۱/۱۱/۱۳۸۷

سفر به كهنوج


سه بار ساكم را بستم . چند بار راه افتادم و هر بار انگار كسي جلويم را مي‌گرفت. تا ساعت دو خواب نرفتم. مثل هميشه هواي رفتن خواب از چشمم گرفته بود. اما من‌كه نمي‌خواستم برم. ساعت پنج‌و نيم صبح بود كه زنگ زدم به ترمينال و وقتي صداي خواب‌آلودي از آن‌طرف سيم گفت" ساعت هشت صبح يك سرويس داريم و يك عصر هم يكي" انگار فرمان حركت صادر شد. اما من‌كه وسايلم را سر جاي خودشان گذاشته بودم. كسي هم نبود تا آن‌ها را مجددا جمع كند و از همه مهم‌تر اين‌كه نمي‌دانستم كجا گذاشته بودن‌شان. يك ربع به هشت بود كه بيدارشان كردم. تند تند ساكم را بستند. خداحافظي نكردم و گفتم اگر به اتوبوس رسيدم مي‌روم؛ وگرنه بر‌مي‌گردم. در نظر بگيريد، يك روز تعطيل، يك خيابان خلوت و مسيري كه روز‌هاي معمولي هم تاكسي ندارد و ده دقيقه به حركت اتوبوس مانده باشد.
-: خودت را بازي مي‌دي؟
-: شايد " قسمت" واقعيت داشته باشد!
نمي‌دانم داشت يا نه. اما هرچه بود تاكسي‌ي رسيد. سوار شدم. دلم، بعد از هزار سال هوايي شده بود. آتش به مالم زدم و به راننده گفتم مرا دربست ببر ترمينال. انگار از حال هواي دلم خبر داشته باشد؛ پوزخندي زد و گفت: نمي‌رم. كار دارم
تيرم به سنگ خورده بود. شانه‌اي بالا انداختم و به خودم گفتم: در هر صورت، سعي خودم را كردم. كنار ميدان خواب‌زده‌ي آزادي، ايستادم. هنوز‌هم نمي‌خواستم بروم و نمي‌دانستم اين رفتن از سر هوا و هوس چه معنايي مي‌تواند داشته باشد. سفري از سر تفنن و تنها به بهانه‌ي ديدن مراسم عروسي آن‌هم با هزار سال فاصله. از كنار تنديس ترك ترك شده‌ي آزادي گذشتم. هنوز تن‌پوش سياه و پاره‌پاره‌ي محرم دور‌ تنش، زار مي‌زد. آن‌سوي ميدان پرنده پر نمي‌زد. تنها يك پيكان قراضه به انتظار مسافر بي‌در كجايي بود تا دربست به مقصد برساندش. راننده نگاهش را از نگاهم دزداند. من‌هم محل نگذاشتم. دورتر از او، سر مسير ايستادم. يكي دو ماشين گذشتند. دو نفر ديگر هم رسيدند. ساعت هشت و دو دقيقه بود. هرچند راننده وقت شناس باشد- كه هيچ‌وقت نيستند- و اگر مسئولين تعاوني دل‌شان بسوزد بخواهند سروقت مسافرين را سوار نمايند؛ تنها هشت دقيقه فرصت رسيدن به اتوبوس بود و با اين وضع…
ماشيني جلوي پايم ايستاد. همان پيكان و همان راننده بود. مي‌خواستم از كنارش بگذرم كه گفت: مگر نمي‌رفتي ترمينال؟
شايد قسمتي باشد! و اگر به خير نباشد؟
چاره‌اي نبود. سوار شدم. آن دونفر هم سوار شدند . راننده از روي حوصله، چند ظربه به سر پخش ماشين زد و چند بار نوار را درآورد و جا زد تا صداي هايده را درآورد و بعد دنده را جا انداخت و لك‌لك كنان به طرف ترمينال راه افتاد.
مطمئن بودم به اتوبوس نمي‌رسم؛ اما زده بودم به بي‌خيالي. هرچه باداباد!
ترمينال هم خلوت بود و حتا دلال‌هايي كه با فرياد‌هايشان گوش فلك را كر مي‌كردند و مثل لاشخور، خودشان را روي مسافرين بدبخت تاكسي‌ها مي‌انداختند هم حال و رمقي نداشتند. كرايه را دادم. از روي حوصله سيگار آتش زدم و به دهن تك و توك دلالي كه جار مي‌زدند و مسير اتوبوس‌ها را مي‌گفتند؛ نگاه كردم. نه هيچ‌كس نامي از كهنوج نمي‌برد. تا سيارم تمام شود فاصله‌ي چند قدمي را طي كردم. جلوي سكوي فروش بليط ايستادم. دختر تپلي پشت كامپيوتر نشسته بود و با بي‌حالي نگاهم مي‌كرد. فكر كردم او‌هم، حالي بهتر از من ندارد. آنقدر نگاهم كرد و خميازه كشيد تا حوصله‌ام سر رفت و گفتم: يه بليط كهنوج !
منتظر بودم مثل هميشه شانه بالا بيندازد؛ اما نينداخت و ناخن‌هايش روي شاسي‌هاي كيبورد به رقص در آمد و گفت: حسابش بسته شده، برو سوار شو
مثل اين‌كه قسمت شده ما يك‌بار هم براي تفريح و از سر تفنن به سفر برويم! شانه‌اي بالا انداختم و به طرف پاركينگ تعاوني رفتم. برخلاف هميشه، اتوبوس پر از مسافر بود و تنها يك صندلي خالي داشت؛ آن‌هم پشت سر راننده! سفارش پدرم توي گوشم فرياد زد هيچ‌وقت سمت راننده نشين! عليالخصوص پشت سر راننده كه اگر تصادف…
: ذكي! انگار قسمت اين است كه…
ساكم را گذاشتم و از اتوبوس پياده شدم تا سيگاري بكشم و دستشويي بروم ، كه عذاب كار از اين‌جا شروع مي‌شود. راننده داد زد: داريم مي‌ريم، ها!
سري جنباندم و با خودم گفتم : كاش به عقربه‌هاي ساعت نگاه مي‌كردي، از هشت و نيم‌هم گذشته
سيگاري اتش زدم و به طرف دستشويي راه افتادم. همه‌ي اتاقك‌ها پر بودند. مثل هميشه به طرف دستشويي خانم‌ها رفتم. اي‌بابا اين‌كه هميشه خالي بود؛حالا…
شاگرد راننده دستش را تكان داد و داد زد : رفتيم‌، ها
مي‌خواستم برگردم كه يكي از درها باز شد و پيرمرد بلوچي از در زد بيرون و غريد: پُره
توجه نكردم. چاهك لبريز شده بود. چشم‌هايم را بستم. نفسم را حبس كردم و گناه ايستاده ادرار كردن را به جان خريدم. اتوبوس بوق زد. نيمه كاره رها كردم. دويدم. اتوبوس هنوز از جا تكان نخورده بود و راننده معلوم نبود. شاگرد پوزخندي زد و نگاهم كرد. نمي‌دانم چرا اين‌قدر سرخوش بودم. در جوابش قاه‌قاه خنديدم و در حالي‌كه سعي مي‌كردم خيسي جلوي شلوارم را با دست بپوشانم سوار شدم.
اتوبوس مي‌رفت. مي‌رفت و كوه و كمر و دشت را زير چرخ‌هايش له مي‌كرد و پيش مي‌رفت و ترس هيچ‌جا نبوده‌اي جانم را پركرده و با آن‌كه شب را نخوابيده بودم و خوره‌ي خواب اتوبوس بودم، مي‌ترسيدم چشم برهم بگذارم.
فيلم‌هندي را تا انتها تحمل كردم و بعد از آن‌كه خاموش شد به جاي خواننده‌هايي كه حذف شده بودند، خواندم و به خودم و صداي ناهنجاري كه از لب‌هايم بيرون نمي‌زد و انعكاس‌شان ذهنم را خراش مي‌داد؛ خنديدم.

تپه و گدار‌هاي ده‌بكري را كه پشت سر گذاشتيم يادم آمد به علي ببر بيان خبر آمدنم را نداده بودم. موبايل را بيرون كشيدم . خساستم گُل كرد و اجازه نداد زنگ بزنم. مي‌خواستم اس‌ام‌اس بفرستم يادم امد قبل از حركت ، از همين طريق خبرش كرده‌ام و او هيچ جوابي نداده است. از خير آن گذاشتم و شماره‌اش را گرفتم. هنوز چند لحظه نگذشته بود كه دلينگ دستگاه خبرم كرد، پيام پايان يافته است. دلم لرزيد- نكنه دعوتش فقط يك تعارف بود!- اما من‌كه صداي زنگ را نشنيده بودم. دوباره شماره گرفتم و بازهم دستگاه اعلام كرد" پايان پيام" اي‌بابا!
كلافه بودم. از خير موبايل و خبر كردن گذشتم . شانه‌اي بالا انداختم كه تا ظهر در شهر مي‌گردم و بعد از‌ظهر برمي‌گردم. راننده كولر اتوبوس را روشن كرد. وقتي باد خنك تن خيس از عرقم را لرزاند تازه علت كلافه‌گي‌ام را فهميدم. نفس حقي كشيدم. كتم را در آوردم و تن به سرماي كولر دادم و بدون ترس از قسمت و اين‌كه پشت سر راننده نشسته‌ام؛ چشم‌هايم را بستم. نمي‌دانم چقدر گذشت كه شاگرد راننده بيدارم كرد و پرسيد: شما بليط داريد؟
كيفم را در آوردم و آهسته گفتم: نه!
نفهميدم چطور شد- شايد هنوز خواب بودم و نشنيدم شاگرد چه گفت. هرچه بود او سرجايش نشست و پول و بليط‌ها و صورت‌حساب را به راننده داد و مشغول حساب كردن شدند. حالا قسمت از كنارم گذشت و مرگ فجيع تصادف را با خودش برد و شيطان با همه‌ي زشتي و مزوري‌اش به جانم افتاد.
-: اينا نفهميدن! كرايه رو نده. گور باباش! چرا تو اين‌همه ساعت، يه‌جا نه‌ايستاد تا تو سيگاري بكشي. اصلا چرا، نه خودش و نه شاگردش سيگاري نيستند؛ كه تو از بوي سيگار اونا سر كيف بياي… نده! كيف را بگذار تو جيبت.
چرا كه نه! مردم اين‌همه دزدي مي‌كنند؛ اين‌همه حق اين و آن را هپُلي مي‌كنند، كو يك‌بار هم تو اين‌كار را بكني!…
آن‌قدر مشغول چون و چرا با خودت و شيطان بودي كه نه از نخل‌هاي سر به فلك كشيده لذت بردي و نه فهميدي كه مسافر‌ها تك تك و قدم به قدم پياده مي‌شوند. كنار ميدان اصلي شهر، راننده پرسيد: شما پياده نمي‌شين؟
فكر كردي از گاراژ گذشتي و … با شرمندگي پرسيدي: از گاراژ رد شديم؟ من غريبم و …
-: نه هنوز خيلي مونده، بشين
نگاهش از آيينه، جور ديگري نگاهم مي‌كرد. به خودم و شيطان كه فكر ندادن كرايه را به سرم انداخته بود؛ لعنت فرستادم. كيف را از جيبم بيرون كشيدم. لايش را باز نكرده بودم كه شيطان با همان قيافه‌ي ‌كذايي از قاب آيينه بيرون خزيد و به اين‌همه كم‌دلي و ترسم خنديد. هرچي فحش بلد بودم نثارش كردم و منتظر ماندم تا شاگرد راننده نگاهم كند و صدايش كنم. اما او محو نخل‌هاي تزييني ميدان بود و به هر زن سيه‌چرده‌اي مي‌رسيد نيش‌هايش را تا ته باز مي‌كرد و دستي برايشان بالا مي‌برد.
شيطان پوزخندي زد و گفت:
- مي‌بيني، اون از جوونيت و اينم از ميون‌ساليت. بيچاره تو حتا مي‌ترسي شش هزار تومن پول فراموش‌شده را زير سبيلي رد كني. پاشو. پاشو كيف‌‌تو بردار و بزن به‌چاك. ببين آب از آبم تكون نمي‌خوره.
شاگرد راننده در را باز كرد و پريد پايين. كمي دل‌دل كردم . به راننده گفتم: خيلي ممنون
از ماشين پياده شدم. خدايي بود كه دست‌شويي چشمك زد وگرنه ابرويم مي‌رفت. از دهنه‌ي گاراژ رد نشده بودم كه شاگرد راننده پشت سرم دويد و داد زد: آقا، كرايه

۱۲/۲۹/۱۳۸۶

نوروز در زادگاه من


اين متن را به درخواست و براي يوسف عليخاني آماده كرده بودم. اما به دليل آتش سوزي كتاب‌خانه‌ام چنان از خود بيزار شدم كه يادم رفت قولي داده‌ام و بايد كاري مي‌كردم. حالا كه زمان گذشته و شايد- حتما - يوسف هم از من دلخور شده است براي آخرين پست سال هشتاد و شش از آن استفاده كردم.

پيشاپيش نوروز هشتاد و هفت بر همه‌ مبارك و اميدوارم اين‌سال...


نوروز در زادگاه من

امروزه آدم‌ها آن‌چنان اسير ماشين شده‌اند و ان‌قدر زمان تند مي‌گذرد كه همه به ماشين تبديل شده – با همه‌ي پيچيدگي آن- و هيچ‌كس فرصت سر خاراندن ندارد . با توجه به پول فراوان و كثرت مشاغل؛ خريد هر گونه مواد، ارزان تر و بي‌دردسرتر از توليد آن در منزل مي‌باشد. اما در زماني نه چندان دور انسان‌ها هم‌چون طبيعت ساده بودند و جزئي از آن مي‌نمودند. هر كسي مي‌بايست مايحتاج خود را از موادي كه طبيعت در دسترس او قرار داده، به دست بياورد و مي‌آورد؛ بي‌كه بفهمد و بداند، مردم جاهاي ديگر چگونه زندگي مي‌كنند. اگر كسي از شهر و محل آن‌ها اهل سفر بود و پس از بازگشت، از طرز زندگي مردم ديار‌هاي ديگر مي‌گفت؛ گفته‌هاي او را چيزي جز قصه و افسانه نمي‌ديدند- ماجرايي براي يك‌شب‌نشيني و گذران شب-
نوروز در زادگاه من[1] بعد از سده‌سوزي شروع مي‌شد و با غروب خورشيد سيزده فروردين به پايان مي‌رسيد. تهيه‌ي سور و سات و توليد همه‌ي مواد مربوط به برگزاري نوروز به عهده‌ي زن‌ها بود - علاوه بر همراهي مرد در امر كاشت – در كنار كاشت و برداشت گندم و جو و اكثر حبوبات، محصول اصلي اين روستا پسته بود. با توجه به اين‌كه پسته، محصولي حسود است و اجازه هيچ‌گونه محصول ديگري را نمي‌دهد؛ روستاييان منطقه‌ي كرمان و رفسنجان ، مجبورند محصولات ديگر را خريداري نمايند- هرچند كه روستاييان اين زمان ازمردم شهري شهري تر شده و از بركت ماشين‌آلات ديگر هيچ‌چيز توليد نمي‌كنند؛ بي‌هويت شده و نه شباهتي به روستا دارند و نه شهر و در عين حال هر دو هستند.
اما در آن‌زمان ، با توجه به اين‌كه پولي در دسترس نبود و روستايي، هم‌چون زمين و باغ ، جزء‌ مايملك ارباب بود و قيمت روستا به آدم‌هايش ارزيابي مي‌شد؛ اگر ارباب، آدمي اهل سخاوت بود و پسته‌هاي پوك و وازده را به ان‌ها مي‌داد؛- زن‌ها از هر فرصتي استفاده كرده و با شكستن پسته‌هاي پوك و جمع‌آوري مغز‌هاي نيم‌بند آن‌ها؛ در معامله‌ي پاياپاي با مغازه‌دار‌ها يا پيله‌ور‌ها[2] - كه در هر فصلي بنا به نياز مردم روستا، جنس خود را جور مي‌كردند- قسمتي از سور سات گذران عيد را جور مي‌كردند. اگر اين‌چنين نمي‌شد و از پسته‌هاي پوك چيزي به دست نمي‌آمد؛ اميد‌شان به مرغ‌ها بود. از اول اسفند تخم‌هاي مرغ‌ها را جمع كرده و در جايي دور از چشم بچه‌ها و مرد خانه نگه مي‌داشتند تا در روز‌هاي پاياني سال، با معاوضه‌ي آن‌ها، مواد لازم براي پخت كلمپه و كماچ و اجيل و پلوي عيد را تهيه نمايند.

طرز تهيه‌ي كلمپه:

زن‌هاي هر محل، با هماهنگي يك‌ديگر آرد را چند روز قبل از پخت، با روغن حيواني مخلوط ‌كرده و در ظرف در بسته و جاي خنكي مي‌گذاشتند، تا ترد شود. دو شب قبل از پخت، خرما را روي خاكستر‌هاي داغ در كوش- دامن-اجاق مي‌گذاشتند تا نرم و قابل چنگ‌زدن شود- با توجه به اين‌كه در ان‌زمان عبور و مرور به سختي انجام مي‌شد، خرمايي كه پيله‌وران مي‌اوردند نيمه‌خشك بود- شب بعد دِندِل-هسته‌ي- آن را گرفته، خوب چنگ‌شان مي‌زدند و با نرمه‌هاي مغز گردو، پسته و بادام قاطي كرده و در گوشه‌اي مي‌گذاشتند. سپس آرد روغن‌زده را خمير مي‌كردند .
در آن زمان هر پنج، شش خانوار، يك تنور در خانه‌اي كه حكم مركزيت داشت؛ مي‌زدند و همه‌ي اهل محل به نوبت از آن استفاده مي‌كردند. با توجه به اين‌كه هيزم در اطراف ده خيلي كم بود و بايد از چند فرسخ دورتر- از دامنه‌هاي كوهستان و توسط مرد‌ها تهيه شود- زن‌ها سعي مي‌كردند با هم خمير كنند كه در مصرف هيزم و تپاله‌ي گاو و گوسفند، صرفه‌جويي شود. چه رسد به تهيه كلمپه و كماچ كه حلاوتي داشت و با بگو، بخند و بذله‌گويي، خستگي و داغي تنور را نمي‌فهميدند.
پس از طلوع آفتاب و از سر باز كردن شوهرها و گوسفندان، زن‌ها و دختر‌ها هر كدام لگن و كماجدان حاوي مواد لازم براي كلمبه و بغلي هيزم، بر سر گذاشته و به كنار تنور مي‌آمدند. آن روز صداي خنده‌ي زن‌ها همه‌جا را پر مي‌كرد و محله حال و روز خوشي داشت.
براي شروع " بَر" مي‌انداختند. به اين‌شكل كه مادر‌ها دور هم حلقه مي‌زدند. دست راست را پشت سر مي‌بردند و با گفتن يا علي ، هر كس به اتفاق يك يا چند انگشت خود را باز كرده و همه با هم دست‌شان را پيش مي‌آوردند.. زني كه تنور در خانه‌ي او بود انگشت‌ها را مي‌شمرد . از خودش شروع مي‌كرد . عدد حاصل جمع انگشتان به هر كه كه ختم مي‌شد ؛ او نفر اول براي پختن بود- كه به دليل سردي تنور مي‌بايست هيزم بيشتري مصرف كنند و ضرر مي‌كرد- اين روند ادامه داشت؛ تا نوبت هر كسي مشخص شود. از اين لحظه به بعد كار اصلي شروع مي‌شد. لگن نفر اول را به ميان مي‌اوردند. سفره‌ي او را – كه از گليم بافته شده و جزء اصلي جهيزه‌ي هر دختر روستايي بود- باز كرده و شروع مي‌كردند. چند نفر چانه مي‌گرفتند- اين چند نفر مي‌بايست در اين امر مهارت به سزايي داشته باشند و بتواند گوله‌هاي خمير را به يك اندازه بگيرند.
چند زن با سليقه گوله‌ها را به شكل دايره پهن مي‌كردند و چند نفر ديگر، مايه‌اي اصلي كلمبه- خرماي مخلوط با مغز گردو بادام و دار و دواهاي مخصوص- را بين دو دايره‌ي خمير بگذارند و لب‌هاي آن را روي هم بچسبانند و با مُهر خرمن[3] كه از روز‌هاي قبل از سر زيم به امانت گرفته بودند روي اثر انگشت‌ها را مي‌گرفتند تا كلمپه نقش و نگار زيبايي داشته باشد. سپس نفر اول و چند زن با تجربخ بخ سروقت پخت ان مي‌رفتند و بقيه همين روند را براي نفر دوم انجام مي‌دادند. جايتان خالي كه چه بويي محله را بر مي‌داشت. افسوس كه پسرها را به اين جمع راه نمي‌دادند و مي‌گفتند بيضه‌هاي پسر‌ها مي‌جنبد و خمير از ديوار تنور جدا شده و به داخل اتش مي‌افتد.

كماچ صِحِن:

طرز پخت كماچ با كلمپه زياد تفاوتي نداشت جز اين‌كه دار و دواي افزوده به آن بيشتر بود و خميرش از دو سوم آرد معمولي و يك‌سوم آرد صِحِن تشكيل مي‌شد. اما طرز تهيه‌ي آرد صحن آداب خاصي داشت:
گندم، جو و نخود را – به نسبت جمعيت هر خانوار و مهمان‌هايي كه داشتند در قابلمه‌اي خيس كرده و در جاي گرمي مي‌گذاشتند تا تِج- جوانه- بزند.- اين‌كار اكثرا توسط خانم خانه انجام مي‌شد و قبل از صحن ريختن به حمام مي‌رفت و لباس‌هاس تازه‌اش- اگر داشت- را بپوشد. آن‌گاه ، همه را در يك كيسه‌ي متقال يا كرباس آب نديده مي‌ريختند و در سيني‌ي مي‌گذاشتند تا سير جوانه زدن آن‌ها كامل شود. وقتي ريشه و جوانه به حد دو سانتي‌متر مي‌رسيد؛ كيسه را زير جوغن- هاون – سنگي مي‌گذاشتند تا به شكل تخته سنگ در آيد و ابش زود‌تر جدا شود. و آن‌گاه آن را از كيسه بيرون كشيده و از هم باز‌شان مي‌كردند. همراه با آن‌ها مي بايست حتما مقداري پنبه‌ي سفيد به معناي پاكي بگذارند و كمي ذغال، تا شيطان، اجنه و ارواح شرير به آن‌ها دستي نرساند و تكه آيينه‌اي. سپي آن‌ها را در معرض حرارت مستقيم آفتاب مي‌گذاشتند تا كاملا خشك شود و به آسيا ببرند- البته در ساير جاهاي كرمان از حبوبات بيشتري استفاده مي‌كنند و بعضي حاها تعداد آن‌ها بايد به هفت برسد كه عددي مقدس است. معتقدند تازه عروس بايد حتما سال اولي كه عروس مي‌شود اين كار را بكند تا نيكي و پاكي در خانه‌اش ريشه بزند و اين عمل را تا زماني‌كه زنده است انجام دهد.پس از ارد كردن ، آرد را دور از آرد خانه قرار مي‌دهند كه حتا بوي آن باعث مي‌شود تا ارد گندم چسبندگي خور را از دست بدهد و به ديواره‌ي تنور نچسبد.
يادش به خير، آن‌زمان‌همه بايد كينه‌ها و كدورت‌ها را كنار گذاشته وبه خانه‌ي هم بروند و با توجه به اين‌كه ده ار دو طايفه‌ي حسني و رنجبر تشكيل شده و رقابت سختي با‌هم داشتند كه بيشتر به جنگ ختم مي‌شد اما در ايام نوروز ديگر هيچ‌كس به روز قبل فكر نمي‌كرد و اگر به خانه‌ي كسي نمي رفتند همه پا درمياني كرده و آن‌ها را به خانه‌ي طرف بزرگ‌تر مي بردند. از شب اول فروردين هر شب در خانه‌اي شب‌نشيني بود و صاحب‌خانه از روي رضا و رغبت شب‌چره‌ي همه را فراهم مي‌كرد. اهالي – بيشتر جوانان- بعد از خوردن شام به شب‌نشيني مي‌رفتند و تا پاسي از شب- زن و مرد- هر كس هنري داشت عرضه مي‌كرد. اين‌جا جايگاهي بود كه عاشق و معشوق در قالب چاربيتو درد دل وشكوايه‌هاي خود را به هم عرضه مي‌كردند . به اين ترتيب كه مرد يك بيت ازشعر – يا تمامي آن را مي‌خواند و دختر شعري در جواب او مي‌خواند. و چه بسا عشق‌هاي پنهاني كه در اين شب‌نشيني ها هويدا مي‌شد و به عروسي ختم مي‌شد . ادامه دارد- اگر خدا فرصت داد


پي‌نوشت‌ها:


[1] روستاي كبوترخان؛ از توابع شهرستان رفسنجان كه در حد فاصل، صد كيلومتري استان كرمان و سي كيلومتري رفسنجان قرار دارد و جمعيت آن در حال حاظر بيش از 300 نفر است و هميشه ازپرجمعيت ترين روستاها بوده‌است

[2] پيله‌وَر= فروشنده‌گان دوره‌گرد و فصلي
[3] آن زمان خرمن جو و گندم به ارباب تعلق داشت و تنها سهم كمي از آن كشاورز بود؛ براي همين، پس از درو و جدا سازي كاه از گندم، ان‌ها را روي هم تلنبار كرده تا وقتي كه همه‌ي گندم‌زار درو شود. ارباب محترم براي تقسيم تشريف فرما شوند. براي آن‌كه كسي به ان‌ها دستبرد نزند؛ جاي جاي خرمن را مشتي شن نرم و مرطوب مي‌ريختند و با مهر گردي كه هر سر زييم داشت و نشان مخصوص و قابل شناسايي داشت؛ روي شن‌ها را طوري ممهور مي‌كردند كه با كوچك‌ترين دست‌بردي شكل آن به هم مي ريخت.

۱۲/۲۶/۱۳۸۶

برگزيده‌اي از عبيد زاكاني

شخصي از مولانا عضد الدين پرسيد: چون‌است كه مردم در زمان‌ِ خلفا دعوي‌يِ خدايي و پيغمبري بسيار مي‌كردند و اكنون نمي‌كنند؟ گفت: مردم‌ِ اين روزگار را چندان ظلم و گرسنه‌گي افتاده است كه نه از خداي‌شان به ياد مي‌آيد و نه از پيغام‌بر.

شيعه‌اي در مسجد رفت. نام صحابه ديد كه بر ديوار نوشته. خواست كه خدو بر نام ابوبكر و عمر اندازد، بر نام علي افتاد. سخت برنجيد و گفت: تو كه پهلوي اينان نشيني سزاي تو اين باشد.

پيري پيش‌ِ طبيبي رفت. گفت: سه زن دارم. پيوسته گرده و مثانه و كمرگاه‌ام درد مي‌كند. چه خورم تا نيك شوم؟ گفت: معجون‌ِ نه طلاق.

قزويني با سپري بزرگ به جنگ‌ِ ملاحده رفته بود. از قلعه سنگي بر سرش زدند و بشكستند. برنجيد و گفت: اي مردك كوري؟ سپر‌ِ بدين بزرگي نمي‌بيني، سنگ بر سر‌ِ من مي‌زني.

تركي بود به هر حمام كه در رفني چون بيرون آمدي حمامي را بگرفتي كه تو رختي از آن‌ِ من دزديده‌اي. به جايي رسيد كه او را در هيچ حمامي نمي‌گذاشتند. روزي در حمامي رفت چند كس را گواه گرفت كه هيچ شعبده نكند و هر شنقصه كند دروغ باشد. چون در حمام رفت حمامي تمامت جامه‌هاي او را به خانه‌ي خود فرستاد. ترك از حمام بيرون آمد دعوي نتوانست كرد. تركش و قربان برهنه در ميان بست و گفت: اي مسلمانان من دعوي نمي‌توانم كرد. اما از حمامي بپرسيد كه من مسكين چنين به حمام‌ِ او آمدم؟

شيخ شرف‌الدين درگزيني از مولانا عضد‌الدين پرسيد كه خداي تعالي شيخان را در قر‌آن كجا ياد كرده است. گفت: پهلوي‌ِ علما. آن‌جا كه مي‌فرمايد «قل هل يستوي الذين يعلمون و الذين لا يعلمون» . [بگو آيا دانايان با نادانان برابرند]

مولانا شرف‌الدين دامغاني بر در‌ِ مسجدي مي‌گذشت. خادم‌ِ مسجد سگي را در مسجد پيچيده بود و مي‌زد. سگ فرياد مي‌كرد. مولانا در‌ِ مسجد بگشاد سگ به در جست. خادم با مولانا عتاب كرد. مولانا گفت: اي يار معذور دار كه سگ عقل ندارد. از بي‌عقلي در مسجد مي‌آيد. ما كه عقل داريم هرگز ما را در مسجد مي‌بينيد؟

روستايي ماده گاوي داشت و ماده خري باكره. خر بمرد. شير‌ِ گاو به كره‌خر مي‌داد و ايشان را شير ديگر نبود و روستايي ملول شد و گفت: خدايا تو اين كره خر را مرگي بده تا عيالان‌ِ من شير‌ِ گاو بخورند. روز ِ ديگر در پاي‌گاه رفت. گاو را ديد مرده. مردك را دود از سر برفت و گفت: خدايا من خر را گفتم. تو گاو از خر باز نمي‌شناسي؟

۱۲/۱۸/۱۳۸۶

نامه ويكتور هوگو به فرزندش

قبل از هر چيز برايت آرزو مي‌كنم كه عاشق شوي، و اگر هستي، كسي هم به تو عشق بورزد، و اگر اينگونه نيست، تنهاييت كوتاه باشد و پس از تنهاييت، نفرت از كسي نيابي. آرزومندم كه اينگونه پيش نيايد، اما اگر پيش آمد، بداني چگونه به دور از نااميدي زندگي كني.
برايت همچنان آرزو دارم دوستاني داشته باشي، از جمله دوستان بد و ناپايدار، برخي نادوست و برخي دوستداركه دست كم يكي در ميانشان بي ترديد مورد اعتمادت باشد و چون زندگي بدين گونه است، برايت آرزومندم كه دشمن نيز داشته باشي، نه كم و نه زياد. درست به اندازه، تا گاهي باورهايت را مورد پرسش قراردهند، كه دست كم يكي از آن‌ها اعتراضش به حق باشد تا كه زياده به خود غره نشوي.

و نيز آرزومندم مفيد فايده باشي، نه خيلي غير ضروري تا در لحظات سخت،.وقتي ديگر چيزي باقي نمانده است، همين مفيد بودن كافي باشد تا تو را سرپا نگاه دارد.

همچنين برايت آرزومندم صبور باشي، نه با كساني كه اشتباهات كوچك مي‌كنند، چون اين كار ساده اي است، بلكه با كساني كه اشتباهات بزرگ و جبران ناپذير مي‌كنند و با كاربرد درست صبوريت براي ديگران نمونه شوي.

و اميدوارم اگر جوان هستي، خيلي به تعجيل، رسيده نشوي و اگر رسيده‌اي، به جوان نمايي اصرار نورزي، و اگر پيري، تسليم نا اميدي نشوي، چرا كه هر سني خوشي و ناخوشي خودش را دارد و لازم است بگذاريم در ما جريان يابد.

اميدوارم كه دانه اي هم بر خاك بفشاني .....هر چند خرد بوده باشد...... و با روييدنش همراه شوي، تا دريابي چقدر زندگي در يك درخت وجود دارد.

به علاوه اميدوارم پول داشته باشي، زيرا در عمل به آن نيازمندي و سالي يك بار پولت را جلو رويت بگذاري و بگويي: " اين مال من است" فقط براي اينكه روشن كني كدامتان ارباب ديگري است!

اگر همه اين‌ها كه گفتم برايت فراهم شد، ديگر چيزي ندارم برايت آرزو كنم ...


۱۲/۱۳/۱۳۸۶

سال هشتاد و شش را چگونه گذراندم؟

سال 86، سالي پراز درگيري و تشنج بود. آن‌قدر بلا سرم آمد كه از همه‌چيز بازماندم
يكم
كتابم با نام " و اين دوباره خنديد " و با هزينه‌ي خودم،در كرمان چاپ شد و مثل كتاب اولي، وقتي آن‌همه كتاب را زير بغلم دادند؛ از خودم بيزار شدم كه چرا...؟ چرا چاپ كردم؟ چرا نوشتم؟ چرا اين‌همه خون دل خوردم؟
تبصره: نگوييد تو كه يك بار تجربه كرده بودي چرا ... مگر يك انسان چند بار از يك سوراخ گزيده مي‌شود؟
راست مي‌گوييد. اما مجوز نشر اين كتاب را سال 83 گرفته بودم و اگر تا پايان تابستان چاپش نمي‌كردم مي‌بايست دو باره از هفت خوان مميزي بگذرد و معلوم نبود دوباره مجوز مي‌دادند يا نه . از همه مهم‌تر توهم‌زده شده و فكر مي‌كردم اين‌بار تخم دوزرده مي‌گذارم و چون... اصلا بي‌خيال شين
دويم
سال 86 سالي بود كه اداره معظم فرهنگ و ارشاد اسلامي كرمان عوض اين‌كه از زحمات سال گذشته - برگزاري جشنواره داستان استاني و برپا كردن غرفه‌ي نويسندگان كرماني، در نمايشگاه كتاب تشكر كند، -با آن‌كه معاونت فرهنگي آن اداره از هنرمندان بود و ادعاي دوستي داشت- آن‌چنان آتشي پشت دستم گذاشت كه تا مرحله‌ي حذف فيزيكي هم پيش رفت. چه رسد به اين‌كه هزار انگ آن‌چناني هم به -اين وجود ذي‌مثال- زد- و...
و اما سِيُم
در اين سال، طبيعت وادارم كرد قبول كنم، تقريبا نيمي از قرن را پشت سر گذاشته‌ام- آن‌هم بي‌حاصل و مصداق بارز آب در هاون كوبيدن- يك‌باره همه‌ي درد‌هاي پيري به سراغم آمد. فشار خون بالا، قند بالا، چربي بالا و فاسد شدن يك‌باره دندان‌ها و كشيدن تعداد زيادي از آنها را و در انتظار دندان مصنوعي بودن ...
و آخري
چشم‌تان روز بد نبيند و بتركد چشم حسود كه هر‌چه اسپند دود كردم و دور سر خودم و كتاب‌خانه‌ام چرخاندم باز‌هم زورم به تشعشع ناپاك آن‌ها نرسيد و با هنرمندي هر چه تمام‌تر -وقتي مي‌خواستم دو شمع نيم‌سوز را به يك شمع و يك اثر هنري تبديل نمايم- كتاب‌خانه‌ام را سوختم و بعد از تلاش يك‌ماهه و شنيدن آن‌همه غرولند از عيال مبارك-كه زندگي‌اش را به گند كشيدم- هم‌اكنون تعدادي كتاب دودي در قفسه‌هاي بد‌رنگ‌خورده‌ام، چشم نوازي- نه چشم خرابي - مي‌كند و اين يعني از دست دادن تمامي سرمايه‌ي چهل و چند ساله‌ام!
باور كنيد از طرفي اين اتفاق كمي از درد‌هاي دلم را تعديل كرده‌است- يكي از غم‌هايم اين بود كه پس از مرگم چه بلايي سر اين مرده‌ريگ مي‌آيد- مرده‌ريگي كه نودونه درصدش را از دست‌فروش‌ها و دست دويم خريده و به خيال خودم درست‌شان كرده بودم!
و باقي بقايتان
البته بلاهاي ديگري هم بود كه نگويم بهتر است و اگر بگويم مثنوي صد من شود.
بگذاريد اين را هم بگويم: يكي از داستان‌هايم،-در مسابقه‌ي داستان كوتاه شهر كتاب- تا مرحله‌ي نهايي پيش رفت و آن‌جا بايكوت شد و آخرش نفهميدم چرا موتور داستان‌هاي من فقط تا مرحله‌ي نهايي سوخت دارد و پس از آن...بي‌خيال شويد و نديده بگيريد