۲/۲۷/۱۳۸۵

و این دوباره خندید

و اين ميداني گرد ساخته و وسط زمين و آسمان رهايش كرده بود و آن از دور ميدان را بي هيچ پايه و ستوني آن بالا ديد و باور نكرد و چشمانش را ماليد و خودش را نيشگون گرفت و بالاخره يادش رفت كه دنبال كار مي‌رفته و از روي كنجكاوي به طرف ميدان راه افتاد.
و اين از بيكاري و خمودگي خميازه‌اي كشيد
و آن چشم از ميدان - كه سرِ قابلمه‌ي روي افق بود- برنمي‌داشت و هر چه مي‌رفت ميدان مثل خط افق دورتر و دورتر مي‌شد.
و اين شايد با خودش فكر كرده بود « چيزي كم داره ، چيزي كه منو گرم كنه ، به وجد بياره »
و آن باورش نمي شد ميداني كه آن‌قدر نزديك ديده مي‌شد اين‌قدر دور باشد .
و اين بي حوصله پنجه‌ي دستش را جلوي صورتش برد تا تصوير ميدان را از جلوي نظرش پاك كند و اما چيزهايي را روي پياده‌رويِ گرد ميدان ديد .
و آن خسته شده بود و سايه‌ي ميدان را روي ’كپه‌هاي نخاله‌ي بنايي خارج از شهر ديد .
و اين ميدان را جلو كشيد و از ديدن آن همه َفعله كه مثل كرم توي هم مي‌لوليدند اخم‌هايش را در هم كشيد .
و آن به فكر آدم‌هاي قصه‌اي بود كه مي‌خواست بنويسد .
و اين ميدان را پاك نكرد آن را پائين آورد و چند خيابان‌ از چپ وراست به آن وصل كرد .
و آن وقتي به ميدان رسيد و آن را روي زمين ديد تعجب كرد .
و اين نخ خورشيد را جلو كشيد.
و آن فعله‌ها را كرم‌هايي ديد كه توي هم مي‌لوليدند يا مورچه‌هايي كه بر سر اينكه كدام‌شان زودتر به سر كار بروند باهم دعوا مي‌كردند .
و اين باورش نمي شد كه آدم‌ها اين‌طور پيش آدم‌ها التماس كنند .
و آن از التماس كردن بيزار بود .
و اين تصميم گرفت آن‌ها را كه وامانده اند جدا كند .
و آن جزء وامانده‌ها بود .
و اين يكي يكي آن‌ها را از ميدان جمع مي‌كرد و بيرون مي‌ريخت .
و آن با تعجب نگاه مي‌كرد و آن‌ها كه دست بزرگ اين را نمي‌ديدند درمانده به آسمان خيره مي‌شدند و گريه مي‌كردند و جيغ مي‌زدند .
و اين باورش بود كه نبايد حسي باشد و منطقي و تعقلي مي‌خواست بازي كند .
و آن در موقعيت قرار گرفته بود .
و شايد " اين " اين موقعيت را بوجود آورده بود .
و آن شايد بازيچه بود و شايد هم نبود .
و اين واقعيتي بود كه آن نمي‌خواست واقعيت داشته باشد .
و اين وقتي آن را ديد دستش را دراز كرد تا از ميدان بيرونش كند .
و آن ديد و هميشه مي‌ديد و همه‌جا مي‌ديد و اين بار خنديد .
و اين باور نمي‌كرد .
و آن باور كرد .
و اين تا بحال نديده بود كسي باور كند و هر بار كه ديده بود بازي گرم و گيرايي كرده بود .
و آن نگاه وامانده اش را حس كرد و باز هم خنديد .
و اين اخم كرد و باور نكرد .
و آن شانه بالا انداخت .
و اين خنديد .
و آن هم خنديد .
و اين براي شروع پيرمرد چاق و عرق ريزي را ساخت و تسبيح دانه درشتي به دستش داد و او را با دوچرخه به سروقت آن فرستاد .
و آن با تعجب به مرد نگاه كرد .
و مرد چاق، الله الله گويان از چرخ پياده شد و چرخ نفس راحتي كشيد .
و اين خنديد و خنده اش رعدي شد .
و مرد چاق رو به اين كرد و به آن گفت « چه هوائي ؟ پس اي كارگرا كجا شدن ؟ » .
و آن فكر كرد مرد را مي شناسد ولي از كجا ؟
و اين مي دانست و نگاه خيره‌ي آن را ديده بود و مي دانست كه بايد بازيچه باشد .
و اين مرد چاق را به‌طرف او فرستاد .
و آن سرش را برگرداند و مرد چاق روبرويش ايستاد و با تمسخر گفت « اِه توئي ؟ تو و عملگي ؟! پس كو كاغذات ، قلمت ؟! »
و آن پوزخند زد و شانه بالا انداخت .
و مرد چاق استغفار كرد و دهنش را تا جلوي دهن آن جلو آورد و پرسيد « اومدي به كار ؟ مي‌توني كار كني يا كار كردنتم مثلِ نوشتنته ؟ » و دهنش بو مي داد .
و آن سرش را عقب كشيد .
و اين مي دانست كه آن مي خواست با كاركردنش خودش را به خودش ثابت كند .
و مردِ چاق با خنده سرش را جلو آورد و گفت « هميشه دلم مي خواس تورو برا يه‌بارم كه شده بكشمت زير كار ، حالا مزدت چنده ؟‌ »
و آن تف كرده بود .
و مرد چاق دسته‌اي اسكناس بيرون كشيد و جلوي چشم آن گرفت .
و اين خنديد .
و آن هم به اسكناس‌ها خنديد.
و اين مرد چاق را وادار كرد بازوي لاغر آن را بگيرد .
و مرد چاق بازويش را گرفت و به جلو كشيد و كف دستش را نگاه كرد و گفت « نه اونائي‌كه كتاب مي خونن هيش‌وخ مرد كار نمي‌شن ، اگر مثل تو نباشن ...» .
و اين دوباره خنديد صداي خنده اش سگ‌هاي ولگرد را رهاند .
و آن دهنش را رو به اين باز كرد تا چيزي بگويد اما نگفت و فقط ’تف كرد .
و مرد چاق با چشم سر تا پاي آن را كاويد و گفت « يك قرون نمي ارزي !» .
و آن جواب نداد .
و اين چشمانش را بست و از بين ميليون‌ها نقش ، پيرزني را انتخاب كرد .
و پيرزن با حسرت تا ته بيابان را ديد زد و گفت « اينا همه مال من بوده !»
و مرد چاق با حسرت به آن‌همه زمين متروك نگاه كرد .
و آن يادش آمد پيرزن را و پيرمرد چاق را. ولي اين‌جوري نمي‌خواستشان .
و اين پشيمان شد .
و آن رو به اين خنديد .
و پيرزن ’مشتي خاك برداشت و گفت « حيف كه هيچ كس به فكر كاشتن نيست » و رو به آن پرسيد « چرا ؟! »
و آن، فكر كرد« چرا منو نمي‌شناسه ؟»
و اين خنديد و شايد گفته بود « تا تو مي‌خواستي بسازيشون ، من … »
و آن شانه بالا انداخته بود.
و اين به آن نگاه كرد و مي‌دانست كه آن به فكر شخصيت‌هاي جديدي است براي قصه‌اي كه هيچ وقت ننوشته .
و آن به گل ميخك خودرو و خوشرنگ جلوي پايش نگاه كرد و رو به اين گفت « نه ! ، نيستم ! » و پيرزن نگاهش كرد.
و مرد چاق ناخنش را به جلوي پيشاني زد و دستش را به عقب پرت كرد يعني « ديوونه اس »
و پيرزن لب‌هايش را غنچه كرد .
و اين از پيرمرد بدش آمد .
و آن سعي مي‌كرد پيرمرد را از صفحه‌ي ضميرش پاك كند و گل را به جاي آن بنشاند .
و اين براي اينكه موضوع عوض نشود گردن گل را شكست .
و آن به آسمان نگاه كرد و خنديد.
و پيرزن گفت « اين روزا ، از اين كارا زياد مي شه »
و آن به سگ‌ها كه بر سر تكه‌اي استخوان دعوا مي‌كردند نگاه كرد .
و اين از سر لج سگ‌ها را كه نمي‌فهميد چرا آورده بودشان پاك كرد .
و آن به گردن شكسته گل نگاه كرد .
و اين همه‌ي سبزه‌هاي ميدان را پاك كرد .
و آن به ميدان خالي نگاه كرد .
و آن ميدان را به آسمان برد .
و آن يادش آمد كه گرسنه است .
و اين خنديد .
و آن بدون توجه به پيرزن كه مثل تنديسي ايستاده بود به طرف شهر حركت كرد و پيرزن گفت « بيچاره »
و اين پيرزن را كه به كار نيامده بود حذف كرد .
و آن به ‌طرف جائي‌كه سگ‌ها گم شده بودند دويد .
و اين دوباره خنديد و سنگي جلوي پايِ آن انداخت .
و آن به شدت به زمين خورد.
و اين همه‌ي بيابان را دهن كرد دهن‌هائيكه مي‌خنديدند .
و آن به همه‌ي خنده‌ها خنديد و دوباره دويد .
و اين فكر جديدي كرد و زن آن را ساخت و جلويش گذاشت .
و آن به زنش هم خنديد و ازجلوي چشمان متعجب او گذشت .
و اين كه تيرش به سنگ خورده بود شكم زن را بزرگ كرد و زن را دوباره جلويش گذاشت و شكم زن را تركاند .
و آن باز هم خنديد .
و زن هم خنديد .
و اين هم خنديد و از شكم زن جوانكي با موهاي تراشيده و زير ابرو برداشته و مست بيرون آورد و به طرف آن فرستاد .
و آن بدون توجه به همه‌ي اين‌ها هنوز هم مي دويد .
و جوانك به طرف آن دويد .
و اين از روي سرخوشي محض از ته دل خنديد .
و رعد آسمان را تركاند .
و جوانك يخه‌ي آن را گرفت و عربده كشيد « واستا بينم ، تو كه نمي‌تونسي بي‌خود كردي بچه درست كردي ؟! »
و آن يك‌دفعه خنده اش قطع شد و گيج شد و ماند .
و اين از خنده بي‌خود شد و دستش بي هوا همه چيز را پاك كرد .
و همه جا پر از نور شد و سكوت همه جا را پر كرد .
و اين خميازه كشيد و دوباره …


۲/۲۲/۱۳۸۵



نقد يوسا بر كتاب مادام بوواري
نخستين رمان مدرن
ماريو بارگاس يوسا
ترجمه:عبدالله كوثري

اگر رماني كه در نوشتن آن اين همه مشكل دارم، خوب از كار دربيايد، من به صرف نوشتن آن دو حقيقت را كه براي خودم بديهي است، اثبات كرده ام: اول، اينكه شعر به طور كامل ذهني است و در ادبيات هيچ موضوع زيبايي نداريم و بنابراين ايوتوت به خوبي قسطنطنيه است؛ دوم، بنابراين آدم مي تواند به همان خوبي درباره فلان چيز بنويسد كه درباره بهمان چيز. هنرمند بايد هر چيز را به سطحي بالاتر ارتقا بدهد. او مثل تلمبه است، درون وجود او لوله بزرگي است كه تا احشاي چيزها و تا ژرف ترين لايه ها مي رسد. هنرمند هرچه را كه زير سطح نهفته مي مكد بالا مي آورد و آن را به صورت پاشه هاي بزرگ بيرون مي ريزد.
(نامه به لوييز كوله، ۲۶-۲۵ ژوئن)
• تولد ضدقهرمان
روز ۲۶ مه ۱۸۴۵ فلوبر به پوات ون چنين مي نويسد: «مي داني كه چيزهاي زيبا به توصيف درنمي آيند.» اين حرف دروغي آشكار است. رمانتيك هاي آن روزگار كاري نداشتند جز توصيف زيبايي تا حد ملال. بي ترديد در چشم آنان زيبايي بر گرد دو قطب واقعيت جمع شده بود: كازيمودو و آن دختر زيباي كولي (اسمرالدا).۱ در رمان رمانتيك آدم ها و چيزها و رويدادها يا زيبايند يا زشت يا جذاب يا نفرت آور. چيزهاي والا، هيولاوار، متعالي، نفرت آور در زندگي و استحاله آنها به چيزي كه حيثيت دارد و جادويي هنري از خود مي پراكند از دستاوردهاي بزرگ رمانتيك ها است. چيزي كه در رمان رمانتيك ها فراموش شده آن ناحيه از هسته بشري است كه چهره ها و چيزها و كنش ها در آن نه چون كازيمودو نفرت آورند و نه چون اسمرالدا زيبا، يعني آن درصد بالايي كه هنجار اصلي را تشكيل مي دهند، آن زمينه هر روزي كه چهره هاي نمونه قهرمانان و هيولاها بر متن آن جلوه گر مي شود، در مادام بوواري كه هر چيز در فاصله اي يكسان از اين دو حد افراط قرار گرفته و با هستي ملال آور، ساده و غم انگيز مادي همخواني دارد، اين برزخ مياني به «زيبايي» استحاله مي يابد. مراد اين نيست كه فلوبر نخستين نويسنده اي بود كه خرده بورژوازي را وارد رمان كرد و رمان رمانتيك توصيف كننده دنياي فئودال ها و اشراف بود. رمان هاي بالزاك سرشار از شخصيت هاي متعلق به تمام لايه هاي بورژوازي- از جمله بورژوازي روستايي ولايتي- است و با اين همه اين ويژگي مانع از آن نمي شود كه قهرمانان بالزاك (دست كم بسياري از آنها) از همان شخصيت هاي قطبي [افراطي] كه خاص رمان رمانتيك بوده برخوردار باشند. فلوبر دنياي بورژوازي را دستمايه اصلي مادام بوواري نمي كند، مصالح او چيزي گسترده تر است كه تمام طبقات اجتماعي را دربرمي گيرد، يعني قلمرو و ميان مايگي و دنياي ملال انگيز آدم هايي بي بهره از هر ويژگي يا كيفيت خاص. پس بنابر همين يك دليل، شايسته است اين رمان را اولين نمونه رمان هاي مدرن بدانيم كه كم وبيش تمام آنها بر گرد سيماي زار و نزار ضدقهرمان بنا شده اند.
فلوبر چند سال قبل از نوشتن مادام بوواري به اين نتيجه رسيد كه ميان مايگي به گونه اي ژرف [وجود] آدمي را تصوير مي كند. اين موضوع در نامه هايي كه از سال ۱۸۴۶ به بعد نوشته پيوسته به چشم مي خورد: «انكار وجود عواطف ولرم، به اين دليل كه ولرم هستند، مثل انكار خورشيد در ساعتي غير از صلاه ظهر است.
در رنگ هاي سايه روشن همان قدر حقيقت نهفته كه در رنگ هاي تند. (نامه به لوييز، ۱۱دسامبر ۱۸۴۶) چيزي كه مايه شوربختي مي شود بداقبالي هاي بزرگ نيست، چيزي كه سبب خوشبختي مي شود اقبال بلند نيست، بلكه رشته اي ظريف و لمس ناشدني از هزاران اتفاق ناچيز، هزار نكته كوچك پيش پا افتاده است كه زندگي را قرين آرامشي دلپذير يا آشوبي جهنمي مي كند.» (نامه به لوييز، ۲۰ مارس ۱۸۴۷) او پنج ماه بعد باز به همين موضوع برمي گردد و فكر خود را با همان واژه ها بيان مي كند: «در واقع چيزي كه در زندگي بايد از آن بترسيم بداقبالي هاي فاجعه بار نيست، بلكه بدبيار ي هاي پيش پا افتاده است. من از گزش سوزن بيشتر مي ترسم تا ضربه شمشير. به همين ترتيب، ما به ايثار و فداكاري مداوم احتياج نداريم، چيزي كه هماره به آن نيازمنديم دست كم نشانه هاي ظاهري دوستي و محبت ديگران است، در يك كلام توجه و ادب ديگران.» (نامه به لوييز، ۲۶ اوت ۱۸۴۷) اين اعتقاد كه زندگي صرفاً از دو حد افراطي ساخته نشده و در اكثر موارد نيكبختي و فلاكت صرفاً انباشت تدريجي و درك ناشدني وقايع ناچيز و معمولي است و هر چيز ناچيز و كدر بيشتر از پديده هاي بزرگ و پرزرق وبرق به ماهيت انسان مي خورد، بدين معني است كه وقتي بوئيه و دوكان بعد از خواندن وسوسه به فلوبر پيشنهاد كردند موضوعي «معمولي» براي رمانش انتخاب كند، چيزي را بيان مي كردند كه پيش از آن به ذهن دوست شان رسيده بود. زيرا از همان اول كار، اين فكر- مثل هر چيز ديگر در زندگي فلوبر- با ادبيات پيوند خورده بود. در سال ۱۸۴۷ او به لوييز كوله گفته بود: «موضوع زيبا كار را ميان مايه مي كند.» بي گمان اين گفته اغراق آميز است، چون موضوع زيبا، اگر خوب به اجرا درآيد ممكن است به اثري فوق العاده بينجامد، اما بايد توجه كرد كه چهار سال پيش از مادام بوواري فلوبر از موضوعات عادي دفاع مي كرد. اما در اين ترديدي نيست كه او با اين كار مفهوم واقع گرايانه رمان را مطرح مي كرد. هرچيز پست و پيش پاافتاده در چشم او موضوعي مشروع است از آن روي كه حقيقت دارد و از آن روي كه نماينده تجربه بشري است. زماني كه سرگرم نوشتن مادام بوواري است اين عقيده را با كلامي روشن و با تصويري بيان مي كند كه يادآور سخن مشهور فاكنر است كه آدم هاي روي زمين را به مشتي حشره بر پشت ماده سگي تشبيه مي كرد كه ممكن است هر لحظه خود را بتكاند و از شر آنها خلاص شود. «آيا جامعه همان رشته بي پايان اين همه حقارت، دوز و كلك موذيانه و رياكاري و فلاكت نيست؟ آدم ها بر اين كره خاكي وول مي خورند مثل يك مشت شپش كثيف بر زهاري پت وپهن.» (نامه به لوييز، ۲۶- ۲۵ ژوئن ۱۸۵۳) در واقع مادام بوواري دنياي موجوداتي است كه هستي شان سراسر حقارت است و رياكاري، فلاكت و روياهاي مبتذل. اين گفته جدا از آنكه بريدن از دنياي رمان رمانتيك را خبر مي دهد آغازگر دوران رمان مدرن نيز هست كه در آن قهرمانان، بي بهره از تعالي اخلاقي، تاريخي و رواني، سراپا غرقه در ميان مايگي مي شوند و با گذشت زمان، در روزگار ما كه اين فرآيند به اوج خود مي رسد در آثار نويسندگاني چون ساموئل بكت و ناتالي ساروت بدل به تفاله مي شوند و موجوداتي در مرحله كرم وارگي [لارو] زائده اي نباتي و حتي فروتر از اين، در رمان هاي فيليپ سولرز چيزي بيشتر از نجواي كلمات نيستند. اين روند فروكاستن شخصيت- كه برخلاف تصور برخي بدبينان به مرگ رمان نمي انجامد، بلكه به احتمال زياد، در روندي متضاد با آن، به بازگشت دوباره قهرمان رمان، اما بر بنياني ديگر، مي انجامد- بي ترديد با اولين رمان چاپ شده اين مرد آغاز شد كه در سال هاي آخر عمر به اين مي نازيد كه روايتي براساس «هنجارمندي»۲ بنا كرده است: «من همواره تلاش كرده ام به دل چيزها نفوذ كنم و بر فراگيرترين حقيقت ها انگشت بگذارم، تعمد داشته ام كه از هر چيز تصادفي و نمايشي بپرهيزم. نه هيولايي و نه قهرماني.»۳
اما اين قاعده در مادام بوواري به تمامي رعايت نشده، زيرا فلوبر برخلاف گفته خود، آن موجود استثنايي را قرباني نكرده است. كازيمودو گاه به گاه از خيابان هاي ايون ويل مي گذرد، در هيات نابينايي سراسر زخم چركين و اما بسياري از خصلت هايش را وامدار آن كولي دختر دلرباي رمان گوژپشت نوتردام است، از اين رو است كه من گفته ام مادام بوواري نتيجه انكار رومانتيسم نيست، حاصل به كمال رساندن رومانتيسم است. مادام بوواري مفهوم رئاليسم را بدان گونه كه در روزگار فلوبر بود وسعت بخشيد و رمان را كه ژانري بود در پي بازنمايي كل «واقعيت» از تحرك و توان تازه اي برخوردار كرد. فلوبر درست در اواسط كار نوشتن اين رمان به لوييز نوشت كه هر چيز زندگي بايد ماده خامي براي آفرينش بشود. زماني فكر مي كردند شكر فقط از نيشكر به دست مي آيد. امروز شكر را تقريباً از همه چيز مي گيرند. شعر هم همين طور است. بايد شعر را از هر چيزي به دست بياوريم، مهم نيست چه چيزي، چرا كه شعر در همه چيز و همه جا وجود دارد. هيچ ذره اي از ماده نيست كه حاوي فكر نباشد، بياييد به اين فكر عادت كنيم كه دنيا را چون اثري هنري ببينيم كه بايد از روش هاي آن در كارهاي خود تقليد كنيم. (نامه مورخ، ۲۷ مارس ۱۸۵۳)
• رمان يعني فرم
فلوبر كه مي كوشيد چيزي را كه تا آن زمان موضوعي غيرهنري شمرده مي شد به موضوعي زيبا بدل كند، طبعاً فرم را به كار گرفت. اين روش او را به اين باور رساند كه موضوع بد و خوب ندارد، هر موضوعي ممكن است بد يا خوب باشد و اين صرفاً به نحوه رفتار ما با موضوع بستگي دارد. اين امروز براي ما بديهي مي نمايد. اما در روزگار فلوبر اعتراف به چنين عقيده اي در چشم لوييز ويرانگرانه مي نمود: «به همين دليل نه موضوع نجيب داريم و نه موضوع نانجيب و باز به همين دليل از ديدگاه هنر ناب مي توانيم به اين اصل باور داشته باشيم كه چيزي به نام موضوع نداريم، سبك به خودي خود شيوه مطلقي براي ديدن چيزها است.» (نامه ۱۶ ژانويه ۱۸۵۲) رمان نويسان رومانتيك، مثل اسلاف خود، اين نظريه را به عمل درآورده بودند، اما اين مشكل را چون مشكلي فكري مطرح نكرده بودند. برعكس، همواره مي گفتند زيبايي اثر بسته به عواملي چون صداقت، اصالت و عواطف نهفته در موضوع است. علاوه بر اين، در قرن نوزدهم، همچون قرن هاي قبل از آن، برخي از شاعران درباره اهميت مطلق فرم تامل كرده بودند، اما رمان نويس ها از اين مرحله دور بودند، حتي بزرگترين ايشان. نبايد از ياد ببريم كه تا آن زمان رمان همواره عاميانه ترين ژانر ادبي با كمترين نشان از هنر و چكيده ذهن عوام شمرده مي شد، حال آنكه شعر و تئاتر را ژانرهاي شريف و متعالي آفرينش مي دانستند. بي گمان رمان نويس هاي نابغه اي بودند، اما نوابغي شهودي۴ به شمار مي رفتند و خودشان هم معترف بودند كه آفرينشگراني دست دوم هستند (كه در بعضي موارد بعد از شكست در آفرينش ژانرهاي درجه يك، يعني شعر يا تراژدي به رمان رو آورده بودند) و وظيفه عمده شان، با توجه به سليقه عوامانه مخاطبانشان «سرگرم كردن» بود. در مورد فلوبر ما با پارادوكسي روبه رو مي شويم؛ همان نويسنده اي كه دنياي مردمان ميان مايه و جان هاي بندي خاك را بدل به موضوع رمان مي كند، به اين نكته اشاره مي كند كه در داستان نيز، همچنان كه در شعر، همه چيز اساساً بستگي به فرم دارد، عامل تعيين كننده در تشخيص اينكه موضوعي زيبا يا زشت است، حقيقي يا دروغ است همين فرم است و اعلام مي دارد كه رمان نويس فراتر از هر چيز ديگر بايد هنرمند باشد، بايد صنعت گر خستگي ناپذير و فسادناپذير سبك باشد. وظيفه او، در يك كلام، ايجاد همزيستي است، يعني او بايد به كمك هنر واقعاً ناب (به قول خودش، هنر اشرافي) جاني در ابتذال آدمي بدهد، جاني در عام ترين تجربيات آدمي بدمد. اين همان چيزي است كه او در داستان لوييز كوله La Paysanne يافته و با شور و شوق ستايشش مي كند. «تو يك داستان معمولي را كه در محدوده تجربه هر آدمي جاي مي گيرد، در فرمي اشرافي عرضه كرده اي و از نظر من اين نشانه قدرت واقعي در ادبيات است. فقط آدم هاي ابله يا نابغه از چيزهاي پيش پا افتاده استفاده مي كنند. طبايع متوسط از اين چيزها پرهيز دارند، آنها دنبال استثنائات هستند دنبال چيزهاي والا يا پست»۵ من نمي دانم آيا لوييز به راستي اين همزيستي و وحدت را در داستانش ايجاد كرده بود يا نه اما در اين ترديدي نيست كه فلوبر در مادام بوواري به آن رسيده و اين همچنان كه بودلر دريافت يكي از مهمترين دستاوردهاي اين كتاب است. او مي گويد «اين رمان نشان داد كه همه موضوعات مي توانند خوب يا بد باشند و اين بستگي به رفتار ما با آن موضوع دارد، حتي مبتذل ترين موضوعات ممكن است بهترين موضوع بشوند.»
براي فلوبر به كار گرفتن موضوعات زندگي روزمره در رمان با دقتي تاب سوز در قلمرو زبان همراه است. او در نامه هاي متعلق به اين سال ها از تكرار اين مطلب خسته نمي شود و هدف خود را كه همانا بركشيدن نثر روايت تا جايگاه هنري است كه تا آن زمان خاص شعر بوده در عبارات زير خلاصه مي كند. او مي داند كه اگر در اين كار موفق شود «زندگي هاي معمولي» كه در رمان خود بازگو مي كند تا حد حماسه تعالي بخشيده است: «تلاش در اينكه نثر را از وزن و آهنگ شعر برخوردار كني (و در عين حال آن را همچنان نثر نگه داري) و نوشتن از زندگي هاي معمولي به گونه اي كه تاريخ و حماسه را مي نويسي (بي آنكه ماهيت موضوع را قلب كني) شايد تلاشي پوچ و بي معني باشد. اين چيزي است كه گاه به گاه از خود مي پرسم. اما شايد هم اين كار تجربه اي سترگ و اصيل ترين تجربه باشد.» (نامه به لوييز، ۲۷ مارس ۱۸۵۴)
پي نوشت ها:
۱- دو قهرمان اصلي رمان گوژپشت نوتردام اثر ويكتور هوگو، كازيمودو موجودي قوزي و زشت سيما و اسمرالدا دختري زيبا و دلربا. اين كتاب به فارسي ترجمه شده.م
۲- Normality
۳- نامه بدون تاريخ به ژرژ ساند. مكاتبات، جلد ،۷ ص ۲۸۱.
۴- intuitive geniuse
۵- نامه مورخ ۱۶ ژوئيه ۱۸۵۳.