۴/۰۶/۱۳۸۳

اين جا فرداست !

خسته خسته از در بيرون آمد .‏ سرش را بالا گرفت ‏. سينه اش را جلو داد . نگاهي به آ سمان ُپر از اسمان خراش انداخت . وقتي آبي آسمان را نديد ، آهي كشيد و با يك حركت استخوان هاي خشك شده اش را به صدا در آورد و راه افتاد . او امروز پس از مدت ها ‏ توي دستشويي أداره ، خودش را در آ يينه ديده بود . مرد پشم آلودي كه جا بجا موهاي ژوليده اش سفيد شده بود و چشم هايش مثل چاهي كه رو به خشك شدن بود ، تا عمق كاسه ي‏ سرش پايين رفته بود و از همه بدتر چين وچروك هايي كه تمام پيشاني و زير چشم هايش را پوشانده بود . او اول باور نكرده بود و بعد كه با دست ، پوست گونه هاي بر آمده اش را كشيده بود ، باور كرده بود كه اين مرد ، خودش است . انوقت سرش را جلو برده و با دقت به خودش نگاه كرده بود و اگر يكي از همكار ها به او نگفته بود « مگر ديوونه شدي ؟ » تا ظهر همان جا مي ماند و خودش را وارسي مي كرد .
كيفش را بردا شت وبه راه افتاد و سعي كرد به قيافه ي آن مرد فكر نكند . ولي اين كار غير ممكن بود . مرد كسي نبود غير از خودش . خودي كه هيچ كس را نداشت و توي اين همه ازدحام گم شده بود . خودي كه گذشته اي نداشت .زير سايه ي درختي ايستاد كيفش را به زمين گذاشت و سعي كرد افق را پيدا كند و از خودش پرسيد « از كي تا حالا … ؟»
چله‌ي تابستان بود و مرد ديگر طاقت رفتن نداشت . خودش را به داخل پارك انداخت. و روي نيمكتي زير درخت انجير ، نشست . هنوز درست جاگير نشده بود كه دست خنكي دست او را گرفت و گفت « فالته ببينم »
دختر آن قدر جوان و شاداب بود كه بدون فكر دستش را به دست او داد. دختر توي چشمش خنديده بود و سر انگشتش را به كف دست او كشيد و گفت « عمرت درازه ، مي بيني خط تا وسط انگشتات رسيده ...»
كف دست عرق كرده ي مرد به خارش افتاد . خنديده . دختر گفت « نخند ، ماچش كن ! » كف دستش را بوسيد . به اطرافش نگاه كرد . هيچ جا سايه اي و نيمكتي نديد .
دختر دست او را كشيد و گفت « اوه ه ، چقزه لفتش مي دي » و ادامه داد . « يه زن مي بينم . نه . چن تا ، هيزي ؟ شوخي كردم ، يكي بيشتر نيس . . .غريبه نيس، خوديه .»
او با خنده خنده گفت« خودت نيستي ؟ »
دختر دستش را ول كرد و خودش را عقب كشيد . او به طرفش رفت و دستش را كشيد و گفت « هر چي بخوائي مي دم !»
دختر فحشي داد از جايش بلند شد . او رهايش نكرد . به دور بر ش نگاه كرد . هيچ كس نبود دستش را دور كمر دختر انداخت و او را به طرف خودش كشيد . دختر با تحاشي از بغل او در رفت . او كنترلش را از دست داد . مي خواست بيفتد كه دستي قوي زير بغل هايش را گرفت و دست ديگري ، دست هاي او را به زور جلو كشيد و دستي ديگر ، پيراهن سفيد و بلندي را بر عكس به تن او كشيد . تا مرد خواست اعتراض كند ،، آستين هاي بلند پيراهن را دور تنش پيچاند‌ه و گره زدند. او دهنش را باز كرد و گفت « ِاه . . . » دستي چسب را روي دهنش چسباند و دستها از زمين بلندش كردند به داخل آمبولانس قرمز رنگ بردند .
از آن همه مردمي كه مثل مورچه مي آمدند ومي رفتند ، هيچ كس كيف سياه و قديمي‌ي را كه تنها وبي صاحب وسط پياده رو ايستاده بود نديد.
30/ 5/ 82



۳/۲۸/۱۳۸۳

شايد اين‌كه مي‌خوانيد يك قصه نباشد و شايد در پايان دهنتان باز بماند و شايد هم فحشم بدهيد و شايد همه‌ي اين شايد‌ها به دليل كمبود قافيه باشد و شايدهم هيچ كدام نباشد و يا شايد …
…عين يك عكس بود . تو قاب پنجره نشسته بود و موهاي سياه و افشانش را روي سينه هاي كوچكش ريخته و يك گل سرخ كوچك توي دهنش گذاشته بود و ميخ خيابان بود و شايد ميخ من . دلم هُري ريخت . پاهام سست شد . چه نگاهي ؟ بميري، دختر …يعني برم طرفش ؟ تو ديگه كي هستي ؟ خب برو شاخت كه نمي زنه …
…داره مياد . بالاخره به تور افتاد . مي دونستم . مامان مي‌گه « وختي ايجوري به خودت مي‌رسي ديگه هيش مردي نمي‌تونه از اين قيافه ي مظلوم و قشنگ بگذره . » نيگا چه نگاهي‌ام مي‌كنه . انگار تا حالا زن نديده . حرصش گرفته . بايدم بگيره . مي‌گي چي مي‌گه ؟ متلك مي‌گه يا قربون صدقه‌م مي‌ره . واي كه راه رفتنش آدمو ديوونه مي كنه . چه نازي داره . اين مي‌باس دختر خلق بشه . چه موهاي بلند و خوش‌رنگي . چه كمر باريكي . خوش به حالش . لباشو نيگا ! انگار رُژ ماليده . واي‌ي‌ي مژه‌هاش . چه نگاهي . مثل ديوونه ها . بايدم ديوونه بشه ، بيچاره . چرا اينجوري نيگام مي كني ؟ مي خواي چكاركنم ، پاشم در برم . غلط كردي . اگر كسي‌م بايد در بره ، تويي نه من .بيچاره ، مي خوام بدبختت كنم . مي‌خوام كاري كنم پشت اين پنجره زانو بزني و اونقد التماس كني تا جونت در بره . …
…مي‌ارزه . باور كن مي ارزه . اونقد كه برا يه لبخندش ،همه چيزمو بدم . آخ خ خ خ اگه …
…اگه چي ؟ چي مي‌دي يه ماچت بدم ؟ به كله واي‌ميسي ‌؟ حاضري مژه‌هاتو يه دونه يه دونه بكنم . نه . همون كه گفتم. اونقد سرگرمت مي‌كنم تا مدرسه‌ها تعطيل شن و اونوقت مي‌گم زانو بزني و داد بزني …قبول؟
…يه نقشه‌اي داره پسر . تو چشاشو نيگا . يعني تو سرش چي مي‌گذره ؟ حالا چي مي خواي بگي ؟ واي … اين ديگه چي بود؟…
…هي مواظب باش پسر ! شصت پات نره تو چِشت ! اون كه ديدي بهش مي‌گن جو . اينم يه درخته . مواظب كله‌ت باش …
پسرك مستقيم به طرف پنجره رفت . دختر نگاه از نگاهش بر نمي داشت و پسر همانطور كه نگاهش مي كرد آن‌قدر جلو رفت كه دختر هُرم نفس هايش را حس مي كرد .پسر دستش را بر لبه‌ي پنجره گذاشت صورتش را تا جلوي صورت دختر جلو برد . انگار دنبال جمله‌قشنگي بگردد ، مكث كرد و…
… خُب مي گفتي ؟ چي شد؟ زبونتو گربه خورده ؟بگو نترس . مي ترسي ؟ هان . لباتو غنچه كن ، آفرين . آب دهنتو فرو بده كه …
« تو چقد زشتي ، انتر »
به نظر شما چكاري غير از اين مي‌توانست انجام دهد ؟ يا من مي‌توانستم به چه كاري وادارشان كنم ، خيلي زور زدم ، اما نشد .


۳/۲۷/۱۳۸۳

آيا لزوماً يك كار هنري خوب بايد براي اكثريت نامفهوم باشد؟

ما نمي توانيم در تنهايي از هنر خود لذتي ببريم؛ ما خواستار آنيم تا ديگران را درشكوه آنچه هر روزه از دنياي حس ها شكار مي كنيم شريك كنيم و در مقابل علاقه منديم از دستاوردهاي ديگران بهره مند شويم. اگر نقاش معيارهاي رايج را در كار خود رعايت نكند اثرش براي بسياري قابل درك نخواهد بود. برعكس اگر وي معيارهاي متداول را رعايت كند رضايت عوام را به دست خواهد آورد، اما خودش در نهايت ناراضي خواهد بود. در بين هنرمنداني كه به روش آكادميك كار مي كنند ممكن است افراد باا ستعدادي يافت شوند اما مشكل اينجاست كه همگي آنها با توجه به استانداردهاي رايج كار مي كنند و از اين رو پي بردن به استعداد چنين افرادي مشكل خواهد بود. سوال اين است كه آيا لزوماً يك كار هنري خوب بايد براي اكثريت نامفهوم باشد؟
نه، حقيقت آن است كه اين حالت نتيجه اي گريز ناپذير و در عين حال موقتي است اما به هيچ وجه لازمه يك اثر خوب نيست.
مشاهده اثري كه گويي قابليت تبدل جوهري دارد و درك آن حتي براي ورزيده ترين چشمها نيز مشكل است لذت بخش است. چنين اثري كه راز خود را كم كم فاش مي كند گويي در برگيرنده دنيايي از پاسخها است كه منتظر ما هستند تا پرسشهايمان را مطرح كنيم. لئوناردو داوينچي در اين باره مي گويد: " ما به خوبي مي دانيم كه چشم ما قادر است در يك نگاه فرمهاي بي شماري را از نظر بگذراند، اما در يك لحظه مي تواند تنها يك تصوير را درك كند. شما هم اكنون مي توانيد كل اين صفحه را در يك نگاه مشاهده كنيد و نتيجه گيري نماييد كه آن مملو از حروف است اما نمي توانيد در اين حال تك تك اين حروف و يا معناي آنها را به طور هم زمان درك كنيد. براي اين منظور بايد تك تك كلمات و خطوط را با دقت بخوانيد. اين كار درست مانند بالا رفتن از پله هاي يك ساختمان بلند براي رسيدن به بام آن است. "
گرچه هدف نهايي هر هنري برقرار كردن ارتباط با مخاطبان است، اما اين به آن معنا نيست كه ارتباط فوق بايد به زبان مخاطبان باشد، بلكه اين ارتباط بايد از طريق زبان خود آن هنر كه هدف آن لزوماً بطور كامل فهميده شدن نيست صورت پذيرد. همين حقيقت در مورد اديان و فلسفه هاي گوناگون نيز صادق است. هنرمندي كه از توضيح دادن خود امتناء مي ورزد نيرويي دروني را در خويش بوجود مي آورد كه درخشش آن فراگير مي شود. از راه كامل كردن خودمان است كه مي توانيم انسانيت را خالص نمائيم، با غني ساختن خودمان است كه مي توانيم ديگران را غني كنيم، با شعله ور ساختن يك ستاره است كه مي توانيم هستي را خشنود سازيم. دانش عيني و تمام آنچه كه توده مردم از فرمهاي ظاهري برداشت مي كنند چيزي بيهوده و رايج است، اما يك هنرمند ، قانوني غير از قانون ذائقه خويش را نمي شناسد. از اين نقطه به بعد با مطالعه ظواهر ديگر زندگي فيزيكي و ذهني ، بكارگيري آنها را مي آموزد. او به حيطه متافيزيك، كيهان شناسي و رياضيات پاي مي گذارد و از اين كار لذت مي برد. اما در اين كار در جستجوي قطعيتي نيست چرا كه قطعيتي وجود ندارد. آنچه وجود دارد تنها عشق است. يك رئاليسم واقعيت را در ذهن خود شكل مي دهد، چرا كه تنها يك حقيقت وجود دارد و آن حقيقت ماست كه سعي در واداشتن همگان به درك آن مي نمائيم. در اين راه ايمان به زيبايي است كه ما را نيرو مي بخشد.
هدف از يك اثر ، هدايت ذهن بيننده به ژرفاي قوه تخيل او و كمك به وي جهت شناخت هستي است.
هيچ چيز واقعيتي خارج از وجود ما نيست، هر چيز واقعي نتيجه تطابق يك حس با يك جهت گيري ذهني فردي است. ما تنها از وجود واقعياتي مطمئن خواهيم بود كه در ذهن ما شكوفا گردند. آيا تمام اين حرفها به آن معنا است كه حال ما بايد از امپرسيونيست ها پيروي كرده و تنها به حواس خود متكي باشيم؟
به هيچ وجه. ما به دنبال اجزاي ضروري حقيقت هستيم، اما آن را در شخصيت خود جستجو مي كنيم ، نه در تصويري كه رياضي دانان يا فلاسفه از ابديت ارائه مي نمايند. علاوه بر اين همانطور كه گفتيم تنها تفاوت بين امپرسيونيست ها و ما تفاوت در شور و هيجان است، ما نيز نمي خواهيم غير از اين باشد. چشم مي تواند تصاوير بيشماري از يك شيء دريافت نمايد، به همين ترتيب ذهن نيز مي تواند همين ميزان تصوير را درك كند. ادامه دارد ...


۳/۱۵/۱۳۸۳

هنرى ميلر
- ترجمه اميد نيك فرجام
- : انسان يا زنده و زنده تر مى شود يا بيش از پيش به مرگ تن مى دهد. با داروى انرژى زا و تزريق خونِ تازه كارى از پيش نمى رود. انسان وقتى تازه مى شود كه سر تا پايش را عوض كند، بايد دلش را عوض كند كه يك يك سلول هاى زنده بدن را تغيير مى دهد. هر كارى كمتر از خانه تكانيِ دل قطعاً فاجعه به بار مى آورد. و اين دليلى است بر اين كه چرا زمانه همواره بد بوده است. چرا كه اگر دل عوض نشود هيچ عملى به ميل و اراده انسان نخواهد بود. شايد ميل و اراده اى هم در كار باشد و با تلاش هايى فراوان همراه شود (مثل جنگ و انقلاب و غيره)، اما زمانه را تغيير نخواهد داد. در واقع بيشتر احتمال دارد كه اوضاع بدتر شود.

در طول قرن هاى بى شمار فقط تعداد انگشت شمارى انسان ظاهر شده اند كه به گمان من واقعاً فهميده اند كه چرا زمانه همواره بد است. آنها با زندگى منحصر به فرد خود ثابت كرده اند كه اين «واقعيت» غم انگيز جزء توهمات انسان است. اما ظاهراً هيچ كس آنها را درك نمى كند. و درست اين است كه اين طور باشد. اگر مى خواهيم زندگى خلاقانه اى داشته باشيم، مسئوليت سرنوشت مان بايد بر عهده خودمان باشد، و اين كاملاً عادلانه است. توقع اين كه ديگران كارى را بكنند كه خود قادر به انجام آن نيستيم مانند باور داشتن به معجزه هايى است كه هيچ مسيحايى خواب انجام شان را هم نمى بيند. كلِ طرح سياسى اجتماعى دنيا سرتاپا جنون آميز است، چرا كه بر شالوده زندگى عاريتى بنا شده است.

انسان واقعى به دولت و قانون و اخلاقيات نيازى ندارد، رزمناو و باتون و بمب افكن و مانند اين ها كه ديگر هيچ. البته انسان واقعى به سختى يافت مى شود، اما فقط حرف زدن از اين انسان است كه ارزش دارد. چرا وقت خود را با حرف زدن از آشغال ها تلف كنيم؟ كلِ بشريت و توده مردم است كه اين زمانه هميشه بد را سبب مى شود. دنيا فقط آينه اى است كه در برابرمان گذاشته اند. اگر حال تان را به هم مى زند، خب، بالا بياوريد، دوستان، داريد به پك و پوز خود نگاه مى كنيد، نه چيز ديگر!

گاهى به نظر مى رسد نويسنده از يافتن ايراد زمانه و نشان دادن كژى ها لذتى حيوانى و آزارنده مى برد. شايد هنرمند چيزى نيست جز نمونه و تجسم اين ناسازگارى و عدم توازنِ همه گير. شايد اين امر دليلى باشد بر اين كه چرا در كشورهاى بى طرف (مانند هلند و سوئيس) هنر حضورى چنين اندك دارد، يا چرا در كشورهايى كه در معرض تحولات سياسى و اجتماعى بزرگ اند (روسيه، آلمان، ايتاليا) دستاوردهاى هنرى ارزشى اندك و قابل چشم پوشى دارند. اما دستاوردهاى هنرى چه كم باشند و چه بى ارزش، نبايد فراموش كرد كه هنر فقط چاره اى موقتى و جانشين آن چيز واقعى است. فقط يك هنر است كه اگر امتحانش كنيم آن چيزى را كه «هنر» خوانده مى شود نابود خواهد كرد. من با هر سطرى كه مى نويسم «هنرمند» درون خود را مى كشم. با هر سطر يا مرتكب قتل مى شوم يا خودكشى.

نمى خواهم به ديگران اميدى بدهم يا منبع الهام شان باشم. اگر معناى الهام گرفتن را مى دانستيم هرگز منبع الهام كسى نمى شديم. آن گاه به بودن بسنده مى كرديم. در شرايط حاضر نه به كسى الهام مى بخشيم و نه به يكديگر كمك مى كنيم: فقط با عدالتى بى روح و عينى سروكار داريم. من كه به نوبه خود چيزى از اين عدالت كثيف را نمى خواهم؛ يا بلندنظرى همدلانه مى خواهم يا ناديده گرفته شدن مطلق. صادقانه بگويم، چيزى كه من مى خواهم بسيار بيشتر از آن چيزى است كه انسان ها بتوانند به من بدهند. من همه چيز را مى خواهم. همه را مى خواهم- يا هيچ. اين جنون آميز است، مى دانم، اما منظور من نيز همين است.