۴/۲۸/۱۳۸۳

يك صندلي روي ميدان
يك صندلي ي سفيد و پلاستيكي ، يك صندلي خالي و هزار هزار نخل و شاخ اشكن شاخه هاي  پرتقال و نارنگي. و يك ميدان پر از هيچي
عكسي از سكوت و رنگي از امروز .  امروز  ...  ُلخت ُلخت درخت ها ي خجالت زده ي خيابان ، با لرز لرز باد ، تن به سكوت داده بودند  .
و رموك و ترس زده ، زمين  دم به ساعت از خشم مي لرزيد  و آدمها ، ناآشنا با بوي نخل با  ناز خرزهره  .غريبه ، غريبه ، غربت و ...
اين جا ، غريبه ها همه جا را گرفته اند  . . مي دوند . مي ايستند . مي روند .  مي آيند . مي روند . مي نشينند . مي ايستند و ...
چيز غريبي اينجاست . غريبي كه غريبه نيست و آشنا هم ...
او گم شده بود ، به همين سادگي . او گم شده بود . خودش بهتر از هركسي مي دانست كه گم شده و فكر مي كرد اين يك عارضه ي ارثي است . پدرش هم  در چند سال آخر عمر به همين درد مبتلا شده بود . گم ميشد و نمي دانست از كجا به خانه بر گردد و نمي توانست به كسي آدرس بدهد و براي همين توي هر جيبش آدرس دقيق و توضيح مختصري نسبت به حالش نوشته بودند تا ...اما او كه فكر نمي كرد به اين زودي مبتلا سود بايد چكار مي كرد . به درخت اكاليپتوسي رسيد . خنديد و مثل هميشه اول تنه ي نرم و سفيد درخت را با دست نوازش داد و بعد چشم هايش را بست و به مسير آمده اش فكر كرد . هيچ چيز نبود . فقط يك صندلي سفيد و پلاستيكي ، يك صندلي روي پياده رو ميداني كه تنها ي تنها بود . روي صندلي نشسته بود . سعي كرده بود خستگي را با چند نفس عميق از تنش بيرون دهد اما بوي خاكي كه تمام وجودش را پر كرده بود و حس خفگي و تنهايي ، ترسانده بودش . از جايش بلند شده و به اين طرف آمده بود . اما اين جا كجابود ؟
 از درخت جداشد و بدون آنكه دستش را از تنه ي درخت بردارد ، با چشم هاي بسته يك دور ، دور درخت زد و مثل بچه گي ها گفت « درخت خدا . خوب خدا . من گم شدم . خونه م كجا ؟ »
"كجا" را كه گفت ايستاد . چشم هايش را باز كرد و رو به سمتي كه ايستاده بود ، به راه افتاد ...
او گم شده بود . خودش هم مي دانست گم شده و فكر مي كرد او نيست كه گم شده ، بقيه گم شده اند ، نيمي از وجودش گم شده است . اما كجا ؟
 وقتي رسيدي ، اوقاتت تلخ بود . وقتي ديدي در چارطاق باز است ، تلخ ،تلخ مثل برج زهر مار از در گذشتي 
از وسط باغچه و از زير درخت هاي پرتقال گذشتي . يكي از آن ها را به طرف خودت كشيدي . روي پرتقال پر از خاك هاي سياه بود . فكر كردي آفت جديد به جانشان افتاده و گفتي بايد سم پاشيشون بكنم . اما حالا واجب تر از درخت ها هم بود . در چرا باز بود . كي در را باز گذاشته بود . به درخت هاي نارنگي و گريپفروت ها نگاه نكردي . تنه ي نخل ها را ناز نكردي . از همه گذشتي و به طرف مهتابي رفتي . به طرف آن همه صدا .
گيج بودي ، گيج تر شدي  . همه بودند اما هيچ كدام از بچه هايت نبودند . زنت نبود . اين ها كه وسط اتاقت ايستاده بودند ، غريبه نبودند ، آشنا هم نبودند . همه را مي شناختي اما خيلي وقت بود كه ديگر به طرفشان نرفته بودي . ول شان كرده و گفته بودي « كندو كه پر مي شه بايد يه دسته جدا بشن و گرنه ... »
اما چرا اتاق تو ؟ كي به آنها اجازه داده بود اين طور هوريز كنند آن تو ؟ پس بقيه كجايند ؟ چرا خونه اين طور به هم ريخته است نگاه كن كتابها ، چرا پخش و پلاشون كردند . مي خواستي جيغ بزني و صدايشان كني ، اما...
هيچ كس تو را نديد . هيچكس حتي نگاهي هم به پشت سرش نمي كرد . خسته شده بودي . فكر مي كردي رمق ايستادن نداري . به اطرافت نگاه كردي . يك صندلي آن جا بود . به طرفش رفتي و با خودت گفتي چرا امروز اين همه صندلي خالي مي بينم ؟ روي صندلي نشستي . نفس گم شده ات را رها كردي . دلت بهانه مي گرفت . منتظر بودي تا كسي به سر وقتت بيايد و تو مثل هميشه شروع كني به نق زدن . مي خواستي برايشان تعريف كني كه تو هم به مرض پدرت مبتلا شدي . اما هيچ كس نيامد . دلت مي خواست داد بزني . مي خواستي از ان همه آدمي كه وسط اتاقت به دنبال چيزي مي گشتند بپرسي « آخه چي گم كردين ؟ مگر كسي تو اين خونه نيست . » دهنت را باز كردي . فرياد هم زدي . فريادت توي فرياد آنها گم شد . « ديدمش »
 چي ديده بودند ؟ همه به جنب و جوش افتادند . با هر حركتي كه آنها مي كردند ة تو احساس مي كردي سبك تر مي شوي . نفست راحت تر بيرون مي آيد . كسي داد زد « همون طور نشسته رفته » ...»
 و تو از خودت پرسيدي كي رفته ؟ كي نشسته رفته ؟ گيج شده بودي . گم بودي . گم تر شدي . زني جيغ كشيد . مردي توي سرش زد . كسي به طرفت دويد و از زير پايه ي صندلي ، پارچه مچاله اي را بيرون كشيد و به طرف اتاق دويد . باز هم كسي زجه زد . سبك شده بودي . احساس مي كردي مي تواني به طرفشان بروي .  از جايت بلند شدي و مثل آنكه پرواز مي كني به طرف اتاق راه افتادي . اما آن ها اتاق را ول كردند و در حاليكه چهار طرف پارچه را گرفته بودند به طرف سايه سار نخل ها رفتند . كنجكاو شده بودي . رفتي طرفشان . زير نخل ها چند نفر خوابيده و خودشان را سفت لاي پتو پيچيده بودند . با آنكه مي خواستي بفهمي آنها كي هستند و چرا خوابيده اند ، اما كنجكاوي اين كه آنها توي آن پارچه چي داشتند و آن چيز توي اتاق تو چكار مي كرد اجازه فصولي نداد .
آنها پارچه را كنار آنها كه خوابيده بودند ، گذاشته و مثل مادر مرده ها كنارش تشستند و تو آهسته آهسته به طرف آن چه كه بيشتر به يك مجسمه شباهت داشت ، رفتي . پارچه را كنار زدي و ...

۴/۱۹/۱۳۸۳

هيجده تير هم مثل همه ي روز هاي ديگر در سرمايي سخت گذشت و ما فقط دست در بغل ايستاديم دندان هيمان را بر هم فشارديم كه ...


زمستان

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت

سرها در گريبان است

كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را

نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند

كه ره تاريك و لغزان است

وگر دست محبت سوي كسي يازي

به اكراه آورد دست از بغل بيرون

كه سرما سخت سوزان است

نفس ، كز گرمگاه سينه مي آيد برون ، ابري شود تاريك

چو ديدار ايستد در پيش چشمانت

نفس كاين است ، پس ديگر چه داري چشم

ز چشم دوستان دور يا نزديك ؟

مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چركين

هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي

منم من ، ميهمان هر شبت ، لولي وش مغموم

منم من ، سنگ تيپاخورده ي رنجور

منم ، دشنام پس آفرينش ، نغمه ي ناجور

نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم

بيا بگشاي در ، بگشاي ، دلتنگم

حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد

تگرگي نيست ، مرگي نيست

صدايي گر شنيدي ، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم

حسابت را كنار جام بگذارم

چه مي گويي كه بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟

فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست

حريفا ! گوش سرما برده است اين ، يادگار سيلي سرد زمستان است

و قنديل سپهر تنگ ميدان ، مرده يا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهان است

حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يكسان است

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت

هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان

نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين

درختان اسكلتهاي بلور آجين

زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است


براي ديدن شعر هايش به اينجا برويد

۴/۱۵/۱۳۸۳

قضيه ي كتاب ما ، مثل داستان لحاف ملا نصرالدين شده . شايد هم نشده و شايد اصلا ربطي به اين ضرب المثل نداشته ياشد و شايد ...ما كه هر كار كرديم نتوانستيم آن را در دنياي نويسندگان . دنياي كتاب فروشان و كتاب خران پخشش كنيم . يعني هيچ كس پيدا نشد كه به ما بگويد خرت به چند . خب ما هم به كسي نگفتيم . يعني راسياتش اصلا دلمان نيامد كه گردن خم كنيم و پيش هر كس و ناكسي رو بيندازيم و با التماس بگيم : بابا اين ناشر حرامزاده و بچه آخوند ، كلاه سر ما گذاشته و يك مشت كتاب داده زير بغلمون ، شمارو به خدا يك كاري كنيد كه كتابمون پخش بشه . و از همه مهمتر پولشن نداشتيم كه راه بيفتيم از اين سر دنيا بريم پيش اين ناشر و اون ناشرو گردن كج گنيم . منظورم اينه كه شايد اگر داشتيم اين كار را هم مي كرديم . خب نداشتيم . همه ي عمرمون نداشتيم و شايد هيچ وقت ديگه هم نداشته باشيم . هرچي هست از خير درامد كتاب گذشتيم و آن را در اين آدرس منتشر كرديمhttp://www.geocities.com/ketabmajazi/shoma.zip

حالا هر كي دلش خواست و حالشو داشت ، مي تونه بدون پرداخت يك شاهي آن را دانلود كند و هر بلايي كه خواست سرش بياره كه ما از خير نوشتن و نويسنده شدن و كسب در امد ، گذشتيم . ولي خضرت عباسي هر كي خوندش عوض فاتحه خوندن و نمي دونم ختم گرفتن ، اگر دلش خواست - برا دلخوشي ما هم كه شده يه ميل بزنين و حداقل چارتا فحشمون بدين . والسلام
در ضمن يه دعا هم در حق همه ي رانت خوارها و مسئولين چاپ و نشر كتاب هم بكنيد .

۴/۱۱/۱۳۸۳

هنريك ايبسن
ترجمه مجتبى پورمحسن
:و شاعر بودن يعنى چه؟ مدت ها پيش فهميدم كه شاعر بودن لزوماً يعنى اينكه ببينى و خوب نشان دهى. هر چيزى را كه خوانندگان مى بينند و درك مى كنند مثل يك شاعر ببينى. اما تنها چيزهايى كه تجربه شده اند را مى توان شاعرانه ديد و پذيرفته شود. و راز ادبيات مدرن دقيقاً در اين نوع تجربيات زنده نهفته است. تمام چيزهايى كه در ده سال گذشته نوشته ام را از نظر روحى زندگى كرده ام. اما هيچ شاعرى در انزوا نمى تواند چيزى را تجربه كند. او دقيقاً چيزهايى را تجربه مى كند كه هموطنانش با او تجربه مى كنند. اما اگر اين طور نبود چه چيزى بين ذهن توليدگر و ذهن مصرف كننده ارتباط برقرار مى كند؟
و آنچه كه تجربه مى كنم و برايم الهام ساز مى شود، چيست؟ دامنه اش بسيار وسيع است. چيزهاى بسيار بزرگ و زيبايى كه براى من الهام بخش مى شوند چيزهايى هستند كه به ندرت و فقط در بهترين لحظه هاى زندگى ام درونم را زيرورو مى كنند. وقتى الهام به سراغم مى آيد اصطلاحاً از خود هر روزم فراتر مى روم. چنين تجربه اى برايم الهام بخش بوده چون خواسته ام با آن روبه رو شوم و آن را بخشى از خودم كنم.اما لحظاتى خلاف آنچه گفتم نيز براى من باعث الهام شده است. چيزهايى كه در خودكاوى به عنوان پس مانده هاى رسوبات سرشت انسان شناخته مى شود. در اين مورد نوشتن براى من مثل حمام كردن بوده است كه پس از آن احساس تميزى، سلامت و آزادى بيشترى داشته ام. هيچ كس بدون اينكه چيزى را تجربه كند نمى تواند آن را به صورت شاعرانه تصوير كند و در بين ما چه كسى هست كه به تناقضات موجود بين كلام و كردار، تمايل و وظيفه، بين زندگى و نظريه پى نبرده باشد؟ و چه كسى تا به حال دست كم هرازچندگاهى نسبت به خودش به طور خودخواهانه اى احساس رضايت نداشته و سعى كرده است كه ارتباطش را با خودش و ديگران كم كند؟
من اعتقاد دارم كه با اين نكات به شما دانشجويان دقيقاً مخاطبم را يافته ام. اگر قرار باشد كه اين حرف ها فهميده شوند، مطمئناً شما آنها را خواهيد فهميد. وظيفه يك دانشجو بسيار شبيه وظيفه يك شاعر است. دانشجو بايد بكوشد تا هم خودش متوجه قضيه شود و هم ديگران را آگاه كند و به مطرح كردن سئوالاتى بپردازد كه در جامعه معاصرى كه او به آن تعلق دارد وجود داشته باشد.از اين لحاظ درباره خودم مى توانم بگويم كه سعى كرده ام دانشجوى خوبى بوده ام. شاعر ذاتاً تيزبين است. من هرگز زادگاه و زندگى واقعى آنجا را كاملاً نديده ام. اما در نگاهى بسته وقتى از آنجا دور بوده ام در غياب تصورش كرده ام.

و حالا هموطنان من، در پايان مى خواهم چند كلمه ديگر درباره تجربيات خودم بگويم. وقتى امپراتور جوليان به پايان كارش رسيد، و همه چيزهاى پيرامونش همچون آوار بر سرش ريخت هيچ چيز جز اين فكر او را غمگين نمى كرد كه وقتى دشمنانش حكم مى رانند از او فقط خاطره اى در اين حد باقى خواهد ماند كه او برخلاف بقيه كه با قوى ترين عشق ها در قلب ديگران زندگى مى كردند، او امپراتور جوليان با خونسردى تمام براى خود ستايش هاى محترمانه مى خريد و اين از تجربه من نتيجه بخش تر است و ريشه در سئوالى دارد كه من هميشه در اعماق تنهايى ام از خودم پرسيده ام. حالا جوانان نروژ به طور مهرآميز و روشن جوابى را به من داده اند كه هرگز انتظار شنيدنش را نداشتم. من اين پاسخ را به عنوان بهترين پاداش ديدار با هموطنانم به خانه مى برم. اميدوارم و اعتقاد دارم آنچه امشب تجربه مى كنم حتماً منبع الهامى است كه در يكى از كارهايم منعكس خواهد شد و اگر چنين اتفاقى بيفتد و كتابى از اين تجربه حاصل شود كه حتماً براى شما خواهم فرستاد، از اين دانشجويان مى خواهم كه آن را به عنوان سپاسى براى اين ديدار بپذيرند. از شما مى خواهم به عنوان كسى آن را بپذيريد كه در خلقش نقش داشته است.