۶/۰۶/۱۳۸۲

سلاÙامروز از خواب كه بيدار شدم خيلي خوشحال بودم ، يك خوشحالي دروني .بي هيچ دليل و منطقي . تصميم گرقتم … كمي از خوشي و خوشحالي بنويسم و غم ها را طلاق بدهم . دو ساعت تمام نوشتم و بعد از آن كه آن راپست كرد م به اين شكل در آمد ( اين چيزي كه شما مي بينيد قسمتي از آن همه نوشته است ) حالم گرفته شد .اما دلم نيامد اين همه خوشي را از بين ببرم يك مقداري از آنها را نگه داشتم ببخشيد . اون دوتا كلمه ي اولي را كه ميبينيد سلام من بود و اگر نفهميديد دوباره سلام
نه نمي خواهم نامه بنويسم . مي خواهم از امروز ديگر از غم ننويسم . از هيج جيز Ùˆ هيچ جا گله نكنم . دوستان همه گله مندند كه چرا اين قدر غمگيني Ùˆ غمت ما را ... من نمي دانم غمگين نبودن با بي دردي يكي است . ØŸ من نمي خواهم بگويم كه من نمي خندم . نه ØŒ مي خندم . اما ... خوب از Ú†ÙŠ بگويم ØŸ Ú†Ù‡ جوري بگويم ؟‌قصه ÙŠ قبلي كه خنده دار بود مگر نبود . يك لطيÙ�Ù‡ ØŸ هان ØŸ نمي خواهم شعار بدهم . نمي خواهم Ù�ريادي كه پشت لب هايم گير كرده را ØŒ يك جوري بيرون بريزم كه ... Ù†Ù

۶/۰۱/۱۳۸۲

طنابی که ...
روبروي پنجره بود كه اين فكر مثل برق توي سرش دويد . پنجره را بست . پرده را كيپ تا كيپ كشيد و از اتاق بيرون زد . مي دانست كه توي انباري طناب پنبه اي كلفتي دارند . آن را بر داشت . امتحانش
كرد . سرش را حلقه زد . حلقه را دور گردنش اندازه كرد . چند بار آن را از روي سرش در آورد و دوباره به دور گردنش انداخت . وقتي خوب مطمئن شد ، از انباري بيرون آمد . به طرف اتاق خواب رفت . زنش ، توي خواب ، ران هاي نيمه لختش را با حالتي شهواني به هم مي ماليد و... . او پوز خندي زد ودر حالی که سرش را تکان می داد، در را بست و به اتاق بچه ها رفت دختر و پسرش روي تخت هايشان خوابيده بودند . بالآي سر دخترك ايستاد . او توي خواب مي خنديد . مرد هم خنديد و با أينكه دلش مي خواست صورت او را ببوسد اما از ترس بيدار شدنش اين كار را نكرد . در را آهسته بست و از سالن بيرون رفت .و آسمان صاف صاف بود و خورشيد مي رفت كه همه را از خواب بيدار كند . گنجشك هاي درخت اقاقيا . بيدار شده و به جيك وبيك افتاده بودند . او به طرف درخت رفت .كلفت ترين شاخه را اتخاب كرد سر گره نخورده ي طناب را به دست گرفت . دوسه متري از آن را باز كرد . طناب را دور دستش چرخاند ومثل كمند انداز ها آن را به طرف شاخه پرت كرد . طناب كمي دور تر از شاخه روي ساقه هاي نازك افتاد . طناب را كشيد . دوباره انداخت. دوباره و دوباره. طناب گير نمي كرد به پنجره ي اتاق زنش نگاه كرد و فكر كرد اگر او مي ديد چقدر مسخره اش مي كرد و زير لب غريد با اين كارم ، ديگه نمي خنده » و با طعنه به خودش گفت « خوب بود تو كابوي مي شدي » طناب را به دور كمرقطورش گره زد و تنه ي شيار شيار درخت را گرفت و به يك ضرب خودش را بالا كشيد . هيكلش سنگين بود و دست هايش ظريف ونازك . پوست درخت ‏، مثل رنده دستهايش را مي خراشيد . اما او تصميم گرفته بود از درخت بالا برود و زير لب زمزمه مي كرد كه « بايد اين كار تموم بشه ، بايد تا وختي اونا از خواب بيدار مي شن ، تمومش كرده باشم . ديگه طاقت اون نگاه ها و پوزخندهاشونو ندارم . »
دو متري از درخت بالا رفته بود . دست هايش پر از خون شده بود از سينه اش كمك گرفت .آن هم به سوختن افتاده بود . پشيمان شده بود تصميم گرفت بر گردد. به زير پايش نگاه كرد. فاصله بيش از آني بود كه او فكر مي كرد. سرش گيج رفت . تنه ي درخت را محكم تر چسبيد وبا خودش گفت « خاك بر سرت كنن ، بي عرضه » شايد كلمه ي بي عرضه نيرويش را بيشتر كرد . به خودش فشار اورد و از تنه ي درخت بالا رفت . وقتي به شاخه اي كه از چند روز پيش انتخواب كرده بود رسبد ، سوزش دست ها وسينه اش را از ياد برد . روي شاخه نشست و به گنجشك ها كه با ترس دور وبر ش مي چرخيدند گفت « نترسين بي زبونا
من كاريتون ندارم ؛ با هيشكي كار ندارم ؛ من فقط با خودم كار دارم » طناب را از دور كمرش باز كرد . به پنجره نگاه كرد و گفت « ايقد فس فس نكن، الان بيدار مي شن »
طناب را بالا كشيد وسر آن را محكم به درخت بست و مابقي آن را تا يك متري زمين به پايين فرستاد و گفت « فكر كنم اندازه اس » طرف ديگر طناب را هم طوري گره زد كه حلقه دو متر بالاتر از زمين قرار گرفت . او خنديد و حلقه را بالا كشيد واز بالاي حلقه تا زير شاخه را ، گره هايي به فاصله ي بيست سانتيمتر زد . دوباره به پنجره نگاه كرد وگفت « ديگه راحت شدين . حلقه را دوباره امتحان كرد . محكم بود . لبخندي روي لب هايش نشست . يكي از گره ها را محكم گرفت و خودش را از درخت جدا كرد . اعتماد به نفس عجيبي پيدا كرده بود مثل كوه نورد ها تند تند با كمك گره ها از درخت پايين آ مد . از درخت فاصله گرفت و با لذت به حلقه كه زير فشار باد به رقص در آمده بود نگاه كرد و با خودش گفت « هنوز تا بيدار بشن خيلي مونده » خسته شده بود پاهايش مي لرزيد به طرف چهار پايه اي كه گوشه ي حياط بود رفت . آ ن را برداشت و به طرف اتاق بر گشت هنوز به درخت نرسيده بود كه صداي جيغ زنش بلند شد « بچه ها، بچه ها ! پاشين ، بدويين ، باباتون بالاخره تاب رو بست »

۵/۲۷/۱۳۸۲

خدایان همیشه بیدارند و...
نیمه شب بود و مرد خواب را بهانه کرده بود . توی جایش دراز کشیده و با چشم های نیمه بازش به باسن گرد و درشت زن خیره شده بود و به دختر سبزه و چشم و مو مشکی ی فکر می کرد که دل و دین از او برده بود.
زن هم بیدار بود و می دانست ، مرد بیدار است و از لای چشمان نیمه بازش ، به باسن او خیره مانده است . بعد از آن همه سالی که از زندگی مشترکشان می گذشت ، او می دانست بزرگترین نقطه ضعف مرد همین قسمت از بدنش است و سعی داشت برای به دست آوردن دل او هر کاری بکند .
دل مرد به طپش طپش افتاده بود . چیزی او را وادار می کرد تا مثل همیشه دستش را درازکند ودست ُکپل و نرم زن را ، آهسته بفشارد . او زن را به خوبی خودش می شناخت و می دانست که زن منتظر همین حرکت است وبا کو چکترین حرکتش به طرف او می آید اما ....
در طول شیش ماه گذشته ، زن چندین بار از سلاح هایی که در طول این همه سال به دست آورده بود - وبارهاا کارآیی خودشان را ثابت کرده بودند - استفاده کرده بود و هر بار تیرش به سنگ خورده بود . چندین بار خودش را به هر بهانه ای به او مالیده بود . سینه های بزرگ وآبدارش را تا جلوی دهن او برده بود . تاپ رکابی پوشیده بود و دره ی خوش ترکیب میان سینه هایش را جلوی چشمان او گذاشته بود و حتی چندین بار با پا و دستش به بهانه ی این که بی هوا به او خورده اند ، او را به خود خوانده بود ، اما ...
مرد زبانش خشک شده و به سقف دهنش چسبیده بود . قلبش مثل ُدهل می کوبید . هوس دیوانه اش کرده بود . دخترک مست بود و حَشری . همه چیزش مرد بود . بودن با مرد را به همه چیز وهمه کس ترجیح می داد . بار ها اعتراف کرده بود که مرد ، نه خدای دوم او ، که خدای دائمی اوست و او را تا حد پرستش دوست می دارد .اما ...
زن به بچه ها نگاه کرد . همه خواب بودند . تنش ُگر گرفته بود . در حسرت فشار بازو های مرد َهل َهل می زد . مرد هیچ وقت این طور موقعیت ها را از دست نمی داد و همیشه گله داشت « چرا تو یک شب بیدار نمی مونی ؟ چرا بچه ها رو خواب نمی کنی و...» زن مریضی خسته گی را بهانه می کرد و در آخر ...
مرد می دانست بیدار بودن زن ، این طور لباس پوشیدن و این طور خوابیدن زن نقشه ی جدیدی است تا ... سعی کرد به زن فکر نکند . فکرش را به سمت پاکت سیگارش سوق داد که تنها چار ناخن با دست او فاصله داشت و کبریتی که توی جا سیگاری بود .
پلک هایش را محکم روی هم فشار داد و به شعله ی سبز و قرمز و زرد کبریت فکر کرد . تکه ی چوب خشکی که با یک حرکت او می توانست همه چیز را به ویرانی بکشاند .
کمر زن درد گرفته بود . پایش خواب رفته بود و فکر می کرد « چرا ادای خوابیدنو در آوردم ؟ اگر بیدار می موندم ، تو بیداری که بهتر می تونستم این کارا رو بکنم . کاشکی می شد یه کمی پا مو دراز کنم ».
مر د می دانست این کار ها فوق طاقت زن می باشد و می دانست اگر بخواهد مثل تمام دفعاتی که به زن رحم کرده و خودش را به خریت زده بود ؛ این بار هم تن به وسوسه های او بدهد برای همیشه باخته است . زن آخرین بار ، بعد از آن که مرد با منطق و دليل به او ثابت کرده بود که او دیگر آن زن همیشگی نیست . در کمال بی رحمی گفته بود « تو نمی فهمی ! مي دوني من ، من چه جوری بگم . .. من از تو خجالت می کشم . یعنی من ، هر وخ که تو به طرفم میای چشامو می بندم و ...»
مرد همیشه فکر می کرد آدم روشن بینی است . سعی کرده بود اثر ضربه ای را که از حرف زن خورده است ، نشان ندهد و فکر کرده بود زن ، بدون منظور این حرف را زده است . پرسیده بود : « تو می فهمی چی میگی» و سعی کرده بود در کمال آرامش معنی حرف زن را به او نشان دهد . زن باز هم روی حرف خودش ایستاده بود و از حرفش پایین نیامده بود .و ...
زن دیگر نمی توانست آن طورخوابیدن را تحمل کند . خُرناس بلندی کشید و هم زمان با آن خودش را روی پهلوی دیگرش چرخاند و شکم بزرگش مثل طبلی لیز خورد و به وسط افتاد و گفت « می خوای بگی چی ؟ او ن کارایی که تو اسمشونو از خود گذشتگی گذاشتی ، وظیفه ت بوده و ، همه ی مردا کرده و می کُنن ؛ تازه ، تو محتاج من بودی و هیش کاری ام برا من نکردی که قابل مِنت گذاشتن باشه و... »
مرد از این همه خود خواهی او آتش گرفت ، صدایش را بلند کردو گفت « ببین ، من نمی خوام جلوی خواهرت ... یعنی می دونی ، زدن این حرفا درست نیس و ...»
مرد به طبل شکم زن نگاه کرد . زن رد نگاهش را گرفت و در حالی که شکمش را تو می کشید گفت « خدارو شکر من هیچی از زنای دیگه کم ندارم که تو بخوای از اون به عنوان یه سلاح استفاده کنی »
زن می دانست مرد، الان به تنهاچیزی که فکر می کند ومی خواهد ، آتش زدن یک نخ سیگار است ؛ ناله ای کرد وپایش را دراز کرد و روی پاکت سیگار گذاشت و زیر لبی گفت « اگه می خوایش ، پای منو بلند کن ، ورش دار » . مرد غرید و گفت « لعنتی ! زن نذار من دهنم باز بشه و جلو ی این واون ...»
زن نگذاشته بود او حرفش را تمام کند وبلند تر از او گفته بود « بگو ، من میخوام ببینم تو دهنتو باز کنی چی می خوای بگی ا؟ اصلا چی براگفتن داری ؟ نمی خواد فکر منو بکنی و نخوای جلو خواهرم حرف بزنی ، بگو ! تو توی این همه مدت که من زن توام ، برا من چکار کردی ؟ »
مرد دندان هایش را روی هم فشار داد وبه سیگاری فکر کرد که زیر سنگینی پای او فریادش در آمده بود . زن از سکوت او استفاده کردو با تاکید گفت « نداری ! حرفی و بهانه ای نداری و گر نه ....»
زن به خودش گفت« چرا عذابش می دی ، یعنی اگر دس به پات زد، می ری طرفش ؟ ...»
مرد سر تا پای چاق و به هم ریخته ی زن را ور انداز کرد گفت « ببین تو 23 ساله که زن منی ، درسته ؟ خودت بگو غیر از شیش ماه اول زندگی، دیگه کی سالم بودی ، کی یه زن کامل بودی که...این همه به درک ، بشین حساب کن ، چه شبایی که من بالای سر تو نشستم و همراه تو جون کندم، و الله من خیلی ... »
زن فکر کرد خیلی بی انصافی کرده و در کمال بی رحمی مرد را چزانده است . اما این فکر را پس زد و باز هم نگذاشت او جمله اش را تمام کند و در حالی که نگاه پر از تائيد خواهرش را همراه داشت گفت « همه ی اینا رو از دولت سر تو دارم . تو منو به این روز انداختی . تازه من فکر نکنم چیزی از بقیه ی زنا کمتر داشته باشم و از همه مهمتر تو همچون آدم صبوری باشی که ...»
مرد فغقط نگاهش کرد . نگاهش آن قدر سنگین و پر از شماتت بود که زن احساس کرد دیگر نمی تواند حرف بزند . پلک هایش آنقدر سنگین شده بود که دیگر نمی توانست آنها را باز نگهدارد .با خودش گفت « چکار کنم ، نمی تونم شبا بیدار بمونم و صبحا زود بیدار بشم ...» هنوز حرفش تمام نشده بود که چشم هایش روی هم افتادند و دیگر هیچی نفهمید .
مرد احساس می کرد دیگر طاقت ندارد . از جا نیم خیز شد ؛ پای زن را بلند کرد. زن توی خواب غرید « ولم کُن ، دارم می میرم » مرد ، پاکت سیگارش را برداشت . کبریتی کشید . به شعله ی نیمه جان ، آن نگاه کرد . شعله ، آن درخششی را که او فکر می کرد ، نداشت . به زن نگاه کرد . آب دهان زن از گوشه ی دهنش سرازیر شده بود و خور خورش همه جا را ُپر کرده بود . جمله ی آخر زن توی ضرباهنگ خور خور مکرر او از هر چیزی عذاب آور تر بود . « من هنوزم از صد تا دختر دم بخت، جوون ترم ولی ...»
مرد ُپک محکمی به سیگارش زد . دود تا عمق ریه اش را سوزاند . ریه اش عکس العمل نشان داد وسرفه امانش را برید .او از جا یش بلند شد، در خانه را باز کرد و از خانه بیرون زد


۵/۱۵/۱۳۸۲

من شور دارم . می خوانم. می نویسم . رویم را به سوی شما می کنم و دار وندارم را مثل آن بادیه نشینی که هیچش نیست جز کاسه ی آبی نثار شما می کنم و فریاد می زنم من هستم . هستم و به این بودن خودم می بالم . بگذارید آنها که نمی خواهند ما باشیم، هرچه می خواهند بکنند . همین که شمایی هست ، تا چشمش را بر این ابطایل بدوزد . من را بس است و ا ز دور دستش را می بوسم، که به من امید می دهد و عذاب میان سالی وفشار های مضاعفی را ، که از چپ و راست بر سرم خالی می شود ، را بی اثر می کند . منبیش از این چیزی نمی خواهم. همین من را بس است . . پس بیایید با هم فریاد بزنیم « ای عفریتان شبگرد ، ما هستیم . با هم هستیم و از نفیر شلاق ها و صدای غرنده ی تفنگ هایتان نمی ترسیم . باز هم فریاد می زنم « من هستم . هستم . هستم . هستم .»