۱/۲۹/۱۳۸۵

اتاق گرم بود و تاريك . مادر مجبورمان كرده بود بخوابيم، اما خوابم نمي‌برد . خيس عرق بودم و داشتم خفه مي‌شدم . نگاهم روي تيرهاي چوبي و سياه سقف ، هي جلو و عقب مي‌رفت و فكرم ميان آن‌همه برگ‌هاي خشكيده‌ي خرما ، به دنبال مار يا عقرب جراري مي‌گشت كه ناگهان خودش را روي صورتم بيندازد و جانم را بگيرد . از مُردن مي‌ترسيدم . بغض كرده بودم ودَم به آني بود كه گريه ام بگيرد كه صداي هق‌هق آهسته‌ي محمود را شنيدم . ترسيدم . پاهامو جمع كردم تو بغلم و دستامو محكم گرفتم و گوش‌هايم را تيز كردم تا اگر خش‌خش مار يا عقرب را روي حصير شنيدم خودم را از سر راهش كنار بكشم . محمود هنوز گريه مي‌گرد آهسته آهسته مادرش را صدا مي‌زد . « پس چرا نمي‌ميره ؟!»
چيزي روي حصير كشيده شد و خش‌خشش بدنم را لرزاند . خوبي حصير‌هايي خرماي در همينه كه صدا مي‌دن و آدم مي‌فهمه يه چيزي يا يه‌كسي داره ميا طرفش . بدنم لرزيد . محمود آهسته پرسيد « بيداري ؟»
« ها ، تو نمردي ؟»
« خيلي دلت مي‌خواد بميرم ؟ خودمم دلم مي‌خواد . ولي هر كار مي‌كنم ؛ نمي‌ميرم »
«‌ نه ، من از مار و عقربا مي‌ترسم . از اين سقف‌آي سياه مي‌ترسم . ديدم تو داري گريه مي‌كني ؛ فكر كردم نيشت زدن و …»
« نه دگه نمي‌خواد حرفته ور‌گردوني ! آدم يتيم ، آدم سربار ، بميره بهتره تا زنده باشه . من نمي‌فهمم مادرم از گشنگي مُرده بود يا من چقدر نون مي‌خواستم كه منِ فرستاد همراه پدر تو . حالا اونم اگر كار داشت ، اگر وضع و حالش از اون بهتر بود ، حرفي . نيست كه ! از گير سرما و بيكاري دست زن و بچه‌شه گرفته و آورده تو شهر غربت ، اي‌جايَم بيكار و سرگردون خُب … كاشكي مي‌مردم . دعا كن منم مثل پدرم بميرم و اي‌قد مادرت اذيتم نكنه !»
« فقط تورو كه اذيت نمي‌كنه . منم كه بچه‌شم حبس كرده تو مار و موشا ! »
« اي‌جا بندره بچه ! …»
صداش عوض شد و دوباره شد همون محمودي كه انگار هزار سال از من بزرگ‌تره و همه‌چي مي‌دونه .
« تو بندر مار و عقرب نيس . اگرم باشه اي‌قد بي‌حالن كه جون ندارن از سقف برن بالا يا آدمه نيش بزنن . نترس ! تو دگه مردي شدي وَر خودت »
از اين جور حرف زدنش بدم مي‌اومد . دلم مي خواست هميشه گريه مي‌كرد و هميشه همون‌طور حرف مي‌زد .ناگهان گفت « مي‌گم، هستي بريم لب دريا شنو ؟ »
« من‌كه بلد نيستم !»
« خُب يادت مي‌دم »
« مادرم چي ؟ ! »
« يواشي مي‌ريم . اون الان خوابه ، نمي‌فهمه . !»
« اگر نباشه ؟»
« نيس ! من مي‌فهمم . باشه‌مَم ، عمو نمي گذاره پاشه ، وخي ، زودي مي‌ريم ، زودي‌م ميايم. فقط بايد قول بدي نه به عمو و نه به مادرت حرفي نزني ، باشه ؟»
« خُب اگر فهميدن ، نگي من گفتم ! »
« نه ! من كه مي‌فهمم تو دگه مردي شدي وَر خودت . فقط صدا نده ، بگذار من درِِ وا كنم !»
« چه‌جوري وا مي‌كني ؟ »
« اينا در آهني كه نيستن ، چوبي‌اَن ، قلفاشونم قديميه . يه چوبي ، قاشقي كه دُمش دراز باشه پيدا كن ،بده من ، يادت مي‌دم . يواش‌ترم حرف بزن !»
خودش قاشقي پيدا كرد و از درز كنار قفل فرستاد بيرون و گفت « ديدي ! فقط مي‌با يه درزي ، سوراخي پيدا كني كه چوب يا قاشقت بره بيرون . ديدي‌كه ؟ خُب بعدش چوبه مي‌گذاري پشت زبونه‌ي درو فشار مي‌دي عقب . همين . آ آآ … بزن بريم .»
« كفشامون ؟»
« كفش مي‌خِي چكار . اي‌جا كه همه شنه !»
« شنا داغ‌اَن !»
« به‌جاش آبا خنك‌اَن ، كيف‌ت بالا مي‌آ ، بزن بريم !»
لب دريا خلوت بود و داغ . پرنده‌هم پر نمي‌زد و دريا مثل آدمايي كه خواب رفته باشن ، تكون نمي‌خورد . محمود نرسيده به آب لخت شد و با كون لخت و پِتي دويد طرف آب و چند قدمي كه دويد خودش را شلُپي ول‌كرد وسط آب‌ها و بعد از اون‌كه چند بار پا شد و دوباره خودش را پرت كرد . داد زد «‌بيا بچه ، خنك مي‌شي »
بعد شروع كرد تو آب‌آ شاشيدن . دولش خيلي گنده بود . مادرم گفته بود « اينا بچه‌آي ولي هستن ، وِل بزرگ شدن ، همراشون نرو . اگرم رفتي يه‌وخ جلوشون لُخت نشي ها ؟‌»
« چرا ؟ اگر خودشون لُخت شدن چي ؟ »
غلط مي‌كنن ، اگر اي‌كاره كردن به من بگو تا پدرشه بسوزم
« چرا ؟»
« دگه چرا نداره . مي گم اي‌طوره ! بگو چشم . كله‌ي آدمه مي‌خوري بسكي چرا چرا مي‌كني ، وخي برو بازي !»
محمود همون‌طور كه مي‌شاشيد دور خودش چرخ زد و داد زد « هي ! من تو دريا بندري‌آ شاشيدم . دگه نمي‌تونن قيافه بگيرن . بيا بچه . مي‌خوام شنو يادت بدم !»
« من نمي‌آم . تو خودت شنو كن !»
« گرما مي‌سوزتت !»
« مي‌رم تو سايه !»
« سايه داغ‌تره ، خفه‌ت مي‌كنه ، بيا تو آب »
جوابش را ندادم و او هم بي‌خيال شد . بنا كرد به خوندن و دويدن و اين‌وَر اون‌وَر رفتن . چه پوست سفيدي داشت . مادرم مي‌گفت « اينايي كه سفيدن كمتر مي‌سوزن تا سبزه‌ها »
« خُب اگر بسوزن ، چطور مي‌شه ؟ »
« واي تو دوباره شروع كردي ! بچه مغز خر كه نخوردي ! يه كم صبر داشته باش ، بزرگ كه شدي مي‌فهمي !»
دلم مي‌خواست زود‌تر بزرگ بشم . مي‌خواستم همين الان يه‌طوري مي‌شد تا از محمود بزرگ‌تر بشم و ديگه ازش نترسم . دلم مي‌خواست شنو بلد بودم و الان شنو مي‌كردم و مي‌رفتم ،هموجايي‌كه اون قايق كوچولو داره برا خودش مي‌چره . يه دفعه به خودم اومدم و داد زدم «‌محمود ، نگا كن !»
« به كجا ؟»
« پشت سرت . اون قايق كوچولو رو ببين ، هيشكي توش نيس !»
محمود به طرف قايق شنو كرد و من تا لب آب دويدم . محمود رفت . رفت . رفت تا اون‌قدر كه اندازه‌ي قايق شد . ترسيدم . نمي‌دانستم او چقدر شنا بلده و مي‌ترسيدم اگر خسته بشه چي . او‌ن‌جا كه دگه جايي نبود كه خستگي در كنه . اون‌قدر نگاه كردم تا آفتاب چشمم را زد . بستم‌شان . وقتي بازشان كردم قايق بود اما محمود گم شده بود .
«خدايا عجب غلطي كردم . حالا جواب پدر و مادرمه چي بدم . بگم چرا رفتيم . چرا نگفتم . چرا گذاشتم بره طرف اون قايق .»
همين‌طور با خودم حرف مي‌زدم و تكه تكه لباس‌هايش را از روي ساحل جمع مي‌كردم و خدا خدا مي كردم كسي مي رسيد تا كمكمان كند . اما آن وقت روز و در ان گرما حتا پرنده‌هم رو هوا نبود . لباس‌هايش را جمع كردم و دوباره به قايق نگاه كردم كه دم به ساعت نزديك و نزديك تر مي‌شد . دلم مي خواست به خانه بروم و پدرم را خبر كنم تا اگر شد به داد محمود برسند . اما قايق اون‌قدر كنجكاوم كرده بود كه نمي گذاشت بروم . آخر قايق به اين كوچكي به درد چه مي‌خورد . ؟ قايق تا كنار ساحل رسيده بود . حالا ديگر مي‌توانستم خودم را به آب بزنم و بياورمش . اما مي‌ترسيدم . ترسي كه نمي‌شناختم ، از دريا و از آن قايق پرهيزم مي‌داد . خودم را قانع كردم كه از خير ديدن قايق بگذرم و نجات محمود از هرچيزي واجب‌تر است . با لباس‌هاي محمود به طرف خانه راه افتادم . هنوز چند قدم نرفته بودم كه كسي صدايم كرد
« هي ! كجا مي‌ري ؟ »
صداي محمود بود ؛ اما خودش نبود . هر چي نگاه كردم و به هر طرف نگاه كردم نبود . ترسيدم . « روح !»
پا گذاشتم به دو و حالا ندو ، كي‌بدو كه دوباره صداش بلند شد « بچه‌سگ ، لباسا منه كجا مي‌بري ؟»
محل نگذاشتم و دويدم
« هي با تويَم ! »
بدون آن‌كه برگردم گفتم « تو روح‌ي !محمود نيستي ! »
« ديوونه ، روح كجا بوده ! خودمم .به جون خودت خودمم !»
« بگو به جون خدا »
« به قران ، به جون خدا ، خودمم ! نترس . »
«پس چرا من تورو نديدم ؟»
« رفتم پشتش قايم شدم . مي‌خواستم ببينم چقد دوستم داري . بيا نترس . تازه اين قايق ني ، گاچويه !»
« چيزه ؟»
« گاچو ! گهواره ؛ همون‌كه بچه‌ها رو توش مي‌خوابونن و بادش مي‌دن تا خواب بره »
تند و تند لباس‌هايش را پوشيد و به زور گاچو را از آب بيرون كشيد و گفت « به دردمون مي‌خوره . فكر كن ، بدبخت زن‌عمو چقد بايد خواهرته كه يك‌سر جيغ مي‌زنه رو دستاش دور اتاق بچرخونه تا خواب بره . خُب مي‌خوابوندش تو اينو به من يا تو مي‌گه بادش بديم و خودش به كاراش مي‌رسه . پدرت كه به فكرش نيست ؛ ‌يعني نداره بدبخت . خُب اونم ، سگ كه نكشته كه . خُب يكي بايد به فكرش باشه .
« يعني تو به فكرشي ؟ »
« ها ! نيستم ؟ اگر نبودم كه جون خودمه نمي‌گرفتم تا اين لامصبو تا اين‌جا بكشونم !»
« مي‌گم ! تو مي‌گي مال كي‌ بوده . ببين هنوز آخ نگفته . چرا ولش كردن تو دريا . نكنه يه چيز دگه‌اي باشه ؟ »
« نه بابا ، چي مي‌تونه باشه غير از گاچو ؟ من خودم تو يكي از همينا بزرگ شدم . خُب مي‌دوني اوجا كه حصير گير نمي‌آد . مادرم از پتو گاچو درست مي‌كرد . هنوزم ميخ‌آش تو ديوار اتاق‌مون هستن . نمي‌خي كمك بدي ؟ »
« خيلي سنگينه ! »
« ها كه سنگينه ، معلوم نيس چَن روز رو آبا بوده . يواش‌ش‌ش . اون بالاش نگير . خيسه پاره مي‌شه . »
« خُب چه‌جوري مي‌خواي اي‌همه راه ببريمش تا خونه ؟ »
حالا كه نمي‌بريم . مي‌كشيمش اون بالا ، سر و ته‌ش مي‌كنيم و مي‌مونيم تا خشك‌تر بشه ، اووَخ … »
تا دم غروت نشستيم . در طول اين مدت محمود لب دريا گشت تا طنابي پيدا كنه كه بشه اونو ببنديم . مي‌گفت « بيچاره عمو الان تازه خواب رفته . تا مادرت ببينه ما چي آورديم وادارش مي كنه بره دنبال طناب . اونم كه خوابش مي‌آ ، هي قر مي‌زنه . هي‌ميگه نمي‌خوا . بگذار فردا . مادرتم كه ديدي چقد لج‌بازه ، هي مي‌گه حاشا و كلا . بايد همين حالا ببنديش . من دگه از كِت و كول افتادم . حالا كه اي بچه‌آ زحمت كشيدن پاشو راس و ريسش كن . »
اونم نمي‌ره . - من مي‌شناسمش ؛ عمو خودمه – اووخ دعواشون مي‌شه . حالا با اين طناب دو كار مي‌كنيم . هم مي‌بنديمش به گاچو و يك‌سرشه تو مي ندازي رو كولت و يه سرشه من . هم‌اَم وختي رسيديم ، قبل از اين‌كه اونا دعواشون بشه . مي‌گيم "‌ما خودمون طناب داريم ! " چطوره ، ها ؟ كاشكي دوتا ميخم مي‌ديدم . اووَخ دگه نورعلانور مي‌شد . حالا چشمات خوب وا كن . شايد ديدم . ميخ‌آش بايد بلند باشن و كُلفت مي‌دوني …. »
او همان‌طور حرف مي‌زد . تعريف مي‌كرد . خوشحال بود كه الان مادرم خوشحال مي‌شه و من ديگه گوش نمي‌دادم . خسته شده بودم و فكر مي كردم ؛ فكرش خوب كار مي‌كنه ؛ وگرنه گاچو هنوز خيس بود و ما نمي‌تونستيم جابجاش كنيم . اما اي جوري راحت – نه راحته راحت - خب يه جوري مي‌تونيم به خونه بكشونيمش .
وقتي رسيديم ؛ جلوي خونه دنيايي آدم جمع شده بود . زني از داخل خانه جيغ مي‌كشيد و رودم رودم مي‌زد . گفتم « تو مي‌گي چطور شده ؟ كي‌گريه مي‌كنه »
از اين‌كه فكر و خيالش را پاره كرده بودم ؛ دلخور شد و بي حوصله گفت « من چه مي‌دونم . تو اين خونه هزار جور آدم زندگي مي‌كنه . خُب هر كي مي‌تونه باشه . شايد بچه مامانو مرده ! »
در را هول دادم و گفتم « نه خدا نكنه . مامانو زن خوبيه . بچه‌شم خوبه . زبونته دندون بگير !»
هنوز وارد خونه نشده بوديم كه مادرم مثل پلنگ به طرف‌مون دويد . بغلم كرد و زد زير گريه و گفت « كجا بودي مادر ؟ من كه مُردم ؟ »
بي‌چاره محمود تا گفت كجا بوديم و با شوق و ذوق گاچو را به داخل كشيد . مادرم جيغ كشيد « واي واي اينا رفتن گاچو يه بچه‌ي مُرده رِ كشيدن اوردن تو خونه ؛ ببرش ، ببرش بيرون … »
محمود طناب‌ها را جلوي چشم مادرم گرفت و گفت « مُرده كجا بوده ؟‌از دريا گرفتمش ؛ ببين دگه نمي‌خوا به عمو بگي طناباشم برات آوردم و … »
هنوز حرفش تمام نشده بود كه پدرم خيس عرق و خسته وارد خانه شد ؛ از چرخش پريد پايين و بدون اون‌كه بپرسه چي به كجا بوده اونو گرفت زير مشت و لگد . اگر مادرم نگفته بود فرار كن برو تو اتاق مامانو ! منم دست‌كمي از او نداشتم .

۱/۲۲/۱۳۸۵

اعتراض به تخریبِ سنگِ قبر احمد شاملو


سنگ ِ قبر احمد شاملو را تخریب کرده‌اند. تکه‌ای از امضایش به یغما رفته است. سنگ قبر سمبل است، نشانه‌ است، نشانی‌ست از احمد شاملو برای امروز - آن‌هم چه روزی ! - برای فردا. تا وقتی که اندیشه هنوز معنایی داشته باشد.
سنگ ِ قبر احمد شاملو را شکستن، هر شکستنی نیست. بی‌حرمتی به سنگ قبر شاملو، هر بی‌حرمتی‌ای نیست. و این ربطی به نام ِ شاملو ندارد، بی حرمتی به میراثی‌ست که با نام ِ شاملو معنا می‌دهد: اندیشه‌ی مستقل، اندیشه‌ی متعهد، اندیشه‌ی جست‌وجوگر.
این روزها که سکوت راه را برای تجاوز هموار کرده، صدایمان را رسا می‌کنیم. این تکه سنگی در بیابان نیست که می‌شکند، امروز و فردای اندیشه‌های ماست که خش برمی‌دارد. نگذاریم بشکند، نگذاریم.
هم‌صدا می‌شویم، حافظ می‌شویم، حافظه می‌شویم و تجاوز به میراث فرهنگی‌مان را محکوم می‌کنیم.

برای هم‌صدا شدن، برای افزودن نام‌تان، ایمیلی به
contact@parham.ir ارسال کنید



۱/۱۵/۱۳۸۵

مشكي
مادر ايستاده و بازو به بازوي در داده بود و نگاهش پر از شماتت بود و لب‌هاي قلوه‌اي و بي رنگش به تلخي ، زخم‌هاي دلش را بيرون مي‌ريخت و پدر ، بلند و چهارشانه و بي‌حوصله مي‌خواست برود . مي‌خواست نماند و گله‌هاي او را نشنود و من قيد همه چيز را زده و تنها به سگ فكر ميكردم كه قد راست كرده و دست بر شانه هاي مادرم گذاشته بود و چقدر دلم مي‌خواست عوض لب هاي سياه پدرم ، او صورت مادرم را مي‌بوسيد و نمي دانم چرا مشكي را بيشتر از پدرم مي خواستم و شايد مادرم …
« فكري برا اين سگ بكن ؛ ديگه نمي‌ تونم جلودارش بشم . همه از دستش عاصي شدند » و پدرم به شكم قلنبه مادرم نگاه كرد و لرزش داغ و شهوتناك وجودش را با مالش آن‌جايش تمام كرد و گفت « فكري بكن ، من از سگ عاصي‌ترم !»
مادرم با نفرت نگاهش را دزديده بود و بدون خداحافظي رو برگردانده و به طرف پنجره رفت و من هنوز فكري‌ام چرا پدرم عاصي بود . شايد بپرسيد من اين‌همه را از كجا مي‌دانم ؟ خُب خودمم نمي دونم . اما مي‌دونم كه مي‌دونم . همون‌طور كه مي‌دونم ، مشكي سياه بود . با دست‌ها و پاهايي بلند و كشيده و صليب سياهي كه بر سينه داشت . صليب كه نه ، چيزي شبيه آن ،چيزي كه قشنگش مي‌كرد و يه جوري معصوم . اما مادرم مي‌گفت " مثل اژدها مي‌مونه " و پدرم مي خنديد . مادرم مي‌گفت " آخرش كاري به دست‌مون مي‌ده "
پدرم مثل بچه‌ها خودشو لوس مي‌كرد و سرش را روي زانوهاي مادرم مي‌گذاشت . مادرم مي‌گفت " حوصله ندارم ، خودتو لوس نكن ."
پدرم آب چسب‌ناك دهنش را به زور فرو مي‌داد و با دست‌هاي محكمش ران مادرم را مي‌فشارد . مادرم جيغ مي‌كشيد " دوستي‌آتم مثل دوستي‌ي خاله خرسه‌اس "
پدرم مي‌خنديد و مشكي هم ؛ زنجير را پاره كرده و از ديوار كنار تنور بيرون زده بود و انگار كه جن ديده باشد با تمام وجود جيغ مي‌كشيد . مادرم از پشت پنجره كنار رفت . روسري قرمزش را برداشت . موهايش موج خوردند و تا روي كمرش رسيدند . مادرم با نفرت نگاهشان كرد . پدرم سرش را ميان سياهي شبق‌گون آن‌ها فرو كرد . از ته دل نفس كشيد و دستش را از پشت روي سينه‌هاي دردناك مادرم گذاشت و ناليد " پس كي ؟ " مادرم جواب نداد و من جيغ كشيدم . اما كسي محل نداد .
مشكي پشت پنجره بود . مادرم به طرف آيينه رفت . خودش را نگاه كرد . چشم ، ابرو دماغ ، لب و دهان . نگاهش كم كم پايين خزيد . نمي‌دانم چي ديد كه پيراهنش را در آورد . آيينه چه هيز بود . نگاهش مادرم را بلعيد . مشكي زوزه كشيد . پدرم گفت" تا اون توله سگ بيا ، من دق مي كنم "
مادرم به بوي عرق پدرم فكر كرده بود و به تيزي چندش‌آورش . آيينه ، سياهي بي‌رنگي روي سينه‌ي مادرم ديد . نگاهش همان‌جا ماند و مادرم به آن‌همه شورشري كه تمام شده بود ؛ فكر كرد . به داغي سكرآوري كه به بدترين كارها وادارش كرده بود . دلش به هم خورد . اخم كرد و به رفته‌ي پدرم نگاه كرد .
مشكي دوباره زوزه كشيد و بر قد پنجره ايستاد . مادرم دست‌هايش را روي شكمش گذاشت و چيزي مثل ترس پشتش را لرزاند و پشتم را . آيينه از ماندنش ، از اخم مادرم و زوزه‌ي مشكي ترسيد . پايين خزيد . نگاهش روي دست‌هاي مادرم ماند و از خودش پرسيد " چرا با من قهره ؟"
مادرم به گريه افتاد . مشكي خودش را به پنجره كوبيد . پدرم آهسته آهسته دست‌هايش را به طرف شلوار مادر كشاند و آن را پايين كشيد . مادرم به لُختي بالا تنه‌اش در آيينه نگاه كرد . شلوار سُر خورد . مشكي ديوانه شده بود و انگارعاقل . با دست به شيشه‌ي پنجره كوبيد . مادرم اخم كرد . آيينه هم اخم كرد . مشكي زوزه‌اش كش‌دار شده بود و چسبناك . مادرم نگاه بد آيينه را پس زد . مي‌خواست شلوارش را بالا بكشد كه انگار …
به طرف پنجره رفت . پرده را پس زد . مشكي مرد هيزي شده بود . مادرم خنديد . صدايش كرد . مشكي وارفت ، شُل شد ، افتاد و مويه كرد . دست‌هايش را پيش كشيد خودش را عقب داد . انگار كه برقصد . انگار كه بخواهد شكيل‌ترين حالت بدنش را نشان دهد . پايين‌تنه‌اش را بالا برد و سرش را روي دست‌هايش گذاشت . مادرم خنديد . مشكي ناز آورد . مادرم فحشش داد . مشكي به همان حالت خودش را پيش كشيد . آب از دهنش سرازير شده بود . مادرم دسته‌اي از موهايش را روي صورتش پخش كرد . مشكي خوشش نيامد . خودش را جمع كرد و از ته دل غريد . مادرم سرش را تكان داد و همه‌ي موهايش را از پشت سر پيش كشيد . صورتش ميان آن‌همه سياهي گم شد . مشكي بلندتر غريد . من هم ترسيدم . مادرم سرش را تكان داد . مشكي از جايش بلند شد . تن مادرم گر گرفته بود و گرمايش اذيتم مي‌كرد . مشكي زوزه‌ي بلندي كشيد و دو سه متر عقب رفت . مادرم پنجره را باز كرد و با ناز صدايش كرد . مشكي غريد . مادرم سرش را از پنجره بيرون برد و جوري كه من نديده بودم خنديد . مشكي ايستاد . نگاهش كرد . مادرم دوباره موهايش را روي سينه‌هاي لختش ريخت و صورتش . مشكي دوباره غريد . مادرم خنديد . مشكي زوزه كشيد . مادرم بلندتر خنديد . چشم‌هاي مشكي سرخ شده بود . مادرم خنديد . خنديد . تريلي‌ي از كوچه گذشت و صدايش ديوارها را لرزاند . مادرم موهايش را به رقص درآورد و سرش را چرخاند . سر مشكي همراه چرخش موهاي مادرم مي‌چرخيد و آب دهنش به اين‌طرف و آن طرف مي ريخت . مادرم خسته شد. پشتش را به پنجره كرد . مشكي زوزه كشيد . هنوز صداي تريلي بود و هنوز ديوارها مي لرزيد كه مشكي خودش را از پنجره به داخل پرت كرد و دست‌هايش را روي شانه‌هاي مادرم گذاشت و …


6/3/84