۷/۰۱/۱۳۸۹

نامه‌اي دوست خوبم

• دوست‌خوبم، در جواب آن‌همه نوشته و گِله‌ها و گله‌گذاريت چه بگويم؟! اصلا جوابي ندارم كه همه‌ي حرف‌هايت حساب است و حرف حساب بي‌جواب است.خيال مي‌كني من اين‌جا در برج عاج خود‌ساخته‌ام نشسته‌ام و بي‌فكر به آزادي و رهايي و هزار اسم جورواجور ديگر از ترس سوراخ موش خريده‌ام و به خودم مشغولم و با آن‌چه در جواني به‌دست آورده‌ام مشغولم؟ فكر مي‌كني غم نان ندارم و يا درگير مسايل معيشتي نيستم كه ديروزم پر از گرفتن‌ها و زد و بند‌هاي خاص بوده است. شايد باور نكني اما… به خدا اين‌طور نيست. روزگارم، روزگار سگ دزد است كه از هر صدايي و حركت كوچك‌ترين نسيمي مي‌ترسد و پاري وقت‌ها به‌خود مي‌شاشد. ترس آن‌چنان در من ريشه گرفته است كه از صداي در خانه و زنگ تلفن مي‌ترسم. دلم مي‌خواهد باور كني كه بيش از يك سال است كه دست به قلم نبرده‌ام و اثاث و اسباب مجسمه سازي‌ام را نمي‌دانم عيال مكرمه در كجاي ناكجا‌آباد خانه جاي داده است. كتاب‌هاي ناخوانده‌ام بس‌كه فحشم داده‌اند؛ زبان‌شان خشك شده و ديگر زير‌چشمي هم نگاهم نمي‌كنند. پاري وقت‌ها غم نان آن‌چنان فشار مي‌آورد كه … نمي‌خواهم به اين خط بيافتم كه پاياني ندارد و بيشتر عصبي‌ام مي‌كند.اما …نمي‌دانم بي‌حركتي و خاموش بودن و نفس نكشيدنم را چگونه توجيه كنم كه…
" مگر ما بي‌حركتيم؟!"
اصلا چه كسي و كدام فرهنگي مي‌تواند حركت را توجيه كند؛ كه تو يا هر كس ديگري كه دور از گود نشسته و در هوايي- كه نمي‌دانم چگونه است- نفس آزادش را مي‌كشد. من يا ما را به چيزي كه نمي شناسد متهم كند؟. اين روز‌ها به هر كس كه مي‌رسم، شامه‌اش از بوي بي‌اعتمادي آزرده است. آن‌قدر آش داغ خورده‌ايم كه به فالوده هم پُف مي‌كنيم و شايد همين بي‌اعتمادي و ترسي كه در نهادمان جا گرفته، باعث آن شده كه بعضي از دولت‌مردان تندرو را وادر مي‌كند تا اين‌همه سنگ بر سر راه فرهنگ اين مملكت بيندازد و شايد شعار‌هايي كه داديم و داديد؛ باعث اين‌‌همه دو دسته‌گي شده و يا… بگذار به همين بسنده كنم كه شايد وظيفه‌ي نويسنده و روزنامه نگار نه اين است كه پرچم‌دار گروهي خاص باشد و از فرد خاصي دفاع كند. بلكه هنرمند همانند چشم بيناي جامعه است و بايد توان آن را پيدا نمايد تا همه‌چيز را با احساس نبيند و با دليل و منطق به تشريح وقايع بپردازد. وگرنه مني‌ كه از فرد يا گروه غير دولتي دفاع مي‌كنم و پرچم‌دارشان هستم، با نويسنده و روزنامه نگار آن سويي چه فرقي دارم و چه كسي مي‌خواهد به من بباوراند كه ما بر حقيم و آن‌ها بي‌حق؟! مگر آن‌ها اهل اين‌ديار و اين آب و خاك نيستند؟ چرا بايد چون بر اساس مرام ما نيستند كوبيده شوند؟ شايد آزادي اين باشد كه هيچ‌كس، كس ديگر را بي‌حق نداند و به همه اين امكان داده شود كه از مرام و مسلك خود دفاع كند؛ بي‌كه به آزادي و برحق بودن ديگري بتوپد و زندان‌ها را پر نمايد. كمي فكر كن. آيا اين گله‌ها و طعنه‌هاي شما چيزي جز گفته‌هاي آن‌هاست؟… نمي‌دانم و شايد همين ندانستن‌ها باعث منفعل بودنم شده است و شايد اين‌همه بگير و ببند آن‌طرفي‌هاست كه …در هر صورت از اين‌كه وادارم كردي ساعتي پشت كار بنشينم و ذهن رسوب كرده‌ام را به كار بيندازم؛ متشكرم.

بهرام بیضایی رفت




بهرام بیضایی، کارگردان، نمایش نامه نویس و فیلمنامه نویس ایرانی، به دعوت دانشگاه استنفورد آمریکا و برای تدریس در رشته سینما، به آمریکا رفت. به نوشته ی سایت "جهش"، که روز گذشته این خبر را روی خروجی سایت خود قرار داد، بیضایی به همراه همسرش مژده شمسایی، بازیگر و گریمور سینما و تئاتر، ایران را ترک کرده و در استنفورد، در نزدیکی سانفرانسیسکو در ایالت کالیفرنیا ساکن شده است.

بیضایی، یکبار در سال های ۱۳۶۴ تا ۱۳۶۶به همراه خانواده از ایران مهاجرت و بار دیگر در سال 1375 و این بار به دعوت پارلمان بین المللی نویسندگان در استراسبورگ اقامت کرده و در سال 1376 به ایران بازگشته بود. تاریخ سینما در ایران، تاریخ نمایش در ایران و اسطوره‌ و‌سینما، از جمله واحد های درسی است که گفته می شود بیضایی، در مدت اقامت خود در آمریکا در دانشگاه استنفورد تدریس خواهد کرد.

پیش از این نیاسان بیضایی، با تکذیب شایعات رسانه ها مبنی بر مهاجرت پدرش به آمریکا، در گفت و گویی با سایت "مردمک"، سفر وی را سفری دو ماهه و خانوادگی اعلام کرده بود.

از سوی دیگر، شهلا لاهیجی، مدیر انتشارات مطالعات زنان و روشنگران و ناشر آثار بیضایی هم که به مدت 25 سال مسوولیت انتشار آثار بیضایی را بر عهده داشته، با اشاره به قرار داد انتشارتی خود با بیضایی برای چاپ یک نمایشنامه و یک فیلمنامه نیمه تمام، خبر مهاجرت وی را تکذیب کرده بود.

بیضایی که به همراه "اکبر رادي" و "غلامحسين ساعدي" از پايه‌گذاران موج نوي نمايشنامه نويسي ايران محسوب مي‌شود و خود دانش آموخته رشته ی تاتر است، پیش از انقلاب فرهنگی در دانشگاه تهران، مدرس تاتر بود. وی در سال 1348 به عنوان استاد مدعو در این دانشگاه فعالیت می کرد و در سال 1352 با انتقال از اداره ی برنامه های تاتر به دانشگاه تهران توانست به عنوان استادیار تمام وقت نمایش، در دانشکده ی هنرهای زیبا تدریس کند. او در سال های پس از انقلاب فرهنگی، از تدریس در دانشگاه های کشور محروم شد. وی در جلسه پرسش و پاسخی که پس از نمایش آخرین اثر سینمایی اش "وقتی همه خوابیم" در دانشگاه تهران برگزار شد با اشاره به این مساله گفته بود: "من از سال 60 به بعد اجازه تدريس ندارم و استاد دانشگاه نيستم. البته اصراري ندارم كسي اين موضوع را به ياد داشته باشد كه من در اين دانشگاه تدريس كرده ام ولي بدم نمي آيد پرونده ام را بدهند. چون هيچ يك از مدارك تحصيلي ام را به من برنگرداندند و اگر بخواهم در جايي شغلي بگيرم، دچار مشكل مي شوم." این در حالی است که بسیاری از آثار پژوهشی بیضایی نظیر نمایش در ژاپن، نمایش در ایران، نمایش در چین و نمایش در هند، که در دهه ی 40 منتشر شده اند هنوز به عنوان منبع درسی دانشجویان تاتر محسوب می شوند.

بهرام بيضايی در ۱۳۱۷ در تهران متولد شد. وی که تحصیل کرده ی دارالفنون است وقتی سال آخر دبيرستان بود نمايشهای آرش و اژدهاک را نوشت و تحصيل در رشته ادبيات فارسی دانشگاه را به دليل رد پايان نامه اش رها کرد.او فعالیت سینمایی را با فیلم‌برداری یک فیلم هشت میلیمتری چهار دقیقه‌ای سیاه و سفید در سال ۱۳۴۱ آغاز کرد. پس از ساخت فیلم کوتاه عموسبیلو در سال ۱۳۴۹، اولین فیلم بلندش رگبار را در سال ۱۳۵۰ ساخت. چریکه تارا و مرگ یزدگرد، فیلم هایی که او در سالهای ۱۳۵۷ و ۱۳۶۰ ساخت، تاکنون در محاق توقیف می‌باشند. هم چنین سگ کشی دیگر اثر سینمایی بیضایی توانست پس از ده سال و در سال 80 اکران عمومی شود که با استقبال منتقدان و مردم روبرو شد. آخرین ساخته سینمایی بیضایی "وقتی همه خوابیم" است که نگاهی تند و انتقادی به فضای تولید و پشت صحنه سینمای ایران دارد.

بیضایی، هم چنین، از سال ۱۳۴۰ به صورت جدی و با نوشتن نمایشنامه وارد عرصه تاتر شد و سال ۱۳۴۵ اولین نمایش خود را کارگردانی کرد. وی در سال ۱۳۵۸ نمایش مرگ یزدگرد را به روی صحنه برد. او بعد از هجده سال محروم شدن از صحنه در ۱۳۷۶ دو نمایشنامه "کارنامه بنداربیدخش" نوشته خودش و "بانو آئویی" را به طور هم‌زمان در سالن چهارسو و سالن قشقایی واقع در تئاتر شهر به روی صحنه برد. "شب هزارو یکم" را نیز در سال ۱۳۸۲ در سالن چهارسو اجرا کرد. در تابستان سال ۱۳۸۴ نمایش "مجلس شبیه در ذکر مصایب استاد نوید ماکان و همسرش مهندس رخشید فرزین" را که نمایشنامهٔ آن با نیم‌نگاهی به قتل‌های زنجیره‌ای نوشته شده بود، در سالن اصلی تئاتر شهر به روی صحنه برد که باز هم با استقبال گرم تماشاگران روبرو شد اما پس از مدتی کوتاه و پس از ۲۴ اجرا به دلیلی نامعلوم اجرای آن متوقف گردید.

فیلم ها و فیلمنامه های بیضایی که هیچگاه به جشنواره های خارجی فرستاده نشده اند تاکنون توانسته اند در ایران، سیمرغ بلورین جایزه ویژه هیات داوران در سال 1370 برای فیلم مسافران، سیمرغ بلورین بهترین فیلمنامه در سال 1379 برای فیلم سگ کشی، تندیس زرین بهترین کارگردانی جشن خانه سینما برای فیلم سگ کشی در سال 1380، مجسمه سپاس بهترین فیلمنامه برای فیلم رگبار در سال 1351 را به دست بیاورند.

گفتنی است آخرین اثر بیضایی، "هزار افسون کجاست"، که اثری پژوهشی در باره ی افسانه ی هزار و یک شب است، هم اکنون در وزارت ارشاد و در انتظار مجوز است. پیش ازاین بهرام بیضایی کتاب "هزار افسون کجاست" را در سال 1385 و در۱۴۰ صفحه برای دریافت مجوز به وزارت ارشاد فرستاده بود که دو سال در انتظار مجوز ماند. با طولانی شدن زمان صدورمجوز، بهرام بیضایی تصمیم گرفت بخش‌های دیگری نیزبه این کتاب خود بیفزاید. این کتاب که اکنون به 400 صفحه رسیده است هم چنان در انتظار مجوز به سر می برد.



۶/۲۵/۱۳۸۹

مدرنیته یا سنت




یادش به خیر آموزشگاه فام. آقای تقی‌زاده،مدرس آموزشگاه مردی بود در ابتدای میان‌سالی و بسیار جدی.کارگاهش، زیرزمینی بود که کلاس‌ها هم همان‌جا تشکیل می‌شد هنوز پنجره‌های مشبک سقف را به یاد دارم که وقتی باران می‌آمد ، ما که در کلاس نشسته بودیم و به مربع‌های کوچک سقف خیره می‌شدیم احساس می‌کردیم باران روی سرمان می‌ریزد. مربع‌های کوچکی که کف حیاط کار گذاشته‌بودند تا نور زیرزمین را تامین کنند.
طرح‌ها و چند تا کار رنگ وروغن و کار با مرکب را که برده‌بودم نگاه کرد و کناری گذاشت. گفت از فردا می‌توانی درکلاس شرکت کنی. مجال نداد که بپرسم از چه سطحی و گفت هرکس این‌جا بیاید از پایه شروع می‌کند ، انگار که هیچی از نقاشی نمی‌داند. من‌ٌو منٌی کردم که پس این کارهایی که دارم چی؟ گفت: به هرحال همین است که هست. چون چیزی را که می‌خواهم در آموزش نقاشی بگویم باید از همان خط‌خطی های اولیه باشد. من که آگاهانه و با شناختی که ازو داشتم علاقه‌مند به شرکت در کلاسش بودم و از سخت‌گیری‌اش در پذیرش هنرجو شنیده بودم، همین که پذیرفته شده‌بودم که به کلاسش بروم آن‌قدر خوشحال بودم که راه بر چند و چونم بسته شود. گفت کلاس‌ راس ساعت سه شروع می‌شود و سه و پنج دقیقه این در بسته می‌شود. دیر نمی آیید و هر گونه بی‌نظمی در این جا به معنی اخراج است و بعد سراغ مجسمه‌ی نیمه کارش رفت که رویش کار می ‌کرد. اولین جلسه‌ای که سر کلاس رفتم ، دخترها همه از بداخلاقی‌اش شاکی بودند اما در عین حال جز چند تایی که به تصادف آمده‌بودند، دیگران می‌دانستند که حضور در این کلاس غنیمت بزرگی است.
دو مدل نشسته بودند وسط و بر چهره‌ی هرکدام از سه زاویه سه نور زرد و آبی و نارنجی می‌تابید. ما باید شکل چهره و حجم آن و ارتباط نور و سایه‌ها را در تصویر پیدا می‌کردیم و گذشته از آن باید حس چهره را هم منتقل می‌کردیم ، حسی که نتیجه‌ی کشف خودمان از چهره باشد و البته منحصر به فرد. این‌ها را گفت استاد و از کلاس بیرون رفت و هنرجویان را تنها گذاشت . هنوز برنگشته‌بود که چندتایی که کارمان تمام شده‌بود به یکدیگر نشان می‌دادیم. یکی از دخترها نقاشی‌اش را به من نشان داد و گفت : خراب شده نه؟ کمی ناموزون بود. تناسب اجزا درست رعایت نشده‌بود ، اما حالت خاصی در تصویرش بود. می‌خواست دوباره بکشد گفتم دستش نزن، این نقاشی به کارهای مدرن شبیه است و وقتی که آمد نشانش می‌دهیم و همین بهانه‌ی خوبی می‌شود تا درباره‌ی نقاشی مدرن حرف بزند ویکی دیگر از دخترها که گفت و دیگه از شر این کارهای کلاسیک راحت می‌شویم. اصلا ببینیم این آقای استاد ،مخالفتی با نقاشی مدرن دارد که حرفش را نمی‌زند؟ بعد استاد وارد شد. یکی‌یکی کارها را نگاه کرد تا به کار مورد نظر رسید گفت دوباره بکش. دختر داشت منٌ‌منٌ می‌کرد که گفتم استاد مگه کارهای مدرن همین‌جور نیست . تناسب اجزای چهره که زیاد مهم نیست . مهم اون حسی‌ایه که درآورده. بوم را ازدستش گرفت و قلم مو را به رنگ زد. گفت : مدرن؟ اول این اجزا باید سرجایشان باشند. یکی‌یکی عیب‌های عدم تناسب رابرطرف کرد و چهره جان گرفت. بعد گفت خب! حالا مثلا می‌خواهیم این کارو کوبیسم کنیم و روی همان چهره شروع به کار کرد. یا مثلا اکسپرسیونیست یا ... و همین‌طور سبک‌های مختلف را روی نقاشی‌های تک‌تک ما نشان داد. گفت : هیچ‌وقت فراموش نکنید اول باید این شالوده باشد ، ساختار اصلی چهره ، بعد می‌خواهید به همش بریزید چیز تازه‌ای دربیاورید؟ به هم بریزید اصلا از سبک‌های مرسوم فاصله بگیرید و یک کار من درآوردی کنید اما این ساختار اولیه‌ی چهره باید باشد ، هر کاری می‌کنید روی آن انجام د هید. و انصافا که تمام آن چند تا کاری که روی همان تصاویر خودمان به عنوان مدرن انجام داد چنان زنده بود که آدم لذت می‌برد از نگاه کردنش به جای آن نقاشی اولیه که به خاطر عدم تناسب اجزا ،اسم مدرن را به آن داده‌بودیم.
آقای تقی‌زاده هرجا هست یادش به خیر. اما این روزها ما شالوده‌ی خیلی چیزها را گم کرده‌ایم . چه در هنر ، چه در فرهنگ و سیاست و اجتماع و به شکل سرگردانی مدام داریم چیزهای تازه خلق می‌کنیم . چیزهایی که اگر نقاب نوگرایی را از رویش برداریم چیزی به عنوان اصل در آن نمی‌ماند. انگار آدم‌هایی باشیم که پا بر شانه‌ی کسی گذاشته‌ایم و بالا رفته‌ایم و حالا چیزی زیر پایمان نیست ، چون وقتی به بالا رسیده‌ایم اولین کارمان این بوده که با لگدی پایمان را از شانه‌های او خلاص کنیم و حالا در هوا معلقییم. و با تمام این حالت آونگی حاضر نیستیم دمی دستمان را از کمرمان برداریم، پایین‌تر را نگاه کنیم تا ببینیم شالوده کجاست و ما کجا ایستاده‌ایم. به جای آن چرخ‌های مختلف در هوا می‌زنیم و هرکه زیباتر معلق بزند و غافلگیرانه‌تر، شگفتی بیشتری ، از جانب دیگران نصیبش می‌شود. ما نسلی چنین پا در هوا ، چگونه انتظار داریم که زخم‌های حاصل از این شکاف عمیق هربار در گوشه‌ای از جامعه و فر هنگمان به شکلی سرباز نکند که خودمان را هم دچار بهت و حیرت کند. ما عادت و استعداد عجیبی داریم در انکار تاریخ، فرهنگ و هرچیزی که آن را دوست نداریم.

نقل از وبلاگ دمادم ديگر

۶/۲۴/۱۳۸۹

کلود شابرول؛ سینمایی سرشار از زندگی و جنایت





با مرگ کلود شابرول، نه تنها موج نو یکی از نخستین پایه‌گزارانش را از دست داد، بلکه یکی از حامیان «تئوری مولف»، یکی از چالش برانگیزترین نظریه‌های زیبایی‌شناسی سینما در قرن گذشته نیز از میان رفت.

مرگ کلود شابرول در شامگاه دوازدهم سپتامبر توسط معاون شهرداری پاریس اعلام شد و روز گذشته، بازتاب وسیعی در رسانه‌ها یافت. از وی به عنوان یکی از آخرین بازماندگان موج نوی فرانسه یاد کردند. اکنون جز گدار و اریک رومر، کسی از این جریان سینمایی که جبهه‌ی تازه‌ای در سینما در برابر جریان مسلط سینما و «کارخانه‌ی رویاسازی هالیوود» گشود، باقی نمانده است.

موج نوی سینمای فرانسه که در واقع با سرژ زیبا (Le Beau Serge) ساخته‌ی شابرول در سال ۱۹۵۸ خود را نشان داد با پایه‌های نظری آلترناتیوی رشد یافت که در بطن خود دارای یک منطق دیالکتیک بود. از سویی شابرول و رومر را در خود جای داده بود که با نوشتن کتابی درباره‌ی آلفرد هیچکاک، دیدگاه انتقادی در سینما و نظریه‌های نقد فیلم را با پرورش مکتبی توسط آندره بازن (منتقد و نظریه‌پرداز مشهور سینما در مجله‌ی کایه دو سینما) به عنوان نظریه‌ی مولف و برجسته‌سازی نقش کارگردان به عنوان خالق تحت تاثیر قرار دادند و از سوی دیگر کسانی چون گدار در آن با نخستین فیلمش از نفس افتاده (À bout de souffle) به عنوان سرآغاز موج نو شناخته شد؛ کسی که یک شورشی یا انقلابی تمام عیار در نظریه‌های سینمایی و فلسفی به شمار می‌رفت.

از هیچکاک تا موج نو

کلود شابرول در خانواده‌ای به دنیا آمد که پدر و مادرش هر دو از عناصر فعال جنبش مقاومت فرانسه بودند. نوجوانی خود را پس از ایام جنگ جهانی دوم در روستایی در نواحی مرکزی فرانسه به سر برد؛ جایی که حتی یک سینمای کوچک آماتوری هم بنا کرده بود.

پس از آن وارد دانشگاه سوربن در پاریس شد تا داروسازی بخواند، اما در عوض پس از آشنایی با ژان لوک گدار و سینه‌کلوب به نویسندگان و منتقدان مجله‌ی نقد و تحلیل فیلم کایه‌دوسینما پیوست.

در آن سال‌ها آندره بازن و منتقدان چپ‌گرای دیگر این مجله از جمله گدار، بنیان‌های سینمای کلاسیک هالیوود را زیر سئوال برده بودند. برخی از نویسندگان کایه‌دوسینما از جمله بازن به هیچکاک به عنوان سینماگری می‌نگریستند که پدیده‌ای نو در سینمای مسلط به شمار می‌رود. یعنی به جای تهیه‌کننده، کارگردان نقش اصلی را برعهده دارد؛ یا به عبارت دیگر به جای سرمایه و تولید، تفکر و اندیشه‌ی خلاق، نقش اصلی را در تولید فیلم ایفا می‌کند. اصطلاح مشهور تئوری مولف که بعدها در عمل از سوی برخی دیگر از منتقدان این مجله به ویژه گدار به چالش کشیده شد از همین دوران می‌آید.


شابرول با کمک اریک رومر در سال ۱۹۵۷، کتابی تحت عنوان هیچکاک منتشر کردند که در آن آشکارا نظریات بازن درباره‌ی تئوری مولف را بازنمایان ساختند. این کتاب مبتنی بر تحلیل فیلم مرد عوضی هیچکاک بود. شابرول پیش از آن به اتفاق تروفو مصاحبه‌ای هم با هیچکاک انجام داده بود که شاید خمیرمایه‌ی مصاحبه‌ی طولانی تروفو با هیچکاک شد که چندسال بعد منتشر شد.

سال بعد شابرول، نخستین فیلم خود را تحت تاثیر هیچکاک می‌سازد: سرژ زیبا که بخشی از هزینه‌ی آن از ارثیه‌ی همسرش تامین شده بود.

شابرول برای این فیلم جایزه‌ی سینمایی ژان ویگو را دریافت کرد که معمولاً به کارگردان‌های جوان اهدا می‌شود؛ جایزه‌ای که سال بعد هم به نخستین فیلم گدار تعلق گرفت، و هم‌چنین جایزه‌ی بهترین کارگردانی از جشنواره‌ی لوکارنو در سوئیس دریافت کرد.

دومین فیلم شابرول اما وی را به شهرت رساند: پسرعموهاکه جایزه‌ی خرس طلایی جشنواره‌ی برلین را ربود. لدا با بازی ژان پل بلموندو، سومین فیلم شابرول بود که هم‌چنان تحت تاثیر هیچکاک قرار داشت و مانند فیلم قبلی‌اش با موفقیت تجاری روبه‌رو شد.

در همین زمان از نفس افتاده‌ی گدار، آغازگر موج نو تلقی شد و شابرول زنان خوب را ساخت که ترکیبی از ملودرام، کمدی و ابزورد بود.


با فیلم چشم شیطان (۱۹۶۲)، سبکی که به شابرولی مشهور شد، خود را نمایان می‌سازد؛ فیلمی که به شهرت او در عرصه‌ی بین‌المللی منجر شد. داستان فیلم، به اقامت یک روزنامه‌نگار در منزل یک داستان‌نویس در جنوب آلمان می‌پردازد که به بروز اختلافات عمیق در زندگی این داستان‌نویس با همسرش منجر می‌شود؛ نقدی صریح و گزنده از شیوه‌ی زندگی بورژوازی؛ مولفه‌ای که در اغلب فیلم‌های شابرول به چشم می‌خورد.

شابرول حتی فیلم‌هایی با اسم محرمانه: تایگر، نسخه‌ی فرانسوی جیمزباند و از روسیه با عشق را با بازی و نوشته‌ی راجر هنین می‌سازد و دو سال بعد، نسخه‌ی دیگری از همین سری را با عنوان مامور ما تایگر می‌سازد.
قصاب (۱۹۷۰) سرآغاز دوران طلایی سینمای شابرول است؛ داستان رابطه‌ی شکننده‌ی یک زن و یک قصاب، و شک زن به دست داشتن او در قتل سریالی زن‌های شهرک؛ آمیزه‌ای از تعلیق و شک هیچکاکی با ملودرام فرانسوی؛ فیلمی که هیچکاک خود گفته بود که آرزو داشت سازنده‌ی آن بود.


سال بعد نخستین فیلم انگلیسی او براساس رمان پلیسی مشهور ده روز عجیب الری کوئین با بازی اورسن ولز، آنتونی پرکینز و میشل پیکولی ساخته می‌شود.


پس از آندکتر پاپول (۱۹۷۲) با بازی ژان پل بلموندو و میا فارو، کمدی سیاهی درباره‌ی رابطه‌ی یک زن و مرد، با موفقیت تجاری بسیاری روبه‌رو شد.

این موفقیت شش سال بعد با ویولت نیز تکرار شد و ایزابل هوپرت جایزه‌ی بهترین بازیگر زن جشنواره‌ی کن را برای همین فیلم از آن خود ساخت.

شابرول تا پایان عمرش در طول نزدیک به نیم قرن به طور متوسط سالی یک فیلم ساخت که از آن میان در دهه‌ی هشتاد می‌توان به آوای جغد، داستان یک زن و در دهه‌ی نود به مادام بوواری، مراسم (که ایزابل هوپرت برای آن جایزه‌ی سزار را برای بهترین بازیگر زن ربود و شابرول آن را با طعنه یکی از آخرین فیلم‌های مارکسیستی خواند) و کلاهبردار اشاره کرد.

شابرول در دهه‌ی هفتاد زندگی‌اش شش فیلم ساخت: برای شکلات متشکرم، گل شیطان، ساقدوش عروس، کمدی قدرت، دختر دونیمه و بلامی.

شابرول که خود را چپ می‌خواند در بخش مهمی از دوران فیلمسازی‌اش مانند گدار با یک گروه واحد کار کرده است؛ از جمله با فیلمنامه‌نویسی به نام پل ژگوف که در بسیاری از فیلم‌های او فیلمنامه‌نویس بوده است.

از بورژوازی تا نقد اجتماعی

سینمای شابرول اگرچه برخلاف اغلب موج نویی‌ها، سینمایی بود که با بدنه‌ی تجاری سینما کمابیش سازگار بود، اما نقد صریح او علیه خصلت‌های بورژوازی و ناکارآمدی سیستم سیاسی، اقتصادی و فرهنگی سرمایه‌داری و به ویژه سازوکار اخلاقی جامعه که در ظاهر چهره‌ای پرآرایش از اخلاق‌گرایی داشت و در باطن آکنده از تضاد، تعارض و پلشتی‌های درونی بود در قالب‌های مختلف به ویژه طنز سیاه در فیلم‌های شابرول نمایان می‌شود.


شابرول که خود شانس ساختن فیلم را مرهون ارثیه‌ی بادآورده‌ی همسرش می‌داند گفته بود که سینما برای او آینه‌ای برای بازنمایی پلشتی‌های بورژوازی بوده است.

در واقع شابرول در اغلب فیلم‌های خود این تعارض بین اخلاق‌گرایی و فساد درونی بورژوازی را نمایان می‌سازد؛ طبقه‌ای که نه تنها می‌کوشد تا برتری اقتصادی و سیاسی خود را به هر بهایی حفظ کند بلکه خود را پاسدار فرهنگ و اصول اخلاقی جامعه نیز جا می‌زند، اما در حقیقت از درون درحال تلاشی است.

تعارض طبقاتی در اغلب فیلم‌های شابرول، محملی است برای روشن ساختن زوایای تاریکی از منطق فرهنگی نظم رو به انقراض موجود در جامعه‌ی سرمایه‌داری. از این‌رو است که فیلم‌های او نه تنها برای تماشاگر معمول فرانسوی بلکه برای هر بیننده‌ی دیگری در هر گوشه از دنیا که خود را با این نظم و منطق تحمیلی درگیر می‌یابد جذاب و دوست داشتنی هستند.

شابرول در آخرین فیلم خود به تعارض بین وظیفه و نقش و قراردادهای اجتماعی طبقه‌ی متوسط می‌پردازد و تحقیق کارآگاه فیلم را به جست‌وجویی برای درک خودآگاهی اجتماعی طبقه‌ی متوسط فرانسه می‌کشاند؛ اثری که شاید بخش مهمی از سبک و نگاه انتقادی او به جامعه را در واپسین روزهای زندگی‌اش نمایان سازد.

کارنامه‌ی سینمایی شابرول پس از نزدیک به نیم قرن بسته شد؛ کسی که گفته بود: «من سینما را چون گلی برای جهان هدیه آورده‌ام»، دوازدهم سپتامبر ۲۰۱۰ در پاریس چشم از جهان فروبست.
امید حبیبی‌نیا
Radio Zamaneh

۶/۱۶/۱۳۸۹

توكا نيستاني


توکا نیستانی ( کارکاتوریست ، برادر مانا نیستانی و از پسران منوچهر نیستانی شاعر مرحوم، اهل كرمان) از ایران رفت ... در وبلاگ شخصی‌اش علت رفتنش را توضیح داده، خالی از لطف و واقعیت نیست؛راستش این‌جا موندن...! اصلا، شما مي‌دانيد داستانٍ گرین کارت چیه؟ می‌گن می‌شه تو لاتاری بٌرد ؟

از زندگی مجرمانه خسته شده بودم... به چند پسر و دختر طراحی درس می‌دادم که مجاز نبود، برای طراحی از مدل زنده استفاده می‌کردم که مجاز نبود، سر کلاس صحبت‌هایی می‌کردم که مجاز نبود، بجای سریال‌های تلویزیون خودمان کانال‌هایی را تماشا می‌کردم که مجاز نبود، به موسیقی‌ای گوش می‌کردم که مجاز نبود، فیلم‌هایی را می‌دیدم و در خانه نگهداری می‌کردم که مجاز نبود، گاهی یواشکی سری به "فیس بوق" می‌زدم که مجاز نبود، در کامپیوترم کلی عکس از آدم‌های دوست‌داشتنی و زیبا داشتم که مجاز نبود، در مهمانی‌ها با غریبه‌هایی معاشرت می‌کردم که مجاز نبود، همه‌جا با صدای بلند می‌خندیدم که مجاز نبود، مواقعی که می‌بایست غمگین باشم شاد بودم که مجاز نبود، مواقعی که می‌بایست شاد باشم غمگین بودم که مجاز نبود، خوردن بعضی غذاها را دوست داشتم که مجاز نبود، نوشیدن پپسی را به دوغ ترجیح می‌دادم که مجاز نبود، کتاب‌ها و نویسنده‌های مورد علاقه‌ام هیچکدام مجاز نبود، در مجله‌ها و روزنامه‌هایی کار کرده بودم که مجاز نبود، به چیزهایی فکر می‌کردم که مجازنبود، آرزوهایی داشتم که مجاز نبود و... درست است که هیچ‌وقت بابت این همه رفتار مجرمانه مجازات نشدم اما تضمینی وجود نداشت که روزی بابت تک تک آن‌ها مورد مؤاخذه قرار نگیرم و بدتر از همه فکر این‌که همیشه در حال ارتکاب جرم هستم و باید از دست قانون فرار کنم آزارم می‌داد


توكا نيستاني


توکا نیستانی ( کارکاتوریست ، برادر مانا نیستانی و از پسران منوچهر نیستانی شاعر مرحوم) از ایران رفت ... در وبلاگ شخصی اش علت رفتنش را توضیح داده خالی از لطف وواقعیت نیست ؛ راستش اینجا موندن با این اوصاف واسه همه خطریه ! این داستانٍ گرین کارت چیه راستی میگن میشه تو لاتاری بٌرد ؟ ،






از زندگی مجرمانه خسته شده بودم... به چند پسر و دختر طراحی درس می‌دادم که مجاز نبود، برای طراحی از مدل زنده استفاده می‌کردم که مجاز نبود، سر کلاس صحبت‌هایی می‌کردم که مجاز نبود، بجای سریال‌های تلویزیون خودمان کانال‌هایی را تماشا می‌کردم که مجاز نبود، به موسیقی‌ای گوش می‌کردم که مجاز نبود، فیلم‌هایی را می‌دیدم و در خانه نگهداری می‌کردم که مجاز نبود، گاهی یواشکی سری به "فیس بوق" می‌زدم که مجاز نبود، در کامپیوترم کلی عکس از آدم‌های دوست‌داشتنی و زیبا داشتم که مجاز نبود، در مهمانی‌ها با غریبه‌هایی معاشرت می‌کردم که مجاز نبود، همه‌جا با صدای بلند می‌خندیدم که مجاز نبود، مواقعی که می‌بایست غمگین باشم شاد بودم که مجاز نبود، مواقعی که می‌بایست شاد باشم غمگین بودم که مجاز نبود، خوردن بعضی غذاها را دوست داشتم که مجاز نبود، نوشیدن پپسی را به دوغ ترجیح می‌دادم که مجاز نبود، کتاب‌ها و نویسنده‌های مورد علاقه‌ام هیچکدام مجاز نبود، در مجله‌ها و روزنامه‌هایی کار کرده بودم که مجاز نبود، به چیزهایی فکر می‌کردم که مجازنبود، آرزوهایی داشتم که مجاز نبود و... درست است که هیچ‌وقت بابت این همه رفتار مجرمانه مجازات نشدم اما تضمینی وجود نداشت که روزی بابت تک تک آن‌ها مورد مؤاخذه قرار نگیرم و بدتر از همه فکر این‌که همیشه در حال ارتکاب جرم هستم و باید از دست قانون فرار کنم آزارم می‌داد