشد عارمان مي آيد كه بگوييم آن را خوانده ايم.» قاسم كشكولي - نويسنده «زن در پياده رو راه مي رود» و «رمان نامه» كه از معدود نويسندگان دو دهه اخير است كه بومي نويسي و مدرن نگاري را به موازات هم به كار گرفته - اما نگاه متفاوتي به موضوع دارد: «متأسفانه شرايط طوري شده كه در يك صدساله اخير، همه جهان را در غرب خلاصه ديده ايم كه به نظرم اشتباه است.
رسانه هاي غربي مي خواهند كه ما باور كنيم اگر اثري به فرانسه، آلماني يا انگليسي ترجمه شود پس جهاني شده است. مگر اين زبانها در سراسر جهان چند «گويش ور» دارند؟ اين رسانه ها به ما مي گويند اگر اثر شما به زبان چيني ترجمه شود كه بيش از يك ميليارد «گويش ور» دارد، جهاني نيست! اين چه منطقي است كه بايد باورش كنيم و حسرت آن را بخوريم كه مشمول آن نيستيم؟! واقعيت آن است كه اگر آثار ما به زبانهاي اروپايي هم ترجمه شود باز هم فرجي نمي شود چون غربي ها طالب دنيايي هزار و يك شبي هستند كه دائم يك غول از يك طرف داستان بيرون بيايد و برود طرف جني كه طرف ديگر داستان است. آنها دنبال قاليچه پرنده و دربار خليفه اند. آنها طالب تصويري از زندگي اكنوني ما كه همانند زندگي خودشان عيني و واقعي است، نيستند. شما مي توانيد اين نگاه غيرعيني را در توجه بيشترشان به داستانهاي افغاني كه هم ضعيف تر از داستانهاي ما هستند و هم مملو از فضاهاي ناشناخته متعلق به چند قرن قبل ببينيد. ترجمه شعرهاي «سهراب سپهري» در ايتاليا با تيراژ بالا منتشر شده و مورد استقبال هم قرار گرفته است اما ترجمه آثار گلشيري و دولت آبادي كه ادبيات داستاني اند و به نظر مي رسد كه بايد توجه بيشتري را به خود جلب كنند، از اين موفقيت بي نصيب مانده اند؛ دليلش - به نظر من - استقبال غربي ها از ديدگاه هايي است كه آنها فكر مي كنند كاملاً شرقي اند يعني متعلق به جهان كهن اند نه جهاني مدرن و شبيه خودشان.
از طرف ديگر، اگر مي بينيد كه ميزان ترجمه از آثار فرضاً ژاپني نسبت به آثار ايراني بيشتر است، دلايل كاملاً عيني و منطقي دارد. دولت ژاپن در اين زمينه سرمايه گذاري مي كند. جوايز خاصي را در نظر گرفته اند براي مترجماني كه آثار ژاپني را به زبانهاي غربي ترجمه مي كنند. در ايران، ما شاهد سرمايه گذاريهايي از اين نوع نيستيم. اين مطلب را هم اضافه كنم كه توجه نويسندگان غربي به خوانندگان و ذائقه ادبي آنان، حاصل يك رابطه تجاري است. نويسنده غربي چون زندگي اش از راه نوشتن تأمين مي شود بايد به سلايق خوانندگان توجه كند؛ وگرنه بايد برود دنبال يك كار اداري يا روزنامه نگاري يا شغل هاي ديگر. «نوشتن» در غرب شغل است و در ايران مشغله فكري. نويسنده ما وقتي مي بيند كه شغل اش چيز ديگري است چندان به فكر ذائقه خواننده نيست. با اين همه من سطح داستان نويسي خودمان را پايين تر از غربي ها نمي دانم. مشكل ما اين است كه مي خواهيم از منتقدان غربي تأييديه بگيريم آنها هم به ما تأييديه نمي دهند.»
(۷)
مي گويند كه «حقيقت» آيينه شكسته اي است كه هر كسي تكه اي از آن را در دست گرفته و مدعي است كه آيينه يعني اين!
«واقعيت» هم آيينه شكسته اي است؟
خيابانهاي ايراني پر از داستانهاي متحركي است كه مي خواهند وارد ذهن ما شوند و از شبكه تو در توي «زبان فارسي» راهي به ادبيات مكتوب پيدا كنند. آيا ما هم به سراغشان مي رويم؟ اين كه مي بينيم داستان نويسي چندسال اخير پر است از داستانهايي كه شخصيت هاي آنها مي خواهند از نويسندگان داستان انتقام بگيرند، شايد حاصل شرمي پنهاني است كه گريبان نويسندگان ما را گرفته است. چرا داستانهاي ما اين قدر شبيه هم شده اند؟ موضوع كم داريم، طرح خوب آنقدر كم است كه از روي دست هم بنويسيم يا خودمان بن بست ذهن مان شده ايم؟
داستان نويسي ايران محتاج عصبانيت نيست؛ به اندازه كافي همه ما عصباني هستيم! چه بپذيريم كه وضع مان در داستان نويسي عالي است وچه بپذيريم كه وضع مان قابل قبول است وچه بپذيريم كه دچار بن بست ايم، بايد براي آينده فكري بكنيم.
راستي كودكان ما، زنان و مردان آينده ما، كهن سالان ما بدون داستان، بدون ارتباط صميمانه با داستان چه سرنوشتي خواهند داشت. «داستان» ارثيه شرقي ماست.