۹/۰۶/۱۳۸۲

..ادامه سر خشت

... كل سكينه خفه اش مي كنه . مثل ننجان ... ! اون ننجانه خفه كرد. خودم ديدم . پوزه اش مثل پوزه‌ي انتره!. چشماش خونيه...مثل كفتاريه كه تو لاشه مي افته . دستاي زشت و سياهشه روخنده ي مادرم مي كشه ... اون وخ، مي خواس خنده ها ننجانه پاك’كنه . مي خواس، نمي تونس .هِن هِن مي كرد . با چا رقد سفيدِ مثل ’گل ننجان، دهنشو سِفت بست . ننجان مثل خرگوشي شد . ..خرگوشا كه نمي خندن . گريه يم نمي كنن ، جيغم نمي زنن . چرا هيچ كس كل سكينه رو دعوا نكرد؟ چرا هيشكي هيچي نگفت؟...
اگرمادرم بميره... !!! مي’كشمش ، نمي گذارم . من نمي گذارم خفه اش كنه . نمي گذارم خرگوشش ’كنه . نميگذارم...
ربو رفته بود . پا لُختي دويدم بيرون . پدرم پشت در قوز كرده بود و چپق مي كشيد . مي دونستم اگر ببينتم، جلومه مي گيره . گفتم:« از رابون ميرم . من نمي گذارم .»
سنگ بزرگي ور داشتم « اينه مي زنم تو سرش ، تا سِقط بشه ، نمي گذارم !!!»

آهسته آهسته خودمه كشوندم رو سقف گنبه‌اي اتاقمون . سنگو آماده كردم . اتاق’پراز جيغاي مادرم بود .
« خدايا شكرت ! هنو نمُرده »
هيشكي تو اتاق نخوابيده بود . مادرم مثل وختي كه رو سنگ ’موال مي نشست رو چند تا خشت نشسته بود .
« بچه چه جوري بيرون مياد؟ »
« خدا مي ده »
’مل سلمه پُشتش نشسته بود و با دَساي چاق و يغورش، پشت گردنِِِ مادرمه گرفته بود . ترسيدم ، گردنش كوچك بود . لاغر بود و هي رو خاكا اين ور اون ور مي شد ، َدس و پا مي زد « چرا خرگوشو گريه نمي كرد، چرا جيغ نمي زد ، ... اصلا چرا بايد مادرا گريه كنن؟ چرا با يد جيغ بزنن؟ چرا نبايد مردا بزاين ؟ اونا كه گردن’كلفت ترن !!»
كل سكينه وسط پاهاي مادرم قوز كرده بود . مادرم جيغ مي زد و جيغاش هي يواشتر مي شد ، يواشتر ، يواشتر .اتاق پر از كل سكينه شده بود و مادرم زير سايه شون داشت گم مي شد .
گردن خرگوشوم‌اَم شل شده بود . فقط يه ذره سبيلاش تكون مي خورد. تو دلم جیغ زدم :« اصلا چرا بايد بزا ين؟» كل سكينه فهمید . سرشو بالا گرفت و گفت : « پدرسگا،! اذان بگين !»
« لا مصب برا چي اذان بگن ؟ برا كي اذان بگن ؟! من نمي گذارم ، من مي’كشمت.»
سنگو آماده كردم ، دستموبردم بالا ، نشونه گرفتم رو كله‌ي كوچكش . مي خواستم بزنم، كه يه ‌دفعه يكي از كل سكينه ها تنوره كشيد و از’كت بون اومد بالا . تموم بدنم به لرزه افتاد . سايه ش افتاد رو جونم .همه جا رو پر كرد . ترسيدم ، مي خواستم بخزم عقب ، وختی نگاه كردم به پشت سرم . دیدم « یا ابوالفضل » پدرم امده رو بون و دُرست زیر پاها من وایساده . مثل مار تو خودم چنبر زدم . پدرم منو ندید. دستاشو رو گوشاش گذاشت و جیغ زد « الله اكبر ، الله اكبر »
صداش مي لرزيد، منم مي لرزيدم . خودمو جمع كردم و از جلو كُت بون عقب كشيدم.
«الله اكبر ،الله اكبر »
صداش تو جيغاي مادرم گم مي شد . يا ابولفضل اگر مي ديدتم ، ديگه هيچي ازم باقي نمي گذاشت.
« اشهد ان لا اله... »
...از رو بون پرتم مي كنه پائين ، وختي ناراحته ديگه هيچي نمي فهمه .
« اشهد ان محمدا...»
قوز كردم ، تو خودم قايم شدم .
« اشهد ان علي ...»
« مرد بايد مث كوه سنگين باشه، مادر. مرد هیشَوخ گريه نمي كنه »
مادرم جيغ مي زد ، صورت نرم مهربونشو بوسيدم وپرسيدم « مادر بابا هيچ كسو دوس داره؟ »
« نه مادر، بابات هيچ كسه دوس نداره .»
« حي علي الصلوه »
...اگه بميره!
« حي علي الفلاح »
....خدايا گا خوردم .....من كه گفتم برادر نمي خوام ، چرا هيشكي حرف گوشم نكر د؟
« حي علي خير العمل »
يا حضرت علي مادرم نميره، هيچي نمي خوام .
« حي علي خير العمل »
...مادرم ساكت شده بود.
« لا ال ....»
..ديگه از پدرم نمي ترسيدم .خودمو جلوي كُت بون كشيدم . مُل سلمه التماس مي كرد .« جيغ بزن ، فشار بده ، يه كاري بكن »
كل سكينه وسط اتاق واستاده بود . نه مي خنديد ، نه گريه مي كرد .« لا اله الا ...»


گردن خرگوشو شل شده بود . بردمش بيرون . چقدر كوچك شده بود . كنار جو پر از كل سكينه بود ولي من ديگه نمي ترسيدم ، زير درخت سایه خوش خاكش كردم وبراش آواز خوندم .
” بره ي بورم خرگوشو....... قرمه ي شورم خرگوشو .
بابو بابو خرگوشو.............. جون دلم خرگوشو
خیلی گريه كردم . رو قبرش آب ريختم ، به آسمون نگاه كردم و رو ِگلا خط كشيدم.

۹/۰۲/۱۳۸۲

سرِ خِِِشت

هوا اونقد تاریک بود که فکر می کردم سقف آسمون اومده پایین . فکر می کردم اگر دستمو دراز کنم ، دستم تو سیاهی اسمون گم میشه . همه چی عوض شده بود . بُته های لب جو پر از فش فش مار بود و جو مثله اژدها غرش می زد و جلو می رفت . اوقد ترسیده بودم که دندونام درک درک ور هم می خورد . ولی نمی فهمیدم چرا بر نمی گردم .
جنازه ي خرگوشوم تو بغلم بود . گردنش ُشل شده بود و کله ش همراه هر قدمی که من ور میداشتم این ورو اون ور می افتاد . خرگوشوم همين سر شبي’مرده بود ومن می رفتم تا زيردرخت سایه خوش1 خاكش كنم.
َچن وَخ بود كه شكم خرگوشوم باد كرده بود . .بچه ها مي گفتن هرچيزي كه شكمش باد كنه ، توشكمش بچه داره . چقد خوشال بودم . میگفتم هَف ، هَش تا بچه می زایه و .... مادرم اَم شكمش بادكرده، یعنی ...؟
دلم مي خواس مي قهميدم ، حالا كه خرگوشو مرده ، بچه‌هاي توشكمش چطور مي شن ؟ اما ...
يك نفر زيردرخت سایه خوش بالا سرمادرم نشسته بود وداشت زمينو مي كند . دويدم طرفش اون آدم سرشو بلند كرد . كل سكينه بود. چشماش ، مثل چشما ي گربه برق برق مي زد . تا منو ديد خنديد وتا خنديد از وسط دو شقه شد .هر شقه ش، يك كل سكينه شد .اونام خنديدن و تا خنديدن ، ازوسط دوتا شدن . دوباره ، دوباره،...
دورم پراز كل سكينه شد . مادرم زير پاهاشون گم شد . جيغ زد . منم جيغ زدم . جيغ زدم وازخواب پريدم . تو خونه ي خودمون نبودم . اتاق تاريك تاريك بود . خونه ی اسدالله همسايه مون بود. كنار ’ربو2 خوابيده بودم.
صداي اسدالله ازپشت در اومد تو، ازیه کسی پرسید : « كل سكينه اومده؟»
دلم ’هري ريخت ، كل سكينه براچي؟ كل سكينه ’مرده هارو خفه مي كنه . اون فقط زورش به سر مُرده ها مي رسه ...اون ننجانه3ِ خفه كرد. خودم باهمين چشماي خودم ديدم ...
ننجان خواب بود ، خواب بود ومي خنديد . قدش دراز شده بود . بابا بالا سرش نشسته بود .وتندتند سبيلاشهِ مي كند .مادرم تو سرش مي زد وبلند بلند جيغ مي كشيد
« نمي ذارم . به خدا نمي ذارم »
كل سكينه ، نه مي خنديد ، نه گريه مي كرد. دست گذاشت توسينه‌ي مادرم واونو هُل داد عقب و روي چشمهاي ننجانه بست. بعدش، دهنِ ننجانه محكم به هم فشار داد و با يك تكه َلته بستش .مادرم جیغ زد ..مادرم جيغ مي زد ، جيغ مي زد...

« يا قمر بني هاشم ! كل سكينه برا چي اومده؟...»
رُبو نفس بلندي كشيد و دندون قريچ4 رفت . دندوناش چه جيس جيس نا جوري مي كرد. اتاق تاريك بود . صداي جيغ مادرم همه جا بود . تو صورت ’ربو نگاه كردم . يه جوري بود. نيشو5 مي كرد. گفتم « ’ربو ، ربابه »
سرش ’لخت بود
« نگا نكن، ميري تو آتش َجهندم !»
چشمامو بستم . دوباره صداش كردم : « رُبو – رُبو! »
’ربو نفس نفس مي زد . از توي اجاق، يه چيزي قرمز قرمز ، از زير خاكسترا در اومد و رفت بالا ، رفت تا زير ’كت6 بون ودوباره َور گشت . اومد َور طرفم ، ’گنده شد .يه جوري بود .
گفتم « َمن’دزما » .
.ترسيدم . جيغ زدم« ’ربابو ،’ربو ؟! من مي ترسم ، بلن شو »
’ربو جواب نمي داد . با دست تكونش دادم . من دزما دو تا شده بود . دو تا چشمِ قرمز قرمز . داشت مي اومد طرفم ، از ترس موهاي’ربورو كشيدم . ربو آخي گفت و با مشت كوفت تخت سينه ام . دردم گرفت . به گريه افتادم وبا گريه صداش كردم« ربو ، ربو »
صداي جيغ زياد شده بود و پشت سرهم . محكم تكونش دادم و گفتم: « ’ربو، ’ربابو، خدا مرگت بده . َوخي ، من مي ترسم، َمن’دزما !! »
ربو تندي از جاش بلند شد ، صاف وسط رختخواب نشست . چشماش مثل خون بود . با دست پشت سرمو نشون داد و گفت : « كُوش ، كوش. مي بينم، مي بيني ؟ مي بينمش . بابو ، بابو ! بابو !»
منم جيغ زدم « َمن’دزما ، من’دزما! »
و از ترس، چشمامو بستم . ولي اون ،از پشت چشمامم اومد تو . دراز بود . گُروك مي شد . مي چرخيد . سايه مي شد . قرمز مي شد . آبي ، سبز ، بنفش « َمن’دزما »
دستامو رو چشمام گذاشتم ومحكم گرفتمشون واز ته سرم جيغ كشيدم .
دستامو گرفت . دستاش مثل آتش داغ بود . خودمو عقب كشيدم . اون جلو اومد ، دوباره دستامو گرفت و جيغ زد« ماشو ، ماشو؟ چطور شدي؟ »
’ربابو بود . قفل زبونم شكست ، نفسم سروا كرد و بغضم تركيد .’ربوپرسيد « چطور شدي؟ اين جا چه كارمي كني؟ »
نمي تونستم حرف بزنم ، گريه نمي گذاشت . مي ترسيدم . مي خواسم تو بغلش قايم بشم ، مي خواسم ....
صداي جيغ مي اومد ، از در ، از’كتِ بون ، از دود كش اجاق . ربابويك دفعه از جاش بلند شد و دويد بيرون . منم دنبالش دويدم .’ربو تو تاريكي دنبال كفشاش مي گشت . تا منو ديد گفت : «تو كجا؟ »
گفتم :« خونه مون ! من اينجا مي ترسم! »
گفت :« خاك ور سرت’كنن . به توَيم مي گن َمرد !؟ مادرت داره مي زايه!»
:« خوب بزايه ، منم مي خوام بيايم ! »
دو دستي زد تو سرم و گفت :« برو كنار خواهرات بخواب. َمردا رو كه راه نمي دن !»

حالا فهميدم ... پس جيغا مادرم مال اين بود كه ... پس چرا خرگوشو جيغ نزد ؟ چرا گاو رضا ديونه جيغ نمي زد..؟

رضا مثل زنا گريه مي كرد .اشكاش تو ريشش گم مي شدن . پشت در زانو زد ، و زار زار گريه كرد و به پدرم گفت : « بيا حلالش كن ، نمي تونه بزايه . ! پاها گوساله اومدن بيرون . دگه هشكارش نمي شه بكنيم. !»
چشماش بيرون زده بود . سر بزرگش رو زمين پهن بود . نفس نفساش خاكا رو جارو كرده بود .هيشكار نكرد. دست و پااَم نزد . صدا نداد ... هنوز’خر’خر ميكرد كه پدرم شكمشو وا كرد و گوساله را بيرون كشيد . رضا، وقتي گوساله را ديد، گفت :« خدایا...هنو نفس داره »
اووخ اشكاشه پاك كرد و از طويله بيرون رفت و گفت:« حلالش كن ، يا ببرش ! من دگه اينم نمي خوامش »
مادرم جيغ مي زد . جيغ مي زد ... خدایا ،اگر بميره ؟!... من كه گفتم نمي خوام . من از همون اولش نمي خواسم .پس....ادامه دارد

۸/۱۸/۱۳۸۲

گوسفند ها

باد گيس هايش را افشان كرده بود و مي دويد . مي دويد و مويه مي كرد و فرياد مي زد « كوووو ، كووو ؟ »
دنبال چي مي گشت ؟ از بالا با سرعت به طرف زمين شيرجه مي رفت . خاك و خاشاك تفتيده كوير را مي كاويد ودوباره سر برمي داشت . لاي پاهايم مي پيچيد ، دورم مي چرخيد و محاصره ام مي كرد . دهن و دماغ و چشمهايم را پر مي كرد و مي رفت و باز …
تا جائي كه مي توانستم وگردنم خم مي آورد سرم را ميان سينه ام فرو برده بودم و به شب خيره شده بودم و باد. دلم گرفته بود . يعني از همان لحظه اي كه بي سيم پاسگاه خش خش كرد؛ از همان موقعي كه تازه داشتم حلاوت خواب را لاي ملافه سفيد مزه مزه مي كردم و خنكاي مادرانة تشك را با ذرات وجودم مي مكيدم ، دلم گرفته بود .
وقتي بيسيم غرغر كرد ؛ وقتي سرگروهبان قارقار كرد . دلم هُري ريخت پائين و گفتم« هر چی هس بلایه» ولي خودم را به خواب زدم . خواب رفتم و خواب ديدم ؟ نه ! فرصتي نشد . سرگروهبان بد عنق و پشمالو، مثل نكير منكر بالاي سرم بود . گفتم : چي مي خواي از جونم ، لامصب ؟
: پاشو .
: سرگروهبان؛ تورو قران ولم كن . هنوز زوده .
می دانستم که دست بردار نیست . بلند شدم و گفتم : چيه ، سرگروهبان ؟
: تو چقدر بد خوابي بچه ! انگار اينجا خونه ي خاله ته و منم ننه جونتم ،ها ؟ ... پاشو ؛ پاشو . يه ماشين چپ كرده !
: چي چپ كرده ؟
: يه ماشين پر گوسفند ، دو تام كشته داده !
: كجا ؟
: بغل گوشمون ، پاشو .
: چرا من ؟
....

ماشين انگار گاو بي شاخ و دُمي بود كه از زور خشم سر ش را به خاك سپرده بود و دهن مچاله اش ، دل خاك را كنده بود و فرو رفته بود … پشت شيشه اي كه نبود ، سر يك آدم با چشماني كه از حدقه بيرون زده بودند؛ به زمين خيره شده بود . سري پر ازخون ، هاشورهايي پر از نرمه شيشه ،كه برق برقِِ زدن ستاره ها را چند برابر مي كرد و او را مثل مترسك، پیرو بدبختي نشان مي داد و گوسفندها ...
گوسفندها كوير صاف و قهوه اي را ’گل’ گل ، سياه و سفيد كرده بودند و آزاد و بي خيال سر به بيابان داده بودند و مي رفتندند . وقتي آنها را ديدم گفتم :
: سرگروهبان ؟!
: قوز بالا قوز !
: يعني ؟
: جمعشون كن ، كه فردا طلبكارمون مي شن .
: كي ؟ گوسفندا ؟

جوابم را نداده ورفته بود . همه مي رفتند . مادرم كه رفت ، پدرم آن همه گوسفند و آن همه بچه را به جانم انداخت و خودش رفت؛ تا من زير بارشون له بشم ، پير بشم ، خرد بشم و...
پتوبراي باد ناز مي آورد . مي رقصيد و با گوشه هاي شلالش به او چراغ مي دادوبـاد از هما ن جا به داخل مي خزيد، دور تنم مي پيچيد و تا عمق وجودم نفوذ مي كرد و صداي گوسفند ها امانم را بريده بود .
بع ع ع ، بع ع ع ، بع ع ع .
: مرگ ، درد ، بي صاب مونده ها ، چه مرگتونه ؟ هر چي مي كشم از شما مي كشم ، هر جا مي رم ، هر چي از دستتون مي گريزم ، از تو پيشونيم در مي آيين .بياين اينجا جمع شين !
گوسفندها یک دفعه بي قرارشده بودند . رم كرده بودند . مي دويدند . من هم باید یه دنبالشان می دویدم اما باد نمي گذاشت بدوم ، نمي توانستم جمعشان كنم ، بي تاب بودند ، ترسيده بودند ، يك طوريشان بود ، من مي دويدم و جيغ مي زدم و آنها بع بع مي كردن .
بع ع ع ، بع ع ع ، بع ع ع .
: تير سه شُعبه ، حروم بشين ايشااله . هميشه همينطورن . هيچ دردي ندارن ها ، جاشون گرم ، زير پاشون نرم ، مگر راضي مي شن ، سگ مرده ها . فقط مي خوان ول باشن و شكم كاردخورده شونو سير كنن و رو پشت هم جفتك چاركش بازي كنن … َاه ، اين تفنگم مايه ي عذاب شده . بگو امشب اينو به كُول من دادين چه ؟
« تفنگ ناموس سربازه !، جان سربازه ! ، تفنگ بايد با جسم و جان سرباز يكي باشه . تفنگ نبايد بي سرباز باشه . تفنگ … »
« تفنگ و مرگ ، تفنگ و درد ، من اين جا اين ناموسه مي خوام چه كارش كنم . »
بع ع ع ، بع ع ع ، بع ع ع .
: بي جون بشين ايشااله . بي جون بشم ايشااله . كُاشكي خواب مي افتادي بابا ، كاشكي … ؟
: كُاشكي چي ؟
: هيچي !
: هيچي يعني چه مرگته ، مي گي من چكار كنم ؟… من مي فهمم دردت از كجايه ! خدا بيامرز پدرم ، مي گفت « اي مدرسه ها مدرسه كفرن » مي گفت : « آدم كه با سوات شد، اول ديوونه مي شه . اووخ كتاب مي خونه . كتابم كه خوند ، شك پيدا مي كنه . اووخ نه دنيارو داره . نه آخرته » اين همه سال فرستادمت مدرسه . اون همه سال حرف گوش اون زنكه ديوونه كردم و تو درس خوندي . َبَِست نيس ؟ تازه . من اين گوسفندارو چه كار كنم ؟
: من چه كارشون مي تونستم بكنم . ِهِخ خ خ ، ِهخ خ ، كجا مي ري سگ ’مرده ؟ لامصبا، همه بيابون خدارو ول مي كنن و مي دون برن تو جاده ، برن زير ماشين . مثل اين كه وَر لج منِ مي كنن َ و ور لج من مي رن وگرنه اين همه بيابون … برگرد »
: برگرد مدرسه .
: نمي ذاره آقا ، مي گه ما تنهائيم . مي گه « همه پيغمبرا چوپون بودن » مي گه « پدر در كودكي دست پسر گيرد كه …
: خيله خب ، خيله خب . خدا لعنت كنه اونيكه اين شعرو … طوري نيست . راست مي گه ، پيغمبرا اكثراً چوپان بودن . چوپاني به آدم فرصت مي ده كه فكر كنه ، كه چشماشو باز كنه . تو هم همين كارو بكن ، دركنارش ، كتابم بخون . بخون و فكر كن ، چيز بدي نيست …
: ِهخ خ خ ، كارد َور اشكمتون بيايه ، هي . بيا اين َور بي پير . مگر مي گذارن . مگر تونستم . من هيچ وخ فكر نكردم …
فقط می خواندم . اول خیلی سخت بود ، ولی کم کم عادت کردم . آقا معلم کتاب می آورد و من می خواندم . مثل گرگی که به گله بزند ، کلمات را می بلعیدم می خوردم و همراه آدم هایی که زیر صفحه ها حبص بودند راه می افتادم . از این شهر به آ« شهر . از این کوچه به آن کوچه . گم می شدم . پیدا می شدم . زنده می شدم . گوسفند ها می رفتند ، من هم می رفتم . آن ها می ایستادند ، من هم می ایستادم . می خوابیدند ، من هم می خوابیدم . دیگر نه پشکل هایشان را می دیدم و نه گرد وغبار پشتشان را . فقط می خواستم بخوانم و می خواندم تا گم شوم . می خواندم تا بزرگ شوم و همیشه می گفتم « اگر بزرگ بشم ، اگر ...
اگر وزوز تيز باد نبود كه مثل عقرب نيش مي زد و مي سوزاند ودر مي رفت . باور نمي كردم كه اين جايم ، تو اين كوير ، كنار ماشيني كه چپ كرده ، له شده . باور نمي كردم دو تا آدم ُمرده كنار من هستند و من اصلا عین خیالم نیست آهسته آهسته به طرفشان رفتم . هیچ وقت یک مُرده را از این نزدیکی ندیده بودم . يكي از آنها مثل آدمي كه پولش را گم كرده باشد ،به زمین زل زده بود و چشم هايش ، ذره ذره ی خاك هارا زيرورو مـي كـرد و آن یکی ، به طرفش رفتم و انگار نه انگار که این یک جنازه است ، مو هایش را گرفتم وسرش را بالا آوردم . اخم كرده بود .چین های صورتش مثل آدمی که غرق فکر کردن باشد توی هم گره خورده بودند . ناخود آگاه پرسیدم : به چي فكر مي كردي ؟ …
به هيچي ! هيچ وقت فكر نمي كردم و نمی دانستم که بعد از خواندن بایدفکر کنم . فقط می خواندم که خوانده باشم و زمان بگذرد . نفهميدم چطور بزرگ شدم . نفهميدم بزرگ شدن و بزرگي يعني چي . تا …
: بايد بري سربازي .
: چي ؟ كجا ؟
: معلوم نيس ، هر جا فرستادنت .
: پس گوسفندا ....ِهِخخخ ، بيا اين طرف . لامروت درست وسط جاده وايساده !... ده برو گمشو . حروم لقمه . من نمي فهمم . اينا رو كجا مي بردن ؟
هيچ كس نمي فهميد ، هيچ كس نمي د انست ما را به کجا می برند .چرا مي برند. فقط جايمان تنگ بود . يه گله آدم . از همه رنگ ، ازهمه جا ، فقط مي دانستيم مي رويم سربازي . دل مان خوش بود كه لباس نوییگیر مان مي آید و پوتينهاي نو ، كلاه نو .از ماشين كه پياده شديم . مات بوديم ، گم بوديم . هر كسي به طرفي رفت . دهنمان مثل ُبز باز بود . چشم هايمان سرگردان . دلمان مي خواست برويم ، بگرديم ، ببينيم . نه ! فقط بعد از آنهمه ماندن ،مي خواستيم حرکت کنیم و...
: همه به خط شين . شش نفر جلو ، بقيه پشت سرش ، فهميدين ؟
سر گروهبان بود . یک آدم یغور وسیاه . تا حالا همچین آدمی ندیده بودیم . او فقط جیغ می زد، داد می زد . هُل می داد و پا هایش را بر زمین می کوبید
: بيا اين ور ، يابو ، كجا مي ريزبون نفهم ؟ آخه من چه جوري حاليتون كنم كه نبايد برين رو جاده . هِخخخخ ، حروم بشین ایشالله
فریاد هایش ما را بیشتر گیج می کرد . ما را وسط یک فضای ناشناخته رها کرده بودند . ما فقط می خواستیم جائي پيدا كنيم كه آشنا باشد وآراممان کند . وقتي سرگروهبان،به هر ضرب و زوری بود ، به خطمان كرد و دويد و ما را به دویدن واداشت ، چه راحت شديم .
: تندتر ، تُن تر ! اَك ، او ، اِ . اَك ، او ، اِ . اَك ، او ، اِ . بدوين ! بدوين .َاك ؛ او؛ اِ . اك ؛او؛ اِ
باد امان همه چيز و همه كس را بريده بود . من ، شن هاي نرم و قهوه اي ، شنهائي كه شن نبودند، آدم بودند . بُز بودند. گوسفند بودند. و باد آرام آرام حركتشان مي داد . مي برد و مي رقصاندشان . چشم هايم سنگين شده بود و مي سوخت .پیش گوسفند ها التماس کردم « كاشكي می خوابیدین ، کاشکی آروم می گرفتین ؟ یعنی شما نمی با بخوابین ؟
: هوی یابو گوشت با منه ؟ ساعت نه خاموشیه . مثه بچه ی آدم بگيرين بخوابين . صداتونم در نياد . واي به حالتون اگه جيكتون در بياد .
هنوز سر شب بود . و ما عادت به خوابیدن نداشتیم …
هنوز هوا تاريك بود كه …
« بر پا . برپا »
با زبانِ ديگري حرف مي زد . فرياد مي زد . زباني كه ما نمي شناختيم و فقط نگاهش مي كرديم .
« مگر نفهميدين چي گفتم ! بشمار سه ، بايد بپرين بيرون . بشمار يك … بشمار دو … بشمار سه …
ديگر تنها نبوديم . ديگر هيچ وقت ، تنها نبوديم . هميشه سرگروهبان يا جلويمان بود يا پشت سرمان ، فرياد مي زد . فرمان مي داد . « بشمار سه دست بزنين به ديوار و برگردين ، بشمار سه برين دستشوئي و برگردين … هر شب جوراباتون بايد شسته باشه . كفشاتون هميشه واكس زده باشه . فهميدين ؟
: بعله .
: بعله نه . بعله سركار .:
بعله سركار .
: بلندتر .
: بعله سركار ، بعله سركار ، بعله سركار . بع بع بع ع ع ع . بع ع ع . بع ع ع .
صحرا بود . باد بود . جنگ بود . سرگروهبان مثل گرگ بود ! گرگ بود ! جنگ بود . « بع ع ع ، بع ع ع » باد بود ، باد بود . همه چيز قاطي بود . آتش ، دود ، باد ، صبح گاه بود . افسر ، افسرها ، سرگروهبان ،سر گروهبا نها؛ صدا ، صدا ، كوووه ، كوووه ، بع له . بع ع له . بع ع ع له ، فلج شده بودم . مي خواستم بدوم ، مي دويدم ، مي دويدم . …
با ترس از خواب پريدم . فقط صداي باد بود . هوووو ، هوووو ،
گوسفندها ترس خورده دورم جمع شده بودند . قوز كرده بودند . آماده ي فرار بودند . مثل اينكه با چشمهايشان مرا صدا مي كردند . از من كمك مي خواستند . از ترس آنها من هم ترسيدم . به اطرافم نگاه كردم . غير از تاريكي هيچ چيزنبود .چشمهايم را بستم با دقت صدا هاي اطرافم را از هم جدا كردم . غير از صدا هاي هميشگي بيابان؛ صداي ديگري هم بود . صدايي كه نه من مي شناختم ونه گوسفند ها . خودم را جمع كردم وگوش دادم . نه ! صدائي مي آمد . مي پيچيد و مي آمد . اوووو ، اوووو … به گوسفند ها گفتم : صداي باد نيس ؟! شغاله ؛ نه ؟! نه ! صداي گرگه ...
صدا بيشتر شد . نزديك تر شد . گوسفندها ترسيده ؛دورم حلقه زدند . به سرعت از جايم بلند شدم . پتو زمينگير شد . باد محاصره ام كرد . پيچاندتم ، مچاله ام كرد . چيزي تو هوا بود كه من نمي فهميدم ، اما حس مي كردم . گوسفندا هم فهميده بودندو لحظه به لحظه بيشتر توي هم گره مي خوردند . هوا پر از ترس بود پر از ...
« يك سرباز خوب ، سربازيه كه بوي دشمن رو تو هوا حس كنه … تو چرا مثل بز دهنت باز مونده ؟ »
نگاهم مي كردند ، نگاهم مي كردندو پا به پا مي شدند . از نگاهشان جِرّم گرفته بود
؛از ترسي كه توي نگاهشان بود و عصبي ام مي كرد ؛ بدم مي آمد . آهسته گفتم : تا حالا كه خبري نبود ، منو هيچي حساب نمي كردين ، حالا چطور شده ؛ ها ؟ …
« تاپ ، تاپ ، تاپ ...»
چيزي روی شنها حركت مي كرد
« تاپ ، تاپ ؛ تاپ ، تاپ »
صدا ، آرام بود و محتاط ! مسير صدا را تعقيب كردم ؛ واويلاي ظلمت بود .
دلم مي خواست فرياد بزنم . كسي تو دلم بود كه مي خواست جيغ بزند . فرياد بكشد .اما دهنم را محكم گرفتم . صدا به كاميون رسيد .
« تاپ ، تاپ؛ تاپ ، تاپ !»
نمي فهميدم تاپ تاپ قلب خودم بود يا صداي كس ديگري . گوسفندها، بي صدا تو هم جمع شدند، فشرده تر شدند .نگاهم مي كردند ، التماس مي كردند . حرصم گرفت ، دهنم باز شد . فرياد غلغل كرد . جوشيد و از دهنم بيرون دويد « برين عقب كثافتا ، برين عقب تا ببينم چكار بايد بكنم . »
...« اين جور مواقع سرباز بايد خونسرد باشه . تفنگشو از ضامن خارج بكنه . دستشو بذاره رو ماشه و به طرف جان پناهي بره كه بتونه … »
همين كار را كردم . هنوز يك قدم برنداشته بودم كه گوسفندها از من نا اميد شدند و رم كردند ، حركت كردند ، دويدند دمبه هایشان مثل آدمي كه دست بزند ، به پشتشان مي خورد و صدا مي كرد . « تق ، تق ، تتق تق ، تق ، تق … » و به طرف جاده رفتند . نمي دانم از ترس بود يا ...من هم دويدم . پشت سرشان بودم توي يك صف بوديم . مي دويديم ، مي دويدم و اصلا نمي فهميدم ؛ براي چي مي دوم ! مي دويدم تا جمع شان كنم و به کنار کامیون برشان گردانم يا… حالا يادم آمد …
وسط ميدان صبح گاه بوديـم . ورزش بـود . مي دويـديـم . بـا هر ضـربه ي پاي چپ؛ كف دستهايمان را محكم بهم مي زديم
« تق ، تق ، تتق ، تق »
سرهنگ بالاي جايگاه بود و مثل ديوانه ها تند تند دست هایش را تكان مي داد و فرياد مي زد . سرگروهبان پشت سرمان بود و داد مي زد : برگرد ! منم ! شوخي كردم ! برگرد ! كجا مي ري نره خر !
روي جاده بوديم ، دو تا چشم از دور برق برق مي زد . دو تا خط نور كه تند و پر شتاب به طرفمان مي آمد . گوسفندها مثل پروانه به طرفش مي دويدند ، انگار به خطشان كرده بودند . سياه ، سفيد ، سياه سفيد . هيچي نمي فهميدند .
« روي خط سفيد ، همه به دنبال هم ، نظم رو بهم نزن يابو ، بدو ، بدو »
صدايشان مي كردم ؟ جلويشان را مي گرفتم ؟ يا فقط دنبالشان مي دويدم ؟ شايد من هم مثل آنها شده بودم . « بدو ، بدو بدو ، بدو واي نستا ؛ كف بزن ؛ كف بزن يالله، با هم ،باهم ، باهم »
« تق نق تتق تق . تق تق تتق تق ...»
نور نزديك مي شد . نزديك تر و نزديك تر . اژدهائي بود كه از چشمانش آتش مي باريد و رجز مي خواند « بووق ، بووق »
گوسفندها ترسيدند ، شنيدند ، اژدها يورش برد . سر ، دست ، خون ، خون ،
«بع ع ع ، بع ع ع ع بع ع ع ع ع ... .»
« گوسفندا رو ولشون كن ، خودتو نجات بده ! »
گوسفندها به كناره ي جاده دويدند . ايستادند ، تسليم شدند ، تسليم صدا و هيبت صدا . « بوووق ، بوووق بووووووووووووووووووق»
بيدار شدم ، بيدار بودم . صبح گاه نبود . اژدها نبود . كاميون نعره مي زد . جيغ مي زد و جلو مي آمد . ديگر گوسفندي نمانده بود . كاميون زوزه كشيد « قيس س س سسسس س س » بطرف بيابان ندويدم . پس ننشستم ، پاهايم اطاعت نمي كردند . مي فهميدند اما … فقط نگاهش مي كردم .
« باتوَام يابو؛ به چپ ، چپ »
صداي سرگروهبان بود . پاهايم نا خواسته اطاعت كردند و پاي چپم محكم به زمين خورد . پاي راستم تا نيمه چرخيد وتا بالا تنه ام را چرخا ندم ، كوهي از آهن اسيرم كرد . به هوا پرتم كرد . كاميون چرخيد . برگشت ، نور روي گوسفندها افتاد . سرگروهبان توي سرش زد و به طرفم دويد .
« حرفِ گوشم نكردن سرگروهبان ، منم كاري نتونستم بكنم . من كاري نكردم . منم مثل اونا …»
دستش را روي دهنم گـذاشت ، گوسـفندها زيـر نـور ماشين آرام آرام سرشاخه هاي تند و تيز خار را سق مي زدند . چيزي از شب توي چشمهايم ريخت ، سياه ، قرمز ، گوسفندها آرام بودند . آرامِ آرام .



علی اکبر کرمانی نژاد اسفند79

۸/۱۲/۱۳۸۲

دست آویز باد


باد دچارت کرده بود و نرمه های ریز باران را ، مثل ساچمه های تفنگ بادی ، توی سرو صورتت می زد . با تلاش رکاب می زدی . قیقاج می رفتی . می خواستی از گیر باد فرار کنی . سرت را تا جائی که میشد توی یقه ات فرو کرده بودی . خم کرده بودی . خیلی وقت بود که دیگر عادت کرده بودی ، سرت را بالا نگیری و همیشه روی زمین دنبال چیزی باشی . ورق آهنی را که پشت ترک دوچرخه ات بسته بودی ، روی آسفالت کشیده می شد ، خر خر می کرد . خش خش می کرد . جرقه می زد واز باد کمک می گرفت. که نیاید . وتو با تمام توانت رکاب می زدی تا زود تر برسی . رکاب می زدی، تا جواب پوزخندهای آنها را بدهی. عصبی شده بودی . گفتی«برای این یه تیکه آهن 1400 تومان کرایه نمی دم . خودم می برمش»
خودت خواستی .همیشه خودت خواستی. ادعا کردی ، از خودت مایه گذاشتی و خواستی روی پای خودت بایستی. نمی توانستی فرمان چرخ را رها کنی . نمی توانستی باران را ، شاید هم اشک چشمانت را پاک کنی.
چشمانت می سوخت . صورتت گُر گرفته بود . صدای خِر خِر آهن همه ی صداهای اطراف را خفه می کرد . فکر می کردی ، همیشه این آهن را دنبالت کشیدی . فکر می کردی ، آهن به گردنت بسته شده. پاهایت تیر می کشید ند . می سوختند . از خودت پرسیدی « از کجا؟»
و خودت جواب دادی« همیشه ، همیشه ، همیشه »
از وقتی که درس اَت تمام شد ، بیشتر شد. از وقتی که بعد از آن همه ، هول وهراس خواندن وامتحان دادن وبعد از جشنی که مادرت بعد از مهندس شد نت گرفت. ... اصلا نمی خواهی یادت بیاید .نمی خواهی به آن فکر کنی . اصلا یادت رفته ، که روزی همه ی طایفه ، توی خانه جمع شده بودند ومهندس . مهندس می زدند وتو زیر نگاه ، پر تمنای دخترهای طایفه ، سرخ می شدی . سفید می شدی وتوی آن همه ازدحام وصدای قاشق هائی که به ته بشقاب ها می خورد...
مادرت النگوهای ارثی مادرش را فروخت . پدرت می خواست دوچرخه را بفروشد وتو گفتی « کافیه »
هر چند می دانستی ، کافی نیست . به همین هم راضی نبودی . نمی خواستی . کاشکی راحتت می گذاشتند. کاشکی پیله نمی کردند.« بیا داماد شو»
« یه فکری بکن داداش ، موهات سفید شدن »
« وای ، ما دلمون لک زده واسه یه عروسی . دس بجنبون. پسر »
میخواستی بگوئی ، یعنی همیشه با خودت می گفتی « آخه چه جوری؟ با چی ؟ چرا باور نمی کنین»
خودت هم باور نمی کردی ، باورت نمی شد جابجایی ، همین یک ذره ی آهن این قدر سخت باشد . پاهایت مثل دو تیکه ی آهن شده بود . چرخ ، پیلی پیلی می رفت . ایستادی ، از چرخ پیاده شدی . دست هایت می سوخت و مثل لبو تنوری ، سرخ شده بودند.
سرخ، سیاه ، چرخ نمی ایستاد. بد قلقی می کرد . باران بود یا اشک که چشمانت را می سوزاند . پاهای خواب رفته ات را محکم به زمین زدی و گفتی « جون مادرتون، فقط یه کم دیگه»
گفتی« کاشکی بارون وایسته، کاشکی اقلکم باد نمی اومد. »
سر تا پا خیس شده بودی . هر چه می ایستادی ، بیشتر سردت می شد . پریدی روی چرخ . چرخ اسب چموشی شده بود . بد قلقی می کرد. سواری نمی داد. نمی خواست رو به باد برود . رکاب زدی، فشار آوردی . عرق از همه وجودت نشت کرده بود . پیش چرخ التماس می کردی « جونمو نگیر ، دیگه چیزی نمونده. »
چرخ قدیمی وقراضه ای بود که پدرت به توداده بود و خودش یادش نمی امد ، از کی گرفته وچند سال سوارش بوده.
چقدر دانشجوها مسخره ات می کردند. کفشهایت ، لباسهای کهنه واز مد رفته ات را و از همه مهمتر چرخ را ، با خورجین پاره ی نقش رستمش . بدت نمی آمد ، نمی شنیدی، ناراحت نمی شدی . به چرخ گفتی« چه دنیایی که با تو نداشتم ! تا کحاها که با تو نرفتیم.»
می رفتی، می رفتی، رکاب می زدی ، عرق می ریختی. وچرخ می رفت. از این اداره به آن اداره ، از این کارخانه ، به آن کارخانه . مدرک قاب گرفته ات را که همیشه زیر پیراهنت بود و گوشه ی تیزش پوست تنت را ریش ریش می کرد . جلوی آن همه آدم می گذاشتی و گردنت را کج می کردی. آدمهای ریش دار ، بی ریش، کوتاه ، بلند ، چاق، لاغر، زن ؛ مرد. وچه پوزخندی می زدند .« مهند سی ؟ »
نمرات بالا؛ شب وروز؛ روز وشب ، فورمول، فورمول، هندسه، فیزیک ، ریاضی ، معادله ، معادله ، توی آن همه معادله غرق شده بودی . گم شده بودی.
« شرمنده ایم آقای مهندس»
« خبرتون می کنیم ، آقای مهندس»
مهندس، مهندس، مهندس. هر چی دست وپا می زدی ، بیشتر فرو می رفتی . خسته شده بودی . باران ایستاده بود . اما باد دیوانه شده بود و ورق لعنتی آهن همراه باد کج وراست می شد وتو چه تلاش می کردی. داشتی خفه می شدی . باید می رفتی و رفتی. دیگر هیچکس به تو نمی خندید. مدرک خون آلودت را به دیوار مغازه ات کوبیدی. خودت هم به آن خندیدی . بسم الله گفتی ومیوه ها را مثل شطی از رنگ ، شطی از بو، تازه وناب ، روی میز خالی کردی. و گفتی« خدایا به امید تو . دیگه گردنمو پیش هیشکی کج نمی کنم . دیگه هیشکی بهم نمی خنده. »
پدرت خندید وگفت « اگه بگذارن»
مادرت گریه کنان از در بیرون دوید ودیگر توی مغازه ات نیامد.
تمام بدنت بی حس شده بود ، از درون می سوختی ..، پاهایت دیگر توان چرخاندن چرخ را نداشت. باد رهایت نمی کرد. ورق خِر خِر کُنان ، به تو می خندید. ایستادی . از چرخ پیاده شدی. مشتی نثار سر بسته ورق کردی . دستت درد گرفت و درد تا عمق وجودت دوید. اشکت در آمد. باز هم توی معادله اشتباه کرده بودی. حالا بیشتر از همیشه می خند ید ند . میدان دارها که همه افغانی بودند. می خند ید ند وکلاه سرت می گذاشتند. و تا حرف می زدی با خنده می گفتند « آ قای مهندس ، شما چرا ؟» و مشتریها ...همه می خند یدند . می بایست بیشتر از همیشه و جلوی همه گردن کج کنی . حتی آفتاب هم به تو می خند ید و میوه ها ، به جای تو خجالت می کشید ند . له می شدند ، آب می شدند. و تو گفتی «همه چیز درست میشه» گفتی « تجربه ارزون به دست نمیاد. » گفتی « زورم به هر کی نرسه به تو میرسه خورشید»
ورق آهن را برای همین می بردی . می بردی که روی خورشید را سیاه کنی . داشتی می رسیدی . فقط یک پیچ دیگر مانده بود. خوشحال بودی . ورق خسته شده بود. ومثل مُرده ای سنگین . اما تو خوشحال بودی که دیگر پدرت، مادرت، خواهرت، همه وهمه ، ذره بین های خود را کنار می گذارند . دیگر سرخی چشمانت ،لا غر بود نت ، غذا خوردن ونخوردنت، دیر رفتن وزود آمدنت ، هر کدام نشانه بدی نیستند .
جلوی مغازه ات شلوغ بود . مردم جمع شده بودند . اتفاقی افتاده بود. دلت لرزید. انتظارش را داشتی. یعنی خیلی وقت بود که از هر چیزی انتظار فاجعه داشتی . رکاب زدی، رکاب زدی . صدای ورق آهن مثل صدای ماشین پلیس ، همه نگاه ها را به طرفت گرداند. صاحب یکی از همان نگاهها فریاد کشید « آق مهندس ، دکونت پَر َپر »
همه با صدای بلند خندیدند. پدرت روی زمین نشسته بود وبا دو دست سرش را گرفته بود.
مردی ریشو پرده ای سفید جلوی در می کشید. چرخ را رها کردی. چرخ با صدا به زمین افتاد. از همین می تر سیدی . به طرف پدرت رفتی. مامو رین با اکراه نگاهت می کردند. با افتخار وقدرت در مغازه ات را ُپلُمپ کردند و رفتند . پدرت حرف می زد .حرف می زد. «حریم صنفی....ندا شتن جواز کسب...شکایت هم چراغها...التماس ، التماس ...»
نمی شنیدی ، نمی خواستی بشنوی . نمی خواستی التماس کنی . نمی خواستی به خاطر تو التماس کنند . فقط به ورقه ی آهن خیره بودی که گردن چرخ را شکسته بود . گردنت درد گرفته بود. دستها یت می لرزید . پاهایت سنگینی ات را تحمل نمی کردند. و به این فکر می کردی که چطور دوباره این ورق آهن را به سر جایش بر گردانی. ...