حذف عبارت 'خليج عربی' از اطلس اينترنتی نشنال جئوگرافيک
مهرداد فرهمند
در نسخه اينترنتی اطلس جهان نشنال جئوگرافيک عبارت 'خليج عربی' که در تازه ترين نسخه چاپی اين اطلس در داخل پرانتز در مقابل نام خليج فارس گنجانده شده حذف شده است
مؤسسه آمريکايی نشنال جئوگرافيک که از معتبرترين مراکز جغرافيايی جهان به شمار می رود در نسخه اينترنتی اطلس جهان خود عبارت "خليج عربی" را که در تازه ترين نسخه چاپی اين اطلس در داخل پرانتز در مقابل نام خليج فارس گنجانده بود حذف کرده و به جای آن در مقابل نام خليج فارس نوشته است: "نامی که بيش از هر چيز برای اين خليج رايج بوده و در طول تاريخ به کار رفته، خليج فارس است، هرچند برخی نيز آن را خليج عربی می نامند".
برای ديدن نقشه خليج فارس در اطلس اينترنتی نشنال جئوگرافيک اينجا را کليک کنيد
اين مؤسسه علاوه بر حذف عبارت 'خليج عربی' توضيحی را که پيشتر در مقابل نام جزاير ابوموسی، تنب بزرگ و تنب کوچک قرار داده و آنها را جزاير "اشغال شده توسط ايران و مورد ادعای امارات" خوانده بود نيز حذف کرده است.
تغيير ديگری که مؤسسه نشنال جئوگرافيک بر نقشه خليج فارس خود اعلام کرده، حذف عبارتهای 'قيس' و 'شيخ شعيب' به عنوان نامهای عربی جزيره های کيش و لاوان است.
همچنين جستجو به دنبال عبارت Arabian Gulf (خليج عربی) در موتور جستجوگر سايت نشنال جئوگرافيک پيامی به اين مضمون به همراه دارد: "مکانی که به دنبال آن هستيد، يافته نشد، املای واژه مورد نظر خود را تصحيح کنيد".
مؤسسه نشنال جئوگرافيک به مناسبت اين تغييرات با انتشار بيانيه ای اعلام کرده است که اين تغييرات در پی مشورت با مراجع دولتی، دانشگاهی و برخی سازمانها و افراد صورت گرفته است.
اين تغييرات در اطلس نشنال جئوگرافيک پس از آن رخ داد که حميدرضا آصفی، سخنگوی وزارت امور خارجه ايران اعلام کرد رئيس مؤسسه نشنال جئوگرافيک طی نامه ای به عذرخواهی پرداخته و اعلام آمادگی کرده است که "اشتباه" اين مؤسسه را در مورد نام خليج فارس جبران کند.
در مقابل نام خليج فارس در نسخه اينترنی اطلس نشنال جئوگرافيک نوشته شده: "نامی که بيش از هر چيز برای اين خليج رايج بوده و در طول تاريخ به کار رفته، خليج فارس است، هرچند برخی نيز آن را خليج عربی می نامند
نامی که در مدارک بين المللی و اسناد سازمان ملل متحد برای اين خليج به کار رفته خليج فارس است و مسئولان مؤسسه نشنال جئوگرافيک از همان آغاز در مورد علت به کار بردن عبارت واژه "خليج عربی" در داخل پرانتز برای اين خليج گفته بودند که از نظر آنها نام اين خليج، خليج فارس است و استفاده از عبارت "خليج عربی" تنها به اين معنی است که اين نام نيز در برخی کشورها برای اين خليج به کار می رود و می توان آن را نام دوم اين خليج به شمار آورد.
با اين حال، دولت ايران به استفاده از عبارت "خليج عربی" در اين اطلس بشدت اعتراض کرده و حتی انتشار نشريات مؤسسه نشنال جئوگرافيک را در ايران و ورود خبرنگاران اين نشريات به کشور را ممنوع کرده است.
مردم ايران نيز چه در داخل و چه در خارج از اين کشور به شيوه های گوناگون به کاربرد عبارت "خليج عربی" اعتراض کرده اند و از جمله چشمگيرترين اقدامات از اين دست، راه انداختن صفحاتی در شبکه اينترنت به زبانهای انگليسی و عربی و پيوند دادن آن به موتورهای جستجوگر اينترنتی است، به گونه ای که اگر کسی از طريق اين موتورهای جستجوگر به دنبال واژه "خليج عربی" بگردد، نخستين نتيجه ای که از اين جستجو دريافت می کند پيامی با اين مضمون است که "چنين خليجی وجود ندارد، به دنبال خليج فارس بگرديد".
کاربرد عبارت "خليج عربی" در واقع با بروز جنبش ناسيوناليستی در جهان عرب به رهبری جمال عبدالناصر، رهبر مصر در سالهای دهه پنجاه و شصت ميلادی آغاز شد که در واقع نشانه ای بود از اعتراض ملی گرايان عرب به حکومت وقت ايران به عنوان متحد نزديک آمريکا و دولتهای غربی در منطقه خاورميانه.
کاربرد اين عبارت چه پيش و چه پس از روی کارآمدن حکومت جمهوری اسلامی در ايران به شيوه های مختلف مورد اعتراض دولتهای حاکم بر اين کشور بوده که در مواردی عقب نشينيهايی نيز به همراه داشته است.
يکی از موارد اين عقب نشينيها به فيلم کوتاه پويانمايی ای مربوط می شود که چندی پيش در نسخه انگليسی سايت اينترنتی شبکه تلويزيونی الجزيره منتشر شد و در آن حساسيت ايران به نام خليج فارس به شيوه ای طنزگونه مورد انتقاد قرار گرفت.
در پی اعتراض مديرعامل خبرگزاری جمهوری اسلامی به اين فيلم، مسئولان شبکه الجزيره اقدام به حذف آن از سايت خود کردند.
۱۰/۱۱/۱۳۸۳
۱۰/۰۴/۱۳۸۳
به بم ، كه سالي گذشت و هيچكس غبار از چهرهي غمبار درختانش پاك نكرد
...
يك صندلي روي ميدان
يك صندلي ي سفيد و پلاستيكي ،
يك صندلي خالي و هزار هزار نخل و شاخ اشكن شاخههاي پرتقال و نارنگي.
و يك ميدان پر از هيچي
عكسي از سكوت و رنگي از امروز .
امروز ...
ُلخت ُلخت درخت هاي خجالت زدهي خيابان ، با لرز لرز باد ، تن به سكوت داده بودند .
و رموك و ترس زده ، زمين ، دم به ساعت از خشم مي لرزيد .
و آدمها ، ناآشنا با بوي نخل با ناز خرزهره …
غريبه ، غريبه ، غربت و ...
اين جا ، غريبه ها همه جا را گرفته اند .
. مي دوند . مي ايستند . مي روند .
مي آيند . مي روند . مي نشينند . مي ايستند و ...
چيز غريبي اينجاست . غريبي كه غريبه نيست و آشنا هم ...انگار همه گم شدهاند
.او گم شده بود ، به همين سادگي .گم شده بود و خودش بهتر از هركسي مي دانست كه گم شده و فكر مي كرد اين يك عارضه ي ارثي است . پدرش هم در چند سال آخر عمر به همين درد مبتلا شده بود . گم ميشد و نميدانست از كجا به خانه بر گردد و نمي توانست به كسي آدرس بدهد و براي همين توي هر جيبش آدرس دقيق و توضيح مختصري نسبت به حالش نوشته بودند تا ...اما او كه فكر نمي كرد به اين زودي مبتلا شود ، بايد چكار مي كرد . به درخت اكاليپتوسي رسيد . خنديد و مثل هميشه اول تنهي نرم و سفيد درخت را با دست نوازش داد و بعد چشمهايش را بست و به مسير آمدهاش فكر كرد . هيچ چيز نبود . فقط يك صندلي سفيد و پلاستيكي ، يك صندلي روي پيادهرو ميداني كه تنهاي تنها بود . روي صندلي نشسته بود . سعي كرده بود خستگي را با چند نفس عميق از تنش بيرون دهد اما بوي خاكي كه تمام وجودش را پر كرده بود و حس خفگي و تنهايي ، ترسانده بودش . از جايش بلند شده و به اين طرف آمده بود ...اين جا كجابود ؟
از درخت جداشد و بدون آنكه دستش را از تنهاش جدا كند ، با چشمهاي بسته يك دور ، دور درخت زد و مثل بچهگيها گفت « درخت خدا . خوب خدا . من گم شدم . خونهم كجا ؟ »
"كجا" را كه گفت ايستاد . چشم هايش را باز كرد و رو به سمتي كه ايستاده بود ، به راه افتاد ...
او گم شده بود . خودش هم مي دانست گم شده و فكر مي كرد او نيست كه گم شده ، بقيه گم شده اند ، نيمي از وجودش گم شده است . اما كجا ؟
وقتي رسيدي ، اوقاتت تلخ بود . وقتي ديدي در چارطاق باز است ، تلخ ،تلخ مثل برج زهر مار از در گذشتي
از وسط باغچه و از زير درخت هاي پرتقال گذشتي . يكي از آن ها را به طرف خودت كشيدي . روي پرتقال پر از خاك هاي سياه بود . فكر كردي آفت جديد به جانشان افتاده و گفتي بايد سم پاشيشون بكنم . اما حالا واجب تر از درخت ها هم بود . در چرا باز بود . كي در را باز گذاشته بود . به درخت هاي نارنگي و گريپفروت ها نگاه نكردي . تنه ي نخل ها را ناز نكردي . از همه گذشتي و به طرف مهتابي رفتي . به طرف آن همه صدا .
گيج بودي ، گيج تر شدي . همه بودند اما هيچ كدام از بچه هايت نبودند . زنت نبود . اين ها كه وسط اتاقت ايستاده بودند ، غريبه نبودند ، آشنا هم نبودند . همه را مي شناختي اما خيلي وقت بود كه ديگر به طرفشان نرفته بودي . ول شان كرده و گفته بودي « كندو كه پر مي شه بايد يه دسته جدا بشن و گرنه ... »
اما چرا اتاق تو ؟ كي به آنها اجازه داده بود اين طور هوريز كنند آن تو ؟ پس بقيه كجايند ؟ چرا خونه اين طور به هم ريخته است نگاه كن ، كتابها ، چرا پخش و پلاشون كردند . مي خواستي جيغ بزني و صدايشان كني ، اما...
هيچ كس تو را نديد . هيچكس حتي نگاهي هم به پشت سرش نمي كرد . خسته شده بودي . فكر مي كردي رمق ايستادن نداري . به اطرافت نگاه كردي . يك صندلي آن جا بود . به طرفش رفتي و با خودت گفتي چرا امروز اين همه صندلي خالي مي بينم ؟ روي صندلي نشستي . نفس گم شده ات را رها كردي . دلت بهانه مي گرفت . منتظر بودي تا كسي به سر وقتت بيايد و تو مثل هميشه شروع كني به نق زدن . مي خواستي برايشان تعريف كني كه تو هم به مرض پدرت مبتلا شدي . اما هيچ كس نيامد . دلت مي خواست داد بزني . مي خواستي از ان همه آدمي كه وسط اتاقت به دنبال چيزي مي گشتند بپرسي « آخه چي گم كردين ؟ مگر كسي تو اين خونه نيست . » دهنت را باز كردي . فرياد هم زدي . فريادت توي فرياد يكي از آنها گم شد . « ديدمش »
چي ديده بودند ؟ همه به جنب و جوش افتادند . با هر حركتي كه آنها مي كردند ، تو احساس مي كردي سبك تر مي شوي . نفست راحت تر بيرون مي آيد . كسي داد زد « همون طور نشسته رفته »
و تو از خودت پرسيدي كي رفته ؟ كي نشسته رفته ؟ گيج شده بودي . گم بودي . گم تر شدي . زني جيغ كشيد . مردي توي سرش زد . كسي به طرفت دويد و از زير پايهي صندلي ، پارچه مچاله اي را بيرون كشيد و به طرف اتاق دويد . باز هم كسي زجه زد . سبك شده بودي . احساس مي كردي مي تواني به طرفشان بروي . از جايت بلند شدي و مثل آنكه پرواز مي كني به طرف اتاق راه افتادي . اما آن ها اتاق را ول كردند و در حاليكه چهار طرف پارچه را گرفته بودند به طرف سايه سار نخل ها رفتند . كنجكاو شده بودي . رفتي طرفشان . زير نخل ها چند نفر خوابيده و خودشان را سفت لاي پتو پيچيده بودند . با آنكه مي خواستي بفهمي آنها كي هستند و چرا خوابيده اند ، اما كنجكاوي اين كه آنها توي آن پارچه چي داشتند و آن چيز توي اتاق تو چكار مي كرد اجازه فصولي نداد . به طرفشان رفتي .
آنها پارچه را كنار آنها كه خوابيده بودند ، گذاشته و مثل مادر مرده ها كنارش تشستند و تو آهسته آهسته به طرف آن چه كه بيشتر به يك مجسمه شباهت داشت ، رفتي . پارچه را كنار زدي و ...
...
يك صندلي روي ميدان
يك صندلي ي سفيد و پلاستيكي ،
يك صندلي خالي و هزار هزار نخل و شاخ اشكن شاخههاي پرتقال و نارنگي.
و يك ميدان پر از هيچي
عكسي از سكوت و رنگي از امروز .
امروز ...
ُلخت ُلخت درخت هاي خجالت زدهي خيابان ، با لرز لرز باد ، تن به سكوت داده بودند .
و رموك و ترس زده ، زمين ، دم به ساعت از خشم مي لرزيد .
و آدمها ، ناآشنا با بوي نخل با ناز خرزهره …
غريبه ، غريبه ، غربت و ...
اين جا ، غريبه ها همه جا را گرفته اند .
. مي دوند . مي ايستند . مي روند .
مي آيند . مي روند . مي نشينند . مي ايستند و ...
چيز غريبي اينجاست . غريبي كه غريبه نيست و آشنا هم ...انگار همه گم شدهاند
.او گم شده بود ، به همين سادگي .گم شده بود و خودش بهتر از هركسي مي دانست كه گم شده و فكر مي كرد اين يك عارضه ي ارثي است . پدرش هم در چند سال آخر عمر به همين درد مبتلا شده بود . گم ميشد و نميدانست از كجا به خانه بر گردد و نمي توانست به كسي آدرس بدهد و براي همين توي هر جيبش آدرس دقيق و توضيح مختصري نسبت به حالش نوشته بودند تا ...اما او كه فكر نمي كرد به اين زودي مبتلا شود ، بايد چكار مي كرد . به درخت اكاليپتوسي رسيد . خنديد و مثل هميشه اول تنهي نرم و سفيد درخت را با دست نوازش داد و بعد چشمهايش را بست و به مسير آمدهاش فكر كرد . هيچ چيز نبود . فقط يك صندلي سفيد و پلاستيكي ، يك صندلي روي پيادهرو ميداني كه تنهاي تنها بود . روي صندلي نشسته بود . سعي كرده بود خستگي را با چند نفس عميق از تنش بيرون دهد اما بوي خاكي كه تمام وجودش را پر كرده بود و حس خفگي و تنهايي ، ترسانده بودش . از جايش بلند شده و به اين طرف آمده بود ...اين جا كجابود ؟
از درخت جداشد و بدون آنكه دستش را از تنهاش جدا كند ، با چشمهاي بسته يك دور ، دور درخت زد و مثل بچهگيها گفت « درخت خدا . خوب خدا . من گم شدم . خونهم كجا ؟ »
"كجا" را كه گفت ايستاد . چشم هايش را باز كرد و رو به سمتي كه ايستاده بود ، به راه افتاد ...
او گم شده بود . خودش هم مي دانست گم شده و فكر مي كرد او نيست كه گم شده ، بقيه گم شده اند ، نيمي از وجودش گم شده است . اما كجا ؟
وقتي رسيدي ، اوقاتت تلخ بود . وقتي ديدي در چارطاق باز است ، تلخ ،تلخ مثل برج زهر مار از در گذشتي
از وسط باغچه و از زير درخت هاي پرتقال گذشتي . يكي از آن ها را به طرف خودت كشيدي . روي پرتقال پر از خاك هاي سياه بود . فكر كردي آفت جديد به جانشان افتاده و گفتي بايد سم پاشيشون بكنم . اما حالا واجب تر از درخت ها هم بود . در چرا باز بود . كي در را باز گذاشته بود . به درخت هاي نارنگي و گريپفروت ها نگاه نكردي . تنه ي نخل ها را ناز نكردي . از همه گذشتي و به طرف مهتابي رفتي . به طرف آن همه صدا .
گيج بودي ، گيج تر شدي . همه بودند اما هيچ كدام از بچه هايت نبودند . زنت نبود . اين ها كه وسط اتاقت ايستاده بودند ، غريبه نبودند ، آشنا هم نبودند . همه را مي شناختي اما خيلي وقت بود كه ديگر به طرفشان نرفته بودي . ول شان كرده و گفته بودي « كندو كه پر مي شه بايد يه دسته جدا بشن و گرنه ... »
اما چرا اتاق تو ؟ كي به آنها اجازه داده بود اين طور هوريز كنند آن تو ؟ پس بقيه كجايند ؟ چرا خونه اين طور به هم ريخته است نگاه كن ، كتابها ، چرا پخش و پلاشون كردند . مي خواستي جيغ بزني و صدايشان كني ، اما...
هيچ كس تو را نديد . هيچكس حتي نگاهي هم به پشت سرش نمي كرد . خسته شده بودي . فكر مي كردي رمق ايستادن نداري . به اطرافت نگاه كردي . يك صندلي آن جا بود . به طرفش رفتي و با خودت گفتي چرا امروز اين همه صندلي خالي مي بينم ؟ روي صندلي نشستي . نفس گم شده ات را رها كردي . دلت بهانه مي گرفت . منتظر بودي تا كسي به سر وقتت بيايد و تو مثل هميشه شروع كني به نق زدن . مي خواستي برايشان تعريف كني كه تو هم به مرض پدرت مبتلا شدي . اما هيچ كس نيامد . دلت مي خواست داد بزني . مي خواستي از ان همه آدمي كه وسط اتاقت به دنبال چيزي مي گشتند بپرسي « آخه چي گم كردين ؟ مگر كسي تو اين خونه نيست . » دهنت را باز كردي . فرياد هم زدي . فريادت توي فرياد يكي از آنها گم شد . « ديدمش »
چي ديده بودند ؟ همه به جنب و جوش افتادند . با هر حركتي كه آنها مي كردند ، تو احساس مي كردي سبك تر مي شوي . نفست راحت تر بيرون مي آيد . كسي داد زد « همون طور نشسته رفته »
و تو از خودت پرسيدي كي رفته ؟ كي نشسته رفته ؟ گيج شده بودي . گم بودي . گم تر شدي . زني جيغ كشيد . مردي توي سرش زد . كسي به طرفت دويد و از زير پايهي صندلي ، پارچه مچاله اي را بيرون كشيد و به طرف اتاق دويد . باز هم كسي زجه زد . سبك شده بودي . احساس مي كردي مي تواني به طرفشان بروي . از جايت بلند شدي و مثل آنكه پرواز مي كني به طرف اتاق راه افتادي . اما آن ها اتاق را ول كردند و در حاليكه چهار طرف پارچه را گرفته بودند به طرف سايه سار نخل ها رفتند . كنجكاو شده بودي . رفتي طرفشان . زير نخل ها چند نفر خوابيده و خودشان را سفت لاي پتو پيچيده بودند . با آنكه مي خواستي بفهمي آنها كي هستند و چرا خوابيده اند ، اما كنجكاوي اين كه آنها توي آن پارچه چي داشتند و آن چيز توي اتاق تو چكار مي كرد اجازه فصولي نداد . به طرفشان رفتي .
آنها پارچه را كنار آنها كه خوابيده بودند ، گذاشته و مثل مادر مرده ها كنارش تشستند و تو آهسته آهسته به طرف آن چه كه بيشتر به يك مجسمه شباهت داشت ، رفتي . پارچه را كنار زدي و ...
۹/۲۹/۱۳۸۳
ماشين كفتار تير خوردهاي بود كه زوزه ميكشيد و از سينهكشي بالا مي رفت . مرد نوك سبيلش را جويد ، دندهي ماشين را عوض كرد و گفت : مصبتو شكر ، پس كي اين سينهكشيا تموم ميشه ؟
انگار خودش معني استعاري حرفش را فهميد و ادامه داد : هيچوخت . از وختي كه ياد ميدم تو پيچ خم اين زندگي لعنتي ، دارم از سينهكشيا بالا ميرم و هيچوخت نرسيدم كه نرسيدم .
: ديگهم نميرسي بيچاره ، . چيزخورت كرده . خرت كرده . دار و ندار تو هَپليهَپو كرده و آخرشم يه بلايي سرت ميآره كه مثل سگ مومو كني و هيشكيم نباشه يه چيكه آب به حلقت بچكونه . امروز گفتمت ؛ كه فردا نگي مادرم فهميد و نگفت .
مرد عرق پيشانياش را پاك كرد و با التماس گفت : بيچارهم كردين . شمارو به خدا دس از سرم وردارين
سينه كشي خيلي تيز بود و ماشين با تمام توانش زور مي زد و بالا مي رفت . مرد فرمان ماشين را ناز كرد و گفت : تو هم به آتش من ميسوزي . بيسپَن ساله كه با مني و دم نمي زني و حالا سر پيري بايد اين راهو بري و…
زن دست هايش را زير سينه هاي بزرگش حلقه كرد و گفت : بره ، تو هم برو . كي جلوتو گرفته كه نري ؟ بابا بيسپَن سال تحملشون كردم . ديگه نميتونم . نمي تونم بگذارمشون رو سرم ، من نميفهمم چرا اي خونوادهي تو دس وردار نيسن و نميفهمن كه ما ديگه پير شديم؟
مرد دنده را سبك كرد و گفت « خوش به حال تو كه يه مشت آهن و لاستيكي .بالاخره تا اونجا كه توان داشته باشي پيش ميري و وختيام نتونسي …ولي ما آدما … هرچي ميكشيم از اين زناس . هيشكيام نيس به اين جوونا ، بگه آخه بدبختا ، شما كه ميبينين پدراتون چطور مثل خر زير اون همه باري كه ننههاتون بارشون كردن زه زدن ، له شدن ؛ پس چرا دوماد ميشين ؟ دوماد ميشين كه حالا بعد از بيسپَن سال ننه باباتون ُدم در بيارن و تازه يادشون بياد كه چرا زنت بهشون محل نميده و زنتون مثله دختر بچه ها اشك و مُفشو با َپر پيرنش پاك كنه كه « من ديگه بيشتر از اين نميتونم . خَسهم كردين . آخه چقد بيمنتي . » منم مثه بچه ننهها ترك شهر و ديار بكنم و … آخ كه چقد تو خري ، مرد »
صدايش از شيشهي باز ماشين بيرون دويد و او يك آن به نظرش رسيد صدا هم مي تواند شكلي داشته باشد و با خودش گفت« در نظر بگير، اگر هر حرفي كه مي زديم ، مثل يه تيكه سنگ ميرَف ميافتد اون گوشه ، اونوخ چي ميشد . دنيا ميشد همش حرف و داد و فرياد . آخه حرفاي كوچيك كوچيك كه تخته سنگ نمي شدن ، ميشدن نرمه ريگايي كه اينور و اونور افتادن .»
نگاهش آسفالت را رها كرد و به آنهمه صخره و سنگ و ريگهاي اطراف نگاه كرد و گفت : از كجا معلوم كه نباشن
ماشين سينه كشي را پس زده بود . مرد بعد از چند بار گاز دادن دنده را عوض كرد و از خودش پرسيد : معلوم نيس ماشينام حرف مي زنن ، زبون دارن ، يا نه؟
تريليي با دنده سنگين از پيچ جاده پيچيد و سينه به سينهي ماشين او شد ، مرد به سرعت ماشين را ازجلوي آن كنار كشيد . تريلي پوق وحشتناكي كشيد و از كنارش گذشت . مرد به زور خنديد و گفت « اين بوق حتما يه تخته سنگ مي شد و راهو بند ميآورد .» فرمان ماشين را ناز كرد و پرسيد « چي گفت ؟ تو فهميدي . ؟ حتما از اون فحشا داد ؟ بيخيال بابا . بزرگتره و بزرگترا هميشه داد و هوارشون بالاس. چي ميشه كرد ؟ بخواي جوابشونو بدي ، بده . جوابشونم ندي ، بدتره ، بخواي قهر كني و قيد همهشونو بزني ، ديگه بدتر . ديگه از من و تو گذشته . قهر كني كجا بري ؟ به كي بگي ؟ مجبوري مثل اين حقير سراپا تقصير بخاروني و ور گردي . حالا خوب شد به هيشكي نگفتم كه دارم قهر مي كنم وگرنه … اي مصبتو شكر پنجاه تومن پول ، تو دو روز باد هوا شد و رفت . هميطور راه كه ميري بايد پول بپاشي . خوش به حال همونا كه دارن . من و تو كه از روز اول عمرمون نه از اين پولا داشتيم و نه ريختيم و نه … بي خيال بابا . بگازون . الان پول بنزين تورم نداريم كه فردا صبح دوباره ول بشيم تو اين شهر دراندشت ، دنبال دو زار روزيي كه گير حلالزادههاش نمياد . كاش يه چَن تا مسافر پيدا ميشد تا لااقل …
جاده سرازير شده و ماشين دور بر داشته بود كه چشم مرد به دو جوان افتاد . بشكني زد و گفت « رسيد …حالا خدا كنه دَس بالا كنن . » حرفش تمام نشده بود كه يكي از آنها بلند شد و به طرف شهراشاره كرد و او زد روي ترمز .
: شهر ميري ؟
او پوزخندي زد و مي خواست بگويد « اگه نميرفتم كه نيگر نمي داشتم» كه دومي سوار شد و اولي هم كنار دستش روي صندلي عقب نشست .
: يكيتان مياومدين جلو
: همينجا خوبه
مرد با خودش گفت « منم مي دونم همونجا خوبه ، ولي فكرشو نمي كنين ، اگه كنارم بودين ، ديگه من هي َدمبه ساعت نمي باس تو آيينه نيگا كنم ؟»
آيينه ، جوانكي نوزده بيست ساله را نشان مي داد ، سياه و خسته و خاكآلود و او تا نگاه مرد را ديد ،گفت : الان دو ساعته كه اينجا وايساديم ، از اون همه ماشيني كه رفت يكيشون نيگامونم نكرد . نه ديني ، نه خدايي ، نه پيغمبري …
مرد پوزخندي زد و گفت : بله . از بسكه جرم و جنايت زياد شده ، ميترسن . اگر الان از پشت سر ، شما يه چاقو يا يه كُلت بگذارين تو پهلو من ، من تو اين بيابون برهوت ، چكار مي تونم بكنم ؟
جوانك سرش را تكان داد و مثل آنكه جا خورده باشد ديگر حرفي نزد .دوباره زوزهي ماشين بود و مويهي باد . مرد از حرفي كه زده بود پشيمان شد . خودش را جابجا كرد و به آن يكي نگاه كرد . فكر كرد قيافهي عجيبي دارد . فكر كرد قيافهاش به قاتل ها ميخورد . ماشين ، تو سرازيري دور بر داشته بود و باسرعت پايين مي رفت . مرد پايش را از روي گاز برداشت . آهسته فرمان ماشين را ناز كرد و گفت « آروم بي زبون . از اين قيافهها بوي خير بلند نميشه ، فكر كنم روز آخر همراهيمون باشه . مادرم هميشه مي گفت « ُقرُقر سرِ خوشي ، درد ميآره و ناخوشي » … اي خدا لعنتت كنه زن . ببين به چه روزي انداختيمون . حالا چي ميشد يه كم ، به ننه مون بيشتر حال مي دادي و مارو آوارهي دشت و بيابون نميكردي ؟…
: مي تونيم يه سيگار بكشيم ؟
صدا مثل بُمب تو ماشين منفجر شد و مرد مثل ترقه از جا پريد . هر كار كرد تا دهن خشك شدهاش را باز كند، نشد . سرش را تكان داد كه بكش
: شما نميكشين ؟
همان جوانك اولي بود . مرد فكر كرد « پس چرا اونيكي حرف نميزنه .؟ » دوباره نگاهش كرد . دماغ گُنده اي داشت و موهاي بلندش را روي شانههايش ريخته و سياهتر از اولي بود و چشمهايش مثل چشمهاي اژدها سرخ سرخ بود . مرد ناليد« يا خدا !» و به ماشين گفت « آروم لامصب . يه طوريت بشه . ريپ بزن . تو كه هميشه حال ميگرفتي . نشون بده كه به درد نميخوري .» دوباره دزدكي نگاهش كرد « چرا مژه نميزنه ؟ » جوانك رد نگاهش را گرفت و بدون آنكه مژه بزند ، دود سيگارش را به طرف او فوت كرد .با آنكه مرد خورهي سيگار بود .احساس كرد دود مثل نشادر مستقيم وارد دهنش شد و تا عمق ريه اش را به آتش كشيد و سرفه امانش را بريد. تا فرمان را رها كرد؛ ماشين خودش را به طرف شُلدُر كشيد . مرد سريع ماشين و خودش را جمع كرد و گفت « خدا لعنت كنه شيطونو ، مرد تو ديوونه شدي ، اين فكرا چيه كه مي كني »هنوز حرفش تمام نشده بود كه سردي گزنده و تيز طنابي را زير گردنش حس كرد . دو دستي گردنش را چسبيد . و ماشين قيقاج رفت .
: چيزي شده ؟
باز هم همان اولي بود و دومي هنوز هم به جاده زل زده بود و مژه نمي زد . « يا خدا ، اگه اينا ماشين دُزد باشن چي ؟ … خُب باشن . چي ميخوان . منكه چيزي غير از همين قراضه ندارم . اينم نمي خوام . فكر كردي چي ؟ تو روشون وايميسم . نه جونم ، مهرم حلال جونم آزاد .… اگه دستم به اون سليطه برسه … آخه چه جوري بهشون ثابت كنم من هيچي ندارم ، هان ؟ …خب نشونشون بده . قبل از اون كه اونا بگن ، نشونشون بده »
خودش را به زور از روي صندلي بلند كرد و كيف خالياش را با هزار مكافات از جيب عقب شلوارش بيرون كشيد و طوري كه آنها ببينند چيزي تويش نيست ، گذاشتش روي صندلي بغل دستش و نگاهشان كرد . اولي آهسته آهسته به سيگارش پك ميزد و دومي هنوز هم نگاهش را از جاده بر نداشته بود
« چه جادهي خلوتي . حالا ميباس شتاب داشته باشي . لامصبا كون به كون هم مي اومدن ، خاك مرده پاشيدن روش . بابا ، يكي به دادم برسه »
: وايسا…
مو بلنده بود كه جيغ ميزد و او از ترس و عوض اينكه پايش را روي پدال ترمز بگذارد ، روي پدال گاز فشار داد و ماشين پر در آورد .
: پاشو وايسا ، آتيش سيگار افتاد رو شلوارت
مرد نفس حبس شدهاش را پر صدا رها كرد و پرسيد« وايسم؟ »
: نه ، برو آقا ، ببخشيد . هوا گرمه رفتم تو چرت
باز هم اولي بود . و دومي …مرد فكر كرد «نكنه گُنگ باشه ؟ »
لاشهي له شدهي سگي وسط جاده پهن بود . مرد پايش را از روي پدال گاز برداشت تا از رويش رد نشود . اما سرعت ماشين زياد بود و نشد . مرد چندشش شد و كسي از پشت سر گفت : ما از يك سگم كمتريم . لااقل اونا اين شانسو دارن كه له بشن ولي ما داريم زنده زنده مي پوسيم .
: چي ؟
اولي خواب بود و دومي ميخ جاده بود و مژه نمي زد .مرد شك كرد كه خودش بوده يا …
« بچهاَم داري ؟»
مرد به آيينه نگاه كرد . دومي با حالت خاصي، موهاي بلندش را به هم ريخت و بدون آنكه نگاه او را جواب بدهد ادامه داد « معلومه كه داري ، ولي چند تا ؟ دوتا ، سه تا ، يا مثل باباي من چهارتا ؟ شايدم خيلي از خود بيخود بودي و بيشتر از چهارتا ؟ اصلا بگو ببينم بچه داري ؟ نكنه يه زن ديگه ام مثل عموي من داري و از اونم هف هشت تا بچه داشته باشي ؟ هان ؟
مرد بين آن همه سوال گم شده بود . تا مي خواست براي يكيشان جوابي پيدا كند او يك سوال ديگر طرح مي كرد « نگفتم ، ديوونه اس »
جوونك سرش را جلو كشيده بود و زل زده بود تو آيينه و چشم هاي مرد را نشان كرده بود و نگاهش مثل نور بالاي ماشيني كه از پشت سر بيايد چشم هاي مرد را به سوختن انداخته بود .
« ميدوني بابام سه تا پسر داره و يه دختر . دختره هنوز خيلي جوونه و سوغات سبكسري سر پيري ننه بابامونه كه سر پيريام دس وردار نيسن و … حب نميشه چيزي گفت ، طبيعته و بايدم بشه ؟ اما من سه تا ديپلم دارم . اول تجربيرو گرفتم وبعد ديدم بيكارم ؛ خوندم ، كامپيوترم گرفتم . بازم ديدم تو كنكور ، قبول نمي شم ؛ نقشه كشيرم گرفتم . بازم كنكور قبول نشدم و كارم گيرم نيومد ، خب …»
مرد با خودش گفت « زدي به دزدي ، نه ؟»
: مي دوني وادارم كردن . اونقد نق زدن ، اونقد طعنه و متلك شنيدم كه ديگه از خودم بيزار شدم ؛ از همه بيزار شدم …از ننهم ، از بابام ، از همه و همه …
« جون مادرت از من بيزار نباش ، به خدا منم سهتا مثل تو دارم كه اونام دست كمي از تو…»
: تو خوب گفتي ، چارهي ديگهاي برامون نگذاشتين … ميشه بزني كنار
« چي ؟… والله ، به پيغمبر من …»
: خواهش ميكنم بزن كنار ؛ نگذار …
« ببين جوون من … والله …»
پاهاي مرد ناي ترمز گرفتن نداشت . دستهايش مثل لقوهاي ها مي لرزيد . ماشين تلو تلو مي خورد و دومي جيغ مي زد و اولي : بزن كنار وگرنه …
با آنكه گردن ميت را هزار بار شسته و دو بستهي پنبه دورتادورش پيچيده بودند ؛ باز هم خون نشت كرده و كفن را نجس كرده بود . دو زن دو طرف جنازه را گرفته و جيغ مي زدند . كسي داد زد « بسه . شمارو به خدا ايقد عذابش ندين ، لااقل بذارين تو مرگش راحت باشه »
يكي از زنها خودش را از روي جنازه به طرف آن يكي كشاند ؛ گيس هاي او را گرفت و داد زد « حالا به آرزوت رسيدي ؟»
مرد جيغ كشيد « نه !!»
اولي داد زد : چرا نه ؟ نيگردار ، حالش خوش نيس . الان مياره بالا و همه جا رو به گند مي كشه …
انگار خودش معني استعاري حرفش را فهميد و ادامه داد : هيچوخت . از وختي كه ياد ميدم تو پيچ خم اين زندگي لعنتي ، دارم از سينهكشيا بالا ميرم و هيچوخت نرسيدم كه نرسيدم .
: ديگهم نميرسي بيچاره ، . چيزخورت كرده . خرت كرده . دار و ندار تو هَپليهَپو كرده و آخرشم يه بلايي سرت ميآره كه مثل سگ مومو كني و هيشكيم نباشه يه چيكه آب به حلقت بچكونه . امروز گفتمت ؛ كه فردا نگي مادرم فهميد و نگفت .
مرد عرق پيشانياش را پاك كرد و با التماس گفت : بيچارهم كردين . شمارو به خدا دس از سرم وردارين
سينه كشي خيلي تيز بود و ماشين با تمام توانش زور مي زد و بالا مي رفت . مرد فرمان ماشين را ناز كرد و گفت : تو هم به آتش من ميسوزي . بيسپَن ساله كه با مني و دم نمي زني و حالا سر پيري بايد اين راهو بري و…
زن دست هايش را زير سينه هاي بزرگش حلقه كرد و گفت : بره ، تو هم برو . كي جلوتو گرفته كه نري ؟ بابا بيسپَن سال تحملشون كردم . ديگه نميتونم . نمي تونم بگذارمشون رو سرم ، من نميفهمم چرا اي خونوادهي تو دس وردار نيسن و نميفهمن كه ما ديگه پير شديم؟
مرد دنده را سبك كرد و گفت « خوش به حال تو كه يه مشت آهن و لاستيكي .بالاخره تا اونجا كه توان داشته باشي پيش ميري و وختيام نتونسي …ولي ما آدما … هرچي ميكشيم از اين زناس . هيشكيام نيس به اين جوونا ، بگه آخه بدبختا ، شما كه ميبينين پدراتون چطور مثل خر زير اون همه باري كه ننههاتون بارشون كردن زه زدن ، له شدن ؛ پس چرا دوماد ميشين ؟ دوماد ميشين كه حالا بعد از بيسپَن سال ننه باباتون ُدم در بيارن و تازه يادشون بياد كه چرا زنت بهشون محل نميده و زنتون مثله دختر بچه ها اشك و مُفشو با َپر پيرنش پاك كنه كه « من ديگه بيشتر از اين نميتونم . خَسهم كردين . آخه چقد بيمنتي . » منم مثه بچه ننهها ترك شهر و ديار بكنم و … آخ كه چقد تو خري ، مرد »
صدايش از شيشهي باز ماشين بيرون دويد و او يك آن به نظرش رسيد صدا هم مي تواند شكلي داشته باشد و با خودش گفت« در نظر بگير، اگر هر حرفي كه مي زديم ، مثل يه تيكه سنگ ميرَف ميافتد اون گوشه ، اونوخ چي ميشد . دنيا ميشد همش حرف و داد و فرياد . آخه حرفاي كوچيك كوچيك كه تخته سنگ نمي شدن ، ميشدن نرمه ريگايي كه اينور و اونور افتادن .»
نگاهش آسفالت را رها كرد و به آنهمه صخره و سنگ و ريگهاي اطراف نگاه كرد و گفت : از كجا معلوم كه نباشن
ماشين سينه كشي را پس زده بود . مرد بعد از چند بار گاز دادن دنده را عوض كرد و از خودش پرسيد : معلوم نيس ماشينام حرف مي زنن ، زبون دارن ، يا نه؟
تريليي با دنده سنگين از پيچ جاده پيچيد و سينه به سينهي ماشين او شد ، مرد به سرعت ماشين را ازجلوي آن كنار كشيد . تريلي پوق وحشتناكي كشيد و از كنارش گذشت . مرد به زور خنديد و گفت « اين بوق حتما يه تخته سنگ مي شد و راهو بند ميآورد .» فرمان ماشين را ناز كرد و پرسيد « چي گفت ؟ تو فهميدي . ؟ حتما از اون فحشا داد ؟ بيخيال بابا . بزرگتره و بزرگترا هميشه داد و هوارشون بالاس. چي ميشه كرد ؟ بخواي جوابشونو بدي ، بده . جوابشونم ندي ، بدتره ، بخواي قهر كني و قيد همهشونو بزني ، ديگه بدتر . ديگه از من و تو گذشته . قهر كني كجا بري ؟ به كي بگي ؟ مجبوري مثل اين حقير سراپا تقصير بخاروني و ور گردي . حالا خوب شد به هيشكي نگفتم كه دارم قهر مي كنم وگرنه … اي مصبتو شكر پنجاه تومن پول ، تو دو روز باد هوا شد و رفت . هميطور راه كه ميري بايد پول بپاشي . خوش به حال همونا كه دارن . من و تو كه از روز اول عمرمون نه از اين پولا داشتيم و نه ريختيم و نه … بي خيال بابا . بگازون . الان پول بنزين تورم نداريم كه فردا صبح دوباره ول بشيم تو اين شهر دراندشت ، دنبال دو زار روزيي كه گير حلالزادههاش نمياد . كاش يه چَن تا مسافر پيدا ميشد تا لااقل …
جاده سرازير شده و ماشين دور بر داشته بود كه چشم مرد به دو جوان افتاد . بشكني زد و گفت « رسيد …حالا خدا كنه دَس بالا كنن . » حرفش تمام نشده بود كه يكي از آنها بلند شد و به طرف شهراشاره كرد و او زد روي ترمز .
: شهر ميري ؟
او پوزخندي زد و مي خواست بگويد « اگه نميرفتم كه نيگر نمي داشتم» كه دومي سوار شد و اولي هم كنار دستش روي صندلي عقب نشست .
: يكيتان مياومدين جلو
: همينجا خوبه
مرد با خودش گفت « منم مي دونم همونجا خوبه ، ولي فكرشو نمي كنين ، اگه كنارم بودين ، ديگه من هي َدمبه ساعت نمي باس تو آيينه نيگا كنم ؟»
آيينه ، جوانكي نوزده بيست ساله را نشان مي داد ، سياه و خسته و خاكآلود و او تا نگاه مرد را ديد ،گفت : الان دو ساعته كه اينجا وايساديم ، از اون همه ماشيني كه رفت يكيشون نيگامونم نكرد . نه ديني ، نه خدايي ، نه پيغمبري …
مرد پوزخندي زد و گفت : بله . از بسكه جرم و جنايت زياد شده ، ميترسن . اگر الان از پشت سر ، شما يه چاقو يا يه كُلت بگذارين تو پهلو من ، من تو اين بيابون برهوت ، چكار مي تونم بكنم ؟
جوانك سرش را تكان داد و مثل آنكه جا خورده باشد ديگر حرفي نزد .دوباره زوزهي ماشين بود و مويهي باد . مرد از حرفي كه زده بود پشيمان شد . خودش را جابجا كرد و به آن يكي نگاه كرد . فكر كرد قيافهي عجيبي دارد . فكر كرد قيافهاش به قاتل ها ميخورد . ماشين ، تو سرازيري دور بر داشته بود و باسرعت پايين مي رفت . مرد پايش را از روي گاز برداشت . آهسته فرمان ماشين را ناز كرد و گفت « آروم بي زبون . از اين قيافهها بوي خير بلند نميشه ، فكر كنم روز آخر همراهيمون باشه . مادرم هميشه مي گفت « ُقرُقر سرِ خوشي ، درد ميآره و ناخوشي » … اي خدا لعنتت كنه زن . ببين به چه روزي انداختيمون . حالا چي ميشد يه كم ، به ننه مون بيشتر حال مي دادي و مارو آوارهي دشت و بيابون نميكردي ؟…
: مي تونيم يه سيگار بكشيم ؟
صدا مثل بُمب تو ماشين منفجر شد و مرد مثل ترقه از جا پريد . هر كار كرد تا دهن خشك شدهاش را باز كند، نشد . سرش را تكان داد كه بكش
: شما نميكشين ؟
همان جوانك اولي بود . مرد فكر كرد « پس چرا اونيكي حرف نميزنه .؟ » دوباره نگاهش كرد . دماغ گُنده اي داشت و موهاي بلندش را روي شانههايش ريخته و سياهتر از اولي بود و چشمهايش مثل چشمهاي اژدها سرخ سرخ بود . مرد ناليد« يا خدا !» و به ماشين گفت « آروم لامصب . يه طوريت بشه . ريپ بزن . تو كه هميشه حال ميگرفتي . نشون بده كه به درد نميخوري .» دوباره دزدكي نگاهش كرد « چرا مژه نميزنه ؟ » جوانك رد نگاهش را گرفت و بدون آنكه مژه بزند ، دود سيگارش را به طرف او فوت كرد .با آنكه مرد خورهي سيگار بود .احساس كرد دود مثل نشادر مستقيم وارد دهنش شد و تا عمق ريه اش را به آتش كشيد و سرفه امانش را بريد. تا فرمان را رها كرد؛ ماشين خودش را به طرف شُلدُر كشيد . مرد سريع ماشين و خودش را جمع كرد و گفت « خدا لعنت كنه شيطونو ، مرد تو ديوونه شدي ، اين فكرا چيه كه مي كني »هنوز حرفش تمام نشده بود كه سردي گزنده و تيز طنابي را زير گردنش حس كرد . دو دستي گردنش را چسبيد . و ماشين قيقاج رفت .
: چيزي شده ؟
باز هم همان اولي بود و دومي هنوز هم به جاده زل زده بود و مژه نمي زد . « يا خدا ، اگه اينا ماشين دُزد باشن چي ؟ … خُب باشن . چي ميخوان . منكه چيزي غير از همين قراضه ندارم . اينم نمي خوام . فكر كردي چي ؟ تو روشون وايميسم . نه جونم ، مهرم حلال جونم آزاد .… اگه دستم به اون سليطه برسه … آخه چه جوري بهشون ثابت كنم من هيچي ندارم ، هان ؟ …خب نشونشون بده . قبل از اون كه اونا بگن ، نشونشون بده »
خودش را به زور از روي صندلي بلند كرد و كيف خالياش را با هزار مكافات از جيب عقب شلوارش بيرون كشيد و طوري كه آنها ببينند چيزي تويش نيست ، گذاشتش روي صندلي بغل دستش و نگاهشان كرد . اولي آهسته آهسته به سيگارش پك ميزد و دومي هنوز هم نگاهش را از جاده بر نداشته بود
« چه جادهي خلوتي . حالا ميباس شتاب داشته باشي . لامصبا كون به كون هم مي اومدن ، خاك مرده پاشيدن روش . بابا ، يكي به دادم برسه »
: وايسا…
مو بلنده بود كه جيغ ميزد و او از ترس و عوض اينكه پايش را روي پدال ترمز بگذارد ، روي پدال گاز فشار داد و ماشين پر در آورد .
: پاشو وايسا ، آتيش سيگار افتاد رو شلوارت
مرد نفس حبس شدهاش را پر صدا رها كرد و پرسيد« وايسم؟ »
: نه ، برو آقا ، ببخشيد . هوا گرمه رفتم تو چرت
باز هم اولي بود . و دومي …مرد فكر كرد «نكنه گُنگ باشه ؟ »
لاشهي له شدهي سگي وسط جاده پهن بود . مرد پايش را از روي پدال گاز برداشت تا از رويش رد نشود . اما سرعت ماشين زياد بود و نشد . مرد چندشش شد و كسي از پشت سر گفت : ما از يك سگم كمتريم . لااقل اونا اين شانسو دارن كه له بشن ولي ما داريم زنده زنده مي پوسيم .
: چي ؟
اولي خواب بود و دومي ميخ جاده بود و مژه نمي زد .مرد شك كرد كه خودش بوده يا …
« بچهاَم داري ؟»
مرد به آيينه نگاه كرد . دومي با حالت خاصي، موهاي بلندش را به هم ريخت و بدون آنكه نگاه او را جواب بدهد ادامه داد « معلومه كه داري ، ولي چند تا ؟ دوتا ، سه تا ، يا مثل باباي من چهارتا ؟ شايدم خيلي از خود بيخود بودي و بيشتر از چهارتا ؟ اصلا بگو ببينم بچه داري ؟ نكنه يه زن ديگه ام مثل عموي من داري و از اونم هف هشت تا بچه داشته باشي ؟ هان ؟
مرد بين آن همه سوال گم شده بود . تا مي خواست براي يكيشان جوابي پيدا كند او يك سوال ديگر طرح مي كرد « نگفتم ، ديوونه اس »
جوونك سرش را جلو كشيده بود و زل زده بود تو آيينه و چشم هاي مرد را نشان كرده بود و نگاهش مثل نور بالاي ماشيني كه از پشت سر بيايد چشم هاي مرد را به سوختن انداخته بود .
« ميدوني بابام سه تا پسر داره و يه دختر . دختره هنوز خيلي جوونه و سوغات سبكسري سر پيري ننه بابامونه كه سر پيريام دس وردار نيسن و … حب نميشه چيزي گفت ، طبيعته و بايدم بشه ؟ اما من سه تا ديپلم دارم . اول تجربيرو گرفتم وبعد ديدم بيكارم ؛ خوندم ، كامپيوترم گرفتم . بازم ديدم تو كنكور ، قبول نمي شم ؛ نقشه كشيرم گرفتم . بازم كنكور قبول نشدم و كارم گيرم نيومد ، خب …»
مرد با خودش گفت « زدي به دزدي ، نه ؟»
: مي دوني وادارم كردن . اونقد نق زدن ، اونقد طعنه و متلك شنيدم كه ديگه از خودم بيزار شدم ؛ از همه بيزار شدم …از ننهم ، از بابام ، از همه و همه …
« جون مادرت از من بيزار نباش ، به خدا منم سهتا مثل تو دارم كه اونام دست كمي از تو…»
: تو خوب گفتي ، چارهي ديگهاي برامون نگذاشتين … ميشه بزني كنار
« چي ؟… والله ، به پيغمبر من …»
: خواهش ميكنم بزن كنار ؛ نگذار …
« ببين جوون من … والله …»
پاهاي مرد ناي ترمز گرفتن نداشت . دستهايش مثل لقوهاي ها مي لرزيد . ماشين تلو تلو مي خورد و دومي جيغ مي زد و اولي : بزن كنار وگرنه …
با آنكه گردن ميت را هزار بار شسته و دو بستهي پنبه دورتادورش پيچيده بودند ؛ باز هم خون نشت كرده و كفن را نجس كرده بود . دو زن دو طرف جنازه را گرفته و جيغ مي زدند . كسي داد زد « بسه . شمارو به خدا ايقد عذابش ندين ، لااقل بذارين تو مرگش راحت باشه »
يكي از زنها خودش را از روي جنازه به طرف آن يكي كشاند ؛ گيس هاي او را گرفت و داد زد « حالا به آرزوت رسيدي ؟»
مرد جيغ كشيد « نه !!»
اولي داد زد : چرا نه ؟ نيگردار ، حالش خوش نيس . الان مياره بالا و همه جا رو به گند مي كشه …
۹/۲۶/۱۳۸۳
از لای نرده های بالکن نگاه کرد: بچه های نیمه لخت در حیاط کوچک خاکی بازی می کردند. یکی از آنها که روی شانه های دیگری رفته بود، مسلما نقش موذن را بازی می کرد. چشمانش را کاملا بسته بود و به آهنگ می خواند: لااله الا الله. کسی که او را بر دوش می کشید بی حرکت ایستاده بود و نقش مناره را بازی می کرد. دیگری که در خاک سجده کرده بود و زانو زده بود نقش مومنان را. بازی خیلی زود متوقف شد: همه می خواستند موذن باشند و هیچکس نمی خواست برج یا مومنان باشد.
داستان جستجوی ابن رشد – بورخس
داستان جستجوی ابن رشد – بورخس
۹/۲۱/۱۳۸۳
الان فيلمنامه قرمز، آبي ، سفبد كريستف كيشلوفسكي ، ترچمه نوشين حسيني را تمام كردم ودلم نيامد از شعر پاياني آن جدا شوم و آن را اينجا گذاشتم تا ...
گرچه من با زبان فرشتگان
و انسانها سخن ميگويم
چون عشقي ندارم
همانند يك سكهي بيارزش موجد صدا
و يا يك سنج پر طنين شدهام.
گرچه از نعمت پيشگويي بهرهمندم
و تمام اسرار را ميدانم وتمامي معرفت را ،
و گر چه به قدري ايمانم قوي است
كه ميتوانم كوهها را حركت دهم
چون عشقي ندارم ،
بيارزشم
عشق مهربان است و رنجي بس طولاني ميكشد .
عشق حسادت نميكند، خودنمايي نميكند .
لاف نميزند.
همهچيز را به دنيا ميآورد ، همه چيز را باور دارد .
به همه چيز اميدوار استو همه چيز را تحمل ميكند.
عشق هرگز عقيم نميماند .
اما اگر چه پيشگوييهايي باشند.
آنها عقيم خواهند ماند ،
گرچه زبانهايي باشند ، متوقف خواهند شد .
حال اين ... سه ، عشق و اميد و ايمان
پايداري ميكنند،
اما عظيمترين آنها عشق است .
عشق است ...
گرچه من با زبان فرشتگان
و انسانها سخن ميگويم
چون عشقي ندارم
همانند يك سكهي بيارزش موجد صدا
و يا يك سنج پر طنين شدهام.
گرچه از نعمت پيشگويي بهرهمندم
و تمام اسرار را ميدانم وتمامي معرفت را ،
و گر چه به قدري ايمانم قوي است
كه ميتوانم كوهها را حركت دهم
چون عشقي ندارم ،
بيارزشم
عشق مهربان است و رنجي بس طولاني ميكشد .
عشق حسادت نميكند، خودنمايي نميكند .
لاف نميزند.
همهچيز را به دنيا ميآورد ، همه چيز را باور دارد .
به همه چيز اميدوار استو همه چيز را تحمل ميكند.
عشق هرگز عقيم نميماند .
اما اگر چه پيشگوييهايي باشند.
آنها عقيم خواهند ماند ،
گرچه زبانهايي باشند ، متوقف خواهند شد .
حال اين ... سه ، عشق و اميد و ايمان
پايداري ميكنند،
اما عظيمترين آنها عشق است .
عشق است ...
۹/۱۵/۱۳۸۳
ساز و آتش و شن باد
مي دويدي . توي دريايي از شن غوطه مي خوردي ومي دويدي . تا زانو توي شنها فرو مي رفتي . به زمين مي افتادي و بلند مي شدي و مي دويدي . چشمانت هيچ چيز را نمي ديد . چاره اي نداشتي ، اگر آفتاب مي زد . اگر تا آن وقت پيدايش نمي كردي....
... بايد مي رفتي . كجا ؟ اصلاً بودي ؟ يا نبودي ؟
بودي ! ضربه اي كه به پشت سرت زده بودند ! خون هاي خشكيده لاي گردنت !...
او را برده بودند ! وقتي گوش به حرف آن غول پشمالو نداد . وقتي زير تفنگش زد و گفت « نِميام » . تو باور نكردي . باور نكردي كه او هم … چه بي رحم بودند . تا آنجا كه مي توانستند با مشت ، با لگد ، با تفنگ ، توي سرش ، كمرش ، هر جا كه رسيد زدند ، زدند و تو هم مثل بقيه فقط نگاه كردي .نگاه كردي و گريه كردي . …
پايت به چيزي خورد . سكندري خوردي . افتادي . « چي بود ؟! » مثل كرم روي زمين خزيدي . پيدايش كردي . دستي بود . از بازو قطع شده بود. بدنت لرزيد . ترسيدي . هنوز گرم بود . بي هوا پرتش كردي . « اگه دست اون باشه ؟.... »
او !؟...
دستهايش را با طنابي به پشت شتر بستند و به كوير زدند . دنبالش دويدي . گريه كردي . از پشت سر با تفنگ توي سرت زدند . تو نفهميدي . دويدي . دويدي .
هميشه مي دانستي كجاست . اما اين بار … خودت هم گم شده بودي . دست را از روي زمين برداشتي . جان داشت .جلوي چشمت ، پنجه ها تـوي هم گره خوردند . مشت شدند … هميشه همينطور بود . هر وقت اتفاقي مي افتاد كه نمي توانست كاري بكند پنجه هايش را توي هم قفل مي كرد و فشار مي داد .
ـ : « تو ناخونات درد نمي گيره ؟ »
نگاهت مي كرد و جواب نمي داد . به گلهاي شمعداني مشتاقيه 1 خـيره مي شد . انگار مي گفت « مزاحمي .! »
پدرش همسايه ي قبر مشتاق بود و او هميشه آنجا بود . به معجر تكيه مي داد و دست مشت كرده اش آهسته ، آهسته بالا و پائين مي شد . انگار تار مي زد .
« چرا اينكارو كرد . مگر قيافه شو نديد كه مثل غول بود . مگر باور كردني بود كه يه آدم ، تنهايي به جاده بزنه و راه رو ببنده . گيرم كه تنها بود مگه تو با اون هيكلت ميتونسبي حريفش بشي ... »
وقتي غول از پله هاي اتوبوس بالا آمد ، پنجه هايش را مشت كرد . وقتي با قنداق تفنگ روي سر و بازوي راننده كوبيد . رگِ كنار پيشانيش بيرون زد و تو، دستش را توي دستت گرفتي و زمزمه كردي « خر نشو . بي خيال . مگر فقط من توييم ! » نگاهت كرد . عصبي بود و زير لب غريد ...
مي شناختيش . هميشه با هم بودين ، در يك روز به دنيا آمده بودين ، در يك محل بزرگ شده بودين ، همسايه ، همكلاس ، دوست . او تودار بود و كم حرف و تو …
دست را پرت كردي وفرياد زدي : « لعنتي ! چرا اينكارو كردي ؟! »
دست لرزيد . چرخيد . جمع شد . روي شنها چيزي شبيه تار كشيد . تاري كه به هيچ تار ديگري شبيه نبود و همانطور كه توي مشتاقيه بالا و پائين مي شد شروع به زدن كرد . مي زد ، مي زد . تند و تند ، صدا همه جا پيچيد ، همه جا را پر كرد شنهاي كوير صدا را مي گرفت . نازشان مي كرد . چند برابرشان مي كرد وولشان مي كرد ، ترسيدي .
باور نمي كردي . باور كردني نبود . اما يك جا شنيده بودي . دستي كه تار مي زد ! كجا بود ؟ … توي يك قصه و حالا …
مي زد ، مي زد ، مي زد . مي گفت « به همين جرم ، سنگسارش كردن »
بغض مي كرد ، گريه مي كرد و مي گفت « قران رو با تار مي خونده ، مي فهمي تار مي زده وقران ميخونده ! »
« مگر تو كي بودي ؟ كي بودي ؟ چرا نمي شناختمت .؟! »
ساز غوغا كرده بود . مي ناليد . مي غريد . دست ، مست و پي پروا مي زد ، مي زد . صدا تويِ خلوت كوير مي پيچيد . روي موجهاي شن ، موج بر مي داشت ، مي چرخيد و توي گوشهايت هل هله مي كرد . گوشهايت را گرفتي . فرياد زدي . « كجائي ؟ كجائي ؟»
ترسيده بودي . پاهايت مي لرزيد . غول مسلح جلو آمد . توي چشمهايش خيره شد ، آهسته گفتي « سر تو بنداز پائين »
1 – مشتاقيه = مقبره ي مشتاق علي شاه صوفي و عارف سده ي .و يكي از آثار باستاني كرمان
« مگر حرف حاليش بود. سرشو كه پايين ننداخت ، بر عكس ذل زد توچشماي اون غول بي شاخ ودم »
غول هم همين را مي خواست از پشت چِپيه اي كه دور سر وصورتش پيچيده بود ، رو به او گفت « تـو . بـلنـد شـو »
از هـمين مـي تـرسيـدي . مي دانستي چقدر لجباز ويك دنده است .با چشمات التماس كردي .ولي او بلند نشد . راننده با التماس گفته بود « پاشو آقا ! اينجا جاده ي زاهدانه ! »
« زاهدان لعنتي ! هر چي بهش گفتم« من نميام . من 20 سال پيش اين راهو رفتم و همه چيزمو روش گذاشتم ، ديگه نمي خوام بيام .» مگه حرف گوش كرد . مگه قبول كرد .هميشه همين طور بود . مي دونست من رو حرفش حرف نمي زنم . حتي نمي پرسيد . نمي گفت … لعنتي ! لعنتي ! حالا من چكار كنم ؟ »
به آسمان نگاه كردي . آسمان غبار گرفته و كثيف بود . تاريك بود . هيچ چيز ديده نمي شد . نه ماه ، نه ستاره . گم شده بودي . جايش خالي بود . دلت برايش تنگ شده بود . براي ’قرزدنش . قهر كردنش ، توپ و تشرهايش . بايد مي رفتي . بايد پيداش مي كردي . دست را برداشتي و دويدي . شنها مثل تله ، پاهايت را مي گرفتند . به زمين مي خوردي . بلند مي شدي و مي رفتي .
« اين رفتنا بي فايده اس ، بي هدفه . تو نمي دوني كجا داري مي ري . كجا مي خواي بري . »
« نمي دونم . ولي مي خوام بدونم ! مي خوام تو رو پيدا كنم تا بهت بگم … مي گي چكار كنم . بشينم تا آفتاب ذوبم كنه ، لهم كنه . »
شنها جا خالي مي دادند ، زير پايت را خالي مي كردند . دست سنگين بود . خسته شده بودي . تشنه بودي . از تپه اي بالا رفتي ، نگاه كردي . كوير روشن بود . پر از ستاره بود وستاره ها ، تا روي زمين آمده بودند . با خودت گفتي « اگر بود ، مست اين ستاره ها ميشد .محو اين تاريك روشن ستاره ها ميشد . اما حالا كه نبود . فرباد زدي «كجايي؟ زنده اي يا ’مردي ؟»
هيچكس جواب نداد .صدايش توي گوشت پيچيد « كوير ، سكوت كوير هيچ سوالي رو جواب نميده . هيچي نميده ، فقط مي گيره »
دوباره به صافي كوير نگاه كردي . هيج جا اثري اززندگي نبود . از آن همه تنهايي ترسيدي . خودت را روي زمين انداختي . شنها جا خالي دادند .زير پايت خالي شد . افتادي . غلطيدي . شن ، چشم و دهن و گوشهايت را پر كرد . داشتي خفه مي شدي .
هول عجيبي به جانت افتاده بود « اگه زير شنها دفن بشم ؟ »
دست و پا زدي . دنبال دست آويزي مي گشتي كه نبود . داشتي قيد خودت را مي زدي كه جسمي نرم ، جلوي چرخيدنت را گرفت . شنها از روي سرت سريدند . پرت كردند ، گم ات كردند و رفتند . خودت را از زير شنها بيرون كشيدي ، چشمهايت را پاك كردي . باور نمي كردي . خودت را جلو كشيدي . چيزي را ميان شنها كاشته بودند . با دست لمسش كردي . نرم بود ، داغ بود ، مثل دستي بود كه از بازو قطعش كرده باشند !. باور نمي كردي. همانطور كه لمسش ميكردي، دستت را بالا كشيدي وخدا خدا مي كردي كه ...
به پنجه ها كه رسيدي .پنجه هاي دست، دور دستت قفل شد . « يه تله ؟ » فشار آوردي . تقلا كردي . ترسيدي . ول ات نمي كرد . به زمين ميخكوب شده بودي . بايد كاري مي كردي . به اطراف نگاه كردي . هيچ كس نبود . هيچ چيز نبود . به نظرت رسيد روبرويت ايستاده است
و دستهايش را روي شكمش گذاشته بود و قاه قاه مي خندد …
نمي خنديد ، هيچ وقت نمي خنديد . مگر وقتيكه مي فهميد تو توي دام افتادي و به كمكش احتياج داري . « لعنتي ، لعنتي ! » با دستي كه آزاد بود شنهاي دور دست را خالي كردي . ريشه نداشت . بـه هيچ چيز نچسبيده بود . با يك ضرب بيرونش كشيدي . از دستت جدا شد و روي زمين افتاد . دور يك محور چرخيد . دايـره اي كشيد . انگشتها باز شدند . كشيده شدند . دست بالا رفت و با شدت روي دايره زد . صداي دف مثل چشمه اي ، غل غل كرد و بيرون زد . همه جا را پر كرد ، شنها به حركت درآمدند ، لغزيدند . دست اول هم از زير شنها بيرون آمد . تار مي زد . تار و دف ، آهنگ عجيبي بود . آهنگي كه همه چيز را به حركت درآورد ، به رقص وا مي داشت . گوش را كر مي كرد . گوشهايت را گرفتي .
« چرا گوشاتو گرفتي ؟ موسيقي كه فقط ناز و غمزه نيست . گوش بده . گل شمعدوني ، خشتاي ديوار ، درختا ، دنيا در حال ترنمه . … چه دستايي رو كه نبريدن ، چه سازائي رو كه نشكستن … »
سپيده داشت سر مي زد ، مي ترسيدي . از آفتاب ، از نور . « اگه آفتاب بزنه ، اگه … »
موسيقي هنوز جاري بود . حركت داشت . دستها را برداشتي . راه افتادي . صدا مثل جوئي روان ، جلوتر از تو مي دويد . دنبالش دويدي . خودت را فراموش كردي . او را از ياد برده بودي . مرگش را ، مثله شدنش را .
« اگه آفتاب بزنه … »
سپيدي كم كم جلو مي خزيد و تو دلت مي خواست بايستد ، حركت نكند . همه حواست به حركت او بود . جلويت را نمي ديدي .نمي خواستي ببيني . ميخواستي از روز جلو بزني . از روز مي ترسيدي . از آفتاب ، از داغي كوير .اما زمين زير پايت دهن باز كرد وبلعيدت .
تاريكي ، سكوت ، سقوط .خلاء . باور نمي كردي. . خودت را رها كردي … . همه چيز مثل خواب بود . افسانه . دست از خودت’ شستي و خودت را رها كردي و...
اما باور نكردني تر ، آن چيزي بود ، كه روبرويت بود . چيزي كه نگذاشت شدت ضربه را حس كني. نگذاشت بفهني كه متل يك تكه گوشت افتادي روي زمين . باور نمي كردي . . شايد ديگران هم باور نكنند . كوير خانه اي را در بغل گرفته بود . خفه كرده بود . از خانه فقط نيم دايره اي رو به افق باز مانده بود . شن تا دهنه آن رسيده بود .خانه انگار، آدمي اسير باتلاق بود . فرياد مي كشيد . آخرين فرياد ...
خودت را جلو كشيدي و بدون توجه به فريادهاي خانه ، خودت را به تاريكي امن آن سپردي . ديگر از نور نمي ترسيدي .از آفتاب ، از طلوع مهر . به سپيده خيره شدي ، به نور ، كه خسته خسته مي آمد . مست شدي . محو شدي . اما...
از ته تاريكي صداي هياهوئي مي آمد . كوس و كرناي جنگ ، چكاچك شمشير ، فرياد ، ناله ، فكر كردي ، خوابي ، فكر كردي ، خواب مي بيني . صدا لحظه لحظه بيشتر مي شد . دستها ، جان گرفتند . به تقلا افتادند . روي زمين خزيدند وتوي تاريكي گم شدند و....
چيزي از درون تو را تحريك مي كرد . مي جوشيدي . تلواسه داشتي . بلند شدي ، كورمال ، كورمال بطرف صدا رفتي . مثل مستها بودي . از هيچ چيز نمي ترسيدي . به در وديوار مي خوردي پيش مي رفتي .
پايت به مانعي خورد . راه بندي از دستهاي كاشته شده . دستهايي كه به التماس باز بسته مي شدند . دستهائي كه به دنبال دستاويزي بودند . تا از ريشه در آيند وبه طرف صدا بروند . از آنها گذشتي . از دور نوري پيدا شد . به سمت نور رفتي .
« چرا ايستادي ؟ »
« ياور كردني نبود . باور كن كه باور نمي كردم . خودش بود . پشتش به نوربود ، روي صندلي نشسته بود .يك عصائي نقره كاري شده ، تو دستش بود . چشمامو ماليدم ، هي باور ميكني ؟ خودمو زدم . فكر كردم خواب مي بينم . ولي به حضرت عباس خودش بود . همون غولي كه از اتوبوس اومد بالا . چشماشو نيم گم كرده بود . انگار انتظار منو داشت . انگار اونج گماشته بودنش كه ...»
. نترسيدي ؟ ترسيدي ؟ آهسته جلو رفتي . دعـا كردي كه خـواب بـاشه . نمي ترسيدي ولي دلهره داشتي . بـا دلهـره از جـلويش رد شـدي . از دالان پيچ در پيچي گذشتي ، به صحرائي رسيدي . قيامت بود . جنگلي از دستهاي كاشته شده . دستهايي كه به دنبال دستاويزي بودند . جلو رفتي . از ميانشان گذشتي ، به تپه اي از آتش رسيدي . آتشي كه مي سوخت و هرم داغش تو را به ياد جهنم مي انداخت . نمي ترسيدي . يكدفعه زلزله شد ، دستها به جنبش درآمدند ، لرزيدند . نواختند . صدائي مثل رعد تركيد . صداي مهيب . تركيبي از هر صدا كه در عالم بود . دستها مي زدند . مي زدند . و تو محتاط و دل به دريازده پيش مي رفتي . …
كجا رفتي ؟ دنبال چي بودي ؟ خودت هم نمي دانستي . به سدي از غولهاي سر پيچيده رسيدي . ترسيدي . مي خواستي برگردي .اما ديدي ،همه دارند به آسمان نگاه مي كنند .به آن سوي آتش ، سرت را بالا گرفتي . به رد نگاهشان نگاه كردي . ديديش . شمع آجينش كرده بودند . بر صليبي بالاي شط آتش مصلوب بود . زنده بود . گريه مي كرد .نگاهش به دستهاي تنها بود . بطرفش دويدي . صدايش كردي . كسي طناب صليب را پاره كرد . آتش او را بلعيد . فرياد كشيدي . به آتش زدي . نمي سوختي دورت پر از آتش بود وتو نمي سوختي . فقط به دنبال او بودي .
. ديديش ، آن سوي شعله ها ، درست توي مركز آتش . باز هم باور نكردي . هنوز هم باور نمي كني....
وسط آتشها تختي بود وروي تخت ، زني ، مادرانه سرش را بر دامن گرفته بود . باورت نمي شد . باور كردني نبود . زن ، غريبه نبود . ميشناختيش . دوستش داشتي .زن مي خنديد او هم ميخنديد . معلوم نبود به تو ميخندند يا .... صدايت كردند . به طرفشان دويدي . دستت را گرفتند . خنديدي . خنديدند و بهنمي از آتش روي سرتان خراب شد .
علي اكبر كرماني نژاد 1381
مي دويدي . توي دريايي از شن غوطه مي خوردي ومي دويدي . تا زانو توي شنها فرو مي رفتي . به زمين مي افتادي و بلند مي شدي و مي دويدي . چشمانت هيچ چيز را نمي ديد . چاره اي نداشتي ، اگر آفتاب مي زد . اگر تا آن وقت پيدايش نمي كردي....
... بايد مي رفتي . كجا ؟ اصلاً بودي ؟ يا نبودي ؟
بودي ! ضربه اي كه به پشت سرت زده بودند ! خون هاي خشكيده لاي گردنت !...
او را برده بودند ! وقتي گوش به حرف آن غول پشمالو نداد . وقتي زير تفنگش زد و گفت « نِميام » . تو باور نكردي . باور نكردي كه او هم … چه بي رحم بودند . تا آنجا كه مي توانستند با مشت ، با لگد ، با تفنگ ، توي سرش ، كمرش ، هر جا كه رسيد زدند ، زدند و تو هم مثل بقيه فقط نگاه كردي .نگاه كردي و گريه كردي . …
پايت به چيزي خورد . سكندري خوردي . افتادي . « چي بود ؟! » مثل كرم روي زمين خزيدي . پيدايش كردي . دستي بود . از بازو قطع شده بود. بدنت لرزيد . ترسيدي . هنوز گرم بود . بي هوا پرتش كردي . « اگه دست اون باشه ؟.... »
او !؟...
دستهايش را با طنابي به پشت شتر بستند و به كوير زدند . دنبالش دويدي . گريه كردي . از پشت سر با تفنگ توي سرت زدند . تو نفهميدي . دويدي . دويدي .
هميشه مي دانستي كجاست . اما اين بار … خودت هم گم شده بودي . دست را از روي زمين برداشتي . جان داشت .جلوي چشمت ، پنجه ها تـوي هم گره خوردند . مشت شدند … هميشه همينطور بود . هر وقت اتفاقي مي افتاد كه نمي توانست كاري بكند پنجه هايش را توي هم قفل مي كرد و فشار مي داد .
ـ : « تو ناخونات درد نمي گيره ؟ »
نگاهت مي كرد و جواب نمي داد . به گلهاي شمعداني مشتاقيه 1 خـيره مي شد . انگار مي گفت « مزاحمي .! »
پدرش همسايه ي قبر مشتاق بود و او هميشه آنجا بود . به معجر تكيه مي داد و دست مشت كرده اش آهسته ، آهسته بالا و پائين مي شد . انگار تار مي زد .
« چرا اينكارو كرد . مگر قيافه شو نديد كه مثل غول بود . مگر باور كردني بود كه يه آدم ، تنهايي به جاده بزنه و راه رو ببنده . گيرم كه تنها بود مگه تو با اون هيكلت ميتونسبي حريفش بشي ... »
وقتي غول از پله هاي اتوبوس بالا آمد ، پنجه هايش را مشت كرد . وقتي با قنداق تفنگ روي سر و بازوي راننده كوبيد . رگِ كنار پيشانيش بيرون زد و تو، دستش را توي دستت گرفتي و زمزمه كردي « خر نشو . بي خيال . مگر فقط من توييم ! » نگاهت كرد . عصبي بود و زير لب غريد ...
مي شناختيش . هميشه با هم بودين ، در يك روز به دنيا آمده بودين ، در يك محل بزرگ شده بودين ، همسايه ، همكلاس ، دوست . او تودار بود و كم حرف و تو …
دست را پرت كردي وفرياد زدي : « لعنتي ! چرا اينكارو كردي ؟! »
دست لرزيد . چرخيد . جمع شد . روي شنها چيزي شبيه تار كشيد . تاري كه به هيچ تار ديگري شبيه نبود و همانطور كه توي مشتاقيه بالا و پائين مي شد شروع به زدن كرد . مي زد ، مي زد . تند و تند ، صدا همه جا پيچيد ، همه جا را پر كرد شنهاي كوير صدا را مي گرفت . نازشان مي كرد . چند برابرشان مي كرد وولشان مي كرد ، ترسيدي .
باور نمي كردي . باور كردني نبود . اما يك جا شنيده بودي . دستي كه تار مي زد ! كجا بود ؟ … توي يك قصه و حالا …
مي زد ، مي زد ، مي زد . مي گفت « به همين جرم ، سنگسارش كردن »
بغض مي كرد ، گريه مي كرد و مي گفت « قران رو با تار مي خونده ، مي فهمي تار مي زده وقران ميخونده ! »
« مگر تو كي بودي ؟ كي بودي ؟ چرا نمي شناختمت .؟! »
ساز غوغا كرده بود . مي ناليد . مي غريد . دست ، مست و پي پروا مي زد ، مي زد . صدا تويِ خلوت كوير مي پيچيد . روي موجهاي شن ، موج بر مي داشت ، مي چرخيد و توي گوشهايت هل هله مي كرد . گوشهايت را گرفتي . فرياد زدي . « كجائي ؟ كجائي ؟»
ترسيده بودي . پاهايت مي لرزيد . غول مسلح جلو آمد . توي چشمهايش خيره شد ، آهسته گفتي « سر تو بنداز پائين »
1 – مشتاقيه = مقبره ي مشتاق علي شاه صوفي و عارف سده ي .و يكي از آثار باستاني كرمان
« مگر حرف حاليش بود. سرشو كه پايين ننداخت ، بر عكس ذل زد توچشماي اون غول بي شاخ ودم »
غول هم همين را مي خواست از پشت چِپيه اي كه دور سر وصورتش پيچيده بود ، رو به او گفت « تـو . بـلنـد شـو »
از هـمين مـي تـرسيـدي . مي دانستي چقدر لجباز ويك دنده است .با چشمات التماس كردي .ولي او بلند نشد . راننده با التماس گفته بود « پاشو آقا ! اينجا جاده ي زاهدانه ! »
« زاهدان لعنتي ! هر چي بهش گفتم« من نميام . من 20 سال پيش اين راهو رفتم و همه چيزمو روش گذاشتم ، ديگه نمي خوام بيام .» مگه حرف گوش كرد . مگه قبول كرد .هميشه همين طور بود . مي دونست من رو حرفش حرف نمي زنم . حتي نمي پرسيد . نمي گفت … لعنتي ! لعنتي ! حالا من چكار كنم ؟ »
به آسمان نگاه كردي . آسمان غبار گرفته و كثيف بود . تاريك بود . هيچ چيز ديده نمي شد . نه ماه ، نه ستاره . گم شده بودي . جايش خالي بود . دلت برايش تنگ شده بود . براي ’قرزدنش . قهر كردنش ، توپ و تشرهايش . بايد مي رفتي . بايد پيداش مي كردي . دست را برداشتي و دويدي . شنها مثل تله ، پاهايت را مي گرفتند . به زمين مي خوردي . بلند مي شدي و مي رفتي .
« اين رفتنا بي فايده اس ، بي هدفه . تو نمي دوني كجا داري مي ري . كجا مي خواي بري . »
« نمي دونم . ولي مي خوام بدونم ! مي خوام تو رو پيدا كنم تا بهت بگم … مي گي چكار كنم . بشينم تا آفتاب ذوبم كنه ، لهم كنه . »
شنها جا خالي مي دادند ، زير پايت را خالي مي كردند . دست سنگين بود . خسته شده بودي . تشنه بودي . از تپه اي بالا رفتي ، نگاه كردي . كوير روشن بود . پر از ستاره بود وستاره ها ، تا روي زمين آمده بودند . با خودت گفتي « اگر بود ، مست اين ستاره ها ميشد .محو اين تاريك روشن ستاره ها ميشد . اما حالا كه نبود . فرباد زدي «كجايي؟ زنده اي يا ’مردي ؟»
هيچكس جواب نداد .صدايش توي گوشت پيچيد « كوير ، سكوت كوير هيچ سوالي رو جواب نميده . هيچي نميده ، فقط مي گيره »
دوباره به صافي كوير نگاه كردي . هيج جا اثري اززندگي نبود . از آن همه تنهايي ترسيدي . خودت را روي زمين انداختي . شنها جا خالي دادند .زير پايت خالي شد . افتادي . غلطيدي . شن ، چشم و دهن و گوشهايت را پر كرد . داشتي خفه مي شدي .
هول عجيبي به جانت افتاده بود « اگه زير شنها دفن بشم ؟ »
دست و پا زدي . دنبال دست آويزي مي گشتي كه نبود . داشتي قيد خودت را مي زدي كه جسمي نرم ، جلوي چرخيدنت را گرفت . شنها از روي سرت سريدند . پرت كردند ، گم ات كردند و رفتند . خودت را از زير شنها بيرون كشيدي ، چشمهايت را پاك كردي . باور نمي كردي . خودت را جلو كشيدي . چيزي را ميان شنها كاشته بودند . با دست لمسش كردي . نرم بود ، داغ بود ، مثل دستي بود كه از بازو قطعش كرده باشند !. باور نمي كردي. همانطور كه لمسش ميكردي، دستت را بالا كشيدي وخدا خدا مي كردي كه ...
به پنجه ها كه رسيدي .پنجه هاي دست، دور دستت قفل شد . « يه تله ؟ » فشار آوردي . تقلا كردي . ترسيدي . ول ات نمي كرد . به زمين ميخكوب شده بودي . بايد كاري مي كردي . به اطراف نگاه كردي . هيچ كس نبود . هيچ چيز نبود . به نظرت رسيد روبرويت ايستاده است
و دستهايش را روي شكمش گذاشته بود و قاه قاه مي خندد …
نمي خنديد ، هيچ وقت نمي خنديد . مگر وقتيكه مي فهميد تو توي دام افتادي و به كمكش احتياج داري . « لعنتي ، لعنتي ! » با دستي كه آزاد بود شنهاي دور دست را خالي كردي . ريشه نداشت . بـه هيچ چيز نچسبيده بود . با يك ضرب بيرونش كشيدي . از دستت جدا شد و روي زمين افتاد . دور يك محور چرخيد . دايـره اي كشيد . انگشتها باز شدند . كشيده شدند . دست بالا رفت و با شدت روي دايره زد . صداي دف مثل چشمه اي ، غل غل كرد و بيرون زد . همه جا را پر كرد ، شنها به حركت درآمدند ، لغزيدند . دست اول هم از زير شنها بيرون آمد . تار مي زد . تار و دف ، آهنگ عجيبي بود . آهنگي كه همه چيز را به حركت درآورد ، به رقص وا مي داشت . گوش را كر مي كرد . گوشهايت را گرفتي .
« چرا گوشاتو گرفتي ؟ موسيقي كه فقط ناز و غمزه نيست . گوش بده . گل شمعدوني ، خشتاي ديوار ، درختا ، دنيا در حال ترنمه . … چه دستايي رو كه نبريدن ، چه سازائي رو كه نشكستن … »
سپيده داشت سر مي زد ، مي ترسيدي . از آفتاب ، از نور . « اگه آفتاب بزنه ، اگه … »
موسيقي هنوز جاري بود . حركت داشت . دستها را برداشتي . راه افتادي . صدا مثل جوئي روان ، جلوتر از تو مي دويد . دنبالش دويدي . خودت را فراموش كردي . او را از ياد برده بودي . مرگش را ، مثله شدنش را .
« اگه آفتاب بزنه … »
سپيدي كم كم جلو مي خزيد و تو دلت مي خواست بايستد ، حركت نكند . همه حواست به حركت او بود . جلويت را نمي ديدي .نمي خواستي ببيني . ميخواستي از روز جلو بزني . از روز مي ترسيدي . از آفتاب ، از داغي كوير .اما زمين زير پايت دهن باز كرد وبلعيدت .
تاريكي ، سكوت ، سقوط .خلاء . باور نمي كردي. . خودت را رها كردي … . همه چيز مثل خواب بود . افسانه . دست از خودت’ شستي و خودت را رها كردي و...
اما باور نكردني تر ، آن چيزي بود ، كه روبرويت بود . چيزي كه نگذاشت شدت ضربه را حس كني. نگذاشت بفهني كه متل يك تكه گوشت افتادي روي زمين . باور نمي كردي . . شايد ديگران هم باور نكنند . كوير خانه اي را در بغل گرفته بود . خفه كرده بود . از خانه فقط نيم دايره اي رو به افق باز مانده بود . شن تا دهنه آن رسيده بود .خانه انگار، آدمي اسير باتلاق بود . فرياد مي كشيد . آخرين فرياد ...
خودت را جلو كشيدي و بدون توجه به فريادهاي خانه ، خودت را به تاريكي امن آن سپردي . ديگر از نور نمي ترسيدي .از آفتاب ، از طلوع مهر . به سپيده خيره شدي ، به نور ، كه خسته خسته مي آمد . مست شدي . محو شدي . اما...
از ته تاريكي صداي هياهوئي مي آمد . كوس و كرناي جنگ ، چكاچك شمشير ، فرياد ، ناله ، فكر كردي ، خوابي ، فكر كردي ، خواب مي بيني . صدا لحظه لحظه بيشتر مي شد . دستها ، جان گرفتند . به تقلا افتادند . روي زمين خزيدند وتوي تاريكي گم شدند و....
چيزي از درون تو را تحريك مي كرد . مي جوشيدي . تلواسه داشتي . بلند شدي ، كورمال ، كورمال بطرف صدا رفتي . مثل مستها بودي . از هيچ چيز نمي ترسيدي . به در وديوار مي خوردي پيش مي رفتي .
پايت به مانعي خورد . راه بندي از دستهاي كاشته شده . دستهايي كه به التماس باز بسته مي شدند . دستهائي كه به دنبال دستاويزي بودند . تا از ريشه در آيند وبه طرف صدا بروند . از آنها گذشتي . از دور نوري پيدا شد . به سمت نور رفتي .
« چرا ايستادي ؟ »
« ياور كردني نبود . باور كن كه باور نمي كردم . خودش بود . پشتش به نوربود ، روي صندلي نشسته بود .يك عصائي نقره كاري شده ، تو دستش بود . چشمامو ماليدم ، هي باور ميكني ؟ خودمو زدم . فكر كردم خواب مي بينم . ولي به حضرت عباس خودش بود . همون غولي كه از اتوبوس اومد بالا . چشماشو نيم گم كرده بود . انگار انتظار منو داشت . انگار اونج گماشته بودنش كه ...»
. نترسيدي ؟ ترسيدي ؟ آهسته جلو رفتي . دعـا كردي كه خـواب بـاشه . نمي ترسيدي ولي دلهره داشتي . بـا دلهـره از جـلويش رد شـدي . از دالان پيچ در پيچي گذشتي ، به صحرائي رسيدي . قيامت بود . جنگلي از دستهاي كاشته شده . دستهايي كه به دنبال دستاويزي بودند . جلو رفتي . از ميانشان گذشتي ، به تپه اي از آتش رسيدي . آتشي كه مي سوخت و هرم داغش تو را به ياد جهنم مي انداخت . نمي ترسيدي . يكدفعه زلزله شد ، دستها به جنبش درآمدند ، لرزيدند . نواختند . صدائي مثل رعد تركيد . صداي مهيب . تركيبي از هر صدا كه در عالم بود . دستها مي زدند . مي زدند . و تو محتاط و دل به دريازده پيش مي رفتي . …
كجا رفتي ؟ دنبال چي بودي ؟ خودت هم نمي دانستي . به سدي از غولهاي سر پيچيده رسيدي . ترسيدي . مي خواستي برگردي .اما ديدي ،همه دارند به آسمان نگاه مي كنند .به آن سوي آتش ، سرت را بالا گرفتي . به رد نگاهشان نگاه كردي . ديديش . شمع آجينش كرده بودند . بر صليبي بالاي شط آتش مصلوب بود . زنده بود . گريه مي كرد .نگاهش به دستهاي تنها بود . بطرفش دويدي . صدايش كردي . كسي طناب صليب را پاره كرد . آتش او را بلعيد . فرياد كشيدي . به آتش زدي . نمي سوختي دورت پر از آتش بود وتو نمي سوختي . فقط به دنبال او بودي .
. ديديش ، آن سوي شعله ها ، درست توي مركز آتش . باز هم باور نكردي . هنوز هم باور نمي كني....
وسط آتشها تختي بود وروي تخت ، زني ، مادرانه سرش را بر دامن گرفته بود . باورت نمي شد . باور كردني نبود . زن ، غريبه نبود . ميشناختيش . دوستش داشتي .زن مي خنديد او هم ميخنديد . معلوم نبود به تو ميخندند يا .... صدايت كردند . به طرفشان دويدي . دستت را گرفتند . خنديدي . خنديدند و بهنمي از آتش روي سرتان خراب شد .
علي اكبر كرماني نژاد 1381
۹/۰۹/۱۳۸۳
نگاهی كوتاه به داستان : و او وارد آرایشگاه شد
اثر رسول خالد پور
اولين بار و اولين قصه اي كه از خالد پور خواندم همين قصه بود و آنچنان در طراحي آگاهانهي فضاها و نماد پردازي آن غرق شدم كه دلم نيامد چيزي در موردش ننويسم . هر چند ادعايي در اين مورد ندارم و همهي اينها كه نوشتم از " شايد " و " احتمالا " فراتر نمي رود . ولي اميدوارم كه حق مطلب را ادا كرده باشم
دنیای قصوی این داستان ، قصهی دنیای امروز ماست . دنیای كسی كه میداند ، می تواند ، می خواهد ، اما .... این اما است كه قصه را میسازد . اماییكه درونمایهی اصلی قصه است ، طرح و پیرنگ و در آخر ، یك دنیای كامل
رسول خالد پور با انتخاب دادگستری – هرچند كه به سادگی از آن گذشته – ما را به جایی میبرد كه همگی در خلوت خود ، - انجا كه اینهمه فقر فرهنگی و اینهمه نادانستگی مردم زمانه به فریادمان وا میدارد - دلمان میخواست وجود خارجی داشته باشد ، تا كسی به فریادمان برسد و كسی جوابگو ، كه چرا این مردم نمیفهمند و از همه مهمتر نمیخواهند بفهمند ؟
صورت مسئلهی داستان همین است . فرد با سوادی كه همهی اصول دادخواهی و ابزار آن را دارد و برای ارائه آن خودش را آماده كرده است و به جلوی دادگستری آمده . اما كسی قبولش ندارد . كسی به سویش نمی آید كه جامعه ، فهمیدن و فهیم بودن را بر نمیتابد . این مردم كسی را می خواهند كه از آنها سرتر نباشد و بیشتر نداند ، هرچند كه شخصیت برای نزدیك شدن به آنها ،ریشش را كوتاه نكند و چرك از سر آستین و بخهاش بچكد . اما چرا ؟... ، باز هم به همان اما میرسیم ..
شخصیت میخواهد وسط خیابان بایستد . می خواهد جلوی مردم را بگیرد و فریاد بزند « دادمی زنم. می خندم. می گریانمشان. مسخره شان می کنم. رسوایشان می کنم »
شخصیت عاصی میشود . داد میزند « شماها من را قبول ندارید ها؟ به درک. من هم قبولتان ندارم. هر غلطی می خواهید بکنید. »خالد پور مثل اكثر نویسندههای ما ، به نشان دادن صورت مسئله بسنده ننموده ، بلكه در دو قسمت بعدی داستان به جوابهای احتمالی آن نیز پرداخته است و شاید به علت اصلی آن . پیرزنی لال پس از سی روز به سروقتش میآید و بازوی او را میگیرد . ولی چرا لال ؟ مگر نمیگوییم یك داستان نویس خوب هیچچیز را بیدلیل در متن اثرش نمیگنجاند . و چرا پیرزن ؟
اگر بخواهیم پا به دنیای نمادها بگذاریم شاید این پیرزن همان نماد " مادر زمینی" ی باشد . كه در اكثر افسانه ها كمابیش همین نقش را بازی میكندیكبار دیگر به جهان داستان برگردیم و ببینیم نویسنده پیرزن را چطور توصیف كرده و ببینیم آیا این پیرزن با همهی پیرزنهای دور و برما هیچ شباهتی دارد و اصلا می تواند پیرزنی از همه جا رانده و از همهكس رانده باشد . « پیرزنی کوچک اندام، در حالی که انگشتهای حنا زده اش را بر بازوی او می فشرد، با لب هایی لرزان، کنارش و چسبیده به او ایستاده بود. قدش تا زیر شانه های او هم نمی رسید. از زیر چادر سفید گل دارش و از بالای سرش چند تار موی خرمایی بیرون زده بود »
نویسنده ، علاوه بر پرداخت خوب زن در این راستا ، لال بودن او را برای نشان دادن فاصلهی بین مردم عادی و روشنفكران ما و جواب مسئله – همانكه همه به دنبالش هستیم - انتخاب كرده و پرورانده .
پیرزن خالد پور ذلیل نیست. علیل نیست و بر خلاف فكر و نظر شخصیت برای كمكخواهی نیامده و برای كمك به بیشتر فهمیدن و حتا فهماندن او آمده است به این قسمت توجه كنید « در چشم های پیرزن برق امیدی درخشید اما دوباره به حال اول برگشت و او این بار خشم و ترس پیرزن را حس کرد ... »
پیرزن با اشارههایش چیزی میگوید و شخصیت چیزی میگیرد و میگوید كه فكر میكند بهترین است و كامل ترین . پیرزن وقتی میبیند كه تلاشش برای فهماندن شخصیت كافی نیست ، دست او را میگیرد و به دنبالش میكشاند و شخصیت - در فكر خودش- برای همدلی و شاید رفع معضل او ، سر به دنبال زن میگذارد و راهی محلهای میشود كه نه نزدیك است و نه دور . كوچه پسكوچههایی كه در عین آشنایی غریبهاند و ما با انكه در همان كوچه و یا جایی مثل آن بزرگ شدهایم ، نمیشناسیمش . او دیگر به یاد نمیآورد كه تا دمی پیش میخواست به همین مردم فحش بده . فحش میداد . حالا قهرمان شده و میخواهد داد بگیرد و داد بپردازد و پیرزن را از دست مستاجر گردن كلفتش رهایی دهد . – كاری كه اكثر منورالفكرهای ایندوره میكنند –
و پیرزن شناسنامه نداشت: اگرهم می داشت به درد من نمی خورد.
این را زمانی میفهمد كه زمان گذشته است – زمان كارساز – و با حركت به دنبال پیرزن ، شخصیت متحول میشود . به خودش میرسد ... نفهمید چرا اما یکهو احساس کرد که اصلا اهمیتی ندارد از جنس دیگران باشد یا نه. و اصلن این من و دیگران هیچ معنایی ندارد.
شخصیت به سر نخ شناخت پیرزن نزدیكمی شود . پیرزنی كه لامكان است و بیزمان . زمان بر او و بر رفت و آمدش اثر نداشته و ندارد ... برف می بارید و او فکر کرد که آیا پیرزن هم متوجه شده امسال زمستان خیلی دقیق و حساب شده برفش را بارانده است ...میفهمد كه پیرزن دیوانه نیست و دركمال هوشیاری او را به دنبال خود تا به اینجا كشانده است .
و دنبال شستی زنگ گشت: مثل این که زنگی در کار نیست. با کف دست راستش به در کوبید. در سرد بود. برف کف کوچه را تمام سفید کرده بود. پیرزن دست زیر چادرش کرد و بعد از کمی جستجو کلید نو و براقی در آورد.
- از اول می دادی دیگر!
اما خانه چیست ؟ باز هم به نمادها و كهن الگوها مراجعه كنید و به متن
حیاط کوچک بود. خیلی کوچک. و حوضی هم در کارنبود ....
در چوبی دو لنگه ی مکعب سیمانی رو به رو که از قرار خانه ی پیرزن بود و شاید اطاق و پستویی بیش نبود با پنجره ای کوچک
چرا مكعب ؟ چرا سیمانی ؟ چرا پسر پیرزن جوانتر از شخصیت است ؟ چرا در مقابل بهت شخصیت خود را جوابگو می داند و چرا در آخر وقتی كه پوشهی دادخواهی را زیر بغل او میبیند ، وقتی از تحول او آگاه میشود ، دیگر دلیلی برای توجیح نمی خواهد و از راهی وارد می شود كه ...
و چرا پیرزن به داخل مكعب سیمانی میدود . و خالد پور ما را همرا با شخصیت داستانش به همانجا كه میخواهد و میداند و می دانیم می برد ...
... حیاط کا ملن سفید و یک دست شده بود و برف ریز و بی امان می بارید و بعد او یکهو فهمید: فهمیدم! همه چیز را فهمیدم!
حالا زمان آن رسیده كه گرهها باز شوند . – چیزی كه اول داستان بود و ما ندیده و یا مثل شخصیت از سر لج نخواستیم ببینیمش - عریضه نویس شغل دومی هم دارد . آرایشگر است و به خوبی راه رنگ گردن مردم را میداند كه او نمیدانست و ما نمی دانستیم و باید كه پوشه را به داخل سطل پر از موی جوگندمی گذر زمان بیندازیم و ریشمان را به دست قیچی او بسپاریم .
2
شاید عیب بزرگ این داستان ، زیاده گویی ها و زبان نامنسجم آن باشد . – علیالخصوص در قسمت اول آن – اگر دو خط اول قصه را حذف كنیم ، و دو كلمه بار اطلاعاتی را كه در این دو خط داده شده را در بین خط دوم و یا سوم آن جا بدهیم چه اتفاقی میافتد ؟
اگر نویسنده تصاویر ارائه شده را تحلیل نمی کرد و تمهیدی به كار می برد تا شناخت تصاویر و برداشت و ساخت در ذهن خواننده ، آزادانه انجام بگیرد چه پیش میآمد ؟ . مثلا : با حیرت پیرمرد را نگاه کرد ... یا : مشتری ها احمقتر و احمقانه تر ... یا : به شوخی تصمیم گرفت ... یا : ناگهان تصمیم گرفت . ذوق کرد و ...
اگر نفهم بودن پیرمرد را توصیف نمیکرد و با روایت نشان می داد كار چه جایگاهی پیدا می كرد ؟ (. روایت یعنی : حرکت ، تصویر، اجرا ، عمل ، فعل ) كاری كه نویسنده در قسمت دوم داستان به خوبی از عهدهاش برآمده است .
اگر نویسنده بین زبان راوی و شخصیت تفاوتی میگذاست – در قسمت اول – چه پیش میامد ؟
شاید حضور چشمگیر این همه نماد و فضای انتخابی ، خالد پور را - مثل من - تحت تاثیر قرار داده ، به طوریكه زحمت بازبینی و دیدن ضربات موحش رعایت نكردن زبان را از او گرفته است .
و در پایان اگر نویسنده شتاب نمیكرد و با دقت بیشتری به كار می پرداخت و غلطهای دستوری و سهوی آن را میگرفت شاید بهترین كار – از نظر من – بود . با این همه و با توجه به اینكه كار دیگری از خالد پور نخواندهام فكر میكنم ، این داستان ارزش والا و جایگاه خاصی در داستانهای این دوره داشته باشد
براي خواندن داستان اينجا را كليك كنيد
اثر رسول خالد پور
اولين بار و اولين قصه اي كه از خالد پور خواندم همين قصه بود و آنچنان در طراحي آگاهانهي فضاها و نماد پردازي آن غرق شدم كه دلم نيامد چيزي در موردش ننويسم . هر چند ادعايي در اين مورد ندارم و همهي اينها كه نوشتم از " شايد " و " احتمالا " فراتر نمي رود . ولي اميدوارم كه حق مطلب را ادا كرده باشم
دنیای قصوی این داستان ، قصهی دنیای امروز ماست . دنیای كسی كه میداند ، می تواند ، می خواهد ، اما .... این اما است كه قصه را میسازد . اماییكه درونمایهی اصلی قصه است ، طرح و پیرنگ و در آخر ، یك دنیای كامل
رسول خالد پور با انتخاب دادگستری – هرچند كه به سادگی از آن گذشته – ما را به جایی میبرد كه همگی در خلوت خود ، - انجا كه اینهمه فقر فرهنگی و اینهمه نادانستگی مردم زمانه به فریادمان وا میدارد - دلمان میخواست وجود خارجی داشته باشد ، تا كسی به فریادمان برسد و كسی جوابگو ، كه چرا این مردم نمیفهمند و از همه مهمتر نمیخواهند بفهمند ؟
صورت مسئلهی داستان همین است . فرد با سوادی كه همهی اصول دادخواهی و ابزار آن را دارد و برای ارائه آن خودش را آماده كرده است و به جلوی دادگستری آمده . اما كسی قبولش ندارد . كسی به سویش نمی آید كه جامعه ، فهمیدن و فهیم بودن را بر نمیتابد . این مردم كسی را می خواهند كه از آنها سرتر نباشد و بیشتر نداند ، هرچند كه شخصیت برای نزدیك شدن به آنها ،ریشش را كوتاه نكند و چرك از سر آستین و بخهاش بچكد . اما چرا ؟... ، باز هم به همان اما میرسیم ..
شخصیت میخواهد وسط خیابان بایستد . می خواهد جلوی مردم را بگیرد و فریاد بزند « دادمی زنم. می خندم. می گریانمشان. مسخره شان می کنم. رسوایشان می کنم »
شخصیت عاصی میشود . داد میزند « شماها من را قبول ندارید ها؟ به درک. من هم قبولتان ندارم. هر غلطی می خواهید بکنید. »خالد پور مثل اكثر نویسندههای ما ، به نشان دادن صورت مسئله بسنده ننموده ، بلكه در دو قسمت بعدی داستان به جوابهای احتمالی آن نیز پرداخته است و شاید به علت اصلی آن . پیرزنی لال پس از سی روز به سروقتش میآید و بازوی او را میگیرد . ولی چرا لال ؟ مگر نمیگوییم یك داستان نویس خوب هیچچیز را بیدلیل در متن اثرش نمیگنجاند . و چرا پیرزن ؟
اگر بخواهیم پا به دنیای نمادها بگذاریم شاید این پیرزن همان نماد " مادر زمینی" ی باشد . كه در اكثر افسانه ها كمابیش همین نقش را بازی میكندیكبار دیگر به جهان داستان برگردیم و ببینیم نویسنده پیرزن را چطور توصیف كرده و ببینیم آیا این پیرزن با همهی پیرزنهای دور و برما هیچ شباهتی دارد و اصلا می تواند پیرزنی از همه جا رانده و از همهكس رانده باشد . « پیرزنی کوچک اندام، در حالی که انگشتهای حنا زده اش را بر بازوی او می فشرد، با لب هایی لرزان، کنارش و چسبیده به او ایستاده بود. قدش تا زیر شانه های او هم نمی رسید. از زیر چادر سفید گل دارش و از بالای سرش چند تار موی خرمایی بیرون زده بود »
نویسنده ، علاوه بر پرداخت خوب زن در این راستا ، لال بودن او را برای نشان دادن فاصلهی بین مردم عادی و روشنفكران ما و جواب مسئله – همانكه همه به دنبالش هستیم - انتخاب كرده و پرورانده .
پیرزن خالد پور ذلیل نیست. علیل نیست و بر خلاف فكر و نظر شخصیت برای كمكخواهی نیامده و برای كمك به بیشتر فهمیدن و حتا فهماندن او آمده است به این قسمت توجه كنید « در چشم های پیرزن برق امیدی درخشید اما دوباره به حال اول برگشت و او این بار خشم و ترس پیرزن را حس کرد ... »
پیرزن با اشارههایش چیزی میگوید و شخصیت چیزی میگیرد و میگوید كه فكر میكند بهترین است و كامل ترین . پیرزن وقتی میبیند كه تلاشش برای فهماندن شخصیت كافی نیست ، دست او را میگیرد و به دنبالش میكشاند و شخصیت - در فكر خودش- برای همدلی و شاید رفع معضل او ، سر به دنبال زن میگذارد و راهی محلهای میشود كه نه نزدیك است و نه دور . كوچه پسكوچههایی كه در عین آشنایی غریبهاند و ما با انكه در همان كوچه و یا جایی مثل آن بزرگ شدهایم ، نمیشناسیمش . او دیگر به یاد نمیآورد كه تا دمی پیش میخواست به همین مردم فحش بده . فحش میداد . حالا قهرمان شده و میخواهد داد بگیرد و داد بپردازد و پیرزن را از دست مستاجر گردن كلفتش رهایی دهد . – كاری كه اكثر منورالفكرهای ایندوره میكنند –
و پیرزن شناسنامه نداشت: اگرهم می داشت به درد من نمی خورد.
این را زمانی میفهمد كه زمان گذشته است – زمان كارساز – و با حركت به دنبال پیرزن ، شخصیت متحول میشود . به خودش میرسد ... نفهمید چرا اما یکهو احساس کرد که اصلا اهمیتی ندارد از جنس دیگران باشد یا نه. و اصلن این من و دیگران هیچ معنایی ندارد.
شخصیت به سر نخ شناخت پیرزن نزدیكمی شود . پیرزنی كه لامكان است و بیزمان . زمان بر او و بر رفت و آمدش اثر نداشته و ندارد ... برف می بارید و او فکر کرد که آیا پیرزن هم متوجه شده امسال زمستان خیلی دقیق و حساب شده برفش را بارانده است ...میفهمد كه پیرزن دیوانه نیست و دركمال هوشیاری او را به دنبال خود تا به اینجا كشانده است .
و دنبال شستی زنگ گشت: مثل این که زنگی در کار نیست. با کف دست راستش به در کوبید. در سرد بود. برف کف کوچه را تمام سفید کرده بود. پیرزن دست زیر چادرش کرد و بعد از کمی جستجو کلید نو و براقی در آورد.
- از اول می دادی دیگر!
اما خانه چیست ؟ باز هم به نمادها و كهن الگوها مراجعه كنید و به متن
حیاط کوچک بود. خیلی کوچک. و حوضی هم در کارنبود ....
در چوبی دو لنگه ی مکعب سیمانی رو به رو که از قرار خانه ی پیرزن بود و شاید اطاق و پستویی بیش نبود با پنجره ای کوچک
چرا مكعب ؟ چرا سیمانی ؟ چرا پسر پیرزن جوانتر از شخصیت است ؟ چرا در مقابل بهت شخصیت خود را جوابگو می داند و چرا در آخر وقتی كه پوشهی دادخواهی را زیر بغل او میبیند ، وقتی از تحول او آگاه میشود ، دیگر دلیلی برای توجیح نمی خواهد و از راهی وارد می شود كه ...
و چرا پیرزن به داخل مكعب سیمانی میدود . و خالد پور ما را همرا با شخصیت داستانش به همانجا كه میخواهد و میداند و می دانیم می برد ...
... حیاط کا ملن سفید و یک دست شده بود و برف ریز و بی امان می بارید و بعد او یکهو فهمید: فهمیدم! همه چیز را فهمیدم!
حالا زمان آن رسیده كه گرهها باز شوند . – چیزی كه اول داستان بود و ما ندیده و یا مثل شخصیت از سر لج نخواستیم ببینیمش - عریضه نویس شغل دومی هم دارد . آرایشگر است و به خوبی راه رنگ گردن مردم را میداند كه او نمیدانست و ما نمی دانستیم و باید كه پوشه را به داخل سطل پر از موی جوگندمی گذر زمان بیندازیم و ریشمان را به دست قیچی او بسپاریم .
2
شاید عیب بزرگ این داستان ، زیاده گویی ها و زبان نامنسجم آن باشد . – علیالخصوص در قسمت اول آن – اگر دو خط اول قصه را حذف كنیم ، و دو كلمه بار اطلاعاتی را كه در این دو خط داده شده را در بین خط دوم و یا سوم آن جا بدهیم چه اتفاقی میافتد ؟
اگر نویسنده تصاویر ارائه شده را تحلیل نمی کرد و تمهیدی به كار می برد تا شناخت تصاویر و برداشت و ساخت در ذهن خواننده ، آزادانه انجام بگیرد چه پیش میآمد ؟ . مثلا : با حیرت پیرمرد را نگاه کرد ... یا : مشتری ها احمقتر و احمقانه تر ... یا : به شوخی تصمیم گرفت ... یا : ناگهان تصمیم گرفت . ذوق کرد و ...
اگر نفهم بودن پیرمرد را توصیف نمیکرد و با روایت نشان می داد كار چه جایگاهی پیدا می كرد ؟ (. روایت یعنی : حرکت ، تصویر، اجرا ، عمل ، فعل ) كاری كه نویسنده در قسمت دوم داستان به خوبی از عهدهاش برآمده است .
اگر نویسنده بین زبان راوی و شخصیت تفاوتی میگذاست – در قسمت اول – چه پیش میامد ؟
شاید حضور چشمگیر این همه نماد و فضای انتخابی ، خالد پور را - مثل من - تحت تاثیر قرار داده ، به طوریكه زحمت بازبینی و دیدن ضربات موحش رعایت نكردن زبان را از او گرفته است .
و در پایان اگر نویسنده شتاب نمیكرد و با دقت بیشتری به كار می پرداخت و غلطهای دستوری و سهوی آن را میگرفت شاید بهترین كار – از نظر من – بود . با این همه و با توجه به اینكه كار دیگری از خالد پور نخواندهام فكر میكنم ، این داستان ارزش والا و جایگاه خاصی در داستانهای این دوره داشته باشد
براي خواندن داستان اينجا را كليك كنيد
۹/۰۵/۱۳۸۳
نمي دانم . شايد اين قصه را يكبار ديگر هم در اينجا گذاشتهام و شايد نه . هر چه هست خودم خيلي دوستش دارم و اميدوارم ...
فردای آنشب
فرداي آن شب بود كه آژير ها به صدا در آمدند و پاسبان ها هول هولكي ، از اين طرف به آن طرف دويدند و انگار كه به دنبال يك سوزن بگردند ، تمام سوراخ و سمبه ها را گشتند . اما او گم شده بود . فرار كرده بود . چيزي كه غير ممكن بود و تا به حال هيچ كس موفق نشده بود ، از اين ديوارهاي بلند بگذرد و اين همه چشم الكترونيكي ، گذر او را نبينند و مامور ها گزارش نكنند .
فرداي آن شب بود كه رييس زندان همه ي مامور ها را جمع كرد و بعد از يك سخنراني مفصل تا پيدا شدن او همه را در زندان زنداني كرد و از پليس بيرون هم كمك گرفت . ستاد تامين شهر تشكيل شد .پليس هاي گشت در حالي كه عكس هاي تكثير شده ي او را در دست داشتند سر هر گذري را گرفتند . تلويزيون هر چند دقيقه يك بار برنامه هايش را قطع مي كرد و عكس او را نشان مي داد .كلانتري دو مامور تمام وقت در خانه ي پدر او گذاشت تا آمدن او را گزارش كنند . اما او نيامد و مادرش با ديدن ماموري كه زير درخت ايستاده و چرت مي زد . به ياد او افتاد و در حاليكه كلبه ي درختي او را نشان مي داد ، جيغ زد « او بر گشته ! برگشته تا مثل قديما رو درختش زندگي كنه و منو ديوونه كنه » و از همان جا به اتاقش دويد و در را بر روي خودش بست و تا فرداي آن شب يك سره جيغ مي زد و پدر او را از خواب بيدار مي كرد تا نشانش دهد كه چطور، او مثل يك ميمون از اين شاخه درخت به آن شاخه ميپرد و آنوقت گريهكنان به پيرمرد مياويخت و با التماس مي گفت « بارون بر گشته .من مي ترسم . به دادم برس »
فرداي همان شب بود كه رييس زندان پروندهي او را خواست تا با توجه به مصاحبههاي روانشناسان زندان و تجربههايي كه در طول تحصيل ، از مبحث روانشناسي به دست آورده ، پي به ماهييت او ببرد . فرداي همان شب بود . نه . همان شب بود كه او در تاريكي اتاق و زير نور شديد چراغ مطالعه ، گزارش مامور وقت را مي خواند « خدمت جناب انور رييس زندان . در ساعت 004صبح ،من نامبردهي فراري را ديدم كه با وسايل مخصوصش كِلشكِلش كنان به طرف مستراح مي رفت . حتي دستي هم براي من بلند نكرد . البته از او گلايه اي نيست كه او هيچ چيزش به آدم ها نرفته بود . آخر خودتان بگوييد كي ، داوطلب مي شود تا اين همه سال فقط مستراح ها را تميز كند . ها ؟ من كه نمي كنم . يك دفعه هم نكردم . بعدش هم ديگر پيدا نشد . و خورد زمين شد و بُرد آسمان . همكارها به من مي خندند . شما نخنديد . خجالت ميكشم خطم خراب است »
رييس زندان بعد از خواندن گزارش او ، زير كلمهي مستراح خط كشيد تا او را به دليل استفاده از كلمه هايي كه بد آموزي دارند ، توبيخ كند. و همان طور كه پرونده مصاحبه ها را كه قطر زيادي داشت باز مي كرد ، به فكر پرونده خودش افتاد و اين كه اين فرار مي تواند لكهي سياهي بر روي آن همه سفيدي باشد و عزمش را جزم كرد تا او را پيدا نكرده دست به هيچ كاري نزند .
اما هر چه مي خواند كمتر مي فهميد . انگار نوشته ها سر و تهي نداشتند . انگار كسي عمدا نوشتهي مرتبي را به هم ريخته و ....
فرداي آن شب بود كه رييس زندان با كلهي باد كرده و چشمهاي سرخ شده در حاليكه زير لب فحش مي داد . خودش را به اتاق ماشيننويسي كشاند از ماشيننويس علت اين خرابكاري را و از روي بي مبالاتي تايپ كردن مصاحبه هاي او را جويا شد و وقتي ماشين نويس نوارهاي مصاحبهي او را روي ضبط گذاشت ، رييس زندان بين آن همه گفتني كه گفتن نبود ، گم شد و از سر خجالت آهسته از ماشين نويسي بيرون آمد و با خودش گفت « اين ها نمي توانند هورماهور باشند . حتما سري توي كاره و خواندن اين متن نياز به كشف و شهود خاصي دارد .» و دوباره پرونده مصاحبه هاي او را پيش كشيد و با دقت شروع به خواندن كرد .
مردي از بدترين زندان هاي عالم فرار كرده بود . زنش از ترس او شهر رها كرده بود . مادرش از بس جيغ زده و بارُن بارُن كرده بود كف كرده و بي رمق بالاي سر از حال رفته شوهرش نشسته بود . مامور ها توي زندان علاف بودند و رييس زندان خودش را داخل اتاقش حبس كرده بود . اما او كجا بود ؟
فرداي آن شب بود يا يكي از فرداهاي بعد از آن شب كه رييس زندان دستور داد به علت بي مبالاتي او را در سلولي كه او از آن جا فرار كرده بود حبس كنند و متن زنداني كردن خودش را براي مقامات بالا فرستاد و به مامورها گفت با او مثل همهي زنداني ها رفتار كنند و با كمال افتخار جارو و وسائل زنداني فراري را بر داشت و داوطلبانه به نظافت دستشويي ها پرداخت .
فرداي آن شب بود كه رييس زندان جديدي به زندان آمد و وقتي با رييس زندان قبلي حرف زد متوجه شد او حرف هاي هورماهوري مي گويد و سعي دارد زود تر خودش را از دست او رها كند و وقتي پرونده ي او را خواند هيچي نفهميد . شانه اي بالا انداخت و بدون توجه به او ، گذاشت تا كار ها روال معمولي خودشان را پيدا كنند .
فرداي آن شبي كه يك سال از فرار زنداني گذشته و يازده ماه از زنداني شدن رييس زندان قديمي ، مامور وقت در گزارشي به رييس زندان نوشت كه زنداني شماره دو – يعني رييس قبلي زندان - دارد روز به روز شباهتش به زنداني شماره يك بيشتر مي شود . به طوري كه او نمي تواند بين كار هاي او و كارهاي زنداني قبلي هيچ تفاوتي بگذارد و در آخر نوشته بود جناب آقاي رييس من مي ترسم اين زنداني هم به نحوي فرار كرده و عاقبت ما را در ... و هر چه فكر كرده بود كلمه اي كه بتواند منظورش را برساند پيدا نكرده و گزارشش را نا تمام به عرض جناب رييس رسانده بود و رييس زندان به گزارش او خنديده بود .
فرداي يكي از شبها كه نمي دانم كدام شب بود . رييس زندان ،براي بار جند هزارم ، صفحه ي آخر مصاحبه هاي او را را بست . در حالي كه فكر مي كرد بار سنگيني از روي دوشش برداشته شده ،از جايش بلند شد . با خوشحالي از سلولش بيرون آمد و به طرف وسائلش رفت .
فرداي آن شب بود كه آژير ها دوباره به صدا در آمدند . مامورها دستپاچه همه ي گوشه و كنار زندان را كاويدند . رييس زندان آماده باش اعلام كرد و مامور وقت در گزارشش نوشت « چناب آقاي رييس زندان دامت بركاته . در ساعت 004صبح من نامبردهي فراري ( جناب انور رييس زندان قبلي ) را ديدم كه با وسايل مخصوصش كِلشكِلش كنان به طرف مستراح مي رفت . حتي دستي هم براي من بلند نكرد . البته از او گلايه اي نيست كه او هيچ چيزش به آدم ها نرفته بود . آخر خودتان بگوييد كي ، داوطلب مي شود تا اين همه سال فقط مستراح ها را تميز كند . ها ؟ من كه نمي كنم . يك دفعه هم نكردم . بعدش هم ديگر پيدا نشد . و خورد زمين شد و بُرد آسمان . همكارها به من مي خندند . شما نخنديد . خجالت ميكشم خطم خراب است »
شايد اين نمي تواند يك پايان خوبي براي يك قصه باشد و شايد بايد مي نوشتم كه رييس زندان قبلي و مرد به نوعي خودسازي خاص رسيده بودند كه مي توانستند از ديوارها هم بگذرند و يا مي نوشتم كه او و رييس زندان قبلي جايي زير هواكش مستراح پيدا كرده بودند كه در انجا به كبوتر هايي كه دنبال لانه مي گشتند دانه مي دادند و همان جا نيز ...اما نه مي خواهم و نه مي نويسم . يعني دلم مي خواهد بنويسم اما ....
3/5/82
فردای آنشب
فرداي آن شب بود كه آژير ها به صدا در آمدند و پاسبان ها هول هولكي ، از اين طرف به آن طرف دويدند و انگار كه به دنبال يك سوزن بگردند ، تمام سوراخ و سمبه ها را گشتند . اما او گم شده بود . فرار كرده بود . چيزي كه غير ممكن بود و تا به حال هيچ كس موفق نشده بود ، از اين ديوارهاي بلند بگذرد و اين همه چشم الكترونيكي ، گذر او را نبينند و مامور ها گزارش نكنند .
فرداي آن شب بود كه رييس زندان همه ي مامور ها را جمع كرد و بعد از يك سخنراني مفصل تا پيدا شدن او همه را در زندان زنداني كرد و از پليس بيرون هم كمك گرفت . ستاد تامين شهر تشكيل شد .پليس هاي گشت در حالي كه عكس هاي تكثير شده ي او را در دست داشتند سر هر گذري را گرفتند . تلويزيون هر چند دقيقه يك بار برنامه هايش را قطع مي كرد و عكس او را نشان مي داد .كلانتري دو مامور تمام وقت در خانه ي پدر او گذاشت تا آمدن او را گزارش كنند . اما او نيامد و مادرش با ديدن ماموري كه زير درخت ايستاده و چرت مي زد . به ياد او افتاد و در حاليكه كلبه ي درختي او را نشان مي داد ، جيغ زد « او بر گشته ! برگشته تا مثل قديما رو درختش زندگي كنه و منو ديوونه كنه » و از همان جا به اتاقش دويد و در را بر روي خودش بست و تا فرداي آن شب يك سره جيغ مي زد و پدر او را از خواب بيدار مي كرد تا نشانش دهد كه چطور، او مثل يك ميمون از اين شاخه درخت به آن شاخه ميپرد و آنوقت گريهكنان به پيرمرد مياويخت و با التماس مي گفت « بارون بر گشته .من مي ترسم . به دادم برس »
فرداي همان شب بود كه رييس زندان پروندهي او را خواست تا با توجه به مصاحبههاي روانشناسان زندان و تجربههايي كه در طول تحصيل ، از مبحث روانشناسي به دست آورده ، پي به ماهييت او ببرد . فرداي همان شب بود . نه . همان شب بود كه او در تاريكي اتاق و زير نور شديد چراغ مطالعه ، گزارش مامور وقت را مي خواند « خدمت جناب انور رييس زندان . در ساعت 004صبح ،من نامبردهي فراري را ديدم كه با وسايل مخصوصش كِلشكِلش كنان به طرف مستراح مي رفت . حتي دستي هم براي من بلند نكرد . البته از او گلايه اي نيست كه او هيچ چيزش به آدم ها نرفته بود . آخر خودتان بگوييد كي ، داوطلب مي شود تا اين همه سال فقط مستراح ها را تميز كند . ها ؟ من كه نمي كنم . يك دفعه هم نكردم . بعدش هم ديگر پيدا نشد . و خورد زمين شد و بُرد آسمان . همكارها به من مي خندند . شما نخنديد . خجالت ميكشم خطم خراب است »
رييس زندان بعد از خواندن گزارش او ، زير كلمهي مستراح خط كشيد تا او را به دليل استفاده از كلمه هايي كه بد آموزي دارند ، توبيخ كند. و همان طور كه پرونده مصاحبه ها را كه قطر زيادي داشت باز مي كرد ، به فكر پرونده خودش افتاد و اين كه اين فرار مي تواند لكهي سياهي بر روي آن همه سفيدي باشد و عزمش را جزم كرد تا او را پيدا نكرده دست به هيچ كاري نزند .
اما هر چه مي خواند كمتر مي فهميد . انگار نوشته ها سر و تهي نداشتند . انگار كسي عمدا نوشتهي مرتبي را به هم ريخته و ....
فرداي آن شب بود كه رييس زندان با كلهي باد كرده و چشمهاي سرخ شده در حاليكه زير لب فحش مي داد . خودش را به اتاق ماشيننويسي كشاند از ماشيننويس علت اين خرابكاري را و از روي بي مبالاتي تايپ كردن مصاحبه هاي او را جويا شد و وقتي ماشين نويس نوارهاي مصاحبهي او را روي ضبط گذاشت ، رييس زندان بين آن همه گفتني كه گفتن نبود ، گم شد و از سر خجالت آهسته از ماشين نويسي بيرون آمد و با خودش گفت « اين ها نمي توانند هورماهور باشند . حتما سري توي كاره و خواندن اين متن نياز به كشف و شهود خاصي دارد .» و دوباره پرونده مصاحبه هاي او را پيش كشيد و با دقت شروع به خواندن كرد .
مردي از بدترين زندان هاي عالم فرار كرده بود . زنش از ترس او شهر رها كرده بود . مادرش از بس جيغ زده و بارُن بارُن كرده بود كف كرده و بي رمق بالاي سر از حال رفته شوهرش نشسته بود . مامور ها توي زندان علاف بودند و رييس زندان خودش را داخل اتاقش حبس كرده بود . اما او كجا بود ؟
فرداي آن شب بود يا يكي از فرداهاي بعد از آن شب كه رييس زندان دستور داد به علت بي مبالاتي او را در سلولي كه او از آن جا فرار كرده بود حبس كنند و متن زنداني كردن خودش را براي مقامات بالا فرستاد و به مامورها گفت با او مثل همهي زنداني ها رفتار كنند و با كمال افتخار جارو و وسائل زنداني فراري را بر داشت و داوطلبانه به نظافت دستشويي ها پرداخت .
فرداي آن شب بود كه رييس زندان جديدي به زندان آمد و وقتي با رييس زندان قبلي حرف زد متوجه شد او حرف هاي هورماهوري مي گويد و سعي دارد زود تر خودش را از دست او رها كند و وقتي پرونده ي او را خواند هيچي نفهميد . شانه اي بالا انداخت و بدون توجه به او ، گذاشت تا كار ها روال معمولي خودشان را پيدا كنند .
فرداي آن شبي كه يك سال از فرار زنداني گذشته و يازده ماه از زنداني شدن رييس زندان قديمي ، مامور وقت در گزارشي به رييس زندان نوشت كه زنداني شماره دو – يعني رييس قبلي زندان - دارد روز به روز شباهتش به زنداني شماره يك بيشتر مي شود . به طوري كه او نمي تواند بين كار هاي او و كارهاي زنداني قبلي هيچ تفاوتي بگذارد و در آخر نوشته بود جناب آقاي رييس من مي ترسم اين زنداني هم به نحوي فرار كرده و عاقبت ما را در ... و هر چه فكر كرده بود كلمه اي كه بتواند منظورش را برساند پيدا نكرده و گزارشش را نا تمام به عرض جناب رييس رسانده بود و رييس زندان به گزارش او خنديده بود .
فرداي يكي از شبها كه نمي دانم كدام شب بود . رييس زندان ،براي بار جند هزارم ، صفحه ي آخر مصاحبه هاي او را را بست . در حالي كه فكر مي كرد بار سنگيني از روي دوشش برداشته شده ،از جايش بلند شد . با خوشحالي از سلولش بيرون آمد و به طرف وسائلش رفت .
فرداي آن شب بود كه آژير ها دوباره به صدا در آمدند . مامورها دستپاچه همه ي گوشه و كنار زندان را كاويدند . رييس زندان آماده باش اعلام كرد و مامور وقت در گزارشش نوشت « چناب آقاي رييس زندان دامت بركاته . در ساعت 004صبح من نامبردهي فراري ( جناب انور رييس زندان قبلي ) را ديدم كه با وسايل مخصوصش كِلشكِلش كنان به طرف مستراح مي رفت . حتي دستي هم براي من بلند نكرد . البته از او گلايه اي نيست كه او هيچ چيزش به آدم ها نرفته بود . آخر خودتان بگوييد كي ، داوطلب مي شود تا اين همه سال فقط مستراح ها را تميز كند . ها ؟ من كه نمي كنم . يك دفعه هم نكردم . بعدش هم ديگر پيدا نشد . و خورد زمين شد و بُرد آسمان . همكارها به من مي خندند . شما نخنديد . خجالت ميكشم خطم خراب است »
شايد اين نمي تواند يك پايان خوبي براي يك قصه باشد و شايد بايد مي نوشتم كه رييس زندان قبلي و مرد به نوعي خودسازي خاص رسيده بودند كه مي توانستند از ديوارها هم بگذرند و يا مي نوشتم كه او و رييس زندان قبلي جايي زير هواكش مستراح پيدا كرده بودند كه در انجا به كبوتر هايي كه دنبال لانه مي گشتند دانه مي دادند و همان جا نيز ...اما نه مي خواهم و نه مي نويسم . يعني دلم مي خواهد بنويسم اما ....
3/5/82
۹/۰۲/۱۳۸۳
داستاني از يك دوست
زن با عجله خود را از رختخواب بیرون انداخت و زیر لب گفت دوباره یک بیست و چهار ساعت دیگه. جلوی آینه به چشمهایش خیره شدبا انگشت سبابه ی دست راست از زیر چشم تا نزدیکی های لبش پایین آمد./رو به مردی که شانه به شانه اش نشسته بود گفت : و این آغازخوشبختی است.مرد با تعجب نگاهش کرد و بعد مثل اینکه تازه فهمیده باشد چه می گوید گفته بود :آره خوب.
باید حرف می زد باید با یک نفر حرف می زد.انگشتش را محکم توی شماره گیرتلفن فشار داد.یک دور چرخاند.بیرون نیامد.همسرش مرد خوبی بود.هیچ وقت نشده بود به خاطر مال دنیا عصبانی شودکه صدایش را بلند کند هیچ وقت و زن به همسایه ها لبخند نزده بود که ببخشید کمترش می کنم. گوشی را با احتیاط گذاشت. دست چپش را روی شماره گیر تلفن فشار داد و محکم بیرون_
بیرون آمد .کف دستش افتاد.نفس راحتی کشید.مطمئنا هیچ کس متوجه نمی شد.جلوی لباسش پر از دایره های نا منظم قرمز بود که هر لحظه بیشتر می شدند.صدای آشنایی شنید.از همان صداهایی که توی کتاب کلاس چهارم شنیده بود.خودش را به حیاط رساند.آهسته /نه /داد زد:باز باران با......می خورد بر بام خانه می پریدم می پری دم دور می گشتم دور دو..... .
دایره های قرمز نامنظم تر می شدند بزرگتر پخش می شدند روی سفیدی لباسش
از مغزش گذشت :چه کار احمقانه ای
خیس خیس قدم هایش را بزرگ وتند به طرفم زیر بالکن برداشت
یعنی چی؟منو کشوندی اینجا بی اسم و نشون هر کار دلت میخواد میکنی هر چی دلت میخواد می گی تورو به خدافکر کن منم یه زنم هنوز اول زندگیمه
به هر حال من فقط راوی ام
تو؟هر چی هستی راوی دانای کلی برا خودتی.من به این انگشتا احتیاج دارم
باشه باشه /تمومش میکنم
جلو تر آمد. به بازویم چسبید.اولین بار پشت یه میز دیدمش. دومین بارمن نشستم روی صندلی تکیه دادم اونم نشست روی صندلی نگام کرد. حرف زد.سرمو انداختم پایین.گفت یا تو یا هیچ کس.گفت: از دخترای پر حرف بدم میآد. خیره شد بهم خیلی طول کشید. زیر چشمام داغ کرد.کوچیک شدم رفتم پایین ازاون پایین گفتم من فکر میکنم که ....پاشو محکم گذاشت روم گفت بگو بله گفت تو فکر نکن فقط بگوبله بگو ..آخرش گفتم ولی چه فایده دیگه له شده بودم میدونی یعنی چی؟ له شده بودم . تمومش کن تو خیلی راحت میتونی. کیه که بگه چرا اینجوری ؟
خب من... باشه تو با همون وضع سابقت به طرف اتاق برو
زن با همان وضع سابق به اتاق رفت.جارو را به برق زد وتمام نیروهای برق شهری از اندام جوانش عبور کردند
نارويي
زن با عجله خود را از رختخواب بیرون انداخت و زیر لب گفت دوباره یک بیست و چهار ساعت دیگه. جلوی آینه به چشمهایش خیره شدبا انگشت سبابه ی دست راست از زیر چشم تا نزدیکی های لبش پایین آمد./رو به مردی که شانه به شانه اش نشسته بود گفت : و این آغازخوشبختی است.مرد با تعجب نگاهش کرد و بعد مثل اینکه تازه فهمیده باشد چه می گوید گفته بود :آره خوب.
باید حرف می زد باید با یک نفر حرف می زد.انگشتش را محکم توی شماره گیرتلفن فشار داد.یک دور چرخاند.بیرون نیامد.همسرش مرد خوبی بود.هیچ وقت نشده بود به خاطر مال دنیا عصبانی شودکه صدایش را بلند کند هیچ وقت و زن به همسایه ها لبخند نزده بود که ببخشید کمترش می کنم. گوشی را با احتیاط گذاشت. دست چپش را روی شماره گیر تلفن فشار داد و محکم بیرون_
بیرون آمد .کف دستش افتاد.نفس راحتی کشید.مطمئنا هیچ کس متوجه نمی شد.جلوی لباسش پر از دایره های نا منظم قرمز بود که هر لحظه بیشتر می شدند.صدای آشنایی شنید.از همان صداهایی که توی کتاب کلاس چهارم شنیده بود.خودش را به حیاط رساند.آهسته /نه /داد زد:باز باران با......می خورد بر بام خانه می پریدم می پری دم دور می گشتم دور دو..... .
دایره های قرمز نامنظم تر می شدند بزرگتر پخش می شدند روی سفیدی لباسش
از مغزش گذشت :چه کار احمقانه ای
خیس خیس قدم هایش را بزرگ وتند به طرفم زیر بالکن برداشت
یعنی چی؟منو کشوندی اینجا بی اسم و نشون هر کار دلت میخواد میکنی هر چی دلت میخواد می گی تورو به خدافکر کن منم یه زنم هنوز اول زندگیمه
به هر حال من فقط راوی ام
تو؟هر چی هستی راوی دانای کلی برا خودتی.من به این انگشتا احتیاج دارم
باشه باشه /تمومش میکنم
جلو تر آمد. به بازویم چسبید.اولین بار پشت یه میز دیدمش. دومین بارمن نشستم روی صندلی تکیه دادم اونم نشست روی صندلی نگام کرد. حرف زد.سرمو انداختم پایین.گفت یا تو یا هیچ کس.گفت: از دخترای پر حرف بدم میآد. خیره شد بهم خیلی طول کشید. زیر چشمام داغ کرد.کوچیک شدم رفتم پایین ازاون پایین گفتم من فکر میکنم که ....پاشو محکم گذاشت روم گفت بگو بله گفت تو فکر نکن فقط بگوبله بگو ..آخرش گفتم ولی چه فایده دیگه له شده بودم میدونی یعنی چی؟ له شده بودم . تمومش کن تو خیلی راحت میتونی. کیه که بگه چرا اینجوری ؟
خب من... باشه تو با همون وضع سابقت به طرف اتاق برو
زن با همان وضع سابق به اتاق رفت.جارو را به برق زد وتمام نیروهای برق شهری از اندام جوانش عبور کردند
نارويي
۸/۲۷/۱۳۸۳
من ميترسم . من از ابراهيمي ميترسم . از ابراهيميا ميترسم . اونا ...اونا خيلي خوشگلن. اونم خوشگل بود . اونم ...ابراهيم بود يا ابراهيمي ؟… قد بلند بود . چارشونه و چاق . پوستش مثل بلور سفيد بود . مثل گل . مثل … مثل چي ؟ كي بود ؟ … من مي ترسم . ميترسم . اينجايي نبودند . پدرش گروهبان بود و …داره مياد . خودشه . ميبينيش ؟ كفشاش واكس زده و براق . شلوارش تميز و اتو كشيده . … جلوشو بگيرين … بگيرينش . الان ميزنه . داد مي زنه و كتكم ميزنه . بگيرينش … آخه چرا ميزني .؟ چرا ميزني ؟ مگر من چكارت كردم … آخ ، آخ… بگيرينش ، بگيرينش … رفتم پيش آقاي ياسايي . از دماغم خون مياومد . گفتم آقا ، آقا ما … نيگام كرد . دهنشو كج كرد . روشو برگردوند و داد زد « چي شده ؟ چطور شدي ؟ اَه اَه برو صورتتو بشور . » داد زد «فدايي ، فدايي ، بيا اين كثافتو ببر تميز كن » من فدايي رو دوس دارم . خيلي دوستش دارم . مثل … مثل كي بود ؟ …بابام ؟ … نه . نه مثل بابام نبود . بابام قدش بلند بود و دماغ گندهاي داشت و … كتكم ميزنه . كتكم ميزنه … با چوب … با طناب ، با دستاي سنگينش . با … با چي ميزد ؟ فدايي ماچم كرد . صورتمو شست گفت « خب بگو ، بهش بگو كه اين بوزينه كتكت مي زنه . بگو كه اون … » گفتم . گفتم آقا كتكمون ميزنه . گفتم آقا با اون كفشا تيزش لقد ميزنه به اونجامون …
نگامم نكرد . هي بدنش ميلرزيد . هي بدش مياومد . هي ميخواست من زودتر برم دنبال كارم . آخه اونم سفيد بود . خوشگل بود و پوستش مثل برگ گل بود و لباساش … داره مياد . ميبينينش ؟ داره مي خنده . بابامونم هست . آقاي ياسايي هم هست . بابام يه طناب دستشه . همون طنابي كه مال چرخچاه بود و باهاش آب از چاه مي كشيديم . ميخواد بزنه . با طناب ميزنه و ميگه : هر وخ تمييز شدي . هروخ تونستي مثل ابراهيمي حرف بزني ، هر وخ …اونم مي خنده . بابامم مي خنده . آقاي ياسايي داد زد « فدايي ، فدايي ، مگه نگفتم ببرش . مگه نگفتم تميزش كن . بابا اين حالمو به هم زد »
جلوشونو بگيرين . بگيرين… آقاي فدايي تورو خدا . جون بچه هاتون … فدايي بيچاره . ميدونين اونم ميترسه . ميبينينش ؟ آره خودشه . همونكه گردنشو كج كرده و قوز كرده تو خودش . همونكه جلو آقاي ياسايي وايساده و دستاشو تو هم ميماله . گفت « ببخشيد آقا ، جسارته ، اين ابراهيمي خيلي بد شده . يعني بد بود ، از وختي كه … جسارت نشه آقا ، از وختي شما پشتيش شدين ، ديگه دمار همهرو در آورده . » آقاي ياسايي همونطور كه به من نگاه ميكرد ، نيگاش كرد و گفت « ميخواي چيبگي ؟يعني ابراهيمي اينكارو كرده ؟ … اون چيكارش به اين كثافت ؟ » گفتم ننه من نميخوام ايجوري برم مدرسه . گفتم ننه آخه مارم بفرس حموم . گفتم بابا آخه تو هم يه روز بيا مدرسه . اين ابراهيمي داره مارو مي زنه . ننهم گريهش گرفت . بابام لنگه كفششو پرت كرد طرف ننهمون و گفت « عوض اينكارا به بچهت برس ، تميزش كن . » دماغ ننهمون خون شد . حالا ديگه مرده . خودم ديدمش . سياه بود . كوچولو بود . لختشم كه كردن كوچولو تر شد . دستاش ترك ترك بود و پاهاش .چربشون كنين . تورو خدا جربشون كنين ، الان كيسه كه بكشين درزشون بازتر ميشه . دستاش ميسوزه . چربشون كنين . واي ننه، ننه ، ننه ، … دستام خوني شدن ، نه ؟ شمام بدتون مياد ، نه ؟ من تقصير ندارم . ننهم آب گرم كرد . نه . اول دسامونو چرب كرد . . نه ، اول ماچم كرد . موهامو ناز كرد . منم ناز آوردم . گفتم ننه گشنمه . يه تيكه نون ، روش روغن ريخت . نرمهقندم ريخت رو روغنا . بعد دستمو گرفت تو دستاش . دستاش زبربودن . تركترك بودن . دسامو چرب كرد . منم هي لقمه رو از اين دسم مي دادم به اون دسم . و به اشكاي ننهم نگاه ميكردم . دلم ميخواد گريه كنم . دلم ميخواد داد بزنم . دلم مي خواد تيكه آجري كه ننهم باهاش دسامونه زخم كرد بر مي داشتم مي رفتم ميزدم تو سر اون ابراهيمي نامرد و اون ياسايي بيشرف . دلم مي خواست ننهمون تيكه آجرو يواشتر رو سياهي دسامون مي كشيد . دلم ميخواس فرار كنم . دلم ميخواس . ... آخا چرا ما هي دلمون ميخواد و هيشكار نميكنيم . آخه چرا ما فقط داد ميزنيم . فحش مي ديم . آخه چرا ننه مون رحم نداشت ؟ چرا نميديد لگن پر از خون شده و هي تيكه آجرو مي ماليد رو دسامون . چرا /… صدامو شنيد . داره مياد . الان ميره . به بابامونم ميگه . اونم كه رحم نداره . اونم كه از حرف زدناي خوشگل ابراهيمي كيف مي كنه و ميگه « چرا تو نمي توني ايطو حرف بزني » كتكمون ميزنه . با هرچي كه رسيد مي زنه . مشتاش از مشتاي ابراهيمي محكمتره . مام در ميريم . داد ميزنيم و اون دنبالمون ميافته . مثل همين حالا . ابراهيمي ام هس . ميبنيش. داره مي خنده . نه پوزخند ميزنه . نيگامون مي كنه . مي خنده . بعدشم كه بابامون رفت . وختي گريه هامون رو صورتمون يه خط سياه گذاشت مياد جلو و با اون كفشاش مي زنه تو ساق پامونو مي گه « چه باباي خري داري تو .» بهمون بر ميخوره ، ولي چيكار ميتونم بكنم . راس ميگه ديگه . يعني يه بارم بابامون نباس حرف گوش ما بكنه ؟ يعني يه بارم نمي باس شك بكنه . يعني اون از آقاي فدايي كمتره كه اون باور كرده بود . مي فهميد . به آقاي ياساييم همينو گفت . ولي چه فايده . اونكه باور نكرد . شلاقشو كوبيد به پاچهي شلوارشو گفت « برو خجالت بكش فدايي ، اون از اين كارا نمي كنه . نمي كنه . نمي كنه . همه همينو مي گن . ولي پس كي منو به اين روز انداخته ، هان ؟
… ننهمون دساي خونيمونو با يه كهنه پاك كرد . دوباره روغنماليشون كرد . دسامون سفيد شده بودن ولي ما كه ازون شلوارا نداشتيم . ننهمون يهدونه از اون پاچهتفنگياي كشدار داشت . همونايي كه پروپاي زنا رو صفت ميگيرن تو خودشون . عمومون از تهرون سوغاتي آورده بود . همون روز پوشيدش و رفت جلو بابامون . چقد خوشگل شده بود . ولي بابامون بهش خنديد . اونقده خنديد كه اشك چشاش در اومد و گفت « رون ، رونه ملخه و … » بابامون ميخنديد و ننهمون گريه ميكرد . هنوزم گريه مي كنه . شلوارو همقد ما گرفت و پاچه هاشو چيد . اندازه اندازه شده بود فقط بالاتنهش مثل بالا تنهي سربازاي آلماني شده بود . چادرشو سرش كرد و دسمو كشيد طرف مدرسه . ميخواس ياساييرو ادب كنه . داد ميزد . گريه ميكرد . اما ياسايي هي نيگامون ميكرد و هي مي خنديد . ابراهيمام خنديد . چقدرم خنديد و اونقده خنديدن تا ننهمون به گريه افتاد . مارو ول كرد و خودش از مدرسه زد بيرون . حالا ابراهيمي هي ميخنده . مي خنده و هي مياد طرفمون و مام هي ميريم عقب . عقب . عقب . عقبتر . حالا رسيدم جلو پنجره . ابراهيمي هنوز مي خنده . از پنجره ميرم بالا . ابراهيمي هي مياد جلو ديگه راهي ندارم تا از جلو مشتاش بگريزم . ابراهيمي مياد جلو پنجره رو باز مي كنم . باد سرد ميخوره تو سينهم خوشم مياد . ابراهيمي ديگه رسيده . از اون بالا نيگا مي كنم تو حياط . اون پايين چند تا از بچه ها دارن تند تند سيگاراشونو دود ميكنن . دلم ميخواد داد بزنم . داد مي زنم . ابراهيمي نميترسه . ميخند و مياد جلو . دستشو دراز مي كنه . مي خواد پامو بگيره . ميگيره . من ميترسم . اينجا خيلي بلنده . اون پايين خيلي پايينه . من ميترسم . از بلندي ميترسم . از ابراهيمي ميترسم . از بابا مون ميترسم . از همه ميترسم . از خودمم ميترسم . ابراهيمي پامونو ميكشه . يه كم ميرم جلو . ميخوام خودمو پرت كنم رو سرش .مي خوام اونو بندازم رو زمين . ميخوام لااقل يه بار لباساش خاكي بشه . مي خوام . ... ابراهيمي ميفهمه . پامو بلند ميكنه . بالا ميبره . بالاتر . بالاتر . بالاتر . حالا هولم ميده پايين . من دارم ميپرم . من ديگه نميترسم . من ميخندم . ولي ابراهيمي ميترسه . داد ميزنه . داد ميزنه . صداشو نميشنفين . داره داد ميزنه و من دارم ميپرم . مي پرم …
30/7/83
نگامم نكرد . هي بدنش ميلرزيد . هي بدش مياومد . هي ميخواست من زودتر برم دنبال كارم . آخه اونم سفيد بود . خوشگل بود و پوستش مثل برگ گل بود و لباساش … داره مياد . ميبينينش ؟ داره مي خنده . بابامونم هست . آقاي ياسايي هم هست . بابام يه طناب دستشه . همون طنابي كه مال چرخچاه بود و باهاش آب از چاه مي كشيديم . ميخواد بزنه . با طناب ميزنه و ميگه : هر وخ تمييز شدي . هروخ تونستي مثل ابراهيمي حرف بزني ، هر وخ …اونم مي خنده . بابامم مي خنده . آقاي ياسايي داد زد « فدايي ، فدايي ، مگه نگفتم ببرش . مگه نگفتم تميزش كن . بابا اين حالمو به هم زد »
جلوشونو بگيرين . بگيرين… آقاي فدايي تورو خدا . جون بچه هاتون … فدايي بيچاره . ميدونين اونم ميترسه . ميبينينش ؟ آره خودشه . همونكه گردنشو كج كرده و قوز كرده تو خودش . همونكه جلو آقاي ياسايي وايساده و دستاشو تو هم ميماله . گفت « ببخشيد آقا ، جسارته ، اين ابراهيمي خيلي بد شده . يعني بد بود ، از وختي كه … جسارت نشه آقا ، از وختي شما پشتيش شدين ، ديگه دمار همهرو در آورده . » آقاي ياسايي همونطور كه به من نگاه ميكرد ، نيگاش كرد و گفت « ميخواي چيبگي ؟يعني ابراهيمي اينكارو كرده ؟ … اون چيكارش به اين كثافت ؟ » گفتم ننه من نميخوام ايجوري برم مدرسه . گفتم ننه آخه مارم بفرس حموم . گفتم بابا آخه تو هم يه روز بيا مدرسه . اين ابراهيمي داره مارو مي زنه . ننهم گريهش گرفت . بابام لنگه كفششو پرت كرد طرف ننهمون و گفت « عوض اينكارا به بچهت برس ، تميزش كن . » دماغ ننهمون خون شد . حالا ديگه مرده . خودم ديدمش . سياه بود . كوچولو بود . لختشم كه كردن كوچولو تر شد . دستاش ترك ترك بود و پاهاش .چربشون كنين . تورو خدا جربشون كنين ، الان كيسه كه بكشين درزشون بازتر ميشه . دستاش ميسوزه . چربشون كنين . واي ننه، ننه ، ننه ، … دستام خوني شدن ، نه ؟ شمام بدتون مياد ، نه ؟ من تقصير ندارم . ننهم آب گرم كرد . نه . اول دسامونو چرب كرد . . نه ، اول ماچم كرد . موهامو ناز كرد . منم ناز آوردم . گفتم ننه گشنمه . يه تيكه نون ، روش روغن ريخت . نرمهقندم ريخت رو روغنا . بعد دستمو گرفت تو دستاش . دستاش زبربودن . تركترك بودن . دسامو چرب كرد . منم هي لقمه رو از اين دسم مي دادم به اون دسم . و به اشكاي ننهم نگاه ميكردم . دلم ميخواد گريه كنم . دلم ميخواد داد بزنم . دلم مي خواد تيكه آجري كه ننهم باهاش دسامونه زخم كرد بر مي داشتم مي رفتم ميزدم تو سر اون ابراهيمي نامرد و اون ياسايي بيشرف . دلم مي خواست ننهمون تيكه آجرو يواشتر رو سياهي دسامون مي كشيد . دلم ميخواس فرار كنم . دلم ميخواس . ... آخا چرا ما هي دلمون ميخواد و هيشكار نميكنيم . آخه چرا ما فقط داد ميزنيم . فحش مي ديم . آخه چرا ننه مون رحم نداشت ؟ چرا نميديد لگن پر از خون شده و هي تيكه آجرو مي ماليد رو دسامون . چرا /… صدامو شنيد . داره مياد . الان ميره . به بابامونم ميگه . اونم كه رحم نداره . اونم كه از حرف زدناي خوشگل ابراهيمي كيف مي كنه و ميگه « چرا تو نمي توني ايطو حرف بزني » كتكمون ميزنه . با هرچي كه رسيد مي زنه . مشتاش از مشتاي ابراهيمي محكمتره . مام در ميريم . داد ميزنيم و اون دنبالمون ميافته . مثل همين حالا . ابراهيمي ام هس . ميبنيش. داره مي خنده . نه پوزخند ميزنه . نيگامون مي كنه . مي خنده . بعدشم كه بابامون رفت . وختي گريه هامون رو صورتمون يه خط سياه گذاشت مياد جلو و با اون كفشاش مي زنه تو ساق پامونو مي گه « چه باباي خري داري تو .» بهمون بر ميخوره ، ولي چيكار ميتونم بكنم . راس ميگه ديگه . يعني يه بارم بابامون نباس حرف گوش ما بكنه ؟ يعني يه بارم نمي باس شك بكنه . يعني اون از آقاي فدايي كمتره كه اون باور كرده بود . مي فهميد . به آقاي ياساييم همينو گفت . ولي چه فايده . اونكه باور نكرد . شلاقشو كوبيد به پاچهي شلوارشو گفت « برو خجالت بكش فدايي ، اون از اين كارا نمي كنه . نمي كنه . نمي كنه . همه همينو مي گن . ولي پس كي منو به اين روز انداخته ، هان ؟
… ننهمون دساي خونيمونو با يه كهنه پاك كرد . دوباره روغنماليشون كرد . دسامون سفيد شده بودن ولي ما كه ازون شلوارا نداشتيم . ننهمون يهدونه از اون پاچهتفنگياي كشدار داشت . همونايي كه پروپاي زنا رو صفت ميگيرن تو خودشون . عمومون از تهرون سوغاتي آورده بود . همون روز پوشيدش و رفت جلو بابامون . چقد خوشگل شده بود . ولي بابامون بهش خنديد . اونقده خنديد كه اشك چشاش در اومد و گفت « رون ، رونه ملخه و … » بابامون ميخنديد و ننهمون گريه ميكرد . هنوزم گريه مي كنه . شلوارو همقد ما گرفت و پاچه هاشو چيد . اندازه اندازه شده بود فقط بالاتنهش مثل بالا تنهي سربازاي آلماني شده بود . چادرشو سرش كرد و دسمو كشيد طرف مدرسه . ميخواس ياساييرو ادب كنه . داد ميزد . گريه ميكرد . اما ياسايي هي نيگامون ميكرد و هي مي خنديد . ابراهيمام خنديد . چقدرم خنديد و اونقده خنديدن تا ننهمون به گريه افتاد . مارو ول كرد و خودش از مدرسه زد بيرون . حالا ابراهيمي هي ميخنده . مي خنده و هي مياد طرفمون و مام هي ميريم عقب . عقب . عقب . عقبتر . حالا رسيدم جلو پنجره . ابراهيمي هنوز مي خنده . از پنجره ميرم بالا . ابراهيمي هي مياد جلو ديگه راهي ندارم تا از جلو مشتاش بگريزم . ابراهيمي مياد جلو پنجره رو باز مي كنم . باد سرد ميخوره تو سينهم خوشم مياد . ابراهيمي ديگه رسيده . از اون بالا نيگا مي كنم تو حياط . اون پايين چند تا از بچه ها دارن تند تند سيگاراشونو دود ميكنن . دلم ميخواد داد بزنم . داد مي زنم . ابراهيمي نميترسه . ميخند و مياد جلو . دستشو دراز مي كنه . مي خواد پامو بگيره . ميگيره . من ميترسم . اينجا خيلي بلنده . اون پايين خيلي پايينه . من ميترسم . از بلندي ميترسم . از ابراهيمي ميترسم . از بابا مون ميترسم . از همه ميترسم . از خودمم ميترسم . ابراهيمي پامونو ميكشه . يه كم ميرم جلو . ميخوام خودمو پرت كنم رو سرش .مي خوام اونو بندازم رو زمين . ميخوام لااقل يه بار لباساش خاكي بشه . مي خوام . ... ابراهيمي ميفهمه . پامو بلند ميكنه . بالا ميبره . بالاتر . بالاتر . بالاتر . حالا هولم ميده پايين . من دارم ميپرم . من ديگه نميترسم . من ميخندم . ولي ابراهيمي ميترسه . داد ميزنه . داد ميزنه . صداشو نميشنفين . داره داد ميزنه و من دارم ميپرم . مي پرم …
30/7/83
۸/۲۵/۱۳۸۳
هميشه فكر ميكردم جايي و مقالهاي در مورد سبكهاي ادبي روي نت خالي است . خيلي گشتم و هيچجا نديدم تا خودم دست به كار شدم و شروع كردم . ادعايي نكرده باشم .آنچه هست گزينههايي از همه دست و از همهي كتابهاييست كه در زمانهاي مختلف خواندهام و بيشتر از مكتبهاي ادبي نوشتهي رضا سيد حسيني لينك وبلاگش را زير همين صفحه ميگذارم و اگر نخواستيد ويا باز نشد .سمت چپ صفحه روي كلاسيسيسم كليك كنيد و اگر خواستيد و يا كم كاستيي داشت كمكم كنيد واگر خودتان هم چيزي در اين موارد داشتيد برايم ارسال فرماييد تا به نام خودتان در همين صفحه منتشرش كنم . پايدار باشيد
balzak.blogspot.com
۸/۱۹/۱۳۸۳
شب بود. باد غوغا مي كرد و من تنها نبودم . من، مثل هميشه كنارم نشسته بود . بادكرده و اخم آلود از قاب پنجره ، بيرون خاموش را نگاه مي كرد نگاهش طوري بود كه فكر نكنم چيزي يا جايي را مي ديد . انگار پشت مردمكهايش دنبال چيزي ميگشت كه نبود و شايد … شك كردم . شايد … خطسير نگاهش را دنبال كردم . فقط يك درخت خشك سرمازده و يك حوض تركترك و سياهيي كه تا ته كوچه ادامه داشت . دلم سرريز كرد . سر سنگينم را روي دستها گذاشتم و ناليدم : خسته نشدي ؟
انگار نشنيد و يا مثل هميشه حال جواب دادن نداشت . بدون آنكه سرم را بلند كنم گفتم : باز چي شده ؟
جواب نداد .
سرم را بلند كردم . رنگش پريده بود . انگار اصلا … يك جور ديگر بود . ترسيدم صدايش كردم : من ؟
جواب نداد .
: من ؟ … من ؟ …
فكر كردم دوباره قهر كرده . فكر كردم … نكنه ؟ … . دستپاچه شدم . دستش را گرفتم . يخ كرده بود . صورتم را به جلوي دهنش بردم . نفس نميكشيد . سرم را روي قلبش گذاشتم . هميشه قلبش مثل دهل ميكوبيد اما حالا … ترسيدم . تكانش دادم و داد زدم : من ؟ من ؟
جواب نميداد . تنم لرزيد . به گريه افتادم و گفتم : تورو خدا جواب بده ، اذيت نكن… من ؟
به طرف آشپزخانه دويدم . كفهايم را پر از آب كردم . تا رسيدم . دستهايم خالي شده بود . ماندهي تري را به صورتش ماليدم . يخهاش را جر دادم و دستم را روي سينهي خشكش كشيدم . نه . خبري نبود . من ، مرده بوده بود . و من …
كي باور مي گرد . اصلا مگر يك نفر مي تواند بي من باشد . هر چند من خيلي وقت بود كه ديگر او را طلاق داده بودم اما همان حضورش ، حس بودنش … باورم نميشد . نگاهش كردم و دوباره صدا زدم : من … من
انگار التماس ميكردم . نه . انگار نه . واقعا التماس ميكردم . مي خواستمش . او بايد بود . بايد ميماند . همهي عمرم تلاش كردم تا او بعد از من بماند و بودن من را فرياد بزند اما …
: من …
شيون تيز و زشتي به داخل كوچه دويد . كوچه را پر كرد و از قاب پنجره به داخل دويد و دورتا دور من چرخيد . پاهايم به سگلرز افتاد . زبانم قفل شد . هر كار مي كردم دهنم باز نمي شد و كسي از درونم شروه [1] مي خواند و هزار هزار زن مويه مي كردند . و من …
كسي توي كوچه دويد . صداي پايش به داخل خزيد و شيون بلندتر شد . جلوي دهنم را گرفتم . اما شيون بود . شروه خواني بود و مويه ها تيزتر و بلندتر . خدايا ، اگر صاحبخانه ، همسايه ها ، بيدار … زر زر زنگ خانه پوست تنم را شيار شيار كرد . واي …
دسپاچه بودم . دسپاچه تر شدم . به طرف من دويدم . دهنش باز شده بود و خون از كنج لبش تا روي يخهاش را رنگي كرده بود . باور مي كنيد . زنگ دوباره جيغ زد .
: كيه ؟ …گفتم ؟ يا با خودم فكر كردم ؟…
باز هم زنگ . اينبار ممتد و جگرخراش . به طرف در دويدم .
: نه . اول فكري براي جسد بكن .
: چكار كنم ؟
: بپوشونش
: با چي ، چهجوري ؟
كسي با شانهاش به در كوبيد . ديوارها به لرزه در امدند . هر چه ميگشتم چيزي نميديدم . خدايا …
همسايه ها بيدار شده و پشت در پچپجه مي كردند .
: شكستيش آقا . صبر كن ، اينجا كليد داره
صاحبخانه بود . پس او كليد اينجا را داشت ؟ يعني اينجا امن نبود ، مال من نبود ؟ لعنت به تو، من . به طرفش دويدم . يادم رفته بود كه او مرده . مثل هميشه يخهاش را چسبيدم و داد زدم : تو ميدونستي اينجا امن نيست . ميدونستي كه …
دهنش باز شد . انگار ميخواست حرف بزند . لبهايش جمع شدند . حلقه شدند . لپهايش را پر كرد و مثل بچهها كه آب بازي ميكنند دنيايي خون داغ تو صورتم پاشيد . حالم داشت به هم ميخورد . ولش كردم . روي زمين افتاد و سر تا پايش پر از خون شد . از دهنش هنوز خون ميامد و كف اتاق را ميپوشاند . صداي صاحبخانه و باز شدن در از آن گيجي و كرختي بيرونم كشيد . به طرف پنجره نگاه كردم . تنها راه فرار . خودم را به لبهي پنجره كشاندم و بدون توجه به اينكه در طبقهي 43 زندگي ميكنم ، جست زدم بيرون .
[1] شروه = چاربيتو . ترانه هاي روستايي
انگار نشنيد و يا مثل هميشه حال جواب دادن نداشت . بدون آنكه سرم را بلند كنم گفتم : باز چي شده ؟
جواب نداد .
سرم را بلند كردم . رنگش پريده بود . انگار اصلا … يك جور ديگر بود . ترسيدم صدايش كردم : من ؟
جواب نداد .
: من ؟ … من ؟ …
فكر كردم دوباره قهر كرده . فكر كردم … نكنه ؟ … . دستپاچه شدم . دستش را گرفتم . يخ كرده بود . صورتم را به جلوي دهنش بردم . نفس نميكشيد . سرم را روي قلبش گذاشتم . هميشه قلبش مثل دهل ميكوبيد اما حالا … ترسيدم . تكانش دادم و داد زدم : من ؟ من ؟
جواب نميداد . تنم لرزيد . به گريه افتادم و گفتم : تورو خدا جواب بده ، اذيت نكن… من ؟
به طرف آشپزخانه دويدم . كفهايم را پر از آب كردم . تا رسيدم . دستهايم خالي شده بود . ماندهي تري را به صورتش ماليدم . يخهاش را جر دادم و دستم را روي سينهي خشكش كشيدم . نه . خبري نبود . من ، مرده بوده بود . و من …
كي باور مي گرد . اصلا مگر يك نفر مي تواند بي من باشد . هر چند من خيلي وقت بود كه ديگر او را طلاق داده بودم اما همان حضورش ، حس بودنش … باورم نميشد . نگاهش كردم و دوباره صدا زدم : من … من
انگار التماس ميكردم . نه . انگار نه . واقعا التماس ميكردم . مي خواستمش . او بايد بود . بايد ميماند . همهي عمرم تلاش كردم تا او بعد از من بماند و بودن من را فرياد بزند اما …
: من …
شيون تيز و زشتي به داخل كوچه دويد . كوچه را پر كرد و از قاب پنجره به داخل دويد و دورتا دور من چرخيد . پاهايم به سگلرز افتاد . زبانم قفل شد . هر كار مي كردم دهنم باز نمي شد و كسي از درونم شروه [1] مي خواند و هزار هزار زن مويه مي كردند . و من …
كسي توي كوچه دويد . صداي پايش به داخل خزيد و شيون بلندتر شد . جلوي دهنم را گرفتم . اما شيون بود . شروه خواني بود و مويه ها تيزتر و بلندتر . خدايا ، اگر صاحبخانه ، همسايه ها ، بيدار … زر زر زنگ خانه پوست تنم را شيار شيار كرد . واي …
دسپاچه بودم . دسپاچه تر شدم . به طرف من دويدم . دهنش باز شده بود و خون از كنج لبش تا روي يخهاش را رنگي كرده بود . باور مي كنيد . زنگ دوباره جيغ زد .
: كيه ؟ …گفتم ؟ يا با خودم فكر كردم ؟…
باز هم زنگ . اينبار ممتد و جگرخراش . به طرف در دويدم .
: نه . اول فكري براي جسد بكن .
: چكار كنم ؟
: بپوشونش
: با چي ، چهجوري ؟
كسي با شانهاش به در كوبيد . ديوارها به لرزه در امدند . هر چه ميگشتم چيزي نميديدم . خدايا …
همسايه ها بيدار شده و پشت در پچپجه مي كردند .
: شكستيش آقا . صبر كن ، اينجا كليد داره
صاحبخانه بود . پس او كليد اينجا را داشت ؟ يعني اينجا امن نبود ، مال من نبود ؟ لعنت به تو، من . به طرفش دويدم . يادم رفته بود كه او مرده . مثل هميشه يخهاش را چسبيدم و داد زدم : تو ميدونستي اينجا امن نيست . ميدونستي كه …
دهنش باز شد . انگار ميخواست حرف بزند . لبهايش جمع شدند . حلقه شدند . لپهايش را پر كرد و مثل بچهها كه آب بازي ميكنند دنيايي خون داغ تو صورتم پاشيد . حالم داشت به هم ميخورد . ولش كردم . روي زمين افتاد و سر تا پايش پر از خون شد . از دهنش هنوز خون ميامد و كف اتاق را ميپوشاند . صداي صاحبخانه و باز شدن در از آن گيجي و كرختي بيرونم كشيد . به طرف پنجره نگاه كردم . تنها راه فرار . خودم را به لبهي پنجره كشاندم و بدون توجه به اينكه در طبقهي 43 زندگي ميكنم ، جست زدم بيرون .
[1] شروه = چاربيتو . ترانه هاي روستايي
۸/۱۳/۱۳۸۳
يكي بيا بزنه تو سرِ ما
نميدانم چي بگم ، از كي بگم ؟از خودم كه تو هفت آسمون هيچي ندارم . از زنم كه يك مريض رواني شده و هر چن وخت يهدفه مي زنه به سرش و دار وندار نداشتهي منو ميريزه به جيب اين دكتراي بي انصاف . از بچه هام كه غير از قرقر كردن . پول خواستن چيز ديگهاي ياد نگرفتن . اززندگيم … كه واويلا . رستمم باشه كمرش خورد ميشه . آخه من كيام ، چيام ؟ چي دارم . به چي دلخوش باشم . اون از درس خوندنم كه انقلاب شد و منِ خر، انقلابي شدم و آتيش زدم به دار ندارم و … خب اونم آخر عاقبتش جهان گردد به كام كاسه ليسان
- دربست !
- سرتو بخوره اينهمه روز كه من بيكار بودم ، كجا بودي . اصلا همين امروز ، از صبح تا حالا چرت زدم ، يكي نگفت خرت به چند ، حالا كه دارم ميرم پيش آقايون كه احضارمون كردند ، نيقشو باز ميكنه و مي گه : دربست . گور باباتون با پولاتون . با دربست رفتناتون . … ميبيني آخدا ... بعضي وختا ميگم نيستي . بعضي وختام مي گم اگه باشي و راضي به اينجوري باشي ، واي از خداييت . واي از عدالتت . واي از ناظر بودنت . آخه لامروت ، من به چي خوش باشم . مگه من با همين چلغوزي كه اينطو با افاده ميگه در بست و توقع داره مثل يه نوكر دس به سينه پيش پاش وايسم . دستشو ببوسم ، چه فرقي دارم . يا با اين ، ها همين . ببين پشت اين ماشي آخرين سيستم چه پزي ميده . والله اگه يه گوني ارزن رو سرش خالي كنن يه دونهش يه زمين نمي رسه
- - تاكسي
- كوفت . ترسونديتم . لامروت فكر ميكنه پشت سر گوسفنداشه . بابا اينجا شهره . داد نبايد بزني كه . …
هو هو هو هوي يابو د لامصب كجا ميآي . همينطور سرش گرد كرده و د بيا . ... لاالهه ال… خدايا به تو پناه ميبرم .
دِ بگو بي معرفت . حالا اگه تو هم داشتي ، خب يه چيزي . تو مثل من و من مثل تو . يه خورده حواستو جمع كن . يه خورده … تو كه مي دوني چراغ تشنه كامان مدام مي سوزد . ول بده بابا . يه كم دور و برتم نيگا كن . اينجا ايمون فلك رفته به باد . حال گيرمم كه منه سينه كنده خسارت اون ماشين قراضهتو دادم . تو كه چن روز بي ماشين مي شي . چن روز از كار باز ميشي. خب آروم تر . … اكههي ، بيچاره منو نديد . اصلا تو اين باغا نبود . شرط ميبندم صدا جيغ منم نشنيده … بيچاره اين ملت . بدبخت شدن . بدبخت روزگار . آخه بابا نونتون نبود ، آبتون نبود . واسه چي اينكارو كردين . را افتادين تو خيابون كه چي بشه . هي شعار ، هي شعار . حالا خوردين . گيرتون اومد …يا علي ، واسه چي ايقد مردم جمع شدن …: چه خبره آقا ، تصادف شده ؟
- غيره اينم نيس ، يا تصادفه يا دعوا
- چشم بسته غيب گفت . با اون ريش پورفوسوري و اون موها اجق وجقش . مردم دل به چي خوش كردن . شيطونه ميگه فرمونو كج كنم ، يه خط بندازم تو پهلوش . آخي چه حالي ميده . … دِ برين بابا ، شب شد . تصادف كه ديدن نداره … يه بوق بزنم ، حالي به اين ريش بدم . … جون . فدا اون صداي گاويت بره آقا پوروفسور …جوووووووون … چيه نيگا ميكني ؟ دوس دارم . تو نداري بزن تو شُلدر . اصلا مي دوني ،از لچ توام كه شده چار تا پشت سر هم ميزنم . … خوب شد . ماييم ديگه . دوس داريم … دِ برين لامروتا . الان اينا مي زنن به چاك و من بايد يه روز ديگهام از كار و زندگي بيفتم . بذا بينيم از صُب تا حالا پول يه قلم اُرداي بچهها در اومده يا نه … اي مصبتو شكر ، همچي كه ما خواستيم با يه چي حال كنيم ، راه افتادن . بفرما آقا پوروفسور ، نه جون شما ، اول شما بفرماين ، تا من اينارو جمع كنم . آهاه ، آه . برو بريم بيزبون . اگه تو نبودي من چي بودم . خدايا شكرت . … بابا اينكه چيزيش نشده . بذا بينيم كيه ؟ … دِ اونكه اسماله . بيچاره طرفشم يه خانوم مكش مرگ ما . … بيچاره شدي اسمال … چاكريم
- برو آقا ، راه بند اومد
- سركار جون . بذا يه تعارف به رفيقمون زده باشيم .
- خيله خوب بابا ننويس رفتيم . امون از اين مردم ، يه دقه صبر ندارن . د بوق نزن ، لامصب . منم تا حالا جا تو بودم . مگه بوق زدم؟ … چشم ، چشم ، رفتيم سركار . رفتيم آ آ … بيچاره اسمال. سي سال بدوه نميتونه ناز خانومو جم كنه … ولي چه چيز تاپي بود . يه دفه نشد يكي ازاينا به تور ما بخوره و شايد …برو بابا ، برو . اگر بخت ما بختي بود سرسوختهم درختي بود . تو حالا همون يه ديوونه رو از سر واكن . نمي خواد ديگه … ولي مالي بود ، ها … بخشكي شانس … آخد مُرديم از خوشي . يكيرو بفرس لااقل يه چارتا تو سرمون بزنه ، خب پزشك قانوني ، ديهاي ، چيزي . اينكه نشد بابا . … نه يه خبرايي هس . اينجا كه هيشوخ ايطو شلوغ نبود . حالا كو جا پارك ؟ مصبتو شكر . ذكي . بابا اينا كه همه رو جمع كردن . نگو اسمالم داشت مياومد اينجا . حتما كفگيرشون به ته ديگ خورده و دوباره … خُب حالا من كجا وايسم ؟ اينام كه حالا حالاها را نميافتن . اَه اينو نيگا . لامروت دومتر جلوش خاليه و دو مترم عقبش . كجكي بزن پشتش . بعد برو پيداش كن و بگو يه كم بره جلو ، صافش كن … آي گفتي . ماام مخي بوديم خودمون نمي دونستيم . …برو بريم . آ . آ . تموم . حالا طرف كجاس . بذار قلفش كنم . خوبه . خدايا به اميد تو . آقا صاحب اين ماشين كيه ؟ … هيشكي تو اين باغا نيس . … بينم داداش ، ماشين مال شماس ؟
- نه داداش ما از بيكفني زندهايم . شايد مال اون اقاس كه به درخت تكيه داده .
- اِ . چرا من نديدمش . … سامعليك . ميشه يه كم بري جلو . الان اين لامصب ميجسبونه
- چيو ؟
- برگ جريمه رو
- خب منو سننه ؟
- هيچي پهلوون ، ميگم يه كم برو جلوتر ، مام بتونيم وايسيم .
- دوس ندارم
- چي ؟
- گفتم حال ندارم . دوس ندارم . زبون آدم حاليت نيس ؟
- اين چه طرز حرف زدنه عمو . ما ازت خواهش كرديم .
- بيجا كردي
- بيجا خودت كردي . جد و آبادت كرد . مرتيكهي بيشرف . بذار اين عينكو بذارم …
- عينكو بذاري ، ميخواي چه غلطي بكني
- د د د منو ميزني . ننهتو فلان ميكنم . به من ميگن قاسم تهروني .
- ………
- ولش كن قاسم آقا . از شما بعيده
- چيچيو از من بعيده . بابا من به اين مرتيكهي شيرهاي گفتم يهكم بره جلو تا …
- شيرهاي منم . …
- عباس جون ولم كن . تو مارو گرفتي اين …
- … شيرهاي خودتي با اون قيافهي عوضيت …
- … داره ميزنه د …
- مرتيكهي سيا سوخته . من الان باباتو ميسوزم . زن …
- …ولم كن بينم .
- ولش كن قاسم اين دنبال يه چيز ديگهاس
- بابا رفت از تو جو ، سنگ ورداره ، ولم كن
- آخ … آخ
- چي شد عباس . نيگا كن افتاد تو جو … يا قمر بني هاشم … آقا ؟ ... داشم ... ببين عزيز … جون مادرت … عباس ؟ يه كاري بكن . نفس نميكشه . … آب … آب بيارين لامصبا … آقا نوكرتم . غلط كردم . پاشو بابا دارم سكته ميكنم . آقا
- بيا بپاچ تو صورتش
- تو سينهاش . يخهشو باز كن . هان . … بپاچ … بيشتر بپاچ
- قولنجاش بمال
- دماغشو …
- من نميتونم … شمارو به خدا يه كاري بكنين
- برسونش اورژانس
- نميشه . مي ترسم دستش بزنم طلبكارم بشه . زنگ بزنين
- كي موبايل داره . برين از دورشون عقب .
- برين زنگ بزنين . به خدا نفس نمي كشه . مُرد … مُرد … بيچاره شدم
نميدانم چي بگم ، از كي بگم ؟از خودم كه تو هفت آسمون هيچي ندارم . از زنم كه يك مريض رواني شده و هر چن وخت يهدفه مي زنه به سرش و دار وندار نداشتهي منو ميريزه به جيب اين دكتراي بي انصاف . از بچه هام كه غير از قرقر كردن . پول خواستن چيز ديگهاي ياد نگرفتن . اززندگيم … كه واويلا . رستمم باشه كمرش خورد ميشه . آخه من كيام ، چيام ؟ چي دارم . به چي دلخوش باشم . اون از درس خوندنم كه انقلاب شد و منِ خر، انقلابي شدم و آتيش زدم به دار ندارم و … خب اونم آخر عاقبتش جهان گردد به كام كاسه ليسان
- دربست !
- سرتو بخوره اينهمه روز كه من بيكار بودم ، كجا بودي . اصلا همين امروز ، از صبح تا حالا چرت زدم ، يكي نگفت خرت به چند ، حالا كه دارم ميرم پيش آقايون كه احضارمون كردند ، نيقشو باز ميكنه و مي گه : دربست . گور باباتون با پولاتون . با دربست رفتناتون . … ميبيني آخدا ... بعضي وختا ميگم نيستي . بعضي وختام مي گم اگه باشي و راضي به اينجوري باشي ، واي از خداييت . واي از عدالتت . واي از ناظر بودنت . آخه لامروت ، من به چي خوش باشم . مگه من با همين چلغوزي كه اينطو با افاده ميگه در بست و توقع داره مثل يه نوكر دس به سينه پيش پاش وايسم . دستشو ببوسم ، چه فرقي دارم . يا با اين ، ها همين . ببين پشت اين ماشي آخرين سيستم چه پزي ميده . والله اگه يه گوني ارزن رو سرش خالي كنن يه دونهش يه زمين نمي رسه
- - تاكسي
- كوفت . ترسونديتم . لامروت فكر ميكنه پشت سر گوسفنداشه . بابا اينجا شهره . داد نبايد بزني كه . …
هو هو هو هوي يابو د لامصب كجا ميآي . همينطور سرش گرد كرده و د بيا . ... لاالهه ال… خدايا به تو پناه ميبرم .
دِ بگو بي معرفت . حالا اگه تو هم داشتي ، خب يه چيزي . تو مثل من و من مثل تو . يه خورده حواستو جمع كن . يه خورده … تو كه مي دوني چراغ تشنه كامان مدام مي سوزد . ول بده بابا . يه كم دور و برتم نيگا كن . اينجا ايمون فلك رفته به باد . حال گيرمم كه منه سينه كنده خسارت اون ماشين قراضهتو دادم . تو كه چن روز بي ماشين مي شي . چن روز از كار باز ميشي. خب آروم تر . … اكههي ، بيچاره منو نديد . اصلا تو اين باغا نبود . شرط ميبندم صدا جيغ منم نشنيده … بيچاره اين ملت . بدبخت شدن . بدبخت روزگار . آخه بابا نونتون نبود ، آبتون نبود . واسه چي اينكارو كردين . را افتادين تو خيابون كه چي بشه . هي شعار ، هي شعار . حالا خوردين . گيرتون اومد …يا علي ، واسه چي ايقد مردم جمع شدن …: چه خبره آقا ، تصادف شده ؟
- غيره اينم نيس ، يا تصادفه يا دعوا
- چشم بسته غيب گفت . با اون ريش پورفوسوري و اون موها اجق وجقش . مردم دل به چي خوش كردن . شيطونه ميگه فرمونو كج كنم ، يه خط بندازم تو پهلوش . آخي چه حالي ميده . … دِ برين بابا ، شب شد . تصادف كه ديدن نداره … يه بوق بزنم ، حالي به اين ريش بدم . … جون . فدا اون صداي گاويت بره آقا پوروفسور …جوووووووون … چيه نيگا ميكني ؟ دوس دارم . تو نداري بزن تو شُلدر . اصلا مي دوني ،از لچ توام كه شده چار تا پشت سر هم ميزنم . … خوب شد . ماييم ديگه . دوس داريم … دِ برين لامروتا . الان اينا مي زنن به چاك و من بايد يه روز ديگهام از كار و زندگي بيفتم . بذا بينيم از صُب تا حالا پول يه قلم اُرداي بچهها در اومده يا نه … اي مصبتو شكر ، همچي كه ما خواستيم با يه چي حال كنيم ، راه افتادن . بفرما آقا پوروفسور ، نه جون شما ، اول شما بفرماين ، تا من اينارو جمع كنم . آهاه ، آه . برو بريم بيزبون . اگه تو نبودي من چي بودم . خدايا شكرت . … بابا اينكه چيزيش نشده . بذا بينيم كيه ؟ … دِ اونكه اسماله . بيچاره طرفشم يه خانوم مكش مرگ ما . … بيچاره شدي اسمال … چاكريم
- برو آقا ، راه بند اومد
- سركار جون . بذا يه تعارف به رفيقمون زده باشيم .
- خيله خوب بابا ننويس رفتيم . امون از اين مردم ، يه دقه صبر ندارن . د بوق نزن ، لامصب . منم تا حالا جا تو بودم . مگه بوق زدم؟ … چشم ، چشم ، رفتيم سركار . رفتيم آ آ … بيچاره اسمال. سي سال بدوه نميتونه ناز خانومو جم كنه … ولي چه چيز تاپي بود . يه دفه نشد يكي ازاينا به تور ما بخوره و شايد …برو بابا ، برو . اگر بخت ما بختي بود سرسوختهم درختي بود . تو حالا همون يه ديوونه رو از سر واكن . نمي خواد ديگه … ولي مالي بود ، ها … بخشكي شانس … آخد مُرديم از خوشي . يكيرو بفرس لااقل يه چارتا تو سرمون بزنه ، خب پزشك قانوني ، ديهاي ، چيزي . اينكه نشد بابا . … نه يه خبرايي هس . اينجا كه هيشوخ ايطو شلوغ نبود . حالا كو جا پارك ؟ مصبتو شكر . ذكي . بابا اينا كه همه رو جمع كردن . نگو اسمالم داشت مياومد اينجا . حتما كفگيرشون به ته ديگ خورده و دوباره … خُب حالا من كجا وايسم ؟ اينام كه حالا حالاها را نميافتن . اَه اينو نيگا . لامروت دومتر جلوش خاليه و دو مترم عقبش . كجكي بزن پشتش . بعد برو پيداش كن و بگو يه كم بره جلو ، صافش كن … آي گفتي . ماام مخي بوديم خودمون نمي دونستيم . …برو بريم . آ . آ . تموم . حالا طرف كجاس . بذار قلفش كنم . خوبه . خدايا به اميد تو . آقا صاحب اين ماشين كيه ؟ … هيشكي تو اين باغا نيس . … بينم داداش ، ماشين مال شماس ؟
- نه داداش ما از بيكفني زندهايم . شايد مال اون اقاس كه به درخت تكيه داده .
- اِ . چرا من نديدمش . … سامعليك . ميشه يه كم بري جلو . الان اين لامصب ميجسبونه
- چيو ؟
- برگ جريمه رو
- خب منو سننه ؟
- هيچي پهلوون ، ميگم يه كم برو جلوتر ، مام بتونيم وايسيم .
- دوس ندارم
- چي ؟
- گفتم حال ندارم . دوس ندارم . زبون آدم حاليت نيس ؟
- اين چه طرز حرف زدنه عمو . ما ازت خواهش كرديم .
- بيجا كردي
- بيجا خودت كردي . جد و آبادت كرد . مرتيكهي بيشرف . بذار اين عينكو بذارم …
- عينكو بذاري ، ميخواي چه غلطي بكني
- د د د منو ميزني . ننهتو فلان ميكنم . به من ميگن قاسم تهروني .
- ………
- ولش كن قاسم آقا . از شما بعيده
- چيچيو از من بعيده . بابا من به اين مرتيكهي شيرهاي گفتم يهكم بره جلو تا …
- شيرهاي منم . …
- عباس جون ولم كن . تو مارو گرفتي اين …
- … شيرهاي خودتي با اون قيافهي عوضيت …
- … داره ميزنه د …
- مرتيكهي سيا سوخته . من الان باباتو ميسوزم . زن …
- …ولم كن بينم .
- ولش كن قاسم اين دنبال يه چيز ديگهاس
- بابا رفت از تو جو ، سنگ ورداره ، ولم كن
- آخ … آخ
- چي شد عباس . نيگا كن افتاد تو جو … يا قمر بني هاشم … آقا ؟ ... داشم ... ببين عزيز … جون مادرت … عباس ؟ يه كاري بكن . نفس نميكشه . … آب … آب بيارين لامصبا … آقا نوكرتم . غلط كردم . پاشو بابا دارم سكته ميكنم . آقا
- بيا بپاچ تو صورتش
- تو سينهاش . يخهشو باز كن . هان . … بپاچ … بيشتر بپاچ
- قولنجاش بمال
- دماغشو …
- من نميتونم … شمارو به خدا يه كاري بكنين
- برسونش اورژانس
- نميشه . مي ترسم دستش بزنم طلبكارم بشه . زنگ بزنين
- كي موبايل داره . برين از دورشون عقب .
- برين زنگ بزنين . به خدا نفس نمي كشه . مُرد … مُرد … بيچاره شدم
۸/۰۹/۱۳۸۳
اریش فرید :
ایشان
ایشان
فرزندان خود را می بلعند
خون کشتار خود را می نوشند
هیچ ارزش والایی را نمی شناسند
اما برای کبوتران موعظه می کنند.
ایشان
حقیقت را فراموش کرده
از خیانتی به خیانتی دیگر
و از خطایی به خطایی دیگر می غلتند
بر پلشتی ها می خسبند
زندگی های بی فایده
چیزی که هربچه مدرسه ای می داند
و هیچ انسانی آن را نمی خواهد
و مردم
سرانجام این راز را دریافتند
که با ایشان نمی شود سربلند شد
این مدعا بارها ثابت شد
و آنانی که این را به اثبات رساندند
خود خوش و آسوده نخوابیده اند
با اینحال هنوز برخی به ایشان اعتماد می کنند
آنهایی که همت شک کردن ندارند
و برخی که از ایشان بیزارند
همیشه وحشت بازگشت شان را دارند
۸/۰۵/۱۳۸۳
مريم مي گويد : مادر بزرگ هيچوقت از من خوشش نيامد . هيچ وقت از هيچكس خوشش نيامد . يعني هميشه چيزي يا كسي بود كه مادر بزرگ را ناراحت كند و همانطور كه لبهاي چروكيده اش را روي هم غنچه مي كرد غر بزند كه « ما بچه بوديم اينام بچهاَن »
مريم ادامه ميداد : مادربزرگ خودشام نميفهمه چي ميخواد . نميفهمه چي خوبه و چي بده . هركس چيزي ميگفت و به مذاقش خوش مياومد ، ميگفت خوبه ، قبول ميكرد و تا وختي كه يهكس ديگه يه چيز خوبتري و باب دل او نمي گفت با همون حرف همه رو ميسنجيد و حتا محاكمهم ميكرد و محكوم .
ميگفت : نماز مادر بزرگ هيچوقت قضا نمي شد ، حتا نماز شبش . از همه بدتر اينكه مي خواست همه مثل او باشن و مي گفت « دورهي آخرالزمونه » بادبزنشرو به زمين ميكوبيد و ميگفت « همهچيز برعكس شده » مي گفت « اگر به دست من بود ، اگر مثل همونوختا ، پاهام جون داشت و اگر ميتونستم از در اين خونهي لعنتي برم بيرون ، ميفهميدم چكار كنم »و مريم هميشه خوشحال بود كه او نميتواند اين كار را بكند
« در نظر بگير ، مادربزرگ كفش و كلاه ميكرد و ميرفت سر چارراه و چادرشو ميبست به كمرش و شروع ميكرد به داد زدن و مثل وختي كه به مامان و بابا پيله ميكرد ، به هر كي و هر چي كه ميرسيد بد و بيراه مي گفت … واي چي ميشد »
و همانطور كه چشمهايش را بسته بود ، مي زد زير خنده و از خنده رودهبر ميشد و ما كه نميتوانستيم مادر بزرگ را آنطور كه او مي بيند ببينيم ، فقط نگاهش ميكرديم .
هميشه و هروقت كه با مريم بوديم ، حرف از مادر بزرگ بود و كارهاي او . طوري شده بود كه فكر ميكرديم ديگر هيچ موضوعي در دنيا نيست كه بتوانيم در موردش حرف بزنيم . حتا اگر مريم حالش را نداشت ، ما مجبورش ميكرديم برود سر مطلب مادربزرگ .
هميشه هم ، حرفهاي مريم و كارهاي مادر بزرگ شيرين نبود . بعضي وقتها مريم چيز هايي تعريف ميكرد كه همه از دست مادربزرگ ناراحت مي شديم و دلمان ميخواست به سروقتش برويم و از او بخواهيم تا مواظب حرف زدنش باشد و اينقدر باعث دلخوري مريم و خانواده اش نشود . اما مريم نمي گذاشت . با دست گونههايش را مي خراشيد و داد مي زد « واي ، اگه بفهمه كه شما ميفهمين ، واي بهحالم ، اون همينطوري دلش با من صاف نميشه ، واي به اينكه ...»
و ما هيچوقت نفهميديم " وايبه اينكهي" مريم يعني چي . نميفهميديم چرا با اينكه مادربزرگ مريم اهل خدا و دعا و نمازه چرا اينقدر باعث آزار و اذيت آنها ميشود و وقتي از مريم ميپرسيديم ، مي گفت « اون فكر ميكنه كه خدا اينطور خواسته ، اينطور گفته و هر چي بابام اون اولا ميگفت كه نه اينطور نيست ، و قران كتاب براش ميآورد ، قبول نميكرد . جيغ ميزد كه « دورهي آخرالزمون شده و زبون شما ، زبون شيطونه . »
ميگفت : اون ميگه« كاره كافرايه ، اونا ميخوان همه چيزو از شما بگيرن و ...» مريم خيلي حرف ميزد اما ما كه نميفهميديم . فكر كنم مريم خودش هم نميفهميد . فقط مثل طوطي حرفهاي مادربزرگ را تكرار مي كرد . بعضي وقت ها كه سر كلاس معلم نداشتيم ، از مريم مي خواستيم اداي مادر بزرگش را در بياورد و مريم چارزانو مينشست . يك ورق كاغذ به عنوان بادبزن به دستش مي گرفت . كتابي را باز مي كرد و تند و تند كمرش را بالا و پايين مي برد و گاهي اوقات هم داد مي زد « مريم ، مريم . به زمين داغ بخوري مادر ، پس اين چايي نبات من چي شد . دهنم مثل كاه خشك شده »
وقتي يكي از بچه ها چيزي را به نام استكان به دستش مي داد ، مريم با بادبزن به پشت دست او مي زد . لبهايش را غنچه ميكرد و مي گفت « احترام به والدين از هرچيزي واجب تره ، مي فهمي ؟ كاري نكن عاق والدين بشي » و بعد استكان را جلوي دهنش مي برد و هورت هورت ان را بالا ميكشيد و ادامه ميداد « هر چند كه همهتون عاق شده هستين … نبات نداشتين ، يا مادرت گفت كم بريز ؟ الهي اين پدرتون روز خوش نبينه كه رفت اين سليطه رو گرفت » به اينجا كه مي رسيد مريم ناراحت مي شد و بعضي وقتها گريهاش ميگرفت و ميگفت « بيچاره مامان »
وختي تنها بوديم و بحث مامانش ميشد ميگفت« ميدوني ، مامان پروين آدم بدي نيست .يعني يه جوريه ، خوبه . كاراي خوبيام ميكنه ، مهربونه ، ولي … من هيچوخت نفهميدم ، يعني مي فهمم ولي نمي تونم بگم چه جوريه . ميدوني ، ميفهمم كه مامان در همون لحظهاي كه داره كاراي خوب خوب ميكنه ، دلش ميخواد سر به تن مادر بزرگ نباشه . مادربزرگم هميشه ميگه . ميگه « آدم از دل باز تو ميره ، از درِِ باز تو نميره » راست ميگه . مامان هيچوخت مادر بزرگو دوس نداشته و نداره . مامان بزرگم كاري نميكنه ، يعني ميدوني نميخواد اين وضع تموم بشه . هر دوتاشون خوششون مياد باباي بيچاره رو بچزونن . … » وقتي از خودش ميپرسيديم « تو چي ؟ مادربزرگتو دوس داري يا نه ؟» شانه هايش را بالا ميانداخت و مي گفت « نمي دونم » مي گفت « دلم ميخواد نباشه و ميدونم اگر نباشه ما خيلي راحت ميشيم ، ولي …»
مريم هميشه چيزي براي گفتن داشت . هيچوقت تو حرف زدن كم نميآورد . آدم وقتي با او بود خسته نمي شد و حالا مادربزرگ مريم مُرده .
مريم ادامه ميداد : مادربزرگ خودشام نميفهمه چي ميخواد . نميفهمه چي خوبه و چي بده . هركس چيزي ميگفت و به مذاقش خوش مياومد ، ميگفت خوبه ، قبول ميكرد و تا وختي كه يهكس ديگه يه چيز خوبتري و باب دل او نمي گفت با همون حرف همه رو ميسنجيد و حتا محاكمهم ميكرد و محكوم .
ميگفت : نماز مادر بزرگ هيچوقت قضا نمي شد ، حتا نماز شبش . از همه بدتر اينكه مي خواست همه مثل او باشن و مي گفت « دورهي آخرالزمونه » بادبزنشرو به زمين ميكوبيد و ميگفت « همهچيز برعكس شده » مي گفت « اگر به دست من بود ، اگر مثل همونوختا ، پاهام جون داشت و اگر ميتونستم از در اين خونهي لعنتي برم بيرون ، ميفهميدم چكار كنم »و مريم هميشه خوشحال بود كه او نميتواند اين كار را بكند
« در نظر بگير ، مادربزرگ كفش و كلاه ميكرد و ميرفت سر چارراه و چادرشو ميبست به كمرش و شروع ميكرد به داد زدن و مثل وختي كه به مامان و بابا پيله ميكرد ، به هر كي و هر چي كه ميرسيد بد و بيراه مي گفت … واي چي ميشد »
و همانطور كه چشمهايش را بسته بود ، مي زد زير خنده و از خنده رودهبر ميشد و ما كه نميتوانستيم مادر بزرگ را آنطور كه او مي بيند ببينيم ، فقط نگاهش ميكرديم .
هميشه و هروقت كه با مريم بوديم ، حرف از مادر بزرگ بود و كارهاي او . طوري شده بود كه فكر ميكرديم ديگر هيچ موضوعي در دنيا نيست كه بتوانيم در موردش حرف بزنيم . حتا اگر مريم حالش را نداشت ، ما مجبورش ميكرديم برود سر مطلب مادربزرگ .
هميشه هم ، حرفهاي مريم و كارهاي مادر بزرگ شيرين نبود . بعضي وقتها مريم چيز هايي تعريف ميكرد كه همه از دست مادربزرگ ناراحت مي شديم و دلمان ميخواست به سروقتش برويم و از او بخواهيم تا مواظب حرف زدنش باشد و اينقدر باعث دلخوري مريم و خانواده اش نشود . اما مريم نمي گذاشت . با دست گونههايش را مي خراشيد و داد مي زد « واي ، اگه بفهمه كه شما ميفهمين ، واي بهحالم ، اون همينطوري دلش با من صاف نميشه ، واي به اينكه ...»
و ما هيچوقت نفهميديم " وايبه اينكهي" مريم يعني چي . نميفهميديم چرا با اينكه مادربزرگ مريم اهل خدا و دعا و نمازه چرا اينقدر باعث آزار و اذيت آنها ميشود و وقتي از مريم ميپرسيديم ، مي گفت « اون فكر ميكنه كه خدا اينطور خواسته ، اينطور گفته و هر چي بابام اون اولا ميگفت كه نه اينطور نيست ، و قران كتاب براش ميآورد ، قبول نميكرد . جيغ ميزد كه « دورهي آخرالزمون شده و زبون شما ، زبون شيطونه . »
ميگفت : اون ميگه« كاره كافرايه ، اونا ميخوان همه چيزو از شما بگيرن و ...» مريم خيلي حرف ميزد اما ما كه نميفهميديم . فكر كنم مريم خودش هم نميفهميد . فقط مثل طوطي حرفهاي مادربزرگ را تكرار مي كرد . بعضي وقت ها كه سر كلاس معلم نداشتيم ، از مريم مي خواستيم اداي مادر بزرگش را در بياورد و مريم چارزانو مينشست . يك ورق كاغذ به عنوان بادبزن به دستش مي گرفت . كتابي را باز مي كرد و تند و تند كمرش را بالا و پايين مي برد و گاهي اوقات هم داد مي زد « مريم ، مريم . به زمين داغ بخوري مادر ، پس اين چايي نبات من چي شد . دهنم مثل كاه خشك شده »
وقتي يكي از بچه ها چيزي را به نام استكان به دستش مي داد ، مريم با بادبزن به پشت دست او مي زد . لبهايش را غنچه ميكرد و مي گفت « احترام به والدين از هرچيزي واجب تره ، مي فهمي ؟ كاري نكن عاق والدين بشي » و بعد استكان را جلوي دهنش مي برد و هورت هورت ان را بالا ميكشيد و ادامه ميداد « هر چند كه همهتون عاق شده هستين … نبات نداشتين ، يا مادرت گفت كم بريز ؟ الهي اين پدرتون روز خوش نبينه كه رفت اين سليطه رو گرفت » به اينجا كه مي رسيد مريم ناراحت مي شد و بعضي وقتها گريهاش ميگرفت و ميگفت « بيچاره مامان »
وختي تنها بوديم و بحث مامانش ميشد ميگفت« ميدوني ، مامان پروين آدم بدي نيست .يعني يه جوريه ، خوبه . كاراي خوبيام ميكنه ، مهربونه ، ولي … من هيچوخت نفهميدم ، يعني مي فهمم ولي نمي تونم بگم چه جوريه . ميدوني ، ميفهمم كه مامان در همون لحظهاي كه داره كاراي خوب خوب ميكنه ، دلش ميخواد سر به تن مادر بزرگ نباشه . مادربزرگم هميشه ميگه . ميگه « آدم از دل باز تو ميره ، از درِِ باز تو نميره » راست ميگه . مامان هيچوخت مادر بزرگو دوس نداشته و نداره . مامان بزرگم كاري نميكنه ، يعني ميدوني نميخواد اين وضع تموم بشه . هر دوتاشون خوششون مياد باباي بيچاره رو بچزونن . … » وقتي از خودش ميپرسيديم « تو چي ؟ مادربزرگتو دوس داري يا نه ؟» شانه هايش را بالا ميانداخت و مي گفت « نمي دونم » مي گفت « دلم ميخواد نباشه و ميدونم اگر نباشه ما خيلي راحت ميشيم ، ولي …»
مريم هميشه چيزي براي گفتن داشت . هيچوقت تو حرف زدن كم نميآورد . آدم وقتي با او بود خسته نمي شد و حالا مادربزرگ مريم مُرده .
۷/۲۹/۱۳۸۳
بازی
چشم از جلو بر می دارد و گوشه ماشین کز میکند و زل میزند به من. نگاه کردن هایش را دوست دارم.
- بابای بچه من میشی؟
رک گویی هایش را هم گاهی دوست دارم. اما این بار بیشتر جا میخورم. در لحنش چیزی هست که نمیگذارد باور کنم دارد شوخی میکند. اما برق نگاهش و ان گوشه لرزان لبش باز به شک ام می اندازد.
- تو دیوونه ای دختر!
سماجت میکند.
-آره یا نه؟ بابای بچه من میشی؟
این بار میخندم. لبهایش که به ارامی گشوده میشود فاصله بین دندانهایش که معصومیت خاصی به او میدهد، نمایان میشود. خنده اش ارامم میکند.
-نه!
با تعجب میپرسد چرا؟
-وا چه حرفها. بچه یکی دیگه؟ ای بابا غیرتی گفتن.... چیزی....
اخم هایش که در هم میرود و صدایش را که بعض میگیرد از خودم میپرسم " نکنه داره جدی میگه؟"
-فکر میکردم همین که بدونی مادرش من هستم برات کافیه تا.....
- اون زمونه گذشت دختر....
میخندم:" اگر بابام خودش بودم حالا....."
چشمهایش خواب الود میشود و با انگشت هایش بازی میکند. هر وقت به چیزی فکر میکند همینطور میشود.
- خوب شوخی بسه. برگردیم خونه؟
-تو هنوز جواب سوال منو ندادی.
نکند دارد جدی میگوید؟ از او هر چیزی که بگویی بر می اید. اگر همین فردا بیاید و بگوید کسی را کشته باور میکنم پس چرا باورش نمیکنم. دستش را به ارامی بر روی شکمش میکشد. انگار که چیز ارزشمندی را لمس میکند.
- خوب...حالا بگذار به دنیا بیاید بعد....
- دیوونه ای؟ من الان به باباش احتیاج دارم نه هشت ماه دیگه!
- اهان یعنی میفرمایید الان یک یک ماهیت هست؟
نگاهم که میکند لبخند بر روی لبم خشک میشود. فکر میکن. مگر باید فکر کند؟ خدای من نکند دارد جدی میگوید؟ کاش این شوخی مسخره را هر چه زودتر تمام کند.
- آره. یک ماهی میشه....
- پری؟؟
لحنم جدی است. خودش حس میکند.
- میشه عصر جمعه ای مون را خراب نکنی؟ امدیم با هم باشیم...
- آخرش چی؟
در شرف دیوانه شدنم. دیگر خنده هایش هم باعث نمیشود که فکر کنم دارد شوخی میکند یادم به مسافرت یک ماه پیشش می افتد. گفت هشت ماه دیگه؟
- چرا نمیری پیش بابای خودش....
نگاهش میکنم. این تن ظریف را یعنی دست زمخت مردی لمس کرده است؟
صدایش را نازک میکند.و میگوید.
- اخه بابا که نداره . تازه من دلم میخواد تو بابای بچه ام باشی.
و بعد بلند بلند میخندد. ناگهان ساکت میشود. انگار این شوخی مسخره دارد تمام میشود.
سرش را ارام خم میکند و روی شانه ام میگذارد.
- میشه بخوابم؟
خواب؟ وافعا دیوانه است. تمام هیجانش به یکباره فرو مینیشند. شوخی اش تمام شده و خسته است لابد.
-پری؟
- هوم؟
-نمیخواهی بگی چرا این شوخی را کردی؟
- وقتی بیدار شدم بهت میگم.
- پری؟
- هوم؟
- تو میخواهی من بابای بچه ات بشوم یا شوهر تو؟
احساس میکنم که یخ میزند. کرخت میشود.
- شوهر خودم.
جا میخورم. بی پرده. عریان. بدون هیچ لحن خاص. همیشه همینطور عریان حرف میزند. اینقدر عریان که گاهی باورش برای ادم سخت می شود. و من دلم میگیرد.
- اما...
سرش را بر میدارد. من عصبانی شده ام و او نمیتواند بفمد چرا..
- برگردیم خونه.
معصومانه نگاهم میکند.
- ما از همون اول در این باره با هم حرف زده بودیم نه؟
- اره
- و تو...
- و من گفته بودم که دلم شوهر نمیخواهد. که ترا با همه شرایطت قبول کرده ام....
ساکت میشود.
- من هنوز هم سر حرفم هستم.
- پس میشه بگی این مسخره بازی ها چیه؟ میشه تمامش کنیم؟
گیجم. دستهایش دستهایم را جستجو میکند.
- این فقط یک بازیه. من فقط میخوام بازی کنیم... مثل هر بازی دیگه.. مثل خاله بازی با مامان باباهای واقعی.....
دیوانه شده است. حتم دارم دیوانه شده است. این اواخر زیاد کار میکند. ماشین را روشن میکنم و راه میافتیم.
- نه صبر کن توضیح بدم. یک بازی.. اگه بهت میگفتم توپ بازی قبول میکردی مگه نه؟ این هم یک بازیه. کافیه تو قبول کنی که شوهر من هستی توی بازی و باز مثل الان زندگی میکردیم.
- فرض که تمام این حرفها قبول. من شوهر تو.... توی بازی... بعدش؟ چه دردی از تو دوا میشه؟
- فکر میکنی اگه شوهرم هم میشدی چه دردی از من دوا میشد؟
ساکت میشوم. نمیدانم. در مورد او نمیدانم. این دختر راضی نشدنی است. خنده هایش ... گریه هایش.... گاهی فکر میکنم این دنیا برایش کوچک است و بدون لذت....
- از تن حرف نزنو میدونم که میدونی تنت را نمی خوام.
میدانم و باور میکنم.
- فقط بیا بازی کنیم. تو فکر میکنی من زنت هستم .....
وقتی حرف میزند چیزی در چشمش موج میزند. لذتی شاید. نمیدانم.
- دل نگرانی هایت... نگاهت... حتی تعصبت... بدون اینکه با هم زندگی کنیم... یک بازی.. واسه این بازی سناریو نمینویسیم. فقط روی صحنه بازی میکنیم.... بچه دار میشویم.. میخواهی اصلا از همین جا شروع کنیم... فرض کن من یک بچه دارم. کی میگه ندارم؟ فقط کافیه باور کنی که پدرش تو هستی...
به خانه شان رسیده ایم. من باز نمیدانم که دارد شوخی میکند یا جدی است.
- تو دیوونه ای دختر
پیاده میشود. نگاهم میکند.
- دنیا همش یک بازی بزرگه.
- میرود. هر جند بعدها میفهمم که اشک هایش را فرو داده است. نمیدانم شاید نمیبایست لذت آن بازی را از او میگرفتم.
مرضيه موسوي
چشم از جلو بر می دارد و گوشه ماشین کز میکند و زل میزند به من. نگاه کردن هایش را دوست دارم.
- بابای بچه من میشی؟
رک گویی هایش را هم گاهی دوست دارم. اما این بار بیشتر جا میخورم. در لحنش چیزی هست که نمیگذارد باور کنم دارد شوخی میکند. اما برق نگاهش و ان گوشه لرزان لبش باز به شک ام می اندازد.
- تو دیوونه ای دختر!
سماجت میکند.
-آره یا نه؟ بابای بچه من میشی؟
این بار میخندم. لبهایش که به ارامی گشوده میشود فاصله بین دندانهایش که معصومیت خاصی به او میدهد، نمایان میشود. خنده اش ارامم میکند.
-نه!
با تعجب میپرسد چرا؟
-وا چه حرفها. بچه یکی دیگه؟ ای بابا غیرتی گفتن.... چیزی....
اخم هایش که در هم میرود و صدایش را که بعض میگیرد از خودم میپرسم " نکنه داره جدی میگه؟"
-فکر میکردم همین که بدونی مادرش من هستم برات کافیه تا.....
- اون زمونه گذشت دختر....
میخندم:" اگر بابام خودش بودم حالا....."
چشمهایش خواب الود میشود و با انگشت هایش بازی میکند. هر وقت به چیزی فکر میکند همینطور میشود.
- خوب شوخی بسه. برگردیم خونه؟
-تو هنوز جواب سوال منو ندادی.
نکند دارد جدی میگوید؟ از او هر چیزی که بگویی بر می اید. اگر همین فردا بیاید و بگوید کسی را کشته باور میکنم پس چرا باورش نمیکنم. دستش را به ارامی بر روی شکمش میکشد. انگار که چیز ارزشمندی را لمس میکند.
- خوب...حالا بگذار به دنیا بیاید بعد....
- دیوونه ای؟ من الان به باباش احتیاج دارم نه هشت ماه دیگه!
- اهان یعنی میفرمایید الان یک یک ماهیت هست؟
نگاهم که میکند لبخند بر روی لبم خشک میشود. فکر میکن. مگر باید فکر کند؟ خدای من نکند دارد جدی میگوید؟ کاش این شوخی مسخره را هر چه زودتر تمام کند.
- آره. یک ماهی میشه....
- پری؟؟
لحنم جدی است. خودش حس میکند.
- میشه عصر جمعه ای مون را خراب نکنی؟ امدیم با هم باشیم...
- آخرش چی؟
در شرف دیوانه شدنم. دیگر خنده هایش هم باعث نمیشود که فکر کنم دارد شوخی میکند یادم به مسافرت یک ماه پیشش می افتد. گفت هشت ماه دیگه؟
- چرا نمیری پیش بابای خودش....
نگاهش میکنم. این تن ظریف را یعنی دست زمخت مردی لمس کرده است؟
صدایش را نازک میکند.و میگوید.
- اخه بابا که نداره . تازه من دلم میخواد تو بابای بچه ام باشی.
و بعد بلند بلند میخندد. ناگهان ساکت میشود. انگار این شوخی مسخره دارد تمام میشود.
سرش را ارام خم میکند و روی شانه ام میگذارد.
- میشه بخوابم؟
خواب؟ وافعا دیوانه است. تمام هیجانش به یکباره فرو مینیشند. شوخی اش تمام شده و خسته است لابد.
-پری؟
- هوم؟
-نمیخواهی بگی چرا این شوخی را کردی؟
- وقتی بیدار شدم بهت میگم.
- پری؟
- هوم؟
- تو میخواهی من بابای بچه ات بشوم یا شوهر تو؟
احساس میکنم که یخ میزند. کرخت میشود.
- شوهر خودم.
جا میخورم. بی پرده. عریان. بدون هیچ لحن خاص. همیشه همینطور عریان حرف میزند. اینقدر عریان که گاهی باورش برای ادم سخت می شود. و من دلم میگیرد.
- اما...
سرش را بر میدارد. من عصبانی شده ام و او نمیتواند بفمد چرا..
- برگردیم خونه.
معصومانه نگاهم میکند.
- ما از همون اول در این باره با هم حرف زده بودیم نه؟
- اره
- و تو...
- و من گفته بودم که دلم شوهر نمیخواهد. که ترا با همه شرایطت قبول کرده ام....
ساکت میشود.
- من هنوز هم سر حرفم هستم.
- پس میشه بگی این مسخره بازی ها چیه؟ میشه تمامش کنیم؟
گیجم. دستهایش دستهایم را جستجو میکند.
- این فقط یک بازیه. من فقط میخوام بازی کنیم... مثل هر بازی دیگه.. مثل خاله بازی با مامان باباهای واقعی.....
دیوانه شده است. حتم دارم دیوانه شده است. این اواخر زیاد کار میکند. ماشین را روشن میکنم و راه میافتیم.
- نه صبر کن توضیح بدم. یک بازی.. اگه بهت میگفتم توپ بازی قبول میکردی مگه نه؟ این هم یک بازیه. کافیه تو قبول کنی که شوهر من هستی توی بازی و باز مثل الان زندگی میکردیم.
- فرض که تمام این حرفها قبول. من شوهر تو.... توی بازی... بعدش؟ چه دردی از تو دوا میشه؟
- فکر میکنی اگه شوهرم هم میشدی چه دردی از من دوا میشد؟
ساکت میشوم. نمیدانم. در مورد او نمیدانم. این دختر راضی نشدنی است. خنده هایش ... گریه هایش.... گاهی فکر میکنم این دنیا برایش کوچک است و بدون لذت....
- از تن حرف نزنو میدونم که میدونی تنت را نمی خوام.
میدانم و باور میکنم.
- فقط بیا بازی کنیم. تو فکر میکنی من زنت هستم .....
وقتی حرف میزند چیزی در چشمش موج میزند. لذتی شاید. نمیدانم.
- دل نگرانی هایت... نگاهت... حتی تعصبت... بدون اینکه با هم زندگی کنیم... یک بازی.. واسه این بازی سناریو نمینویسیم. فقط روی صحنه بازی میکنیم.... بچه دار میشویم.. میخواهی اصلا از همین جا شروع کنیم... فرض کن من یک بچه دارم. کی میگه ندارم؟ فقط کافیه باور کنی که پدرش تو هستی...
به خانه شان رسیده ایم. من باز نمیدانم که دارد شوخی میکند یا جدی است.
- تو دیوونه ای دختر
پیاده میشود. نگاهم میکند.
- دنیا همش یک بازی بزرگه.
- میرود. هر جند بعدها میفهمم که اشک هایش را فرو داده است. نمیدانم شاید نمیبایست لذت آن بازی را از او میگرفتم.
مرضيه موسوي
۷/۲۲/۱۳۸۳
شايد باور نكنيد . شايد هم شما مثل من باشيد كه از هيچ چيز به سادگي نميگذريد و معتقد باشيد كه هر چيزي امكان دارد . بله من هم همين را گفتم وقتي ديدم كه دخترك وسط خيابان روي پاهايش چُندك زده و گوشهايش را گرفته است . وقتي زن همسايه ساك خريدش را ، كه پر از سيب زميني و سيبهاي درختي لك و پيس دار و مانده بودند رها كرد و خودش را به دخترك رساند ، همين را گفتم .
ولي وقتي ديدم دختر دستش را از گوش هايش جدا نمي كند و زن به زور مي خواهد او را بلند كند و زورش نميرسد و هيچكس ديگري هم به كمكشان نميرود با خودم گفتم . او حق دارد .- يعني دختر حق دارد -
به من حق بدهيد . اخر اگر من هم در موقعيت دختر بودم همين كار را مي كردم و شايد هم بدتر . بياييد صحنه را باز سازي كنيم . ببينيد ، شما يك دختر پنج الي شيش ساله هستيد . مادرتان پولي به دستتان داده تا براي گرم شدن بازيتان چيزي بخريد . خب شما هم ساك دستي اسباب بازيتان را بر داشتيد و به خواهر كوچكتان ، حالا اگر كمي تپل باشد كمي بيشتر نق نقو – گفته باشيد : مامان دختر خوبي باش تا من برم خريد كنم و برگردم
و او لبهاي گنده اش را روي هم انداخته باشد و بگويد : ما نيستيم ، چرا تو بايد مامان باشي. اصلا مامانا كه ميگن بچهها برن خريد . خب چرا تو ميري خريد
و تو شانه بالا انداخته و بگويي : غلط كردي ، خيابان شلوغه . تازه كي مامان اجازه ميده من برم خريد كه حالا من اجازه بدم ، از همه بدتر من از تو بزرگترم . بايد من برم خريد
و بدون توجه به اخم و قهر او با ساك دستيات از خانه بيرون بزني و از ترس اينكه خواهرت به مامان بگويد بدنت به رعشه بيفتد . چي ؟
اصلا چرا پرسيدم چي ؟ و اين چي اينجا چه نقشي دارد ؟…. ولش كن بگذار به تو برگرديم ، كه حالا يك دختر پنج شيش سالهاي و با ساك كوچك اسباب بازيات براي اولين بار به تنهايي از خانه بيرون زدي و مي ترسي . هم از خيابان كه پر از ماشين است و هم از مادرت كه پس از آمدن خستگيهايش را با تپانهاي بر سر تو خالي مي كند - البته اگر خواهرت چغُلي بكند-
اما تو نميگذاري وقتي برگشتي با چند تا ماچ و اينكه : بيا اصلا تو مامان باش ، دهنش را مي بندي . ولي از اين هم مي ترسي ، اگر او مامان بشود و اگر تو خوراكيها را جلوي او بگذاري و او ديگر چيزي به تو ندهد و يا كمتر از هميشه بدهد ، چي ؟
هر كسي براي خودش دنيايي دارد و اين دنيا ربطي به كوچك بزرگي آدمها ندارد . هر كسي ترسي دارد و اين ترس بنا به سن و موقعيت آدمها ممكن است كوچك يا بزرگ باشد و. ممكن است مثل تو كه پر از ترس و ياس فلسفي هستي و سوالهايت نه بكار دنيا مي آيند و نه آخرت و يا ترس همان زن همسايه كه چقدر چانه زده بود تا سيبهاي مانده و پير شدهي مغازه دار را به نصف قيمت خريده بود و مي ترسيد شوهر سانتي مانتالش بر سر اين گونه خريدن دعوايش كند و حالا فرش خيابان شده بودند و… اصلا بگذار به صحنهي قصه برگرديم .
بله . تو با همهي ترسهايت ، پا از خانه بيرون ميگذاري . به مغازهي آنطرف خيابان نگاه مي كني . به ماشينها ، به آدمها و هزار آيند و روندهي ديگر و دل را يك دل مي كني كه حتما از همان مغازه خريد كني و به حرف مامانت توجه نكني كه هميشه ميگفت :هر وقت خواستي بري خريد از همين مغازه كناري خريد كن .
به مغازه بغلي فكر ميكني . يك مغازه فسقلي و هيچي ندا . كه غير از چهار تا پفك بدمزه چيز ديگري ندارد و مغازهي آنطرف خيابان ، كه پر از خوراكيهاي جور واجور است . نه بايد به آنطرف بروي و به ياد حرف پدرت مي افتي : اينام ديگه بزرگ شدند
همين ديشب گفت و دستهايش را روي سرت كشيده بود . چقدر از بوي دستهاي پدرت ، بوي تنش خوشت مي آيد . هميشه خوشت ميآمد اما اينبار بيشتر . سرت را بالا مي گيري و با خودت مي گويي: من بزرگ شدم .
از ُپل جلوي خانه سرازير مي شوي . پايت را بر خيابان ميگذاري و دلت هُري پايين ميريزد . اينجا خيابان است و شوخي بردار نيست . اما تو بزرگ شدي . پدرت هيچ وقت حرف بيخود نمي زند . همه حرفهايش را قبول مي كنند . تو چرا نكني . باشد . قدم بعدي و قدم بعدي و نگاه به ماشينهايي كه دورند و همه دارند مي روند .
حالا وسط خياباني . روي خط سفيد . چه مزه اي دارد ترس را پشت سر گذاشتن و يك تجربه ي جديد براي بزرگ تر بودن . تو بزرگ شدي . خوب ، حرف قشنگي است و هنوز هم قشنگ است . هيچكس از تعريف بدش نمي آيد . من با آنكه هميشه ادعا مي كنم از تعريف خوشم نميآيد و به همه توصيه مي كنم از جايي كه تعريفتان مي كنند فرار كنيد . وقتي كسي از من و يا از كارم تعريف مي كند ، قدم دو متر بلندتر ميشود . اصلا مي گويند انسان هر كاري كه مي كند ، براي نشان دادن خودش است . نشان دادن من وجودياش . خب تو روي خط سفيدي و تا اينجا ماشيني نبود . نيامد . تو همهي ترس ها را كنار گذاشتي به خودت باليدي . به حرف پدرت ايمان آوردي . حتي دهنش را بوسيدي و بوي گس و ماندهي دود سيگاررا مكيدي .
همهي اينها درست ، اما با ماشين پر سرعتي كه به طرفت مي آيد ، چه ميكني . ماشين سياه است . از همين ماشينهايي كه برادرت هميشه با لذت ازشان تعريف مي كند و اسمشان را با چه لذتي زير دندانهايش مزه مزه مي كند و هميشه به پدرت قر مي زند : آخه اينم ماشينه كه ما داريم . بابا تو رو خدا برو عوضش كن
اصلا چرا من اين ها را مي نويسم ؟ مي نويسم يا دارم برايت تعريف مي كنم . ؟ اصلا تو كي هستي ؟ هستي يا من الكي دارم با خودم حرف مي زنم ؟ اگر چيزي بپرسم ، نمي خندي ؟
ببين بعضي وقتها ، مثل الان كه هي سوال ميكنم ، سوال ميكنم . سوال ميكنم ، بعد از همهي سوالها از خودم مي پرسم اصلا من هستم . ها ؟هستم ؟
خب هيچوقت هم جوابي پيدا نميكنم . همه مثل تو پوزخند ميزنند . خب بزنند . باور كن ، دلم ميخواهد هميشه دلم ميخواست ، منهم مثل همان خواهر كوچيكه زود قهر ميكردم . زود ناراحت ميشدم و زود … ولي من اينجوري نيستم . از هيچكس بدم نميآيد . از هيچچيز دلخور نميشوم و با هيچكس هم قهر نميكنم . خُب، حالا تو وسط خياباني . يك قدم از خط سفيد گذشتي و داري به خودت ميبالي كه : بله ، من ديگه بزرگ شدم . مي گويي ببين مامانم چقد ترسو بود كه … ما بچه كه بوديم ، كتاب فارسيمان يك شعر داشت كه اگر بخواهم بنويسمش حوصلهي خودم سر مي رود ولي تعريفش بيجا نيست . يك مرغي بود ، داشت جوجهاش را نصيحت ميكرد و از بديهاي گربه ميگفت كه گربه اينطور است و آنطور است و به جوجه ميگفت، تا گربه را ديد فرار كند و يا اصلا به گربه نزديك نشود . درست يادم نيست كه بعدش چطور مي شود . خانم مرغه خواب مي رود و جوجه تنها مي شود و در همان وقت گربه به سروقت جوجه ميآيد يا جوجه به طرف گربه ميرود . گربه هم كه عادت دارد با شكارش بازي كند . جوجه هي جلو مي رود . هي خودش را دلداري مي دهد و شعر مي خواند كه :
جوجه گفتا كه مادرم ترسوست به خيالش كه گربه هم لولوست
گربه حيوان خوشخط و خاليست فكر آزار جوجه هرگز نيست
دو قدم دورتر شد از مادر آمدش آنچه گفته بود به سر
گربه ناگاه …
ماشين آمد ، آمد ، آمد . تو سحر شدي . ماندي. ايستادي و فقط نگاه كردي . ماشين سياه بود . بزرگ بود و تو صداي خرد شدن تنت را زير آنهمه آهن شنيدي . ماندي . گنگ شدي . فقط نگاه كردي . ناخواسته يك قدم به عقب بر ميداري تا فرار كني . اما يادت ميآيد كه گفته بودند : به عقب نه ، برو جلو
به طرف جلو مي دوي . راننده دسپاچه ميشود . ميترسد . پايش را روي ترمز ميگذارد . قي ي ي ي ي س ميفهمي كه . اين صداي تيز و تند و ترسناك ترمز ماشين بود . اما ماشين كه خدا نيست . با آنهمه سرعتش يكدفعه نميايستد . ليز ميخورد . ليز ميخورد و تا جلوي صورت تو جلو ميآيد و تو باور نميكني . باورت نمي شود كه راننده اينقدر بيحيا باشد و به تو ، به مادرت آنطور فحشي بدهد و تو…
حالا به من حق ميدهي؟ به دخترك چي ؟ به زني كه به طرفش ميدود ؟ آيا او اين حق را دارد دستهاي جوش خورده به گوشهاي دخترك را، به زور جدا كند ؟ اصلا كي به او اين حق را داده است تا دختر را از آن حال بيرون بكشد . شايد باور نكنيد . شايد مثل من …
ولي وقتي ديدم دختر دستش را از گوش هايش جدا نمي كند و زن به زور مي خواهد او را بلند كند و زورش نميرسد و هيچكس ديگري هم به كمكشان نميرود با خودم گفتم . او حق دارد .- يعني دختر حق دارد -
به من حق بدهيد . اخر اگر من هم در موقعيت دختر بودم همين كار را مي كردم و شايد هم بدتر . بياييد صحنه را باز سازي كنيم . ببينيد ، شما يك دختر پنج الي شيش ساله هستيد . مادرتان پولي به دستتان داده تا براي گرم شدن بازيتان چيزي بخريد . خب شما هم ساك دستي اسباب بازيتان را بر داشتيد و به خواهر كوچكتان ، حالا اگر كمي تپل باشد كمي بيشتر نق نقو – گفته باشيد : مامان دختر خوبي باش تا من برم خريد كنم و برگردم
و او لبهاي گنده اش را روي هم انداخته باشد و بگويد : ما نيستيم ، چرا تو بايد مامان باشي. اصلا مامانا كه ميگن بچهها برن خريد . خب چرا تو ميري خريد
و تو شانه بالا انداخته و بگويي : غلط كردي ، خيابان شلوغه . تازه كي مامان اجازه ميده من برم خريد كه حالا من اجازه بدم ، از همه بدتر من از تو بزرگترم . بايد من برم خريد
و بدون توجه به اخم و قهر او با ساك دستيات از خانه بيرون بزني و از ترس اينكه خواهرت به مامان بگويد بدنت به رعشه بيفتد . چي ؟
اصلا چرا پرسيدم چي ؟ و اين چي اينجا چه نقشي دارد ؟…. ولش كن بگذار به تو برگرديم ، كه حالا يك دختر پنج شيش سالهاي و با ساك كوچك اسباب بازيات براي اولين بار به تنهايي از خانه بيرون زدي و مي ترسي . هم از خيابان كه پر از ماشين است و هم از مادرت كه پس از آمدن خستگيهايش را با تپانهاي بر سر تو خالي مي كند - البته اگر خواهرت چغُلي بكند-
اما تو نميگذاري وقتي برگشتي با چند تا ماچ و اينكه : بيا اصلا تو مامان باش ، دهنش را مي بندي . ولي از اين هم مي ترسي ، اگر او مامان بشود و اگر تو خوراكيها را جلوي او بگذاري و او ديگر چيزي به تو ندهد و يا كمتر از هميشه بدهد ، چي ؟
هر كسي براي خودش دنيايي دارد و اين دنيا ربطي به كوچك بزرگي آدمها ندارد . هر كسي ترسي دارد و اين ترس بنا به سن و موقعيت آدمها ممكن است كوچك يا بزرگ باشد و. ممكن است مثل تو كه پر از ترس و ياس فلسفي هستي و سوالهايت نه بكار دنيا مي آيند و نه آخرت و يا ترس همان زن همسايه كه چقدر چانه زده بود تا سيبهاي مانده و پير شدهي مغازه دار را به نصف قيمت خريده بود و مي ترسيد شوهر سانتي مانتالش بر سر اين گونه خريدن دعوايش كند و حالا فرش خيابان شده بودند و… اصلا بگذار به صحنهي قصه برگرديم .
بله . تو با همهي ترسهايت ، پا از خانه بيرون ميگذاري . به مغازهي آنطرف خيابان نگاه مي كني . به ماشينها ، به آدمها و هزار آيند و روندهي ديگر و دل را يك دل مي كني كه حتما از همان مغازه خريد كني و به حرف مامانت توجه نكني كه هميشه ميگفت :هر وقت خواستي بري خريد از همين مغازه كناري خريد كن .
به مغازه بغلي فكر ميكني . يك مغازه فسقلي و هيچي ندا . كه غير از چهار تا پفك بدمزه چيز ديگري ندارد و مغازهي آنطرف خيابان ، كه پر از خوراكيهاي جور واجور است . نه بايد به آنطرف بروي و به ياد حرف پدرت مي افتي : اينام ديگه بزرگ شدند
همين ديشب گفت و دستهايش را روي سرت كشيده بود . چقدر از بوي دستهاي پدرت ، بوي تنش خوشت مي آيد . هميشه خوشت ميآمد اما اينبار بيشتر . سرت را بالا مي گيري و با خودت مي گويي: من بزرگ شدم .
از ُپل جلوي خانه سرازير مي شوي . پايت را بر خيابان ميگذاري و دلت هُري پايين ميريزد . اينجا خيابان است و شوخي بردار نيست . اما تو بزرگ شدي . پدرت هيچ وقت حرف بيخود نمي زند . همه حرفهايش را قبول مي كنند . تو چرا نكني . باشد . قدم بعدي و قدم بعدي و نگاه به ماشينهايي كه دورند و همه دارند مي روند .
حالا وسط خياباني . روي خط سفيد . چه مزه اي دارد ترس را پشت سر گذاشتن و يك تجربه ي جديد براي بزرگ تر بودن . تو بزرگ شدي . خوب ، حرف قشنگي است و هنوز هم قشنگ است . هيچكس از تعريف بدش نمي آيد . من با آنكه هميشه ادعا مي كنم از تعريف خوشم نميآيد و به همه توصيه مي كنم از جايي كه تعريفتان مي كنند فرار كنيد . وقتي كسي از من و يا از كارم تعريف مي كند ، قدم دو متر بلندتر ميشود . اصلا مي گويند انسان هر كاري كه مي كند ، براي نشان دادن خودش است . نشان دادن من وجودياش . خب تو روي خط سفيدي و تا اينجا ماشيني نبود . نيامد . تو همهي ترس ها را كنار گذاشتي به خودت باليدي . به حرف پدرت ايمان آوردي . حتي دهنش را بوسيدي و بوي گس و ماندهي دود سيگاررا مكيدي .
همهي اينها درست ، اما با ماشين پر سرعتي كه به طرفت مي آيد ، چه ميكني . ماشين سياه است . از همين ماشينهايي كه برادرت هميشه با لذت ازشان تعريف مي كند و اسمشان را با چه لذتي زير دندانهايش مزه مزه مي كند و هميشه به پدرت قر مي زند : آخه اينم ماشينه كه ما داريم . بابا تو رو خدا برو عوضش كن
اصلا چرا من اين ها را مي نويسم ؟ مي نويسم يا دارم برايت تعريف مي كنم . ؟ اصلا تو كي هستي ؟ هستي يا من الكي دارم با خودم حرف مي زنم ؟ اگر چيزي بپرسم ، نمي خندي ؟
ببين بعضي وقتها ، مثل الان كه هي سوال ميكنم ، سوال ميكنم . سوال ميكنم ، بعد از همهي سوالها از خودم مي پرسم اصلا من هستم . ها ؟هستم ؟
خب هيچوقت هم جوابي پيدا نميكنم . همه مثل تو پوزخند ميزنند . خب بزنند . باور كن ، دلم ميخواهد هميشه دلم ميخواست ، منهم مثل همان خواهر كوچيكه زود قهر ميكردم . زود ناراحت ميشدم و زود … ولي من اينجوري نيستم . از هيچكس بدم نميآيد . از هيچچيز دلخور نميشوم و با هيچكس هم قهر نميكنم . خُب، حالا تو وسط خياباني . يك قدم از خط سفيد گذشتي و داري به خودت ميبالي كه : بله ، من ديگه بزرگ شدم . مي گويي ببين مامانم چقد ترسو بود كه … ما بچه كه بوديم ، كتاب فارسيمان يك شعر داشت كه اگر بخواهم بنويسمش حوصلهي خودم سر مي رود ولي تعريفش بيجا نيست . يك مرغي بود ، داشت جوجهاش را نصيحت ميكرد و از بديهاي گربه ميگفت كه گربه اينطور است و آنطور است و به جوجه ميگفت، تا گربه را ديد فرار كند و يا اصلا به گربه نزديك نشود . درست يادم نيست كه بعدش چطور مي شود . خانم مرغه خواب مي رود و جوجه تنها مي شود و در همان وقت گربه به سروقت جوجه ميآيد يا جوجه به طرف گربه ميرود . گربه هم كه عادت دارد با شكارش بازي كند . جوجه هي جلو مي رود . هي خودش را دلداري مي دهد و شعر مي خواند كه :
جوجه گفتا كه مادرم ترسوست به خيالش كه گربه هم لولوست
گربه حيوان خوشخط و خاليست فكر آزار جوجه هرگز نيست
دو قدم دورتر شد از مادر آمدش آنچه گفته بود به سر
گربه ناگاه …
ماشين آمد ، آمد ، آمد . تو سحر شدي . ماندي. ايستادي و فقط نگاه كردي . ماشين سياه بود . بزرگ بود و تو صداي خرد شدن تنت را زير آنهمه آهن شنيدي . ماندي . گنگ شدي . فقط نگاه كردي . ناخواسته يك قدم به عقب بر ميداري تا فرار كني . اما يادت ميآيد كه گفته بودند : به عقب نه ، برو جلو
به طرف جلو مي دوي . راننده دسپاچه ميشود . ميترسد . پايش را روي ترمز ميگذارد . قي ي ي ي ي س ميفهمي كه . اين صداي تيز و تند و ترسناك ترمز ماشين بود . اما ماشين كه خدا نيست . با آنهمه سرعتش يكدفعه نميايستد . ليز ميخورد . ليز ميخورد و تا جلوي صورت تو جلو ميآيد و تو باور نميكني . باورت نمي شود كه راننده اينقدر بيحيا باشد و به تو ، به مادرت آنطور فحشي بدهد و تو…
حالا به من حق ميدهي؟ به دخترك چي ؟ به زني كه به طرفش ميدود ؟ آيا او اين حق را دارد دستهاي جوش خورده به گوشهاي دخترك را، به زور جدا كند ؟ اصلا كي به او اين حق را داده است تا دختر را از آن حال بيرون بكشد . شايد باور نكنيد . شايد مثل من …
۷/۲۰/۱۳۸۳
ژاک دريدا، فيلسوف نامدار فرانسوی درگذشت
ژاک دريدا، يکی از نام آورترين فلاسفه معاصر فرانسه در سن هفتاد و چهار سالگی بر اثر بيماری سرطان در يکی از بيمارستانهای پاريس در گذشت.او در طول حيات دانشگاهی اش در دانشگاه سوربن فرانسه و تعدادی از دانشگاههایآمريکا تدريس کرده بود و می توانست ادعا کند که از معدود فلاسفه اواخر قرن بيستم است که علاوه بر دانشجويان و دانشگاهيان، مردم عادی نيز با نامش آشنا بودند.البته اين به معنا نيست که نظريه های دريدا قابل فهم همگان بود.ژاک دريدا با نظريه معروف به "ساختار شکنی" شهرت جهانی يافت، يعنی به باور وی، هر نوشته ای دارای لايه های معنای است که طی روندی تاريخی و فلسفی پديد آمده و روی هم قرار گرفته اند و بدين ترتيب هر نوشتار می تواند معانی ای داشته باشد که نويسنده اش از آن بی خبر باشد.او اعتقاد داشت که با تجزيه و تحليل نحوه چيده شدن واژگان در کنار يکديگر برای تشکيل عبارات می توان به معانی پنهان متون پی برد. انتشار آرای ژاک دريدا در سالهای دهه شصت ميلادی تأثير شگرفی بر محافل دانشگاهی، بويژه در آمريکا برجای گذاشت اما در سال 1992 هيأت علمی دانشگاه کمبريج در انگلستان با اهدای دکترای افتخاری اين دانشگاه به وی مخالفت ورزيدند و نوشته هايش را "ياوه انديشيهايی" خواندند که "مرز ميان تخيل و واقعيت" در آنها مشخص نيست.ژاک دريدا که زاده خانواده ای يهودی در الجزاير بود در کنار فعاليت علمی و پژوهشی در زمينه دفاع از حقوق مهاجران در فرانسه نيز فعاليت می کرد و به مبارزه با تبعيض نژادی در آفريقای جنوبی می پرداخت و همچنين از مخالفان سياسی در دوران برقراری نظام کمونيستی در چکسلواکی حمايت می کرد.سال گذشته زندگی ژاک دريدا در فيلمی مستند به تصوير کشيده شد که در يکی از صحنه های آن، سازنده فيلم در حالی که در کتابخانه شخصی ژاک دريدا ميان انبوه کتابها سرگشته است از او می پرسد: "آيا همه اين کتابها را خوانده ای؟" و پاسخ می شنود که: "نه فقط چهار تای آنها را خوانده ام اما همان چهار تا را خيلی خيلی دقيق خوانده ام".
۷/۱۴/۱۳۸۳
شايد قصه نباشد وشايد…
شايد دشت ساكتي باشد كه سكوتش را هوهوي باد مي شكست و زاري مدام زنجرهها و شايد بياباني ، در يك شب تاريك و شايد سياهي چند سوار و پيادهاي كت بسته و شايد …
شايد من بودم كه اسير توهمات خود شده و تشنه و برهنه پا و تركيده لب به دنبالشان ميدويدم و شايد …
شايد كوير بود . شايد شب بود و شايد هيچكدام نبود . اما بود . اول چند نقطه بودند در گُوگُم غروب و كمكم آدم شدند و هرچه پيشتر ميآمدند شكلشان واضحتر ميشد . چند سوار و پيادهاي كت بسته كه شايد…
شايد اينهمه ، هيچچيز نبود جز ذهن سرگردان من . شايد اصلا اسبي نبود و سواري و تنها پيادهاي گم كرده راه بود كه سر به دنبال سراب داشت و يا افقي كه هر چه ميدويد دورتر دورتر ميشد . شايد اينهمه قصهاي بود كه نمي خواست قصه باشد و من ميخواستم به زور قصهاش كنم . هيچوقت از هيچ چيز ، چيزي ساختهايد ؟ هيچ وقت قُل قل فوران آب را از زير زمين شنيدهايد؟ تري زمين را كاويدهايد تا در آخر به راهابي برسيد ؟ به آبي كه آرام آرام چشمش را به روي نور باز ميكند و لبخند كودكي . يا نگاه نوزادي در چشم مادرش را ؟
شايد اينهمه گريه هاي من باشند ، سرگرداني نانوشتنم … گم شده ام . نه . نميخواهم از خودم بنويسم كه اينهمه نوشتم و همه - در هر زماني كه نوشتم ،امروز ، ديروز ،هزار روز پيش –مثل هم هستند ، با يك لحن ، يك شكل، يك طرح ، … تكرار ، تكرار . تكراري در تكراري ديگر . راهي كه هيچوقت تمام ندارد و من …
من گم شدهام . گم شدني كه هيچوقت يافت مي نشود و اين روزها گمشدهگيام از همه روز و همهگاه بيشتر و بيشتر شده است . بگذاريد به دشت برگرديم و اسير كت بسته اي كه ميدود و دويدنش ديگر دويدن آدم نيست . حركت فيزيكي پاهايي است ناخواسته . حركت بورتمهوار پاهايي همگن با پاهاي اسبي كه فرفر ميكند و پيش از او به پيش ميرود . نمايي از چند بوته در كنارهي يك خط مستقيم و شايد تك و توك پارهسنگهايي سياه و خاكستري و كم كمك سنگي سفيد ، كه در كوير سنگ حكم كيميا را دارد …
اما اين اسير كيست و سوارها ؟ و چرا ؟ اصلا چه زماني است ؟ امروز ، ديروز ، يا فردا ؟ چه فرقي ميكند ؟ همهي روزهاي خدا مثل هم هستند و هميشه اسب هست و دشت و سوار و اسير و دويدن . روندي تكراري كه از بدو بودن و بود شدن انسان بوده و خواهد بود . اسارت و بستگي …
شايد نبوده ، شايد نيست و نباشد . شايد امروز براي من از آن روزهايي باشد كه زنها هميشه انتظارش را مي كشند – قاعدگي – اصلا كي گفته مردها نميتوانند و نبايد قاعده شوند و يا مگر قاعدهمند بودن هميشه بايد به يك شكل باشد ؟ …
از زمان ميگفتيم . چيزي كه يك واقعه بايد هميشه همراه داشته باشد . بايد قبل از روايت واقعه باشد . بايد زمان باشد و گرنه … خب ، شايد امروزه روز باشد و شايد دي .اما امروز نمي تواند باشد كه امروزه ، هيچچيز خالي از شك و ريب و ريا نيست و ديروز ؟ … كي از ديروز برگشته و كي از امروز به ديروز ، رهسپار شده و …
پس چه وقت و چه زمان ؟ …
بگذاريد زمان را به حال خود بگذاريم تا واژهها خود به جاي خود بنشينند و اسير و خيلتاشان او به زبان آيند و با گفتهاي آنها به زمان برسيم . پس بايد به دشت شد . به هوهوي باد و نرمههاي ناديدني شنها و بهتراق بهتراق سمكوب اسبها و لبهاي خشكيدهي اسواران و دست بستهي اسيري كه جز دويدن و هم گام اسبها بودن ، به چيز ديگري نميانديشد ، حتي تركهاي لبش، و سايهاي كه نمي خواست از زير پايشان پيشتر برود .
به سايهها فكر كردهايد . به نرمي حركتش ، كه چگونه زمان را نرم نرم پس و پيش ميكند ؟ مي دانيد يا توضيح واضحات است كه ، وقتي در پس آيندگان است صبح را مينماياند و آنگاه كه سگي زير پايشان ميشود ، خورشيد چه آتشي ميبارد . وقتي به پشت روندگان رسيد و به رفتنشان خنديد ، نويد حلاوت ماندن را و بر عكس …
اما اين سواران و آن اسير ، ميآيند ، يا رفتگانند و من ، در كجاي اين منظر ماندهام ؟از رفتگانم و يا آيندهام ؟ و اين من كيست كه كه روند رفتن و ماندن خودش را ندانسته و به رفتگان و ماندگان ديگران كار دارد و يا … اما آنها ، اگر برايشان زماني نگذاشتم و بهانهي بعد را آوردم ، اگر زباني ندادمشان تا از روي كلامشان زمان افشا شود و نگفتم از كياند و از كجايند ، ميروند يا آمدهگانند چيزي عوض نميشود و نشد و ميتوانيم نكول شده بدانيمش . اما خودم … بايد كه خودم را بنمايانم و بگويم كه كيستم و از كجايم و چرا اينجايم و …
راستي من كيستم و چه كسي و چه حقي به من اين اجازت را داده است تا اينجا باشم و …
بهتراق بهتراق سمكوب اسبها ، به تپهاي كه بلندايش سنگيني جسم نحيف من را تحمل مي كرد ، ميرسد . سوار اول دهنهي مركوبش را ميكشد و دستش را به نشانه ايست بالا. اسبها زير پايم ميايستند . اسير از پا ميافتد و من دستم را سايهسار چشمهايم كرده ام تا چيزي ناديده نماند . سواري از اسب به زير ميآيد . دستپيچ اسير را باز ميكند . تا اينجايش خوب بود ، اگر سوار به طرف تپه نميآمد و اگر نگاهش را بر روي من چفت نميكرد . نه ميخندد ، نه اخمي بر جبين دارد و نه از زير چُلپوش چهرهاش چيزي نمايان است . نرمهريگها از زير پايش به در ميروند و پيش آمدنش را كُند ، تا من به هيچچيز ، جز به آبي درياي چشمانش نينديشم و او مغناطيس نگاهش را سد انديشيدنم ميكند ومن به سايهاش ، كه بر پهلوي راستش افتاده و به سوي افتادهي اسير قد ميكشد ، مينگرم تا او به من برسد و سايه بر چهرهي خستهي اسير . سوار دستپيچ را دور دستهايم چفت مي اندازد و…
شايد دشت ساكتي باشد كه سكوتش را هوهوي باد مي شكست و زاري مدام زنجرهها و شايد بياباني ، در يك شب تاريك و شايد سياهي چند سوار و پيادهاي كت بسته و شايد …
شايد من بودم كه اسير توهمات خود شده و تشنه و برهنه پا و تركيده لب به دنبالشان ميدويدم و شايد …
شايد كوير بود . شايد شب بود و شايد هيچكدام نبود . اما بود . اول چند نقطه بودند در گُوگُم غروب و كمكم آدم شدند و هرچه پيشتر ميآمدند شكلشان واضحتر ميشد . چند سوار و پيادهاي كت بسته كه شايد…
شايد اينهمه ، هيچچيز نبود جز ذهن سرگردان من . شايد اصلا اسبي نبود و سواري و تنها پيادهاي گم كرده راه بود كه سر به دنبال سراب داشت و يا افقي كه هر چه ميدويد دورتر دورتر ميشد . شايد اينهمه قصهاي بود كه نمي خواست قصه باشد و من ميخواستم به زور قصهاش كنم . هيچوقت از هيچ چيز ، چيزي ساختهايد ؟ هيچ وقت قُل قل فوران آب را از زير زمين شنيدهايد؟ تري زمين را كاويدهايد تا در آخر به راهابي برسيد ؟ به آبي كه آرام آرام چشمش را به روي نور باز ميكند و لبخند كودكي . يا نگاه نوزادي در چشم مادرش را ؟
شايد اينهمه گريه هاي من باشند ، سرگرداني نانوشتنم … گم شده ام . نه . نميخواهم از خودم بنويسم كه اينهمه نوشتم و همه - در هر زماني كه نوشتم ،امروز ، ديروز ،هزار روز پيش –مثل هم هستند ، با يك لحن ، يك شكل، يك طرح ، … تكرار ، تكرار . تكراري در تكراري ديگر . راهي كه هيچوقت تمام ندارد و من …
من گم شدهام . گم شدني كه هيچوقت يافت مي نشود و اين روزها گمشدهگيام از همه روز و همهگاه بيشتر و بيشتر شده است . بگذاريد به دشت برگرديم و اسير كت بسته اي كه ميدود و دويدنش ديگر دويدن آدم نيست . حركت فيزيكي پاهايي است ناخواسته . حركت بورتمهوار پاهايي همگن با پاهاي اسبي كه فرفر ميكند و پيش از او به پيش ميرود . نمايي از چند بوته در كنارهي يك خط مستقيم و شايد تك و توك پارهسنگهايي سياه و خاكستري و كم كمك سنگي سفيد ، كه در كوير سنگ حكم كيميا را دارد …
اما اين اسير كيست و سوارها ؟ و چرا ؟ اصلا چه زماني است ؟ امروز ، ديروز ، يا فردا ؟ چه فرقي ميكند ؟ همهي روزهاي خدا مثل هم هستند و هميشه اسب هست و دشت و سوار و اسير و دويدن . روندي تكراري كه از بدو بودن و بود شدن انسان بوده و خواهد بود . اسارت و بستگي …
شايد نبوده ، شايد نيست و نباشد . شايد امروز براي من از آن روزهايي باشد كه زنها هميشه انتظارش را مي كشند – قاعدگي – اصلا كي گفته مردها نميتوانند و نبايد قاعده شوند و يا مگر قاعدهمند بودن هميشه بايد به يك شكل باشد ؟ …
از زمان ميگفتيم . چيزي كه يك واقعه بايد هميشه همراه داشته باشد . بايد قبل از روايت واقعه باشد . بايد زمان باشد و گرنه … خب ، شايد امروزه روز باشد و شايد دي .اما امروز نمي تواند باشد كه امروزه ، هيچچيز خالي از شك و ريب و ريا نيست و ديروز ؟ … كي از ديروز برگشته و كي از امروز به ديروز ، رهسپار شده و …
پس چه وقت و چه زمان ؟ …
بگذاريد زمان را به حال خود بگذاريم تا واژهها خود به جاي خود بنشينند و اسير و خيلتاشان او به زبان آيند و با گفتهاي آنها به زمان برسيم . پس بايد به دشت شد . به هوهوي باد و نرمههاي ناديدني شنها و بهتراق بهتراق سمكوب اسبها و لبهاي خشكيدهي اسواران و دست بستهي اسيري كه جز دويدن و هم گام اسبها بودن ، به چيز ديگري نميانديشد ، حتي تركهاي لبش، و سايهاي كه نمي خواست از زير پايشان پيشتر برود .
به سايهها فكر كردهايد . به نرمي حركتش ، كه چگونه زمان را نرم نرم پس و پيش ميكند ؟ مي دانيد يا توضيح واضحات است كه ، وقتي در پس آيندگان است صبح را مينماياند و آنگاه كه سگي زير پايشان ميشود ، خورشيد چه آتشي ميبارد . وقتي به پشت روندگان رسيد و به رفتنشان خنديد ، نويد حلاوت ماندن را و بر عكس …
اما اين سواران و آن اسير ، ميآيند ، يا رفتگانند و من ، در كجاي اين منظر ماندهام ؟از رفتگانم و يا آيندهام ؟ و اين من كيست كه كه روند رفتن و ماندن خودش را ندانسته و به رفتگان و ماندگان ديگران كار دارد و يا … اما آنها ، اگر برايشان زماني نگذاشتم و بهانهي بعد را آوردم ، اگر زباني ندادمشان تا از روي كلامشان زمان افشا شود و نگفتم از كياند و از كجايند ، ميروند يا آمدهگانند چيزي عوض نميشود و نشد و ميتوانيم نكول شده بدانيمش . اما خودم … بايد كه خودم را بنمايانم و بگويم كه كيستم و از كجايم و چرا اينجايم و …
راستي من كيستم و چه كسي و چه حقي به من اين اجازت را داده است تا اينجا باشم و …
بهتراق بهتراق سمكوب اسبها ، به تپهاي كه بلندايش سنگيني جسم نحيف من را تحمل مي كرد ، ميرسد . سوار اول دهنهي مركوبش را ميكشد و دستش را به نشانه ايست بالا. اسبها زير پايم ميايستند . اسير از پا ميافتد و من دستم را سايهسار چشمهايم كرده ام تا چيزي ناديده نماند . سواري از اسب به زير ميآيد . دستپيچ اسير را باز ميكند . تا اينجايش خوب بود ، اگر سوار به طرف تپه نميآمد و اگر نگاهش را بر روي من چفت نميكرد . نه ميخندد ، نه اخمي بر جبين دارد و نه از زير چُلپوش چهرهاش چيزي نمايان است . نرمهريگها از زير پايش به در ميروند و پيش آمدنش را كُند ، تا من به هيچچيز ، جز به آبي درياي چشمانش نينديشم و او مغناطيس نگاهش را سد انديشيدنم ميكند ومن به سايهاش ، كه بر پهلوي راستش افتاده و به سوي افتادهي اسير قد ميكشد ، مينگرم تا او به من برسد و سايه بر چهرهي خستهي اسير . سوار دستپيچ را دور دستهايم چفت مي اندازد و…
دشت بود و هوهوي باد و سياهي چند سوار و اسيري دست بسته و شايد …./م
۷/۰۷/۱۳۸۳
http://web.peykeiran.com/net_ir_img/bam_9_27.jpg
قبل از هر كار اول جواب سوال اكثر دوستاني كه احوال بم را مي پرسند از زبان دولت مردان دولت جمهوري اسلامي بدهم و بگويم تا
شهردار بم در يك اطلاع رساني چه گزارشي از باز سازي داده است ...شهردار بم گفت: مردم بم وضع معيشتي مناسبي ندارند و جيره غذايي متعلق به آنان فقط در دو ماهه اول سال پرداخت شده است. علي باقريزاده, شهردار بم, درگفت و گو با خبرنگار ايلنا, يادآور شد: عدهاي از مردم زلزله زده بم از طريق كشاورزي و كارمندي امرار معاش ميكنند و ساير افرادي كه توانايي انجام كاري را ندارند و در اثر زلزله معلول شدهاند, در وضع معيشتي مناسبي نيستند.وي, خواستار ارتقاء درجه ادارات موجود در بم شد و گفت: وزارتخانهها بايد به نهادها و ادارات موجود در بم اعتماد كرده و آنان را دچا بوروكراسيهاي رايج نكنند.
باقريزاده, با اشاره به اينكه بعد از زلزله, شهر بم حالت جهاني پيدا كرده و تمام جهان بر آن توجه دارند, گفت: ارتقاء درجه ادارات و نهادها در بم بايد همواره با افزايش نظارت نيز باشد.شهردار بم اظهار اميدواري كرد: مجلس و دولت بودجهاي جداي از رديفهاي بودجه ملي به بم اختصاص دهد,تا كار بازسازي اين شهر هر چه زودتر آغاز شود.وي, در ادامه با اشاره به صدور فقط750 پروانه ساخت وساز در بم, گفت: مشاوريني كه مقرر بود تا طرح تفصيلي بم را تهيه كنند به تعهدات خود عمل نكردهاند و750 ساختماني كه پروانه ساختماني دريافت كردهاند, مراجعين شخصي بودند كه با همكاري بنياد مسكن اقدام به ساخت و ساز كردهاند.به گفته باقريزاده, از آنجايي كه وضع معيشتي مردم مناسب نيست, تعدادي با مراجعه به فرمانداري اين شهر خواهان كمكهاي مالي شدهاند.شهردار بم گفت: وجود آفات خرما و خشكسالي نيز باعث آسيب به كشاورزان بمي شده است.باقريزاده گفت: ساخت اماكن عمومي مانند پاركها، خيابانها، جداول و مبلمان شهري در بم ثبت و ساكن مانده است ؛ چرا كه اعتبار لازم به اين امر هنوز اختصاص نيافته است.به گفته وي, اين اعتبار بايد از طريق سازمان مديريت و برنامهريزي در اختيار وزارت كشور قرار گيرد, تا اين وزارتخانه آن را به شهر بم اختصاص دهد.باقريزاده, از وزارت كشور خواست تا شهرداري بم به طور مستقيم مسوول پيگيري اين بودجه شود,تا اين اعتبار هر چه سريعتر تخصيص يابد. وي, در ادامه با اشاره به افتتاح مدارس اين شهر توسط دكتر حداد عادل، رييس مجلس شوراي اسلامي, گفت: ايشان خود را نماينده مردم بم در مجلس معرفي كرده و قولهاي مساعدي براي پيگيري امور بم در مجلس شوراي اسلامي دادند.
ميبينيد اين جواب مردمي اواره و دردمند و فلك زده پس از ده ماه است . مردمي كه جهانيان طوري با فاجعهاي كه بر انها امده بود برخورد كردند كه همه مي گفتيم با پول اهدايي مي توانند ده شهر بهتر و برتر از بم قبلي بسازند و حالا
قبل از هر كار اول جواب سوال اكثر دوستاني كه احوال بم را مي پرسند از زبان دولت مردان دولت جمهوري اسلامي بدهم و بگويم تا
شهردار بم در يك اطلاع رساني چه گزارشي از باز سازي داده است ...شهردار بم گفت: مردم بم وضع معيشتي مناسبي ندارند و جيره غذايي متعلق به آنان فقط در دو ماهه اول سال پرداخت شده است. علي باقريزاده, شهردار بم, درگفت و گو با خبرنگار ايلنا, يادآور شد: عدهاي از مردم زلزله زده بم از طريق كشاورزي و كارمندي امرار معاش ميكنند و ساير افرادي كه توانايي انجام كاري را ندارند و در اثر زلزله معلول شدهاند, در وضع معيشتي مناسبي نيستند.وي, خواستار ارتقاء درجه ادارات موجود در بم شد و گفت: وزارتخانهها بايد به نهادها و ادارات موجود در بم اعتماد كرده و آنان را دچا بوروكراسيهاي رايج نكنند.
باقريزاده, با اشاره به اينكه بعد از زلزله, شهر بم حالت جهاني پيدا كرده و تمام جهان بر آن توجه دارند, گفت: ارتقاء درجه ادارات و نهادها در بم بايد همواره با افزايش نظارت نيز باشد.شهردار بم اظهار اميدواري كرد: مجلس و دولت بودجهاي جداي از رديفهاي بودجه ملي به بم اختصاص دهد,تا كار بازسازي اين شهر هر چه زودتر آغاز شود.وي, در ادامه با اشاره به صدور فقط750 پروانه ساخت وساز در بم, گفت: مشاوريني كه مقرر بود تا طرح تفصيلي بم را تهيه كنند به تعهدات خود عمل نكردهاند و750 ساختماني كه پروانه ساختماني دريافت كردهاند, مراجعين شخصي بودند كه با همكاري بنياد مسكن اقدام به ساخت و ساز كردهاند.به گفته باقريزاده, از آنجايي كه وضع معيشتي مردم مناسب نيست, تعدادي با مراجعه به فرمانداري اين شهر خواهان كمكهاي مالي شدهاند.شهردار بم گفت: وجود آفات خرما و خشكسالي نيز باعث آسيب به كشاورزان بمي شده است.باقريزاده گفت: ساخت اماكن عمومي مانند پاركها، خيابانها، جداول و مبلمان شهري در بم ثبت و ساكن مانده است ؛ چرا كه اعتبار لازم به اين امر هنوز اختصاص نيافته است.به گفته وي, اين اعتبار بايد از طريق سازمان مديريت و برنامهريزي در اختيار وزارت كشور قرار گيرد, تا اين وزارتخانه آن را به شهر بم اختصاص دهد.باقريزاده, از وزارت كشور خواست تا شهرداري بم به طور مستقيم مسوول پيگيري اين بودجه شود,تا اين اعتبار هر چه سريعتر تخصيص يابد. وي, در ادامه با اشاره به افتتاح مدارس اين شهر توسط دكتر حداد عادل، رييس مجلس شوراي اسلامي, گفت: ايشان خود را نماينده مردم بم در مجلس معرفي كرده و قولهاي مساعدي براي پيگيري امور بم در مجلس شوراي اسلامي دادند.
ميبينيد اين جواب مردمي اواره و دردمند و فلك زده پس از ده ماه است . مردمي كه جهانيان طوري با فاجعهاي كه بر انها امده بود برخورد كردند كه همه مي گفتيم با پول اهدايي مي توانند ده شهر بهتر و برتر از بم قبلي بسازند و حالا
۶/۲۷/۱۳۸۳
سردار
ظهر است و جنازه ي سردار مچاله روي سنگ سفيد و سرد مردهشورخانه مانده است . همه ي اهالي و همه ي كله گنده ها با ماشين هاي رنگ و وارنگشان جلوي مردهشورخانه ايستاده اند و گرماي بي پير را تحمل مي كنند و قُر مي زنند .
٭
شب شده است . غير ازدو نفر هيچ كس ديگري در مرده شور خانه نيست . البته اگر حضور جنازه ي دراز و ديلاق سردار را در نظر نگيريم كه همان طور مچاله روي سنگ مرده شور خانه افتاده و آب ليز و سمجي از دماغش كش كرده و تا روي سنگ كش اورده است .
٭
صبح است و هيچكس نمي داند مرده شور كجا گم و گور شده است تا جنازهي سردار را بشويد و آنها بتوانند دفنش كنند . طايفهي سردار – همانها كه هنوز هم خودشان را تافتهي جدا بافته مي دانند – پيف پيف كنان دستمال جلوي دماغشان گرفته اند و از نمكنشناسي مردم اين دوره مي گويند و مردم ديگر از آنهمه جفايي كه سردار در حق همه كرده است . هرچه هست ، سردار با آنكه مرده و با آنكه همه مي دانند ديگر نيست و يا اگر هست لاشهاي رو بو گرفتن و درمانده روي سنگ مردهشورخانه است ، موضوع اصلي صحبت اين همه آدميست كه كار و زندگيشان را رها كرده و ناخواسته اينجا جمع شده و انتظار مردهشور را ميكشند . مردهشوري كه نيست. از هر كس بپرسي دليلي براي ماندنش و آمدنش پيدا نميكند و فقط مي داند كه آمده و دلش مي خواهد هر چه زودتر سردار را به خاك بسپارند و هيچكس فكر نمي كند كه خودش هم مي تواند يك مردهشور باشد . اين را من جار زدم و گفتم « بابا حالا كه بلال مرد، كس ديگري نمي تواند اذان بگويد » مثل اينكه آب در لانهي مورچگان ريخته باشم . بين آنهمه آدم ولوله افتاد . همه مخالف بودند . پولدارها مي گفتند اين آدم كم كسي نيست كم آدمي نبوده كه بخواهيم از سر بازش كنيم و آدمهاي معمولي باورشان نميشد كه كس ديگري بتواند كاري كسنكرد را انجام دهد . مرده را بايد مردهشور ميشست و اين ده كس ديگري را ندارد و هيچكس، كسي را بهتراز او نمي شناسد . اما مردهشور رفته بود . گم شده و هيچكس نمي دانست كجا بايد به دنبالش بگردد. جوانها با موتورهايشان و پولدارها با ماشينهاي آخرين مدلشان سر به دنبالش داشتند .
مرده شور گم شده بود و چنازهي سردار همانطور مچاله، آهسته آهسته داشت بو ميگرفت . خودم را از بين آنهمه ادم و انهمه بوي عرق تن و بوي پاهاي بو گرفته و آنهمه بوي ديگر كنار كشاندم و به طرف سنگ مردهشورخانه كه در اتاق ديگري بود رفتم.
ميگفتند سردار همان طور نشسته مرده است و من مي خواستم يك سردار نشسته را ببينم كه تا به حال سردار نشسته و سردار مرده نديده بودم . سردارها همه جا و در هر حالي كه باشند ايستادهاند و اگر شلاقي به دست نداشته باشند حتما تعليميي به دست دارند و دم به ساعت آن را بر پاچهي شلوارشان ميكوبند و يا … اما اين سردار نشسته مرده بود و …
سردار مرده بود و قيافهاش با بقيهي مرده ها هيچ فرقي نداشت . الا آنكه آنها صاف و شق رق بودند و اين مچاله و بوي تنش داشت ذره ذره بوي كافور را پس ميزد . دستم را روي دستهاي ظريف و بيرنگش كشيدم و باورم نشد كه اين دستهاي سرد ، روزگاري تن خيل عظيمي از مردم را با شلاقش به آتش مي كشيده است . چشمهايش نيمه باز بود و دهنش به دنبال آهي سرگردان و گردنش دراز و لاغر . دستهاي خشكيدهاش را گرفتم و او را روي سنگ نشاندم . چندك زده بود و دستش به طرف در مرده شورخانه بود .
گفتم « خيلي شتاب داري ؟»
سگي زوزه كشيد و كسي از پشت سرم داد زد « بر محمد و آل محمد صلوات »
به نظرم رسيد لبهاي سردار تكان مي خورد . خنديدم و گفتم «با انكه ترس ندارد اما … » هنوز حرفم تمام نشده بود كه يخهام را چسبيد و داد زد « مادرقحبهي ولد چموش ، بازي بازي با دم شيرم بازي . ميدوني من كيام و ميدوني توكي هستي ؟ »
خنديدم و آهسته يخهام را از زير دستش بيرون كشيدم و گفتم « من مي دونم كي هستم ، دلم ميسوزه كه تو نمي دوني كي هستي و كجايي »
دوباره به طرف يخهام حمله كرد و گفت « من هر جا كه باشم پا روي زمين جد و آباء خودم دارم و لازم نمي بينم تو كه گوشت و پوستت از پسموندههاي در خونهي ما ساخته شده به من بگي من كي و كجايم »
با آنكه هيچ وقت دلم نيامده بود هيچكس را اذيت بكنم . نمي دانم چرا ويرم گرفته بود تا او را خورد كنم . خودم را از تير رس دستهاي خشكش كنار كشيدم و گفتم « نه ايندفعه نمي فهمي . يعني نبايدم بفهمي . بيچاره تو مردي ، يه نگاه به دور و برت بكن و اونقد خوشذات بودي كه داري بو مي گيري و هيچكس نيست تا تنت را بشويد » سرش روي گردنش لق خورد و دور تا دور ويرانهي مردهشورخانه را با دقت كاويد و گفت « از وقتي مرحوم پدرم را شُستن ، ديگه اينجا رو نديده بودم »
گفتم « اونم نشسته مرد ؟»
« نه اون جوون مرگ شد . مثل يه رستم بود . حالا كي نشسته مُرده كه ميپرسي ؟ » خنديدم و گفتم « هنوز نفهميدي ؟يه نيگا به دور وبرت بنداز »باز هم نگاه كرد . به صداهاي بيرون گوش داد . دماغش را گرفت و گفت « تو اينكارو كردي . چرا ؟ »
« من ؟!»
« ما هيچوقت نميميريم . قيافهمون عوض ميشه اما …چرا ؟ چي گيرت ميا ؟ كي وادارت كرده اينطور خارم كني . من كه ديگر چيزي برايم نمانده تا كسي بخواهد …»
نگذاشتم حرفش تمام شود و گفتم « اگر داشتي اين كار مجاز بود ؟ تازه من كه ننوشتم تو خيلي وقت بود ديگر چيزي نداشتي و نگفتم از … »
اين بار او نگذاشت حرفم را تمام كنم و گفت « هرچه نداشته باشم بازهم از شما رعيت زاده ها بيشتر داريم . همان اعتبارمان به همهي دارايي شما ميارزد …اما دلم ميحواهد بدانم چه چيزي وادارت كرد من را اينجا بنشاني و مردهشور را هم گم و گور كني ؟»
قلم را بر زمين گذاشتم . سيگاري آتش زدم و فكر كردم سردار باز هم همه چيز را در اختيار گرفته و دارد روند قصه را عوض ميگند . قلم را برداشتم و نوشتم سردار مرده بود و مرده شور گم شده بود و هيچكس نمي دانست در كجا دنبالش بگردد و فكر كردم وقتي شروع كردم قصدم اين بود در مورد جايي بنويسم كه مردهشورش مرده باشد و نبودش را نشان بدهم . اما سردار …
سردار آه بلندي كشيد و گفت « ميدانم . ميدانستم . اما چرا اينهمه آدم را اينطور سرگردان پشت اين در جمع كردي و بدتر از همه ، نبش قبر كرده و من را از كنج گم شدهام كشيدي بيرون . آنهم با اين همه فضاحت . و از همه مهمتر دلم ميخواهد بدانم آخرش را ميخواهي چكار كني . كي مردهشور ميشه ؟ خودت ؟ … اگر نمي دوني بدون ما هميشه بوديم و هميشه هم هستيم وشما هم بايد در خدمت ما باشيد . من را كشتي و شسته و نشسته خاكم كردي با بعد از من چه مي كني از خشم آنها نمي ترسي ؟»
گفتم « توپ تو خالي در نكن . ديگر همه چيز تمام شده . »
« نشده . يه نيگا به دور و بر خودت بكن . كي جاي مارو گرفته ؟… ما حداقل سواد داشتيم و معرفتي و فرهنگي كه نسل به نسل گذشته بود . اما اينا … ماشيناشونو ديدي ؟ قيافه هاشونو ؟ ديدي چه گندي به همهچيز زدن ؟ دختراشون فاحشه و پسراشون اوناييرو كه نميخوان مثل اونا بشن به هرنحوي كه شده از راه بدر ميكنن . دروغ ميگم . اگرم دروغ باشه تو نميتوني منو همين طور ول كني و بايد يك بلايي به سرم بياري . به سر من كه نه . به پايان قصهات فكر كن . همين حالا هم داري به اين فكر ميكني كه قصهات از شكل قصه دور شده و شخصيتهات كه من باشم و خودتت ، دارن شعار ميدن و گندهگوزي ميكنن . چيزي كه خودت هميشه مخالفش بودي . نه ؟ »
راست ميگفت ، او همهچيز را در اختيار گرفته بود . يا بايد اينهمه را پاره ميكردم و از سر نو چيزي ديگر مي نوشتم و يا …
« مرده شور را پيدا كن . تو سردار نميشي . نميتوني بشي . نويسندهي خوبي هم نمي شي . همينطوري كه تا حالا نشدي . پدرت نگفته ، كسي كه تا هفت نشد ، تا هفتادم نميشه .… اصلا بيا يه معامله اي بكنيم .حاضري »
« معامله با چي ؟ تو كه ديگه چيزي نداري !»
« دارم . هنوزم دارم . ما هيچوقت بيچيز نميشيم . . صبر كن . بيحوصلگي نكن . بعد از اونكه تكلبف منو مغلوم كردي ، اون لاشخورايي كه بيرون اينجا وايسادن و پا بپا ميشن . خونهي منو به آبو آتيش مي كشن . قبول داري ؟ »
بي حوصله گفتم « چشم بسته غيب ميگي ؟ خب معلومه كه اين كارو مي كنن . همونطوري كه تو كردي . و پيش از تو كردن و بعد از تو … »
آهي كشيد و گفت « همه چيز عوض شده …. يعني كسي اين چرنديات تورو ميخونه . بابا يه نويسنده نبايد ايقد چرت و پرت پشت سر هم رديف كنه . اون بايد … ولش كن . حال وقت درس قصه نويسي نيست . شايد يه وقت ديگه . بگو ببينم حاضر به معامله هستي يا نه ؟ »
تا دهنم را باز كردم گفت « صبر كن . نميخواد تند بري . من دارم . خيليام دارم . اونقد كه تا هفت پشتت بخورن بسشون باشه . تو جوش ندارم منو نزن . مرد ميدونش هستي يا نه ؟ »آهسته گفتم « سرداراي جديد جلوي مي رو هم گرفتن ، چه برسه به ميدون »
« آفرين . خوبه . داري سر عقل مياي . ببين ، من ميدونم كه تو دل پاكي داري و اينهمه از عقده ها و كمبودايي كه تو باهاشون بزرگ شدي . خب . مي دونم كه اگر يه روز كار نكني از گرسنگي ميميريو زن بچه ت ديگه محلت نميگذارن . … ولش كن . منم دارم مثل تو چرت و پرت ميگم . ببين من ويرم گرفته تا اون ديوث مرده شور ، منو نشوره و دلم ميخواد به دست يه نويسنده شسته بشم … نه و صبر كن وسط حرفم نپر . تا اينجاشو كه گرفتي ؟ خب . يه كلام به صد كلام . حرفم كه تموم شد . همهرو صدا كن و بگو من ميشورمش . خب . وقتي شستي . اون لاشخورا ميان پيشت و ميخوان يه جوري با تعارف تو رو از سر باز كنن و دهنتو ببندن . خودتو مفت نفروشي . يا با شندرغاز دهنتو نبندن ، اصلا مي دوني اونا خيلي زرنگن و كلاه سرت ميگذارن . تو همون اول باهاشون شرط كن و بگو چون منو خيلي دوست داشتي در ازاء شستنم خونهي منو ميخواي . …نه صبر بده .تو اون خونه يه گنجه . يه صندوقچه كه ارث مادريمه . پيداش كن . يعني خودم كمكت ميكنم تا پيداش كني . چي ميگي ، هان ؟ »
خنديدم و گفتم « تو از همه زرنگترب ، نه ؟ حكايت گنج و رنج سعديه ، نه ؟ گنج خواهي در طلب رنجي ببر . نه جونم . اينارو پاره نمي كنم . به تو هم اجازه نميدم هر جور كه دلت خواست بازيم بدي . مي گذارمشون كنار و تو تا ابد همين جا و به همين صورت بمون . »
« اونا چي ؟ »
« اونام مثل تو . دلم برا هيچ كس نمي سوزه . شايدم بسوزه ولي اينا لايق دلسوزي نيستن . مگه خودت نميگفتي ؟ »
« پس تعهد و رسالت نويسنده چي ؟»
به طرف در راه افتادم و گفتم « بگذارشون سر كوزه و … »
« صبر كن ، اگر جاشونو بگم چي ؟ »
گفتم « يه كلك تازه ؟ مرد مومن من خودم تو رو ساختم و از همه چيزت خبر دارم . نه جونم . من هرچي بايد گول شمارو بخورم ، خوردم . ديگه به فالوده هم مي رسم فوت مي كنم ،اون وقت تو … »
« پشيمون ميشي ، حكايت مرد ناداني رو كه مي خواست عقلشو پيدا كنه نشنيدي . تو هم مثل همون ميشي »
همانطور كه از در بيرون ميرفتم گفتم « حكايت . اونم يه دكون خر رنگ كني ديگه اس . نه عزيز ما نيستيم . باش تا صبح دولتت بدمد . …»
هنوز از در بيرون نيامده بودم كه صداي صلوات مردمي كه بيرون مردهشورخانه بود همه حا را پر كرد و كسي داد زد «مردهشور پيداش شد . لوازمشو بيارين » و من فكر كردم كه اين تو برنامهي من نبود
15/5/83
ظهر است و جنازه ي سردار مچاله روي سنگ سفيد و سرد مردهشورخانه مانده است . همه ي اهالي و همه ي كله گنده ها با ماشين هاي رنگ و وارنگشان جلوي مردهشورخانه ايستاده اند و گرماي بي پير را تحمل مي كنند و قُر مي زنند .
٭
شب شده است . غير ازدو نفر هيچ كس ديگري در مرده شور خانه نيست . البته اگر حضور جنازه ي دراز و ديلاق سردار را در نظر نگيريم كه همان طور مچاله روي سنگ مرده شور خانه افتاده و آب ليز و سمجي از دماغش كش كرده و تا روي سنگ كش اورده است .
٭
صبح است و هيچكس نمي داند مرده شور كجا گم و گور شده است تا جنازهي سردار را بشويد و آنها بتوانند دفنش كنند . طايفهي سردار – همانها كه هنوز هم خودشان را تافتهي جدا بافته مي دانند – پيف پيف كنان دستمال جلوي دماغشان گرفته اند و از نمكنشناسي مردم اين دوره مي گويند و مردم ديگر از آنهمه جفايي كه سردار در حق همه كرده است . هرچه هست ، سردار با آنكه مرده و با آنكه همه مي دانند ديگر نيست و يا اگر هست لاشهاي رو بو گرفتن و درمانده روي سنگ مردهشورخانه است ، موضوع اصلي صحبت اين همه آدميست كه كار و زندگيشان را رها كرده و ناخواسته اينجا جمع شده و انتظار مردهشور را ميكشند . مردهشوري كه نيست. از هر كس بپرسي دليلي براي ماندنش و آمدنش پيدا نميكند و فقط مي داند كه آمده و دلش مي خواهد هر چه زودتر سردار را به خاك بسپارند و هيچكس فكر نمي كند كه خودش هم مي تواند يك مردهشور باشد . اين را من جار زدم و گفتم « بابا حالا كه بلال مرد، كس ديگري نمي تواند اذان بگويد » مثل اينكه آب در لانهي مورچگان ريخته باشم . بين آنهمه آدم ولوله افتاد . همه مخالف بودند . پولدارها مي گفتند اين آدم كم كسي نيست كم آدمي نبوده كه بخواهيم از سر بازش كنيم و آدمهاي معمولي باورشان نميشد كه كس ديگري بتواند كاري كسنكرد را انجام دهد . مرده را بايد مردهشور ميشست و اين ده كس ديگري را ندارد و هيچكس، كسي را بهتراز او نمي شناسد . اما مردهشور رفته بود . گم شده و هيچكس نمي دانست كجا بايد به دنبالش بگردد. جوانها با موتورهايشان و پولدارها با ماشينهاي آخرين مدلشان سر به دنبالش داشتند .
مرده شور گم شده بود و چنازهي سردار همانطور مچاله، آهسته آهسته داشت بو ميگرفت . خودم را از بين آنهمه ادم و انهمه بوي عرق تن و بوي پاهاي بو گرفته و آنهمه بوي ديگر كنار كشاندم و به طرف سنگ مردهشورخانه كه در اتاق ديگري بود رفتم.
ميگفتند سردار همان طور نشسته مرده است و من مي خواستم يك سردار نشسته را ببينم كه تا به حال سردار نشسته و سردار مرده نديده بودم . سردارها همه جا و در هر حالي كه باشند ايستادهاند و اگر شلاقي به دست نداشته باشند حتما تعليميي به دست دارند و دم به ساعت آن را بر پاچهي شلوارشان ميكوبند و يا … اما اين سردار نشسته مرده بود و …
سردار مرده بود و قيافهاش با بقيهي مرده ها هيچ فرقي نداشت . الا آنكه آنها صاف و شق رق بودند و اين مچاله و بوي تنش داشت ذره ذره بوي كافور را پس ميزد . دستم را روي دستهاي ظريف و بيرنگش كشيدم و باورم نشد كه اين دستهاي سرد ، روزگاري تن خيل عظيمي از مردم را با شلاقش به آتش مي كشيده است . چشمهايش نيمه باز بود و دهنش به دنبال آهي سرگردان و گردنش دراز و لاغر . دستهاي خشكيدهاش را گرفتم و او را روي سنگ نشاندم . چندك زده بود و دستش به طرف در مرده شورخانه بود .
گفتم « خيلي شتاب داري ؟»
سگي زوزه كشيد و كسي از پشت سرم داد زد « بر محمد و آل محمد صلوات »
به نظرم رسيد لبهاي سردار تكان مي خورد . خنديدم و گفتم «با انكه ترس ندارد اما … » هنوز حرفم تمام نشده بود كه يخهام را چسبيد و داد زد « مادرقحبهي ولد چموش ، بازي بازي با دم شيرم بازي . ميدوني من كيام و ميدوني توكي هستي ؟ »
خنديدم و آهسته يخهام را از زير دستش بيرون كشيدم و گفتم « من مي دونم كي هستم ، دلم ميسوزه كه تو نمي دوني كي هستي و كجايي »
دوباره به طرف يخهام حمله كرد و گفت « من هر جا كه باشم پا روي زمين جد و آباء خودم دارم و لازم نمي بينم تو كه گوشت و پوستت از پسموندههاي در خونهي ما ساخته شده به من بگي من كي و كجايم »
با آنكه هيچ وقت دلم نيامده بود هيچكس را اذيت بكنم . نمي دانم چرا ويرم گرفته بود تا او را خورد كنم . خودم را از تير رس دستهاي خشكش كنار كشيدم و گفتم « نه ايندفعه نمي فهمي . يعني نبايدم بفهمي . بيچاره تو مردي ، يه نگاه به دور و برت بكن و اونقد خوشذات بودي كه داري بو مي گيري و هيچكس نيست تا تنت را بشويد » سرش روي گردنش لق خورد و دور تا دور ويرانهي مردهشورخانه را با دقت كاويد و گفت « از وقتي مرحوم پدرم را شُستن ، ديگه اينجا رو نديده بودم »
گفتم « اونم نشسته مرد ؟»
« نه اون جوون مرگ شد . مثل يه رستم بود . حالا كي نشسته مُرده كه ميپرسي ؟ » خنديدم و گفتم « هنوز نفهميدي ؟يه نيگا به دور وبرت بنداز »باز هم نگاه كرد . به صداهاي بيرون گوش داد . دماغش را گرفت و گفت « تو اينكارو كردي . چرا ؟ »
« من ؟!»
« ما هيچوقت نميميريم . قيافهمون عوض ميشه اما …چرا ؟ چي گيرت ميا ؟ كي وادارت كرده اينطور خارم كني . من كه ديگر چيزي برايم نمانده تا كسي بخواهد …»
نگذاشتم حرفش تمام شود و گفتم « اگر داشتي اين كار مجاز بود ؟ تازه من كه ننوشتم تو خيلي وقت بود ديگر چيزي نداشتي و نگفتم از … »
اين بار او نگذاشت حرفم را تمام كنم و گفت « هرچه نداشته باشم بازهم از شما رعيت زاده ها بيشتر داريم . همان اعتبارمان به همهي دارايي شما ميارزد …اما دلم ميحواهد بدانم چه چيزي وادارت كرد من را اينجا بنشاني و مردهشور را هم گم و گور كني ؟»
قلم را بر زمين گذاشتم . سيگاري آتش زدم و فكر كردم سردار باز هم همه چيز را در اختيار گرفته و دارد روند قصه را عوض ميگند . قلم را برداشتم و نوشتم سردار مرده بود و مرده شور گم شده بود و هيچكس نمي دانست در كجا دنبالش بگردد و فكر كردم وقتي شروع كردم قصدم اين بود در مورد جايي بنويسم كه مردهشورش مرده باشد و نبودش را نشان بدهم . اما سردار …
سردار آه بلندي كشيد و گفت « ميدانم . ميدانستم . اما چرا اينهمه آدم را اينطور سرگردان پشت اين در جمع كردي و بدتر از همه ، نبش قبر كرده و من را از كنج گم شدهام كشيدي بيرون . آنهم با اين همه فضاحت . و از همه مهمتر دلم ميخواهد بدانم آخرش را ميخواهي چكار كني . كي مردهشور ميشه ؟ خودت ؟ … اگر نمي دوني بدون ما هميشه بوديم و هميشه هم هستيم وشما هم بايد در خدمت ما باشيد . من را كشتي و شسته و نشسته خاكم كردي با بعد از من چه مي كني از خشم آنها نمي ترسي ؟»
گفتم « توپ تو خالي در نكن . ديگر همه چيز تمام شده . »
« نشده . يه نيگا به دور و بر خودت بكن . كي جاي مارو گرفته ؟… ما حداقل سواد داشتيم و معرفتي و فرهنگي كه نسل به نسل گذشته بود . اما اينا … ماشيناشونو ديدي ؟ قيافه هاشونو ؟ ديدي چه گندي به همهچيز زدن ؟ دختراشون فاحشه و پسراشون اوناييرو كه نميخوان مثل اونا بشن به هرنحوي كه شده از راه بدر ميكنن . دروغ ميگم . اگرم دروغ باشه تو نميتوني منو همين طور ول كني و بايد يك بلايي به سرم بياري . به سر من كه نه . به پايان قصهات فكر كن . همين حالا هم داري به اين فكر ميكني كه قصهات از شكل قصه دور شده و شخصيتهات كه من باشم و خودتت ، دارن شعار ميدن و گندهگوزي ميكنن . چيزي كه خودت هميشه مخالفش بودي . نه ؟ »
راست ميگفت ، او همهچيز را در اختيار گرفته بود . يا بايد اينهمه را پاره ميكردم و از سر نو چيزي ديگر مي نوشتم و يا …
« مرده شور را پيدا كن . تو سردار نميشي . نميتوني بشي . نويسندهي خوبي هم نمي شي . همينطوري كه تا حالا نشدي . پدرت نگفته ، كسي كه تا هفت نشد ، تا هفتادم نميشه .… اصلا بيا يه معامله اي بكنيم .حاضري »
« معامله با چي ؟ تو كه ديگه چيزي نداري !»
« دارم . هنوزم دارم . ما هيچوقت بيچيز نميشيم . . صبر كن . بيحوصلگي نكن . بعد از اونكه تكلبف منو مغلوم كردي ، اون لاشخورايي كه بيرون اينجا وايسادن و پا بپا ميشن . خونهي منو به آبو آتيش مي كشن . قبول داري ؟ »
بي حوصله گفتم « چشم بسته غيب ميگي ؟ خب معلومه كه اين كارو مي كنن . همونطوري كه تو كردي . و پيش از تو كردن و بعد از تو … »
آهي كشيد و گفت « همه چيز عوض شده …. يعني كسي اين چرنديات تورو ميخونه . بابا يه نويسنده نبايد ايقد چرت و پرت پشت سر هم رديف كنه . اون بايد … ولش كن . حال وقت درس قصه نويسي نيست . شايد يه وقت ديگه . بگو ببينم حاضر به معامله هستي يا نه ؟ »
تا دهنم را باز كردم گفت « صبر كن . نميخواد تند بري . من دارم . خيليام دارم . اونقد كه تا هفت پشتت بخورن بسشون باشه . تو جوش ندارم منو نزن . مرد ميدونش هستي يا نه ؟ »آهسته گفتم « سرداراي جديد جلوي مي رو هم گرفتن ، چه برسه به ميدون »
« آفرين . خوبه . داري سر عقل مياي . ببين ، من ميدونم كه تو دل پاكي داري و اينهمه از عقده ها و كمبودايي كه تو باهاشون بزرگ شدي . خب . مي دونم كه اگر يه روز كار نكني از گرسنگي ميميريو زن بچه ت ديگه محلت نميگذارن . … ولش كن . منم دارم مثل تو چرت و پرت ميگم . ببين من ويرم گرفته تا اون ديوث مرده شور ، منو نشوره و دلم ميخواد به دست يه نويسنده شسته بشم … نه و صبر كن وسط حرفم نپر . تا اينجاشو كه گرفتي ؟ خب . يه كلام به صد كلام . حرفم كه تموم شد . همهرو صدا كن و بگو من ميشورمش . خب . وقتي شستي . اون لاشخورا ميان پيشت و ميخوان يه جوري با تعارف تو رو از سر باز كنن و دهنتو ببندن . خودتو مفت نفروشي . يا با شندرغاز دهنتو نبندن ، اصلا مي دوني اونا خيلي زرنگن و كلاه سرت ميگذارن . تو همون اول باهاشون شرط كن و بگو چون منو خيلي دوست داشتي در ازاء شستنم خونهي منو ميخواي . …نه صبر بده .تو اون خونه يه گنجه . يه صندوقچه كه ارث مادريمه . پيداش كن . يعني خودم كمكت ميكنم تا پيداش كني . چي ميگي ، هان ؟ »
خنديدم و گفتم « تو از همه زرنگترب ، نه ؟ حكايت گنج و رنج سعديه ، نه ؟ گنج خواهي در طلب رنجي ببر . نه جونم . اينارو پاره نمي كنم . به تو هم اجازه نميدم هر جور كه دلت خواست بازيم بدي . مي گذارمشون كنار و تو تا ابد همين جا و به همين صورت بمون . »
« اونا چي ؟ »
« اونام مثل تو . دلم برا هيچ كس نمي سوزه . شايدم بسوزه ولي اينا لايق دلسوزي نيستن . مگه خودت نميگفتي ؟ »
« پس تعهد و رسالت نويسنده چي ؟»
به طرف در راه افتادم و گفتم « بگذارشون سر كوزه و … »
« صبر كن ، اگر جاشونو بگم چي ؟ »
گفتم « يه كلك تازه ؟ مرد مومن من خودم تو رو ساختم و از همه چيزت خبر دارم . نه جونم . من هرچي بايد گول شمارو بخورم ، خوردم . ديگه به فالوده هم مي رسم فوت مي كنم ،اون وقت تو … »
« پشيمون ميشي ، حكايت مرد ناداني رو كه مي خواست عقلشو پيدا كنه نشنيدي . تو هم مثل همون ميشي »
همانطور كه از در بيرون ميرفتم گفتم « حكايت . اونم يه دكون خر رنگ كني ديگه اس . نه عزيز ما نيستيم . باش تا صبح دولتت بدمد . …»
هنوز از در بيرون نيامده بودم كه صداي صلوات مردمي كه بيرون مردهشورخانه بود همه حا را پر كرد و كسي داد زد «مردهشور پيداش شد . لوازمشو بيارين » و من فكر كردم كه اين تو برنامهي من نبود
15/5/83
اشتراک در:
پستها (Atom)