۱۲/۲۹/۱۳۹۰

حاجي فيروز:


بچه ها امروز روز عید ماست
/لحظه های باز دید و دید ماست
/ پیش از این هر روز روز عید بود
/زندگی سرشار از امید بود
/ عید و فروردین خوبی داشتیم
/پیش از این آیین خوبی داشتیم
/زندگی آغاز می شد با سلام
/ اخم هایش باز می شد با کلام
/گوش ها گلبانگ بلبل میشنید
/ هر کسی گل گفته و گل می شنید
/ شاعران از نان و گل دم می زدند
/ حرف های تلخ را کم می زدند
/حرف ها آنقدر تکراری نبود /
شعرها اینقدر بازاری نبود /
چشم ها پیمانه های راز بود /
آسمانها فرصت پرواز بود /
قلب ها آن روز دور از هم نبود /
دست ها اینقدر نا محرم نبود /
مردمان پندار نیکی داشتند /
عشق را کوچک نمی پنداشتند /
هر کسی یار خودش را دوست داشت /
سایه دیوار خودش را دوست داشت /
شهرهای آشتی دروازه داشت /
جارچی هر روز حرفی تازه داشت /
آب با آیینه هم فرهنگ بود /
آسمان دریای آبی رنگ بود /
ماه زیر ابر پنهان بود؟نه/
روشنی محکوم کتمان بود ؟نه/
ماه در نوروز شکل داس بود /
آسمان آغوشی از احساس بود /
همت خورشید را فانوس داشت /
کوزه استعداداقیانوس داشت /
دست روی دست معنایی نداشت /
کوچه بن بست معنایی نداشت /
پیرها آنروز حرمت داشتند /
مردهای ایل غیرت داشتند /
مرد بر پیمان خود پا بند بود /
تر مویی آیه سوگند بود /
دامن زن جان پناه مرد بود /
شانه هایش تکیه گاه مرد بود زن شریک درد خود را می شناخت /
سرفه های مرد خود را می شناخت /
مرد از دیدار زن خرسند بود /
بهترین سوغاتی اش لبخند بود /
سرزمین ما زمانی بچه ها /
سرزمینی بود خیلی با صفا /
ابتدا و انتهایش این نبود /
نقشه جغرافیایش این نبود


آخرين سلول- عليرضا مجابي


آخرین سلول- روز هفتاد و هشتم- شورش رها از آدمهای فضول بدم می آید. آدمها همیشه دوست دارند نا شناخته ها را کشف کنند، از تو و زندگی تو بدانند، سرک بکشند و خیلی زود قضاوت کنند. گرچه هرگز به تملک شخصی اعتقاد نداشته ام اما به آزادی نگفتن باور دارم. بوی آن اتاق و حتا رنگ سبز چرک مبلمانش و درهای قهوه ای کمدهایش که وحشت اتاق خوابم را تداعی می کردند نتنها آرامم نمی کرد بلکه به دلپیچه و حالت تهوع دائم این روزهایم می افزود. این دکتر هم ظاهرا فقط چند کتاب جویده بود و همین و بس. و نمی دانست رنگ قهوه ای بر وحشت دیوانه ای چون من اضافه می کند. و آن بوی عطر که مثل سوزنی سوراخهای بینی ام را نشانه رفته بود و بدجور مشامم را می آزرد. خانم دکتر زیاد حرف می زند. زیاد حرف می پرسد و عکس احمقانه ی شریعتی در یکسو و فروغ در سوی دیگر اتاق، شخصیتش را بیشتر زیر سوال می برد. چند بار خواستم به او بگویم که تو خودت باید پاسخگوی اینهمه تناقض باشی که در خود داری. فضول بود. پرسید "حالت چطوره" و من با وقاحت تمام گفتم "خوبم. خیلی خوبم". دروغگویی این روزها مزه می دهد. مثل بازپرسها مچم را گرفت: " ولی مامانت میگه قرصارو قطع کردی نمی خوری، از خونه بیرون نمی ری حتا آشغالهات تلنبار می شوند و توی وسواسی عین خیالت نیست. با من رو راست باش تا بهت کمک کنم". من را سر لج انداخت. می خواهی بشنوی پس گوش کن. آن قرصهای لعنتی فقط من را خواب آلود می کنند، قوای جنسی ام را که این روزها به هیچ دردی نمی خورد افزایش می دهند و در من توهم حفره های سیاه بر می انگیزند. حوصله ی کسی را ندارم و بالجد از آدمها متنفرم. حتا از کسانی که دیدن و همصحبتی با آنان برایم روزی آرزو بود. به من اشتهای کاذب داده اند و من از این پر خوری حالم بهم می خورد. چرا نمی فهمی. من تصمیم خودم را گرفته ام. تلاش نکن عوضم کنی. نصیحتم نکن که استفراغ می کنم. فقط یک کوفتی بده که من استرس نداشته باشم و بتوانم این چند ماه را کار کنم. آخر، خانم دکتر، من بزرگ شده ام. هیچ وقت تا به این اندازه بزرگ نشده بودم که بدون هیچ پناه و کمکی روی پای خودم بایستم و مسوول زندگی خیلیهای دیگر هم باشم. نه دیگر به مردی نیاز دارم نه دیگر برای دوست داشته شدن گدایی می کنم. من کارهای مهمتری دارم که باید انجام دهم. و این ضعف روحیه بازدارنده است. من نیاز ندارم بخوابم. من نیاز ندارم غذا بخورم. من به معاشقه با عکس آدمی خیالی نیاز ندارم. من باید بتوانم روی پا بایستم تا دیگران از پا نیفتند. مفهوم است؟ با احترام از او جدا شدم و نگفتم که خودش را خسته کرده و آزمایشات و سیتی اسکن را باید در آن دنیا به او بدهم. سر راه رفتم سراغ حاجی. حاجی جانم هنوز شوهرم را یادش بود و از او پرسید. یک گلدان درختچه ی آپارتمانی خریدم و به من یک گلدان کوچک گل لاله هدیه داد. هنوز باورم نمی شود آن غنچه به محض اینکه به خانه آوردمش و در کنار پنجره ی آشپزخانه گذاشتم باز شد. اینجا هر گلی ظرف چند ساعت می میرد. من گلهای زیادی را یا پرواز دادم یا به خاک سپردم. مادرم همیشه می گوید کسی که با شورش دوستی کند بلافاصله کارش درست می شود و سوار هواپیما به دورترین نقطه ی زمین می رود. قهوه ای درست کردم. سیگاری روشن. و عکسهای کسی را دیدم که هر ثانیه در ذهنم رژه می رود. با آن پوتینهای سنگین. امروز در خیابان هم دیدمش. مطمئن بودم خودش است ولی در جمعیت گم شد. آدمها زود در دنیای خود گم می شوند و همدیگر را به راحتی پشت سر می گذارند. و بعد نشستم پشت میز تحریر قدیمی ام. از دوران دانشگاه دارمش. مثل فرزندی پانزده ساله که حالا دوران بلوغ خود را در تحمل وزن شش - هفت کتاب و دفتر نیمه کاره تحمل می کند. "خانم دکتر، من این روزها بیشتر می خوانم و می نویسم. بله، من از بچگی می نوشتم. از زمانی که هنوز به مدرسه نمی رفتم و فارسی را با لهجه صحبت می کردم تنها بودم و دوستان من کتابهایی بودند که هر شب آقا کلاغه زیر بالشم می گذاشت. همه شان را از بر بودم. دوران نوجوانی سکوت را یاد گرفتم. شبها کمتر از سه ساعت می خوابیدم ودائما می خواندم و می نوشتم. بله. من سالهاست که حرف نزدن را آموخته ام و دنیای من تنها نوشته های من است. حرفهایی که نه به تو خواهم گفت نه به کس دیگری." عکسها را دوباره نگاه کردم. گریه ام گرفت. و یادم آمد که بین هفت میلیارد انسان من هنوز تنهایم. مطمئن نیستم که هرگز نوشته هایم را خواهی خواند. من آدم کسل کننده ای هستم و پشت آن شوخ طبعی های جلف و لاسیدنهای ظاهرانه تلخترین و نچسبترین انسانی هستم که خلق شده است. نه خود لیاقت دوست داشته شدن را داشته ام، نه اراجیفی که ناگفته های بسیارم را تصویر می کنند. اما من به نوشتن معتادم. خودکارم را چند بار روی میز زدم. و شروع کردم به نوشتن: "روز هفتاد و هشتم- آخرین سلول". شورش رها – آخرین سلول- روز هفتاد و هشتم
Alireza Mojabi

۱۲/۱۱/۱۳۹۰

مردی هست که عادت دارد با یه چتر بکوبد توی کله ام



یک داستان کوتاه از : فرناندو سورنتینو
نویسنده ای از آرژانتین
ترجمه : محمد رضا فرزاد

مردی هست که عادت دارد با یه چتر بکوبد تو کله ام . با امروز دقیقن پنج سالی می شود که با چتر می کوبد تو کله ام . اولش نمی توانستم تحملش کنم . ولی حالا دیگر بهش عادت کرده ام .
اسم مرد را نمی دانم . می دانم که در ظاهر ، میانه اندام است ، بلوز خاکستری می پوشد ، موی کنار شقیقه اش خاکستری است و چهره ی معمولی دارد . من او را پنج سال پیش ، در یه روز گرم و کلافه کننده ملاقات کردم . روی نیمکتی که سایه درخت رویش افتاده بود ، در پارک پالرمو ، نشسته بودم و داشتم روزنامه می خواندم . ناگهان حس کردم چیزی به کله ام اصابت کرد. خیلی شبیه مردی بود که همین حالا ، همین طور که الان دارم می نویسم و یک بند کتکم می زند ، با چتر ، خیلی ماشینی و خونسرد می کوبید تو کله ام .
آن موقع بود که لبریز از خشم و عصبانیت گیج شده بودم و او همینطور یک بند می کوبید . ازش پرسیدم که مگر دیوانه ای . ولی به نظر نمی آمد که حتا صدایم را شنیده باشد . آن وقت تهدیش کردم که پلیس را صدا می زنم . ولی مرد خیلی راحت و خونسرد مثل سیب زمینی همین طور مشغول کارش بود . بعد از چند لحظه تعلل ، دیدم که انگار قصد ندارد نظرش را عوض کند . از جام بلند شدم و با مشت زدم تو دماغش . مرد روی زمین افتاد و ناله یی تقریبن بی صدا کرد . فورن روی پاهاش بلند شد و ایستاد . حسابی زور زد . بعد بدون هیچ حرفی باز شروع کرد با چتر کوبیدن تو کله ام . دماغش خون می آمد . آن لحظه بود که دلم به حالش سوخت . از این که آنقدر بد زده بودمش احساس پشیمانی می کردم . با این همه ، مرد دقیقن مرا چماق کوبی می کرد . فقط به آرامی با ضربه هایی که اصلن درد نداشت ، روی کله ام ضرب گرفته بود . خب البته ، آن ضربات بی اندازه اعصاب خورد کن بود . همان طور که همه تان می دانید ،وقتی یک حشره روی پیشانی تان می نشیند ، شما هیچ جوری احساس درد نمی کنید ، فقط اذیت می شوید . خب در آن اوضاع ، چتر یک حشره ی سمج بود که بارها و بارها در فواصل منظم توی کله ام فرود می آمد . با خودم کنار آمدم که گیر یک آدم دیوانه افتاده ام وسعی کردم تا فرار کنم . اما مرد دنبالم راه افتاد و بی هیچ حرفی همین طور توی کله ام می کوبید . بعدش شروع کردم به دویدن ( در این جا باید متذکر بشوم که کمتر آدمی است که بتواند به سرعت من بدود ) . مرد هم پشت سرم ، از جای خود ، سعی داشت بی جهت ضربه یی بر کله ام بنشاند . مرد حسابی هن و هن می کرد و نفس نفس می زد ، جوری که فکر کردم اگر همین جور مجبورش کنم تا با همان سرعت بدود ، جا به جا بیفتد و بمیرد . به همین علت سرعتم را تا حد قدم زدن کم کردم . بهش نگاهی انداختم . هیچ نشانه ای از رضایت یا شکایت در چهره اش نبود . او صرفن همین طور با چتر تو کله ام می کوبید . به فکرم رسید که سراغ یه اداره پلیس بروم و بگویم : « جناب سروان ، این آقا با یه چتر می کوبد تو کله ام . »
خود همین مورد حتمن مورد بی سابقه ای می شود . افسر احتمالن با تردی نگاهی به من می کند ، از من مدارکم را می خواهد و شروع می کند به پرسیدن یه سری سؤال گیج کننده و ممکن است حتا غائله را با دستگیری خود من خاتمه یابد .
فکر کردم بهتر است به خانه برگردم . . سوار اتوبوس خط 67 شدم . او هم ، همه ی این مدت با چترش می کوبید توی ملاجم . . روی صندلی اول نشستم . او هم درست بغل دستم ایستاد و با دست چپش دستگیره ی سقفی را چسبیده . با دست راستش هم بدون آن که کوتاه بیاید ، هی با چتر کتکم می زد . اولش ، مردم توی اتوبوس با کمرویی لبخند زدند . راننده بناکرد از توی آیینه ی بغلش ما را پاییدن . کم کم همه چیز مهیا شد برای خندیدن دیگران ؛ قهقهه های کشدار و تمام نشدنی فضای اتوبوس را گرفت . من از شرم داشتم می سوختم ، ولی جلاد من ، بی اعتنا به خنده ی مردم ، به کار خودش مشغول بود .
من روی پُل - ما روی پُل - پاسیفیکو پیاده شدیم . در طول خیابان سانتافه قدم زدیم . همه به طور احمقانه ای بر می گشتند و به ما خیره می شدند . یکی دو بار به سرم زد تا بهشان بگویم : « به چی نیگا می کنین احمق ها ؟ تا حالا ندیدین یه آدم با یه چتر بکوبه تو سر یکی دیگه ؟ ! » اما باز به ذهنم که آن ها احتمالن تا حالا چنین مضحکه یی را ندیده اند . بعد پنج شش تا پسر بچه دنبال ما راه افتادند و مثل دیوانه ها سر و صدا راه انداختند .
ولی من یه نقشه ای در سر داشتم ؛ وقتی به خانه ام رسیدم سعی می کنم تا در را به رویش ببندم . امااین هم نشد ، او باید فکرم را خوانده باشد ، چون محکم دستگیره ی در را گرفت و در را توی صورتم هُل داد . از آن لحظه تا الان ، همین طور به کوبیدن تو کله ام با چترش ادامه داده . بگویم از کی تا حالا ست که نخوابیده و نه چیزی خورده . تنها کارش شده زدن من . در هر کاری که می کنم کنار دستم است ، حتا در خصوصی ترین کارهایم . یادم می آید اول ها ، ضربات تمام شب بیدار نگهم می داشت . الان اما فکر می کنم برایم محال است که بدون آن ضربات بتوانم بخوابم . با همه ی این حرف ها ، رابطه ما همیشه خوب نبود . خیلی وقت ها ، به طریق محتلف ، ازش می خواستم تا دلیل این رفتارش را توضیح بدهد . بی فایده بود , او بی کلمه ای حرف همین طور با چتر لعنتی اش می کوبید تو کله ام . خیلی وقت ها با مشت و لگد حتا - خدا منو ببخشه - با ضربات چتر زدمش او هم آن ها را به جان می خرد ، انگار که بخشی از کارش باشد . و این دقیقن غیر عادی ترین بخش شخصیت اش است . این که ایمان تزلزل ناپذیر به کارش با نبود هیچ گونه دشمنی همراه شده است . خلاصه ، این اعتقاد راسخ که او حامل یک جور مأموریت مخفی از جانب قدرتی بالاتر است .
با این که نیازهای روانی ندارد ، می دانم که وقتی می زنمش ، احساس درد می کند . می دانم که ضعیف است . می دانم که مُردنی است . می دانم که می توانم با یک گلوله خلاص اش کنم . چیزی که نمی دانم آن است که بهتر است با آن گلوله او را بکُشم یا خودم را . حتا نمی دانم که اگر هردو یمان هم مرده باشیم ، ممکن است با چترش بکوبد تو کله ام یا نه . در هر صورت ، این استدلال ها بی فایده است . متوجه شده ام که من هیچ وقت نه شجاعت کُشتن او را دارم نه شجاعت کشتن خودم را .
از طرف دیگر ، اخیرن فهمیده ام که نمی توانم بدون آن ضربات زندگی کنم . حالا ، بارها و بارها ، به دفعات ، یک امتناع شخصی بر من غلبه می کند . یک اضطراب جدید ، روحم را دارد می خورد ؛ اضطراب از این فکر آب می خورد که این مرد ، شاید وقتی که خیلی بهش نیاز دارم ، بگذارد و برود و از من جداشود ، و من دیگر رنگ چترش را ، که کمکم می کند تا این قدر سنگین بخوابم ، حس نکنم .