۱۰/۰۶/۱۳۸۸

امروز پنجم دي ماه هزار و سيصد و هشتاد هشت

هنرمندي كه از خيام جلو زده و از پيش به فكر آخر و عاقبت خود بوده و هست... همه‌جا زرنگي و پول به رخ هنرمند كشيدن؟!


اين‌هم عكسي از هنربندان شهر ما- چه فقير است اين شهر!


يك : امروز در كرمان هيچ‌خبري نبود!
دويم : سالروز زلزله‌ي بم بود كه در هيچ‌جا خبري از آن واقعه ي دهشتناك نيامده بود و ديگر هم نخواهد آمد।!
"مگر بم زلزله شده يا شهري از ايران است؟!
سيم : سالروز مرگ محمد‌علي مسعودي نويسنده‌ي كرماني بود و عده‌اي از دوستان و ياران -هنرمند- دور و نزديكش بر سر مزارش- قبرستان هنرمندان يا مشاهير كرمان- جمع شدند.جايتان خالي خوش گذشت و اي‌كاش اين مراسم در قيد حياتش بود.
چهارم :
آخرش معلوم نشد كه اين قطعه‌ي كوچكي كه سال‌ها به نام فواديه مشهور خاص و عام بود- از نام فواد كرماني شاعر استفاده شده و قبرش نيز در همين محل است- را به چه نامي بخوانيم। روزي مي‌گويند قبرستان هنرمندان است و چند شاعر را در آن خاك مي‌كنند

هيچ‌كس نپرسيد مگر هنرمند قبر هم نياز دارد؟
و يا اصلا كرمان هنرمند هم دارد؟
چغوك چيه كه پَر و پُت‌ش چي باشه؟

اما مثل من خوش خيال نباشيد كه گفتند- آن‌هم با چه شدت و حدتي كه خدا نصيب نكند।- حتا نگذاشتند چهار صباح بگذرد و اين چند تا شاعر بيچاره كفن‌شان خشك شود।آقايان و خانم‌هاي خواص اعتراض كردند و همان حرف‌هاي بالايي مرا زدند।البته ظريفي مي‌گفت حرف‌هاي ديگري هم - خيلي بدتر ازين‌ها- گفته شده- اما ما توجه نمي‌كنيم و بايد موكدا به عرض‌تان برسانم كه- حرف و خبر من دقيق نيست ؛ اما از آن‌جا كه آقاي زاهدي را همه مي‌شناسند و... اصلا به من ‌چه.... خلاصه كنم! با فرمايشات و تصميمات شوراي شهر كرمان، به رياست جناب زاهدي- رييس شوراي شهر كرمان و وزير محترم علوم قبلي- اين محل به نام قبرستان مشاهير!!! تغيير نام پيدا مي‌كند
-ببينيد كار به كجا كشيده كه چند متر جا را هم براي هنرمند بيچاره نمي‌توانند؛ ببينند!-
اما هدفم از اين‌همه روده درازي تنها در اين است كه اين‌جا راهم آقايان محترم دارند مي‌فروشند। آن‌هم با چه كبكبه و دبدبه‌اي ، -لطفا به عكس بالاي صفحه توجه كنيد. دوست نمرده‌مان چند قدم از خيام هم پيش‌تر رفته!
اما روي سحنم با هيئت مديره اين قطعه است كه- فكر نكنيد آدم‌هاي كوچكي‌اند، نه! همه از بزرگان و ريش‌سفيدان استان مي‌باشند و
مشاهير و هنرمندان را به خوبي مي‌شناسند و اجازه‌ي دفن مرحوم مسعودي- كه عمرش را بي‌سر و صدا صرف ادبيات داستاني كرد- نمي‌دادند با اين‌عنوان كه او از مشاهير نيست।؛ حال چطور اجازه مي‌دهند از قبل ... والله و اعلم

۹/۳۰/۱۳۸۸


سید محمد خاتمی، رئیس جمهور پیشین، : «رحلت عالم زاهد ومجتهد والاقدر، مجاهد نستوه، فقیه، کلامی، جامع معقول و منقول حضرت آیت الله العظمی منتظری رضوان اله علیه را به ساحت مبارک حضرت ولی الله الاعظم، به حوزه های علمیه، به همه ارادتمندان، دوستداران آن فقید سعید و بیت شریف و بستگان و فرزندان محترمشان از صمیم قلب تسلیت عرض ... متفکر و فقیه بزرگواری رخ در نقاب خاک کشید که در عرصه علم و عمل همه عمر پر برکت خود را در مسیری که رضایت خداوند را در آن می دانست مصروف کرد و برای خدا و خدمت به بندگان او و دفاع از میهن و مردم؛ رنجها؛ دربدریها و زندانها و شکنجه‌ها را با سینه‌ای گشاده تحمل کرد و عزیزترین سرمایه‌اش یعنی فرزند عزیز و مجاهدش حجه‌الاسلام والمسلمین محمد منتظری را نیز تقدیم انقلاب و راه خدا کرد».


۹/۲۸/۱۳۸۸

حامد حبيبی از نامزدی جايزه‌ ادبی «روزی روزگاری» كناره‌گيری كرد.




به گزارش بخش ادب خبرگزاری دانشجويان ايران «ايسنا» اين داستان‌نويس كه با كتاب «آن‌جا كه پنچرگيری‌ها تمام می‌شوند» به عنوان نامزد بخش مجموعه‌ داستان سومين دوره‌ جايزه‌ روزی روزگاری معرفی شده در يادداشتی خطاب به مديا كاشيگر، دبير اين جايزه نوشته است:

«شايد به نظر شما و يا ديگران عجيب برسد که نويسنده‌ اين مطلب خيال دارد حرفی جدی بزند، می‌خواهد آن‌قدر جدی باشد که هيچ‌گاه حتی در داستان‌های خود نبوده است،‌ می‌خواهد به ادبيات وفادار باشد، می‌خواهد به خوانندگان داستان‌های خود وفادار بماند، می‌خواهد در کنار چند داستانی که نوشته بايستد و سرش را بالا بگيرد، می‌خواهد آن‌قدر با ديگران روراست باشد که حتی با تصوير خود نبوده است، می‌خواهد به چندصدایی خيانت نکند، می‌خواهد بدون اینکه منتظر باشد روزی برسد که عده‌ای به يکديگر جايزه بدهند بنشيند گوشه‌ای و «دون کيشوت» بخواند، می‌خواهد نشان دهد که نويسنده نمی‌نشيند منتظر که آيا جامعه ادبی او را به عنوان نويسنده برنده می‌شناسند يا فقط برای او سری تکان می‌دهند و لبخند می‌زنند که نويسنده هميشه بازنده است تا سال‌ها بگذرد و کسی (حتی يک نفر) بر انديشه او درنگ کند، می‌خواهد به کسانی که فقط می‌خواهند بخندند بگويد با تمام وجود می‌خواهد نويسنده باشد حتی اگر هيچ داوری شهامت جايزه دادن به دلقک وبلاگ‌نويسی را نداشته باشد که بارانی نمی‌پوشد و از «صد سال تنهايی» شاهد نمی‌آورد،‌ می‌خواهد هميشه معتقد بماند که نمی‌خواهد عضو کلوبی بشود که او را به عضويت قبول می‌کند، می‌خواهد بيش‌تر از اين برايش ثابت نشود که داوری اشخاص جای داوری آثار را گرفته است، می‌خواهد ايمانش را به دستانی که می‌فشارد از دست ندهد و می‌خواهد در همان خيال خوش بماند که دغدغه همه تنها و تنها ادبيات است و لذت بردن از يک داستان را هيچ‌ يک از افراد اين خانواده با به به و چه چه گفتن و شنيدن و جوايز را دست به دست کردن عوض نمی‌کنند، می‌خواهد تنها بودن خود را حفظ کند که نويسنده هميشه تنهاست و اگر روزی جمعی را پشت سر خود ديد بايد کلاهش را بالاتر بگذارد و سرش را به زير اندازد و پيش پايش را بپايد.

«جناب کاشيگر به من اجازه دهيد دکور جايزه ادبی ديگری نباشم و کناره‌گيری مرا از مسابقه ادبی روزی روزگاری که می‌دانم تا همين امروز برای برگزار شدنش چه خون دل‌ها خورده‌ايد بپذيريد.»

حبيبی در دهمين دوره جايزه نويسندگان و منتقدان مطبوعات هم جزو نامزدهای نهايی بود كه به تازگی مجموعه داستان «برف و سمفونی ابری» اثر پيمان اسماعيلی را به عنوان برگزيده خود در بخش مجموعه داستان معرفی كرد.

يك حركت فرخنده। قدمي به سوي رهايي از دست داوران آن‌چناني و آن‌ها كه داعيه‌ي مرشدي ادبيات داستاني را دارند। اي‌كاش همه‌ي ما اين‌چنين جسارتي را داشتيم
آقاي حبيبي। دست شما را مي‌بوسم। اميدوارم كه دنباله رو اين حركت شما باشم


۹/۱۵/۱۳۸۸

مناجات شيخ ابوالحسن خرقاني قدس سره


شبي بعد از عبادات و اوراد به خداوند سبحانه و تعالا،شيخ ابوالحسن خرقاني مناجات كرد و گفت: خداوندا فرداي قيامت، به‌وقت آن‌كه نامه‌ي اعمال هر يكي به‌دست دهند و كردار هر يكي بريشان نمايند؛ چون نوبت به من آيد دانم كه چه جواب معقول بگويم.
پس در حال به سرش ندا آمد
" يا ابالحسن، آن‌چه روز حشر خواهي گفتن، در وقت بگو"
گفت: خداوندا، چون مرا در رحم مادر بيافريدي؛ درظلمات عجزم بخوابانيدي و چون در وجودم آوردي؛ معده‌ي گرسنه را با من همراه كردي تا چون در وچود آمدم؛ از گرسنگي مي‌گريستم.

چون مرا در گهواره نهادندي، پنداشتم فرج آمد। پس دست و پايم ببستند و خسته كردند.

چون عاقل سخن‌گوي شدم؛
گفتم" بعداليوم آسوده مانم।
به معلمم دادند و به چوب ادب دمار از روزگارم برآوردند।


از آن درگذشتم؛
شهوت بر من مسلط كردي تا از تيزي شهوت به چيزي ديگر نمي‌پرداختم।
و چون از بيم زنا و عقوبت فساد، زني را به عقد و نكاح درآوردم؛ فرزندانم در وجودم آوردي و شفقت ايشان در درونم گماشته، و در غم خورش و لباش ايشان عمرم ضايع كردي


چون از آن در گذشتم؛
پيري و ضعف بر من گماشته و درد اعضا بر من نهادي

چون از ان در گذشتم
گفتم" جون وفات من برسد، بياسايم।
به دست ملك‌الموت گرفتارم كردي تا به تيغ بي‌دريغ، به صد سختي جان من ظبط كرد

چون از ان درگذشتم؛
در لحد تاريكم نهادند
و در آن تاريكي و عاجزي دو شخص مكرم(كذا منكرم) فرستادي كه : خداي تو كيست و ملت تو چيست؟
چون از آن جواب برستم؛
از گورم برانگيختي

و در اين وقت كه حشر كردي؛در گرماي قيامت و جاي حسرت و ندامت، نامه‌اي به‌دستم دادي كه : اقرا كتابك!

خداوندا،
كتاب من اين است كه گفتم। اين‌همه مانع من بود از اطاعت؛ و از براي چندين تعب و رنج، شرط خدمت تو كه خداوندي به جاي نياوردم؛
تو را از آمرزيدن وگناه عفو كردن، مانع كيست

ندا آمد: كه اي ابالحسن، ترا بيامرزيدم ، به عفو كرم


۹/۰۹/۱۳۸۸

پرسش و پاسخ دو شاعر

شعر خانه دوست سروده « فريدون مشيري »
(پاسخ شعر نشاني اثر سهراب سپهري)



من دلم مي‌خواهد

خانه‌اي داشته باشم پر دوست

کنج هر ديوارش

دوستهايم بنشينند آرام

گل بگو گل بشنو

هرکسي مي‌خواهد

وارد خانه پر عشق و صفايم گردد

يک سبد بوي گل سرخ

به من هديه کند

شرط وارد گشتن

شست و شوي دل‌هاست

شرط آن داشتن

يک دل بي‌رنگ و رياست

بر درش برگ گلي مي‌کوبم

روي آن با قلم سبز بهار

مي‌نويسم اي يار

خانه‌ي ما اين‌جاست

تا که سهراب نپرسد دگر

خانه دوست کجاست؟



سوال سهراب:


خانه دوست كجاست؟

در فلق بود كه پرسيد سوار

آسمان مكثي كرد

رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت

به تاريكي شن‌ها بخشيد

و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:

نرسيده به درخت،

كوچه باغي ست كه از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه‌ي پرهاي صداقت آبي است

مي‌روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در مي‌آرد،

پس به سمت گل تنهايي مي‌پيچي،

دو قدم مانده به گل،

پاي فواره جاويد اساطير زمين مي‌ماني

و ترا ترسي شفاف فرا مي‌گيرد

در صميمت سيال فضا، خش خشي مي‌شنوي:

كودكي مي‌بيني

رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه‌ي نور

و از او مي‌پرسي

خانه دوست كجاست؟

۹/۰۴/۱۳۸۸

مرگ در خانه هنرمندان را می کوبد!

«براي ديدن عكس‌ها روي نام هنرمند كليك كنيد»



در همه ی آن روزها

شما را مخفیانه دوست داشتم

( احمد رضا احمدی )

کم نیستند هنرمندانی که مرگ در یکی - دوماهه اخیر در خانه آنان را کوبیده است. چند تن از هنرمندان ایرانی در همین دوره کوتاه، تسلیم خاموشی شده اند و تنی دیگر بر تخت بیمارستان ها با مرگ عموما زود رس در جدالند. پس از درگذشت هنرمند برجسته موسیقی ایرانی پرویز مشکاتیان که در ۳۰ شهریور اتفاق افتاد تا به امروز ۲۳ سوم آبان ۱۳۸۸،چند تن دیگر از هنرمندان ونویسندگان ایرانی به دیار خاموشی کوچ کرده اند که زنده یادان: مهدی سحابی، امیر قویدل. جمشید لایق، نیکو خردمند ... از آن جمله اند.



پرویز مشکاتیان هنگام مرگ به ۶۰ سالگی نرسیده بود. او متولد ۱۳۳۴ در شهر نیشابور بود و بسیار زود جامعه موسیقی ایران متوجه استعداد شگرف او در موسیقی اصیل ایرانی شد. در نوجوانی، در اردوی هنری رامسر - جشنواره سراسری نوجوانان مستعد در پیش از انقلاب - استعداد خود در نوازندگی سنتور و سه تار را به استاتید موسیقی ایران در آن زمان، نشان داد و آنگاه در سال ۱۳۵۰ به سن هفده سالگی تدریس نوازندگی را در مرکز حفظ و اشاعه موسیقی که زیر نظر داریوش صفوت اداره می شد، آغاز کرد. مشکاتیان پایه های موسیقی را نزد پدرش که نوازنده و موسیقی دان بود فرا گرفت اما برای کسب دانش آکادمیک موسیقی راهی تهران شد و دانشکده هنرهای زیبا زیر نظر استاید طراز اول موسیقی ایران به فراگیری بیشتر موسیقی پرداخت. همکاری پرویز مشکاتیان با گروه عارف که در جشن هنر شیراز با ترانه مشهور " پیر فرزانه " به خوانندگی پریسا، در سال ۱۳۵۵ شهرت فراوانی برای این هنرمند جوان فراهم آورد. از آن پس مشکاتیان نام خود را به عنوان یکی از برجسته ترین نوازندگان و آهنگسازان کشور ثبت کرد. مشکاتیان با خوانندگانی چون پریسا، شجریان، ناظری، بسطامی،افتخاری، جهاندار... همکاری کرد و برای آنان آهنگ ساخت و هم خود نواخت. مشکاتیان در اولین سال های پس از انقلاب با دختر استاد آواز موسیقی ایران شجریان ازدواج کرد اما زندگی مشترک آنان چندان پایدار نماند.




مهدی سحابی مترجم، روزنامه نگار و نقاش معاصر هنگام مرگ ۶۶ ساله بود. مرگ او بی هیچ اغراقی یک فاجعه در گستره ی کار ترجمه ادبیات جهان به زبان فارسی است.جدیت، سختکوشی، احترام به خواننده و انتخاب های سنجیده و درخشان، بیش از هر چیزی او را مترجمی کم مانند در ایران ساحته بود. او روز ۱۷ آبان ۱۳۸۸ هنگامی که برای دیدار از خانواده اش به شهر پاریس سفر کرده بود دچار سکته قلبی شد و در برابر مرگ زانو زد.

سحابی بیش از هرچیز در ادبیات معاصر ایران با ترجمه های درخشانش شناخته شده است. تنها ترجمه رمان پرآوازه مارسل پروست " درجستجوی زمان از دست رفته" که یازده سال زندگی سحابی را به خود اختصاص داد، نامی ماندگار از مترجم فارسی اش در میان ایرانیان دوستدار ادبیات جهان ساخت. رمان مشهور مارسل پروست - جستجوی زمان از دست رفته - ، هم به لحاظ ادبی و فنی و هم از نظرحجم؛ آن چنان سترگ و پر هیبت است که با گذشت حدود یک قرن از چاپ آن به زبان فرانسوی، هیچ مترجمی در زبان فارسی نتوانسته بود به سراغش برود. ترجمه این رمان تلاشی طاقت فرسا می طلبید و اگر مهدی سحابی که از نظر سخت کوشی و انظباط کاری شهره بود به انجام آن اهتمام نمی ورزید، شاید هنوز این این شاهکار ادبی چند هزار صفجه ای، به فارسی در نیامده بود. سحابی، آثار سلمان رشدی نویسنده انگلیسی هندی تبار را هم به فارسی درآورد که ترجمه رمان شرم از او توانست بهترین ترجمه ادبیات داستانی سال۱۳۶۴را از هیات داوران کتاب سال ایران برباید. گفته می شود ترجمه اثر پر هیاهو رشدی، آیات شیطانی نیز پیش از آن که حکم مرتد بودنش توسط آیت الله خمینی صادر شود، به همت سحابی به پایان رسیده بود که هیچ گاه پس از آن، سخنی از ترجمه فارسی آن بوسیله مهدی سحابی به میان نیامد.

سحابی در زمینه ترجمه پس از انقلاب شناخته شد و پیش تر در کار روزنامه نگاری اشتغال داشت. او در روزنامه کیهان به قلم زنی مشغول بود که انقلاب و حذف دگراندیشان از حوزه های مختلف فرهنگی و سیاسی و اجتماعی او را نیز بی کار کرد. سحابی در آخرین پست اداریش در کیهان عضو هیات سردبیری این روزنامه ی خوشنام در گذشته، بود. بی گمان اخراج او از روزنامه نگاری در گرایش او به ترجمه ی حرفه ای بی تاثیر نبود. پس از آن بود که سحابی حرفه ی مترجمی را به عنوان یک شغل برگزید و آثار بسیاری را به فارسی برگرداند.

سحابی به جز روزنامه نگاری و مترجمی، نقاش و داستان نویس هم بود. در نقاشی که تحصیلاتش را در ایتالیا نیمه کاره رها کرد، پر کار بود ؛ اما در عرصه داستان نویسی کارنامه ای کم حجم دارد. رمان ناگهان سیلاب اولین کار ادبی او بود که نتوانست توجه چندانی برانگیزد. سحابی متولد سال ۱۳۲۲ در شهر قزوین بود.



امیر قویدل كارگردان سينما و تلويزيون ايران روز 17 آبان ۱۳۸۸ در سن ۶۲ سالگی در تهران درگذشت. قویدل متولد شهر مشهد بود و فعالیت درسینما را با نگارش سناریو و سپس آشنایی با سامویل خاچکیان کارگردان مشهور سینمای ایران در پیش از انقلاب، با دستیاری او آغاز کرد. قویدل تا آخرین کارهایش در ساخت فیلم و نگارش فیلمنامه، نتوانست از تاثیر آموزه های استادش، خاچکیان خارج شود. رگه هایی از سینمای موفق خاچکیان در دهه چهل که فیلم های ژانر " ترس" او با نام های: فریاد نیمه شب، ضربت، سرسام، یک قدم تا مرگ؛ همواره به عنوان جذابیت های سینمایی در کار های امیر قویدل باقی ماند. خونبارش، برنج خونین، سردارجنگل و ترن از جمله کارهای این کارگردان سینمای ایران بود.



جمشید لایق هنرمند تاتر وسینمای ایران روز ۲۱ آبان در گذشت. لایق در تاتر دهه چهل ایران بازیگری مطرح، پر کار و موفق بود. او از جمله کوچندگان صحنه تاتر هم چون انتظامی، نصیریان، خوروش،مشایخی، داورفر، فنی زاده و بسیاری دیگر، در اواخر این دهه به سوی دوربین است. سینما با همه ی جذابیت های خود برای تعدادی از تاتر آمدگان چندان با موفقیت همراه نبود،جمشید لایق از جمله هنرمدانی است که هیچ گاه در سینما نتوانست چهره بیادماندنی خود در تاتر را تکرار کند. به هر رو سینما اگر خلاقیت و عشق صحنه را نداشت اما راه گذران زندگی مادی در هنر را هموار تر می کرد. این نقش را که بعد ها سینما در حیطه اعمال سیاست های دولتی از نفس افتاد و بسیاری از ستارگان آن به ویژه ستارگان زن، از آن برای همیشه خدا حافظی کردند، تلویزیون به عهده گرفت. سریال سازی رونق کم سابقه ای یافت و بودجه وهزینه تلویزیون دولتی برای آن که مخاطب بیابد بسیار بالا رفت. جمشید لایق نیز مثل بسیاری دیگر سمت تلویزیون را در پیش گرفت و به دلیل پشتوانه تیانری خود در چند نقش بیادماندنی در سریال های ایرانی بازی کرد. ایفای نقش در سریال های سلطان وشبان، هزار دستان و روزی و روزگاری، از حضور موفق او در تلویزیون برای همیشه در کارنامه سریال ایرانی باقی ماند. لایق در سینما با نخستین فیلم بهرام بیضایی، رگبار در سال ۱۳۴۹ از تیاتر فاصله گرفت. هرچند در فیلمی دیگر پیش از آن بازی کرده بود اما پس از رگبار بازیگر سینما هم شناخته شد و بازی در فیلم های دیگر کارگردانان و از جمله حضور در دواثر داریوش مهرجویی راهم تجربه کرد. در سینما او بیش از همه با بهرام بیضایی نمایش نامه نویس، کارگردان تیاتر و سینما همکاری کرد. رگبار،کلاغ، شاید وقتی دیگر،مسافران و سگ کشی؛ آثاری از بیضایی است که لایق در آن ها به ایفای بازی پرداخته است.

جمشید لایق،این هنرمند تازه درگذشته، با همه ی سیر سفر هنر بازیگری، در ذهن بسیاری از اهل هنر بیش از هرچیز به عنوان بازیگر تیاتر شناخته شده است. او متولد ۱۳۱۰ تهران بود و بازیگری تیاتر را از نوجوانی آغاز کرد و پس از تحصیل در دانشکده هنرهای زیبا در آثار فراوانی، به ویژه در دهه چهل شرکت کرد.




نیکو خرد مند تازه ترین درگذشته صحنه هنر ایران است. خردمند پیش از آن که با چهره اش شناخته شده باشد به خاطر صدای ماندگارش شناخته می شد. دوبلوری با صدای جادویی که پیش از انقلاب صدایش از دهان بسیاری از ستارگان سینمای جهان و ایران شنیده می شد. شاید معروف ترین آن صدای فارسی چهره جهانی سینما سال های نه چندان دور هالیود، الیزابت تایلور، شناخته شده ترین وبه یاد ماندنی ترینش باشد. خردمند پس از سال ها مقاومت در برابر دوربین سینما، بلاخره در سال های میان سالگی با بازی در فیلم پرده آخر، نخستین ساخته فیلمساز ارمنی سینمای ایران واروژ کریم مسیحی پا به هنر بازیگری گذاشت. صدای زیبا و چهره نه چندان شرقی او در نقش مادران عموما با سواد و متشخص، بسیار زود شهرت و محبوبیت برایش به همراه آورد. در بازیگری تلویزیون بیش از سینما وقت کاری او را پر می کرد. حضور در چندین سریال پر بیننده که معروفترین آن دزدان مادر بزرگ نام دارد حاصل کار او در تلویزیون است. در سینما نیز طی بیست سال بازیگری کارنامه ای حدوا پرکار دارد. غزال ، کافه ستاره، چند می گیری گریه کنی و خاک آشنا از جمله فیلم های سینمایی این هنرمند تازه درگذشته است. با در گذشت نیکو خردمند هنر دوبله ایران یکی از خوش صدا ترین های خود را از دست داد.این هنرمند عرصه دوبله و تلویزیون وسینما هنگام مرگ ۷۷ ساله بود.

و بعد از این همه مرگ، باز هم خبرهایی ناگوار به گوش رسید. به جز مرگ چهره های مشهور قلمرو هنر و ادبیات ایران در ماه مهرو آبان امسال، در دو هفته گذشته دو چهره دیگر از از ادبیات و هنر بازیگری نیز در جدال با مرگ، کارشان به بیمارستان کشید. بهروز بقایی بازیگر تیاتروتلویزیون وسینما طی ماه گذشته به دلیل یک بیماری سخت چند روز را را بر تخت بیمارستان گذراند. سکته مغزی گویا بهروز، این بازیگر فهیم سینما و تیاتر را روانه بیمارستان کرد. خبر اولیه در باره این هنرمند گیلانی نگران کننده بود و پزشک معالجش در اواسط ماه آبان از وضع عمومی این بازیگر و کارگردان براز نگرانی کرد. بقایی بازیگری را با تاتر گیلان آغاز کرد و دهه پنجاه و سال های نخست انقلاب در نمایشنامه های ارزشمند فراوانی ایفای نقش کرد. بقایی در سال های اخیر به جز بازیگری، کارگردانی آثار تلویزیونی را هم عهده دار است؛ هنگامی که در یکی ازنمایش نامه های زنده یاد اکبر رادی با کارگردانی هادی مرزبان ایفای نقش می کرد دچار سکته مغزی شد. بهروز بقایی متولد سال ۱۳۲۹ و دارای مدرک کارشناسی تیاتر است.

... و شما را مخفیانه دوست داشتم ...

بیماری، در آخرین روزهای ماه آبان به سراغ یکی معروفترین چهره ادبی هم رفت و او را هم چند روزی روانه بیمارستان کرد. بنا به نوشته روزنامه اعتماد، احمد رضا احمدی شاعر مشهور معاصر اواخر ماه گذشته در پی نارسایی قلبی در بخش مراقبت های ویژه بیماران قلبی بستری شد. این شاعر مشهور و محبوب ایرانی از جمله شاعران موفق جنبش شعری معروف به موج نو دردهه چهل است و اشعارش همواره دوستداران زیادی در شعر معاصر داشته است. این شاعر کرمانی معاصر که در طنز کلامی نیز شهرت دارد از جمله شاعران جوان دهه چهل بود که امیدواری های فراوانی حتا در میان اهل فن برانگیخته بود. فروغ فرخزاد شاعر مشهور ایرانی در اولین سال های چهل از احمد رضا احمدی به عنوان شاعر با استعدادی نام برد که می تواند آینده درخشانی در عرصه شعرنو ایران داشته باشد. با آرزوی تندرستی برای این دو هنرمند قلمرو نمایش و شعر ـ بقایی و احمدی - بخشی از یک شعر احمد رضا احمدی رادر آرزوی بهبودی و تندرستی اش مرور می کنیم:

... من تمام مه را تنها آمدم

به آفتاب رسیدم

ساختمان پست و تلگراف

سفیدی روزهای دیگر را

داشت

که من در همه ی آن روزها

کارمندی ساده بودم

بارانی سفید و کلاهی سیاه

برسر داشتم

در همه ی آن روزها

شما را مخفیانه دوست داشتم.

-

مرگ در خانه هنرمندان را می کوبد!

مرگ در خانه هنرمندان را می کوبد!



در همه ی آن روزها

شما را مخفیانه دوست داشتم

( احمد رضا احمدی )

کم نیستند هنرمندانی که مرگ در یکی - دوماهه اخیر در خانه آنان را کوبیده است. چند تن از هنرمندان ایرانی در همین دوره کوتاه، تسلیم خاموشی شده اند و تنی دیگر بر تخت بیمارستان ها با مرگ عموما زود رس در جدالند. پس از درگذشت هنرمند برجسته موسیقی ایرانی پرویز مشکاتیان که در ۳۰ شهریور اتفاق افتاد تا به امروز ۲۳ سوم آبان ۱۳۸۸،چند تن دیگر از هنرمندان ونویسندگان ایرانی به دیار خاموشی کوچ کرده اند که زنده یادان: مهدی سحابی، امیر قویدل. جمشید لایق، نیکو خردمند ... از آن جمله اند.


پرویز مشکاتیان

پرویز مشکاتیان هنگام مرگ به ۶۰ سالگی نرسیده بود. او متولد ۱۳۳۴ در شهر نیشابور بود و بسیار زود جامعه موسیقی ایران متوجه استعداد شگرف او در موسیقی اصیل ایرانی شد. در نوجوانی، در اردوی هنری رامسر - جشنواره سراسری نوجوانان مستعد در پیش از انقلاب - استعداد خود در نوازندگی سنتور و سه تار را به استاتید موسیقی ایران در آن زمان، نشان داد و آنگاه در سال ۱۳۵۰ به سن هفده سالگی تدریس نوازندگی را در مرکز حفظ و اشاعه موسیقی که زیر نظر داریوش صفوت اداره می شد، آغاز کرد. مشکاتیان پایه های موسیقی را نزد پدرش که نوازنده و موسیقی دان بود فرا گرفت اما برای کسب دانش آکادمیک موسیقی راهی تهران شد و دانشکده هنرهای زیبا زیر نظر استاید طراز اول موسیقی ایران به فراگیری بیشتر موسیقی پرداخت. همکاری پرویز مشکاتیان با گروه عارف که در جشن هنر شیراز با ترانه مشهور " پیر فرزانه " به خوانندگی پریسا، در سال ۱۳۵۵ شهرت فراوانی برای این هنرمند جوان فراهم آورد. از آن پس مشکاتیان نام خود را به عنوان یکی از برجسته ترین نوازندگان و آهنگسازان کشور ثبت کرد. مشکاتیان با خوانندگانی چون پریسا، شجریان، ناظری، بسطامی،افتخاری، جهاندار... همکاری کرد و برای آنان آهنگ ساخت و هم خود نواخت. مشکاتیان در اولین سال های پس از انقلاب با دختر استاد آواز موسیقی ایران شجریان ازدواج کرد اما زندگی مشترک آنان چندان پایدار نماند.
مهدی سحابی

مهدی سحابی

مهدی سحابی مترجم، روزنامه نگار و نقاش معاصر هنگام مرگ ۶۶ ساله بود. مرگ او بی هیچ اغراقی یک فاجعه در گستره ی کار ترجمه ادبیات جهان به زبان فارسی است.جدیت، سختکوشی، احترام به خواننده و انتخاب های سنجیده و درخشان، بیش از هر چیزی او را مترجمی کم مانند در ایران ساحته بود. او روز ۱۷ آبان ۱۳۸۸ هنگامی که برای دیدار از خانواده اش به شهر پاریس سفر کرده بود دچار سکته قلبی شد و در برابر مرگ زانو زد.

سحابی بیش از هرچیز در ادبیات معاصر ایران با ترجمه های درخشانش شناخته شده است. تنها ترجمه رمان پرآوازه مارسل پروست " درجستجوی زمان از دست رفته" که یازده سال زندگی سحابی را به خود اختصاص داد، نامی ماندگار از مترجم فارسی اش در میان ایرانیان دوستدار ادبیات جهان ساخت. رمان مشهور مارسل پروست - جستجوی زمان از دست رفته - ، هم به لحاظ ادبی و فنی و هم از نظرحجم؛ آن چنان سترگ و پر هیبت است که با گذشت حدود یک قرن از چاپ آن به زبان فرانسوی، هیچ مترجمی در زبان فارسی نتوانسته بود به سراغش برود. ترجمه این رمان تلاشی طاقت فرسا می طلبید و اگر مهدی سحابی که از نظر سخت کوشی و انظباط کاری شهره بود به انجام آن اهتمام نمی ورزید، شاید هنوز این این شاهکار ادبی چند هزار صفجه ای، به فارسی در نیامده بود. سحابی، آثار سلمان رشدی نویسنده انگلیسی هندی تبار را هم به فارسی درآورد که ترجمه رمان شرم از او توانست بهترین ترجمه ادبیات داستانی سال۱۳۶۴را از هیات داوران کتاب سال ایران برباید. گفته می شود ترجمه اثر پر هیاهو رشدی، آیات شیطانی نیز پیش از آن که حکم مرتد بودنش توسط آیت الله خمینی صادر شود، به همت سحابی به پایان رسیده بود که هیچ گاه پس از آن، سخنی از ترجمه فارسی آن بوسیله مهدی سحابی به میان نیامد.

سحابی در زمینه ترجمه پس از انقلاب شناخته شد و پیش تر در کار روزنامه نگاری اشتغال داشت. او در روزنامه کیهان به قلم زنی مشغول بود که انقلاب و حذف دگراندیشان از حوزه های مختلف فرهنگی و سیاسی و اجتماعی او را نیز بی کار کرد. سحابی در آخرین پست اداریش در کیهان عضو هیات سردبیری این روزنامه ی خوشنام در گذشته، بود. بی گمان اخراج او از روزنامه نگاری در گرایش او به ترجمه ی حرفه ای بی تاثیر نبود. پس از آن بود که سحابی حرفه ی مترجمی را به عنوان یک شغل برگزید و آثار بسیاری را به فارسی برگرداند.

سحابی به جز روزنامه نگاری و مترجمی، نقاش و داستان نویس هم بود. در نقاشی که تحصیلاتش را در ایتالیا نیمه کاره رها کرد، پر کار بود ؛ اما در عرصه داستان نویسی کارنامه ای کم حجم دارد. رمان ناگهان سیلاب اولین کار ادبی او بود که نتوانست توجه چندانی برانگیزد. سحابی متولد سال ۱۳۲۲ در شهر قزوین بود.


امير قويدل

امیر قویدل كارگردان سينما و تلويزيون ايران روز 17 آبان ۱۳۸۸ در سن ۶۲ سالگی در تهران درگذشت. قویدل متولد شهر مشهد بود و فعالیت درسینما را با نگارش سناریو و سپس آشنایی با سامویل خاچکیان کارگردان مشهور سینمای ایران در پیش از انقلاب، با دستیاری او آغاز کرد. قویدل تا آخرین کارهایش در ساخت فیلم و نگارش فیلمنامه، نتوانست از تاثیر آموزه های استادش، خاچکیان خارج شود. رگه هایی از سینمای موفق خاچکیان در دهه چهل که فیلم های ژانر " ترس" او با نام های: فریاد نیمه شب، ضربت، سرسام، یک قدم تا مرگ؛ همواره به عنوان جذابیت های سینمایی در کار های امیر قویدل باقی ماند. خونبارش، برنج خونین، سردارجنگل و ترن از جمله کارهای این کارگردان سینمای ایران بود.


جمشید لایق

جمشید لایق هنرمند تاتر وسینمای ایران روز ۲۱ آبان در گذشت. لایق در تاتر دهه چهل ایران بازیگری مطرح، پر کار و موفق بود. او از جمله کوچندگان صحنه تاتر هم چون انتظامی، نصیریان، خوروش،مشایخی، داورفر، فنی زاده و بسیاری دیگر، در اواخر این دهه به سوی دوربین است. سینما با همه ی جذابیت های خود برای تعدادی از تاتر آمدگان چندان با موفقیت همراه نبود،جمشید لایق از جمله هنرمدانی است که هیچ گاه در سینما نتوانست چهره بیادماندنی خود در تاتر را تکرار کند. به هر رو سینما اگر خلاقیت و عشق صحنه را نداشت اما راه گذران زندگی مادی در هنر را هموار تر می کرد. این نقش را که بعد ها سینما در حیطه اعمال سیاست های دولتی از نفس افتاد و بسیاری از ستارگان آن به ویژه ستارگان زن، از آن برای همیشه خدا حافظی کردند، تلویزیون به عهده گرفت. سریال سازی رونق کم سابقه ای یافت و بودجه وهزینه تلویزیون دولتی برای آن که مخاطب بیابد بسیار بالا رفت. جمشید لایق نیز مثل بسیاری دیگر سمت تلویزیون را در پیش گرفت و به دلیل پشتوانه تیانری خود در چند نقش بیادماندنی در سریال های ایرانی بازی کرد. ایفای نقش در سریال های سلطان وشبان، هزار دستان و روزی و روزگاری، از حضور موفق او در تلویزیون برای همیشه در کارنامه سریال ایرانی باقی ماند. لایق در سینما با نخستین فیلم بهرام بیضایی، رگبار در سال ۱۳۴۹ از تیاتر فاصله گرفت. هرچند در فیلمی دیگر پیش از آن بازی کرده بود اما پس از رگبار بازیگر سینما هم شناخته شد و بازی در فیلم های دیگر کارگردانان و از جمله حضور در دواثر داریوش مهرجویی راهم تجربه کرد. در سینما او بیش از همه با بهرام بیضایی نمایش نامه نویس، کارگردان تیاتر و سینما همکاری کرد. رگبار،کلاغ، شاید وقتی دیگر،مسافران و سگ کشی؛ آثاری از بیضایی است که لایق در آن ها به ایفای بازی پرداخته است.

جمشید لایق،این هنرمند تازه درگذشته، با همه ی سیر سفر هنر بازیگری، در ذهن بسیاری از اهل هنر بیش از هرچیز به عنوان بازیگر تیاتر شناخته شده است. او متولد ۱۳۱۰ تهران بود و بازیگری تیاتر را از نوجوانی آغاز کرد و پس از تحصیل در دانشکده هنرهای زیبا در آثار فراوانی، به ویژه در دهه چهل شرکت کرد.

نیکو خردمند

نیکو خردمند

نیکو خرد مند تازه ترین درگذشته صحنه هنر ایران است. خردمند پیش از آن که با چهره اش شناخته شده باشد به خاطر صدای ماندگارش شناخته می شد. دوبلوری با صدای جادویی که پیش از انقلاب صدایش از دهان بسیاری از ستارگان سینمای جهان و ایران شنیده می شد. شاید معروف ترین آن صدای فارسی چهره جهانی سینما سال های نه چندان دور هالیود، الیزابت تایلور، شناخته شده ترین وبه یاد ماندنی ترینش باشد. خردمند پس از سال ها مقاومت در برابر دوربین سینما، بلاخره در سال های میان سالگی با بازی در فیلم پرده آخر، نخستین ساخته فیلمساز ارمنی سینمای ایران واروژ کریم مسیحی پا به هنر بازیگری گذاشت. صدای زیبا و چهره نه چندان شرقی او در نقش مادران عموما با سواد و متشخص، بسیار زود شهرت و محبوبیت برایش به همراه آورد. در بازیگری تلویزیون بیش از سینما وقت کاری او را پر می کرد. حضور در چندین سریال پر بیننده که معروفترین آن دزدان مادر بزرگ نام دارد حاصل کار او در تلویزیون است. در سینما نیز طی بیست سال بازیگری کارنامه ای حدوا پرکار دارد. غزال ، کافه ستاره، چند می گیری گریه کنی و خاک آشنا از جمله فیلم های سینمایی این هنرمند تازه درگذشته است. با در گذشت نیکو خردمند هنر دوبله ایران یکی از خوش صدا ترین های خود را از دست داد.این هنرمند عرصه دوبله و تلویزیون وسینما هنگام مرگ ۷۷ ساله بود.

و بعد از این همه مرگ، باز هم خبرهایی ناگوار به گوش رسید. به جز مرگ چهره های مشهور قلمرو هنر و ادبیات ایران در ماه مهرو آبان امسال، در دو هفته گذشته دو چهره دیگر از از ادبیات و هنر بازیگری نیز در جدال با مرگ، کارشان به بیمارستان کشید. بهروز بقایی بازیگر تیاتروتلویزیون وسینما طی ماه گذشته به دلیل یک بیماری سخت چند روز را را بر تخت بیمارستان گذراند. سکته مغزی گویا بهروز، این بازیگر فهیم سینما و تیاتر را روانه بیمارستان کرد. خبر اولیه در باره این هنرمند گیلانی نگران کننده بود و پزشک معالجش در اواسط ماه آبان از وضع عمومی این بازیگر و کارگردان براز نگرانی کرد. بقایی بازیگری را با تاتر گیلان آغاز کرد و دهه پنجاه و سال های نخست انقلاب در نمایشنامه های ارزشمند فراوانی ایفای نقش کرد. بقایی در سال های اخیر به جز بازیگری، کارگردانی آثار تلویزیونی را هم عهده دار است؛ هنگامی که در یکی ازنمایش نامه های زنده یاد اکبر رادی با کارگردانی هادی مرزبان ایفای نقش می کرد دچار سکته مغزی شد. بهروز بقایی متولد سال ۱۳۲۹ و دارای مدرک کارشناسی تیاتر است.

... و شما را مخفیانه دوست داشتم ...

بیماری، در آخرین روزهای ماه آبان به سراغ یکی معروفترین چهره ادبی هم رفت و او را هم چند روزی روانه بیمارستان کرد. بنا به نوشته روزنامه اعتماد، احمد رضا احمدی شاعر مشهور معاصر اواخر ماه گذشته در پی نارسایی قلبی در بخش مراقبت های ویژه بیماران قلبی بستری شد. این شاعر مشهور و محبوب ایرانی از جمله شاعران موفق جنبش شعری معروف به موج نو دردهه چهل است و اشعارش همواره دوستداران زیادی در شعر معاصر داشته است. این شاعر کرمانی معاصر که در طنز کلامی نیز شهرت دارد از جمله شاعران جوان دهه چهل بود که امیدواری های فراوانی حتا در میان اهل فن برانگیخته بود. فروغ فرخزاد شاعر مشهور ایرانی در اولین سال های چهل از احمد رضا احمدی به عنوان شاعر با استعدادی نام برد که می تواند آینده درخشانی در عرصه شعرنو ایران داشته باشد. با آرزوی تندرستی برای این دو هنرمند قلمرو نمایش و شعر ـ بقایی و احمدی - بخشی از یک شعر احمد رضا احمدی رادر آرزوی بهبودی و تندرستی اش مرور می کنیم:

... من تمام مه را تنها آمدم

به آفتاب رسیدم

ساختمان پست و تلگراف

سفیدی روزهای دیگر را

داشت

که من در همه ی آن روزها

کارمندی ساده بودم

بارانی سفید و کلاهی سیاه

برسر داشتم

در همه ی آن روزها

شما را مخفیانه دوست داشتم.

-

۸/۱۹/۱۳۸۸

گاری کوپر در آغوش مادر



خداحافظ گاری کوپر. رومن گاری. ترجمه‌ی سروش حبیبی. تهران:انتشارات نیلوفر
گاری کوپر در آغوش مادر
در نظریه‌ی روانکاوی از مفهومی سخن می‌رود با عنوان «هراس جدایی» که فروید آن را ترس کودک از جدا شدن از آغوش مادر و از دست دادن او و در نتیجه حما‌یت‌ها و مراقبت‌هایش می‌داند. این مفهوم به شکل فراگیرتری شامل اضطراب و هراس جدایی از هر کسی که نوعی دلبستگی به او داریم نیز می‌شود. به نظر می‌آید کلید فهم رابطه‌ی‌ عاطفی شخصیت‌های کتاب، درک همین مفهوم است: «لنی را همه دوست داشتند. باگ می‌گفت این مال این است که لنی زیبا و گیراست، توی مایه بور شاسی‌بلند که در زن‌ها احساس مادرانه را بیدار می‌کند».
جس آغوشی مادرانه دارد. اتفاقاً مادرش او و پدر را رها کرده تا سراغ مرد دیگری برود. هنگام معاشقه هم، بسان یک مادر، لنی را در بر می‌گیرد: «جس جلوی خودش را می‌گرفت که موهای او را ناز نکند. امیالش خیلی مادرانه بود. تمایلات مادرسالاری داشت و خود می‌دانست که دارد». لنی اما نمی‌پذیرد؛ مقاومت می‌کند. او از عشق‌ورزیدن به یک زن/مادر واهمه دارد زیرا از آغوش مادرش خیانت و بی‌وفایی دیده: « مادرم وقتی من ده سالم بود عاشق یک نفر شد. دیوونه‌ش شد. حالا کارش به کجا رسیده؟ هیچ نمی‌دونم، اصلاً ازش خبری ندارم. نمی‌دونم کجاست. می بینی؟ این عاقبتش». پس مکانیسم دفاعیش را انتخاب می‌کند؛ پیشدستی می‌کند: «من که چیزی نگفتم؛ فقط گفتم اونهایی را که می‌ذارن و می‌رن دوست ندارم. اینه که اول خودم می‌ذارم می‌رم. این‌جوری خاطرجمع‌تره!». لنی از دادن امتناع می‌کند؛ او نمی‌بخشد؛ تعلق نمی‌گیرد؛ لنی در مرحله‌ی مقعدی تثبیت شده است. او دچار یبوست احساسی است؛ فرار می‌کند؛ حتا از وطن، مام میهن نیز می‌گریزد و رفقایش هم؛ از شهر از مردم، تا دو هزار متر بالاتر از سطح گه!
پدر آرمانی اما هست؛ لنی، گاری کوپر را با خودش دارد. او را مسخره می‌کنند: « این بابا از امریکا فرار کرده و امریکا رو اون سر دنیا گذاشته و اومده. اما عکس گاری کوپر را با خودش آورده. جداً دلتون نمی‌خواد یه فصل گریه کنید؟». زیرا لنی دوست ندارد در جایگاه پدر قرار گیرد: « دنیا برای بچه‌دار شدن اصلاً آمادگی نداره. من دوست ندارم آزارم به کسی برسد، اون وقت چطور بچه‌ی خودمو اذیت کنم؟ امروز دیگه نمی‌شه بچه‌دار شد. ... ما می تونیم با هم خوشبخت باشیم و یک طفل معصوم مجبور نباشد کفاره‌ش رو بده. این بچه وقتی بزرگ شد چه خاکی به سر خودش بریزه؟ از کی کمک بخواد؟ از بیمه‌های اجتماعی؟ نه، بسه. قابل تحمل نیست.»
پدر جس کودکی بیش نیست و دخترش را کودکانه دوست دارد. زیبا و تحسین‌برانگیز است اما اعتمادبه‌نفسش را از دست داده. او نتوانسته همسرش را ارضا کند و حالا در آستانه‌ی جدایی دیگریست. ولی او این بار تاب نمی‌آورد؛ ادیپ‌وار برون‌ریزی می‌کند و خود را به دست فنا می‌سپارد. جس سلطه‌ی مادرانه‌اش را بروز می‌دهد. لنی تقلا می‌کند. می‌کوشد تا از شر جس خلاص شود: « من مادر نمی‌خوام. اصلاً با مادرجماعت کاری ندارم. مادر خودمم کار خوبی کرد که منو گذاشت و رفت.». اما مکانیسم دفاعی او این بار به کار نمی‌آید. عشق کار خودش را کرده است. بنابراین چاره‌ای جز ماندن ندارد؛ دوست‌ می‌دارد و می‌پذیرد که دوست داشته شود. پس تضمین می‌خواهد، از آغوشش هموارگی می‌خواهد؛ جاودانگی طلب می‌کند. جس/مادر لالایی‌کنان او را آرام می‌کند: «می‌فهمم لنی بخواب. بخواب عزیزم. بخواب طفلک نازم. من هیچ وقت تو رو نمی‌ذارم برم. هیچ‌وقت. تویی که اول منو می‌ذاری می‌ری. نترس، بخواب بچه‌ی نازم».
پس از جنگهای جهانگیر نخست و دوّم، دنیا نابود شد. محیطهای اجتماعی و اقتصادی و سیاسی آشفته بودند و دیگر، بهیچ‌چیز نمیشد اعتماد کرد. دموکراسی اعتمادبخش نبود و سرمایه‌داری، بی‌بند و بار، توده‌ها را استثمار میکرد. در غرب، همه‌چیز ویرانه بود و در شرق اوضاع از این بدتر. رهبران شوروی، پس از پایان جنگ، منطقة حایلی در شرق اروپا ایجاد کردند تا از حمله‌های تاریخی اروپای غربی مصون بمانند. هیچکدام از دو ابرقدرت جنگ سرد، آیندة درخشانی را نوید نمیدادند. پیشتر که بیاییم، پس از آن، در سالهای ۱۹۶۰ جنگ ویتنام آغاز و آمریکا در حمایت از ویتنام جنوبی وارد نزاع شد. در اوت ۱۹۶۴ جنگی تمام عیار – برخلاف پیش‌بینیهای جانسن، آقای پرزیدنت ایالات متّحد – براه افتاد. جانسن – گرچه برای دور بعد نامزد ریاست‌جمهوری نشد – براساس قطعنامة خلیج تونکن، صد و هشتاد و پنج هزار سرباز، روانة ویتنام کرد. مردم شعار میدادند و میپرسیدند «هی ال بی جی، امروز چند تا بچّه کشتی؟!» چطور میشد بعد از دیدن جنگی که تنها پایان «شرافتمندانه»‌اش – اینبار بابتکار پرزیدنت نیکسون – از ۱۹۶۹ تا ۱۹۷۳ و بعبارت بهتر تا ۱۹۷۵ بدرازا کشید، بچیزی اعتقاد داشت؟! چطور میتوان در دنیایی که کاپیتالیسمش استثمار میکند، کمونیسمش، با استقرار موشک در کوبا، دنیا را بسوی جنگ هسته‌ای میکشاند و دموکراسیش بسادگی جنگ براه میندازد، بچیزی معتقد ماند؟ حتّی باخلاق هم نمیتوان دلخوش کرد. لابد دوست ندارید تجاوز سربازان آمریکایی به زنان و دختران ویتنامی را پس از کشتار مردم دهکده‌های ویتنامی پیش چشمتان بیاورم؟ نظرتان دربارة کمونیستهای ویتنامی چیست که اهالی همخون دهکده‌ای را کشتند تا آمریکاییها را غافلگیر کنند؟ میبینید، هریک از دیگری بدترند. هیچ چیز ارزش اعتقاد ورزیدن ندارد. حتّا معنویّت هم کالایی شده در بازار مکّارة اینجهانی که این و آن را فریب بدهند. دیگر خودتان حسابش را بکنید که چطور میشود مثلاً به خانواده اعتماد کرد؛ خنده‌دارست!
لنی – شخصیّتِ داستانِ «خداحافظ گاری کوپر» – یکی از بیشمار سربازان آمریکایی جنگ ویتنام است که چون بهیچ چیز اعتقاد ندارد، گریخته و در کوههای آلپ برای خودش اسکی میکند! نه، منظورم این نیست که مثلاً با جنگ آمریکا مخالف است یا از دیکتاتوری رهبران شوروی دلش خون و چه میدانم، با تبعیض نژادی یا زیر پا گذاشتن حقوق بشر مخالفتی دارد. خیالتان را آسوده کنم؛ اصلاً او حتّا به همین مخالفت‌کردنها هم اعتقادی ندارد. کار لنی «با این مسایل روانی حکایت جن است و بسم‌الله.» منظورم، مسایلی‌ست که فرضاً عزی با آنها درگیر است؛ که از عقده‌های روانی او ناشی میشوند و از او دیوانه‌ای درست و حسابی میسازند؛ دیوانه‌ای که از نژادپرستی و سیاه‌ستیزی و رسوایی آمریکا و بوداپست، انتقاد میکند! جز عزی، اَلِک هم حوصلة لنی را سر میبرد. الک – راهنمای کوهنوردی – «میهن‌پرست» است. او «عِرقِ ملّی» دارد! یعنی در واقع نگران پالان کجِ زنش است: بعد از اینکه میفهمد زنش با نزدیکترین رفیقش مشغول بوده، عکسهای بچّه‌هایش را جلویش ردیف میکند تا بفهمد کدام بچّه‌اش شبیه کدام مشتری‌اش است! امّا در نظر لنی، اینکار عین دیوانگی‌ست؛ اعتقاد به خانواده را میگویم. «چه اهمیّتی داشت که پسرش مال خودش باشد یا نه؟» و چرا باید آنها را بکشد وقتی که مال خودش نیستند؟! «منظورم را که ملتفت هستید! دلیلی ندارد آدم برای تخم و ترکة مردم خون خودش را کثیف کند.»
اصلاً وقتی بهیچ چیز نمیشود اعتقاد داشت و اعتماد کرد، چرا باید خون خود را کثیف کرد؟ لنی، بالای ارتفاع دوهزار متر، در کلبة باگ مورن با دیگران، تنها زندگی میکند. او هیچ ایدئولوژی خاصّی ندارد. حتّی با مواد مخدر هم میانه‌ای ندارد؛ چون پس از یکبار مصرفش، همه‌چیز را همانطور که بوده، میدیده، گیرم با روش تکنیکالر. دیگران هم در آن ارتفاع بالای دوهزار متر، کم و بیش همینطورند. نه نگران کاسترو هستند، نه به کمونیسم اهمیّت میدهند و نه میفهمند میهن‌پرستی چیست. جنگ ویتنام که از همه بدتر. در واقع، «چطور آدم ممکن است به چیزی که از فرط کثافت عادّی بنظر میرسد، اعتنایی داشته باشد؟» اینها – کمونیسم و میهن‌پرستی و جنگ ویتنام – همگی «ذَکَرِ مصنوعی»اند. همه را خود آدمها ساخته‌اند تا سرشان گرم باشد. میهین‌پرستی را ساخته‌اند تا نسل در نسل از آرمانی که معلوم نیست به چه دردی میخورد، دفاع کنند. وقتی میهن‌پرستی نتیجه‌اش، کشتار باشد چطور میتوان بآن اعتقاد داشت؟ فقط باید از طبیعت بالای دو هزار متر لذّت برد و اسکی کرد و تا وقتی کم‌پولی فشار نیاورده و مجبور نشده‌ای به «ارتفاع صفر بالای سطح گه» بروی، فقط لذّت ببری. چطور؟ ساده است. باید راه سرما را باز بگذاری تا نزدیکت شود و کمی هم یخ بزنی تا احساس کنی با پاکی فاصله‌ای نداری. اگر هم از سرما مردی، دوستانت برایت خانواده‌ات مینویسند «در اعتراض به جنگ ویتنام با سرما خودکشی کرد» آخر، پدر و مادرها – آنهایی که دستِ کم پنجاه سال دارند و بهمین خاطر نمیشود چیزی را برایشان توضیح داد – از این چیزها خوششان میآید؛ مسألة «گند تضاد بین دو نسل» را میگویم. لنی و دیگران آن بالا سعی میکنند تنهاییشان را با پرهیز از کلمات تکمیل کنند؛ چراکه کلمه‌ها را دیگران ساخته‌اند و از آنِ خود آدم نیست. از همة اینها که پرهیز کنی، نتیجة کار «آزادی از قید تعلّق» است. «یعنی نه طرفدار کسی هستی، نه ضدّ کسی. همین.» باگ مورن، میگفت بزرگترین مشکل جوانان این است که چطور اکسیر آزادی از قید تعلّق را پیدا کنند. ولی مهمتر از پیدا کردن اکسیر، بگمانم، نگه داشتن آن است. کاری که «جانی» از پسش برنیامد.
بنظرم، رومن گاری – خالقِ لنی که بهیچ‌چیز معتقد نیست – حدود ده سال پیشتر از نوشتن «خداحافظ گاری کوپر»، طرح اوّلیّة شخصیّت لنی را با جانیِ «مردی با کبوتر» در ذهنش ترسیم کرده بود. رومن گاری، «مردی با کبوتر» را در ۱۹۵۸ و با نام مستعار فوسکو سینی‌بالدی نوشت. داستان، دربارة جوانیست باسم جانی که اصلیّت تگزاسی دارد و مدّتی برای سازمان ملل در کره جنگیده و حالا با کبوترش، در یکی از اتاقهای از دیده پنهانِ سازمان ملل، روزگار میگذراند و یکدفعه بذهنش میرسد برای کسب درآمد و البتّه – درستش این است – بی هیچ اعتقادی، دست باعتصاب غذا بزند تا نشان دهد «ما آمریکاییها هنوز قادریم که یک کثافتکاری آرمانگرایانه اختراع کنیم. یک کلاهبرداری معنوی که از حسرت، حتّا رنگ از رخسار خود سازمان ملل هم بپرد!» چرا که جانی هم مثل لنی، دیگر بهیچ‌چیز اعتقاد ندارد؛ نه به ولایتش که در آن نفت پیدا شده، نه به دانشگاههایی که در آنها تحصیل کرده و نه به ارتشی که در آن خدمت کرده. جانی، دنیا را بهیچ میگیرد یا بقول یکی از رفقایش – بی‌آنکه معنایی منفی از آن استنباط شود – «خواست او دقیقاً خواستی دقیقاً دغل‌کارانه و از روی بدذاتی‌ست!» پس جای نگرانی نیست؛ چراکه این تنها چیزیست که میتوان بآن اعتقاد ورزید. او با اعتصاب غذایش، قرار نیست کسی را بسوی معنویّت بکشاند؛ چراکه حاصل معنویّت در این عصر عصیان‌زده یا تجاوزست، یا کشتار و یا نومیدی. بنظرم میرسد، رومن گاری، لنی را با پایانی خوشایندتر از روی جانی نوشته. جانی، بر اثر بی‌احتیاطی – برخلاف خواست اوّلیه‌اش و درست همانطور که مردم، ایالات متّحد آمریکا، شوروی و دیگران میخواهند – از پسِ نگهداری اکسیر «آزادی از قید تعلّق» برنمیآید و به «گاندی» جدید تبدیل میشود. بکسی که همه چیز برایش «تجریدی»ست؛ همانطور که از پسِ سیاست‌بازیها، مسایلی کاملاً عینی چون نان، صلح، برادری و حقوق بشر بمفاهیمی تجریدی بدل میشوند؛ به «ذَکَرِ مصنوعی». در نتیجة این اهمال، معشوقش – فرانکی – را از دست میدهد. ولی لنی، از پس حوادث بسیار به جس میرسد و در او – گرچه در تقدیرش از دختر باکره بر حذرش داشته بودند – عشق را جستجو میکند؛ تنها چیزی که در ارتفاع صفر بالای سطح گه، مثل لذّت سرما، معنادار است.
***
لنی، هاکلبری فین داستان است. به کدهای اخلاقی رایج پایبند نیست؛ چراکه در تصویر سالهای زندگیش، دیگر هیچ اعتقادی بهیچ کدامشان ندارد، ولی با اینهمه بزرگترین عمل اخلاقی را انجام میدهد: رستگاری. همانطور که هاک، علیرغم عدم اعتقاد باخلاق رایج، برده‌ای را میرهاند؛ اخلاقی بزرگ – ماورای اخلاقِ خرده‌ریز بیفایدة دوره – آفریده میشود.
نگاهی به ادبیات پلیسی سیاه وتأثیر آن بر نوشته‌های رومن گاری

کتاب را که تمام می‌کنی،‌ مخصوصاً با آن گره‌گشایی معماوار، انگار یکی از آن رمان‌های پلیسی امریکایی را خوانده‌ای؛ از آن‌ها که هامت و چندلر در نوشتنش استاد بودند منتها در نبود کارآگاه با غلظت جنایی و پلیسی کمتر و با حس و حالی بیشتر عاطفی و انسانی. بی‌شک رومن گاری در تجربه ادبیش از ادبیات پلیسی اجتماعی ـ واقعگرای امریکا متأثر است. ژانر ادبی جذاب و عامه‌پسندی که با اقتباس از «شاهین مالت» خیلی هم زود پایش به سینما باز شد و «سیاه» یا به قول فرانسوی‌ها «نوآر» نام گرفت؛ شمایل بصریش هم «همفری بوگارت» بود با آن صورت مردانه و اداهای خاص و طرز سیگار کشیدن منحصربفردش. می‌دانم که گاری بخاطر تسلط به زبان انگلیسی به منابع دست اول دسترسی داشته اما علاقه فرانسوی‌ها به این ژانر ـ بیش از همه همسایگان اروپاییشان ـ چیزی فراگیر بوده و حتی مجموعه گزیده‌ای از آن کتاب‌ها با عنوان کلی «سیاه» چاپ می‌شده و خواننده بسیار داشته است. تازه ژانر نوآر که در هالیوود رو به افول رفت، موج‌نویی‌های سینمای فرانسه دوباره جانش دادند و شمایل جدیدی ساختند: «آلن دلون» که جذابیت ممتاز و نگاه سرد تب‌دارش را خیلی زود به هالیوود برد و آن‌جا هم ستاره شد.
اما به‌جز پایان‌بندی کتاب ـ‌که اتفاقاً بسیار مهم است ـ‌ سه شباهت عمده مرا وا داشت تا به چنین مقایسه‌ای بپردازم:
اولی آوردن آدم‌های حاشیه‌ای اجتماع از پیرامون به متن داستان است. همچنان‌که سیاه‌نویس‌ها، معتادها و قاچاقچی‌ها و روسپی‌ها را به عرصه عمل کشانده بودند، گاری در بیشتر آثارش نگاه موشکافانه خود را به آدم‌های از دید پنهان‌شده‌ای می‌دوزد که در قالب ضدقهرمان به داستان‌های او روح می‌بخشند.
شباهت دوم استفاده آگاهانه و خلاقانه گاری از زبان مردم کوچه و بازار است که اول بار در ادبیات پلیسی امریکا متداول شده بود و ریشه در «هاکلبری فین» مارک تواین داشت. رمان بسان آثار تراز اول پلیسی‌نویس‌های امریکایی، سرشار از دیالوگ‌های ناب، کلمات قصار فراموش‌نشدنی و توصیف‌های کم‌نظیر است که باید دست‌کم چندتاییش را جایی یادداشت کرد.
و شاهد سوم که اهمیت درخوری دارد، اولویت بیشتر پرداخت شخصیت‌ها نسبت به طراحی پیرنگ در نزد رومن گاری است. سیاه‌نویس‌ها از شخصیت‌پردازی آغاز می‌کردند و سپس سراغ خط داستانی و چرخه علت و معلولی وقایع می‌رفتند. برای همین در کار آن‌ها بر خلاف پیشینیان معمانویس انگلیسیشان مثل آرتور کنان دویل و آگاتا کریستی پیرنگ خیلی وقت‌ها چفت و بست درست و حسابی ندارد. این‌جا هم اگر به شیوه گاری نگاه کنیم آشکارا علاقه وافر او را به کاراکترهای سرخورده و پوچ‌اندیشش و بی‌اعتناییش را به پیرنگ درمی‌یابیم. بیشتر از بیست آدم در داستان معرفی می‌شوند که نویسنده برای همه آن‌ها مایه می‌گذارد و تک‌تک معرفی و پرداختشان می‌کند. اوج دلبستگی او را به بازی با شخصیت‌ها می‌توان در بخش آغازین کتاب دید، جایی که یکسره به توصیف آدم‌های ساکن کلبه کوهستانی می‌پردازد. حذف این قسمت تقریباً هیچ آسیبی به چارچوب روایی اثر وارد نمی‌کند. اصلاً سعی کنید یک بار خط داستانی را در چند جمله برای یک آدم فرضی که رمان را نخوانده باشد تعریف کنید؛ به نظر تکراری و کلیشه‌ای نمی‌آید؟ اما از لذت خواندن کتاب نمی‌توان گذشت؛ کارناوالی از آدم‌های شگفت که کارهای عجیب و غریب می‌کنند و وقتی حرف می‌زنند بیشتر مجذوبشان می‌شوی. کارناوال چند سالی یک بار برگزار می‌شود. اگر در شهر باشید توی خانه می‌مانید؟!

رومن گاری، رمان‌نویس، فیلم‌نامه‌نویس، کارگردان و دیپلمات فرانسوی با نام اصلی رومن کاچیو در ماه مه سال 1914 در شوروی سابق به دنیا آمد. دوران کودکی را در زادگاه‌اش ویلنو (در لیتوانی امروز) و سپس ورشو (در لهستان) گذراند تا این که پدرش، آریه_لیب، در یازده سالگی او و مادرش را رها و با زن دیگری ازدواج کرد. از این رو دوران نوجوانی او تنها به همنشینی با مادرش نینا طی شد. در 1928 آن دو به همراه هم به نیس (در فرانسه) نقل مکان کردند. بعدتر رومن به تحصیل در رشته حقوق اقدام کرد و در نیروی هوایی فرانسه خلبانی را فرا گرفت.
به دنبال اشغال فرانسه به دست نازی‌ها در جنگ جهانی دوم، او که یهودی بود به انگلستان گریخت و تحت نظر شارل دوگل به فعالیت در نیروهای آزادی‌بخش فرانسه در اروپا و شمال افریقا پرداخت. در 1944 در اواخر جنگ با نویسنده و روزنامه‌نگار انگلیسی لزلی بلانش ازدواج کرد. پس از پایان جنگ، در حالی‌که به خدمت دستگاه سیاسی فرانسه در آمده بود، در 1945 نخستین رمان خود را منتشر ساخت و به سرعت در شمار نویسندگان محبوب، پرخواننده و خلاق فرانسه قرار گرفت.
در دهه پنجاه هم‌چنان که فعالانه به ادبیات اشتغال داشت، به عنوان منشی هیئت نمایندگی فرانسه در سازمان ملل در نیویورک منسوب شد و در 1956 به سمت سرکنسول فرانسه در لس‌آنجلس نایل آمد. در همین سال جایزه معتبر گنکور را که ویژه ادبیات داستانی فرانسه‌زبان است برای رمان «ریشه‌های بهشت» به دست آورد. او تنها کسی است که این جایزه را دو بار ار آن خود کرده است. آکادمی گنکور که خبری از نام مستعار او نداشت، در 1975 بار دیگر کتاب «زندگی در پیش‌رو»ی او را که به نام «امیل آژار» منتشر شده بود، شایسته این عنوان دانست.
اقامت او در امریکا و نزدیکی وی به هالیوود پای‌اش را به سینما باز کرد و نگارش فیلم‌نامه را آزمود. تعدادی از این آثار بر پایه نوشته‌های خود وی و بقیه اقتباسی از داستان‌های دیگران بودند. گاری در 1961 از همسر اول خود جدا شد و سال بعد با هنرپیشه امریکایی، جین سیبرگ ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد اما رابطه‌شان هشت سال بیشتر دوام نیاورد. او در همان سال (1962) در ترکیب هیئت داوران جشنواره فیلم کن قرار گرفت. گاری دو فیلم هم کارگردانی کرد که یکی از آنها را با همکاری همسر دوم‌اش نوشت و ساخت.
خودکشی دلخراش سیبرگ در سپتامبر 1979 او را به شدت افسرده کرد؛ آن‌چنان که رنج را تاب نیاورد و سرانجام در دوم دسامبر سال 1980 با شلیک گلوله‌ای به زندگی خود پایان داد. از او بیش از سی رمان، مقاله و یادنوشت به جای مانده که برخی از آنها با نام مستعار به چاپ رسیده است.




وقتي كه بچه بودم هر شب دعا ميكردم كه خدا يك دوچرخه به من بدهد. بعد فهميدم كه اينطوري فايده ندارد. پس يك دوچرخه دزديدم و دعا كردم كه خدايا مرا ببخش

۸/۰۹/۱۳۸۸

آغاز به مردن









(ترجمه از احمد شاملو)

به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی.

به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.

به آرامي آغاز به مردن مي‌كنی
اگر برده‏ی عادات خود شوی،
اگر هميشه از يك راه تكراری بروی …
اگر روزمرّگی را تغيير ندهی
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نكنی،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.

تو به آرامی آغاز به مردن مي‏كنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر مي‌كنند،
دوری كنی . .. .،

تو به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
اگر هنگامی كه با شغلت،‌ يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی،
اگر ورای روياها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
كه حداقل يك بار در تمام زندگي‏ات
ورای مصلحت‌انديشی بروی . . .
-
امروز زندگی را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!

امروز كاری كن!
نگذار كه به آرامی بميری!
شادی را فراموش نكن

۷/۲۷/۱۳۸۸

حوری یک حوری است




مریم شیرخانی
حوری قطعا یک حوری است. می‌شود چیزهای زیادی درباره‌اش گفت، مثلا موهای طلایی‌اش و یا چشمانی که آبی‌اند و شاید هم سبز، می‌دانید انسان امروز پر از قصه است، خیلی چیزها می‌شود گفت. از همه چیز می‌شود؛ نوشت اما من می‌گویم حوری یک حوری است.
حدس می‌زنم می‌خواهید چه چیزهایی بخوانید، مثلا این‌که، او هر روز موهای طلایی‌اش را گیس می‌کند و...؟
یا منتظرید از سینه‌های نورسته‌ای بگویم که یک داستان داغ عاشقانه می‌آفرینند، اصلا بیاید پسری را در قلبش مجسم کنیم، پسری قد بلند و چهار شانه...
حوری مشک را بر می‌دارد و خرامان به سوی چشمه‌ي پشت کهورستان می‌دود، بادی خاک‌آلود امان نمی‌دهد و به چشمانش حمله می‌کند، اما او هیچ دغدغه‌ای ندارد. حتی سنگینی مشک آب، می‌داند بازوانی نیرومند جورش را خواهند کشید.
او از همین‌جا بوی تنش که باد با بوی کهورها در هم آمیخته را حس می‌کند، دامنش را در باد پر از بوی مرد رها می‌کند که گل‌های آبی و سبز پیراهنش هم بر باد سوار شوند.
اما من هرگز این‌ها را نخواهم نوشت، می‌دانم كه می‌توانست این طور بشود؛ اما نشد، می‌نویسم حوری قطعا یک حوری است، می‌گویم قطعا...ولی نه آن حوری بیست و چند ساله که شما شاید در خاطرات چند سال پیش‌تان پیدایش کنید، می‌توانست...
فکر می‌کنید که پسرکی هم دارد با چشمانی آبی و یا شاید هم سبز.
حوری زیاد دعا می‌کند، دیگر غصه گود افتادن چشمانش را نمی‌خورد، جمعه‌ها نذری می‌دهد که شاید پسرک چشم آبی، و نه، گمان می‌کنم سبز، بتواند روزی راه برود و حوری هم مثل مادران دیگر ذوق کند، بخندد و پسرک را بغل کند، او را بو کند و بگوید فدای موهای طلایی‌ات بشود، مادر...
می توانست باشد. ولی مطمئن باشید که نیست. اما شک نکنید، حتی لحظه‌ای هم شک نکنید که او یک حوری است با موهای طلایی و چشمانی آبی...آه، خدایا، دروغ نگویم، شاید هم سبز...

حوری یک حوری است
وقتی یک روز به چشمان‌تان خیره شود و شما ندانید که آبی‌اند یا سبز، آن‌روز باور خواهید کرد.
ببخشید که دوباره تکرار می‌کنم. ولی حوری قطعا یک حوری است، امیدوارم خیال نکنید که من آن دخترک لپ قرمز کلاس دوم را می‌گویم که معلم تشخیص نمی‌داد چشمانش آبی‌اند یا سبز.
صدایش می‌زند حوری، با دو دست موهای طلایی‌اش را به زیر هل می‌دهد، مقنعه را می‌کشد جلو، معلم آن صورت گرد را می‌بیند که می‌خندد و جای خالی یک دندان را لو می‌دهد. معلم هوس می‌کند دختری داشته باشد تا کسی تشخیص ندهد که چشمانش آبی‌اند یا سبز.
صدایش می‌زند: « حوری...» و او جواب می‌دهد: « حاضر!...هستم ولی نه آن حوری که باد با موهایش بازی کند...»
نگفتم که این، او نیست. هنوز پیدایش نکردید؟ به حرف من گوش کنید، حوری همین‌جاست. لابه لای همه‌ي خاطرات شما، می‌شود پیدایش کرد...همه جا پیدا می‌شود...
ما فکر می‌کنیم، قصه‌ي قصاب از قصه‌ي نانوا جداست، اما نیست. آدم‌ها همه در یک قصه گیر افتاده‌اند و همیشه قصه‌ای تعریف می‌کنند، فکر می‌کنیم چه شگفت انگیز!...اما نمی‌دانیم که این همان قصه‌ي ماست؛ اما با زبان دیگری.
کاش بیشتر به دنبالش بگردید! من ایمان دارم که می‌توانید پیدایش کنید...آهان...پیدایش کردید؟...کجا؟...بله خودش است می‌دانستم که پیدایش می‌کنید، آن‌جا نشسته روی آن بلوک سيماني...
مادر موهای طلایی او را گرد قیچی می‌زند، او از شپش بیزار است.
دیدید گفتم موهایش طلایی است، اما شما چرا بجای نگاه کردن به چشمان آبی...یا سبز او، به صورت استخوانی و آفتاب سوخته مادرش نگاه می‌کنید؟ !...
فکر می‌کنید او چیزی از قصه حوری می‌داند؟
خب پس حوری را دیدید، گفتم که او پانزده ساله یا بیست و چند ساله نیست، اما می‌توانست باشد، سر هیچ کلاس دومی هم ننشسته اما می‌توانست روزی کلاس دومی هم باشد، هیچ بر جستگی روی بدن کوچکش نیست که قامتی مردانه را عاشق کند، شاید می‌توانست عاشقی هم داشته باشد.

حوری یک حوری است 2
باشد، او از قصه هیچ کودک فلجی خبر ندارد. فقط می‌گوید" این‌جایم درد می‌کند" و با دست کلیه‌اش را فشار می‌دهد.
می‌گوید" این‌جایم" چون هنوز نمی‌داند که باید بگوید"کلیه"، می‌دانید او هرگز کتاب علوم را نخوانده است.
پیدایش کردید؟ دیدید که چطور اشک‌هایش...
نگران نباشید، او یک حوری است و این یک قصه است، قصه‌ي همه‌ي ما. فقط آن را از چشمان حوری می‌بینیم و اصلا تقصیر شما نیست که چشمانش آبی‌اند و شاید هم سبز...
تقصیر سگ‌ها و بره‌ها هم نیست که همیشه آب را گل آلود می‌کنند، تقصیر گودال هم نیست که هرگز چشمه نبوده و هیچ کهورستانی هم نداشته، تقصیر مادرش هم نیست آخر او نمی‌داند...
می‌دانید حوری یک حوری است، آن‌جا نشسته و باد موهایش را از دم قیچی می‌گیرد و در خاک می‌غلطاند و بر دامن کاه‌گلی تنور می‌چسباندشان.
اشک‌های حوری انگار آبی می‌شدند و یا سبز. مادرش ندانست پدرش هم، من می‌دانم که ملا هم نمی‌دانست ولی گمان می‌کردند که می‌داند.
تقصیر هیچ کس نیست که ملا بخت گشایی بلد است و طلسم به دست آوردن دل یار هم دارد، اما نمی‌داندکه حوری...
و باد موها را از دامن تنور می‌گیرد و غلطان با خود می‌برد. موها آن‌جا هستند، لابه لای خارهای کنار آن سنگ گیر کردند. شاید زیر آن سنگ بشود یک جفت چشم آبی و یا شاید هم سبز پیدا کرد، ولی اشتباه نکنید، حوری قطعا یک حوری است...







۷/۱۵/۱۳۸۸

جستاري در باب نقش تاويل در هنر مدرن

محمد رضا يكرنگ صفاكار

چنين به نظر مي‌رسد كه از اواخر قرن نوزده تاكنون، روند شتاب‌آلوده رشد صنعت و تكنولوژي تمدن جهاني و تغييرات سريع و تأمل‌ناپذير جوامع مدرن، گسترش و تسلط گرايش‌هاي خود گريز بر عرصه‌ي انديشه و هنر انسان مدرن را به واكنشي – هر چند در عمق، انفعالي – ناگزير مبدل ساخته است. به ويژه كه اين روند شتاب ناك و تحولات پي در پي با تجربيات دهشتناك و دردآلود وقوع دو جنگ جهاني و تسلط رژيم‌هايي خودكامه بر مبناي نظام‌هاي ايدئولوژيك – و به ظاهر عقلاني – همراه شده، در راستاي اين گسترش، آثار هنري پيچيده، مبهم، درون‌گرا، انتزاعي و غريبي پديد آمدند و مطابق آن چنان كه تولستوي در كتاب هنر چيست؟ درباره‌ي نظريه‌هاي زيبايي شناسي گفته است- نظريه‌هاي هنري و ادبي نويني تبيين يافتند بنا به يكي از پرنفوذترين اين نظريه‌ها، زيبايي شناسي كوششي براي بازشناسي قواعد زبان‌شناسي در آثار هنري است. آثاري كه هر قدر هم از خلاقيت و نبوغ هنرمند برخوردار باشند، نهايتاً از قواعد زبان شناختي فوق اراده‌ي آدمي تبعيت مي‌كنند. چنان كه با بررسي افسانه‌ها و حكايت كهن معلوم مي‌شود كه همگي آنها از يك يا چند الگوي ساختاري مشخص پيروي مي‌كنند الگويي كه مي‌تواند تعميم و تابع قواعد زبانشناختي در داستان سرايي باشد. بدين گونه، ساختار اثر هنري و فرم آن بسي مهمتر و اساسي‌ترين از معاني به هر حال مكرري است كه بيان مي‌كند و نيز، شعر چيزي به جز بيان نيست و معناي شعر به جز خود شعر و هدف آن به جز خود واژه‌هايش و نه آن چه اين واژه‌ها بيان مي‌كنند – نيست اين نظريه تا حدي بر اهميت الگوهاي زبان شناختي و در نتيجه بر اهميت فرم و ساختار اثر هنري تاكيد مي‌كند كه از ياد مي‌برد كه فرم و ساختار و معناي اثر هنري و الگوهاي زبان شناختي و معنايي كه اين گونه الگوها براي بيان آن به كار مي‌روند، در يك اثر شاخص و هوشمندانه به گونه‌اي كه ناگسستني به هم پيوسته‌اند و از اين رو ارزش هيچيك را نمي‌توان ناديده گرفت.

در راستاي اين نظريه مبتني بر همساني زيبايي شناسي و زبان شناسي، گفته شده كه چون در زبان ابهامي و عدم قطعيتي نسبت به واقعيتي كه بر آن دلالت مسمي كند وجود دارد – به طور مثال وقتي مي‌گويم درخت، مخاطب ما آن را به همان گونه كه در ذهن ما معني دارد در نمي‌يابد و از سوي ديگر نه درخت من و نه درخت مخاطبانم كاملاً‌منطبق با واقعيت عيني، كامل درخت – اگر چنين واقعيتي اصلاً كامل بوده و عينيت داشته باشد – نيست – پس جست و جوي معنا در اثر هنري جست و جويي بي‌حاصل است و بهتر است صرفاً به فرم و ساختار زيبايي آن توجه كنيم اين نظريه در جهت كوشش درست خود براي تأكيد بر نسبي بودن مفاهيم ادراك شده و به ويژه بيان شده (به ياري زبان) اين حقيقت را ناديده مي‌گيرد كه به هر حال تمامي كوشش‌هاي ما براي ادراك و بيان واقعيت‌ها و حقايق هستي درون و پيرامونمان، كوششي نسبي است و هنر – همچون علم – از اين رو ارزشمند است كه ما را از وجود نسبي‌مان به سوي مطلق – مطلق همواره دست نيافتني – و از موقعيت بيگانگي‌مان به سوي يگانگي، در حركتي بي‌پايان اما پيش روند سوق مي‌دهد. نظريه‌هاي ديگري بر اين حقيقت تاكيد مي‌ورزند كه اثر هنري معنايي يكه‌اي ندارد و چون فرايند آفرينش هنري در ذهن و روح مخاطبانش نيز مي‌تواند ادامه يابد،‌پس به تعداد مخاطبان در زمان‌ها و مكان‌هاي گوناگون مي‌تواند تفاسير و تعابير متفاوت از معاني اثر مي‌شود .

اين نظريه بر سويه‌ي آفرينشگرانه و خلاقانه‌اي هنر در تمامي مراحل آفرينش و انتقالش و نيز بر سويه‌ي دموكراتيك و پاي آن تاكيدد مي‌ورزد. اما اين تاكيد نبايد بدين معنا باشد كه هر تعبير از هر مخاطبي – مثلاً مخاطبي بيگانه شده بازيبايي و خرد يا نا برخوردار از آموزش هنري لازم براي درك اثر هنري كه بيش از هر چيز به معناي زنگار زدايي آينه‌اي احساس و انديشه‌ي اوست: مي‌تواند حتماً تعبير درستي باشد به عنوان مثال لارگو از كنسرتوي زمستان – از مجموعه ويلن كنسرتوهاي چهار فصل – اثر موسيقي‌دان ايتاليايي قرون هفده و هجده آنتونيو يوالدي را مد نظر قرار مي‌دهيم.

اين قطعه توصيفي موسيقايي از شر شر باران از بلندي بامهاي خانه‌ها و رخوت و آرامش دلپذير ناشي از گرماي مطبوع اجاق خانه است. مسلم است كه هر يك از مخاطبان گسترده و بي‌شمار اين موسيقي زيبا در زمان‌ها و مكان‌هاي مختلف، در صورت ارتباط برقرار كردن با آن تصاويري از اين منظره ريزش باران را با تجارب حسي و احساس خاصي كه در اين باره در خاطراتش ثبت شده‌اند. در همه آميخته و بدين گونه آن را با برداشت و تجسم ويژه‌‌اي در ذهن خود باز مي‌آفريند؛ اما آيا اگر كسي اين قطعه را تو صيفي از صحنه‌ي نبرد يا حركت قطار تعبير نمايد ارتباط فعال و درستي با اثر برقرار كرده و تاويل مناسبي از آن ارايه داده است؟

هر اثر هنري ارزشمندي دامنه‌ي معنايي گسترده اما به هر حال محدودي دارد دامنه‌ي معنايي هر اثر هنري خلق شده توسط انسان كه به هر حال موجوديتي نسبي دارد – هر چند گسترده‌اما به هر حال محدود آن است و نه اينكه به تعداد مخاطبان بي‌شمارش درگذشته و حال و آينده، بي نهايت باشد. گوناگوني احساسات، انديشه‌ها، محسوسات و الهاماتي كه اثر هنري در روح و جان مخاطبانشان بر مي‌انگيزاند، به معنايي ناهمسويي و ناهماهنگي و تضاد آن ها با هم و با نيت مولف اثر و معاني آشكار و نهاني كه اثر به ياري ابزاربياني‌اش بر آن‌ها دلالت مي‌كند نيست؛ و از اين روي كار شگفت‌اثر هنري ايجاد پيوند و نزديكي – و نه افتراق بين قلب و انديشه‌ي انسان‌ها – به رغم فرديت شان – حول تجسمي خلاق از زيبايي و حقيقت است تجسمي خلاق كه احساسات، انديشه‌ها، محسوسات و الهامات گوناگون و در عين حال مشتركي را در ذهن مخاطبان برانگيخته و آنها را با خود، همنوعانشان و هنرمند خالق اثر و نيز با جان هستي و آفريدگارش يگانه مي‌سازد به راستي چه شوق‌انگيز است كه به عنوان نمونه – قطعه ‌ي لارگوي ويوالدي مي‌تواند مخاطباني از ديروز تا امروز و تا آينده را در نقاط مختلفي از جهان، حول تجمسي از منظره‌ي بارش حيات بخش باران، به رغم تفاوت‌هاي بسياري كه چنين تجمسي در ذهن ويژه‌ي هنر مخاطب مي‌يابد متحد و يگانه سازد ! همچنين گفته مي‌شود از شاخصه‌هاي هنر مدرن، بهر‌ه‌گيري هنرمند از عناصر حذف و غياب در اثرش است؛ چرا كه بدين گونه گويا ذهن مخاطب به دريافتن معناي اثر هنري و دست ‌يابي به تعبير و تاويل ويژه‌ي خود برانگيخته خواهد شد. به همان گونه كه براي استفاده از روش برتولت برشت موسوم به بيگانه سازي يا فاصله‌گذاري چنين مزيتي قايل مي‌شوند به عنوان مثال، در ابتداي فيلم طعم گيلاش ساخته ي عباس كيارستمي، آنجا كه صداي مردي را كه با تلفن عمومي حرف مي‌زند، مي‌شنويم، باجه تلفن را نمي‌بينيم و آنجا كه باجه را از ديد بديعي مي‌بينيم مرد در آن حضور ندارد و يا در پايان فيلم درست هنگامي كه بديعي؛‌براي اجراي نقشه‌ي خودكشي‌اش آماده مي‌شود، فيلم در تاريكي فرو مي‌رود و بعد كارگردان و عواملش را مي‌بينيم كه انگار آماده‌ي پايان دادن به كارشان هستند.درباره‌ي اين گونه استفاده از حذف و غياب‌و فاصله گذاري – و همچنين حذف آغاز و پايان – بسياري از منتقدين و حتي خودكارگردان چنين گفته‌اند كه بدين گونه آفرينش – يا بازسازي – بخش‌هاي حذف شده در ذهن هر مخاطب به گونه‌اي متفاوت شكل مي‌گيرد و نيز با ممانعت از درگير شدن احساسات و عواطف مخاطبان با فيلم – با تاكيد بر اينكه مثلاً اين كه شما مي‌بينيد صرفاً يك فيلم است – تفكر خلاق آنان برانگيخته خواهد شد. اما به راستي هرگونه حذف و غياب بخشي از عناصر صوتي و تصويري فيلم – به عنوان نمونه حذف تصوير با باجه تلفن به هنگام حضور صداي مكالمه‌ي تلفني و يا بلعكس – موجب تداوم آفرينش خلاق و متفكرانه‌ي فيلم در ذهن مخاطب خواهد شد؟ آيا بدرستي با هرگونه فاصله‌گذاري و بيگانه‌سازي مخاطب با فيلم – مثلاً با حضور يكباره كارگردان و عوامل فيلم و پشت صحنه‌اي آن – تماشاگر احساسش را كنار خواهد گذاشت و به تفكر خواهد پرداخت؟ اگر هم اين طور باشد،‌آيا فرايند درك اثر هنري و باز آفرينشگري آن – و يا حتي فرايند درك و بازآفريني زندگي فرآيندي صرفاً عقلاني است؟ در حالي كه ارسطو سالها پيش (2500 سال پيش) به درستي گفت كه خرد حاصل عقل و احساس توامان آدمي است. به جز اين نگاهي به بهره‌گيري خلاق و انديشمندانه از حذف و غياب در آثار شاخص هنري، تفاوت بين استفاده‌ي خلاق و انفعالي از دستاوردهاي هنر معاصر و دريافت‌هاي نقد مدرن را روشن مي‌كند به عنوان مثال روبر برسون درفيلم" يك محكوم به مرگ مي‌گريزد " كه به تلاش موفقيت‌آميز يك عضو جنبش مقاومت فرانسه براي رهايي از زندان مخوف و مرگ‌بار گشتاپو مي‌پردازد، بسياري از عناصر ديداري و شنيداري فضاي زندان را حذف كرده تا دوعنصر شاخص را مورد تاكيد قرار دهد صداي قطاري در حال گذر كه به نشانه‌‌ي ميل به رهايي از بيرون زندان به گوش مي‌رسد و دست‌هاي جوان محكوم به مرگ كه مي‌كوشد از ابزاري ساده همچون قاشق و تكه‌اي چوب يا سيم و پتو ملحفه، وسايل لازم براي رهايي‌اش را بسازد.

حذف آغاز و پايان داستان نيز از عناصر شاخص هنر مدرن قلمداد شده است؛ چرا كه به گفته‌‌ي ژاك ريوت «در جهان مدرن، براي هيچ داستاني پايان قطعي در كار نيست و ما ديگر نمي‌توانيم داستان‌هايمان را به پايان برسانيم.»

اين درست است كه واقعيت ‌هاي جهان معاصر چنان مبهم،‌پيچيده ، پر تناقض، آشفته و نوميد كننده و غير قابل پيش‌بيني به نظر مي‌رسند كه انگار داستان‌هاي زندگي فردي و اجتماعي و جهاني مان ناتمام و پايان نيافتني‌اند و آغازشان نيز در هاله‌اي از مهي غليظ و ادراك زده‌اي قرار دارد.. اما آيا رسالت ديرينه‌اي هنر سوق دادن ما از اين آشفتگي‌ها و بيگانگي‌ها به سوي آرامش و يگانگي نيست؟ آيا ارزش هنر از جمله بدين خاطر نيست كه با فرياد آوردن نقطه‌اي آغاز و ازلي، ما را به رقم زدن پايان داستان‌زندگي ما و سرنوشت جهاني كه در آن زندگي مي‌كنيم بر مي‌انگيزاند؟ پاياني كه خود آغاز و پرسشي ديگر است؟ نگاهي به آغاز و پايان – مقدمه و موخره‌هاي فيلم‌هايي چون سولاريس، استاكر و ايثار اثر آندري تاركوفسكي ويا رمان ورونيكا تصميم‌مي‌گيرد بميرد – اثر پائولوكوئيلو – نمونه‌هايي شاخص و زيبا از توجه همه جانبه و خلاق به حقيقت نهفته در سخن ژاك ريوت رافرا رويمان قرار مي‌دهد. توجهي كه معطوف به رسالت هنر در برانگيختن ما به بازخواني مخاطرات ازلي آغازين وتعيين پايان داستان‌هاي زندگي ماست و در عين حال غافل نيست كه پايان داستان‌ها نمي‌تواند چنان بي‌توجه به پيچيدگي‌ها و تناقضات واقعيت‌هاي جهان معاصر باشد كه ساده‌لوحانه و بي‌ثمر به نظر ‌آيد و نيز راه را بر مشاركت ما در پايان بخشيدن به داستان به نحوي كه آغاز بر داستاني جديد باشد كه در ذهنمان شكل گرفته و تداوم مي‌يابد. بر بندد چنين توجهي متفاوت با تأثير پذيرفتن انفعالي و غيرمسئولانه هنرمند از واقعيت‌هايي است كه ريوت بدان‌ها اشاره دارد.

گفته مي‌شود كه زندگي شخصي و اجتماعي هنرمند و موفقيت جغرافيايي و تاريخي او و نيز نيت او از خلق اثر هنري (نيت مولف) اهميتي در درك معاني اثر ندارد. اين گفته به اين حقيقت اشاره و تاكيد دارد كه براي درك و نقد اثر هنري بيشتر به خود اثر بايد توجه كرد و نه به مسائل بيرون از آن. اين درست است كه نقطه‌ي آغاز درك اثر هنري خود آن اثر و مشخصات و ويژگي‌هاي ساختاري و معنايي آن است؛ اما آيا بعد از اين، هر چه از زندگي شخصي و اجتماعي و موفقيت جغرافيايي و تاريخي هنرمند به هنگام خلق اثرش آگاه‌تر شويم، آن را بهتر و روشن‌تر درك نخواهيم كرد؟ نمونه‌هاي بسيار از آثار هنري و ادبي پاسخ مثبت به اين پرسش مي‌دهند به عنوان نمونه آيا مي‌توان تأثير جنبش سوررئاليسم در زمانه‌ي نگارش رمان بوف كور اثر صادق هدايت و يا تأثير روابط هدايت با مادرش را بر تصويري كه از زن – مادر اين رمان ارايه مي‌شود، ناديده گرفت؟ و ديگر اينكه اين درست كه در بسياري از موارد دريافت‌هاي مخاطبان و منتقدان از اثر متفاوت و حتي به دور از نيت مولف آن است، اما آيا تمامي نيت مولف از خلق اثرش در آگاهي و هوشياري‌اش قرار دارد؟ مثالي مي‌زنيم:چندي پيش داستان كوتاه و زيبايي از دختر بچه‌اي 6 ساله خواندم او داستان رافي‌البداهه گفته بود و بزرگترش بدون تغييري آن را نوشته بود داستان چنين بود: گل يخي با دوستش پرنده صحبت مي‌كند و به او مي‌گويد كه من هم مي‌توانم مثل تو پرواز كنم پرنده نمي‌پذيرد و معترض مي‌شود كه تو نمي‌توان چون به زمين چسبيده‌اي. ميخك مي‌گريد و سنجابي كه از كنار او رد مي‌شده از او مي‌پرسد چرا گريه مي‌كني؟ ميخك مي‌گويد چون پرنده گفت من نمي‌توانم پرواز كنم سنجاب مي‌گويد كه حق با او ا ست و تو نبايد زور بگويي فقط پرنده‌ها مي‌توانند پرواز كنند و ذستشان را از هم باز كنند؛ اما غصه نخور! روزي پرنده همسر تو مي‌شود و ترا بر بالهايش مي‌نشاند تا تمام دنيا را ببيني. اين داستان، ميل دختر بچه‌به رها شدن از وابستگي به مادر – زمين و نيل به استقلال و رشداجتماعي به كمك پدر – همسر را بيان مي‌كند. ميلي كه در نقاشي‌هاي كودكاني با اين سن، اغلب به صورت درخت يا گلي كه تا حدي نزديك به خورشيد قد بر كشيده و حتي پرندگان يا پروانه‌ها و زنبورهاي كوچكي – نمادي ديگر از خود – نيز در اطراف شاخه‌ها و گلبرگ‌هاي آن به سوي آسمان پرواز مي‌كنند، نمود مي‌يابد. اما آيا كودك از اين نيت خود آگاهي كامل دارد؟ آيا او مي‌داند كه در ناخودآگاه جمعي آدميان، زمين نماد مادر، آسمان نماد پدر و درخت و گل نمادي از خود است؟ خودي كه از ابتداي رشد ريشه در زمين دارد؟ آيا اين گونه آثار هنري كودكان خارج از نيات و اميال هر چند ناهشيار اما ضروري و پيش برنده‌ي كودكان قرار دارند؟ آيا مي‌توان اين آثار را بدون توجه به اين اميال و ضرورت‌ها و حتي متضاد با آن‌ها تاويل نمود؟ آيا خواب‌هايي كه مي‌بينيم نيز همين گونه نيستند؟ آيا آثار هنري تكرار متعالي‌تر خواب‌ها و خلاقيت‌هاي كودكانه نيستند؟

در جهت مقابله با گرايش‌هايي كه زماني بر شرايط توليد آثار هنري مسلط بودند و هنر را در خدمت تعهدات ايدئولوژيك قلمداد مي‌كردند، هنر مدرن گرايش به رهايي هنر از قيد هر تعهد ايدئولوژيك داد .اين گرايش هنر براي هنر اگر درست فهيمده شود، به معناي عدم تعهد هنر به زيبايي، حقيقت و زندگي نيست چرا كه در اين صورت هنر نمي‌تواند وفادار به خويشتن هنرمند و براي هنر باشد هنرمند نمي‌بايست به جز به خويشتن خويش به چيز ديگري متعهد باشد اما اين خود به معناي تعهد به نيازهاي اساسي و انساني خويشتن يعني زيبايي، حقيقت، عشق، عدالت، بيگانگي ستيزي و يگانگي، وحدت و روح زنانه و روح مردانه، وحدت مادرانگي و پدرانگي، وحدت عقل و احساس، حس و شهود و خلاصه‌ي كلام حركت به سوي باروري و زندگي است تعهدي كه نه از راه‌يكه و كاناليزه شده‌ي ايدئولوژي كه از راههاي ويژه و گوناگون خلاقيت انديشگون و احساسمند هر هنرمند، قابل جست و جوست.

جهان مدرن، بيش از پيش در مي‌يابد كه راه هنر راهي است پر رنج و دشوار و در عين حال از عشق و لذت و اميد سرشار، كه هنرمند و مخاطبانش را به پذيرش فعال و خلاق نقش و مسئوليتي كه به سهم خود براي نجات جهان به نيروي زيبايي و يگانگي و عشق و خرد دارند بر مي‌انگيزاند

بدين سان اين سخن رواج يافته كه هنرمند فقط پرسش را مطرح مي‌كند و در صدد يافتن پاسخ‌ها نيست، سخني است ناشي از عدم درك رسالت هنر و تن در دادن به رخوت ناشي از انفعال و عدم پذيرش مسئوليت، هر چند كه اين بدان معنا نيست كه پاسخي كه در اثر مي‌توان يافت پاسخي ساده و يك جانبه و قطعي است كه مشاركت و خلاقيت ويژه‌گي مخاطبان را به ياري نمي‌طلبد و يا فعال نمي‌كند.

اين نيز سخن نادرستي است كه هنرمند، جامعه‌شناس، فيلسوف، روانشناس، اخلاق‌گرا و… نيست و صرفاً يك هنرمند است. هنرمند حقيقي، تمامي اينها هست و بيشتر از همه‌ي اينها هنرمند است و از هنرش براي بيان تمامي دريافت‌هايش از واقعيت‌ها و حقايق جهان درون و بيرونش، سود مي‌جويد. اين نيز سخن درستي نيست كه اثر هنري هر چه چند سويه‌تر و مبهم‌تر باشد، بيشتر مخاطبان را به تلاش براي دستيابي به تاويل ويژه‌ي خود اثر رهنمون مي‌شود؛ اين درست كه مخاطب براي ارتباط برقرار كردن با اثر هنري بايد رنجي آفرينشگرانه را متحمل شود، اما اين رنج بايد به ثمر رسد و لذتي در پي داشته باشد.

نتيجه اينكه اثر هنري، به فرش ايراني مي‌ماند كه طرحي ماندالايي (نقوش دوار متحد المركز كه در روانشناسي يونگ نمادي از تماميت وجود آدمي هستند) دارد طرحي با گره‌ها، رنگ‌ها و مجموعه طرح‌هاي كوچك پرشمار كه نهايتاً معطوف به طرح و نقشي مركزي هستند و از ديگر سوي، در مجموع، يادآور بهشت ازلي گمشده‌اي هستند كه انسان در زندگي‌اش همواره آن را باز مي‌جويد اثر هنري، حتي آنگاه كه پليدي‌ها و بيگانگي‌هاي عارض شده بر زندگي آدمي را به نمايش مي‌گذارد از سويي زيبايي‌ها، يگانگي‌ها و حقيقت بهشت ازلي را فرايادمان مي‌آورد و از سوي ديگر خود از وحدت نهايي مايه‌ها و عناصر كثرت يافته‌ي ساختار و معنايي برخوردار است وحدتي كه فرم و محتوا ساختار و معنا، واژه‌ها و معاني واژه‌ها، مايه‌هاي اصلي و فرعي يا دستمايه و درونمايه‌هاي اثر را در پيوندي ناگسستني با هم قرار مي‌دهد. بدين سان، اثر هنري در مركز و قلب كهكشان قرار مي‌گيرد – مركز و قلبي با طرحي يا ساختاري ماندالايي همچون فرش، آنگونه كه گفته شد – نيت آگاهانه و ناآگاهانه مولف، زندگي فردي و اجتماعي و مشخصات تاريخي و اقليمي اين زندگي، برداشت‌هاي ويژه و متعارف – اما همسويه و هماهنگ با هم و با قابليت‌هاي ساختاري و معنايي اثر، ناخودآگاه جمعي و فردي هنرمند و مخاطبانش و خلاصه هر آنچه كه به نوعي در شكل‌گيري و چگونگي آفرينش مدام اثر مؤثر است را گرداگرد خود در پيوند و وحدتي پويا و فعال قرار مي‌دهد وحدتي كه در عين حال استقلال نسبي هيچيك از عناصر وحدت يابنده را نفي نمي‌كند و نيز اهميت اساسي هسته‌ي مركزي يعني خود اثر را ناديده نمي‌گيرد و مگر نه اينكه كل جهان، از بي‌نهايت كوچك گرفته تا بي‌نهايت بزرگ، فرمي ماندالايي – كهكشاني دارد و هنر نيز تجسمي است از زيبايي و حقيقت جهان هستي؟

اما چنين ديدگاهي نسبت به اثر هنري مي‌تواند حاصل اتحاد تمامي نظريه‌هاي نقد ادبي و هنري مدرن باشد كه هر يك به تنهايي گوشه‌اي از حقيقت را آشكار مي‌كنند چنين به نظر مي‌رسد كه با ظهور گرايش‌هايي نو در هنر معاصر به در هم آميزي هنر سنتي و مدرن، زمينه‌هاي چنين اتحاد فراهم آمده است. اما در جامعه ما، ترويج و معرفي اين نظريه‌هاي نوين كه در انديشمندانه‌ترين و محققانه‌ترين صورتش با كتاب‌هاي بابك احمدي از جمله ساختار و تأويل متن ـ آغاز شده است. به برداشت‌هايي تك بعدي و يك جانبه از اين نظريه‌ها منجر شده – به عنوان نمونه‌اي شاخص در زمينه نقد آثار اخير عباس كيارستمي و نوعي تنبلي، ساده انگاري، عدم خلاقيت و ناديده گرفتن مسئوليت پيامبرانه‌ي هنرمندان – آنگونه كه تاركوفسكي مي‌گفت – را در خلق و نقد و درك آثار هنري رواج داده و توجيه نموده است. روندي كه عاميانه‌ترين شكلش به تعدد شاعران و بي‌پروايي‌شان در ارايه‌ي «اشعاري» بي‌معنا و راحت و پيچيده نما انجاميده است.

و اين در حالي است كه جهان مدرن، بيش از پيش در مي‌يابد كه راه هنر راهي است پر رنج و دشوار و در عين حال از عشق و لذت و اميد سرشار، كه هنرمند و مخاطبانش را به پذيرش فعال و خلاق نقش و مسئوليتي كه به سهم خود براي نجات جهان به نيروي زيبايي و يگانگي و عشق و خرد دارند بر مي‌انگيزاند؛ و اين حركتي است مدام از نسبي به مطلق؛ حركتي پايان‌ناپذير و زندگي ساز و همسويه با حركت پيامبران.

۷/۱۰/۱۳۸۸

بهترین لحظات زندگی از نگاه چارلی جاپلین




عاشق شدن

آن قدر بخندی که دلت درد بگیره

بعد از این که از مسافرت برگشتی ببینی هزار تا نامه داری


برای مسافرت به یک جای خوشگل بری


به آهنگ مورد علاقه‌ت از رادیو گوش بدی


به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی


the towel is warm از حموم که اومدی بیرون ببینی حوله‌ات گرمه !


آخرین امتحانت رو پاس کنی


کسی که معمولا زیاد نمی بینیش ولی دلت می خواد ببینیش، بهت تلفن کنه


توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده
نمی کردی پول پیدا کنی


برای خودت تو آینه شکلک در بیاری و
بهش بخندی !!!

تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعت‌ها هم طول بکشه

بدون دلیل بخندی


بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره از شما تعریف می کنه


از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه هم می تونی بخوابی !


آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد شما می یاره


عضو یک تیم باشی


از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنی


دوستای جدید پیدا کنی


وقتی "اونو" می‌بینی دلت هری بریزه پایین !


لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی


کسانی رو که دوست‌شون داری رو خوشحال ببینی


یه دوست قدیمی رو دوباره ببینید و ببینید که فرقی نکرده


عصر که شد کنار ساحل قدم بزنی


یکی رو داشته باشی که بدونید دوستت داره


یادت بیاد که دوستای احمقت چه کارهای احمقانه ای کردند و بخندی و بخندی و ... باز هم بخندی


اینها بهترین لحظه‌های زندگی هستند قدرشون روبدونیم। زندگی یک مشکل نیست که باید حلش کرد بلکه یک هدیه است که باید ازش لذت برد


وقتی زندگی ۱۰۰ دلیل برای گریه کردن به تو نشان میده تو ۱۰۰۰ دلیل برای خندیدن به اون نشون بده.
(چارلی چاپلین)