برایتان از کتاب "چهره های درخشان" مریم فیروز (فرمانفرا) بخشی را استخراج و خلاصه کرده ام. این بخش مربوط به صادق هدایت است. تصور می کنم این نوشته حاوی اطلاعاتی است که کمتر در باره آن خوانده و یا شنیده اید. رعایت اختصار در فیسبوک را کردم، بنابراین اگر هنوز هم متن بلندی است، به سایه بلند خویش که بر سر من است ببخشید. «صادق هدایت برای ایرانیها آن کسی است که راه نوی برای ادبیات امروزی ایران باز کرد و خود یکی از برجسته ترین پیشآهنگان این راه بود و هست و نزد هر ایرانی میهن پرست عزیز و ارجمند است. چرا من میخواهم در باره او بنویسم؟ آیا از دوستان نزدیک او بودم؟ آیا دمخور و همنشین او بودم؟ نه، چنین چیزی را نمی توانم ادعا کنم. تنها روزگاری زندگی، راه ما دو را به هم نزدیک کرد و مدتی صادق هدایت با دوستی و مهربانی با ما رفت و آمد داشت و من در دل خود شادم که او نسبت به من روشی بس دوستانه داشت. هفتهای دست کم یک بار او برای ناهار به خانه ما میآمد. روزهای خوشی بود. من که از داشتن چنین مهمان هائی شاد بودم دوان دوان خود را از انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی که هر روز در آن جا کار میکردم به خانه میرساندم و خیلی زیاد پیش میآمد که از سر کوچه میدیدم صادق یا تنها و یا با دیگری جلوی در خانه من ایستاده اند و مرا نگاه میکنند و همین که نزدیک میشدم صادق بلند میگفت: "ایوای روم سیاه". البته او ادای مرا در میآورد و اصطلاح مرا بازگو میکرد و من هم با خندهای میگفتم: "راست میگوئی، راستی که رویم سیاه!" با هم مینشستیم و از هر دری میگفتیم و به شوخیهای او که با سیمای آرام و فروتن او جور در نمی آمد گوش میدادیم. گاهی چنان شوخی به موقع میکرد که انسان از خنده روده بر میشد. بگذارید برایتان پیشامدی را بگویم: روزی با صادق هدایت و عده ای به گردش رفته بودیم. تا پس قلعه و خسته و کوبیده به شهر برگشتیم. از بقیه خواهش کردم که با ما بیایند و در خانه ما کمی استراحت کنند. در ناهار خوری ما یک نیمکت چوبی بود که تابستانها روی آن تنها یک تکه پارچه کتان علفی میانداختیم. خودم و شوهرم در پی پذیرائی برآمدیم. دوست دیگری که همراه ما بود با خستگی زیاد خود را روی نیمکت انداخت. چنین پنداشته بود که روی آن تشک نرمی است، ولی بدبختانه چوب سخت، نوازش سرش نمی شود و او یکباره داد زد: ای وای پدرم درآمد! صادق هدایت که خونسرد ایستاده بود، مثل همیشه نفسش را با صدا از بینی بیرون داد و خیلی آرام گفت: راستی! تا الان نمی دانستیم که پدر شما از کجایتان در میآید! از خنده به روی زمین افتاده بودم و گمان کنم تنها کسی که نمیخندید و تند تند میپرسید "علت شادی چیست؟" خود صادق بود. صادق هدایت تا آنجائی که من آزمودم و با او رفت و آمد داشتم در برخوردش با زنان بی اندازه مودب بود و به راستی زن را هم تراز مرد میدانست و این حس در او ساختگی نبود. هرگز نشنیدم که با کلمهای زشت از زنی چیزی بگوید. دلبستگی او به مادرش بی اندازه بود و هرگز نام او را بر زبان نمی آورد و اگر چیز میگفت از "او" سخن میگفت. صادق هدایت بیش از هر چیز شرم زیاد داشت، به خصوص برای نشان دادن آن چه که در دل داشت، کوششها میکرد که آن را پنهان بدارد و گاه برای این کار در ظاهر عکس آن را نشان میداد. شادم که او را از نزدیک شناختم. در همین دوران بود که روزی او را بدون عینک دیدم. او که سخت نزدیک بین بود چگونه میتوانست بدون عینک راه برود؟ خود او با خندهای برایمان گفت که هنگامی که از اتوبوس پیاده میشدم مردی دست انداخت و عینک را از روی بینی ام برداشت، شاید به امید این که دوره آن طلاست و پا به فرار گذارد. من هم بدون عینک نه جائی را میدیدم و نه کسی را میتوانستم بشناسم. پای اتوبوس ماندم. خودش هنگامی که این ماجرا را تعریف می کرد بشدت می خندید. عضو حزب ما نبود اما در کنار حزب بیش از یک عضو کمک میرساند و کار میکرد. با عده زیادی از اعضای حزب دمخور و دوست بود که یکی از آنها عبدالحسین نوشین بود. بگذراید در اینجا داستان بسیار زیبائی را از او و نوشین بگویم: صادق و نوشین میتوانستند ساعتها با یکدیگر بنشینند و اندیشههای نو پیدا کنند. یکی از داستانهای صادق که به صورت یک بحث علمی هم نوشته شده زائیده این گفتگوهاست. بخشی است سراسر خیالی و تنها برای خنده. و خیلی از روزها که صادق به دیدار ما میآمد و ما با هم به گردش میرفتیم نوشین هم با ما بود و از گفتار آنها ما نیز بهره مند میشدیم. جمعی داشتیم بسیار زیبا و با ارزش. "نوشین" با خانم "لرتا"، بازیگر بزرگ تئاتر ایران عروسی کرده بود. این خانم از ارامنه ایران بود. پس از مدتی صاحب پسری شدند. صادق هدایت و چند تن دیگر از دوستان نزدیک برای تبریک به دیدار نوشین و همسرش میروند. چشم روشنی هم می برند. نوشین شاد و خندان از دوستان پذیرائی میکند و ناگهان با همان گفتاری که خاص خود او بود، خطاب به مهمانان و مخصوصا صادق هدایت میگوید: "دلم میخواهد نام زیبائی برای پسرم پیدا کنم، فارسی سره و کوتاه." نوشین سید بود و خیلی از دوستانش او را سید عبدالحسین خان صدا می کردند. همه در فکر فرو رفتند و کوشیدند نامی زیبا، فارسی و کوتاه بیابند. صادق همانطور که نفس را با صدا از دماغ بیرون میداد ناگهان گفت: "اسمش را بگذارید سید قاراپط !" چندین بار در هفته صادق را در انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی میدیدم. او در هر جا که بود آرامش و فروتنی خود را از دست نمی داد. رفیق گرامی نوشین، مرا خیلی زود به انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی راهنمائی کرد و در آنجا با دلگرمی زیاد به کار پرداختم. کاری که برای من بسیار با ارزش و گیرا بود و از این رو از نوشین همیشه سپاسگزارم. روزی سخنرانی داشتم. هنگامی که به باغ انجمن رسیدم چند تن از آشنایان خود را دیدم. صادق هم در میان آنها بود. نزد آنها رفتم و روی نیمکت در میان آنان نشستم. مردی تنومند با سبیلهای آویزان روی نیمکت جلوی ما نشسته بود. یکی از دوستان گفت: اقای "صبحی" و پس از آن افزود خانم "مریم فیروز". صبحی با حرکتی تند برگشت، مرا نگاه کرد و پرسید: شما با مرحوم فرمانفرما خویشی دارید؟ پاسخ دادم: دختر او میباشم صبحی: نه بابا! دختر خود او؟ من: بله! دختر خود خود او. صبحی: نه بابا! پس خواهر مرحوم نصرت الدوله؟ من: بله، خواهر مرحوم نصرت الدوله! صبحی: نه بابا! پس عمه مظفر فیروز؟ من که دیگر از این پرسشها حوصله ام سررفته بود بی اختیار گفتم: آره ننه! که ناگهان خنده از دور ا دور بلند شد. صادق میخندید و مرا نگاه میکرد و این طور در نگاه او میخواندم: آفرین! باید درست پاسخ داد و نباید خورد! و یکی از دلخوشیهای من در آن روزها این بود که صادق هدایت مرا بیشتر با نگاه تا با گفتار در کار تشویق میکرد و امروز در دل شادم که در شبی که به پاس آن نویسنده بزرگ در انجمن روابط فرهنگی برپا کردیم یکی از داستانهای او را من برای مهمانان خواندم. از پشت میکرفن هر گاه که نگاهم را از روی کتاب بلند میکردم او را میدیدم که در گوشهای در انتهای تالار نشسته و عینکش در پرتو چراغها میدرخشد و دست هایش را روی هم روی پاهایش که باز روی هم افتاده بود گذاشته بود. آیا خود او هم مانند دیگران از شنیدن سرگذشت "لاله" دلش میگرفت و آیا خود او از این داستان دلربای دل آزار خوشش میآمد؟ نمی دانم! او پس از پایان با آن خندهای که از بینی میکرد گفت: "لاله" چطور بود؟ در همان دوران بود که صادق هدایت دست به نوشتن "حاجی آقا" زد. در خانه ما در حالی که روی صندلی میچرخید ادای حاجی را در می آورد تا ما متوجه شویم حاجی آقا چگونه مردی است، سیمای او را در هشتی خانه نشان میداد و خود خندهها میکرد. از زنهای او میگفت، از ادبار و نکبتی که حاجی آقا هر جا میرفت همراه داشت، از تصویر این قیافه، بلند بلند میخندید و شاد بود که یکی از پست ترین سیماهای اجتماع ایران را میخواهد رسوا کند و پس از آن که کتاب را به پایان رساند در اختیار حزب گذاشت. مامور این کار هم کیانوری شد که کتاب را به چاپ برساند. صادق حتی یک شاهی هم نخواست. او همیشه میگفت که از کتاب نوشتن نباید سودجوئی کرد. او برای مردم مینوشت، برای این که بخوانند، برای این که آگاه تر شوند، برای این که ایران را بشناسند و برای این که از آن پاسداری نمایند. او از این سود دلخوش بود و نه از درآمد فروش. کتاب حاجی آقا به سرعت فروش رفت و 600 تومان هم پس از خرج چاپ ماند. کیانوری و دیگر رفقا میدانستند که صادق حتی یک شاهی هم نخواهد پذیرفت. تصمیم گرفتند که برای او رادیوئی بخرند و به همین قیمت رادیوئی خریده شد. اما آن را چگونه به صادق بدهند؟ این کار دشواری بود. به یکی از رفقا که دوست نزدیک صادق بود ماموریت داده شد که با او به کافهای برود و یکی دو ساعت سر او را گرم کند و دیگران با اتومبیل رادیو را به خانه او بردند و در اتاقش گذاشتند و همگی باز به همان کافه رفتند و ساعتی را با صادق گذراندند. البته از آن روز صادق اخم در هم در حالی که نفس را تند تند و با صدا از بینی بیرون میداد با نگاهش یک یک را ورانداز میکرد و میکوشید بداند که ابتکار زیر سر کی است، اما از قیافهها و نگاهها چیزی دستگیرش نمی شد تا این که روزی آمد و روبروی کیانوریایستاد و گفت: این لوسگری شاهکار شماست؟ صادق هدایت با شناسائی زیادی که از وضع مردم ایران داشت با برخوردی که همیشه با تودهها داشت از ریزه کاریهای زندگی آنها و بیچارگی آنها بیش از دیگران میدانست و از این که ایران با آن گذشته بزرگ به چنین روزی افتاده رنج میبرد. به گمان من این است که اگر برای صادق معشوقی وجود داشت ایران بود و از این رو با همه جان و دل، با همه نیرویش از اعراب، اما بهتر است بگویم از اسلام بیزار بود. او عقیده داشت که این دین ریشه هر چه زیبائی و هنر است سوزانده. تا چه اندازه حق داشت؟ بحثی است جداگانه، اما میتوان در یک نقطه به او حق داد و آن این که دین اسلام با تحریم هنرهای زیبا، یعنی نقاشی، پیکر سازی، موسیقی، رقص، آواز، یکی از بزرگ ترین پایههای فرهنگ را در کشور سست کرد. راست است که ایرانیان در طی این سدهها کوشیده اند که مقاومت نمایند و تا آنجائی که توانسته اند هنر را در میان خود زنده نگاه دارند، اما با همه این کوششها آسیب بس بزرگی از این راه به فرهنگ ایران زده شده که به این آسانیها نمی توان آن را بهبود بخشید. صادق هدایت که هنرمند و هنردوست بود و تاروپودش با هنر آمیخته بود و خود او چون سازی بود که تارهایش در برابر هر زیبائی و حتی هر زشتی به لرزه در میآمدند، چگونه میتوانست در برابر این آسیب خونسرد بماند و از کسانی که ایران را به چنین جائی رساندند بیزار نباشد و به آنها کینه نورزد؟ این کینه به اندازهای در او نیرومند بود که هنگامی که از او در دوران دیکتاتوری رضاشاه از دینش پرسیده بودند او بدون واهمه نوشته بود: بودائی! البته از قراری که شنیدم. باید بر این افزود که دین در ایران دستاویزی شده که پیش آمد و هر بیچارگی را از خداوند بدانند و توده مردم با این گفته "خواست خدا است" به هر بدبختی تن در میدهند و هر اندازه این بدبختی، دست کم اگر برای همه نباشد برای عده زیادی، زیادتر و سنگین تر بشود آنها خود را رستگارتر میدانند. این تن دادن و مقاومت نکردن برای صادق بیش از اندازه زننده بود و او را از هر چه دین است بیزار میکرد. چه بسا دوستانی که او را خوب میشناختند از راه شوخی به سید بودن خود میبالیدند و از جد و جده خود سخن میراندند و باد در غبغب میانداختند. جایتان خالی تا ببینید که صادق این مرد آرام بی صدا چگونه از کوره در میرفت و دیگران برای او بودن یا نبودن زن در آنجا و با آنها مطرح نبود، ناسزا بود که میگفت و دشنام بود که میداد. صادق هدایت بی اندازه شیفته آزادی بود. یاد دارم شبی در همان اوان آشنائی در خانه یکی از آشنایان مهمان بودیم. صادق چند جامی نوشیده بود و کمی از شرم همیشگی و آرامش خود دست برداشته بود. میگفت و میخندید، متلک میپراند و در میان اتاق ایستاده بود. ناگهان در میان گفته هایش نام آزادی را آورد. کمی آرام گرفت . پس از آن با همان گفتار تهرانیش دنبال کرد: "آزادی! اما آزادی برای همه، برای زن و مرد، برای حیوانات زبون بسته، برای مرغهای تو جنگل، برای این بدبخت هائی که تو کوچهها میلولند. آزادی برای همه... همه خوش باشند... نترسند... زندگی کنند..." این کلمات را بریده بریده میگفت. ما نشسته و یا ایستاده به او گوش میدادیم، چشم به او دوخته بودیم. چشمهای درشت برجسته او از زیر شیشههای عینک درشت تر مینمود و پردهای از اشک درخشش آنها را زیادتر میکرد. او از آزادی که بزرگ ترین آرزویش بود میگفت. دلبستگی او به حیوانات برای همه روشن بود. او نه تنها گوشت نمی خورد، بلکه کوشش میکرد که درد این زبان بستهها را تا آنجائی که میتواند درمان نماید. خیلی از دوستان او، او را دیده بودند که در کوچه و خیابان در جلوی سگی زخمی زانو زده و به او خوراک یا شیر میدهد. اکنون خودتان میتوانید زندگی او را جلوی چشم بیاورید و بدانید تا چه اندازه دردناک بود، زیرا او هر آن و در هر گوشه و کنار با صحنههای حیوانات کتک خورده، زخمی و گرسنه روبرو میشد. آیا داستان سگ ولگرد او را خوانده اید؟ کیست که از خواندن آن خود در پوست آن حیوان نرود و با او زجر نکشد؟ از خیلیها شنیدم که با لبخندی میگفت: "من از خواندن این داستان خودم سگ شدم." پس از رویداد بهمن 1327،(تیراندازی به شاه در دانشگاه تهران) چند ماهی از دوران فرار و مخفی بودن ما و زندگی من در خانه این و آن و حرکت در شهر با چادر گذشت تا من دوباره صادق را دیدم. روزی برای کاری به دیدار دوستی رفتم. صادق هم آنجا بود. از دیدن او بسیار شاد شدم. مانند همیشه مهربان و خوب جویای وضع من شد. خندهای کردم و گفتم تنهائی و بی کسی مرا در خود پیچیده است. چشمان او از پشت عینک پر از اشک مرا نگاه میکرد. به اندازهای از دیدار او با این حال دلگیر شدم که من هم سرم را پایین انداختم که او را نبینم و در دل به خود ناسزاها گفتم و پس از آنی به او گفتم: "باید بروم، آیا با من میآیی که خانه مرا ببینی؟" فوری بلند شد و با من چادر به سر راه افتاد. رفتیم تا به خانه رسیدیم. پیش از این که به اروپا برود چندین بار او را دیدم و هر بار او را دل تنگ تر و از زندگی زده تر. امید او دیگر بریده شده بود و دیگر از همان روزها تصمیم گرفته بود که خود را از بین ببرد و پس از چند ماه خبر مرگ او رسید. صادق دیگر نبود. چه واژه دردناکی، نبود، او برای همیشه خاموش شده بود. چشمانش بسته شده بود و نگاه مهربان او دیگر نه به انسان و نه به حیوان دوخته نمی شد و گرمی به آنها نمی بخشید. نبود! نبود!»صادق هدایتبا چهره شوخ او آشنا بوده اید؟
۹/۲۵/۱۳۹۱
۹/۱۴/۱۳۹۱
شب از پشت ديوار سِرك ميكشد…»غروب بود. سياهي آمده بود تا روي سياه روز را سياهتر کند. ميرفتي و نميدانستي به كجا ميروي و چرا ميروي و زير لب زمزمه ميكردی «شب از پشت ديوار سِرك ميكشد…» نه قبلش را ميدانستي و نه بعد آن را و نميدانستي اين چند كلمه از كجا آمده و چرا آمدهاند. مثل هميشه همهي سعيت را گذاشته بودي تا از سر زبانت پسش بزني اما زورت نميرسيد. ناگهان سنگيني يغور نگاهي ذهنت را آرام كرد و نگاهت را به سمت خودش كشيد. روي نيمكت ايستگاه اتوبوس نشسته بود. تنهايي از سر و رويش بالا ميرفت. مانتوي آبي و خوشرنگي تن ظريفش را تنگ گرفته بود و روسري قرمز با گلهاي كوچكش ته سر نشسته بود و شرابي موهايش را بيشتر و بهتر نشان ميداد. وقتي نگاهت را ديد انگار كه علامت میداد و تو را به خود ميخواند. اما از كجا فهميدي؟ نه از انگشت استفاده كرد و نه سري جنباند و نه ادايي كه اينگونه بفهمي؛ پس…؟ جوابي نداري و نميتواني چطوري اين دعوت را بيان كني. اما آنچنان مطمئني كه بياختيار به سمتش ميروي و زير لب ميگويي: اين دعوت نيست، التماسه! قبل از آنكه از جدول خيابان بگذري، اتوبوس مخصوص زنان در ايستگاه ايستاد و ايستگاه پر از سياهي زنهايي شد كه جز سياهي چيزي همراه نداشتند. خيابان سياه شد و پيادهرو همهي اطرافت. اما سنگيني سمج نگاه رهايت نميكرد. دلت ميلرزيد و پاهايت به سگلرز افتاده بود. «بعد از هزار سال؟… چرا؟» سياهيها محو شدند و نگاه نه مشتاق و نه بيخيال او، سرشارت كرد و دعوتش لبانت را به كجخندي باز كرد. نگاهي به راست و چپ خيابان كردي. آشنايي نبود و هيچكس آن قدر بيكار نبود كه دل از دستدادن تو پيرمرد هزارساله را ببيند. خودت را كمرنگتر از هميشه در شيشهي پرنور مغازهاي، ديد زدي. غير از موها كه هيچوقت آنچه ميخواستي نميشدند و ساز خودشان را ميزدند؛ عيبي در خودت نديدي و حتا خودت را جوانتر از هميشه ديدي و سعي كردي به سفيدي موها توجه نكني. به طرفش رفتي. زير چشمي حركاتت را ميپاييد. شك به جانت افتاد «یعني علامت ميداد؟» محل نگذاشتي و پيش رفتي. لبخند بيرنگ و ناپيدايي روي لبهاي سرخش نشست. سعي كرد پنهانش كند. به نيمكت كه رسيدي، خودش را جمع و جور كرد و نگاهش را به درخت سرو كوچك جلويش دوخت «یعني من نبودم؛ نيستم!» نگاهش كردي و نگاهت از نگاهش پرسيد «نبودي؟ نيستي؟» نگاهش برنگشت. اما خودش را كنار كشيد تا بنشيني. نشستی. كيفش را از میانتان برداشت و روي رانهاي پر و پيمانش گذاشت. وا رفتی «ترسيد!؟ يعني اشتباه كردم؟» فهميد. كيف را سرجايش گذاشت. نفس حبس شدهات را رها كردي و تكيه دادي. اما اين شك لامصب دستبردار نبود «تو جاهاي عمومي، زنها براي اين کیفشان را كنارشان ميگذارند كه فاصله حفظ شود! » از شك بيزار شدي و از كيف. ميخواستي دستهي سياه و يغور كيف را بگيري و پرتش كني وسط خيابان. شايد هم دستت تكان خورد كه زن با ناز پرسيد «ساعت دارينننن؟» خيلي غريبه و سرد گفتی «نه!» داشتي، اما چرا گفتي ندارم؟ «شايد ديرش شده و تا بگم ساعت چنده، بلند میشد و میرفت!؟» منتظر بودی. ميدانستي كه او بايد شروع كند و شروع ميكند. اما او اخم كرده و با پايش ظرب گرفته بود. از خودت پرسيدي «تو ذهنش چه خبره؟» نگاهش آشنا بود و قيافهاش و اندامش! كجا ديده بوديش؟ حس ميكردي سالها با او بودي و خيلي صميمي بودين؟ سعي كردي از ريتم ظربهها به آهنگ آشنايي برسی. اما ريتم به ريتم هيچكدام از آهنگ و ترانههايي كه ميشناختي، نميخورد. با خودت گفتی «عصبييه!» و فكر كردي «چرا؟» نگاهش كردي. با آنكه خوب آرايش كرده بود؛ اما چهل سالگي از زير آن همه كرمپودر خودش را نشان ميداد. بدونآنكه بخواهي صدا از دهنت پريد «شايدم بيشتر!» نگاه زن برگشت و عصبي پرسيد «بلهه!؟» ترسيدي و بيكه بخواهي گفتی «با شما نبودم!» نگاهش چه آشنا بود. ذهنت به طرف تناسخ رفت. «مادر؟ خواهر؟ معشوقه؟ دختر؟ عيال؟» از گير سنگيني نگاهش گريختي. اما چشمها خودشان را به سينههاي كوچك رسانده و كمكم به پايين سريدند. تا كفشهاي صورتي و پاهاي كوچك و خوشفرم رفتند و باز به سفيدي چاک سينه برگشتند. گره روسري تلاقي دو قوس مرمرين را خفه كرده بود…حركت دست بيحوصلهي زن نگاهت را به سمت خود كشيد. انگشتهاي كشيده و ناخنهاي ظريف و خوشرنگ همراه با ريتم كفشها روي كيف ضرب گرفت. بازهم به آهنگ ذهن او فكر كردی. زن خسته شد. دستش را از اين سوي كيف روي نيمكت گذاشت و خستگياش را روي آن انداخت. دستت بيخودي ميكرد و خودش را به سمت انگشتان زن ميكشاند. با دست ديگر گرفتيش و كسي از درونت فرياد كشيد «ولش كن! فكر ميكني چكارت ميكند؟» صدايش آن قدر بلند و خشمگين بود كه ترسيدي و ناخواسته رهايش كردي. دستت كنار دست زن جا خوش كرد. نگاه پر غمزهاش روی دستت ماند. همان صدا خيلي آرام گفت «بگیرش!» حس شوخطبعيات گل كرد و ميخواستي بگويي «سالهاست كه دندونام كُند شده!» كه دستت خودش را روي ناخنهاي او انداخت و رنگ و نازشان را ليسيد. ترسيدي. نگاهش كردی. لبخند قشنگ و مكاري روي لبهايش نشسته بود. دستش را پس كشيد. دهنت باز شد. «معذرت» تا پشت لبهايت آمد. دندانهايت پس كشيدند. لبهايت غنچه شدند و هنوز در نيآمده بود كه زن خنديد و با لحني خاص پرسيد: «جا داري؟» باور نکردی. سرخ شدی. سرد شدی. قهقههي زن خيابان را پر كرد. دستت را محكم گرفت. نوري تاريكي را پس زد و تو انگار كه هيچوقت وزني نداشتی در فضاي خيابان شناور شدي.
شاه ماهيها»دو ساعت بيشتر بود كه اصغر آستينها و پايين پيراهنش را گره زده بود و آن را مثل دلوي رو به جريان آب گرفته بود؛ تا ماهي بگيرد. ما روي پلهي آخري پاياب قوز كرده بوديم و از برق برق آبي كه انگار ايستاده بود؛ انتظار ماهي داشتيم. پاياب تاريك بود. سرد بود و ما همگي لخت و خيس. هميشه قبل از آنكه سرما به جانمان بيافتد؛ مثل ماهي از چهل و پنج پلهي خيس و خاكي پاياب بالا ميرفتيم و زير آفتاب داغ قوز ميكرديم تا تنمان خشك ميشد و دوباره… اما اينبار لبهاي اصغر از سرما كبود شده و ميلرزيد. اما جم نميخورد. هركي دهانش را باز ميكرد تا حرفي بزند يا نفس بلندي ميكشيد؛ اصغر جيغ ميزد و فحش میداد و اگر ميديد طرف ناراحت شده و ممكن است؛ دعوا را شروع كند؛ با التماس ميگفت: «لامصب اومده بود تو دهنهش، تو كه حرف زدي دررفت. جون مادرتون حرف نزنين، يهكم امون بدين. شايد ايندفعه بشه!» اصغر از همهي بچههاي كوچه درازتر و لاغرتر بود. با اينكه سنش بیشتر از همه بود؛ اما اصلا جان نداشت و از همهچي ميترسيد. از تنهايي، تاريكي، دعوا. حتا كاراته بازي هم نميكرد. يعني اول میآمد جلو، اُرد ميداد و شاخ و شانه ميكشيد. اما وقتي ميديد گروه مقابل گردن كلفتتر هستند و ما داريم كتك ميخوريم، آهسته آهسته ميزد به چاك و در ميرفت. براي ماهيگيري لِم خاص خودش را داشت و هيچكس نميدانست اين كار را از كجا و كي ياد گرفته است. با التماس از همه ميخواست از آب بيرون بيايند. صبر ميكرد تا گل و لاي آب تهنشین شود. وقتي عكس دهنهي پاياب در آب ميافتاد. آهسته به درون آن ميلغزيد و پيراهن را روي آب پهن ميكرد. پيراهن اول شل و ول همراه حركت آب به رقص ميافتاد. وقتي كاملا خيس ميخورد. اصغر دهان آن را باز ميكرد و رو به آب ميگرفت. آب كمكم در آن جمع ميشد و پیراهن،انگار كه جان بگيرد، گرد و قلنبه ميشد و راه آب را سد میکرد. آب كمكم از كنارههاي پيراهن بيرون ميزد. خودش را ميكشيد روي پلههای خاکی، همهجا را خيس و گلآلود ميكرد و از پشت اصغر راه خودش را ادامه میداد. هر چه ميگفتيم «بابا، ماهيها عقل دارن. مثل تو خر نيستن كه…» نه ميفهميد و نه قبول ميكرد وميگفت «این همه ماهي! يعني يكيش مثل من خرفت نیست؟» هر چه میگفتیم« بیانصاف، هزار نقشه ریختیم تا از گیر مادرامون در رفتیم. چقدر شجاعت نشون دادیم تا هفتادتا پله رو تو این تاریکی اومدیم پایین که تو این گرما،یک کم خنک بشیم. حالا تو یادت اومده که دکتر چه غلطی کرده؟…به ما چه؟!» بغض میکرد و میگفت« شما خیلی نامردین!… بابا، دکتر گفت: اگر ماهی تازه نخورم، میمیرم!» بعد به التماس میافتاد. چه التماسهايي، دل سنگ آب ميشد. اگر لج میکردیم و التماسهايش كاري نميشد؛ میزد به دعوا و با جيغ و داد همه را از آب بيرون ميكرد. نه اینکه ازش بترسیم! دلمان به رحم میآمد. اما مگر رحم داشت. لامصب آنقدر تو آب میماند تا مادرهايمان با فحش و دعوا به دنبالمان بيايند. يا حوصلهي يكي سر برود و با دعوا او را از آب بيرون بكشد. حالا كاشكي چيزي گيرش میآمد. گفتم «اصغر آب همه جا را گرفت، الان اگه يكي از زنها بيا رختشوري، پدرمونو در مياره، جون مادرت بيا بريم…» هنوز حرفم تمام نشده بود كه اصغر جيغ زد «یا ابوالفضل! هچي نگو. جون مادرت… نگا كنين» ماهي سياه و بزرگي، آهسته آهسته از تاريكي بيرون آمد. سرش را چپ و راست ميكرد و مثل بچههاي كوچكي كه دنبال سينهي مادرشان ميگردند، دهان گشادش را تند تند به هم ميزد. وقتي پيراهن را ديد و سُر خورد طرفش. چشمهاي اصغر برق زد. زبان از دهانش بيرون افتاد. يك چشمش به ما بود و التماس ميكرد و چشم ديگرش به ماهي كه خيلي گنده بود و هيچكس تا حالا ماهيي به اين بزرگي نديده بود. ماهي میآمد. آب زير سنگيني تنش لبپر ميخورد. آهسته گفتم «شاه ماهيا … » داشت حسوديم ميكرد. به بقيه نگاه كردم. آنها هم همينطور بودند. دلم ميخواست تكان بخورم. دلم ميخواست دستم را بالا ببرم، تو دلم دعا كردم ماهي برگردد. بترسد و داخل پيراهن نرود. همه نفسگير شده بوديم. هيچكس پلك نميزد. ماهي پيراهن را ديد. شايد از سياهياش ترسيد. ايستاد. اصغر لبهايش را مثل وقتي سوت ميزند؛ غنچه كرد. دستش ميلرزيد. تمام تنش ميلرزيد. هر وقت اينجوري ميشد، از حال میرفت. با خودم گفتم «کاشكي ميشد برم تو آب، اگه بيفته…» اصغر از نگاهم همهچي را فهميد. با چشمش دلداريام داد. التماس كرد تكان نخورم. ماهي عقب نشست. باور نميكرد چيز به اين گندهگي غذا باشد. هرچند پيراهن اصغر بوي همهچي ميداد اما… شايد خدا دعايم را قبول كرده بود. حالم از خودم و حسوديهايم بهم خورد. با خودم گفتم «تو چقد بدبختي، بدبخت! اين برای اون بيچاره دوايه، اونوقت تو… خاك بر سرت كنن!» ماهی دلش نمیآمد برود. مثل وقتهايي كه خودم كنجكاو ميشوم؛ كنجكاو شده بود تا چند وچون اين غذاي گنده را نفهميده، به خانهاش برنگردد. دوباره دعا كردم. پيش خدا التماس كردم تا ماهي را برگرداند. دلم میخواست اونقدر كوچك بودم و يا دو تا بال داشتم تا از بالاي سر اصغر و كنارهي چاه خودم را به پشت ماهي برسانم و كيشش بدهم به طرف پيراهن. اما نميشد . گفتم پيش خدا التماس كنم تا شايد بشه. اما انگارچشمهاي پر از اشك اصغر شماتتم ميكرد كه «هميشه خر خرما نميرينه. بدبخت تو خرابش كردي. خدا يه بار گوش به حرف آدم ميده!» داشت گريهم ميگرفت. دلم ميخواست داد بزنم و از خدا بخواهم كه… انگار خدا فهميد و دلش به حال هر دونفرمان سوخت. ماهي چرخيد. انگار كسي هولش ميداد طرف پيراهن. «خدايا…» دوباره اشك در چشمهايم جمع شد. دلم میخواست به هوا بپرم و داد بزنم. «ماهي لامصب! …» بقيه هم حال مرا داشتند. انگار هزارتا كک ول كرده بودند تو تنشان. آهسته آهسته وول ميخوردند. لبهايشان كج و كوله ميشد. فرياد پشت دندانهايشان گير كرده بود و همان نبود كه بپرد بيرون. اصغر سياه شده بود. زرد، سفيد. ميدانستم چه حالي دارد. صداي همه را ميشنيدم كه همصدا داد ميزديم «بيا، بيا، راه بيافت. تندتر» ماهي انگار صدايمان ميفهميد. نگاهمان ميكرد. بازي ميكرد. بازيمان ميداد. گاهي پس ميرفت و گاهي پيش. تا باور ميكرديم كه ديگر كار تمام است، سروته ميكرد و برميگشت. وقتي نااميد ميشديم، نازي ميآورد و خودش را به طرف پيراهن ميكشاند. بيچاره اصغر! ديگر هيچكس حواسش به او نبود و او آمده بود تو تن ما. مثل اينكه ماهي مال ما بود. ماهي به جلوي پيراهن رسيد. او هم خوشحال بود. ميرقصيد. كيف ميكرد. انگار با خودش ميگفت «اوووووه، غذاي هزار سالم جور شد. » سرش را به داخل برد. تا نصفه داخل رفت. طاقت اصغر و همهي ما تمام شده بود. «برو تو لامصب، برو ديگه!» كي بلند گفت كه ماهي، با سرعت برگشت و خودش را از پيراهن بيرون انداخت. دلم ريخت. نفسم حبس شد. ماهي چرخي زد و رو به ما ايستاد. انگار داشت نگاهمان ميكرد. مسخره ميكرد و شايد داشت التماس ميكرد. شايد فهميده بود دارد به طرف مرگ ميرود. شايد ميگفت «بچههام؟» شايد… اما دل همه از سنگ شده بود و هيچكس به فكر ماهي و بچههايش نبود. همه به اصغر فكر ميكرديم. اما من دلم سوخت. «اگه بچه داشته باشه؟ اگه… اما اصغر چي؟ اونم كه باباش پول نداره و اگر ماهي نخوره…» مثل اين بود كه ماهي ميتوانست فكرم را بخواند. دوباره دور زد. انگار از آب و بچهها و خانهاش خداحافظي ميكرد. يك دور ديگر هم زد. پس رفت و پيش آمد و با سرعت خودش را به داخل پيراهن پرت كرد. اصغر جان گرفت و با سرعت دهن پيراهنش را بست. ما داد زديم. هورا كشيديم. آن قدر بلند كه خاكهاي هزارسالهي پاياب از ديوار جدا شدند و روي سرمان ريختند. اصغر اول مثل مردهها ساكت بود. بعد مثل اينكه روحش برگشته باشد، زنده شد. جيغ زد. فحش داد. با پيراهن به هوا پريد. آب از سوراخهاي پيراهن روي سر و تنمان پاشيد. بعد، پيراهن را بالاي سرش برد و مثل سرخپوستها رقصيد. پيراهن مثل مَشك به هم ميخورد و هيكل سنگين ماهي به اينطرف و آنطرف ميافتاد و ما ميخنديديم. سوت ميزديم و همراه اصغر و ماهي به اينطرف و آنطرف ميافتاديم. اما هيچكس فكر پوسيدگي پيراهن اصغر را نميكرد و اينكه تاب این همه سنگيني را ندارد. پيراهن يكدفعه وا رفت و ماهي و آن همه آب روي سر ما و پلهها خالي شد. اول ساكت شديم. شايدهم مُرديم. اما وول خوردن ماهي روي گلهاي پاياب، همه را زنده كرد. اصغر از آب بيرون پريد و دراز به دراز، روي پلهي آخري خوابيد و جلوي راه آب و ماهي را گرفت. ماهي آن قدر بزرگ و آن قدر ليز بود و تند تند به دنبال آب اينطرف و آنطرف ميلغزيد كه هيچكداممان نميتوانستيم بگيريمش. اصغر داد ميزد. گريه ميكرد. التماس ميكرد «تورو خدا، تورو خدا، بگيرينش. بگيرينش» همه دستپاچه شده بوديم. جا هم تنگ و ليز بود. ما بيشتر خودمان را ميگرفتيم و دستهاي همديگر را تا ماهی. آبها كم كم از زير تن اصغر گذشتند و ماهي ديگر نميتوانست آب بخورد. داشت گل ميخورد. ديگر نميتوانست به هوا بپرد. كم كم از پا افتاد و فقط دمش را چِپ چِب بر زمين ميكوبيد. اصغر دستش را دراز كرد و او را گرفت. چه ماهي بزرگي! از صورت اصغر بزرگتر بود. يكي از بچهها گفت «اصغر خوشبحالت! خيلي گندهاس، وقتي پختيش، يه كم به من ميدي؟ برای آبجيم ميخوام. ميدوني كه اونم…» اصغر نگاهش كرد و هيچي نگفت. روي پلهي آخري نشست و پاهايش را داخل آب گذاشت. سر ماهي را كه هنوز تكان تكان ميخورد، به طرف دهانش برد. لبهاي او را بوسيد. يكي، دوتا، سه تا، چهار تا. به پنجمي كه رسيد ماهي را از همان بالا رها كرد. همه مات ماندیم. میخواستیم فحشکاریش کنیم که ماهی را از وسط زمین و هوا گرفت و در حالیکه از پلهها بالا میدوید، با گریه فریاد زد« نمیخوام بمیرم!»
چشم ليليبينپنجره باز بود و باد ، ناخواسته پردهي چركمُرده و مچالهي گوشهي پنجره را تاب ميداد . پرده خستهتر از هميشه و از روي اجبار، تن به تكون واتكونهاي باد ميداد و او سرخوشتر از هميشه جلوي آيينه نشسته بود . انگشتش آهسته آهسته مسيرلبهاي كلفت و دماغ مشتخوردهاش را طي ميكرد و مست تعريفهايي بود كه شنيده و هر چه نگاه ميكرد ؛ از آنهمه كه شنيده بود ؛ چيزي نميديد و با آنكه در جواب او گفته بود " هندونه خرواري چند ! " اما حرف او با همان آهنگ گرمي كه داشت ؛ درون مغزش ميپيچيد " تو چشم ليليبين نداري! " " تو داري ؟ " " اگر نداشتم كه اينهمه مُخ تورو به كار نميگرفتم !" ساعتها گذشته بود و او برخلاف هميشه كه بعد از خستگي يك روز سگدويي در محيط بيمارستان ، نرسيده از هوش ميرفت ؛ هنوز هم جلوي آيينه بود و به زيبايهاي نداشتهاش نگاه ميكرد و اگر فرياد مادرش نبود " تو ديوونهاي دختر " شايد تا پايان عمر به لحن و گرمي صدايي كه از تن و بدن او تعريف كرده بود ميانديشيد و شهد مجنون بودن را به هيچ چيز عوض نميكرد . پنجره باز بود . اما باد از بيمحلي پرده خسته شده و خودش را به جاي ديگر كشانده بود و او زير سنگيني ديوان نظامي وارفته بود و هرچه چشمان چهلساله و خستهاش را روي خطهاي ريز كتاب ميچرخاند به اين سخن مجنون نميرسيد . " تو چشم ليليبين نداري! " پنجره بسته بود . ديوان نظامي پاره شده و هر تيكهاش جايي افتاده و او به نامهي حسابداري اداره خيره بود و ذهنش در تكاپوي يافتن آن صداي گرمي بود كه با پسانداز بيست سالهي او ، زبانريزياش را نثار پيردختر ديگري ميكرد .
اشتراک در:
پستها (Atom)