۱۱/۰۲/۱۳۹۱


سنگ نابینا
جیمز آنژه
ترجمه بهمن صادقی
مرد سیاهِ گوژپشت لنگان‌لنگان از راه باریکه‌ای پایین می‌رفت‌، سنگی به او گفت: بایست: مرد ایستاد، پرسید چی شده؟ - چرا من مجبورم اینجا باشم ولی تو جایگاهت فرق داره؟ می‌دونی برای من احمقانه هست اگر دقت کني. می‌تونی حدس بزنی روزانه چند نفر از این راه پایین می‌رن؟ - عملا هیچ‌کس سنگ جواب داد: اشتباه می‌کنی، هیچ‌کس به‌جز تو و البته آن رهگذر دیروزی‌، باشه باشه درعمل هیچ‌کس. معمولاً گوزن و گاو وحشی عبور می‌کنن. ‌تا حالا با گوزن یا گاو وحشی صحبت کردی؟ - بله - اوه، سنگ روی برگرداند و گفت: من هیچ‌چیزی از حرف‌های اون‌ها نمی‌فهمم‌، آنها واقعاً وسعت دیدشان محدود است. - منم همین‌طور - باید متوجه باشی که قضیه جدی است. می‌دونستی سنگ‌های زیادی زیر زمین مانده‌اند، درست درجایی که گرما و فشار زیادی به آنها منتقل می‌شه‌؟ - خوب که چی؟ سنگ معترضانه گفت: اه‌، تو اصلاً آدم جالب نیستی. - تو اولین نفری نیستی که این‌را می‌گویی‌. برگشت که برود سنگ فریاد زد بمان‌! - تو شاید بتونی برای همیشه اینجا بمونی اما من نمی‌تونم‌. سرش را به زیر انداخت و به چشمان خاکستری سنگ نگاه کرد و گفت‌: چی می‌خواهی؟ - من همیشه اینجا بوده‌ام‌، اما تو جاهای دیگر هم بودی و چیزهای دیگری هم دیدی، من می‌خوام سئوال‌های اساسی و مهمی از تو بپرسم‌. - مثل چی؟ سنگ گفت: چرا من اینجا هستم؟ چطور می‌توانم فکر کنم و صحبت کنم درحالی‌که اکثر دنیا مرده‌اند، چرا من خودم هستم و دیگری نیستم؟ مرد گفت: نمی‌دونم، من این سئوالات رو درمورد خودم هم نمی‌تونم جواب بدم چه برسه به تو. - کی می‌دونه؟ - هیچ‌کسی نمی‌دونه ، همه متحیر‌ند اما کسی جواب سئوالات را نمی‌داند سنگ پرسید‌: پس چطور ادامه می‌دن؟ - بعضی‌ها ادامه می‌دهند بعضی‌ها هم نه‌، مرد برای لحظه‌ای به جای دیگری نگاه کرد و بعد گفت من شاید بتونم واست یک کاری کنم. - ممنون گفت: اما شاید دوست نداشته باشی. - من هر تغییری رو دوست دارم‌، تو نمی‌تونی کسل‌کنندگی این وضعیت مرا حتی تصور کنی مرد شمشیرش را که از پشت سرش آویزان بود بیرون کشید، تیغه‌ی درخشان شبیه کریستال درهم و برهم سیاه و سپیدی بود. سنگ از شمشیر خوشش نیامد اما تا زمانی‌که اتفاقی نیفتاده بود نمی‌دانست چه خبر است. مرد شمشیرش را غلاف کرد و بدون حرفی رفت. نصفه سنگ گفت‌: خیلی گستاخانه بود. آن نصفه دیگر سنگ گفت: آره گستاخانه بود. نصفه اول گفت: اوه اوه، غم فراق چیه؟ - من مخالفم. - آه پس من موافقم. آنها همچنان درمورد جزئیات با هم بحث می‌کردند، تا آنکه سه قرن بعد چند نفر آمدند و از سنگ‌ها برای سنگ‌فرش خیابان عریضی استفاده کردند.