۱۰/۱۰/۱۳۸۴


« كاشكي كلاهي داشت »


مثل هميشه هيچ‌كس نبود . هيچ‌چيز نبود و او مثل هميشه غر نزد « خدايا اگر صلاح مي دوني ، ديگه راحتم كن » .
مثل هميشه اول به آشپز‌خانه نرفت و كتري را روي بار نگذاشت ، ظرف‌هاي نشسته را نشست و از فرط خستگي و بي‌فكري بچه‌ها گريه نكرد . تازه خوشحالم شد كه هيچ‌كس نبود . گوني‌اش را روي زمين انداخت و كنارش نشست .
نخي كه خفت گلوي گوني را محكم گرفته بود ، باز كرد . مثل هميشه چشم‌هايش را بست و نيت كرد « خدايا …! »
دستش را به درون گوني برد و اولين تكه را لمس كرد . لطيف بود و نرم . چراغي در دلش روشن شد .« خوشبخت مي‌شه » دستش را پس و پيش كشيد . سر و ته آن پيدا نبود « يعني چيه ؟ خدايا…»
هميشه با اولين تكه نيت مي كرد و از رنگ و جنس و بزرگي و كوچكي آن سرنوشت آن را كه مي خواست حدس مي‌زد .
باز هم دستش را روي لطافت پارچه كشيد . باز‌هم از ماهيت آن چيزي نفهميد .« كاشكي مي‌فهميدم ، اون‌وخ … » چشم‌هايش را باز كرد . اما به دستش نگاه نكرد و داخل گوني . مي‌ترسيد با ديدن آن نيتش باطل شود . مي‌ترسيد وسوسه شود و تكه‌ي ديگري را بردارد . چيزي كه مطابق ميل و نيتش باشد . نه آنچه را كه اول از هر چيز زير دستش آمده . دوباره چشم‌هايش را بست . باز هم زمزمه كرد « خدايا … »
صداي موتورسيكلتي از پيچ كوچه پيچيد . از ديوارها و كناره‌ي در گذشت . زن چشم ‌هايش را باز كرد و
« اونقدر دَس َدس كردي تا اومد ، تا …»
وقتي او مي‌آمد ، به هيچ‌چيز رحم نمي كرد و به هيچ كس . گوني را زير بغل مي زد و همان طور كه مثل اجل معلق آمده بود ، مي‌رفت و حالا … چرخ‌ها مي‌چرخيدند و صدا …
زن فرز‌تر از سني كه داشت ، از جايش بلند شد . سر گوني را گرفت و به طرف حياط كشيد .
صدا ، صدا ، چرخ ها و باز‌هم صدا … انگار از سر كوچه تا اين‌جا ، هزار سال فاصله بود. تا گوني را پشت در انداخت و در را بست ، صد بار ُمرد و زنده شد و مثل ُمرده‌هاي جان به پشت ، پشت در وا‌ رفت .
« مي‌فهمه . خر كه نيست . خودش شيطونو درس مي‌ده ، اونوخ من … »
صدا هنوز نرسيده بود . هنوز ديوارهاي كوچه را مثل گوش‌هاي زن مي‌دريد و جلو مي‌آمد . زن مي‌خواست از پشت در بلند شود . مي‌خواست مثل هميشه خودش را به آشپزخانه برساند تا وقتي آمد ، شك نكند . اما رمق از دست و پايش رفته بود و قلبش مثل ُدهل مي‌كوبيد . به خودش فشار آورد و سعي كرد از جلوي در دور شود . پاها تا وسط آمدند و ديگر … كمرش را به كمك گرفت و مثل بچه اولش كه هيچ وقت چاردست و پا نرفت ، كون‌خز ، كون خز تا وسط سالن كشيد و آنجا از حال رفت . صدا تا جلوي در رسيده بود و نفس زن تا زير زبانش .
« كاشكي يه تيكه‌شو به خودم مي‌داد . كاشكي مي‌ذاشت يه خورده نيگاشون كنم . كاشكي يه قرون از پولشون به خودم مي‌داد . كاشكي … »
او مي دانست ، زن هر پنجشنبه به خانه‌هايي كه از قديم‌الايم مي‌شناختشان ، مي‌رود و مي دانست آنها علاوه بر چند توماني كه كف دستش مي‌گذارند ، كهنه لباس‌هايشان را هم به او مي دهند و زن مي‌دانست او هر جمعه ، گوشه‌ي جمعه بازار بساطش را پهن مي‌كند و تكه‌اي همه را مي‌فروشد .
صدا به جلوي در رسيد و زن ناليد « به زمين گرم بخوره ، همه‌شونو مي‌ريزه رو زرورق »
صدا روي زن آوار شد و خانه را پر كرد . زن بغض خفه شده را رها كرد . صدا از هيبت بغض ترسيد و از خانه به در رفت .از جلوي در گذشت . زن بغض را مهار كرد . ساكت شد . صدا از اولين خانه گذشت . دومي ، سومي . نفس زن برگشت . پاهايش جان گرفت . صدا جلوي خانه‌ي چهارم كه رسيد خفه شد . زن به خودش ، به ترسش و به گريه كردنش ، خنديد . نه انگار كه نفس تا زير زبانش رسيده بود و نه اينكه پيري كمرش را خم كرده باشد . مثل تازه‌جوان‌ها از جايش بلند شد . گوني را وسط كشيد . كنارش نشست « خدا كنه جابجا نشده باشد »
دستش را داخل گوني برد . هنوز اولين تكه بود . همان طور لطيف ، نرم . كسي گفت « زود باش »
كسي ديگر خنديد و گفت « به‌به ، چه پروپيمونه »
زن فكر كرد ، فكر خودش است كه پيش از ديدن تكه‌ي لطيف دارد نيت او را تاويل مي كند . خنديد . تكه را جمع كرد . تكه ،آن‌قدر لطيف بود كه ميان دست هاي چروكيده‌اش جمع شود . « چه طالع كوچلويي داره اين كوچولو دختر من »
هنوز حرفش تمام نشده بود كه سياهي دستي ، دستش را پس زد . گلوي گوني را جسبيد و آن را از جلوي زن برداشت و به طرف در رفت
« كجا بود ؟ چه جوري اومد ؟ ».
نفس زن همراه گوني از در بيرون رفت و نشئه‌ي صداي او كوچه را پر كرد .
« نره خر نشئه ، موتورو بيار جلو ، سنگينه »
نفس از صداي نكره‌ي مرد ، ترسيد و به داخل سالن برگشت . زن زير آوار صداي موتور دستش را باز كرد . سرخي شورت زنانه‌اي به او خنديد . زن گونه‌اش را خراشيد و كسي با طعنه گفت « بهتر از اين نمي‌شه ، بايد كُلاشو بالا بزنه »
زن با گريه گفت « كاشكي كلاهي داشت »

19/1/ 84

۹/۲۶/۱۳۸۴


تقديم به بم و همه‌ي عزيزاني كه دو سال قبل خاك زمين‌گيرشان كرد و هنوزم كه هنوز است كسي برايشان كاري نكرده است

شايد بمبي منفجر شد و صدايي به عظمت همه ي صداهايي كه هيچ وقت نبوده ، پرده هاي گوش مرد را
پاره كرد . و شايد … وحشت زده از جايش بلند شد . همه جا تاريك بود . فكر كرد مثل هميشه خواب ديده . فكر مي كرد هنوز هم خواب است . صدا هنوز بود و لرزه هايي كه همه چيز را مثل پر هاي بالشي كه از سر شوخي پاره كرده باشي توي هوا معلق كرده بود . بوي خاك و صداي سقوط . از جايش نيم خيز شد .بيدار بود . به نظرش رسيد فرياد مي كشد و كسي را صدا مي زند . كي ؟ به اطرافش نگاه كرد . هيچ چيز ديده نمي شد . بچه ها ؟! بچه اي نداشت . اون لامصب نازا بود . خودش كجاست ؟ صدايش كرد . صدايي نبود . سعي كرد بفهمد چه اتفاقي دارد مي افتد . اما ذهنش كار نمي كرد . صدا هنوز بود و ساختمان مثل گهواره اي به اين طرف و آن طرف تاب مي خورد . كجا بود . ؟ او كجاست . هيچ وقت به فكر او نبود و حالا . .. فرياد كشيد صدايش كرد . نيم خيز شد خودش را به طرف جايي كه او هميشه مي خوابيد كشاند . وسط راه ماند "بگذار بره "
" بره ؟"
ماند . هيچ چيز ديده نمي شد . هيچ صدايي نمي شنيد . دلش تاب نياورد .
" خودتو نجات بده "
از جايش بلند شد . انگار كسي توي تاريكي در كمينش باشد ؛ با ضربه اي از جا بلندش كرد و به جايي كه نمي‌دانست كجاست ؛ پرت كرد . ترسيد فرياد زد " كجايي ؟"
هيچ كس جواب نداد . سعي كرد خودش را كنترل كند و با وجود آن‌همه تاريكي ، در را پيدا كند .
"در ؟ "
دستش را به اين‌طرف و آن‌طرف ماليد . چيزي زير دستش بود . كتابش .
" پس من كنج اتاقم و در بايد اون روبرو باشه "
سينه خيز به طرف در رفت .باز هم به ياد او افتاد . ماند . كسي فرياد زد
" ولش كن ، مگر يه عمر نمي‌خواستي از شرش راحت بشي "
زمين ، درياي خروشاني شده و وقت ماندن نبود . از جا بلند شد وسعي كرد در مسير موج حركت كند . ديوارها به چرق چرق افتاده بودند . بايد برود . مي رفت . يك قدم به جلو ، سه قدم به عقب
" برو ، برو "
اما او ؟
" برو برو "
ديوار روبرو خم شد و مثل موجي كه به آخر راه رسيده باشد ؛ از هم پاشيد . ترس زمين‌گيرش كرد
" برو "
اما او ؟‌
" برو لامصب ، برو "
مي‌رفت نمي‌رسيد . باران خاك و سنگ به خفقانش انداخته بود . گوشه‌ي سقف ريخت ، او خودش را از زير آوار كنار كشيد . در يك آن ، نور قرمزي همه جا را پر كرد . او را ديد . وسط رختحواب نيم‌خيز مانده بود . به طرفش دويد و فرياد زد "‌بلند شو "
شنيد ؟‌ پس چرا تكان نخورد . عصباني شد و فرياد زد "حالا وقت قهر و ناز نيست ، پاشو "
گوشه‌ي ديگر سقف خودش را از قيد ديوار رها كرد . سرش به خارش افتاده بود و عطسه ...
" اه ، َاپشششووو ...پاشو لامصب ! "
زمين لرزيد، او چرخيد . موج مثل بچه‌اي گرفت و به ته اتاق پرتش كرد . همان جا كه او بود . حالا ديگر دري نبود ، ديواري نبود و مي‌توانست از هر طرفي خودش را نجات دهد . اما او !
" برو لامصب ، برو "
رفت ، يا نرفت ؟ اما او ! بيچاره !
آسمان برق زد . او يك آن به جاي زن نگاه كرد . دستش را به طرف او دراز كرده بود . بر گشت . نوك انگشت‌هايش را گرفت و گوشه‌ي سقف و تنها ديواري كه مانده بود اسيرش كرد .
صدا رفته بود و لرزه‌ها . همه‌جا ساكت بود . او بود و تاريكي . گوشش مي‌سوخت . موج انفجار پرده‌هاي گوشش را پاره كرده بود . صداي جنگ و توپ و فرياد و فرار ... كجا بود ؟
گفتند : بايد عملت كنيم و معلوم نيست بتوني دوباره بشنوي ، قبول مي كني ؟ "
سرش را تكان داد . كجا بود ؟ تاريكي . سياهي . قير . سكوت . اتاق عمل ؟ بعد از عمل ؟ دستش را روي گوشش كشيد ... " عملت خوب بود . حالا مي‌توني بشنوي ، ولي هر صداي شديد ..."
چيزي توي دستش تكان خورد . كسي كف دستش را مي‌خاراند . نوك انگشت‌هاي او. ؟ زلزله . بوي خاك . آوار ، او ...
" كجايي ؟ "
هيچ‌كس جواب نداد . شايد هم نشنيد . دست دوباره تكان خورد . يعني شنيده بود ؟
" زنده اي ؟ "
" اي كاش نبود "
" نبود؟"
او بود كه گفت ، يا كس ديگري بود كه ...؟ انگشت‌ها تكان خوردند . " مي خواد ببينه زنده‌م يا نه ؟ !" جوابش را نداد . زن به گريه افتاد و او جيغ كشيد " ولم كن ، دست از سرم وردار ، بابا من هر چي بايد مي‌كشيدم ، كشيدم . ولم كن . مي‌فهمي . ديگه هيچ‌چي نمي‌خوام . بايد بري . ديگه نمي‌توني بموني . نمي‌خوام بموني . مي‌فهمي ،. ولم كن "
هنوز حرفش تمام نشده بود كه گلوله كاتيوشا درست روبرويشان به زمين خورده بود و صدا ، لرزه و سكوت ...
خاك زمين گيرش كرده بود و فقط سرش آزاد بود .فرياد كشيد "‌سيد ،‌سيييييييييييييييييد ! " صداي خودش را نشنيد اما خاك‌هايي كه روي سرش را پوشانده بودند ، نرم نرم از كنار گوشش به پايين سريدند و روي بازوهايش نشستند . " نبايد تكان بخورم وگرنه ... "
دستي كه توي دستش بود باز هم كف دستش را لمس كردند . مي‌خواست بپرسد "‌زنده اي ؟‌ " اما از ريزش خاك‌هاي بالا ترسيد و آهسته ناخن‌ها را فشار داد . دست به لرزه افتاد " زنده‌س "
زنده بود . باز هم عزراييل را شكست داده بود . باز هم ... فكر مي كرد هنوز هم در خط اول جبهه است و ... اما دست و حركت بي‌رمق انگشت‌هايي كه كف دستش را خراش مي‌داد ؟
« سيما ؟! … سيما ؟ … سي‌ي‌ي‌ي‌ما !!!!!!!!!!!! لامصب جواب بده … من نمي‌شنوم . دوباره كر شدم . يادت نيست ؟ دستمو تكون بده . سيم‌م‌م‌ما‌آ‌آ‌آآ‌آ‌آ‌… »
« تو كه دوستم نداشتي ؟ تو كه بعد از اون‌همه سال كه همرات موندم و همه‌چيزمو به پات ريختم همين دوساعت پيش ، داد مي‌زدي " برو ، برو دست از سرم بردار . خسته‌م كردي !" يادت نيس ؟
خاك شُره مي‌كرد . سينه‌اش مي‌سوخت . تاريكي عذابش مي‌داد و از همه بد‌تر آن سكوت لعنتي . نُك انگشتان بي‌رمق او را لمس كرد. گرم بودند .
داد زد « دوستت دارم سيما . مي خوامت سيما . دروغ گفتم . بد كردم . اونا همه به خاطر اون‌همه محبتت بود . محبت‌آيي كه نمي‌تونستم جبران كنم . … مي‌شنوي ؟ هستي ؟ سيما … سيماآآآآآآ ! ؟»
مي دونم چي مي خواي بگي . مي‌فهمم داري آهسته اهسته اشك مي‌ريزي و مي‌گي « مگه من چي‌گفتم ؟ چيزي ازت خواستم ؟ توقعي كردم ؟ هشت سال هر روز راه بيمارستاناي مختلفو گز كردم و همه‌ي اميدم اين بود كه خوب بشي . اون‌قدر زخماي تنتو با بتادين شستم كه دستم پيس شد و سراندرپام بوي بتادين مي‌ده . اون‌قدر پشت دراي اتاق عمل گريه كردم و صورتمو خراش دادم كه صورتم از ريخت افتاد . كمرم زير هر بار تا پاي مرگ رفتنت خم آورد . پوستم شل شد . وارفت . گوشت تنم ريخت و حالا … »
« بد كردم سيما . غلط كردم سيما . توبه كردم . سيماآآآآآآآ … مي‌شنوي ؟ تحمل كن . كم‌كم نفس بكش . اگر مي‌توني پارچه‌اي چيزي بگير جلو دهنت . سيما … مي‌شنوي ؟ من نمي‌شنوم . هيچي نمي‌شنوم . سيما آآآآ؟
پس اين ستاره‌ها كجان ؟ نكنه كور شدم ؟ سيما يه چيزو مي‌گي ؟‌… دكتر آخري چي‌گفت ؟ چرا وقتي از در اتاقش اومدي بيرون چشات سرخ بود . چرا جواب‌مو ندادي و خودتو زدي به اون راه ؟ سيما ؟ …گفت كور مي‌شم ؟ مي‌ميرم ؟ سرطان دارم . شيميايي رو چشام اثر گذاشته ؟ چي‌گفت ؟ حرف بزن . ؟!»
« هيچي نگفت . هيچي ! فقط سرشو تكون داد . وقتي اشكامو ديد ، پرسيد " بعد از جانبازي باهاش عروسي كردي ؟ " سرمو تكون دادم " آره " دلش برام سوخت . عكستو از رو جعبه‌ي چراغاش بر داشت و همون‌طور كه رو صندليش مي‌نشست گفت " سر از كار شما در نميارم . اون مي‌ره جبهه و الكي الكي همه چيز‌شو مي‌ده و تو همه‌ي جوونياتو پاي بوته‌ي ستروني مي‌ريزي كه هيچي نداره ، آخه چرا ؟ كه چي‌بشه ؟ »
« هيچي ، برو خدارو شكر كن كه جنگي بود و جانبازي كه از زور پيسي بيايه و جمعت كنه . وگرنه بوي ترشي خونه‌ي پدرت همه‌رو فراري مي‌داد . تازه از كجا معلومه كه چرا عروس نشده بودي ؟ چرا تن به اون‌همه جووني كه دور وبرت بود نداده و منو قبول كردي ، ها ؟ … نگو " به خاطر خدا " كه حالم به‌هم مي‌خوره
… داره حالم به هم مي‌خوره ، سيما . همون نيست كه دل و روده‌م بالا بيا … يه كاري بكن . دسمالي بيار ، ظرفي ، چيزي … سيما من نه چيزي مي‌بينم و نه چيزي مي‌شنوم . تو چي ؟ … تحمل كن سيما . من قبلنم اي‌جوري شدم . همون روزي كه اون بمب لعنتي افتاد تو سنگرمون . گم شدم . زير اون‌همه خاك دفن شدم . ولي تحمل كردم . نا‌اميد نشدم . نااميد نشو سيما . الان ميان كمكمون . نمي دونم چطور شده . نمي‌فهمم چرا بعد از هزار سال اين خونه رو سرما خراب شده . شايد خرابكارا باشن . شايد منافقا بمب گذاشتن . اما چرا ؟ مگر من كي‌هستم ؟ كي‌بودم كه … تموم مي شه سيما . صبر كن . دستمو تكون بده . دستتو تكون بده . ببين هر طور كه شده ما هستيم . زنده‌ايم . ما همديگه‌رو داريم . ما برا هم ساخته شديم . ما … سيما مي شنوي ؟ دستمو تكون بده . اگه ، ها يه تكون ، اگر نه ، دوتا . … آره آره . نخند سما . از دستم در مي‌ره . از اون همه زندگي تو بيمارستاناي تهرون همين " آره " برا من مونده … شنيدي چي‌گفتم ؟ …
ها ، خوبه ... من دوباره كر شدم ؟ … نه ! … هيچ صدايي نيست ؟… صداي ماشين ؟ … گريه ؟ … شيون … نكنه تو هم كر شدي ؟ صداي بدي بود . بدتر از صداي انفجار اون بمب لعنتي . سيما انگشتت تكون بده … صدامو مي‌شنوي ؟ هستي ؟ … هستم ؟ … نكنه هنوز تو اون سنگر لعنتي هستم ؟ نكنه تو نبودي ؟… نگو نه سيما . نگو . دستتو يه بار تكون بده … نه ، دوبار نه . همون يه بارو مي‌فهمم . سيما يه بار بود يا دوبار ؟ سيما ؟ … من با تو عروسي كردم . جشن گرفتيم . بردنمون زيارت . بهمون وعده دادند . گفتند خونه مي‌ديم ، حقوق مي‌ديم … يادته . اون سفر يادته ؟ من نمي‌شنيدم . تو گوشم شده بودي . لب دريا يادته ؟ صداي بچه ها ؟ زنا مردا ، موجا ، باد ، طوفان … من مثل همين حالا بودم . نمي‌فهميدم . تو مي‌ترسيدي . خودتو به من آويزون كرده بودي و اشك مي‌ريختي و من داد مي‌زدم برو ، برو ، هرزه هرزه هرزه . كي‌بود ؟ كي‌بود سيما ؟ اون‌شب يا امشب ؟ تكون بده ؛ تكون بده لامصب . يه كاري بكن . سيما بگو من تو اون سنگر نيستم . بگو من سال ها با مرگ دست‌و‌پنجه نرم كردم تا يه روز خوب بشم و حبران زحمتاتو بكنم . …
سيما ؟ چرا نمي‌گي ؟ … يعني من اين‌همه سال تو اين سنگر دفنم ؟ يعني تو و اون همه درد و عذاب تو فكر من بود ؟ … يعني امشب دعوا نكرديم ؟ تو گريه نكردي ؟ التماس نكردي كه بگذارم تا صبح تو اتاقم بموني و صبح بري ؟ … يعني من خراب شدن خونه و آوار سقف و دفن شدنمونو تو رويا ديدم ؟ پس انگشتا چي ؟ …انگشتن سيما ! بازيت گرفته … تكونشون بده ؛ خواهش مي كنم … نخوا انتقام بگيري ، نخوا جبران كني ؟ من مريضم سيما ! شيمياييِ هفتاد و پنج درصد . تو كه بهتر از همه مي‌دوني … اين همه سال صبر كردي و دم نزدي حالام … سيما ، تكون‌شون بده . خواهش مي كنم . نذار من داد بزنم . بالا سرم پر خاكه . داد كه مي‌زنم شُره مي كنن پايين . همين حالام تا جلوي دهنم اومدن . ببين زبونمو كه در مي‌آرم ماليده مي‌شه رو خاكا . شورن ، ترش و يه جوري خوشمزه‌ان ، سيما؟… سيما ؟ س‌ي‌ي‌ي‌ماآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآاا

۹/۲۵/۱۳۸۴

كولي‌ي با پسر خود ماجرا مي‌كرد كه تو هيچ كاري نمي‌كني و عمر در بطالت به‌سر مي‌بري . چند بار تو بگويم : كه معلق زدن بياموز ، سگ از چنبر جهانيدن و رسن بازي تعلم كن تا از عمر خود برخوردار شوي . اگر از من نمي‌شنوي ، به خدا تو را به مدرسه اندازم تا آن علم مرده‌ريگ ايشان آموزي و دانشمند شوي و تا زنده باشي در مذلت و فلاكت و ادبار بماني و يك جو از هيچ‌جا حاصل نتواني كرد .

عبيد زاكاني

۹/۱۸/۱۳۸۴


مي ترسم . هميشه مي ترسم . از خودم مي ترسم . از تو مي ترسم . از او مي ترسم . از زمين ، از آسمون . از همه چي مي ترسم . بايدم بترسم . شما هم بايد بترسين . نمي ترسين ؟ نبايدم بترسين . شما كه نديدين من چي ديدم تا بترسين . . حالا كه من مي گم . ديگه ترسي نداره . فقط من كه ديدمش بايد بترسم و مي ترسم . مي ترسم حتا اسم شو بيارم . مي ترسم دوباره پيداش بشه . مي دونين چه جوريه ؟ يه تنه درخت . تنه اي كه دور خودش حلقه زده . يه تخته شده و او مده بالا و به جاي شاخ و برگ ، يك كله ي سه گوش و گنده ، ذُق زده تو چشمات و دو شاخه‌ي زبونش ، هي ميره تو ، هي ميا بيرون . نديدين؟ من ديدم . ديدم و چقد ترسيدم . او نقد كه تو شلوارم خرابي كردم . داغ شدم . اول خوشم اومد . كيف كردم . بعد كه يخ كرد . مشمئز شدم . از خودم بدم اومد . اونوخ اون ديگه نبود . رفته بود . اون اولا نمي فهميدم . اما حالا ديگه مي فهمم تا تو شلوارم خرابي نكنم نمي ره . چه جوري ديدمش ؟ خب مي‌ترسم باور نكنين . مي‌ترسم ول كنين برين و دوباره من تنها بشم . نمي‌دونين تنهايي چه درد بديه . نيست ؟… اون وختا منم همينه مي‌گفتم . خدا بيامرزه رفتگون‌تونه پدرم هميشه مي‌گفت " قدر عافيت كسي داند كه … " حتما بقيه‌شو مي‌دونين . خب منم هميشه مي‌گفتم دلم مي‌خواد تنها باشم . مي‌گفتم دلم مي‌خواد سر بذارم به يه بيابون و اون‌قد برم تا ديگه هيچ‌كس دستش به من نرسه . مي‌گفتم كاشكي مي‌شد من يه درد بي درمون بگيرم تا يه جايي قرنطينه‌م كنن و يا ببرنم زندون . اما خدا به روزتون نياره . از وختي اونو ديدم ـ‌ بگذارين اسمشو ني‌آرم ـ . از وختي برا اين و اون تعريف كردم كه چي ديدم و آوردنم اينجا ، دلم لك زده كه يه جايي باشم كه يكي برام حرف بزنه يا من حرف بزنم و اونا گوش كنن …
اما هيشكي نيست . تازه وختي‌آم هستن ، يا يكي مثل شما پيدا مي‌شه و اون‌قد من از اين‌طرف و اون طرف حرف مي‌زنم تا حوصله‌ش سر بره و آهسته مي‌زنه به چاك يا …
كجا بودم ؟ بعله داشتم مي‌گفتم … سيگار داري . اه . خُب لاكردار معلومه كه دارن … مي‌شه يه نخ سيگار بهم بدين . مي‌دونين زنم نمي‌گذاشت سيگار بكشم . راستشه بخواين منم خيلي سيگار مي‌كشيدم . طوري كه خودمم از بو خودم بدم مي‌اومد و قبول دارين كه سيگار خودش اصلا بد نيست ، فقط بوي بدي داره . من يه آدم مي‌شناسم 80 سال سيگار كشيد ، يعني اولش چپق مي‌كشيد . اونم چه پكي مي زد . بعدم كه ديگه سيگار مد شد روزي سه، چار تا پاكت اونم از بدتريين‌آش . حالا سيگار شما چي هست ؟ …
اِه شمام كه سيگارتون مستضعفيه . مي‌دونين همون رفيقم مي‌گفت ، همون كه روزي سه چار تا پاكت سيگار مي‌كشيد . مي‌گفت : سيگار اي ارزون خيلي بهترن ، چون عطر ندارن . برا من كه فرق نمي‌كنه . از وختي انقلاب شد ريه‌هام بين‌المللي شده. آخه يه روز سيگار تير مي اومد ، يه روز تيربار و يه روز دي و بهمن و اسفند و ُخب . .. اون اولا نمي‌كشيدم بعدش .... دارين پا به پا مي‌كنين . دسشويي دارين يا ... واي كه من هر وخ يكي رو پيدا مي‌كنم و مي‌خوام براش حرف بزنم ، ديگه …
ببخشين . يه خدا ببخشين . باشه مي‌گم . بذارين يه پك ديگه بزنم اون‌وخ … نمي‌دونين از اين‌كه سيگارمو هول هولكي بكشم چقد بدم مي‌آ. دم بايد سيگار كم بكشه خدا بيامرزه رفتگون‌تونو پدرم مي‌گفت سيگار سه تا ؛ يكي صبح ، بعد از صبحونه ، يكي بعد از نهار و آخري‌شم بعد از شام . اونم تكيه بدي رو متكا و يه پاتو بندازي رو اون پا و دستتو بذاري زير سرت و يه زير سيگاري طلايي تمييز بذارن جلوت و هاي هاي هاي … ولي برا ما كه خوره سيگار شديم ؛ نه . ما فقط مي‌خوايم دود كنيم . مثل ِِترناشاي قديمي . شمام سيگار مي‌كشين ؟ … اِه چه ديوونه‌م من . خب اگه نمي‌كشيدين كه پاكت سيگار تو جيب‌تون نبود . خلاصه … نكنه سيگاري نيستين ؟ آخه بعضيا وختي مي‌آن اين‌جا يه پاكت سيگار مي‌ذارن تو جيب‌شون تا بتونن با ما سر حرفو باز كنن . باور كن من آدمايي همين‌جا مي‌شناسم كه خيلي بي‌معرفتن . سيگارو مي‌گيرن . بعضي وختام دو تا و سه تا مي‌گيرن و بعدشم مثل دست خر سرشونو مي‌ندازن پايين و مي‌رن تا به يكي ديگه برسن و يا برن يه گوشه‌اي كون به كون آتيش‌شون بزنن و فوت‌شون كنن تو هوا . باور كن تا حالا با چند تا از اين بي‌معرفتا دعوامون شده . آخه معرفتم چيز خوبيه . نه اينكه بي‌سواد باشن يا دهاتي ، نه ، سواد دارن . خونواده‌هاشون كه مي‌آن از اون خر پولان ولي ...مي‌بينين . آها اين زخمو ... اِه بازم كه دارين پا به پا مي‌شين والله ... خوب مي‌دونين . اونقد حرف تو دلم جمع شده كه ... بايد ببخشين . دست خودم نيست . خب كجا بودم ، بعله ...ببينم شما دانشجويين ؟ آخه غير از دانشجو جماعت كس ديگه‌اي ... نيستين ؟ گفتم ! به سن و سال‌تون نمي‌آد كه دانشجو باشين . ولي … خب برا چي مي‌خواين با من حرف بزنين؟ . يعني قصد جسارت ندارم ولي ... مار گير كه نيستين ؟ هستين ؟ واي اسم‌شو آوردم . همش تقصير شماس . يعني ... خب ولش كن ، نه شما اسم اون لعنتي رو آوردين و نه من . مگه نه . مي‌دونين . آخه گفتم كه اسم‌شو نيارين . نگفتم . واي چقد دلم درد گرفته . مي‌دونين من دارم مي‌ترسم ؛ مي‌ترسم . همون اول گفتم كه بايد جاي من باشين ؛ بايد اون تنه‌ي درختو ببينين تا مثل من بترسين . الان پيداش مي‌شه . مي‌غلطه و همه چيزو زير خودش له مي‌كنه . چه بوي‌ام داره . حس مي‌كنين . ؟ انگار چاه ُمبالو كشيده باشن . لامصب كم كه نمي‌خوره . من كه دارم از بوش خفه مي‌شم شما چي ؟ دهنشو مي بينين ...واي و اي و اي .
نه صبر كنين . .. من كه گفتم نبايد اسم‌شو بيارم . خب مي‌دونين ... واي واي واي
6/11/82