۲/۲۸/۱۳۸۶

روايت 1

در جستجوي چيزي بودن ، نه لزوما به معناي يافتن آن است و نه يقين مي‌دهد كه آن چيز وجود دارد .


روايت

1- روايت، اساسا بازگويي اموري است كه از نظر زماني و مكاني از ما فاصله دارند : گوينده حاضر و نزديك است و رخداد‌ها غايب و دور.
2- روايت، با وساطت مستقيم يك گوينده كه هم بر او خيره مي‌مانيم و هم درباره او انديشه مي‌كنيم، توجه ما را بر داستان، بر پي‌رفتي از رويداد‌ها، متمركز مي‌سازد. اين نقل نسبت به تجربه‌ي خود داستان، هم حالت مركزي دارد و هم حالت محيطي، داستاني است كه در خودآگاه مخاطبان آن، هم حاضر است و هم غايب. ما به گوينده خيره مي‌مانيم، در حالي‌كه ذهن‌مان متوجه چيزي است كه وي به آن اشاره مي‌كند. به دست اشاره‌گر نگاه مي‌كنيم ولي ذهن‌مان بر آن‌چه اشاره مي‌شود، متمركز است. يكي از ويژگي‌هاي متمايز روايت، به منبع ضروري آن، يعني راوي مربوط مي‌شود . ما بيشتر به راوي خيره مي‌مانيم. نه اين‌كه با او به تبادل نظر بپردازيم، در حالي‌كه اگر با وي در گفتگو بوديم وضع دوم رخ مي‌داد؛ به ويژه در روايت ادبي، راوي اغلب فاقد جنبه‌ي انساني است و صرفا به صدايي نامجسم مي‌ماند.
3- راوي معمولا مورد اعتماد شنونده است. راوي در پي تاييدي از جانب شنونده است كه به او اختيار دهد تا كنش كلامي طولاني‌اش را اجرا كند. و معمولا اين حق به او داده مي‌شود.
4- ‌ روايت كردن = در اختيار گرفتن نوعي قدرت

5- ويژگي‌هاي مهم روايت :
الف: روايت ساخته و پرداخته است و معمولا پي‌آيند و تاكيد و سرعت آن از پيش طرح‌ريزي مي‌شود

ب :ميزان ساخته و پرداختگي قبلي [معمولا چنين به نظر مي‌رسد كه روايت اجزايي در خود دارد كه آن‌ها را قبلا ديده يا شنيده‌ايم]- اين اجزاي تكرار شونده بيش از آن اجزاي تكرار شونده‌اي است كه آن‌ها را كلمه مي‌ناميم. ( قلان قهرمان مرد و بهمان قهرمان زن تا حد زيادي شبيه به هم به نظر مي‌رسند و ظاهرا اين قهرمان‌ها تا اندازه‌اي تيپ‌نمايي دارند.

پ : چنين مي‌نمايد كه بيشتر روايت‌ها خط سير دارند – معمولا به سويي مي‌روند و انتظار مي‌رود تا به سمتي بروند و نوعي پيشرفت تدريجي يا حتا نتيجه‌گيري فراهم آرند و منتظريم روايت آغاز و ميانه و پاباني داشته باشد . به آخرين جملات داستان‌هاي كودكان توجه كنيد [ از آن‌پس همگي تا ابد به شادماني زندگي كردند. يا : از آن‌زمان به بعد ديگر هيچ‌كس اژدها را نديد ]

4- روايت بايد روايت‌گر داشته باشد و اين راوي، فارغ از اين‌كه چقدر پنهان يا دوردست و نامريي است؛ همواره مهم است
5- روايت، مستلزم يادآوري رخداد‌هايي است كه نه فقط از نظر مكاني ، بلكه مهم‌تر از آن ، از نظر زماني ؛ از روايت‌گر و مخاطبانش دورند.

تحليل تعاريف روايت :
الف : بعضي،" روايت را ، پي‌رفتي از رويداد‌ها معرفي مي‌كنند!" اما خود رويداد اصطلاح واقعا پيچيده‌اي است و بر اين فرض استوار كه موقعيت يا مجموعه‌اي از شرايط شناخته شده وجود دارد و آن‌گاه چيزي رخ مي‌دهد كه در ان وضعيت، تغيير پديد مي‌آورد و اين كلاژي از رويداد‌هاي توصيف‌شده را تداعي مي‌كند . كه به نظر من حتا اگر به طور متوالي ارائه شوند، نيز روايت به شمار نمي‌آيند. براي نمونه اگر در يك جمع ؛ هر يك پاراگرافي در مورد چيزي يا امري بنويسند و آن‌گاه اين پاراگراف‌ها را به‌هم بچسبانيم؛ بازهم روايت به دست نمي‌آيد . مگر آن‌كه ارتباطي غير تصادفي را ميان‌ آن‌ها تشخيص دهيم [ منظور از ارتباط غير‌تصادفي ، نوعي ارتباط است كه انگيزش يافته و مهم به حساب آيد] . تزوتان تودروف ساختارگراي فرانسوي در اين مورد معتقد است كه :
" رابطه‌ي ساده‌ي امور متوالي، سازنده‌ي روايت نيست .اين امور بايد سازمان‌دهي داشته باشند . ولي حتا اگر تمامي عناصر آن‌ها مشترك باشد، بازهم روايتي در كار نيست ، زيرا ديگر چيزي براي بازگويي نمي‌ماند."
تشخيص دادن ارتباط غير تصادفي، در زنجيره‌اي از رويداد‌ها حق ويژه‌ي مخاطب است . اگر مخاطب اين زنجيره‌ي رويداد‌ها را روايت نپندارد ؛ بيهوده‌است كه كسي ديگر اصرار ورزد كه روايتي در كار است . دست‌كم از اين نظر ، اختيار نهايي با مخاطب ادراك‌كننده است كه متن را روايت بداند ، نه با روايت‌گو .
اما اين‌همه نمي‌تواند تعريف صحيحي از روايت بدهد زيرا كه انتظار داريم ارتباط، ارتباط غير تصادفي و توالي رويداد‌هاي روايت پيچيده‌تر از اين باشند. بايد كه روايت، آغاز و ميانه و پاياني داشته باشد. چيزي كه تودروف نامي از آن‌ها به ميان نياورده است . بنجامين كالبي در اين مورد مي‌گويد" روايت عاميانه، حتا در ساده‌ترين شكلش شرح لغوي يك يا چند رويدا دلبستگي برانگيز و شيوه‌اي است كه در ان ، دلبستگي حذف مي‌شود يا كاهش مي‌يابد "
پراب - ساختار شناس روسي - با بررسي ساختار مسلط حكايت‌هاي روسي نشان داد كه در اين حكايات، يك وضعيت متعادل آغازين به وسيله‌ي نيرو‌هاي گوناگون آشفتگي‌برانگيز، دستخوش آشفتگي مي‌شود . اين آشفتگي به عدم تعادل و واژگوني موقعيت مي‌انجامد. سپس رويدادي- مثلا، مداخله‌ي نيرويي ديگر- به استقرار مجدد تعادل كه گونه‌ي اصلاح شده‌اي از تعادل آغازين است منجر مي‌شود . ... ادامه دارد

۲/۲۶/۱۳۸۶

انباري




از پله‌ها بالا آمد . جلوي اولين رديف صندلي‌ها ايستاد . نگاهش عقابي شد و روي نگاه ترس‌زده‌ي آن‌همه مسافر چرخيد . يك قدم جلو آمد . از رديف اول گذشت ، هنوز مسافرهاي رديف اول نفس چاق نكرده بودند كه دستش روي شانه‌ي اولين‌شان گذاشت و گفت «‌ هر چارتا‌تون برين پايين !».
برخلاف قد و قامت كوتاهش ، صدايي رسا و پخته داشت
به رديف دوم رسيد . همه‌ي نفس‌ها حبس شده بود . فكر مي‌كردم آن‌ها را پياده مي‌كند ، اما از آن‌ها گذشت . به رديف سوم رسيد . هر چهار صندلي در اختيار يك خانواده‌ي بلوچ بود . با مردشان - به زبان بلوچي - حال و احوال كرد . مرد بلوچ با خوشرويي جواب داد . يك قدم برداشت . انگار كه پشيمان شده باشد ؛ برگشت و به پسر‌بچه‌ي دوازده- سيزده ساله‌ي بلوچ ، اشاره كرد " برو پايين " .
مادر خانواده با التماس گفت « سركار ، جان مادرت ، اين بچه ‌است ! »
« اِه ، توهم برو پايين ! »
مرد دست سرباز را گرفت و تا دهن باز كند …
« هر چار‌تاتون برين پايين . ياالله »
رديف سوم هم خالي شد و او آهسته آهسته ، مثل مرغي كه دانه مي‌چيند ؛ از ميان مسافرها ، تك و توكي را پياده كرد . به ما رسيد . زني كه كنارم بود ، از ترس كاملا سفيد شده و مثل بيد مي‌لرزيد.
از ما هم گذشت . تا ته اتوبوس چند نفر ديگر را ، پياده كرد . برگشت . هنوز نگاهش مي‌چرخيد و دماغش ذره‌ذره‌ها را بو مي‌كشيد . به اول اتوبوس رسيد . آن‌هايي كه مانده بودند، نفس حقي كشيدند . زن آهسته گفت
" به خير گذشت ! خيلي خطريه !"
هنوز حرفش تمام نشده بود كه رويش را برگرداند و داد زد« همه بيان پايين ، زن ومرد. بجنبين كه شب گذشت »

سوز سرد كويري تن‌هاي خيس عرق‌ و ترس‌زده را مي‌لرزاند . زن بلوچ ، دختر بچه‌ي هفت-هشت ساله‌اش را زير دامنش گرفته و مي‌لرزيد . ترس آن‌ها به من‌هم سرايت كرده و دندان‌هايم به هم مي‌خورد .
مامور جلوي در اتاق ايستاد . و ما ، مثل گوسفندهايي كه راه خود و وظيفه‌ي خود را مي‌دانند ، در يك خط و پشت سر هم ايستاديم . زن‌ها يك طرف و مردها يك طرف . مامور پوزخندي زد و گفت « اونايي كه ساك يا بسته‌اي دارن ؛ پشت سرم ، بيان !»
ساكي نداشتم . ماندم . به ديوار تكيه دادم . پاكت سيگارم را در نياورده بودم كه كسي از پشت در داد زد
« بيا تو !»
دور و برم را نگاه كردم ؛ غير از من كس ديگري آن‌جا نبود .
« كري ؟گفتم بيا تو ؛ بايد بيام نازت كنم . ».
سرم را داخل اتاق بردم و گفتم :"ببخشيد سركار با من بودين ؟"
" سركار پدرته . درجه‌هارو نمي‌شناسي ؟ "
به ستاره‌هاي روي دوشش نگاه كردم و گفتم " من‌كه جسارت نكردم !"
" نديدمت تا حالا !… مگر نگفتم بيا تو، چرا لفتش دادي ؟"
" فكر كنم اشتباه گرفتين ، من… "
نگذاشت حرفم را تمام كنم و داد زد " من هيچ‌وقت اشتباه نمي‌كنم ، ساك‌ت كو ؟ "
از لحنش بدم آمد و بي تفاوت گفتم " از وقتي انقلاب شده ، هيچ‌وقت ساك همرام نمي‌برم "
سر تا پايم را ورانداز كرد و در حالي‌كه ادايم را در‌ مي‌آورد ، گفت " اِه . تو چي‌كاره‌اي عزيز؟ "
" ببخشيد سركار ، اون‌كه دنبالش مي‌گردي ، من نيستم !"
" به من نگو سركار ، نمي‌فهمي . ؟"
باز هم به ستاره‌هاي روي دوشش نگاه كردم و با آن‌كه دلم مي‌خواست دلش را نشكنم و جناب سروان صدايش كنم اما نمي‌دانم چرا زبانم لج كرد و قبل از من گفت " ‌سركار …!"
مثل ببر تير خورده‌ از پشت ميز بلند شد . تا توي سينه‌ام آمد و چشمانم را هدف گرفت . لج كردم و پلك نزدم . نگاهش در نگاهم گره خورد . باور نمي‌كرد كسي جواب نگاهش را بدهد ؛ غريد " تكمه‌هاي پيرَن‌تو باز كن ."
" اگر نكنم … !"
حرفم تمام نشده بود كه دستش ، يخه‌ي پيراهنم را تا پايين جر داد و دست ديگرش روي سينه‌ي لُُختم جا خوش كرد . و آن‌قدر داغ بود كه دلم مي‌خواست فرياد بزنم . سرتا پايم به لرزه افتاد . احساس زني را داشتم كه مي‌خواهند به زور تصرفش كنند .
گفتم " شما حق ندارين … !"
قه‌قهه‌ي خنده‌اش صدايم را بريد و گفت " ‌بارك‌الله ، بارك‌الله ؟ "
دستش را از روي قلبم بر داشت و همان‌طور كه به طرف ميزش مي‌رفت گفت " قانونم مي‌دوني ، خيلي خوبه ، هميشه دلم مي‌خواس با يه آدم قانون‌دون روبرو بشم ، خوبه ! خوبه !… خب حالا كه قانون مي‌دوني … لُخت شو . !"
" چي ؟!"
" زبون آدم كه سرت مي‌شه ، منم به فارسي گفتم " لخت شو !" . اگر نمي فهمي به بلوچي بگم ، يا هر زبون ديگه كه بخواي . من هَف زبون بلدم . لُخت شو ، روداري‌ام نكن كه حال ندارم ."
" خودت مي‌دوني داري چكار مي‌كني ؟ "
" مي‌دونم . خوب مي‌دونم . اگرم ندونسم تو بهم بگو … لُخت شو وگرنه مي‌گم سربازا بيان لختت كنن .!"
چاره‌اي نبود . پيراهن پاره ام را در آوردم و ايستادم .
" شلوار ، شلوارتم در‌آر !"
" جناب …!"
" آه‌ه‌هان ، داره دُرس مي‌شه ، بارك‌الله پسر قانون‌دون ، دَر‌آر"
شلوارم را در آوردم . حالا فقط يك شورت و يك زير پيراهني تنم بود .
" زيرپوش ، درآرشون بابا ؛ چقد بايد ناز بكشم . بايد لُخت لخُت بشي . مي‌فهمي . عين روزي كه از لاي لنگ ننه‌ت در اومدي . زود باش !"
" اين كار درستي نيست !"
" زود باش ، حرفم نزن ، تازه اول بسم‌الله‌يه . صبر كن !"
" ولي … !"
" ولي نداره ، مردكه‌ي چلغوز كاري كه مي‌گم بكن ،‌ در بييييييييييار !"

هيچ‌وقت اين‌طور كم نياورده بودم . كاملا لخت بودم . يك دستم را جلويم گرفته بودم و دست ديگرم را روي پشتم . نمي‌دانستم از سرما مي‌لرزم يا خجالت . هزار قرن طول كشيد تا گفت " چطوري آقاي قانوني ، خوش مي‌گذره ؟ اسمت قانوني بود ، نه ؟ "
دهنم خشك شده بود . از زور خشم نمي توانستم حرف بزنم . به زور گفتم " اين درست نيست !"
خنديد و گفت " درست‌ترم مي‌شه ، صبر كن … سركار جباري ؟!"
سرباز كوچك و سياه سوخته‌اي وارد اتاق شد . پاهايش را به هم كوبيد و با صدايي كه نه صداي مرد بود و نه زن ، گفت " بله قربان؟"
" ‌همه‌رو صدا كن ، يه بازرسي خوب داريم !"
سرباز دوباره پاهايش را به هم كوبيد از در بيرون رفت و او ، انگار كه با خودش واگويه مي‌كند ؛ ادامه داد " ‌اين آقا قا‌انوون‌دونن ، نه ؟"
" سزاتو مي‌بيني !"
" اين دنيا يا اون دنيا ؟…هر چند برا من فرقي نمي‌كنه "
چند سرباز وارد اتاق شدند . همه پاهايشان را به هم كوبيدند و خبردار روبروي او ايستادند . نگاه شان كرد و چيزي نگفت . انگار سعي داشت خودش را كنترل كند . نگاهش را از آن‌ها كند ، قدمي به طرف در برداشت . انگار پشيمان شده باشد ، برگشت . به طرف ميزش رفت و گفت " جباري . اين آقارو درست بازرسي كن . شمام خوب نيگا كنين تا دفعه‌ي ديگه نگين ما بلد نبوديم و مرغ از قفس پريد . حالي ؟"
" بله قربان!"
فكر مي‌كردم لباس‌هايم را مي‌گردند . فكر مي‌كردم …
جباري با كف دستش روي باسن لختم زد و گفت " برو طرف ديوار!"
گفتم " تو همسن بچه‌ي كوچك مني "
محل نداد و گفت " دستاتو بچسبون به ديوار "
" ‌با پدرتم همين كارو مي‌كردي ؟!"
" كم حرف بزن و كاري كه گفتم بكن!"
نگاهش كردم . يك از سرباز‌ها مشت محكمي به پهلويم زد و داد زد "مگه كري ؟گفت : دساتو بچسبون به ديوار"
بازار ، بازار كلاه بود … جباري كنارم ايستاد . با نوك پوتيين به پايم زد و گفت " بيا عقب‌تر ، پاهاتم باز كن !"
كمي عقب آمدم . داد زد " عقب‌تر ، دستاتم ببر پايين‌تر … پايين‌تر . … خم شو مي‌فهمي ؟"
مثل آدمي كه به ركوع رفته باشد ايستاده بودم و دستهايم روي ديوار بود . جباري به پشت سرم رفت . دست‌هاي سردش را روي لمبرهايم گذاشت . سرما تا عمق وجودم دويد .
يكي از سرباز ها گفت " چه سفيده ، لامصب . برف !"
افسر داد زد " خفه!"
جباري روي لمبرم زد و گفت " ‌بازش كن !"
باور نمي‌كردم . دلم مي‌خواست زمين دهن باز مي‌كرد و مي‌بلعيدتم . جباري دوبر لمبرهايم را گرفت و آن‌ها را از هم باز كرد . افسر خنديد و گفت " سَرتو بكش كنار ، اين آقا قانون‌دانن و ممكنه يه دفعه كثيفت كنه .!"
سرباز‌ها خنديدند . فكرمي‌كردم به همين ختم خواهد شد . اما جباري يكي از سربازها را صدا كرد و گفت « خوب از هم بازشون كن ، خودتم بكش كنار»
چشم‌هايم را بستم و تا وقتي كه انگشت دستكش پوشيده‌ي جباري داخل روده‌ام را مي‌كاويد ، به جسد دختري كه شاهرگ گردنش را زده بود و خوني كه همه جا را پوشانده بود فكر كردم …
" چيزي نيست قربان!"
" نااميدم كردي جباري ، بايد باشه ؛ نمي‌تونه نباشه . خوب گشتي ؟"
" بله قربان . هيچي نبود .… بشين پاشو‌ كارساز نيست ؟"

سرما بود و سوز و باد كويري و مردي كه با تك پوش و بيژامه به دستور سرباز كوچك اندامي مي‌نشست و پا مي‌شد و عرق مي‌ريخت .
آن مرد من نبودم . شايد بودم . شايد خواب مي‌ديدم . يك كابوس وحشتناك . هيچ حسي نداشتم . نه ترس . نه خجالت و نه حس تجاوزي كه شاهرگ گردنم را بزنم و … شايد شاهرگم را زده بودم و شايد … اما اين واقعيت داشت . من مُرده و در يك گور تنگ و سياه خوابيده بودم … اما چرا خواب ؟ چرا مرگ ؟ من بايد مي‌رفتم . من مسافر بودم . كار داشتم . يك كار مهم . كاري كه نبايد شامل زمان مي‌شد . دهنم خشك بود . دهنه‌ي مقعدم مي‌سوخت . دستم را درازكردم . دست سردي كنارم بود و تني سردتر تنگ بغلم . با وحشت از جا پريدم . يعني خواب نبود؟ كابوس نبود و مرگ ؟ …

مردي گريه مي‌كرد . او ، بدون توجه به هم‌همه‌ي آن‌همه مردي كه در سياهي بازداشتگاه توي هم مي لوليدند ، زار مي‌زد و سرش را بر ديوار سيماني مي‌كوبيد . اين مرد من بودم . اين مرد من بودم و خواب نديده و خواب نبودم .
شب رفته بود . اتوبوس رفته بود . اتوبوس‌هاي بسياري آمده و رفته بودند و از هر اتوبوس يكي ، دو نفر را نگه داشته بودند . يكي دو نفري كه بارها و بارها اين راه را رفته بودند و مي‌دانستند كاري كه رييس پاسگاه با من كرده در مقابل اعمال مامورين مواد هيچ بوده و هي دلداريم مي‌دادند.
« اين‌كه چيزي نيست . بگذار به مواد برسيم .اون‌جا بلايي سرت مي‌آرن كه وقتي يه بار ديگه به اين‌جا برسي دست جناب سروانو ببوسي ! »
٭٭٭
مردي در راهرو سرد و تنگ ايستاده بود و به آن‌همه مردي كه هيچ تن‌پوشي نداشتند و معلوم نبود لرز لرز تن‌شان از ترس است يا سرما ، خيره خيره نگاه مي‌كرد . او هم لخت بود . اما لختي تنش را حس نمي‌كرد . او هم مي‌لرزيد . اما لرزلرز وجودش را نه مي‌فهميد و نه مي‌خواست ، بفهمد. گيج و منگ بود … كسي صدايش كرد . نفهميد . هولش دادند . حس نكرد . با باطوم به سرش زدند ، باور نكرد . بطري روغن كرچك را به دستش دادند . بدون هيچ اجباري همه را سر كشيد . وادارش كردند روي سطلي و در حضور آن‌همه مرد روده هايش را تخليه كند . اصلا خجالت نكشيد . فقط وقتي از روده‌ي پسر بچه‌ي ده يازده ساله‌اي آن‌همه بسته‌هاي گِرد و كوچك هرويين را بيرون آوردند ؛ سرش را به ديوار كوبيد و از ته دل زار زد . زار زد . زار زد و هنوز هم كه هنوز است زار مي‌زند .
٭٭٭٭