۸/۳۰/۱۳۹۲

گفتگویی با آلبر کامو



گفتگویی با آلبر کامو
برگردان از فرانسه: فرشاد نوروزی

+آیا فکر می کنید ارتباطی منطقی میان دو واژه «کینه» و «دروغ» وجود دارد؟

کینه فی نفسه یک دروغ است. به خودی خود قسمی از وجود انسان را خاموش می دارد. کینه منکر آنچیزیست که در پیشگاه هر انسانی فراخور بذل ترحم است. از اینرو اساساً در خصوص وضع چیزها دروغ می گوید. دروغ فریبنده تر است. [آدم ها] گاه بر حسب خودخواهی بی کینه دروغ می بافند. با این وصف فرد کینه توز در [وهله اول] از خودش بیزاری می جوید. لذا رابطه ای منطقی میان این دو وجود دارد هرچند که بیشتر نسبتی زیستی مابین کینه و دروغ حاکم است.

+آیا در دنیای امروز که ملعبه ای از رنجه جهانی است، کینه نقاب دروغ به رخ نمی کشد؟ آیا دروغ یکی از بهترین، و شاید جانکاه ترین و خطرناک ترین سلاح کینه نیست؟

کینه نقاب دیگری نمی تواند به چهره بزند، نمی تواند خود را از این محروم بدارد. شما نمی توانید بی دروغ کینه توزی کنید. برعکس، نمی توان راست گفت و ترحم را جایگزین کینه نکرد. از هر ده روزنامه در جهان نه تای آن کم و بیش دروغ و دونگ سرهم می کنند. آنها به مراتب مختلفی تریبون کینه و نابخردی هستند. هرچه بهتر کینه توزی می کنند، بیشتر دروغ می گویند. رسانه های دنیای امروز با در نظر گرفتن برخی استثنائات، جز این نیستند. حسن تفاهم من با اندک کسانی است که کمتر دروغ می گویند چراکه کینه توزانی سفله هستند.

+سیمای کنونی کینه در دنیا، آیا [خود به معنای] اوضاع و مرام جدیدی است؟

روشن است که قرن بیست و یکم مبدع کینه نیست. اما بذر نوع خاصی از آن را می کارد که «کینه سرد» نامیده می شود، که در شمار و تجانس اعدادی بس بزرگ می گنجد. در سنجه میان قتاله بیگناهان و حسابگری ما کفه ترازو یکسان نیست. شما می دانید که در طی بیست و پنج سال یعنی از سال ۱۹۲۲ تا ۱۹۴۷ هفتاد میلیون اروپایی اعم از مرد و زن و بچه از خانه هایشان آواره، اخراج یا کشته شدند؟ آیا این آن چیزی است که قرار بود بشود مهد انسانیت، به رغم تمامی اعتراضات همچنان بایستی آن را اروپای ننگین بخوانیم.

+اهمیت بارز دروغ در چیست؟

اهمیت آن در اینست که هیچ فضیلت و حسنی نمی تواند با آن جور شود، جز آنکه تباه و فاسد گردد. مزیت دروغ اینست که همواره بر فرد منتفع از آن، مستولی می شود. لذا خادمان خدا و دوستداران بشریت به مجرد اینکه بنا به مصالحی دروغ را روا می دارند به خدا و انسان خیانت می کنند. نه، هیچ شوکت و عظمتی بر دروغ نایستاده است. گاه دروغ زنده می کند اما هرگز تعالی نمی بخشد. به عنوان نمونه، آریستوکراسی [بهسالاری] حقیقی به معنای پیشتر بودن در دوئل نیست بل در پشروی در دروغ نگفتن است. معنی عدالت باز کردن زندانی برای بسته نگاه داشتن دیگر زندان ها نیست. عدالت پیش از هر چیزی یعنی آنچه را که حتی برای زنده ماندن مشتی سگ هم کافی نیست را «حداقل امکان حیات» ننامند یا تمام امتیازاتی را که طبقه کارگر در طی صد سال [مبارزه] بدست آورده را از سرکوب و فروداشت تندروانه رها سازند. آزادی بر زبان راندن هر چیزی و یا افزودن بر روزنامه های زرد و شایعه ساز یا برپا ساختن دیکتاتوری در پس لوای [شعار] فردای آزاد نیست. در وهله نخست آزادی دروغ نگفتن است. آنجا که دروغ تکثر یابد، بیداد و ستم یا نمودار می شود و یا استمرار می یابد.

+آیا ما شاهد انزوا عشق و حقیقت هستیم؟

ظاهراً امروز همه شیفته ی انسانیت هستند (همانطور که همه شیفته خوردن استیک گوشت هستند) و هرکس [برداشتی] از حقیقت دارد. اما این نهایت انحطاط است. این حقیقت انبوهه ای از تل اجساد کودکانشان را به بار نشاند.

+انسان های «دادگر» اکنون کجا هستند؟

اکثرشان در زندان ها و اردوگاه های کار اجباری به سر می برند. اما آنجا هم آزادمرد هستند. بردگان حقیقی کسانی دیگری هستند آنهایی که قوانین [منفعت طلبانه] خود را به جهان دیکته می کنند.

+در اوضاع کنونی، جشن کریسمس می تواند مزید بر علت شود و طنین افکن ایده آشتی و ترک مخاصمه باشد؟

چرا باید به انتظار کریسمس نشست؟ مرگ و تجدید حیات هر روز تکرار می شوند. همینطور بی عدالتی و طغیان در تمام روزها جریان دارند.

+آیا شما باوری به امکان آشتی و ترک مخاصمه دارید؟ به چه صورت؟

با پیشرفتن به سوی خاتمه دادن به استمرار [ظلم و] بی رحمی.



+شما در «افسانه سیزف» نوشته اید که: «تنها یک کار مفید وجود دارد: بازآفرینی انسان و زمین. من هرگز در پی بازآفزینی انسان نیستم. اما گویا باید دست به چنین کاری زد.» در چارچوب مصاحبه ما توضیح دهید که امروز چطور چنین اندیشه ای را تفسیر می کنید؟

در آن برهه زمانی من خیلی بدبین تر از حالا بودم. این درست است که دوباره سازی انسان ها برای ما میسر نیست، اما از ارزش آن هم نمی کاهیم. بر عکس، با نیروی مقاومت و مبارزه علیه بی عدالتی در درون خودمان و دیگران آن را ارج می نهیم. لوئی گی یو[۱] می گوید کسی سپیده دم حقیقت و راستی را به ما بشارت نداده است، عهدی وجود ندارد. اما حقیقت را بایستی همچون عشق و آگاهی ساخت. در واقع، هیچ چیز وعده یا اعطاء شده نیست اما برای آنهایی که کار و خطر آن را پذیرفته اند، هیچ چیز ناممکنی وجود ندارد. با اینهمه باید در این زمان که در هجمه دروغ در حال خفه شدن هستیم و به انزوا رانده شده ایم بدان توجه داشته باشیم. ما باید تقلیل ناپذیرانه آرامش خود را حفظ کنیم و [شک نداشته باشیم که] درها باز خواهند شد.


 این مقاله در مجله دانشجوئی دانشگاه اصفهان به چاپ رسیده است.

۵/۱۷/۱۳۹۲

کتاب انشاء نگاری – طنزی دیگر از صمد بهرنگی


بمناسبت دوم تیر ۱۳۱۸ زادروز صمد بهرنگی

برای دانش آموزان و داوطلبان کنکور و متفرقه و بویژه عموم.

اگر میخواهید در امتحان انشاء نمره بیست بگیرید.

همین حالا همین مقاله را بخوانید.

از ص.آدام

اولش می خواستم هوسی را که از سالها پیش مثل خوره در تنم افتاده است با پرداختن کتابی در فن انشاء نویسی و ائین نویسندگی برای کودکان شیرخواره اقناع کنم، اما بعد دیدم که بهتر است این کتاب را وقتی بنویسم که شاهکارام آئین جفتک پرانی برای عموم، را که بیست سال بعد خواهم نوشت، چاپ زده باشم و نامم در صدر نویسندگان نامدار معاصر آن زمان ثبت شده باشد و دیگر احتیاجی نداشته باشم که کتاب هایم را زیر بغل بزنم و ببرم سر کلاس و با تهدید و وعده اب کنم تا تو سری خور ناشر نباشم.

کتابی که ذیلا برای خوانندگان عزیز می نگارم:انشانگاری و فوت و فن آن برای دانش آموزان عزیز و داوطلبان کنکور و امتحانات متفرقه و بویژه عموم نام دارد.

البته کتاب من از صدها کتاب انشانگاری دیگر که همه روزه در تهران و غیر تهران مثل قارچ از زمین می روید جامع تر و مفید تر است.

اینجا دو چیز را باید – گر چه واقعیت هم نباشد- فرضا قبول کنید:١ – فرض میکنیم که بنده کارمند فرهنگم- مثلا معلم- تا بتوانم تفریطی قابل ملاحظه از وزارتخانه گیر بیاورم و بعلاوه بتوانم خودم کتاب خودم را به دانش آموزان بفروشم و منت ناشر را نکشم ٢ – فرض می کنیم که بنده سابق بر این دانشجوی فعال داشنکده ادبیات بوده ام تا بتوانم مقدمه ای از به اصطلاح استادی در بیاورم تا همه مرا نویسنده ای با نفوذ و کارمندی دانشمند بدانند. بدین ترتیب یک چیز دیگرمعلوم می شود و آن این که استاد دانشگاه اگر بدرد هیچ کاری هم نخورد دستکم بدرد مقدمه نویسی می خورد.

حالا می رسیم بکتاب بی بدیل و نظیر خودم.روی جلد پس از عنوان چنین نوشته شده:

مولف: نویسنده و کارمند با ذوق آقای (اسم وشهرت من) با مقدمه دانشمندانه و شیرینی به قلم جناب آقای فلان استاد کرسی بهمان در دانشکدۀ ادبیات.

در صفحه اول نوشته شده:

نظر وزرات فرهنگ در بارۀ تالیفات مولف این کتاب آقای …(اسم وشهرت من)

«نظر به اصرار و الحاح کشنده ای که چندی پیش در حضور مقام مبارک وزارت فرهنگ بعمل آوردید قرار شد در هزار منهای نهصد و نود نهمین جلسه شورای عالی فرهنگ مورخ قلب الاسد تابستان ایلان ایل کتاب شما مورد تقدیر و توجه قرار گیرد.»

امضا و مهر

در صفحه ۶ بعد مقدمه فاظلانه و برحق استاد محترم دانشگاه نوشته شده

مقدمه ای پر مغز از یک استاد دانشگاه

نگارنده این کتاب …(اسم و شهرت من) که تا چندی پیش در دانشکده ادبیات سرگرم تحصیل بوده و فعلا به شغل شریف کارمند فرهنگی اشتغال دارد از دانشجویان پروجنب و جوش و با استعداد و با ذوق و هنرمند و دانشمندی بود

بالای سرش زهوشمندی

میتافت ستارۀ بلندی

(منظور استاد بنده هستم)

نگارش این انشاهای متنوع یکی از شهود عدل این مدعاست. دراین انشاها وقتی در بحر نفساینات غوطه ور می شوید و از «دروغگوئی» دم می زند و زمانی به یاد «لولهنگ»آن عنصر باستان جاوادان سمبل ما ملت شش هزار ساله نغمه سر می دهد.

امید است که روزی این مشت خرواری شود و این دانه انباری و اندک بسیاری و نگاشته های اینده ایشان(منظور استاد بنده ام) رساتر و پخته تر از آب درآید و از جهات لفظی نیز از طعن خرده گیران مصون ماند.

نام و اسم و رسم استاد محترم

بعد مقدمه مولف یعنی خودم نوشته شده :

مقدمه مولف

بسم الله الرحمن الرحیم

دانش آموزان عزیز: این جانب این کتاب را که همین الان کتابفروشی یا خود من به شما قالب کردم. با هزاران خون دل و آرزو تالیف نموده ام. مثلا این پول مولی به جیب بزنم(و در حقیقت همه آرزوهایم همین است) شاید با خود بگویید که اگر ما کتاب ترا نخریم تو از کجا می توانی پولدار بشوی>

اما حقیر فکر اینش را هم کرده است.

در نظر دارم جند تا بخشنامه راجع به کتابم از ادارات محترم فرهنگ بگیرم و ضمیمه کتابم کنم.آنوقت شما اگر توانستید نخریدش.

باری مقدمه ام تمام شد.

حالا متن کتاب را فصل به فصل بخوانید:

قسمت اول

راه آسان نوشتن انشاء در چند درس مفید.

درس اول:

همانطور که من می دانم و شما هم می دانید مقصود از انشا نوشتن این است که چیزهائی به وسیله قلم(یا مداد و خودکار) روی کاغذ بنویسیم،

درس دوم: حالا که درس اول را خوب یاد گرفتید و دانستید که شرط اول خوب انشا نوشتن این است که باید چیزهائی به وسیله قلم(یا مداد و خودکار) روی کاغذ بنویسیم میتوانیم درس دوم را هم یاد بگیرید وا نشاهای خوب خوب بنویسید.

درس سوم:

در نظر داشتم که دستکم بیست درس آموزنده برای شما دانش آموزان عزیز و داوطلبان متفرقه و عموم ترتیب بدهم ولی حالا که می بینم قادرید با همین سه درس هم انشا های خوب خوب بنویسید. درس ها را خاتمه می دهم و می پردازم به دومین قسمت کتاب

قسمت دوم

بهترین انشاهای امتحانات نهائی و متفرقه

انشای شماره یک

شهر پتل بورت-دبستان کج و معوج – نویسنده قاسم کوری

موضوع فواید دروغگویی

البته بر ما دانش آموزان عزیز مثل آفتاب واضح و مبرهن است که دروغگویی فواید بسیار دارد. یکی از صفات حمیدۀ آدمی همانا دروغگویی است. در سایه دروغ است که آدم می تواند به نام «حق عضویت سازمان جوانان شیروخورشید سرخ ایران»از دده اش پول در بیاورد و به مخارج ضروری تری مثل آب نبات و کرایۀ دوچرخه و غیره برساند. بچه هایی که همیشه راستگویی را پیشه خود کرده اند. هرگز مزه بستنی و دوچرخه سواری را نچشیده اند. پس بنابر این ما دانش آموزان عزیز از این انشا چنین نتیجه می گیریم که مه باید همیشه دروغ بگوئیم تا در این دنیا خوشبخت و درآن دنیا سعادتمند باشیم. این بود موضوع انشای امروز که من نوشتم.(نمره امتحانی٢۰ )

انشای شماره ٢

ده علی ویران- اسم مدرسه در چاپخانه گم شده- نویسنده ندارد- موضوع:بهار را تعریف نمائید.

تا آنجا که ما دانش آموزان عزیز میدانیم همانا بهار یکی از فصول چهارگانه سال است. در این فصل ما مستراحهایمان را خالی میکنیم و پای درختان میدهیم در این فصل بوی گندوکثافت سراسر ده را پر میکند. به هر کوچه ای که گام بگذاری کود و نجس روی هم انباشته شده است. بهار فصل پر فایده ای است. جون همانا در این فصل است که منهای جمعه ها و دهها تعطیلی دیگر چهارده روز پشت سرهم تعطیلی داریم و می توانیم در صحرا کار کنیم و بیل بزنیم و وقتمان را در مدرسه هدر نکنیم. البته ما دانش آموزان عزیز از این موضوع انشا چنین نتیجه می گیریم که باید بهار را دوست بداریم. این بود موضوع انشا که آموزگارمحترم برای امتحان فرموده بود.(نمره امتحانی ٢۰ )

انشای شماره ۳

نویسنده:دانش آموز کلاس ششم دبستانی در قصبه ای نزدیکی تبریز- موضوع:سه ماه تعطیلات تابستان را چکار کردید بنویسید؟

همانطور که می دانیم اولا ماه خرداد که شروع شد همه دبستان تعطیل شد و همه شاگرد رفت پی کار خود .من اول رفتم«عجب شیر» و چند روز از آن جا مهمان ماندم و بعد از چندین روزها آمدم باینجا پدرم چندین تا گوسفند خرید بردم آن گوسفند را از صحرا چریدم و هم با پدرم از درخت های بادام،بادام چیدم و چند روز هم روزها را این طور گذراندم و بعد از بادام ها درخت بادام تمام شد باز شروع شدم گوسفندان را بردم از صحرا چریدم هم می خواندم و شیه میکردم که خدا من دوست هایم جدا شده و بعد با خودم گفتم که عیب ندارد بعد از چند روز ها باز با دوست هایم از یکجا درس می خوانم این طور روزگار گذراندم. الحمدالله که ماه شهریور هم رسید آمدم بدبستان اسم نویسی کردم و بعد از چندین روز آمدم بدبستان این بود موضوع من که سه ماه تعطیلات را نوشتم

(نمره ندارد)

………….

………….

انشای شماره هزار و نودم

فقط موضوع انشا معلوم است- موضوع: کرگدن بهتر است یا لولهنگ؟

البته بر ما دانش آموزان عزیزواجب و مبرهن است که بگوئیم لولهنگ بهتر است چون حتی رنگ کرگدن را هم ندیده ایم. از طرفی دیگر اگر مختصری در باره موضوع فوق فکر بهتر کنیم زود درک خواهیم کرد که یکی از صفات حمیده و خصال پسندیده هامنا لولهنگ می باشد. لولهنگ برای ما فواید شایانی دارد.اری ،لولهنگ است که آدمی را از اوج ذلت به حضیض رفعت سوق می دهد. لولهنگ است که آدم را خوشبخت و بدبخت می کند. پس ما دانش آموزان عزیز از این موضوع انشا چنین نتیجه می گیریم که باید همیشه احترام لولهنگ را نگاهداشته باشیم. این بود انشای من درباره موضوع عبرت انگیز.

(نمره امتحانی٢۰)

صفحه آخر کتاب:

توجه کنید:

نگارنده این کتاب در نظر داشت نمونه هائی از آثار و انشاهای نویسندگان نامدار معاصر هم در کتابش بگنجاند که ضیق وقت و نزدیکی ماه مهر و باز شدن مدارس مانع شد.

نگارنده و مولف

پشت جلد کتاب نوشته شده:

از همین نگارنده

١ – آئین جفتک پرانی برای عموم(زیر چاپ)

٢ – آئین نویسندگی برای شیرخوارگان(زیر چاپ)

پایان

۴/۰۸/۱۳۹۲

داستان کوتاه" اگر تبرک می‌شد" در روز آنلاین

این داستان در دهه‌ی هفتاد نوشته شده است و بیش از بیست سال از عمر نوشتنش 

می‌گذرد. داستان  در مورد مردیست که به دلیل حرامزاده خواندنش توسط اهالی 

پدرش  را از دست داده و با مادرش از وطن رانده شده اند و حالا برای مبارزه با 

خرافت به  جنگ مسبب آن که تمساحی نادر است برگشته. ولی در آخر تسلیم خرافات 

می‌شود و توسط تمساحی که نماد خرافات است بلعیده می‌شود.

در رودخانه هیرمند و در زمانی نه چندان دور نوعی تمساح منحصر به فرد بوده است که  در موقع خشکسالی خود را در زیر شنها دفن مینموده و برای تغذیه شبها بیرون می‌آمده است. البته فعلا از بین رفته است

نامه احمد شاملو به آیدا




آیدا نازنین خوب خودم.
ساعت چهار یا چهارونیم است.هواداردشیری رنگ می شود. خوابم گرفته است اما به علت گرفتاریهای فوق العاده ای که دارم نمی توانم بخوابم. باید کارکنم. کاری که متاسفانه برای خوشبختی من و تو نیست.برای رسالت خودم هم نیست.برای انجام وظیفه هم نیست: برای هیچ چیز نیست. برای تمام کردن احمد توست .برای آن است دیگر_به قول خودت_چیزی ازاحمد برای تو باقی نگذارد.
اما... بگذارباشد.اینها هم تمام می شود.بالاخره فردا مال ماست.
مال من و تو باهم مال آیدا و احمدباهم ...
بالاخره خواهد آمد.آن شبهایی که تاصبح درکنارتو بیدار بمانم.سرت را روی سینه ام بگذارم و به تو بگویم که درکنارت چقدرخوشبختم.
چقدرتورا دوست دارم .چه قدر به نفس تو درکنارم احتیاج دارم چه قدر حرف دارم که با تو بگویم افسوس همه حرفهای ما این شده است که تو به من بگویی(امروزخسته هستی)یا (چه عجب امروزشادی؟)و من به تو بگویم که : (دیگر کی می توانم ببینمت؟)و یا :تو بگویی :(می خواهم بروم.من که باشم به کارت نمی رسی.)من بگویم :(دیوانه زنجیری حالا چند دقیقه دیگربشین.)وهمین _همین و تمام آن حرفها و شعرها و سرودها یی که درروح من زبانه می کشد تبدیل به همین حرفها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت می اندازد :
وحشت ازاینکه رفته رفته تو از این دیدارها و حرفها سرانجام ازعشقی که محیط خودش را پیدا نمیکند تا پرو و بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.
این موقع شب یا بهتربگویم سحر از تصور این چنین فاجعه ای به خود لرزیدم کارم راگذاشتم که این چند سطررا برایت بنویسم .
آیدای من این پرنده دراین قفس تنگ نمی خواند.اگرمی بینی خفه و لال و خاموش است به این جهت است... بگذار فضا و محیط خودش راپیدا کند تا ببینی که چه گونه درتاریک ترین شبها آفتابی ترین روزها را خواهد خواند.
به من بنویس تا هردم و هرلحظه بتوانم آنرا بشنوم:
به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شبهای سفیدی. به من بنویس که می دانی این سکوت و ابتذال زاییده زندگی دراین زندانی است که مال مانیست .که خانه ی ما نیست. که شایسته مانیست . به من بنویس که تو هم درانتظار سحری هستی که پرنده عشق ما درآن آواز خواهد خواند.

۴/۰۷/۱۳۹۲

قلعه حیوانات- جورج اورول







«همه حیوانات باهم برابرند، اما برخی برابرترند»
«کتاب مزرعه حیوانات» که در ایران به قلعه حیوانات شهرت دارد در زمان جنگ جهانی دوم توسط «جورج اورول» نگاشته شد.
اخیرن گفته شده که حتی برای چاپ آن کمی تا قسمتی دچار مشکل هم بوده است و برخی از ناشرین از چاپ آن به دلایلی سر باز‌ زده بودند. به هر حال با هر زحمت و مشقتی بود او کتاب خود را چاپ کرد. مزرعه حیوانات به سرعت به فارسی هم ترجمه شد و البته در شروع آن‌چنان که باید عمومیت نیافت و بعد کم‌کم توانست جای خود را باز کند. از این اثر هم فیلم‌نامه و هم نمایش‌نامه اقتباس و البته تولید شده است. گرچه با تغییراتی که شاید به زعم آن کسانی که کار کرده‌اند به نسبت زمان و شرایط اتفاق افتاده است. واقعیت این است که این اثر در جهت نقد سیاستهای چپگرایانه نگاشته شده. در سالهایی که این اثر نگاشته شده نقد تئوریک لیبرالیسم در بین چپ‌گرایان بسیار مد بوده و البته تاثیر فراوان این قبیل نقدها در اتفاقاتی که انقلاب‌ها و حرکت‌ها را شکل داد بسیار تاثیر‌گذار بود.

آثاری چون «مزرعه حیوانات» در آن مقطع و حتی بعد از آن به‌ندرت به وجود آمده چون اقبال روشن‌فکران و کنش‌گران به سمت نقد لیبرالیسم گرایش داشته است. ولی با گذشت زمان هر چه بیشتر این اثر توانست جای خود را حتی در جوامع چپ باز کند.چیزی که امروز جالب توجه است این است که مشخص شده این کتاب و اثر ماندگار فقط مختص تفکر و ایده‌های چپ نیست. ظاهرن در هر جایی که انقلاب‌های مردمی به منظور تغییر بنیادی انجام شده خصوصن اگر به قصد تغییر تفکر ایدئولوژیک جامعه باشد با نوعی از قلعه حیوانات مواجه می‌شویم .انقلاب‌هایی که معمولن پس از آن، انقلابیون، خود، تبدیل به «ناپلئون» قصه مزرعه حیوانات شده و پس از مدتی شروع به حذف منتقدینی می‌کنند که زمانی هم‌راه و هم‌داستان با آن‌ها برای تحقق انقلاب جنگیده‌اند.

انقلابیونی که کم‌کم تبدیل می‌شوند به قدرت طلبانی که در بیشتر مواقع جنایت و کشتار و ظلم را بیش از حکومتی که در ساقط کردن آن تلاش کرده‌اند، ادامه می‌دهند و عجیب این که همان رفتارهایی را انجام خواهند داد که حکومت قبل را برای آن نقد کرده‌اند. حتی شاید تندتر و شدیدتر ولی با نامی و پوششی دیگر و یا حتی مخفیانه. این داستان هر کلمه و جمله‌اش برای بسیاری از مردمانی که در تحقق یک انقلاب که آرزوهای فراوانی برای به ثمر نشستنش داشته اند، به هم راه دارد. مزرعه حیوانات این روزها با انقلاب‌هایی که در منطقه به وقوع پیوسته و انقلاب ایران که حدود سی سال پیش به ثمر نشست روز به روز بیشتر خاطرات را زنده می‌کند

این روزها وقتی آن کتاب را مطالعه می‌کنم جورج اورول را در پوشش یک جادوگر رند می‌بینم که چشمکی می‌زند و می گوید: گفته بودم.
جالب‌ترین قسمت ماجرا این‌جاست که همه انقلابیون قرون اخیر قبل و در زمان به وقوع پیوستن انقلاب نگران این هستند که نکند سرنوشت انقلاب دچار وضعیتی شود که همه را به پشیمانی دچار کند ولی باز هم با سرعت هزار کیلومتر سقوط اتفاق می‌افتد. ناپلئون‌ها اما معمولن بسیار وقیح هستند.
به راحتی دروغ می گویند و جنایت‌شان را توجیح می کنند. و این داستان ادامه دارد.

۴/۰۳/۱۳۹۲

معرفی کتاب " زن در ریگ روان" اثر کوبه آبه


سلام
به تازگی کتاب زن در ریگ روان را تمام کردم و واجب دیدم عوض هر حرفی این مطلب را از سایت رادیو کوچه بازنشر دهم. باقی، بقای شما.

«کوبو آبه»، نویسنده، نمایش‌نامه‌نویس و عکاس، در ٧ مارس ١٩٢٢ در شهر توکیو در ژاپن به‌دنیا آمد.
او مانند «ساموئل بکت» و «اوژن یونسکو»، در کارهایش حس شوخ‌طبعی ابسورد مانند دارد. تم‌های اصلی در کارهای آبه شامل فقدان هویت، بیگانگی، انزوای افراد در یک دنیای عجیب و غریب و نامأنوس و مشکلاتی که مردم در ارتباط با یکدیگر دارند، خلاصه می‌شود. «کوبو آبه» در توکیو به‌دنیا آمد، اما در ماکدن بزرگ شد، در مانچوریای اشغال شده توسط ژاپن، جایی‌که در سال ١٩٢۵ با خانواده‌اش به آن‌جا رفتند.
پدرش یک طبیب و از اعضای یک مدرسه‌ی پزشکی بود. در سنین جوانی، آبه به ریاضیات و جمع کردن حشرات علاقمند بود. شاید سال‌های طولانی زندگی در خارج از ژاپن و زندگی فرهنگی معاصر با آن، او را به سمت مطالعه‌ی فیلسوف‌های غربی مثل هایدگر، یاسپرس و نیچه سوق داد.
در سال ١٩۴١ آبه به ژاپن رفت و در سال ١٩۴٣ وارد دانشگاه توکیو شد تا ادامه تحصیل بدهد و پزشک شود. او که به سبب بیماری تنفسی از خدمت سربازی معاف بود، در طول جنگ به مانچوریا بازگشت. پس از بازگشت به وطن، درسش را ادامه داد و در ١٩۴٨ فارغ التحصیل شد، با این شرط که هرگز طبابت نکند. او هم برای این­که از طبابت معذور بود، به عنوان یک نویسنده شروع به فعالیت نمود. او به عضویت یک گروه آوانگارد به نام «گروه شب» درآمد. در واقع آن­­ها یک اتحاد آزاد بودند بین نویسندگان، فیلسوفان و طبقه­ی روشنفکر که سردمدار آن نویسنده­ای به نام «هامارا کیوترو» بود.
آن­ها معتقد به آمیختن تکنیک‌های سوررئالیسم با ایدئولوژی مارکسیست بودند. آبه در واقع اولین کتابش را در سال ١٩۴٣ نوشت.
نوشته‌های او اغلب رسمی و پرمایه بود و منعکس کننده‌ی تمایل و شیفتگی‌اش به ایده‌ها بود تا تکنیک‌های سبک. نویسنده‌های مؤثر در پیشرفت هنری او عبارت بودند از «ادگار آلن پو، ساموئل بکت، راینر ماریا ریلکه و فئودور داستایفسکی.» در سال ١٩۴٧ مجموعه‌ای از اشعارش را با هزینه‌ی خودش منتشر کرد. در ١٩۴٨ ، اولین رمانش با عنوان «تابلویی در انتهای خیابان» منتشر شد که داستان یک معتاد به افیون است. او در دهه­ی ۵٠ به حزب کمونیست ژاپن پیوست. در سال ١٩۶٢ به‌خاطر مقالات انتقادی‌اش نسبت به حزب که تا‌حدی در نتیجه‌ی سفرش به مجارستان، چند ماه قبل از شورش ملی علیه حکومت کمونیست در ١٩۵۶ بود، از حزب اخراج شد. در سال ١٩۶١ آبه به‌همراه بیست و هفت شخصیت ادبی دیگر، مخالفت خود را با سیاست­های استالینیستی حزب کمونیست اعلام کردند.نمایشنامه‌ها و رمان‌های آبه با مشاهدات ساکن و تکنیک‌های آوانگارد شناخته می‌شوند. شخصیت اصلی داستان، پروفسور کاتسومی، یک برنامه‌ی کامپیوتری ایجاد کرده که بچه‌ها را از لحاظ ژنتیکی برای زندگی در دریا سازگار می‌کند.

هم‌چنین کامپیوتر دریافته است که کاتسومی با این پیشرفت، مخالفت خواهد کرد و بچه‌ی به‌دنیا نیامده‌اش در لیست کسانی است که تنفس در آب را تغییر می‌دهند. با مرگ «می‌شی ما یوکیو»، آبه مقام نمایشنامه‌نویس اصلی ژاپن را کسب کرد. او چندین بار نامزد دریافت جایزه‌ی نوبل در ادبیات شد، ولی هیچ‌وقت آن را دریافت نکرد. «کنزابورو اوئه» از دوستان آبه بود. او عقیده داشت رمان‌های آبه خیلی بهتر و فراتر از رمان‌های خود او و به بزرگی کارهای کافکا و فاکنر هستند. «اوئه» که در سال ١٩٩۴ برنده‌ی جایزه‌ی نوبل شد، اما این جایزه را حق آبه می‌دانست نه خودش. آبه در ٢٢ ژانویه ١٩٩٣، در سن ۶٨ سالگی، بر اثر سکته‌ی قلبی درگذشت، درحالی‌که مشغول نوشتن آخرین رمان‌اش «مرد پرنده» بود که پس از مرگ او در سال ١٩٩٣ منتشر شد. غیر از کتاب «زن در ریگ روان»، کتاب دیگری نیز به فارسی از او برگردانده شده است که نام اصلی‌اش «آن سوی خم جاده» است و شامل ١٢ داستان کوتاه می‌باشد که توسط انتشارات مروارید در ایران منتشر شده است.
منبع: سایت ادبیات ما

۳/۲۸/۱۳۹۲

فهمیمه رحیمی، نویسنده عامه پسند ایرانی در گذشت




فهیمه رحیمی نویسنده‌ی عامه پسند ایران، امروز در سن 61 سالگی در اثر سرطان معده در گذشت.
بی‌شک کتاب‌های او پر خواننده ترین و پر فروش ترین کتاب‌های ادبیات ایران بود. اما به گفته‌ی خودش نه بیمه بود و نه هیچ درآمد آنچنانی داشت و حاصل تلاش‌های شبانه روزی او در حساب‌های بانکی ناشران بیچاره! ایرانی تلنبار شد. اما عکس‌العمل نویسندگان صاحب مدعا که هر یک به نحوی با افاضات خود، میخی بر تابوت او میکوبند وادارم کرد بنویسم. :شاید آثار او تعداد زیادی از جوانان این مرز و بوم را به مطالعه کردن و خوب خواندن بکشاند. اما آثار نفیس شما چه؟ کدامشان تیراژی بیش از هزار دارد و اگر خرید وزارت ارشاد و سایر اسپانسرهای دیگر نبود، سرنوشتشان به کجا می‌کشید؟ چرا اینقدر خود را تافته جدا بافته میدانید. هر کتاب چراغیست فرا روی آنان‌که مشتاق خواندنند. پس بیایید یاد بگیریم به هم احترام بگذاریم . خدایش بیامرزد

۳/۲۴/۱۳۹۲


بخشی از رمان "سیلان، دختر کولی" *
علی‌اکبر کرمانی نژاد

همه‌چیز آماده بود. ساز و دهل و ترکه. نیازو پستانک ساز را مکید. صورت خشکیده‌اش جان گرفت و لُپ‌هایش مثل دو بادکنک از هم جدا شدند و ساز، لکاته‌ی آزار دیده‌ای شد و جیغ نابهنجارش گوش‌ها را ‌آزرد. دُهل‌زن دست‌پاچه به میان دوید و دُهل مردانه غرید. چرخی دور ساز زد و ناز کشید و تا ساز به حال آمد؛ جوان‌ها هر‌کدام ترکه‌ای یافتند و پا به معرکه گذاشتند. ساز چه نازی می‌آورد و دُهل چه نیازی داشت که جوان‌ها را از خود بی‌خود کرد و به دشمن خیالی رو آوردند. دهل نعره کشید و دهل‌زن ضربه‌های کاری‌تری بر او نواخت و جوان‌ها ترکه‌های نرم را به جولان در‌آوردند. انگار هزار مار به داخل میدان ریخته بودند. مارهایی که فیش فیش کرده و سر و صورت دشمن خیالی را خط‌خطی می‌‌کردند. نیازو نفسی چاق کرد و دشمن از همین فرصت استفاده کرد. جان گرفت و برخواست. همه‌چیز برعکس شد. ساز نالید. دهل وحشی شد و دشمن چه جانانه می‌کوبید. می‌زد. می‌رقصید. جوان‌ها درد نبوده را حس کرده و همراه ساز می‌نالیدند. به خود می‌پیچیدند؛ عرق می‌ریختند و جای ضربه‌ها را می‌مالیدند، می‌لیسیدند. گریه می‌کردند. دشمن ر‌هایشان نمی‌کرد تا به زمین افتادند؛ خاک شدند. ساز به مویه افتاد و همراه مرگ خیالی آنان از صدا افتاد.
دستم گرم شده بود و خیالم چنان تند تند پیش می‌رفت که قلمم نمی‌توانست لحظه‌ای بایستد. ننجان با تعجب نگاهم کرد و گفت: تو که بهتر از من می‌دونی، کی‌ برات تعریف کرده؟
به خودم بالیدم و گفتم: نمی‌دونم!… یعنی ننویسم؟
ننجان کمی فکر کرد و گفت: بگذار تا وقتی خلوته و کسی نیومده، خودم تعریف کنم، این‌ جوری بهتره!
انگشتانم را روی چشمم گذاشتم و گفتم: بفرمایید، شاخانوم!
-تو بُنه یه جوون بود به اسم ذوالفقار. رستمی بود، قد بلند، چارشونه و رشید. تو ترکه‌بازی هیچ‌کس حریفش نمی‌شد. وقتی می‌اومد وسط میدون؛ همه می‌فهمیدن غربتا نقشه‌ دارن و می‌خوان یکی رو درست و حسابی ادب کنن… وقتی دیدم داره آماده می‌شه که بره میدون، بدنم لرزید و تو دلم گفتم "به پدرت لعنت، صولت!" اما هیچ‌کاری نمی‌تونستم بکنم. ذوالفقار اومد وسط. ته دلم کسی داد کشید: "یا خدا!"… یک‌دفعه ساکت شد. پرسیدم : طوری شده
-چند لحظه صبر کرد و بعد گفت: خسته شدم. بعدم تو خوشگل‌تر می‌نویسی، بنویس. خوشحال شدم و نوشتم:
همه صلوات فرستادن. ساز نیازو ساکت شد. نوجوانی جلوی پای ذوالفقار زانو زد. پاچه‌های تنبان او را تا زانو بالا زد و با نخ بست.ساز دوباره جیغ زد. ذوالفقار دور میدون اشتلم رفت. آینه، اسفند روی آتش ریخت. ذوالفقار نشست. آینه سینی آتش را دور سرش چرخاند. صولت داد زد "بر چشم شور لعنت ‌"
میدان‌گاه پر از غربت و تاجیک بود. همه یک صدا گفتند: "بیش باد"
ننجان طاقت نیاورد و گفت: ذوالفقار پیراهن‌شه کند. شونه‌هاش مثل گرز بود و سینه‌هاش از سینه‌ی نو دخترا درشت‌تر. لامصب، بدنش مثل آهن بود و کمرش یه وجب و پاهاش… چی بگم. حالا که تعریف می‌کنم بدنم می‌لرزه. چه برسه به اون روز! …
یه دور دیگه زد و وسط میدون واسید. مردی با دشنه وسط پرید و دورتادور اونه خیط کشید. ذوالفقار دست‌شه بالا برد. ساز و دهل و همه‌ی آدما ساکت شدن. نامرد به طرف مردم رفت. تو چشمای یکی یکی‌شون نگاه کرد. یه دور دیگه زد و دوباره شروع کرد. این دفعه، روبرو یکی از جوونای غربت واسید. رنگ از رو یارو پرید. اما رسم نبود از زیرش دَر بره و باید می‌رفت وسط. پیرمردی یه دسته ترکه میون میدون ریخت. ذوالفقار به جوون اشاره کرد و اون بدبخت با ترس ترکه‌ای برداشت.
ذوالفقار غرید: دو تا وردار!
جوون با چشماش التماس کرد. ذوالفقار اخم کرد و روشه وَرگردوند. همه‌ی غربتا نفس حقی کشیدن. پیرمرد از میون ترکه‌ها یکی ازشون جدا کرد و داد دست ذوالفقار. نیازو تو سازش دمید و دهل زن نامرد هم‌چین رو دُهل کوبید که همه دو‌ متر وَر جکیدن…
ننجان دوباره مکث کرد و من ادامه دادم: ذوالفقار عقربی شد و روبروی جوانک چنبر زد. او ترکه را بالا برد و عقب رفت؛ جلو اومد. دوباره پس نشست. ترکه مثل زبان مار بالای سرش پیچ و تاب می‌خورد. هیچ‌کس جرات نداشت نفسش را راحت‌‌ رها کند. ساز تند‌تر شد و جوانک به رقص درآمد. انگار یادش رفته بود حریفش کیست. پس می‌رفت و پیش می‌آمد. می‌چرخید و می‌لرزید. گرمی رقص و صدای دهل و نگاه آن همه آدم گرمش کرده و ترس‌ را پس زده بود.
ذوالفقار از جایش تکان نمی‌خورد و چشم از او نمی‌گرفت. به تجربه می‌دانست دیگر با جوانی ناشی و ترس‌زده طرف نیست و می‌فهمید امکان آن هست که او ـ همان‌گونه که خودش، ترکه‌باز قبلی را از میدان بدر کرده بود- با ضربه‌ای جانانه همه‌چیزش را بگیرد. همین‌طور هم شد. کسی از بیرون میدان کسی رو صدا زد ـ تاجیک بود وگرنه غربت‌ها می‌دانستند اگر حواس بازیگر‌ها پرت شود، چه عاقبت شومی در انتظارشان است - چشم ذوالفقار یک آن چرخید.جوان کفچه‌ماری شد و آن قدر فرز و سریع، چوب ‌را به طرف شانه‌های لخت ذوالفقار پایین آورد که اگر هر‌کس دیگری بود برای همیشه خطی طولانی و عمیق همراهی‌اش می‌کرد. اما ذوالفقار کننده‌ی این کار بود. او هم ماری شد و قبل از آنکه کسی چشمی به هم زند؛ خودش را به سویی پرت کرد. ترکه فیشی کرد و دل زمین را جر داد.
هنوز مردم نفهمیده بودند، چه اتفاقی افتاده است و جوانک، ترکه را جمع نکرده بود که ترکه‌ی ذوالفقار دور تن او از بالا تا پایین چرخید و نیش تیزش ساق پای او را جر داد. خون شتک زد. فریاد دل‌خراش جوانک خوشه‌های سنگین گندمزار را خماند. اگر زرنگی نکرده و ترکه را همراه فریادش به زمین نیانداخته بود، زیر ضربه‌ها‌ی خشم گرفته تکه تکه می‌شد. تا ذوالفقار بفهمد جوان‌ها، دوستشان را از میدان بیرون کشیدند.
ننجان خودش را وسط انداخت و گفت:"دیگه دل تو دلم نبود. می‌دونستم اینا همه، برا اینه که مولا رو بکشن وسط. به آیینه نگاه کردم. لامصب نگام نکرد. پیش خدا التماس کردم، قبول نکرد. ذوالفقار اُشتلم می‌کرد و مثل لوک مست دور میدون می‌چرخید. یه دور، دو دور، سه دور. روبرو مولا واسید. خیره شد تو چشماش و داد زد "هیچ‌کس حریف نیست؟"
مولا یا نفهمید و یا زرنگی کرد و نگاه‌شو چرخوند. از ته دل گفتم:"خدایا شکرت!" ذوالفقار به نیازو علامت داد. او ساز را برداشت. دست بغل گوشش گذاشت و رو به تاجیکا جار زد: "هر کی بتونه آقا ذوالفقارِ شَکست بده، جایزه‌ش یه قوچ چاق و پرواره"
صولت سبیل‌هاشه تاب داد و داد زد "سه تا! نیازعلی،بگو سه تا!"
نیازو مثل صولت سبیل نداشته‌شه تاب داد و داد زد "به‌به، به‌به. سه تا قوچ. اونم از قوچای صولت خان… یعنی تو شما پهلوونا، هیچ‌کس نیست این جوون غربته، یه مشت و مال حسابی بده؟"
نفس هیچ‌کس در نمی‌اومد. ذوالفقار و صولت مثل کفتار میخ چشمای مولا شده بودن. ریحان چشم زخمی‌شه خاراند و گفت:خدا به خیر رضا باشه!
ذوالفقار چرخی زد و روبروی مولا واسید و پرسید:هیچ‌کس نبود؟ تاجیک جماعت، یعنی پشم؟… فقط به گزلیک‌شون می‌نازن؟"
صولت مثل گراز خند‌ید و دنبال حرف او گفت "یا به چار تا گوسفند مردنی که ول می‌کنن جلو پلاس مردم و در می‌رَن؟"
نیازو خندید و گفت: "صبر کنین، پهلوون هَست، ولی روش نمی‌شه بلند شه! چرا اشتوّ دارین؟" صولت بازم خندید و گفت " می‌دونین، اینا یا رسم‌شونه، یا بعضیاشون این جوری هستن که وقتی زن و دختر رِ تنها گیر اوردن، مرد می‌شَن!"
نیازو دور دهنش را لیسید. آب دهن‌شه با صدا قورت داد و گفت: گوشت گوسفنداشون، چه کبابی می‌شه!"
دیگه نتونستم تحمل کنم. از پلاس زدم بیرون و رفتم روبرو مولا واسیدم و گفتم: هی بامرد‍ اینا دنبال دردسر می‌گردن و می‌خوان با ‌این حرفا، بیارنت وسط و آبروته ببرن. از این‌جا خیری بهت نمی‌رسه. بلند شو گوسفنداته جلو کن و برو دنبال زند گیت!
نیازو دوید وسط و رو به صولت گفت: "اِ اِ، صولت خان! این‌ که دیگه تو دآوّ نبید. مگر گوسفندی‌م هست؟"
از حرصم، هم چی زدم تو سینه‌ش که فرش زمین شد و گفت:اِ، چرا تیله می‌دی دختر؟ مست کردی؟
همه خندیدن و من از خجالت مُردم. ولی از رو نرفتم دوباره گفتم: اِشنفتی چی می‌گم. چند تا از گوسفنداته خوردن. تتمه‌شم تو پلاس آخری قایم کردن، بلند شو…
حرفم تموم نشده بود که ریحان از جا بلند شد. ترکه‌ی بلندی بر‌داشت و محکم زد روی پام و داد زد:اِی تو خدات، هی!
می‌خواست دومی رو بزنه که مولا مچ دست‌شه گرفت. ریحان با غضب نگاش کرد. صولت و ذوالفقار و همه‌ی غربتا از جا بلند شدن. داشتم دیوونه می‌شدم. دیگه اونو نمی‌دیدم و جنازه‌ی تکه‌تکه شده‌شه می‌دیدم. پیرزنی جیغ زد: یا خدا! دودمون‌مون غربتا وَر باد رفت!
مولا دست ریحانِ ول کرد و از ذوالفقار پرسید: هنوز رو شرطت هستی؟
همه نفس حقی کشیدن، الا من. نگاش کردم. تو چشماش یه چیزی بود. مثل این‌ که می‌گفت:جوش نزن، حریف‌شم!
ریحان نگاه‌مونه دید. خجالت کشیدم و خودمو کشوندم داخل زن‌ها. ذوالفقار دن دو نا شه رو هم فشار داد گفت:زبونت وا شد؛‌ ها که هستم! از خدامه گریه کنون بفرستمت خونه!
صولت می‌خواست حرفی بزنه و وادینگ در بیاره، ذوالفقار با دست پَسش زد. مولا ترکه‌ای برداشت و از صولت پرسید:نمی‌خوای بیشترش کنی؟
ذوالفقار اون‌قدر خاطرجمع بود که با غرور گفت: سی تا، چطوره؟!
مولا نگاهی به اطراف کرد و با خنده گفت: گوسفندی نمی‌بینم!
ذوالفقار به زور خندید و گفت: منم نمی‌بینم!
مولا رو به مردم گفت: همه شنیدین ‌که دختر ریحان گفت گوسفندای من تو پلاس آخری هستن، هر چی‌اَم کم بود از تو گله میارم
صولت دل‌ به فکر شد و هیچی نگفت. نیازو به دادش رسید. از جا بلند شد و گفت:اِ ارباب،‌ای کارا که تو داّو نبید، بید؟"
صولت غرید:تو گََپ نزن!
مولا خندید و گفت: رو کن صولت! …صد تا میش آبستن رو سی تا!… تو چی داری؟"
صولت پاک درمونده شده بود. تو عمرش صد و سی تا گوسفند ندیده بود. خدا لعنت کنه نیازو رِ که خودشه وسط کشید و گفت:من می‌گم، صولت سیلانه می‌گذاره، بیشترم می‌ارزه، نه؟
ذوالفقار محکم زد تو دهنش. نیازو خون دهنش را تف کرد و گفت:اِِِ چرا می‌زنی؟… خُب، صولت این‌ همه گوسفند از سر قبر باباش میاره؟ تازه، مگر از خودت بد‌گمونی و ترسیدی؟…تو تکه‌تکه‌ش می‌کنی!
مولا نگاهی به من کرد و گفت: قبول‌مه!
دهن همه باز موند. صولت تو هچل افتاده بود، سِرشه انداخته بود پایین و با پاش رو زمینِ خط‌ می‌کشید. ذوالفقار و بقیه نگاش می‌کردن و منتظر بودن. هیچ‌کس نفس نمی‌کشید. لبای صولت می‌لرزید. ریحان پارچه‌ی رو چشم‌شه کند و انداخت زمین. دیگه دل تو دلم نبود. از یه طرف خوشحال بودم که این‌ قدر قدر بها دارم و از طرفی نمی‌فهمیدم مولا می‌خواد چکار کنه. می‌فهمیدم ذوالفقار از جری که داره؛ تکه تکه‌ش می‌کنه. اما اون لامصب، عین خیالش نبود و داشت با نگاش می‌خوردتم. نمی‌فهمیدم چطور از گیر نگاش در برم که یه‌دفعه آیینه داد زد:قبوله! مرد باشین و حالا که آبرو غربتا رِ بردین؛ رو حرف‌تون بمونین!
صولت مثل پیرزالی نالید: دختر مردم!…
مولا ترکه‌شه تو هوا چرخوند و گفت:کاری به کار مردم ندارم. شرطم رو حق تو و پسرته!… اگر بردم؛ حقی به گردن ریحان و سیلان نداشته باشین؛ اگرم باختم همین امشب برین صد تا گوسفند از تو گله جدا کنین و بیارین. قبول؟
صولت به ریحان نگاه کرد و او با غضب از جمع بیرون رفت. به ذوالفقار نگاه کرد، او غرید: با پَنش‌تا ضربه خاکش می‌کنم!"
نیازو یه دسته ترکه جلو ذوالفقار گرفت و به صولت گفت:اِِاِِاِِ، دیوونه شدی ماشالله!… ذوالفقار، وردار بزن شَل و پَلش کن… مولا آقا، من قبول‌مه! مگر نه صولت؟
وقتی خدا بخواد یه کاری بشه؛ هیچی جلودارش نیست. صولت جواب نداد و اون نکبت رفت طرف حاجیو و گفت: حاجی آقا، تو حرف‌ته بزن؟!
صولت انگاری که حرف خدا رو اشنفته باشه؛ خندید و به طرف حاجیو رفت. بغلش کرد و گفت: این دیوونه از همه‌مون عاقل‌تره. راست می‌گه! اصلا به من چه! زن مال تویه!… اگر بردیم؛ تو می‌شی یه خان و تا آخر عمر نونت تو روغنه؛ اگرم باختیم…تو ذوالفقاره نمی‌‌شناسی؟… بیا جلو حرف‌ته بزن!
دست او را گرفت و به میون میدون کشید. حاجیو مثل دیوونه‌ها پوزخندی زد و دو ساعت زور زد تا تونست بگه: مَ‌مَ‌مَ‌ ازاز هَ‌هَ‌هَمو اول قَ‌قَبول داشتم!
میون غربتا ولوله افتاد: "صد و سی تا گوسفند! … زنم که سهله، دخترمم می‌دم
"بی‌غیرتیه!"
"تا حالا رسم نبیده!"
"ریحان باید دهن‌ برادر نامردشه با سرب پر کنه!"
"خودشم بدش نمیا وگرنه…"
"چرا حرف مفت می‌زنین، کی حریف ذوالفقار شده که ‌این بشه؟"
"سیلان چی؟ اون چی می‌گه؟"
تاجیک‌آیم افتاده بودن، تو خودشون. بعضیا فحش می‌دادن، بعضیا می‌گفتن "خودشه به کشتن می‌ده!"
"اونام وَر خاطر چی؟"
"دار و ندار پدرش بر باد رفت"
"مال خودشه، چکار به اون؟"
"گیرمم که برد. زن این‌طوری، زن می‌شه؟ ‌"
"بفرستین دنبال نایب و بقیه‌ی جوونا.‌ای ُقلتشن می‌کشدش! لااقل اونا باشن جلو کشتن‌شه بگیرن!"
وای وای وای، داشتم دیوونه می‌شدم. نمی‌فهمیدم چکار بکنم. چی بگم. دعا بکنم؟ وَر کی؟ چی به نفع‌مه؟ داد بزنم؟ کی گوش به حرفم می‌ده؟ اصلا انگار من نبودم. انگار نه انگار که رو من دارن شرط بندی می‌کنن. صدای اون همه آدم کلافه‌م کرده بود. اومدم جیغ بزنم. فحش‌شون بدم که صولت دست‌شه بالا برد. هیچ‌کس ندید. خودشه کشوند رو لبه‌ی جو و یه فحش ناموسی داد:مادرقحبه‌ها این قدر هم‌همه نکنین…مگر چطور شده؟ یا می‌خوایم چکار بکنیم؟ … خُب، دو تا جوون، یکی غربت، یکی‌ام تاجیک، می‌خوان بازی کنن. بجنگند. این‌ که بد نیست، هَست؟… به خدا نیست. حالا شرطی‌‌ام بستن. خُب ببندن… شمایم می‌خوایین ببندین، ببندین. چطور می‌شه، ‌ها؟… بازی‌شون گرم‌تر می‌شه و همه‌مون کیف می‌کنیم. مگر تو ولایتای دیگه ندیدین؟ اونا خروساشونه می‌ندازن به جون هم و شرط می‌بندن…‌این حرفا رِ نزنین، عیبه، دور از شمایه…"
نیازو از جاش بُلند شد و گفت:این حرفا، یعنی این‌ که صولت از جو می‌پره و پاش‌ تر نمی‌شه!…
همه خندیدند. صولت به طرفش رفت. نیازو دست‌ها را حائل سرش کرد و گفت: ‌یعنی حرف بدی زدم؟
ذوالفقار به طرف ترکه‌ها رفت و به مولا گفت:یکی من ور‌می‌دارم، دو تا تو!
- چرا، دو تا من؟
ذوالفقار نگاش کرد. مثل همیشه می‌خواست سحرش کنه. لامصب چشمای ناجوری داشت. وقتی خیره می‌شد تو چشمای کسی. او آدم گنگ می‌شد. محو و مات می‌شد و نگاش می‌کرد. می‌گفتن به خاطر اینه ‌که وقتی تو شکم مادرش بوده؛ یه روز صبح، مادرش چشماشه وا می‌کنه و می‌بینه یه مار گنده، چنبره زده، وسط پستوناش و داره خیرخیر نگاش می‌کنه و اونم این قدر زرنگ بوده که تکون نمی‌خوره. اون‌قدر نفس‌شه تو سینه حبس می‌کنه تا مار خجالت می‌کشه و راه‌شه می‌گیره و می‌ره. ولی مولا از نگاش نترسید. پوزخندی زد و یه ترکه‌ی‌ِ آب‌خورده و جون‌داری‌ِ ورداشت.
ذوالفقار می‌خواست گولش بزنه و گفت: "دو تا کلُفت وردار.‌این با ضربه‌ی اولی خورد می‌شه؛ اون وقت دلم برات می‌سوزه!"
مولا ترکه را تو هوا تاب داد و با خنده گفت: سوز دل نبینی!
صفاهون از میون زن‌ها بیرون آمد و صولت را صدا زد. صولت به طرفش رفت و او خودش را از جمع جدا کرد و تو تاریکی در گوشش یه چیزی گفت. می‌دونستم اون پدرسگ داره نقشه‌ی جدیدی می‌کشه. می‌فهمیدم می‌خوان کاری کنن که دهن همه بسته بشه و یه جوری من خار و خفیف بشم. اما نمی‌فهمیدم چطوری. حرف صفاهون که تموم شد، صولت خندید و قبول کرد. چشماش برق می‌زد. از صفاهون جدا شد و به طرف میدون اومد. ذوالفقار دستی بالا برد و نیازو سازشو برد جلو دهنش. دهل‌زن، بند دهل رو انداخت دور گردنش و یه ضربه زد. همه ساکت شدن. صولت چشمکی به ذوالفقار زد و داد زد: رسم ما ‌تا حالا این بید که ترکه‌ی هر کی که می‌شکست یا از دستش خارج می‌شد، باخته حساب می‌شد و بازی تموم بود. هر کی‌ام نازک و نارنجی بود و دردش می‌گرفت؛ ترکه‌ رِ که می‌انداخت، بازم بازی تموم بود. اما امروز!…امروز شرط بالایه… صد و ‌سی تا گوسفند!… اون رسما دیگه بچه بازی شدن. حالا اون‌قدر می‌زنن تا یکی‌شون سه بار بگه" گُه خوردم!"یا بمیره! اون وقت بازی تمومه!"
یکی از تاجیکا گفت "این بی‌انصافیه! مولا تو‌ این بازی وارد نیست!"
یکی دیگه داد زد "قبول نکن مولا، اینا رحم ندارن!"
صولت قاه‌قاه خندید و گفت:نه دیگه، نشد! شرط بسته شده. باید زود‌تر نصیحتش می‌کردین. حالا که ترکه‌شم ورداشته، اگر بخواد بازی نکنه…»
مولا دست‌شه طوری بالا برد که طوری نیست. داُشتم دیوونه می‌شدم. اون بدبخت نمی‌فهمید… اگر با بچه غربتی بازی می‌کرد؛ می‌باخت چه برسه به ذوالفقار!… این پا، اون پا می‌کردم بپرم وسط که چشمم به چشمای صفاهون افتاد. چشماش می‌خندید و نگاش داد می‌زد"باید سه بار بگه گه‌ خوردم!" دهن‌مو باز کردم تا هر چی فحش بلد بودم نثارش کنم که مولا رو به نیازو گفت:نمی‌زنی؟!
ذوالفقار خندید و گفت:حیف جوونیت نیست؟ فقط سه ضربه، اگر تاب آوردی و…
مولا پا پس گذاشت و ترکه رو طوری زد که اگر ذوالفقار وارد نبود، دهنش جِر می‌خورد. اما او بد بزمجه‌ای بود؛ مثل قرقی خودشو پرت کرد کنار و گفت:خودت خواستی! اشهدتِ بخون!
مولا محل نگذاشت و ترکه ‌رو به طرف گردنش پرت کرد. ترکه تو هوا چرخید. ذوالفقار جاخالی داد و داد زد "زدی ضربتی، ضربتی نوش کن!" ترکه ‌رو برد بالا سرش و مثل پلنگی که تو کمین ِشکار باشه؛ آهسته آهسته پاشِو جابجا کرد. خوب که جا گرفت؛ داد زد: نیازو، مادر قحبه چرا نمی‌زنی!
با این‌ که مولا حواسش جمع بود. تا چشم‌شه یه ذره چرخوند، ترکه‌ی تیز و تند ذوالفقار دورتادور بدنش چرخید و پایین رفت"آخ جگرم خون بشه" انگار اون ترکه رو تن من نشسته بود. جاش کُپ کرد و اومد بالا. هزار تا عقرب نیشم زد. می‌دونستم چطور می‌شه. می‌فهمیدم تا خودشه جمع کنه و بفهمه چی به چی بود؛ ضربه‌ی دومی آتشش می‌ده.
غربتا هلهله می‌کردن، جیغ می‌زدن و تاجیکا دهن‌شون وامانده بود. مولا گیج شده بود و ذوالفقار همینو می‌خواست. ضربه‌ی سوم طوری زد که از ساق پا شروع شد، چرخ خورد و اومد بالا. اگر مولا سرشه نچرخونده بود، نوک ترکه عوض گونه‌ش، تخم چشم‌شه می‌تراوند. ولی گونه‌ش مثل پوست انار ترکید و خون تیرک زد. ذوالفقار با حواس جمع یه دور دور میدون زد و اومد روبروی مولا واسید و گفت:گله‌ رِ بی‌صاحب دیدی، نه؟… گشتی چاق‌ترین و پروار‌تر از همه‌ی برّه‌هاشه جدا کردی،‌ها؟… هر چی برّه بی‌محلت کرد، جری‌تر شدی، نه؟… اون‌قدر روداری که از کنار چوپون خوابم گذشتی و پا گذاشتی تو خونه‌ش، نه؟… دلم برات می‌سوزه و برا خودم بیشتر که فکر می‌کردم یه چیزی بارت هست… تو باید با نیازو ترکه بازی کنی نه من!
مولا نگاش کرد و مثل زن زنا داده، سرشه انداخت پایین. ذوالفقار رو به تاجیکا داد زد "مرد مرداتون همین بود؟!… این‌ که تو زرد از کار در اومده!"
بعد نگام کرد. نگاش می‌خندید. صفاهون از خنده غش رفته بود. غربتا همه می‌خندیدن و نگام می‌کردن. باورم نمی‌شد. یعنی یه ضربه هم نمی‌تونست بزنه؟ حالا که ‌این نمک به حروم مست بردنه، چرا نمی‌زنه؟ تو دلم داد می‌زدم" بزن لامصب، بزن!"
انگار جادوش کرده بودن و اون آدم یه ساعت پیشه برده بودن و یه پخمه‌ی ترس‌خورده‌ گذاشته بودن جاش، کجا بودی مولا؟
در مراسم صبح‌گاه یک صبح سرد و خاکستری در یک پادگان مرزی! ذره ذره سرما ریزه‌های ریز و بی‌بخار، کلاه و سردوشی‌ها را سفید کرده بود. پاهای همه از سرما خشک شده و نفس‌شان در هوا یخ می‌بست. دست‌های مولا را به میله‌ی پرچم بسته بودند و سرباز گردن‌کلفت و بوری، با شلاق پشت سرش ایستاده بود. اسب‌ها شیهه می‌کشیدند و زیر سنگینی اسواران یخ‌زده پابه‌پا می‌شدند.
"پس چرا نمی‌زنن؟"
"کیف‌شه او کرده، سرما رو ما باید بخوریم؟"
"ما نفهمیدیم ‌این خر دهاتی آخرش چکار کرده؟"
"انباردار، انبار خالی کرده و انداخته گردن این بدبخت!"
"خُب اعتراضی، دادی! یعنی هیچ‌کس نبوده ازش دفاع کنه؟"
"بوده، ولی اون نامرد بازم گولش زده. زنشو فرستاده پیشش که تو مردی؛ منو از نون خوردن وا نکن، این لامصبم به گردن گرفته!"
دست سرهنگ بالا رفت و مارش ریز طبل‌ها، رقص سرما‌ریزه‌ها را به هم ریخت. دست سرهنگ پایین آمد و شلاق ماری شد و دور تن مولا چرخید. دست سرهنگ بالا رفت. طبل‌ها خفه‌خون گرفتند. سرهنگ غرید:"می‌دونم صیغه‌ی برادری خوندی. قسم خوردی. می‌فهمم مردی و مردونگی چیه… اما حالا… دلم می‌خواد حرف بزنی!"
سرش را بالا نگرفت. دست سرهنگ پایین آمد و شلاق…
طبل‌ها به رعشه افتادند وقتی ریزه‌های گوشت و خون به سینه‌شان نشست. سرهنگ پا پیش گذاشت و سر او را بالا گرفت و آهسته پرسید:زن‌شو‌ فرستاده پیشت؟ التماس کرده؟ …‌ د، حرف بزن بدبخت. وگرنه تا آخر عمر باید تو زندون بپوسی. حرف یه قرون دو قرون نیست. بیچاره‌ت می‌کنن!؟
حرف نزد. چند روز بود که اسیر از این بدتر‌ها بوده و مقر نیامده بود، حالا… سرهنگ آجودانش را صدا کرد. چیزی بغل گوشش زمزمه کرد و او به طرف یکان پشتیبانی اشاره کرد. فرمانده یکان از صف جدا شد. دست‌ها را نیمه مشت روی سینه گذاشت و دوید. آجودان چیزی گفت و او عقب‌گرد کرد و به طرف یکان برگشت.
استوار چاق و شکم گنده‌ای از صف بیرون آمد. به طرف سرهنگ دوید. دست سرهنگ بالا رفت. طبل‌ها ماندند. سرباز دست‌های مولا را باز کرد و پس نشست. سرهنگ شلاق را به دست استوار داد و گفت: بزن!
- من؟ قربان؟!
- بزن! مگر نمی‌گفتی یه لات و عرق‌خوره؟ ‌مگر نگفتی با زنت رابطه داشته و…
همه‌ی طبل‌های عالم به صدا در‌آمدند. مولا به چشم‌های استوار نگاه کرد. استوار شلاق را گرفت. باور نکرد. دستش که بالا رفت، سرهنگ گفت:صبر کن!… تو چشمای این خر دهاتی نگاه کن و بگو که با زنت رابطه داشته!
استوار روبروی مولا ایستاد. مولا از خجالت سرخ شده بود. سرش را پایین انداخت. استوار خندید. سرهنگ داد زد:سرتو بگیر بالا!
مولا سرش را بالا برد و چشمش لبخند استوار را دید. سرهنگ گفت: بگو!
استوار گفت:قربان، در حضور پرسنل؟
دست سرهنگ بالا رفت. طبل‌ها غریدند و استوار در مقابل چشم‌های ناباور مولا، گفت، گفت، گفت و با هر کلمه‌ای که می‌گفت روح مولا را می‌خراشید. پاک می‌کرد و در یک وقفه‌ی کوتاه کم نفسی طبل‌‌ها، ذوالفقار فریاد کشید: پس چرا نمی‌زنیم دیوثا؟!
نیازو در سازش دمید و دهل‌چی با تمام قدرت بر صورت بی‌موی دهل کوبید. سیلان از جا بلند شد و داد زد: بزن نامرد، بزن!
مولا انگار که خواب باشد. به اطرافش نگاه کرد. خون گونه‌اش را پاک کرد و ترکه را از این دست به آن دست داد. ذوالفقار خاطرجمع، پشت به او ایستاده بود. مولا صدایش کرد: هی!
برگشت. نگاهش کرد. جادو کرده بودند. سحر بود. وگرنه این مولا آن مولا نبود. هنوز از بهت بیرون نیامده بود که ترکه‌ی مولا دور تنش چرخید و تا چرخشش تمام شود. دست پرقدرتش ترکه و هیکل سنگین او را به طرف خودش کشید. ترکه قبل از جدا شدن، تکه‌ای از پیراهن و قسمتی از پوست او را کند و به طرف غربت‌ها پرت کرد.
ترکه دوباره جست زد. نفیر کشید و پایین آمد. ذوالفقار بهت را پس زد و خودش را پس کشید و از ترکه کمندی ساخت و حلقه‌اش را دور پاهای مولا انداخت و او را کله‌پا کرد. صدای ماشالله و احسنت غربت‌ها گندم‌زار را ترساند و به ذوالفقار نیرو داد. تا مولا خودش را جمع کند؛ ترکه را کشید. بالا برد و فیشش گوش و تن سیلان را خراش داد. آیینه خندید. غربت‌ها هم‌صدا خندیدند و زبان ذوالفقار دوباره باز شد: خیال کردی دخترای غربت بی‌صاحبن، نه؟ می‌خواستی بکوبیش زمین و شلاق‌کشش کنی، نه؟… حالا بخور. نامرد!… بلند شو. بلند شو بزن، بکوب. شلتاق کن…
مولا آرام بود. نگاهش کوچک‌ترین حرکت او را زیر نظر داشت. می‌فهمید‌‌ همان یک ضربه اعتماد به‌نفس او را گرفته و عصبی‌اش کرده‌ است. ذوالفقار ترکه را با شدت هرچه تمام‌تر پایین آورد. مولا به سادگی دفعش کرد. ترکه به زمین خورد. دوباره زد. دوباره هم… مولا زیر ضربه‌های مداوم و سریع ترکه، توپی شده و به این طرف و آن طرف می‌جهید و ذوالفقار که از هیچ کس نخورده بود، شاهین بد کینه‌ای شده بود که یک‌دم از حمله غافل نمی‌شد و این‌‌ همان چیزی بود که مولا می‌خواست. خستگی و عصبانیت. اما…
"بگیرش. ترکه‌رِ بگیر!"
کی بود؟ خودش یا یکی از تاجیک‌ها و شاید سیلان…
"مگر می‌شه؟ کورم می‌کنه؟"
"به امتحانش می‌ارزه، بگیرش!"
از جا تکان نخورد و همه‌ی ذهن و قدرتش را به چشم‌ها داد و ماند. ذوالفقار تعجب کرد. فکر کرد حیله است. فکر کرد… نه. فکر نکرد و بی‌هوا و با تمام قدرت ضربه را فرود آورد. ترکه بین دست‌های ورزیده‌ی آهنگر ده گیر کرد و ذوالفقار را به طرف خودش کشید و با کمترین دفاع بی‌حساب او، ترکه از دستش جدا شد و کنار ترکه‌ی مولا جا خوش کرد. نفس نیازو پس نشست و دست دهل‌زن خشکید و همه ساکت شدند.
ذوالفقار ترکه را از دست داده بود و طبق قانون– اگر عوض نشده بود– باید بازی تمام می‌شد. اما… مولا ترکه را در هوا چرخ داد. ذوالفقار ترسید و پس نشست. تاجیک‌ها خندیدند. غربت‌ها فحش دادند. صولت سرش را میان دست‌ها گرفته بود و به میدان خیره بود. گوسفند‌هایی که تا جلوی پلاسش آورده بود؛ یکی یکی محو می‌شدند. اول، دَه گوسفندی که به ذوالفقار داده بود، پریدند و بعد آن‌هایی که کباب شده و بچه‌های غربت خورده بودند و حالا همه تند تند گم می‌شدند و از همه بد‌تر سیلان بود که می‌رقصید، می‌چرخید و مسخره‌اش می‌کرد و گونه‌های مردانه‌ی مولا را می‌بوسید.
"بی‌حیا!"
مولا با ترکه بازی می‌کرد. ذوالفقار را بازی می‌داد و او هنوز باور نمی‌کرد. باور نداشت که بازی تمام شده است. هنوز هوشیار بود و چشم از ترکه‌اش بر نمی‌داشت. ترکه‌ای که کنار پای صولت افتاده و چشمک می‌زد. مسخره‌اش می‌کرد و ترکه‌ی مولا که بازی بازی می‌کرد و با عشوه چشمانش را به رقص در آورده بود. فکرش گنجشکی شده و پرپر می‌زد تا راهی به ذهن مولا باز کند و ببیند اگر جای او بود چه اتفاقی می‌افتاد. جنازه‌ی مولا جلوی چشمش پَل‌پَل می‌زد و خون همه جا را پر کرده بود. همین فکر، همین تصویر ناقص، روحیه‌اش را عوض کرد و همان‌طور که از زیر ضربه‌های بی‌جان مولا در می‌رفت. خودش را به طرف ترکه‌اش می‌کشاند و امیدوار بود مولا نفهمد.
فقط یک جهش کوتاه و کمی بی‌حواسی مولا لازم بود تا ترکه به دستش بیفتد. اما چگونه؟ به زور صدایش را از دست بغض و خستگی بیرون کشید و داد زد- "نیازو، خوارکُسته نمی‌خوای بزنی!؟" و یورش برد. اما قبل از آن‌که دستش به ترکه برسد و نیازو در سازش بدمد؛ لگد سهمگین مولا او را مثل توپی به گوشه‌ی دیگر میدان پرت کرد.
مولا ترکه را برداشت و همراه ترکه‌ی خودش به میان تاجیک‌ها پرت کرد و به طرف ذوالفقار رفت. ذوالفقار از جا بلند شد. مولا دست‌های خالی‌اش را رو به او گرفت و گفت: مساوی!
نیازو خودش را به وسط میدان کشید و در حالی که ذوالفقار را به طرف غربت‌ها هُل می‌داد، گفت:اِ‌اِ‌اِ، این درست نیست. صولت، مردم شما یه چیزی بگین!
هیچ‌کس هیچی نگفت. مولا رو به ذوالفقار گفت: بازی نیستی؟!
هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که ذوالفقار حمله برد و قبل از آن‌که دیگران برق چاقویی را که معلوم نبود چطور و چه کسی به او رسانده ببینند؛ بازوی مولا را چاک داد.
یکی از تاجیک‌ها داد زد:این نامردیه!
او نمی‌دانست غربت‌ها برای رسیدن به هدف، به هیچ آیین و رسمی وفادار نیستند. ذوالفقار دوباره شیر شده بود. می‌غرید. رجز می‌خواند و حمله می‌برد و صولت دوباره گوسفند‌ها را جمع کرده بود و این بار تنها پنج گوسفند به ذوالفقار می‌داد. دلش برای نخورده‌های غربت‌ها نمی‌سوخت. به فکر نقشه‌ای بود که چگونه سر حاجیو را به تاق بکوبد.
مولا این بازی را بلد بود و می‌دانست– برای بردن- باید تمرکز و اعتماد به نفس او را بگیرد. بدون آن‌که چشم از دست او بردارد. به رجز‌ها و شاخ و شانه کشیدن‌هایش می‌خندید. مسخره‌اش می‌کرد و او لحظه به لحظه عصبی‌تر می‌شد. کف کرده بود و نفس نفس می‌زد. حاجیو روی چشم‌هایش را گرفته بود و سیلان را می‌دید که دست به دست مولا داده و از او دور می‌شوند. بغضی ناخواسته گلویش را می‌فشارد، بالا می‌آمد و او به زور آب دهنی که نداشت، پسش می‌زد و فرویش می‌داد.
هر دو حریف قوی بودند و هر دو مسلط و هر دو می‌دانستند همه چیزشان در گرو این مبارزه است و هر دو منتظر فرصت بودند تا دیگری را غافل‌گیر کنند. ذوالفقار تنها به فکر کشتن بود و مولا…
ناگهان نوک چاقو تا شاهرگ گردن مولا رسید. حتی قسمتی از پوست گردن او را گزید. حاجیو که کاملا عصبی شده و از دیدن خون حالش به هم می‌خورد؛ دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و فریاد زد" یا خداااا!" و به همراه فریاد، دل اندرونش را بالا آورد. همین برای مولا فرصتی بود تا دست خسته‌ی ذوالفقار را در کمند پنجه‌های فولادی‌اش قفل نماید و لگدی که به شکمش کوبید؛ او را خماند. کوبش دست مسلح او به کُنده‌ی زانویش چاقو را پرت کرد. تا ذوالفقار به خود آید دو خم‌ش را گرفت، بلندش کرد و بر زمین کوبیدش. هنوز" آخ!"نگفته بود که چاقو را برداشت و تن ورزیده‌اش را روی سینه‌ی او استوار نمود.
صولت گوسفند‌ها را به داخل پلاس برده بود که نوک چاقو، شاهرگ ذوالفقار را خراش داد و صدایی که نمی‌شناخت از گلوی مولا غل‌غل کرد:بگو!
ذوالفقار دندان‌ها را بر هم فشارد و رویش را برگرداند. پیرزنی چروکیده‌ای خودش را از میان زن‌ها جدا کرد و فریاد کشید: رودم، وای…عمرم، وای!
زن‌ها جلویش را گرفتند. زن با التماس جیغ می‌زد:مولا، آقا، من می‌گم. گا خوردم. گا خوردم. هزار بار خوردم. ولش کن آقا. محض خدا
مولا رویش را برگرداند. یکی از تاجیک‌ها گفت:صولت ما نمی‌خوایم خونی ریخته بشه. اینم شرطی‌یه که خودتون گذاشتین. تا کار خراب‌تر نشده بگو ذوالفقار به عهدش وفا کنه!
صولت از جایش بلند شد و خیلی راحت گفت:بچه، بگو و کاره تموم کن!
ذوالفقار تفی به طرفش پرت کرد و گفت:اگر می‌بردم سودش مال تو بود؛ خُب باخت‌شم مال توئه. خودت بگو!
همه‌ی چشم‌ها به صولت بود. مولا گفت:این‌ جوری بهتره و بیشتر قبول دارم!
صولت نگاه همه را با نگاه پاسخ داد و آهسته گفت:فکر کن گفتم!
یکی از تاجیک‌ها گفت: با فکر که چیزی درست نمی‌شه. بگو، بعدش فکر کن، نگفتی!
مولا تیغه‌ی چاقو را فشار داد. ذوالفقار فریاد کشید. صولت مشتی به پیشانی خودش کوبید و همان‌طور که از میدان به در می‌رفت، سه بار آن‌چه را که زنش لقمه گرفته بود؛ فرو داد و به طرف پلاسشان رفت.

پانویس
* رمان "سیلان، دختر کولی" بعد از سالها دست به دست گشتن بین ناشران و اداره ارشاد توسط انتشارات handsmedia در انگلستان چاپ و منتشر شد.
علاقه مندان به رمان و زندگی عاشقانه یک دختر کولی و آشنایی با رسم و رسومات آنها در اوایل قرن بیست، می‌توانند کتاب را از این آدرس تهیه نمایند:
پیوندها: