خداحافظ گاری کوپر. رومن گاری. ترجمهی سروش حبیبی. تهران:انتشارات نیلوفر
گاری کوپر در آغوش مادر
در نظریهی روانکاوی از مفهومی سخن میرود با عنوان «هراس جدایی» که فروید آن را ترس کودک از جدا شدن از آغوش مادر و از دست دادن او و در نتیجه حمایتها و مراقبتهایش میداند. این مفهوم به شکل فراگیرتری شامل اضطراب و هراس جدایی از هر کسی که نوعی دلبستگی به او داریم نیز میشود. به نظر میآید کلید فهم رابطهی عاطفی شخصیتهای کتاب، درک همین مفهوم است: «لنی را همه دوست داشتند. باگ میگفت این مال این است که لنی زیبا و گیراست، توی مایه بور شاسیبلند که در زنها احساس مادرانه را بیدار میکند».
جس آغوشی مادرانه دارد. اتفاقاً مادرش او و پدر را رها کرده تا سراغ مرد دیگری برود. هنگام معاشقه هم، بسان یک مادر، لنی را در بر میگیرد: «جس جلوی خودش را میگرفت که موهای او را ناز نکند. امیالش خیلی مادرانه بود. تمایلات مادرسالاری داشت و خود میدانست که دارد». لنی اما نمیپذیرد؛ مقاومت میکند. او از عشقورزیدن به یک زن/مادر واهمه دارد زیرا از آغوش مادرش خیانت و بیوفایی دیده: « مادرم وقتی من ده سالم بود عاشق یک نفر شد. دیوونهش شد. حالا کارش به کجا رسیده؟ هیچ نمیدونم، اصلاً ازش خبری ندارم. نمیدونم کجاست. می بینی؟ این عاقبتش». پس مکانیسم دفاعیش را انتخاب میکند؛ پیشدستی میکند: «من که چیزی نگفتم؛ فقط گفتم اونهایی را که میذارن و میرن دوست ندارم. اینه که اول خودم میذارم میرم. اینجوری خاطرجمعتره!». لنی از دادن امتناع میکند؛ او نمیبخشد؛ تعلق نمیگیرد؛ لنی در مرحلهی مقعدی تثبیت شده است. او دچار یبوست احساسی است؛ فرار میکند؛ حتا از وطن، مام میهن نیز میگریزد و رفقایش هم؛ از شهر از مردم، تا دو هزار متر بالاتر از سطح گه!
پدر آرمانی اما هست؛ لنی، گاری کوپر را با خودش دارد. او را مسخره میکنند: « این بابا از امریکا فرار کرده و امریکا رو اون سر دنیا گذاشته و اومده. اما عکس گاری کوپر را با خودش آورده. جداً دلتون نمیخواد یه فصل گریه کنید؟». زیرا لنی دوست ندارد در جایگاه پدر قرار گیرد: « دنیا برای بچهدار شدن اصلاً آمادگی نداره. من دوست ندارم آزارم به کسی برسد، اون وقت چطور بچهی خودمو اذیت کنم؟ امروز دیگه نمیشه بچهدار شد. ... ما می تونیم با هم خوشبخت باشیم و یک طفل معصوم مجبور نباشد کفارهش رو بده. این بچه وقتی بزرگ شد چه خاکی به سر خودش بریزه؟ از کی کمک بخواد؟ از بیمههای اجتماعی؟ نه، بسه. قابل تحمل نیست.»
پدر جس کودکی بیش نیست و دخترش را کودکانه دوست دارد. زیبا و تحسینبرانگیز است اما اعتمادبهنفسش را از دست داده. او نتوانسته همسرش را ارضا کند و حالا در آستانهی جدایی دیگریست. ولی او این بار تاب نمیآورد؛ ادیپوار برونریزی میکند و خود را به دست فنا میسپارد. جس سلطهی مادرانهاش را بروز میدهد. لنی تقلا میکند. میکوشد تا از شر جس خلاص شود: « من مادر نمیخوام. اصلاً با مادرجماعت کاری ندارم. مادر خودمم کار خوبی کرد که منو گذاشت و رفت.». اما مکانیسم دفاعی او این بار به کار نمیآید. عشق کار خودش را کرده است. بنابراین چارهای جز ماندن ندارد؛ دوست میدارد و میپذیرد که دوست داشته شود. پس تضمین میخواهد، از آغوشش هموارگی میخواهد؛ جاودانگی طلب میکند. جس/مادر لالاییکنان او را آرام میکند: «میفهمم لنی بخواب. بخواب عزیزم. بخواب طفلک نازم. من هیچ وقت تو رو نمیذارم برم. هیچوقت. تویی که اول منو میذاری میری. نترس، بخواب بچهی نازم».
پس از جنگهای جهانگیر نخست و دوّم، دنیا نابود شد. محیطهای اجتماعی و اقتصادی و سیاسی آشفته بودند و دیگر، بهیچچیز نمیشد اعتماد کرد. دموکراسی اعتمادبخش نبود و سرمایهداری، بیبند و بار، تودهها را استثمار میکرد. در غرب، همهچیز ویرانه بود و در شرق اوضاع از این بدتر. رهبران شوروی، پس از پایان جنگ، منطقة حایلی در شرق اروپا ایجاد کردند تا از حملههای تاریخی اروپای غربی مصون بمانند. هیچکدام از دو ابرقدرت جنگ سرد، آیندة درخشانی را نوید نمیدادند. پیشتر که بیاییم، پس از آن، در سالهای ۱۹۶۰ جنگ ویتنام آغاز و آمریکا در حمایت از ویتنام جنوبی وارد نزاع شد. در اوت ۱۹۶۴ جنگی تمام عیار – برخلاف پیشبینیهای جانسن، آقای پرزیدنت ایالات متّحد – براه افتاد. جانسن – گرچه برای دور بعد نامزد ریاستجمهوری نشد – براساس قطعنامة خلیج تونکن، صد و هشتاد و پنج هزار سرباز، روانة ویتنام کرد. مردم شعار میدادند و میپرسیدند «هی ال بی جی، امروز چند تا بچّه کشتی؟!» چطور میشد بعد از دیدن جنگی که تنها پایان «شرافتمندانه»اش – اینبار بابتکار پرزیدنت نیکسون – از ۱۹۶۹ تا ۱۹۷۳ و بعبارت بهتر تا ۱۹۷۵ بدرازا کشید، بچیزی اعتقاد داشت؟! چطور میتوان در دنیایی که کاپیتالیسمش استثمار میکند، کمونیسمش، با استقرار موشک در کوبا، دنیا را بسوی جنگ هستهای میکشاند و دموکراسیش بسادگی جنگ براه میندازد، بچیزی معتقد ماند؟ حتّی باخلاق هم نمیتوان دلخوش کرد. لابد دوست ندارید تجاوز سربازان آمریکایی به زنان و دختران ویتنامی را پس از کشتار مردم دهکدههای ویتنامی پیش چشمتان بیاورم؟ نظرتان دربارة کمونیستهای ویتنامی چیست که اهالی همخون دهکدهای را کشتند تا آمریکاییها را غافلگیر کنند؟ میبینید، هریک از دیگری بدترند. هیچ چیز ارزش اعتقاد ورزیدن ندارد. حتّا معنویّت هم کالایی شده در بازار مکّارة اینجهانی که این و آن را فریب بدهند. دیگر خودتان حسابش را بکنید که چطور میشود مثلاً به خانواده اعتماد کرد؛ خندهدارست!
لنی – شخصیّتِ داستانِ «خداحافظ گاری کوپر» – یکی از بیشمار سربازان آمریکایی جنگ ویتنام است که چون بهیچ چیز اعتقاد ندارد، گریخته و در کوههای آلپ برای خودش اسکی میکند! نه، منظورم این نیست که مثلاً با جنگ آمریکا مخالف است یا از دیکتاتوری رهبران شوروی دلش خون و چه میدانم، با تبعیض نژادی یا زیر پا گذاشتن حقوق بشر مخالفتی دارد. خیالتان را آسوده کنم؛ اصلاً او حتّا به همین مخالفتکردنها هم اعتقادی ندارد. کار لنی «با این مسایل روانی حکایت جن است و بسمالله.» منظورم، مسایلیست که فرضاً عزی با آنها درگیر است؛ که از عقدههای روانی او ناشی میشوند و از او دیوانهای درست و حسابی میسازند؛ دیوانهای که از نژادپرستی و سیاهستیزی و رسوایی آمریکا و بوداپست، انتقاد میکند! جز عزی، اَلِک هم حوصلة لنی را سر میبرد. الک – راهنمای کوهنوردی – «میهنپرست» است. او «عِرقِ ملّی» دارد! یعنی در واقع نگران پالان کجِ زنش است: بعد از اینکه میفهمد زنش با نزدیکترین رفیقش مشغول بوده، عکسهای بچّههایش را جلویش ردیف میکند تا بفهمد کدام بچّهاش شبیه کدام مشتریاش است! امّا در نظر لنی، اینکار عین دیوانگیست؛ اعتقاد به خانواده را میگویم. «چه اهمیّتی داشت که پسرش مال خودش باشد یا نه؟» و چرا باید آنها را بکشد وقتی که مال خودش نیستند؟! «منظورم را که ملتفت هستید! دلیلی ندارد آدم برای تخم و ترکة مردم خون خودش را کثیف کند.»
اصلاً وقتی بهیچ چیز نمیشود اعتقاد داشت و اعتماد کرد، چرا باید خون خود را کثیف کرد؟ لنی، بالای ارتفاع دوهزار متر، در کلبة باگ مورن با دیگران، تنها زندگی میکند. او هیچ ایدئولوژی خاصّی ندارد. حتّی با مواد مخدر هم میانهای ندارد؛ چون پس از یکبار مصرفش، همهچیز را همانطور که بوده، میدیده، گیرم با روش تکنیکالر. دیگران هم در آن ارتفاع بالای دوهزار متر، کم و بیش همینطورند. نه نگران کاسترو هستند، نه به کمونیسم اهمیّت میدهند و نه میفهمند میهنپرستی چیست. جنگ ویتنام که از همه بدتر. در واقع، «چطور آدم ممکن است به چیزی که از فرط کثافت عادّی بنظر میرسد، اعتنایی داشته باشد؟» اینها – کمونیسم و میهنپرستی و جنگ ویتنام – همگی «ذَکَرِ مصنوعی»اند. همه را خود آدمها ساختهاند تا سرشان گرم باشد. میهینپرستی را ساختهاند تا نسل در نسل از آرمانی که معلوم نیست به چه دردی میخورد، دفاع کنند. وقتی میهنپرستی نتیجهاش، کشتار باشد چطور میتوان بآن اعتقاد داشت؟ فقط باید از طبیعت بالای دو هزار متر لذّت برد و اسکی کرد و تا وقتی کمپولی فشار نیاورده و مجبور نشدهای به «ارتفاع صفر بالای سطح گه» بروی، فقط لذّت ببری. چطور؟ ساده است. باید راه سرما را باز بگذاری تا نزدیکت شود و کمی هم یخ بزنی تا احساس کنی با پاکی فاصلهای نداری. اگر هم از سرما مردی، دوستانت برایت خانوادهات مینویسند «در اعتراض به جنگ ویتنام با سرما خودکشی کرد» آخر، پدر و مادرها – آنهایی که دستِ کم پنجاه سال دارند و بهمین خاطر نمیشود چیزی را برایشان توضیح داد – از این چیزها خوششان میآید؛ مسألة «گند تضاد بین دو نسل» را میگویم. لنی و دیگران آن بالا سعی میکنند تنهاییشان را با پرهیز از کلمات تکمیل کنند؛ چراکه کلمهها را دیگران ساختهاند و از آنِ خود آدم نیست. از همة اینها که پرهیز کنی، نتیجة کار «آزادی از قید تعلّق» است. «یعنی نه طرفدار کسی هستی، نه ضدّ کسی. همین.» باگ مورن، میگفت بزرگترین مشکل جوانان این است که چطور اکسیر آزادی از قید تعلّق را پیدا کنند. ولی مهمتر از پیدا کردن اکسیر، بگمانم، نگه داشتن آن است. کاری که «جانی» از پسش برنیامد.
بنظرم، رومن گاری – خالقِ لنی که بهیچچیز معتقد نیست – حدود ده سال پیشتر از نوشتن «خداحافظ گاری کوپر»، طرح اوّلیّة شخصیّت لنی را با جانیِ «مردی با کبوتر» در ذهنش ترسیم کرده بود. رومن گاری، «مردی با کبوتر» را در ۱۹۵۸ و با نام مستعار فوسکو سینیبالدی نوشت. داستان، دربارة جوانیست باسم جانی که اصلیّت تگزاسی دارد و مدّتی برای سازمان ملل در کره جنگیده و حالا با کبوترش، در یکی از اتاقهای از دیده پنهانِ سازمان ملل، روزگار میگذراند و یکدفعه بذهنش میرسد برای کسب درآمد و البتّه – درستش این است – بی هیچ اعتقادی، دست باعتصاب غذا بزند تا نشان دهد «ما آمریکاییها هنوز قادریم که یک کثافتکاری آرمانگرایانه اختراع کنیم. یک کلاهبرداری معنوی که از حسرت، حتّا رنگ از رخسار خود سازمان ملل هم بپرد!» چرا که جانی هم مثل لنی، دیگر بهیچچیز اعتقاد ندارد؛ نه به ولایتش که در آن نفت پیدا شده، نه به دانشگاههایی که در آنها تحصیل کرده و نه به ارتشی که در آن خدمت کرده. جانی، دنیا را بهیچ میگیرد یا بقول یکی از رفقایش – بیآنکه معنایی منفی از آن استنباط شود – «خواست او دقیقاً خواستی دقیقاً دغلکارانه و از روی بدذاتیست!» پس جای نگرانی نیست؛ چراکه این تنها چیزیست که میتوان بآن اعتقاد ورزید. او با اعتصاب غذایش، قرار نیست کسی را بسوی معنویّت بکشاند؛ چراکه حاصل معنویّت در این عصر عصیانزده یا تجاوزست، یا کشتار و یا نومیدی. بنظرم میرسد، رومن گاری، لنی را با پایانی خوشایندتر از روی جانی نوشته. جانی، بر اثر بیاحتیاطی – برخلاف خواست اوّلیهاش و درست همانطور که مردم، ایالات متّحد آمریکا، شوروی و دیگران میخواهند – از پسِ نگهداری اکسیر «آزادی از قید تعلّق» برنمیآید و به «گاندی» جدید تبدیل میشود. بکسی که همه چیز برایش «تجریدی»ست؛ همانطور که از پسِ سیاستبازیها، مسایلی کاملاً عینی چون نان، صلح، برادری و حقوق بشر بمفاهیمی تجریدی بدل میشوند؛ به «ذَکَرِ مصنوعی». در نتیجة این اهمال، معشوقش – فرانکی – را از دست میدهد. ولی لنی، از پس حوادث بسیار به جس میرسد و در او – گرچه در تقدیرش از دختر باکره بر حذرش داشته بودند – عشق را جستجو میکند؛ تنها چیزی که در ارتفاع صفر بالای سطح گه، مثل لذّت سرما، معنادار است.
***
لنی، هاکلبری فین داستان است. به کدهای اخلاقی رایج پایبند نیست؛ چراکه در تصویر سالهای زندگیش، دیگر هیچ اعتقادی بهیچ کدامشان ندارد، ولی با اینهمه بزرگترین عمل اخلاقی را انجام میدهد: رستگاری. همانطور که هاک، علیرغم عدم اعتقاد باخلاق رایج، بردهای را میرهاند؛ اخلاقی بزرگ – ماورای اخلاقِ خردهریز بیفایدة دوره – آفریده میشود.
نگاهی به ادبیات پلیسی سیاه وتأثیر آن بر نوشتههای رومن گاری
کتاب را که تمام میکنی، مخصوصاً با آن گرهگشایی معماوار، انگار یکی از آن رمانهای پلیسی امریکایی را خواندهای؛ از آنها که هامت و چندلر در نوشتنش استاد بودند منتها در نبود کارآگاه با غلظت جنایی و پلیسی کمتر و با حس و حالی بیشتر عاطفی و انسانی. بیشک رومن گاری در تجربه ادبیش از ادبیات پلیسی اجتماعی ـ واقعگرای امریکا متأثر است. ژانر ادبی جذاب و عامهپسندی که با اقتباس از «شاهین مالت» خیلی هم زود پایش به سینما باز شد و «سیاه» یا به قول فرانسویها «نوآر» نام گرفت؛ شمایل بصریش هم «همفری بوگارت» بود با آن صورت مردانه و اداهای خاص و طرز سیگار کشیدن منحصربفردش. میدانم که گاری بخاطر تسلط به زبان انگلیسی به منابع دست اول دسترسی داشته اما علاقه فرانسویها به این ژانر ـ بیش از همه همسایگان اروپاییشان ـ چیزی فراگیر بوده و حتی مجموعه گزیدهای از آن کتابها با عنوان کلی «سیاه» چاپ میشده و خواننده بسیار داشته است. تازه ژانر نوآر که در هالیوود رو به افول رفت، موجنوییهای سینمای فرانسه دوباره جانش دادند و شمایل جدیدی ساختند: «آلن دلون» که جذابیت ممتاز و نگاه سرد تبدارش را خیلی زود به هالیوود برد و آنجا هم ستاره شد.
اما بهجز پایانبندی کتاب ـکه اتفاقاً بسیار مهم است ـ سه شباهت عمده مرا وا داشت تا به چنین مقایسهای بپردازم:
اولی آوردن آدمهای حاشیهای اجتماع از پیرامون به متن داستان است. همچنانکه سیاهنویسها، معتادها و قاچاقچیها و روسپیها را به عرصه عمل کشانده بودند، گاری در بیشتر آثارش نگاه موشکافانه خود را به آدمهای از دید پنهانشدهای میدوزد که در قالب ضدقهرمان به داستانهای او روح میبخشند.
شباهت دوم استفاده آگاهانه و خلاقانه گاری از زبان مردم کوچه و بازار است که اول بار در ادبیات پلیسی امریکا متداول شده بود و ریشه در «هاکلبری فین» مارک تواین داشت. رمان بسان آثار تراز اول پلیسینویسهای امریکایی، سرشار از دیالوگهای ناب، کلمات قصار فراموشنشدنی و توصیفهای کمنظیر است که باید دستکم چندتاییش را جایی یادداشت کرد.
و شاهد سوم که اهمیت درخوری دارد، اولویت بیشتر پرداخت شخصیتها نسبت به طراحی پیرنگ در نزد رومن گاری است. سیاهنویسها از شخصیتپردازی آغاز میکردند و سپس سراغ خط داستانی و چرخه علت و معلولی وقایع میرفتند. برای همین در کار آنها بر خلاف پیشینیان معمانویس انگلیسیشان مثل آرتور کنان دویل و آگاتا کریستی پیرنگ خیلی وقتها چفت و بست درست و حسابی ندارد. اینجا هم اگر به شیوه گاری نگاه کنیم آشکارا علاقه وافر او را به کاراکترهای سرخورده و پوچاندیشش و بیاعتناییش را به پیرنگ درمییابیم. بیشتر از بیست آدم در داستان معرفی میشوند که نویسنده برای همه آنها مایه میگذارد و تکتک معرفی و پرداختشان میکند. اوج دلبستگی او را به بازی با شخصیتها میتوان در بخش آغازین کتاب دید، جایی که یکسره به توصیف آدمهای ساکن کلبه کوهستانی میپردازد. حذف این قسمت تقریباً هیچ آسیبی به چارچوب روایی اثر وارد نمیکند. اصلاً سعی کنید یک بار خط داستانی را در چند جمله برای یک آدم فرضی که رمان را نخوانده باشد تعریف کنید؛ به نظر تکراری و کلیشهای نمیآید؟ اما از لذت خواندن کتاب نمیتوان گذشت؛ کارناوالی از آدمهای شگفت که کارهای عجیب و غریب میکنند و وقتی حرف میزنند بیشتر مجذوبشان میشوی. کارناوال چند سالی یک بار برگزار میشود. اگر در شهر باشید توی خانه میمانید؟!
رومن گاری، رماننویس، فیلمنامهنویس، کارگردان و دیپلمات فرانسوی با نام اصلی رومن کاچیو در ماه مه سال 1914 در شوروی سابق به دنیا آمد. دوران کودکی را در زادگاهاش ویلنو (در لیتوانی امروز) و سپس ورشو (در لهستان) گذراند تا این که پدرش، آریه_لیب، در یازده سالگی او و مادرش را رها و با زن دیگری ازدواج کرد. از این رو دوران نوجوانی او تنها به همنشینی با مادرش نینا طی شد. در 1928 آن دو به همراه هم به نیس (در فرانسه) نقل مکان کردند. بعدتر رومن به تحصیل در رشته حقوق اقدام کرد و در نیروی هوایی فرانسه خلبانی را فرا گرفت.
به دنبال اشغال فرانسه به دست نازیها در جنگ جهانی دوم، او که یهودی بود به انگلستان گریخت و تحت نظر شارل دوگل به فعالیت در نیروهای آزادیبخش فرانسه در اروپا و شمال افریقا پرداخت. در 1944 در اواخر جنگ با نویسنده و روزنامهنگار انگلیسی لزلی بلانش ازدواج کرد. پس از پایان جنگ، در حالیکه به خدمت دستگاه سیاسی فرانسه در آمده بود، در 1945 نخستین رمان خود را منتشر ساخت و به سرعت در شمار نویسندگان محبوب، پرخواننده و خلاق فرانسه قرار گرفت.
در دهه پنجاه همچنان که فعالانه به ادبیات اشتغال داشت، به عنوان منشی هیئت نمایندگی فرانسه در سازمان ملل در نیویورک منسوب شد و در 1956 به سمت سرکنسول فرانسه در لسآنجلس نایل آمد. در همین سال جایزه معتبر گنکور را که ویژه ادبیات داستانی فرانسهزبان است برای رمان «ریشههای بهشت» به دست آورد. او تنها کسی است که این جایزه را دو بار ار آن خود کرده است. آکادمی گنکور که خبری از نام مستعار او نداشت، در 1975 بار دیگر کتاب «زندگی در پیشرو»ی او را که به نام «امیل آژار» منتشر شده بود، شایسته این عنوان دانست.
اقامت او در امریکا و نزدیکی وی به هالیوود پایاش را به سینما باز کرد و نگارش فیلمنامه را آزمود. تعدادی از این آثار بر پایه نوشتههای خود وی و بقیه اقتباسی از داستانهای دیگران بودند. گاری در 1961 از همسر اول خود جدا شد و سال بعد با هنرپیشه امریکایی، جین سیبرگ ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد اما رابطهشان هشت سال بیشتر دوام نیاورد. او در همان سال (1962) در ترکیب هیئت داوران جشنواره فیلم کن قرار گرفت. گاری دو فیلم هم کارگردانی کرد که یکی از آنها را با همکاری همسر دوماش نوشت و ساخت.
خودکشی دلخراش سیبرگ در سپتامبر 1979 او را به شدت افسرده کرد؛ آنچنان که رنج را تاب نیاورد و سرانجام در دوم دسامبر سال 1980 با شلیک گلولهای به زندگی خود پایان داد. از او بیش از سی رمان، مقاله و یادنوشت به جای مانده که برخی از آنها با نام مستعار به چاپ رسیده است.
۴ نظر:
ممنون حضرت کرمانی عزیز. چه یادداشت درست و درمانی بود. ما را حسابی هوایی رومن گاری و لنی عزیز کرد. بعد مدتها. دست مریزاد. به امید دیدار
... پدر یعنی : عاشقی سابق بر این
که این چیز ها را با شاخه ای گل تقدیم نمی کرد .
می آمد -- داد می زد -- یا الله -- کسی منزل نیست ؟
و منزل کسی نبود که عشق را ملتفت نشود ...
" آفریدگاران فروتن شعر " به روز است . منتظر نقد و نظر ها تان هستیم .
سلام
حق استادي براي من يكي ادا شد حيف اعصابي كه اون شب از من خورد شد
يكي ديگه توهين كرده به يكي ديگه توهين شده من اين ميون كجاي پيازم ؟؟؟؟؟
ياد گرفتم ارزش كرمون و كرموني ...
خدا براي ادبيات مقاومت نگه تون داره يا حق
سلام استاد
عرفان هستم . عرفان رعایی .
یاد ایامی که ...
ارسال یک نظر