۱۰/۱۰/۱۳۸۴


« كاشكي كلاهي داشت »


مثل هميشه هيچ‌كس نبود . هيچ‌چيز نبود و او مثل هميشه غر نزد « خدايا اگر صلاح مي دوني ، ديگه راحتم كن » .
مثل هميشه اول به آشپز‌خانه نرفت و كتري را روي بار نگذاشت ، ظرف‌هاي نشسته را نشست و از فرط خستگي و بي‌فكري بچه‌ها گريه نكرد . تازه خوشحالم شد كه هيچ‌كس نبود . گوني‌اش را روي زمين انداخت و كنارش نشست .
نخي كه خفت گلوي گوني را محكم گرفته بود ، باز كرد . مثل هميشه چشم‌هايش را بست و نيت كرد « خدايا …! »
دستش را به درون گوني برد و اولين تكه را لمس كرد . لطيف بود و نرم . چراغي در دلش روشن شد .« خوشبخت مي‌شه » دستش را پس و پيش كشيد . سر و ته آن پيدا نبود « يعني چيه ؟ خدايا…»
هميشه با اولين تكه نيت مي كرد و از رنگ و جنس و بزرگي و كوچكي آن سرنوشت آن را كه مي خواست حدس مي‌زد .
باز هم دستش را روي لطافت پارچه كشيد . باز‌هم از ماهيت آن چيزي نفهميد .« كاشكي مي‌فهميدم ، اون‌وخ … » چشم‌هايش را باز كرد . اما به دستش نگاه نكرد و داخل گوني . مي‌ترسيد با ديدن آن نيتش باطل شود . مي‌ترسيد وسوسه شود و تكه‌ي ديگري را بردارد . چيزي كه مطابق ميل و نيتش باشد . نه آنچه را كه اول از هر چيز زير دستش آمده . دوباره چشم‌هايش را بست . باز هم زمزمه كرد « خدايا … »
صداي موتورسيكلتي از پيچ كوچه پيچيد . از ديوارها و كناره‌ي در گذشت . زن چشم ‌هايش را باز كرد و
« اونقدر دَس َدس كردي تا اومد ، تا …»
وقتي او مي‌آمد ، به هيچ‌چيز رحم نمي كرد و به هيچ كس . گوني را زير بغل مي زد و همان طور كه مثل اجل معلق آمده بود ، مي‌رفت و حالا … چرخ‌ها مي‌چرخيدند و صدا …
زن فرز‌تر از سني كه داشت ، از جايش بلند شد . سر گوني را گرفت و به طرف حياط كشيد .
صدا ، صدا ، چرخ ها و باز‌هم صدا … انگار از سر كوچه تا اين‌جا ، هزار سال فاصله بود. تا گوني را پشت در انداخت و در را بست ، صد بار ُمرد و زنده شد و مثل ُمرده‌هاي جان به پشت ، پشت در وا‌ رفت .
« مي‌فهمه . خر كه نيست . خودش شيطونو درس مي‌ده ، اونوخ من … »
صدا هنوز نرسيده بود . هنوز ديوارهاي كوچه را مثل گوش‌هاي زن مي‌دريد و جلو مي‌آمد . زن مي‌خواست از پشت در بلند شود . مي‌خواست مثل هميشه خودش را به آشپزخانه برساند تا وقتي آمد ، شك نكند . اما رمق از دست و پايش رفته بود و قلبش مثل ُدهل مي‌كوبيد . به خودش فشار آورد و سعي كرد از جلوي در دور شود . پاها تا وسط آمدند و ديگر … كمرش را به كمك گرفت و مثل بچه اولش كه هيچ وقت چاردست و پا نرفت ، كون‌خز ، كون خز تا وسط سالن كشيد و آنجا از حال رفت . صدا تا جلوي در رسيده بود و نفس زن تا زير زبانش .
« كاشكي يه تيكه‌شو به خودم مي‌داد . كاشكي مي‌ذاشت يه خورده نيگاشون كنم . كاشكي يه قرون از پولشون به خودم مي‌داد . كاشكي … »
او مي دانست ، زن هر پنجشنبه به خانه‌هايي كه از قديم‌الايم مي‌شناختشان ، مي‌رود و مي دانست آنها علاوه بر چند توماني كه كف دستش مي‌گذارند ، كهنه لباس‌هايشان را هم به او مي دهند و زن مي‌دانست او هر جمعه ، گوشه‌ي جمعه بازار بساطش را پهن مي‌كند و تكه‌اي همه را مي‌فروشد .
صدا به جلوي در رسيد و زن ناليد « به زمين گرم بخوره ، همه‌شونو مي‌ريزه رو زرورق »
صدا روي زن آوار شد و خانه را پر كرد . زن بغض خفه شده را رها كرد . صدا از هيبت بغض ترسيد و از خانه به در رفت .از جلوي در گذشت . زن بغض را مهار كرد . ساكت شد . صدا از اولين خانه گذشت . دومي ، سومي . نفس زن برگشت . پاهايش جان گرفت . صدا جلوي خانه‌ي چهارم كه رسيد خفه شد . زن به خودش ، به ترسش و به گريه كردنش ، خنديد . نه انگار كه نفس تا زير زبانش رسيده بود و نه اينكه پيري كمرش را خم كرده باشد . مثل تازه‌جوان‌ها از جايش بلند شد . گوني را وسط كشيد . كنارش نشست « خدا كنه جابجا نشده باشد »
دستش را داخل گوني برد . هنوز اولين تكه بود . همان طور لطيف ، نرم . كسي گفت « زود باش »
كسي ديگر خنديد و گفت « به‌به ، چه پروپيمونه »
زن فكر كرد ، فكر خودش است كه پيش از ديدن تكه‌ي لطيف دارد نيت او را تاويل مي كند . خنديد . تكه را جمع كرد . تكه ،آن‌قدر لطيف بود كه ميان دست هاي چروكيده‌اش جمع شود . « چه طالع كوچلويي داره اين كوچولو دختر من »
هنوز حرفش تمام نشده بود كه سياهي دستي ، دستش را پس زد . گلوي گوني را جسبيد و آن را از جلوي زن برداشت و به طرف در رفت
« كجا بود ؟ چه جوري اومد ؟ ».
نفس زن همراه گوني از در بيرون رفت و نشئه‌ي صداي او كوچه را پر كرد .
« نره خر نشئه ، موتورو بيار جلو ، سنگينه »
نفس از صداي نكره‌ي مرد ، ترسيد و به داخل سالن برگشت . زن زير آوار صداي موتور دستش را باز كرد . سرخي شورت زنانه‌اي به او خنديد . زن گونه‌اش را خراشيد و كسي با طعنه گفت « بهتر از اين نمي‌شه ، بايد كُلاشو بالا بزنه »
زن با گريه گفت « كاشكي كلاهي داشت »

19/1/ 84

۹/۲۶/۱۳۸۴


تقديم به بم و همه‌ي عزيزاني كه دو سال قبل خاك زمين‌گيرشان كرد و هنوزم كه هنوز است كسي برايشان كاري نكرده است

شايد بمبي منفجر شد و صدايي به عظمت همه ي صداهايي كه هيچ وقت نبوده ، پرده هاي گوش مرد را
پاره كرد . و شايد … وحشت زده از جايش بلند شد . همه جا تاريك بود . فكر كرد مثل هميشه خواب ديده . فكر مي كرد هنوز هم خواب است . صدا هنوز بود و لرزه هايي كه همه چيز را مثل پر هاي بالشي كه از سر شوخي پاره كرده باشي توي هوا معلق كرده بود . بوي خاك و صداي سقوط . از جايش نيم خيز شد .بيدار بود . به نظرش رسيد فرياد مي كشد و كسي را صدا مي زند . كي ؟ به اطرافش نگاه كرد . هيچ چيز ديده نمي شد . بچه ها ؟! بچه اي نداشت . اون لامصب نازا بود . خودش كجاست ؟ صدايش كرد . صدايي نبود . سعي كرد بفهمد چه اتفاقي دارد مي افتد . اما ذهنش كار نمي كرد . صدا هنوز بود و ساختمان مثل گهواره اي به اين طرف و آن طرف تاب مي خورد . كجا بود . ؟ او كجاست . هيچ وقت به فكر او نبود و حالا . .. فرياد كشيد صدايش كرد . نيم خيز شد خودش را به طرف جايي كه او هميشه مي خوابيد كشاند . وسط راه ماند "بگذار بره "
" بره ؟"
ماند . هيچ چيز ديده نمي شد . هيچ صدايي نمي شنيد . دلش تاب نياورد .
" خودتو نجات بده "
از جايش بلند شد . انگار كسي توي تاريكي در كمينش باشد ؛ با ضربه اي از جا بلندش كرد و به جايي كه نمي‌دانست كجاست ؛ پرت كرد . ترسيد فرياد زد " كجايي ؟"
هيچ كس جواب نداد . سعي كرد خودش را كنترل كند و با وجود آن‌همه تاريكي ، در را پيدا كند .
"در ؟ "
دستش را به اين‌طرف و آن‌طرف ماليد . چيزي زير دستش بود . كتابش .
" پس من كنج اتاقم و در بايد اون روبرو باشه "
سينه خيز به طرف در رفت .باز هم به ياد او افتاد . ماند . كسي فرياد زد
" ولش كن ، مگر يه عمر نمي‌خواستي از شرش راحت بشي "
زمين ، درياي خروشاني شده و وقت ماندن نبود . از جا بلند شد وسعي كرد در مسير موج حركت كند . ديوارها به چرق چرق افتاده بودند . بايد برود . مي رفت . يك قدم به جلو ، سه قدم به عقب
" برو ، برو "
اما او ؟
" برو برو "
ديوار روبرو خم شد و مثل موجي كه به آخر راه رسيده باشد ؛ از هم پاشيد . ترس زمين‌گيرش كرد
" برو "
اما او ؟‌
" برو لامصب ، برو "
مي‌رفت نمي‌رسيد . باران خاك و سنگ به خفقانش انداخته بود . گوشه‌ي سقف ريخت ، او خودش را از زير آوار كنار كشيد . در يك آن ، نور قرمزي همه جا را پر كرد . او را ديد . وسط رختحواب نيم‌خيز مانده بود . به طرفش دويد و فرياد زد "‌بلند شو "
شنيد ؟‌ پس چرا تكان نخورد . عصباني شد و فرياد زد "حالا وقت قهر و ناز نيست ، پاشو "
گوشه‌ي ديگر سقف خودش را از قيد ديوار رها كرد . سرش به خارش افتاده بود و عطسه ...
" اه ، َاپشششووو ...پاشو لامصب ! "
زمين لرزيد، او چرخيد . موج مثل بچه‌اي گرفت و به ته اتاق پرتش كرد . همان جا كه او بود . حالا ديگر دري نبود ، ديواري نبود و مي‌توانست از هر طرفي خودش را نجات دهد . اما او !
" برو لامصب ، برو "
رفت ، يا نرفت ؟ اما او ! بيچاره !
آسمان برق زد . او يك آن به جاي زن نگاه كرد . دستش را به طرف او دراز كرده بود . بر گشت . نوك انگشت‌هايش را گرفت و گوشه‌ي سقف و تنها ديواري كه مانده بود اسيرش كرد .
صدا رفته بود و لرزه‌ها . همه‌جا ساكت بود . او بود و تاريكي . گوشش مي‌سوخت . موج انفجار پرده‌هاي گوشش را پاره كرده بود . صداي جنگ و توپ و فرياد و فرار ... كجا بود ؟
گفتند : بايد عملت كنيم و معلوم نيست بتوني دوباره بشنوي ، قبول مي كني ؟ "
سرش را تكان داد . كجا بود ؟ تاريكي . سياهي . قير . سكوت . اتاق عمل ؟ بعد از عمل ؟ دستش را روي گوشش كشيد ... " عملت خوب بود . حالا مي‌توني بشنوي ، ولي هر صداي شديد ..."
چيزي توي دستش تكان خورد . كسي كف دستش را مي‌خاراند . نوك انگشت‌هاي او. ؟ زلزله . بوي خاك . آوار ، او ...
" كجايي ؟ "
هيچ‌كس جواب نداد . شايد هم نشنيد . دست دوباره تكان خورد . يعني شنيده بود ؟
" زنده اي ؟ "
" اي كاش نبود "
" نبود؟"
او بود كه گفت ، يا كس ديگري بود كه ...؟ انگشت‌ها تكان خوردند . " مي خواد ببينه زنده‌م يا نه ؟ !" جوابش را نداد . زن به گريه افتاد و او جيغ كشيد " ولم كن ، دست از سرم وردار ، بابا من هر چي بايد مي‌كشيدم ، كشيدم . ولم كن . مي‌فهمي . ديگه هيچ‌چي نمي‌خوام . بايد بري . ديگه نمي‌توني بموني . نمي‌خوام بموني . مي‌فهمي ،. ولم كن "
هنوز حرفش تمام نشده بود كه گلوله كاتيوشا درست روبرويشان به زمين خورده بود و صدا ، لرزه و سكوت ...
خاك زمين گيرش كرده بود و فقط سرش آزاد بود .فرياد كشيد "‌سيد ،‌سيييييييييييييييييد ! " صداي خودش را نشنيد اما خاك‌هايي كه روي سرش را پوشانده بودند ، نرم نرم از كنار گوشش به پايين سريدند و روي بازوهايش نشستند . " نبايد تكان بخورم وگرنه ... "
دستي كه توي دستش بود باز هم كف دستش را لمس كردند . مي‌خواست بپرسد "‌زنده اي ؟‌ " اما از ريزش خاك‌هاي بالا ترسيد و آهسته ناخن‌ها را فشار داد . دست به لرزه افتاد " زنده‌س "
زنده بود . باز هم عزراييل را شكست داده بود . باز هم ... فكر مي كرد هنوز هم در خط اول جبهه است و ... اما دست و حركت بي‌رمق انگشت‌هايي كه كف دستش را خراش مي‌داد ؟
« سيما ؟! … سيما ؟ … سي‌ي‌ي‌ي‌ما !!!!!!!!!!!! لامصب جواب بده … من نمي‌شنوم . دوباره كر شدم . يادت نيست ؟ دستمو تكون بده . سيم‌م‌م‌ما‌آ‌آ‌آآ‌آ‌آ‌… »
« تو كه دوستم نداشتي ؟ تو كه بعد از اون‌همه سال كه همرات موندم و همه‌چيزمو به پات ريختم همين دوساعت پيش ، داد مي‌زدي " برو ، برو دست از سرم بردار . خسته‌م كردي !" يادت نيس ؟
خاك شُره مي‌كرد . سينه‌اش مي‌سوخت . تاريكي عذابش مي‌داد و از همه بد‌تر آن سكوت لعنتي . نُك انگشتان بي‌رمق او را لمس كرد. گرم بودند .
داد زد « دوستت دارم سيما . مي خوامت سيما . دروغ گفتم . بد كردم . اونا همه به خاطر اون‌همه محبتت بود . محبت‌آيي كه نمي‌تونستم جبران كنم . … مي‌شنوي ؟ هستي ؟ سيما … سيماآآآآآآ ! ؟»
مي دونم چي مي خواي بگي . مي‌فهمم داري آهسته اهسته اشك مي‌ريزي و مي‌گي « مگه من چي‌گفتم ؟ چيزي ازت خواستم ؟ توقعي كردم ؟ هشت سال هر روز راه بيمارستاناي مختلفو گز كردم و همه‌ي اميدم اين بود كه خوب بشي . اون‌قدر زخماي تنتو با بتادين شستم كه دستم پيس شد و سراندرپام بوي بتادين مي‌ده . اون‌قدر پشت دراي اتاق عمل گريه كردم و صورتمو خراش دادم كه صورتم از ريخت افتاد . كمرم زير هر بار تا پاي مرگ رفتنت خم آورد . پوستم شل شد . وارفت . گوشت تنم ريخت و حالا … »
« بد كردم سيما . غلط كردم سيما . توبه كردم . سيماآآآآآآآ … مي‌شنوي ؟ تحمل كن . كم‌كم نفس بكش . اگر مي‌توني پارچه‌اي چيزي بگير جلو دهنت . سيما … مي‌شنوي ؟ من نمي‌شنوم . هيچي نمي‌شنوم . سيما آآآآ؟
پس اين ستاره‌ها كجان ؟ نكنه كور شدم ؟ سيما يه چيزو مي‌گي ؟‌… دكتر آخري چي‌گفت ؟ چرا وقتي از در اتاقش اومدي بيرون چشات سرخ بود . چرا جواب‌مو ندادي و خودتو زدي به اون راه ؟ سيما ؟ …گفت كور مي‌شم ؟ مي‌ميرم ؟ سرطان دارم . شيميايي رو چشام اثر گذاشته ؟ چي‌گفت ؟ حرف بزن . ؟!»
« هيچي نگفت . هيچي ! فقط سرشو تكون داد . وقتي اشكامو ديد ، پرسيد " بعد از جانبازي باهاش عروسي كردي ؟ " سرمو تكون دادم " آره " دلش برام سوخت . عكستو از رو جعبه‌ي چراغاش بر داشت و همون‌طور كه رو صندليش مي‌نشست گفت " سر از كار شما در نميارم . اون مي‌ره جبهه و الكي الكي همه چيز‌شو مي‌ده و تو همه‌ي جوونياتو پاي بوته‌ي ستروني مي‌ريزي كه هيچي نداره ، آخه چرا ؟ كه چي‌بشه ؟ »
« هيچي ، برو خدارو شكر كن كه جنگي بود و جانبازي كه از زور پيسي بيايه و جمعت كنه . وگرنه بوي ترشي خونه‌ي پدرت همه‌رو فراري مي‌داد . تازه از كجا معلومه كه چرا عروس نشده بودي ؟ چرا تن به اون‌همه جووني كه دور وبرت بود نداده و منو قبول كردي ، ها ؟ … نگو " به خاطر خدا " كه حالم به‌هم مي‌خوره
… داره حالم به هم مي‌خوره ، سيما . همون نيست كه دل و روده‌م بالا بيا … يه كاري بكن . دسمالي بيار ، ظرفي ، چيزي … سيما من نه چيزي مي‌بينم و نه چيزي مي‌شنوم . تو چي ؟ … تحمل كن سيما . من قبلنم اي‌جوري شدم . همون روزي كه اون بمب لعنتي افتاد تو سنگرمون . گم شدم . زير اون‌همه خاك دفن شدم . ولي تحمل كردم . نا‌اميد نشدم . نااميد نشو سيما . الان ميان كمكمون . نمي دونم چطور شده . نمي‌فهمم چرا بعد از هزار سال اين خونه رو سرما خراب شده . شايد خرابكارا باشن . شايد منافقا بمب گذاشتن . اما چرا ؟ مگر من كي‌هستم ؟ كي‌بودم كه … تموم مي شه سيما . صبر كن . دستمو تكون بده . دستتو تكون بده . ببين هر طور كه شده ما هستيم . زنده‌ايم . ما همديگه‌رو داريم . ما برا هم ساخته شديم . ما … سيما مي شنوي ؟ دستمو تكون بده . اگه ، ها يه تكون ، اگر نه ، دوتا . … آره آره . نخند سما . از دستم در مي‌ره . از اون همه زندگي تو بيمارستاناي تهرون همين " آره " برا من مونده … شنيدي چي‌گفتم ؟ …
ها ، خوبه ... من دوباره كر شدم ؟ … نه ! … هيچ صدايي نيست ؟… صداي ماشين ؟ … گريه ؟ … شيون … نكنه تو هم كر شدي ؟ صداي بدي بود . بدتر از صداي انفجار اون بمب لعنتي . سيما انگشتت تكون بده … صدامو مي‌شنوي ؟ هستي ؟ … هستم ؟ … نكنه هنوز تو اون سنگر لعنتي هستم ؟ نكنه تو نبودي ؟… نگو نه سيما . نگو . دستتو يه بار تكون بده … نه ، دوبار نه . همون يه بارو مي‌فهمم . سيما يه بار بود يا دوبار ؟ سيما ؟ … من با تو عروسي كردم . جشن گرفتيم . بردنمون زيارت . بهمون وعده دادند . گفتند خونه مي‌ديم ، حقوق مي‌ديم … يادته . اون سفر يادته ؟ من نمي‌شنيدم . تو گوشم شده بودي . لب دريا يادته ؟ صداي بچه ها ؟ زنا مردا ، موجا ، باد ، طوفان … من مثل همين حالا بودم . نمي‌فهميدم . تو مي‌ترسيدي . خودتو به من آويزون كرده بودي و اشك مي‌ريختي و من داد مي‌زدم برو ، برو ، هرزه هرزه هرزه . كي‌بود ؟ كي‌بود سيما ؟ اون‌شب يا امشب ؟ تكون بده ؛ تكون بده لامصب . يه كاري بكن . سيما بگو من تو اون سنگر نيستم . بگو من سال ها با مرگ دست‌و‌پنجه نرم كردم تا يه روز خوب بشم و حبران زحمتاتو بكنم . …
سيما ؟ چرا نمي‌گي ؟ … يعني من اين‌همه سال تو اين سنگر دفنم ؟ يعني تو و اون همه درد و عذاب تو فكر من بود ؟ … يعني امشب دعوا نكرديم ؟ تو گريه نكردي ؟ التماس نكردي كه بگذارم تا صبح تو اتاقم بموني و صبح بري ؟ … يعني من خراب شدن خونه و آوار سقف و دفن شدنمونو تو رويا ديدم ؟ پس انگشتا چي ؟ …انگشتن سيما ! بازيت گرفته … تكونشون بده ؛ خواهش مي كنم … نخوا انتقام بگيري ، نخوا جبران كني ؟ من مريضم سيما ! شيمياييِ هفتاد و پنج درصد . تو كه بهتر از همه مي‌دوني … اين همه سال صبر كردي و دم نزدي حالام … سيما ، تكون‌شون بده . خواهش مي كنم . نذار من داد بزنم . بالا سرم پر خاكه . داد كه مي‌زنم شُره مي كنن پايين . همين حالام تا جلوي دهنم اومدن . ببين زبونمو كه در مي‌آرم ماليده مي‌شه رو خاكا . شورن ، ترش و يه جوري خوشمزه‌ان ، سيما؟… سيما ؟ س‌ي‌ي‌ي‌ماآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآاا

۹/۲۵/۱۳۸۴

كولي‌ي با پسر خود ماجرا مي‌كرد كه تو هيچ كاري نمي‌كني و عمر در بطالت به‌سر مي‌بري . چند بار تو بگويم : كه معلق زدن بياموز ، سگ از چنبر جهانيدن و رسن بازي تعلم كن تا از عمر خود برخوردار شوي . اگر از من نمي‌شنوي ، به خدا تو را به مدرسه اندازم تا آن علم مرده‌ريگ ايشان آموزي و دانشمند شوي و تا زنده باشي در مذلت و فلاكت و ادبار بماني و يك جو از هيچ‌جا حاصل نتواني كرد .

عبيد زاكاني

۹/۱۸/۱۳۸۴


مي ترسم . هميشه مي ترسم . از خودم مي ترسم . از تو مي ترسم . از او مي ترسم . از زمين ، از آسمون . از همه چي مي ترسم . بايدم بترسم . شما هم بايد بترسين . نمي ترسين ؟ نبايدم بترسين . شما كه نديدين من چي ديدم تا بترسين . . حالا كه من مي گم . ديگه ترسي نداره . فقط من كه ديدمش بايد بترسم و مي ترسم . مي ترسم حتا اسم شو بيارم . مي ترسم دوباره پيداش بشه . مي دونين چه جوريه ؟ يه تنه درخت . تنه اي كه دور خودش حلقه زده . يه تخته شده و او مده بالا و به جاي شاخ و برگ ، يك كله ي سه گوش و گنده ، ذُق زده تو چشمات و دو شاخه‌ي زبونش ، هي ميره تو ، هي ميا بيرون . نديدين؟ من ديدم . ديدم و چقد ترسيدم . او نقد كه تو شلوارم خرابي كردم . داغ شدم . اول خوشم اومد . كيف كردم . بعد كه يخ كرد . مشمئز شدم . از خودم بدم اومد . اونوخ اون ديگه نبود . رفته بود . اون اولا نمي فهميدم . اما حالا ديگه مي فهمم تا تو شلوارم خرابي نكنم نمي ره . چه جوري ديدمش ؟ خب مي‌ترسم باور نكنين . مي‌ترسم ول كنين برين و دوباره من تنها بشم . نمي‌دونين تنهايي چه درد بديه . نيست ؟… اون وختا منم همينه مي‌گفتم . خدا بيامرزه رفتگون‌تونه پدرم هميشه مي‌گفت " قدر عافيت كسي داند كه … " حتما بقيه‌شو مي‌دونين . خب منم هميشه مي‌گفتم دلم مي‌خواد تنها باشم . مي‌گفتم دلم مي‌خواد سر بذارم به يه بيابون و اون‌قد برم تا ديگه هيچ‌كس دستش به من نرسه . مي‌گفتم كاشكي مي‌شد من يه درد بي درمون بگيرم تا يه جايي قرنطينه‌م كنن و يا ببرنم زندون . اما خدا به روزتون نياره . از وختي اونو ديدم ـ‌ بگذارين اسمشو ني‌آرم ـ . از وختي برا اين و اون تعريف كردم كه چي ديدم و آوردنم اينجا ، دلم لك زده كه يه جايي باشم كه يكي برام حرف بزنه يا من حرف بزنم و اونا گوش كنن …
اما هيشكي نيست . تازه وختي‌آم هستن ، يا يكي مثل شما پيدا مي‌شه و اون‌قد من از اين‌طرف و اون طرف حرف مي‌زنم تا حوصله‌ش سر بره و آهسته مي‌زنه به چاك يا …
كجا بودم ؟ بعله داشتم مي‌گفتم … سيگار داري . اه . خُب لاكردار معلومه كه دارن … مي‌شه يه نخ سيگار بهم بدين . مي‌دونين زنم نمي‌گذاشت سيگار بكشم . راستشه بخواين منم خيلي سيگار مي‌كشيدم . طوري كه خودمم از بو خودم بدم مي‌اومد و قبول دارين كه سيگار خودش اصلا بد نيست ، فقط بوي بدي داره . من يه آدم مي‌شناسم 80 سال سيگار كشيد ، يعني اولش چپق مي‌كشيد . اونم چه پكي مي زد . بعدم كه ديگه سيگار مد شد روزي سه، چار تا پاكت اونم از بدتريين‌آش . حالا سيگار شما چي هست ؟ …
اِه شمام كه سيگارتون مستضعفيه . مي‌دونين همون رفيقم مي‌گفت ، همون كه روزي سه چار تا پاكت سيگار مي‌كشيد . مي‌گفت : سيگار اي ارزون خيلي بهترن ، چون عطر ندارن . برا من كه فرق نمي‌كنه . از وختي انقلاب شد ريه‌هام بين‌المللي شده. آخه يه روز سيگار تير مي اومد ، يه روز تيربار و يه روز دي و بهمن و اسفند و ُخب . .. اون اولا نمي‌كشيدم بعدش .... دارين پا به پا مي‌كنين . دسشويي دارين يا ... واي كه من هر وخ يكي رو پيدا مي‌كنم و مي‌خوام براش حرف بزنم ، ديگه …
ببخشين . يه خدا ببخشين . باشه مي‌گم . بذارين يه پك ديگه بزنم اون‌وخ … نمي‌دونين از اين‌كه سيگارمو هول هولكي بكشم چقد بدم مي‌آ. دم بايد سيگار كم بكشه خدا بيامرزه رفتگون‌تونو پدرم مي‌گفت سيگار سه تا ؛ يكي صبح ، بعد از صبحونه ، يكي بعد از نهار و آخري‌شم بعد از شام . اونم تكيه بدي رو متكا و يه پاتو بندازي رو اون پا و دستتو بذاري زير سرت و يه زير سيگاري طلايي تمييز بذارن جلوت و هاي هاي هاي … ولي برا ما كه خوره سيگار شديم ؛ نه . ما فقط مي‌خوايم دود كنيم . مثل ِِترناشاي قديمي . شمام سيگار مي‌كشين ؟ … اِه چه ديوونه‌م من . خب اگه نمي‌كشيدين كه پاكت سيگار تو جيب‌تون نبود . خلاصه … نكنه سيگاري نيستين ؟ آخه بعضيا وختي مي‌آن اين‌جا يه پاكت سيگار مي‌ذارن تو جيب‌شون تا بتونن با ما سر حرفو باز كنن . باور كن من آدمايي همين‌جا مي‌شناسم كه خيلي بي‌معرفتن . سيگارو مي‌گيرن . بعضي وختام دو تا و سه تا مي‌گيرن و بعدشم مثل دست خر سرشونو مي‌ندازن پايين و مي‌رن تا به يكي ديگه برسن و يا برن يه گوشه‌اي كون به كون آتيش‌شون بزنن و فوت‌شون كنن تو هوا . باور كن تا حالا با چند تا از اين بي‌معرفتا دعوامون شده . آخه معرفتم چيز خوبيه . نه اينكه بي‌سواد باشن يا دهاتي ، نه ، سواد دارن . خونواده‌هاشون كه مي‌آن از اون خر پولان ولي ...مي‌بينين . آها اين زخمو ... اِه بازم كه دارين پا به پا مي‌شين والله ... خوب مي‌دونين . اونقد حرف تو دلم جمع شده كه ... بايد ببخشين . دست خودم نيست . خب كجا بودم ، بعله ...ببينم شما دانشجويين ؟ آخه غير از دانشجو جماعت كس ديگه‌اي ... نيستين ؟ گفتم ! به سن و سال‌تون نمي‌آد كه دانشجو باشين . ولي … خب برا چي مي‌خواين با من حرف بزنين؟ . يعني قصد جسارت ندارم ولي ... مار گير كه نيستين ؟ هستين ؟ واي اسم‌شو آوردم . همش تقصير شماس . يعني ... خب ولش كن ، نه شما اسم اون لعنتي رو آوردين و نه من . مگه نه . مي‌دونين . آخه گفتم كه اسم‌شو نيارين . نگفتم . واي چقد دلم درد گرفته . مي‌دونين من دارم مي‌ترسم ؛ مي‌ترسم . همون اول گفتم كه بايد جاي من باشين ؛ بايد اون تنه‌ي درختو ببينين تا مثل من بترسين . الان پيداش مي‌شه . مي‌غلطه و همه چيزو زير خودش له مي‌كنه . چه بوي‌ام داره . حس مي‌كنين . ؟ انگار چاه ُمبالو كشيده باشن . لامصب كم كه نمي‌خوره . من كه دارم از بوش خفه مي‌شم شما چي ؟ دهنشو مي بينين ...واي و اي و اي .
نه صبر كنين . .. من كه گفتم نبايد اسم‌شو بيارم . خب مي‌دونين ... واي واي واي
6/11/82

۹/۰۷/۱۳۸۴

« شاه ماهي‌ها »


دو ساعت بيشتر بود كه اصغر آستين‌ها و پايين پيراهنش را گره زده بود و آن را مثل دولي رو به جريان آب گرفته بود تا بلكن ماهي بگيرد و ما روي پله‌ي آخري پاياب قوز كرده بوديم و از برق برق آبي كه انگار ايستاده بود ، انتظار ماهي داشتيم . پاياب تاريك بود . سرد بود و ما همگي لخت و خيس .
هميشه ، وقتي از آب يرون مي‌آمديم ، قبل از آنكه سرما به جانمان بگيرد ؛ فورا ازپاياب بيرون مي‌رفتيم و زير آفتاب داغ قوز مي‌كرديم تا تنمان خشك مي‌شد و دوباره …
لب‌هاي اصغر از سرما كبود شده و مي‌لرزيد . اما جُم نمي‌خورد . هركي دهنش را باز مي‌كرد تا حرفي بزند يا نفس بلندي مي‌كشيد اصغر جيغ مي‌زد و فحش مي داد و اگر مي‌ديد كه طرف ناراحت شده و ممكنه دعوا را شروع كند ، با التماس مي‌گفت «لامصب اومده بود تو دهنش، تو كه حرف زدي دررفت .جون مادرتون حرف نزنين ، شايد اين‌دفعه بشه »
اصغر از همه‌ي بچه‌هاي كوچه دراز‌تر بود و لاغرتر و با اينكه از همه بزرگتر بود ، اصلا جان نداشت و از همه چي مي‌ترسيد . از تنهايي ، تاريكي ، دعوا . حتا كاراته بازي‌ هم نمي‌كرد . يعني اول مي‌آمد جلو ، شاخ و شانه‌ هم مي‌كشيد . اما وقتي مي‌ديد گروه مقابل گردن كلفت‌تر هستند و ما داريم كتك مي‌خوريم ، آهسته آهسته مي‌زد به چاك و در مي‌رفت .
.
پيراهن اول شل و ول روي آب مي‌ماند و همراه حركت آب به رقص مي‌افتاد . اما اصغر صبر مي‌كرد . وقتي خيس مي‌خورد ؛ دهن آن را بازتر مي‌گرفت . آب كم‌كم در آن جمع مي‌شد . انگار جان مي‌گرفت ، گرد و قلنبه مي‌شد و مثل اصغر سينه‌اش را جلو مي‌داد « مگر شهر هرته ، نمي‌ذارم بري . من … » اما آب بيدي نبود كه از اين بادها بترسد . كم‌كم از كناره‌هاي پيراهن بيرون مي‌زد . مي‌آمد روي پله‌ها ، همه‌جا را خيس و گل‌آلود مي‌كرد و از پشت اصغر، راه خودش را ادامه مي داد و هر چه مي‌گفتيم « بابا ، ماهي‌ها عقل دارن ، مي فهمن . مثل تو خر نيستن كه » نه مي‌فهميد و نه قبول مي‌كرد ومي‌گفت « اين‌همه ماهي ، يعني يكيش قسمت ما نيس »
اين كار هميشگي‌اش بود . هر وقت ، چشم مادر‌هايمان را دور مي‌ديديم و از زور گرما مي‌آمديم اين‌جا آب‌تني ، هنوز دو تا غوطه نخورده بوديم ، يادش مي‌امد كه دكتر گفته بود « اگه مي‌خواي خوب بشي بايد ماهي بخوري . ماهي تازه» و بنا مي‌كرد به التماس كردن . چه التماس‌هايي ، دل سنگ آب مي‌شد . اگر هم التماس‌هايش كاري نمي‌شد ، با جيغ و دعوا همه را از آب بيرون مي‌كرد و خودش آن‌قدر مي‌ماند تا مادر‌هايمان با فحش و دعوا به دنبالمان بيايند و يا حوصله‌ي يكي سر برود و با دعوا او را از آب بيرون بكشد . حالا كاشكي چيزي گيرش مي‌آمد .
گفتم « اصغر آب همه جارو گرفت ، الان اگه يكي از زنا بيا رخت‌شوري ، پدرمونو در مياره ، جون مادرت بيا بريم … »
هنوز حرفم تمام نشده بود كه اصغر جيغ زد « يا ابوالفضل . هچي نگو . جون مادرت… نگا كنين »
ماهي سياه و بزرگي ، آهسته آهسته ، داشت از تاريكي بيرون مي‌آمد . سرش را چپ و راست مي‌كرد و مثل بچه‌هاي كوچكي كه گشنه هستند و دنبال سينه‌ي مادرشون مي‌گردند ، دهن گشادش را تند تند به هم مي‌زد . پيراهن را ديد و سُر خورد طرفش . چشم‌هاي اصغر برق زد . زبان از دهنش بيرون افتاد . يك چشمش به ما بود و التماس مي‌كرد و چشم ديگرش به ماهي كه خيلي گنده بود و هيچ‌كس تا حالا ماهي‌ي به اين بزرگي نديده بود . ماهي مي‌آمد . آب زير سنگيني تنش لب‌پر مي‌خورد .آهسته گفتم « شاه ماهيا … »
داشت حسوديم مي‌كرد . به بقيه نگاه كردم . آنها هم همين‌طور بودند . دلم مي‌خواست تكان بخورم . دلم مي‌خواست دستم را بالا ببرم ، تو دلم دعا كردم ماهي برگردد . بترسد و داخل پيراهناصغر نرود .همه نفس‌گير شده بوديم . هيچ‌كس پلك نمي‌زد . ماهي پيراهن را ديد . شايد از سياهي‌اش ترسيد . ايستاد . اصغر لب‌هايش را مثل وقتي سوت مي‌زند غنچه كرد . دستش مي‌لرزيد . تمام تنش مي‌لرزيد . هر وقت اين‌جوري مي‌شد ، از حال مي رفت . با خودم گفتم « كاشكي مي‌شد برم تو آب ، اگه بيفته ، اگر … »
اصغر از نگاهم همه چي را فهميد . با همان يك چشمي كه رو به ما داشت ، دلداريم داد . التماس كرد ، تكان نخورم . ماهي عقب نشست . باور نمي‌كرد چيز به اين گندگي غذا باشد . هرچند پيراهن اصغر بوي همه چي مي‌داد اما … شايد خدا دعايم را قبول كرده بود . حالم از خودم و از حسودي هايم بهم خورد . با خودم گفتم « تو چقد بدبختي ، بدبخت ، اين برا اون بدبخت دوايه ، اونوخ تو … خاك بر سرت كنن »
ماهي دلش نمي‌آمد برود . مثل وقت‌هايي كه خودم كنجكاو مي‌شدم ، كنجكاو شده بود تا چند و چون اين غذاي گنده را نفهميده به خانه‌اش بر نگردد . دوباره دعا كردم . پيش خدا التماس كردم تا ماهي را برگرداند . دلم مي خواست اونقد كوچك بودم و يا دو تا بال داشتم تا از بالاي سر اصغر و كناره‌ي چاه خودم را به ماهي برسانم و كيشش بدهم به طرف پيراهن . اما نمي‌شد كه . گفتم پيش خدا التماس كنم تا شايد بشه . اما انگاراصغر با چشم‌هايي كه پر از اشك بود گفت « هميشه خر خرما نمي رينه . بدبخت تو خرابش كردي . خدا يه بار حرف گوش آدم مي‌كنه » داشت گريه‌م مي گرفت . دلم مي‌خواست داد بزنم و از خدا بخواهم كه … انگار خدا فهميد . دلش به حال هر دونفرمان سوخت . ماهي چرخيد . انگار كسي هولش مي‌داد طرف پيراهن .« خدايا … » دوباره اشك در چشم‌هايم جمع شد . دلم مي خواست داد بزنم . مي‌خواستم به هوا بپرم . « ماهي لامصب … » بقيه هم حال من را داشتند . انگار هزارتا كك ول كرده بودند تو تنشان . آهسته آهسته وول مي‌خوردند . لب‌هايشان كج و كوله مي‌شد و فرياد پشت دندانهايشان گير كرده بود و همان نبود كه بپرد بيرون . اصغر سياه شده بود . زرد ، سفيد . مي‌دانستم چه حالي دارد . صداي همه را مي‌شنيدم كه هم‌صدا داد مي زديم « بيا ، بيا ، راه بيافت »
ماهي انگار صداي ما را مي‌فهميد . نگاه‌مان مي‌كرد . بازي مي‌كرد . بازي‌مان مي‌داد .گاهي پس مي‌رفت و گاهي پيش . تا باور مي‌كرديم كه ديگر كار تمام است ، سروته مي‌كرد و بر مي‌گشت و وقتي نااميد مي‌شديم ، نازي مي‌آورد و خودش را به طرف پيراهن مي‌كشاند . بيچاره اصغر . ديگر هيچ‌كس حواسش به او نبود . انگار ما او شده بوديم . مثل اين‌كه ماهي مال ما بود . ماهي به جلوي پيراهن رسيد . او هم خوشحال بود . مي‌رقصيد . كيف مي‌كرد . انگار با خودش مي گفت « اوووووه ، غذاي هزار سالم جور شد . » سرش را به داخل برد . تا نصفه رفت . طاقت اصغر و همه‌ي ما تمام شده بود . « برو تو لامصب ، برو ديگه »
كي بلند گفت كه ماهي انگار ترسيده باشد ، با سرعت برگشت و خودش را از پيراهن بيرون انداخت . دلم ريخت . نفسم حبس شد . ماهي چرخي زد و رو به ما ايستاد . انگار داشت نگاهمان مي‌كرد . مسخره مي‌كرد . شايد داشت التماس مي‌كرد . شايد فهميده بود دارد به طرف مرگ مي‌رود . شايد مي‌گفت « بچه‌هام ؟ » شايد … اما دل همه از سنگ شده بود و هيچ‌كس به فكر ماهي و بچه‌هايش نبود . همه به اصغر فكر مي‌كرديم . دلم سوخت . « اگه بچه داشته باشه ؟ اگه …اما اصغر چي ؟ اونم كه التماس مي‌كنه ؟ اونم …» انگار ماهي فهميد . دوباره دور زد . انگار از آب و بچه‌ها و خانه‌اش خداحافظي مي‌كرد . يك دور ديگر هم زد . پس رفت و پيش آمد و با سرعت خودش را به داخل پيراهن پرت كرد .
اصغر جان گرفت و دهنه‌ي پيراهنش را به هم گرفت و ما داد زديم هورا كشيديم . آن‌قدر بلند كه خاك‌هاي هزار‌ساله‌ي پاياب از ديوار جدا شدند و روي سرمان ريختند . اصغر اول مثل مرده‌ها ساكت بود . بعد مثل اينكه روحش برگشته باشد ، زنده شد . جيغ زد . فحش داد . با پيراهن به هوا پريد . آب از سوراخ‌هاي پيراهن روي سر و تنمان پاشيد . بعد ، پيراهن را بالاي سرش برد و مثل سرخ‌پوستها رقصيد . پيراهن مثل مَشك به هم مي‌خورد و هيكل سنگين ماهي به اين‌طرف و آن‌طرف مي‌افتاد و ما مي‌خنديديم . سوت مي‌زديم و همراه اصغر و ماهي به اين‌طرف و آن‌طرف مي‌افتاديم . اما هيچ‌كس فكر پوسيدگي پيراهن اصغر را نمي‌كرد و اينكه تاب اين‌همه سنگيني را ندارد . پيراهن يكدفعه وا رفت و ماهي و آن‌همه آب روي سر ما و پله‌ها خالي شد . اول ساكت شديم . شايد‌هم مُرديم . اما وول خوردن ماهي روي گل‌هاي پاياب ، همه را زنده كرد .اصغر از آب بيرون پريد و دراز به دراز ، روي پله‌ي آخري خوابيد و جلوي راه آب و ماهي را گرفت . ماهي آن‌قدر بزرگ بود ، آنقدر ليز بود و تند تند به دنبال آب اين‌طرف و آن‌طرف مي‌لغزيد كه هيچ‌كداممان نمي‌توانستيم بگيريمش . اصغر داد مي‌زد . گريه مي‌كرد . التماس مي‌كرد « تو رو خدا ، تورو خدا ، بگيرينش . بگيرينش » همه دسپاچه شده بوديم . جا هم تنگ بود . ليز بود و ما بيشتر خودمان را مي‌گرفتيم و دست‌هاي همديگر را تا ماهي .
آب ها كم كم از زير تن اصغر گذشتند و ماهي ديگر نمي‌توانست آب بخورد . داشت گل مي‌خورد . ديگر نمي‌توانست به هوا بپرد . كم كم از پا افتاد و فقط دمش را چِپ چِب بر زمين مي‌كوبيد . اصغر دستش را دراز كرد و او را گرفت . چه ماهي بزرگي . از صورت اصغر بزرگ‌تر بود . يكي از بچه ها گفت
« اصغر اين خيلي گنده‌اس ، اگه پختيش يه كم به منم مي‌دي ؟»
اصغر نگاهش كرد و هيچي نگفت . روي پله‌ي آخري نشست و پاهايش را داخل آب گذاشت . سر ماهي را كه هنوز تكان تكان مي‌خورد ، به طرف دهنش برد و لب‌هاي او را بوسيد . يكي . دو تا . سه تا . جهار تا . به پنجمي كه رسيد ماهي را از همان بالا رها كرد . ماهي چند بار مثل مرده‌ها داخل آب زير و بالا شد و بعد انگار كه جان گرفته باشد به داخل سياهي لغزيد و رفت و اصغر به گريه افتاد .


دول = دلو

11/1/84

۹/۰۲/۱۳۸۴

مثل اینکه تو این جمع من از همه راحت ترم
خسته بود . پشت ناسورش می سوخت . برای لحظه‌ای ایستاد . گردنش را خم کرد و روی زخم را لیسید . ضربه‌ي تازیانه لذت چشیدن ذره‌ای از آن مایع گس و شورمزه را از جان بی‌رمقش گرفت . دندان‌هایش را بر روی هم سایید ، جفتکی پراند . پاهای خسته‌اش بدون آنکه به جایی بخورند ، فضا را شکافت و دست‌هایش به زیر شکست و با تمام وزن بر روی زمپن افتاد . سنگ عصاری از حرکت باز ماند و خر برای لحظه‌ای ، آرامش ماندن را حس کرد . پوز خندی زد و گفت « می‌مونم . مگه‌چی می‌شه ، هون ؟ اینم چند ضربه‌ی شلاق ! »
ماند . چشم هایش را بست . سرش ر ا لای دست‌هایش گذاشت تا سوزش شلاق مرد عصار را حس نکند . ماند و چشمان پر از اشکش را به سنگ سنگین و گرد آسیا دوخت و بدو ن آن‌که لب‌هایش به هم بخورند ، از سنگ پرسید « چرا ؟ »
سنگ بدون توجه به چرای او و ناله‌ی دانه‌هايي که زیر تنه‌اش له شده بودند ، آهسته و بی درد گفت « چرا من ؟ فکر نمی‌کنین من از همه اسیرترم ؟ فکر نمی‌کنی صدای بارون ، وز وز باد ، هم‌آغوشی خاک و آ فتاب و خیلی چیزای دیگه ، رو، من داشتم و الان دیگه حتی اسمشونم به یادم نمی‌آد ؟»
دلش آن‌قدر سوخت که قطره‌ای روغن از زیر سنگ نشت کرد و بر روی زمین چکید
سنگ زیرین در حالی که از زور فشار نفسش بریده بود گفت « شما دیگه چرا ؟ باز شما که یه حرکت و برکتی دارین . برا یه آن‌م که شده از زیر بار در میاین . بیرون می رین و رنگ آفتابو می‌بینین ، من چی بگم ؟ »
مرد عصار شلاق را بر زمین انداخت . عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و گفت « عدل تو شکر، آخه واسه چی ای‌طو بازیم می‌دی ؟ حالا چی جواب بدم ؟ »
خر پاهای عقبش را از زیر فشار لاشه بیرون کشید . راحت روی زمین لمید و خندید و با خودش گفته بود « مثل این‌که تو این جمع من از همه راحت ترم !! »

۸/۳۰/۱۳۸۴

منوچهر آتشي ـ شاعر معاصر ـ درگذشت.

اين شاعر معاصر پس از جراحي كليه در بيمارستان سينا بستري و به‌خاطر ناراحتي قلبي به بخش CCU منتقل شده و تحت مراقبت‌هاي پزشكي بود.

اين در حالي است كه يكشنبه گذشته در همايش «چهره‌هاي ماندگار» از وي تقدير شده بود.
به گزارش ايسنا، حال وي از حدود يك ساعت پيش رو به وخامت نهاده بود و طبق اعلام پزشك معالج، دقايقي پيش درگذشت.

منوچهر آتشي، شاعر و مترجم، دوم مهرماه سال 1310 در دهرود دشتستان متولد شد. تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در بوشهر به پايان رسانيد و به خدمت دولت درآمد. مدتي آموزگار فرهنگ بود و سپس در سال 1339 به تهران آمد و در دانشسراي عالي، به تحصيل پرداخت. او در مقطع كارشناسي رشته زبان وادبيات انگليسي، فارغ‌التحصيل شد و در دبيرستان‌هاي قزوين، به امر دبيري پرداخت.

آتشي از سال 1333 انتشار شعرهايش را شروع كرد و در فاصله چند سال توانست در شمار شاعران مطرح معاصر درآيد. نخستين مجموعه شعر او با عنوان «آهنگ ديگر» در سال 1339 در تهران چاپ شد و پس از اين مجموعه، دو مجموعه ديگر با نام‌هاي «آواز خاك» (تهران، 1347) و «ديدار در فلق» (تهران 1348) از او انتشار يافت. جز اين مجموعه‌هاي شعر، داستان «فونتامارا» اثر ايگناتسيو سيلونه را هم به زبان فارسي ترجمه كرد كه در سال 1348 به‌وسيله سازمان كتاب‌هاي جيبي انتشار يافت.

علاوه بر مجموعه‌هاي «وصف گل سوري» (1367)، «گندم و گيلاس» (1368)، «زيباتر از شكل قديم جهان» (1376)، «چه تلخ است اين سيب» (1378) و «حادثه در بامداد» (1380)، ترجمه آثاري چون دلاله (تورنتون وايلدر) و لنين (ماياكوفسكي) نيز در كارنامه ادبي آتشي به‌چشم مي‌خورد.

ضمن آن‌كه درباره آثار او دو كتاب نوشته شده است؛ اولي با عنوان «منوچهر آتشي» به قلم محمد مختاري و ديگري «پلنگ دره ديزاشكن» از فرخ تميمي.

منوچهر آتشي دو سال پيش برگزيده كتاب سال جمهوري اسلامي ايران و امسال نيز برگزيده همايش چهره‌هاي ماندگار بود.
وي قرار بود تا چندي ديگر يك مجله ادبي منتشر كند.

گفتني است، پس از اعلام منوچهر آتشي به عنوان «چهره ماندگار» چند تن از نمايندگان مجلس از انتخاب وي انتقاد كردند

مطالب مرتبط

آتشی آهنگ سفری دراز کرد

۸/۲۹/۱۳۸۴

قسمتي از يك رمان

همه خوشحال بودن و من بيشتر . همه دور اجاقاشون نشسته بودن و گوشت كباب مي‌كردن و من يه گوشه نشسته بودم و تماشاشون مي‌كردم .
تكه‌هاي گوشت بره رو ميله‌ها ، رو تركه‌هاي تَر حتا ميون خاكسترا ، جزجز مي‌كرد و بوي چرب‌شون دل بچه و بزرگ رو آب كرده بود . بچه‌ها كم‌طاقت تر بودن و تحمل پختن و خوب كباب شدن گوشت را نداشتن و پدر‌ها – اين‌طور موقع‌ها زرنگ مي‌شن و آشپز ماهر – تكه‌هاي خام و داغ شده‌ي گوشت را به بهونه‌ي اونا برمي‌داشتن ، نصف بيشترشونو مي‌بلعيدن . ته مونده‌شو ، همراه با فحش و توسري به دست بچه‌ي بدبخت مي‌دادن …
… پدرم مي‌گفت « لوليا بدبخت‌ترين آدماي خداين مي‌گفت تو خوابم اين همه گوشت تروتازه و كبابي به اين پر و پيماني نخورده بودند … اصلا گوشتي نمي‌ديدن ، مگر اين‌كه تو راهي كه مي‌اومدن سي‌خوري يا ندرتا ، خرگوشي به تير‌رس چوب‌دستي‌‌شان مي‌رسيد . كه اونم ، يه لقمه بيشتر نبود و مال پدر خونواده بود كه بدبخت زحمت مي‌كشه و بايد جون داشته باشه …

… صولت از همه بد‌تر بود . لامصب دنيال سيخ كه نگشته بود ، هيچي ، تركه‌ايم پيدا نكرده بود و گوشتا را تند تند مي‌نداخت وسط خاكسترا و هنوز داغ نشده بودن كه با خاك و خاكستر مي‌چپوندشون تو دهن گاله‌ش . – هنوزم كه يادم مياد حالم به هم مي‌خوره – آب غليظ و سياهي از گوشه‌هاي دهنش كش كرده بود رو ريش و لباساش . چه خنده‌اي مي كرد . چه كيفي داشت . بيچاره ريحان . مثل مادرمرده ها يه گوشه‌اي كز كرده بود نگاه مي‌كرد . …

… پدرم اينارو بعدا از اين و اون شنيده بود . مي‌گفت وختي ريحان فهميده بود كه اين گوسفندارِ من اوردم و برا چي اوردم ، با مشت لقد مي‌افته به جون‌شون و هي مي كنه وَر طرف ده تا پس‌شون بده . …

… آيينه از چادرش دويد بيرون . مثل هميشه جيغ مي‌زد . فحش مي‌داد . به ريحان كه رسيد دستشه گرفت و گفت : چكار مي كني نامراد ؟
ريحان مي‌خواست جواب نده اما همه دورشان جمع شده بودن . آيينه كه مي دونست اونا پشتي‌ش مي كنن گفت : پير شدي ريحان ! شهري شدي ! با اي‌كارت نشون مي‌دي دگه نمي‌توني درست فكر كني …
: تويم خرفت شدي ، مي‌دوني اين گوسفندا مال كي‌اَن ؟
: باشن ؛ تقصير نكردن كه تو با چوب و لقد به جون‌شون افتادي
ريحان جيغ كشيد : تو اصلا مي‌فهمي اون يارو تاجيك برا چي اينارِ ول كرده جلو پلاساي ما ؟
: خُب دخترته مي خواد . كار بدي كرده ؟
: تو ديوونه شدي پيرسگ
من ديونه نيستم . تو خرفت كردي. كم تاجيكا عاشق دختراي ما مي‌شن ؟ كم سوغاتي و پيشكشي مي‌آوردن ؟ كي گرفت و بعدم پس‌شون داد ، ها ؟ كي جيغ زد ؟ داد زد . بگو ؟ خوردن و گفتن " مال عاشق خوردني وَر ريش عاشق ريدني " يادت رفته ؟
: هيشگي سي‌تا گوسند نياورد كه بعدا مدعي بشه
: خُب چه يهتر . مايه‌ي افتخار تو و دخترته . خان ، رييس ، دور و برته نگا كن ، اي بدبختارو ببين . مي دوني چَن وخته كه رنگ گوشت نديدن . به شكم‌آي پِغارك و آب‌اورده‌ي اي توله‌ها نگا كن … كي ديده غربت‌جماعت چيزي كه به دَس اورده از دَس بده
: اووخ اي‌يارو پاش به اي‌جا واز مي‌شه
خُب بشه !
: جواب‌شه چي بدم ؟
: خنده !

مادرم سجاده‌اش را حمع كرد و نگاهش به طرف جنازه رفت و گفت « مگسا دارن جمع مي‌شن . مي‌ترسم بو بگيره »
« هنوز هوا خنكه ؛ تا بخواد گرم بشه مي‌بريمش »
« كاشكي دو سر تُشك‌شه بگيريم و ببريمش تو سالن و يه پنكه‌اي چيزي بذاريم بالا سرش ؟»

… « نگاش كن ، چه زوري‌مي‌زنه ، اي دختر من . نصف سن منو داره ؛ كمرش خم اورده و پاهاش زير مي‌شكنن . اي شيرم حرومت دختر … آخ‌آخ ، آخ . دستش ! دستش رفت لا در . مواظب باش . ايوب ! … نمي‌فهمن . كاشكي مي‌تونستم يه جوري بهشون بگم ، دستم شكست ، كاشكي يكي از شماها بودين و مي‌رفتين كمك‌شون يا بهشون مي‌گفتين : بابا ، حرمت جنازه‌رو نيگر مي‌دارن .

جنازه سنگين بود . خيلي سنگين‌تر از وقتي كه زنده بود . همين ديروز بود كه بغلش كردم و از سي و سه تا پله‌ي مطب بردمش بالا و اخ نگفتم . ولي حالا … رنگ صورت مادرم سقيد شده بود و نفسش بالا نمي‌آمد . خودم را به آشپزخانه رساندم و قرص قلب و ليواني آب برداشتم و به طرف اتاق دويدم . پدرم از اين‌همه سرو صدا بيدار شد . وسط رختخواب نشست و داد زد : چه مرگ‌تونه شما ؟
فرصت جواب دادن نداشتم . يخه‌ي مادرم را باز كردم مابقي آب را به سينه‌اش پاشيدم . چشم‌هايش باز شد و نفس عميقي كشيد و گفت « برو آرومش كن ، الان شهرو رو سرش مي‌گذاره
« تموم كرد ؟ »
نگاش كرديم .
« چرا بيدارم نكردين ؟ »
« بيدارت كنيم چطور بشه ؟ »
« تو هميشه كارات همين‌طوره ، خب دعايي ، نمازي … »
« نمي‌خواد ، آروم بگير ، اونا بيدار نشن … برو بخواب . هر كار داري بذار برا صبح . »
« به درك ، به تو خوبي‌ام نيومده »
« مي‌بيني ، آرزو به دلم موند يه‌دفعه ، اي طلبكارم نباشه . اگر داشتم مي‌زاييدم محل نگذاشت يا كاري كرد تا من حرفي بزنم و اون قهر كنه بره . اگر مريض شدم همين‌طور اگر … »
« جوش نزن ، حالت خوش نيست . شما هميشه همين‌طور بودين هيچ‌وقتم نخواستين درستش كنين »
« چكارش كنم . اووختي كه جوون بوديم ، فكر شماهارو مي كردم . حالام كه ديگه پير شديم ، بازم شما و آبروي شما نمي‌گذاره . دست به دلم نزن مادر . من از هيچي شانس نداشتم . »

… ولش كنين . اين كارش همينه . هميشه نق مي‌زنه . خُب زن ناحسابي ، مردكه‌ي بدبختو از خواب بيدار كردين . طوري نيس . حالا اومده كمكت ، داره هم دردي مي‌كنه . لامصب امونش بده . همون بهتر كه يه چند دقه ساكت باشه . كجا بودم ؟ ها ف همه داشتن كباب مي خوردن و ريحان يه گوشه‌، تنها نشسته بود و نگاشون مي كرد . دلم براش سوخت . همه‌گل چندتا سيخ دنده‌كباب برشته تو يه سيني گذاشته بود . سيني رو برداشتم و گذاشتم جلو ريحان و گفتم « قرار بود بخندي ؟
ريحان بغض كرده گفت « من گوش به حرف اين پيركفتار دادم ، تو نده … »
يه تيكه از كباب را كندم و جلوي دهنش گرفتم و گفتم « خنده !»
« من غير از تو دگه هيش‌كسو ندارم »
خودمو لوس كردم و رو پاهاش نشستم گفتم « خنده »
« من مي‌ترسم »
همه‌گل سيني كباب را جلويمان گذاشت . دستم را كشيد و با تشر گفت « وخي ، وخي خجالت بكش ؛ اگر عروست كرده بودن بچه‌ي بار اولت من بودم حالا … »
گفتم « چقد حسودي مادر ، يه امروز بابا رييس نيست . اونم تو نمي‌گذاري »
ريحان نگاهم كرد و گفت « زشته ، مردم حرف مي‌زنن »
انگار همين ديروز بود … تنش چه بوي خوبي داشت . هنوزم تو دماغمه . اسمش كه مياد ، اون بو زودتر از خودش ، پيدا مي‌شه

مادرم خيلي از من بهتر بود . مي‌فهميد . مي‌دونس كي كار بكنه و چكار بكنه . مي‌دونس چطور ناز بياره ، وُر كي ناز بياره و كي ناز بياره . هم به خوردش مي‌رسيد و هم به خوابش . قدر خودشه خوب مي‌دونس . خودشه از هركسي كه بگي بيشتر مي‌خواس . بر خلاف همه‌ي غربتا و تاجيكا خيلي به فكر آبرو و آبرو‌داري بود . مي‌دوني همه‌ي اربابا ، خانا ازش خساب مي‌بردن . پا وَر پاش كه مي‌گذاشتن گرگي مي‌شد و به هيشكي رحم نمي كرد . اما مي‌فهميد كي و كجا جلو خودشه بگيره . مثل من همه‌ي پل‌آرو پشت سر خودش خراب نمي‌كرد و راهي برا برگشتش مي‌گذاشت . كاشكي زودتر صبح بشه …
… نمي‌شد . انگار خروسا مرده بودند . انگار زمين از چرخش افتاده بود . وسط اون‌همه پلاس . ميون اون‌همه آدمي‌كه سير خورده بودند و پشتشونم رو شكم نرم و نازك زناشون خالي كرده بودند فقط من بيدار بودم و ريحان . چهره‌ي مولا و حاجيو ، يه آن از جلو چشمم دور نمي‌شد . سبك سنگين‌شون مي‌كردم . مي‌چرخوندم و بال و پايين‌شون مي‌كردم . همه جا مولا سنگين تر بود و با ارزش‌تر . خودمو گول مي‌زدم و مي‌گفتم : حاجيو هنوز بچه‌يه . بذار بزرگ بشه … بزرگش مي كردم . خط هاي صورت و پستي‌هاي هيكل‌شو عوض مي كردم . مي‌اوردمش تا به سن مولا مي‌رسيد . مولا نمي‌شد . مولا بهتر بود و از همه چيز مهم‌تر مولا يعني موندن . يعني جايي ريشه كردن و از اين‌همه آلاخون والاخوني نجات پيدا مي‌كردم . اما ريحان چي ؟ گذشته‌م ؟ من‌كه بي‌ريشه نبودم . من‌كه … ريحان زير روپوش مي‌چرخيد ، مي علطيد و از گرما اوف‌اوف مي‌كرد . نفس نفس مي‌زد . . با اين چكار كنم ؟ بايد تو سينه‌ش وايسم . بايد پشتشه خالي مي‌كردم . ديگه هيشكي گوش به حرفاش نمي‌داد . پشت سرش ، روبروش لُغُز مي‌گفتن . طعنع و تلكه مي‌زدند … اشك تو چشمام جمع شده بود . خودمو كشوندم به طرف ريحان . دست انداختم لا گردنش . ديدم داره يواش يواش گريه مي‌كنه . صداش كردم . ماچش كردم . دستمو گرفت . از جاش بلند شد و رفتيم وسط گندم‌زار . ماه در اومده بود . ماه دراومده بود و همه جا مثل روز روشن بود . ريحان به آسمون نگاه كرد و گفت : خيلي وخته كه ستاره‌شو نمي‌بينيم . تو مي‌بينيش ؟
گفتم : نه . از اون شب دگه نديدمش
نگام كرد . سرمو وسط دستاش گرفت و خيره شد تو چشمام و گفت : خيلي‌وخت بود كه دگه نمي‌ديدمش . گم شده بود . هرچي فكر مي‌كردم قيافه‌ش يادم نمي‌اومد . حالا چن روزه كه دوباره پيداش شده . همه‌جا همرامه . مي‌ره ، ميا . مي خنده ، گريه مي‌كنه ، مي‌رقصه . صدا خلخالاشو مي‌شنوم . شب آخري اومد مثل امشب تو رو پاهام نشست . لباشو غنچه كرد . دستاشو انداخت گردنم . مي‌خواست ببوستم . پس‌ش زدم و گفتم " برو گم‌شو " چه اشكي مي‌ريخت . مثه بارون بهار . دلم آب شده بود . جونم داشت در مي‌رفت . اما محل نگذاشتم … خدااااااااا… چرا من بچه‌هامه اي‌جوري بار اوردم ؟ چرا اي‌قد دوستشون داشتم ؟ چرا هم‌چين سزنوشتي دارن ؟ چرا مثه بقيه نيستن ؟ چرا من مثه بقيه تيستم ؟ … كاشكي جيغ زده بود گاشكي فحشم داده بود . نكرد . نداد . مثه يه بره تو چشمام نگاه كرد . خون فواره مي‌زد و اون حاليش نبود . صدام كرد "‌بابا "
گفتم : جونم ، عمرم ، پيش‌مرگت بشم بابا
: بيا جلوتر ، تند‌تر بيا بابا ، دگه فرصتي نيست
رفتم بالا سرش . تو صورتم خنديد . گفت خم‌ شو . بيا پايين . چشمام دارن تارمتار مي‌بينن
سرمه بردم جلو . با انگشتاي خوشگلش اشكامه پاك كرد و گفت : گريه نكن بابا . تو ريحاني …
اي بميره ريحان . اي نمونه ريحان كه خودش با دست خودش برا حرف مردم عزيز‌ترين كس خودش … گفت :ديروز قهر بودي و نگذاشتي ماچت كنم . حالا كه قهر نيستي ، بگذار ماچت كنم .
خدا خدا خدا لباش رو صورتم بود و جونش دَر‌ رفت … اون روز كجا بودي آيينه ؟ چرا نگفتي بار مي‌كنيم ؟ نگفتي مال عاشق خورديم … ؟ چرا به دادم نرسيدي ؟ چرا دستمه نگرفتي ؟ چرا مثه مجسمه بالا سرش وايسادي و با طعنه تو صورتم خنديدي ؟ چرا كمكم نكردي ؟ چرا هيشكي بهم سرسلامتي نداد . مگر من جرم كردم كه بايد جور همه‌تونو بكشم ؛ تو عمات عم بخورم و تو شاديات شاد باشم . هيشكي ، هيشكي با من نباشه ؟ مگر من چي‌ام ؟ خون ندارم ؟ دل ندارم ؟ دلم نمي‌سوزه ؟ خسته شدم . به كي بگم . كجا داد بزنم ؛ بابا من توبه كردم . غلط كردم خواستم رييس بشم . بدبخت پدرم . مي‌فهميد . دستمه گرفت و گفت : بد كاري كردي بابا ! دلم نمي خواس رييس بشي . حلا كه شدي ، بدون آرزو يه ساعت آسايش به دلت مي مونه . هميشه آرزو داري يه روز آدم باشي و نمي‌شي . ارزو مي كني مثه آدما گريه كني ، حيغ بزني . بايد از همه‌چي بگذري . كمرت خورد مي‌شه و هيشكي به دادت نمي‌رسه . هيشكي هيشكي … خُرخُرشونو مي‌شنفي ؟ دنيارو آب ببره ، اينا رو خواب . يه ساعت دگه روز مي‌زنه و اون يارو ميايه . اووخ اينا همه مي‌خزن عقب . پوزخند مي‌زنن و لُغز مي‌خونن . كاشكي به همين بود . تازه طلبكارم مي‌شن . … خدايا چكار كنم ؟ كاشكي گوش به حرف اين پيرسگ نداده بودم …
اون‌شب ، بار اولي بود كه اشك ريحان مي‌ديدم ؛ دگه نديدم تا امشب . دستشه فشار دادم . صورتشه بوسيدم و گفتم « چرا به فكر جواب دادني ؟ به همه بگو حالا كه بره‌هاشو خوردين ، اگر اومد تحويلش بگيرين تا خاطر‌جمع شه اووخ كم‌كم مي‌رونيمش تا خودش دُم‌شه بگذاره رو كول‌شو بره . منم رودَرروش نمي‌شم !
يه‌كم فكر كرد و بعد زد زير خنده و گفت « راس مي‌گه آيينه . پير شدم و خرفت . فكر همه چيزه مي كردم غير از اين

۸/۲۱/۱۳۸۴

هميشه مي‌گفت . هنوزهم مي‌گويد
« نوزده سالگي يكي از سال‌هاي وحشت‌ناك زندگي هر مرد جوان است . لبه‌ي تيغ . حد‌فاصل مردي و نامردي »
نوزده ساله بود كه عاشق شد
نوزده ساله بود كه ازدواج كرد و تا چشمي به هم گذاشت ، نطفه‌ي اولين بچه‌اش منعقد شد و تا باز‌شان كرد طعم از دست دادن فرزند را چشيد .
نوزده ساله بود كه غول نداشتن را شناخت
« از همه بدتر مسئوليت كس ديگري را بر دوش كشيدن و غم نداشتن و نخوردنش و… »
نوزده ساله بود و از سربازي فراري .
نوزده ساله بود مدرك تحصيلي درستي نداشت و بد‌تر از همه سابقه‌ي ضدانقلابي بودن را يدك مي‌كشيد .
نوزده ساله بود كه تن به عملگي داد .
نوزده ساله بود كه …
سال‌ها از نوزده سالگي گذشته است و او هنوز هم نوزده ساله است .

۸/۱۹/۱۳۸۴


کفر

نصرت رحمانی





خدایا تو بوسیده ای هیچگاه

لب سرخ فام زنی مست را

ز وسواس لرزیده دندان تو

به پستان کال اش زدی دست را



خدایا تو لرزیده ای هیچگاه

به محراب گم رنگ چشمان او

شنیدی تو بانگ دل خویش را

ز تاریکی سینه ی تنگ او



خدایا تو گرئیده ای هیچگاه

به دنبال تابوت های سیاه

ز چشمان خاموش پاشیده ای

به چشم کسی خون بجای نگاه



دریغا تو احساس اگر داشتی

دل ات را چو من مفت می باختی

برای خود ای ایزد بی خدا

خدای دگر نیز می ساختی

۸/۰۷/۱۳۸۴

مصطفی اسکويی کارگردان تئاتر ايران درگذشت

جواد اعرابی


روز جمعه ۶ آبان ۱۳۸۴ مصطفی اسکويی در سن ۸۲ سالگی در گذشت. او حدود يک ماه پيش دچار سکته مغزی شد وحدود يک ماه در منزل و بيمارستان با کمک خانه تئاتر از او مراقبت می شد.
مصطفی اسکويی درسوم اسفند ماه ۱۳02 در تهران متولد شد و در سن ۱۷ سالگی در هنرستان هنرپيشگی زير نظر اساتيدی چون عبدالحسين نوشين و سيد علی نصر با الفبای بازيگری و تئاتر آشنا شد.

هنرستان هنرپيشگی سبب آشنايی او با افرادی چون عطا اله زاهد، معزالديوان فکری، صادق بهرامی ، هوشنگ سارنگ، عنايت اله شيبانی شد. پس از آن همراه با هم دوره ای های هنرستان هنرپيشگی به تماشاخانه های شرکت هنرپيشگان "هنر" و " گوهر" پيوست.

در دوران اول بازيگری خود همراه با هم دوره ای هايش نمايشنامه های بينوايان، برادران کارامازوف، شبهای دجله، علی بابا، برای شرف، خنياگر، يوسف و زليخا و... را بر روی صحنه برد.

دوران بعدی زندگی تئاتری مصطفی اسکويی با پيوستن به گروه عبدالحسين نوشين در تئاترهای فرهنگ و فردوسی آغازشد. در اين دوران مصطفی اسکويی با لرتا ( همسر نوشين)، حسين خيرخواه، حسن خاشع، پرخيده، توران مهرزاد، صادق شباويز، مهين اسکويی و تفکری هم بازی شد.


اسکويی پس از بازگشت از شوروی سابق در سال ۱۳۳۷ به همراه همسرش هنرکده آناهيتا را تأسيس کرد

نمايش های ولپن نوشته بن جانسن، تاجر ونيزی، مستنطق، مردم، سرنوشت ( به کارگردانی نوشين) و بازرس، جزای روزگار، ناموس ( به کارگردانی استپانيان – قسطانيان و سروريان) حاصل دوران همکاری با نوشين است.

او با مهين اسکويی ( مهين عباس طاقانی) ازدواج کرد و پس از اين دوران و قبل از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ برای ادامه تحصيل به همراه همسرش به شوروی سابق رفت.

در مسکو دوره شش ساله تخصصی کارگردانی تئاتر را زير نظر مستقيم يوری زاوادسکی گذراند. از ديگر پرورش يافتگان تئاتر تحت نظر زاوادسکی، کارگردان صاحب سبک لهستانی يرژی گرتفسکی است.

اسکويی پس از بازگشت از شوروی سابق در سال ۱۳۳۷ به همراه همسرش هنرکده آناهيتا را در يوسف آباد ( سينما گلريز فعلی) تأسيس کرد.

در اين هنرکده که به سينما - تئاتر آناهيتا معروف بود آثاری چون اتللو، طبقه ششم (آلفردژاری)، هياهوی بسيار برای هيچ، تراموايی به نام هوس، سلمانی شهر سويل- عروسی فيگارو را بر روی صحنه رفتند. اجرای اين نمايش ها با حضور هنرجويان هنرکده آناهيتا و بازيگران حرفه ای بود.

سينما - تئاتر آناهيتا به علت هزينه سنگين نگهداری و دوری آن نسبت به ديگر مناطق شهر در آن زمان نتوانست به کار خود ادامه دهد. به همين خاطر به شخص ديگری واگذارشد و تبديل به سينما گلديس شد که بعد از انقلاب با نام سينما گلريز فعاليت می کند.

اسکويی پس از متارکه با همسرش، نمايش رستم و سهراب را در سال ۱۳۵۰ بر روی صحنه آورد. در اين دوران او به عنوان استاد دانشکده هنرهای زيبای دانشگاه تهران فعاليت می کرد.


مهدی فتحی از بازيگران تئاتر و سينمای ايران از هنرجويان هنرکده آناهيتا بود

هنرجويان بسياری در هنرکده آناهيتا در دوره های آموختن بازيگری حضور پيدا کردند که می توان به کسانی چون مهدی فتحی، محمود دولت آبادی، پرويز بهرام، جعفروالی، محمدعلی کشاورز، مهين شهابی، برادران شيراندامی، رسول نجفيان، سعيد سلطانپور، ناصر رحمانی نژاد- ايرج امامی، ابراهيم مکی، حميد طاعتی، سعيد اميرسليمانی، کاظم هژيرآزاد و سيروس ابراهيم زاده اشاره کرد.

عزت اله انتظامی که از هم دوره های مصطفی اسکويی در گروه نوشين است نيز در سينما تئاتر آناهيتا حضور داشته است. از بازيگران ميهمان در اجرای نمايش های تئاتر آناهيتا می توان از محمد تقی کهنمويی نام برد.

محمدعلی فردين که از ستاره سينمای ايران هم يک دوره شش ماه بازيگری را در آناهيتا گذرانده بود.

مصطفی اسکويی پس از انقلاب دو نمايش با عنوان های هائيتی و ابن سينا بر روی صحنه برد و پس از آن تنها به آموزش بازيگری اشتغال داشت. در اواخر دهه ۶۰ و اوائل دهه ۷۰ دوباره به مسکو مراجعت کرد و دوره های عالی تئاتر در آنجا گذراند.


داشتن يک تئاتر خصوصی که آثار ارزشمند نمايشی را بر روی صحنه ببرد، آرمانی بود که مصطفی اسکويی در راه آن کوشش کرد، ولی عدم توجه به واقعيت و شرايط بيرونی اين تلاش ها به شکست انجاميد. با اين وجود مصطفی اسکويی سرسختانه به دنبال آن بود و به خاطر همين موضوع با تشکيل اداره تئاتر مخالفت می ورزيد تا جايی که سبب کدورتهايی بين او و ساير اهالی تئاتر شد.

چاپ کتابی درباره تاريخ تئاتر ايران اين کدورتها را افزايش داد تا جايی که عباس جوانمرد کتابی در جواب آن منتشر کرد.

اسکويی فيلمی به نام زن خون آشام نيز ساخت که توفيقی نداشت. او تا قبل از آنکه سکته مغزی او را به بستر بيماری بياندازد، کماکان به تدريس بازيگری مشغول بود.

۷/۳۰/۱۳۸۴

قسمتي از يك رمان

2 – رویا

« تو یه بیابون بودم . نه . بیابون نبود . همه جا پر کوه بود . ها ، کوه ، کوهای بلند ، اوووه ، اوقد بلن بودن که افتاب نبود . تاریکم نبود . مثه دم غروب . همه جا قرمز بود . سفید بود . مثه بیو م صبح . پلاسی نبود ، خونه‌ای نبود . نه . بود ! از تو سنگا ، می‌فهمی ؟ تو سنگا ، از تو کوه خونه در آورده بودن . منم تو یکی از همین خونه‌ها بودم . خونه که نبود . قبری بود . سردابی بود . بو موندگی می‌داد . بو آب‌انبار . خفه بود . داشتم خفه می‌شدم . داشتم می‌مردم . خودمم نمی‌فهمم چطورم بود . یه جایی نشسته بودم و داشتم یه چیزی تیز می‌کردم . یه چیزی مثه تیشه . مثه تبر ، ساطور . قیسسس قیس سسس ، هنوزم قیس قیسش تو گوشمه ! ‌بدنم می‌لرزید . ولی ول نمی‌کردم . می‌ترسیدم . باید کاری می‌کردم که خودم نمی‌خواسم . ولی باید می‌کردم . شتاب داشتم . می‌باس برم . می‌باس یه‌کسی بیایه ور دنبالم . یه کسی که ازش می‌ترسیدم . ازش حساب می‌بردم . یه‌دفعه سروصدا شد . زلزله شد . ترسیدم . ساطور - ها ، ساطوری بود - رو دستم امتحانش کردم . می‌خواسم یه ذره مو ببره . ای‌قد تیز شده بود که یه غلاف پوست و گوشت از رو دسم ورداشت و خون تیرک زد . هنوز دستمه روش نگذاشته بودم . هنوز آخ نگفته بودم ، که اومدن . از در نومدن . از دیوار نومدن . معلوم نبود از کجا می‌آین ؟ چطو می‌آین . ؟ اونا جلو شدن ، منم ور دنبال‌شون . همه سفیدپوش بودن . مست بودن . یه جوری بودن . ‌ نه . هشکی ور دنبالم نیومد . خودم راه افتادم . یه راهرو باریکی بود . تنگ بود . پله داشت . از پله‌ها بالا می‌رفتم . از راهروهای پیچ در پیچ می گذشتم . همه جا پر خنده بود انگار دیوارا می‌خندیدن . سنگا می‌خندیدن . من نمی‌ترسیدم … نه ! می‌ترسیدم . یادم نمیا . حالا که دارم می‌گم ، می‌ترسم ! ها ، نمی‌ترسیدم . همه جارِ بلد بودم . منم می‌خندیدم . منم مست بودم . منم می‌رقصیدم . نه ! من ترسیدم . جیغ زدم . کار خراب شد . خنده‌ها مثه ای‌که زنده شدن ، راه افتادن ور دنبالم
منم دویدم . از یه دری رفتم تو . بابا!… چه نوری ! کورم کرد . هموجا موندم یه کسی دستمه گرفت . همراش رفتم . ‌ دارم دیونه می‌شم . دسامِ می‌بینی ؟ همه‌جام داره می‌لرزه . وختی چشمامه وا کردم . همه جا سفید بود . مثه مهتاب ، تو یه واشده‌گایی بودم . يه جایی مثه همین دشت ، صاف و پر از آدم . همه سفید پوش بودن . پ.ش كه نه . یه چیزی مثه کفن دور تنشون پیچیده بودن . کُشکی ساکت می‌شدن . سرسام گرفته بودم . اونا مثه زنبور تو خودشون وزوز می‌کردن . باید می‌رفتم جلو . رفتم . دیدنم . دویدن طرفم . دگه نمی‌ترسید م . تازه فهمیده بودم که چکاره‌یم . خودمه گرفته بودم . اونا التماس می‌کردند . پیش پام زانو می‌زدند ، تا بگذارم لبه‌ی ساطورمه ببوسن . نمی‌گذاشتم . خودشونه به آب و آتش می‌زدند و هر جور که بود ساطورِ می‌بوسیدن . ساطور لباشونه می‌برید ، دستاشونه ،هر جا که می‌رسید . اونا خوشال بودن . می‌خندیدن .هلهله می‌زدن .کیف می‌کردن .
هنوز از لبه ساطور خون می ریخت که یه دسته مرد گردن کلفت و سیاپوش اومدن . بلندم كردن سر‌دس و گذاشتنم بالا يه سكو . رو سکو پر از خون بود . خونا خشک شده بودن . پوسته پوسته ول داده بودن . حالم داشت به هم می‌خورد که یه دفعه همه ساکت شدند .مثه ای‌که گرد مرگ وسطشون پاشیده باشن .از یه جایی ، یه کسی شیپور زد . همه چرخیدن و تا کمر خم شدن . باورتون نمی‌شه ، نه ؟ … به ارواح پدرم اگر ، دروغ می گم . وختی اونا خم شدن ، دیدم، یه پیرمرد کمر خمیده‌ای که سرتاپا سفید پوش بود و موهای بلندش تا رو زمین شلال ، هم‌پا یه دسته زن مردی که اونایم مثه همو پیرمرد سفید پوشیده بودن و موهاشون ور رو زمین کشال بود دارن می‌آین. اومدن ، اومدن تا کنار سکو رسیدن . شیپورا دوباره به صدا در اومد . همو پیرمرد دستشه بالا برد . همه راست شدن . پیر مرد دستشه پایین آورد ..اونایی‌که همراش بودن ، یه زنی را آوردن جلوش. پیرمردو جلوی زن زانو زد. دستشه بوسید . بقیه‌م همي‌كارِ كردن . دلم می‌خواس ببینمش ، بشناسمش .اما هر کار کردم صورتش پیدا بشه و ببینمش ؛ نشد. زنه ساکت بود . مثه ای‌که آدم نبود . یه طوریش بود و من فقط چشماشه می‌دیدم . شیپورا دوباره به صدا در اومدن . همه از اون حالی که داشتن بیرون اومدن .پیرمردو با دس اشاره‌ای کرد . همه از دور زن عقب رفتن . زن مثه یه مجسمه به طرف من راه افتاد. راه رفتنش به نظرم آشنا بود . هرچی ازخودم پرسیدم « اون کیه ؟ … نفهمیدم ! »
زن تا جلو پام اومد . پیرمردو دست زد. زنا اومدن جلو و جلو چشما من ، جلو چشمای اون همه زن ومرد ، اون زنه لخت کردن و اونم هچی نگفت . فقط نقابشه ور نداشتن . پیرمردو دوباره دست زد . زن از سکو بالا اومد . انگار که تو رختخواب پر قو بخوابه ؛ رو اون سکو‌ي یخ کرده خوابید . شیپورا دوباره زدن . پیرمردو اشاره کرد . خم شدم . ساطورِ گذاشتم رو گردنش . تو چشماش نگاه کردم . گفتم « اگر نارا حت بود ، نجاتش می‌دم »
نه‌خیر . اصلا ناراحت نبو د. منم لج کردم . ساطورِ یه کمی فشار دادم . گفتم « الان صداش در میایه ! »
انگار نه انگار ، منم بیشتر فشار دادم و اونه کشیدم پایین . مثه این بود که درده نمی‌فهمه . نه آخی . نه ناله‌ای ! … خون تیرک زد تو صورتم . همه هلهله کردن . از جام بلند شدم . تا خونه صورتمه پاک کردم ، پیرمردو اومد جلو. دستشه برد بالا . همه ساکت شدن . اومد کنار سر زنه واسید . دوباره به مردم نگاه کرد . هیشکی نفس نمی‌کشید . پیر مردو سرشه خم کرد . موهاي شلال و بلندش ریختن رو سر و صورت زن. موهاش خونی شد . مرد خودشه کنار کشید و دستشه دراز کرد . یه نفر دوید طرفش. چاقویی به دستش داد . اونم نامردی نکرد چاقو رو پرت کرد به طرفش . همو‌كه چاقورِ داده بود . فهمید اشتباه کرده . تندی آستین‌آی اونه بالا زد . پیرمردو چرخید ورطرف زنی که من کشته بودم و اصلا ناراحت نبودم . یه دفعه استخونا شکافته شده‌ی زنه پس زد و دستشه فرو کرد تو سینه‌ی اون و قلب کوچک‌شه بیرون کشید . از دل کوچک زن هنو خون می‌چکید . مرد دله گرفت رو َور خورشيد و خودش مثه وختی که نماز می‌خونن به سجده افتاد . بقیه‌ی هم همین‌کاره کردن .
دگه كاري نداشتم . رفتم به طرف جنازه‌ي زن . نقابشه پس زدم . « يا خدا ! من سيلورِ كشته بودم و او زن سيلو بود . » از سكو پريدم پايين . دويدم به طرف نور و داد زدم « سيلو ؟ سيلوووووووووو»

۷/۰۶/۱۳۸۴

تو نيستي !!!


هفت بود . هفته بود ، هفتاده ، هفت ماهه .هفت ساله .مي‌گي افسانه بود .اما تو بودي . من بودم و شايد اين بودنمان يك افسانه بود . اما نبود . تو بودي . هستي . من قصه مي‌گفتم و تو ... نه تو قصه مي‌گفتي و من … چهل روز ، چهل شب . قوتم بادامي و انگشتانه‌اي آب . هنوز جاي سوز‌ن‌ها‌يي كه از تنت بيرون كشيدم روي دلم مانده ببين . بازم بگو افسانه بود . بگو من نيستم و تو نيستي . … اگر تو نيستي ، پس تو كيستي ؟ و اگر من نيستم ، پس من كي‌هستم ؟
مي‌گي اوني‌كه سوزنا رو از تنت بيرون كشيد يه دختر بود . مي‌گي قرشمالا اونو دزديده بودند . مي‌گي … مي‌گم : اوني‌كه تو مي‌گي افسانه بود و اين‌كه من مي‌گم افسانه نيست . مي‌گم ببين اين دستاي منه
مي‌گي : ببين چه مي‌لرزن
مي‌گم : چهل روز قوتم يه دونه بادوم بوده و ...
داد مي‌زني: بس كن ديگه
روتو پس مي‌زني . چه پشت قشنگي داري . چه انحنايي ، چه كمري . من سر‌شونه‌هاتو خيلي دوست دارم و گردن سفيدتو . هيچ وقت بهت نگفتم ديگه هم نمي‌گم . دلم نمي خواد برگردي . دلم مي‌خواد تا صبح ، تا هزار تا صبح ديگه همين‌طور پشت به من وايسي و بذاري سير نيگات كنم . اما مي‌فهمي دارم خير خير نيگات مي كنم ، از سر بدجنسي بر‌مي‌گردي و رو لبات يه پوزخند زشتي جا خوش كرده . خوشم نمياد . خوشم نمياد . تو اون نيستي . نيستي خواهراي بدجنست توي راه عوضت كردن . مي‌دونم . مي‌دونم . غذاي شور بهت دادن وقتي تشنه شدي . اول چشاتو گرفتن و بعد … اون وسط بيابونه . اون تنهاست . تو نيستي . تو اون نيستي . بايد ببندمت به دم اسم . بايد اين گيساي بلند ورنگ كرده‌تو ببندم به دم گاو . نه . گاو نه . به دم يه اسب چموش ديوونه و ولت كنم تو بيابون .
از جام بلند مي‌شم . مي‌فهمي . مي‌ري طرف ميزت . زير چشمي مي‌پايتم . مي‌ترسي نيگام كني . چه كيفي مي‌كنم وقتي مي‌ترسي . وقتي از ترس نيگام نمي‌كني دلم يه جوري مي‌شه . هرهر مي‌كنه . كيف مي‌كنه . كيف مي‌كنم . نفسم بند مياد . نمي‌تونم حرف بزنم . نمي‌تونم نفس بكشم . يه قدم ميام طرفت و تو دلم داد مي‌رنم تو سيندرلا‌ي من نيستي و. تو هيشكي نيستي . نيستي نيستي نيستي نيستي . چقد دلم مي‌خواد داد بزنم دادبزنم . اما نمي‌زنم . داد بزنم كه تو آهسته دستتو فشار بدي رو اون زنگ لعنتي و ديوايي كه پشت در كمين كردن برپزن تو و … مي‌رم طرف در . اما زير چشمي نيگات مي‌كنم . نفست ول‌مي‌شد . ترست مي‌ريزه و اون دستاي خوشگلتو از رو زنگ كنار مي‌كشي . يه لحظه مي‌مونم . تو خودتي ؟‌
مي خندي و آهسته مي‌گي : آره
چه آره قشنگي . چقد دلم مي خواس برم تهرون زندگي كنم . دلم مي خواس يه خانوم تهروني بگيرم . مي‌خواستم وقتي صداش مي كنم ، مثل تو لباشو غنچه كنه ، ابرواي كموني‌شو جمع كنه تو هم و با ناز بگه آره … اما اون عفريته چه بلاهايي كه سر تو نياورد و چه … بر مي‌گردم . مي‌گم : تو هستي
مي‌گي آره
مي‌گم : من سوزنارو بيرون كشيدم .
سر خوشگلتو تكون مي‌دي و مي‌گي: آره .
مي‌ام جلوتر مي‌گم سوزن اخري رو كه كشيدم …
مي‌گي نه . نكشيدي خوابت برد …
مي‌گم : نه خوابم نبرد . تو خواب بودي ، سحرت كرده بودند . خير سرم رفتم دستي به آب برسونم كه . مي گي : نه
مي‌گم : آره
مي‌گي : خب هر چي تو بگي
مي‌گم : من از اين حرف بدم مياد . ديگه اين حرفو نزن . يا قبول كن يا … ترسيدي . چرا مي ترسي . من نجاتت دادم . من سحر باطل كردم . من … نيگام مي‌كني . دستت مي ره طرف شاسي زنگ يه دفعه مي‌فهمم . مي‌فهمم تو رو بردن و يكي ديگه رو گذاشتن سرجات . كه چي بشه . ميام طرفت . دستت مي‌ره رو زنگ . مي خواي فشار بدي . مي‌خواي صداشون كني . مي‌خواي سحرم كني . خوابم كني . داد مي‌زنم . داد مي زنم و خودمو مثل يه گرگ پرت مي كنم رو دستت . جيغ مي كشي . جيغ مي كشي. بكش هه هه هه هه هه ه هه. جيغ بزن . موهاتو مي گيرم . سرتو ميارم بالا . دهنت خوني شده . بشه . چشاتو خون گرفته . بگيره . ترس داره مي لرزونتت . بلرزونه . لامصب . لامصب . لامصب . داد مي زنم . داد مي زنم ههه ه ه ههه ههه . چه كيفي داره . تو گمش كردي . سحرش كردي . سحرم كردي . دهنت مثل دهن يه بچه كفتر باز مي شه هه ههه هه ههه ه ه ه ههه . به همش مي‌زني . باز. بسته . باز . بسته . نمي‌توني حرف بزني . سحر شدي . چشام سحرت كردن . چه لباي خوشگلي . دلم نمي خواد سرخشون كني . سرتو تكون مي دي .. هه هه هه …پاكشون مي كنم . … اين‌جوري دوستشون ندارم . لباي تو سرخن و اينا بي‌رنگن . دوس ندارم . بازم سرتو تكون مي‌دي . بدم مياد . دهنمو مي ذارم رو دهنت و لبات سردن . سفيدن . خوشم نمياد . گازشون مي‌گيرم و دهنم شور مي‌شه .داغ مي‌شه . بدم مياد . ولت مي كنم . لبات سرخ شدن . هان اينجوري خوبه . تو نبايد بترسي . تو نبايد … وا مي‌ري . ترسيده دوستت ندارم . مي‌گم : چهل شب كه چشم هم‌نذاشتم . مي گم چهل سوزن از تنت بيرون كشيدم . جواب نمي‌دي . مي گم تو هزار تا سورن تو تنم فرو كردي . پوزخند مي زني . دستامو جلوي چشات مي گيرم و مي پرسم چرا؟
نا نداري سرتو بالا بگيري . دستتو مي گيرم و داد مي‌زنم مي گم : اينا دستاي او نيست
. دستت ول مي شه رو زنگ و صداش سقفو مي‌لرزونه . مي ترسم . مي‌ترسم . مي‌دوم طرف در . ديوا درو باز مي‌كنن . مي‌ترسم ميام طرفت . مي‌ترسي . جيغ مي‌زني . مي‌ترسم . برمي‌گردم . ديوا تنوره مي كشن . چشام سياهي مي‌ره . پاهام به سگ لرز مي‌افتن و پيش چشات التماس مي‌كنم . چشات به گريه مي‌افتن . دلم مي‌لرزه و پاهام زير مي شكنن و پيش پاهات خاك زمين مي‌شم . ديوا خودشونو مي‌ندازن روم . از جات بلند مي ‌شي و سوزن تو تنم وول ميخوره و دلم مي خواد داد بزنم تو نيستي

۶/۱۵/۱۳۸۴

چگونگي داستان‌سرايي



گابريل گارسيا ماركز



برگردان: محمدرضا راه‌ور




ما به اين‌جا آمده‌ايم تا داستان‌سرايي كنيم. آن‌چه براي‌مان جالب به نظر مي‌رسد اين است كه ياد بگيريم چه‌گونه يك حكايت شكل مي‌گيرد و يك داستان تعريف مي‌شود. با صراحت بايد بپرسيم كه آيا اين امر قابل ياد گيري است؟ در واقع من متقاعد شده‌ام كه مردم دنيا به دو گروه تقسيم مي‌شوند: كساني كه مي توانند داستان‌سرايي كنند، و آن‌هايي كه نمي‌توانند. به عبارت ديگر و در مفهومي گسترده‌تر، كساني كه خوب مي‌فهمند و آن‌هايي كه بد مي‌فهمند. اگر اين جمله كمي بي‌ادبانه به نظر مي‌آيد، به تعبير مكزيكي‌ها بايد بگويم كساني كه خوب كار مي‌كنند و آن‌هايي كه بد كار مي‌كنند. در واقع مي‌خواهم بگويم كه داستان‌سرا، متولد مي‌شود، ولي ساخته نمي‌شود. واضح است كه اين نعمت به تنهايي كافي نيست. كسي كه استعداد دارد ولي تخصص ندارد، به چيزهاي زيادي نيازمند است: فرهنگ، فن، تجربه... او اصلي را دارد كه از والدين به ارث برده؛ هر چند معلوم نيست از طريق ژن، يا رويدادهاي پس از آن ... اين افراد كه استعدادي مادرزادي دارند، بدون اين كه قصدي داشته باشند، تعريف مي‌كنند؛ شايد به اين دليل كه روش ديگري براي بيان كردن نمي‌شناسند. اين موضوع در مورد خود من هم صدق مي‌كند. من نمي‌توانم براي اين كه طفره نروم، به واژه‌هاي دشوار بينديشم . اگر در مصاحبه‌اي از من در مورد موضوع لاية اوزن بپرسند، يا بخواهند نظرم را دربارة عواملي بدانند كه سياست‌هاي آمريكاي لاتين را رقم مي‌زند، تنها چيزي كه از ذهنم خواهد گذشت، داستان‌سرايي براي آن‌هاست ؛ زيرا علاوه بر استعدادِ ذاتي، تجربة زيادي هم در اين مورد دارم كه روز به روز به آن مي‌افزايم. نصف داستان‌هايي كه شنيده‌ام، مادرم برايم تعريف كرده. او اكنون هشتادوهفت‌ساله است. هيچ‌گاه در بحث‌هاي ادبي شركت نكرد و فنون روايت را نياموخت، ولي مي دانست چه‌گونه فرد مؤثري باشد؛ يك آس را در آستينش مخفي كند؛ و بسيار بهتر از شعبده بازان؛ پارچه و خرگوش از كلاه در بياورد. يادم مي‌آيد يك بار هنگام تعريف داستان، بحثي در مورد شخصي پيش كشيده شد كه هيچ ربطي به موضوع نداشت. او، با خونسردي، داستان را به پايان رساند و بعد به آن شخص پرداخت! «واي! دوباره اون آقا! بايد بگويم كه...»

دهان همه باز مانده بود. من از خودم مي‌پرسيدم : مادرم چه گونه فنوني را كه ديگران عمري را صرف يادگيري آن مي‌كنند، آموخته بود؟ ... براي من داستان‌ها، همچون بازي... تصور مي‌كنم اگر كودكي را در مقابل يك مشت اسباب بازي متفاوت بگذارند، همة آن‌ها را لمس مي‌كند، ولي سر انجام با يكي‌شان مشغول مي‌شود. اين «يكي»، نشان‌گر و بيان‌گر استعداد و قابليت‌هاي اوست. اگر شرايط مناسب براي پيشرفت و پرورش استعداد در زندگي مهيا شود، يكي از رمز و رازهاي ايجاد نشاط و عمر طولاني ، كشف خواهد شد. از روزي كه متوجه شدم از تنها چيزي كه واقعاً از آن لذت مي‌برم ، داستان‌سرايي است، تصميم گرفتم همة چيزهاي لازم براي تامين و تعميم اين لذت را فراهم كنم ، به خودم گفتم : «اين مال من است! هيچ كس و هيچ چيز نمي تواند مرا وادار به پذيرش يا انجام كار ديگري بكند»... شايد باور نكنيد، ولي در طول دوران تحصيل، هزاران نيرنگ، حيله، دوز و كلك و دروغ به كار بردم تا نويسنده بشوم؛ چون آن‌ها مي‌خواستند مرا به زور به راه ديگري بكشانند ، من تنها به اين دليل دانشجوي نمونه شدم كه مي‌خواستم آن‌ها مرا راحت بگذارند تا بتوانم شعر و رمان كه برايم بسيار جالب بود، بخوانم. در كارشناسي به موضوعي بسيار مهم پي بردم و آن اين بود كه اگر كسي در كلاس توجه كافي به درس نشان بدهد، ديگر لزومي ندارد وقت زيادي را صرف درس خواندن كند. در مورد پرسش‌ها و امتحانات، دچار اضطراب شود. در آن سنين، اگر شخصي تمركز داشته باشد، مي‌تواند همه چيز را هم چون اسفنج به خود جذب كند. وقتي اين موضوع را درك كردم، در سال‌هاي چهارم و پنجم معدل بالا آوردم. همه فكر مي‌كردند نابغه‌ام، ولي هيچ كس هنوز فكر نمي‌كرد اين تلاش‌ها را مي‌كنم تا مجبور نباشم درس بخوانم. من به كارهاي مورد علاقه‌ام مي‌پرداختم و خيلي خوب مي‌دانستم چه مي‌كنم. با فروتني اعلام مي‌كنم آزاده‌ترين مرد روي زمين هستم و به هيچ كس تعهدي ندارم. اين را مديون تلاش‌هايي هستم كه در طول زندگي انجام داده‌ام. تنها خواسته و هدفم، داستان‌سرايي بوده و هست. اگر به ملاقات دوستانم بروم، بدون ترديد براي‌شان داستاني تعريف مي‌كنم. به خانه باز مي‌گردم و داستان تعريف مي‌كنم؛ شايد در مورد همان موضوعي كه از دوستانم شنيده‌ام . زير دوش مي‌روم و در حالي كه به بدنم صابون مي‌مالم، موضوعي را كه در ذهن دارم، براي خودم تعريف مي‌كنم. به نظرم مي‌آيد كه دچار جنوني مقدس هستم. از خودم مي‌پرسم كه آيا اين جنون قابل انتفال يا آموختني است؟ هر كسي مي‌تواند تجربه‌ها، مسايل و راه‌حل‌ها و تصميمات اتخاذ شدة خود را تعريف كند و بگويد چرا اين كار را كرده و آن كار را نكرده. چرا بخش‌هاي ويژه‌اي را از داستان حذف و پرسوناژ ديگري را وارد كرده. مگر اين همان كاري نيست كه نويسندگان پس از خواندن آثار ديگران مي‌كنند؟ ما رمان‌نويس‌ها رمان‌ها را نمي‌خوانيم تا موضوع آن را بدانيم، فقط مي‌خواهيم چگونگي نوشتن آن را بدانيم. يك نفر داستان را مي‌گرداند؛ پيچ آن را شل مي‌كند؛ قطعات را به نظم در مي‌آورد، يك پاراگراف را حذف مي‌كند؛ به مطالعه مي‌پردازد و آنگاه لحظه‌اي فرا مي‌رسد كه مي‌توان گفت:«آه بله، كاري كه اين يكي كرد، گذاشتن پرسوناژ در «اين‌جا» بود و انتقال دادن موقعيت، به «آن‌جا» چون ضرورت داشت كه «آن‌طرف» ... به عبارت ديگر، يك نفر چشمانش را به خوبي باز مي‌كند، اجازه نمي‌دهد او را هيپنوتيزم كنند؛ و در تلاش است تا كلك جادوگر را كشف كند. تكنيك، فن، كلك و... چيزهايي هستند كه مي‌توان آن‌ها را تعليم داد و يك طلبه مي‌تواند ازشان بهره بگيرد. همة آن چيزي كه مي‌خواهيم در ميز گرد انجام بدهيم، اين است: مبادلة تجربه‌ها، بازي براي ساختن داستان، و در عين حال، پيروي دقيق از قوانينِ بازي. اين جا محل مناسبي براي انجام اين كار است. در يك محفلِ ادبي، با حضور آقايي كه در صدر مجلس نشسته و طوماري از نظرات خود را با خون‌سردي كامل ابراز مي‌كند، چيزي از رمز و راز نويسنده درك نمي‌شود، تنها راه درك اسرار، خواندن و كار كردن همراه با گروه است. اين‌جا با چشمانت مي‌بيني كه چه گونه يك داستان خلق مي‌شود؛ از حالت سطحي بيرون مي‌آيد و بن‌بست سر راهش را باز مي‌كند. به اين ترتيب، نبايد تلاش شما در اين جهت باشد كه داستان‌هاي پيچيده و خيلي پيشرفته را مطرح كنيد. لطف كار در اين است كه يك پيشنهاد ساده و اتفاق افتاده مورد بررسي قرار گيرد و ببينيم آيا اين شايستگي را داريم كه بتوانيم آن را به نوبة خود به داستاني تبديل كنيم كه اساس يك سناريو را براي تلويزيون يا سينما تشكيل دهد، يا كه نه. براي فيلم‌هاي بلند، مسلماً نياز به دقت زيادي داريم كه در حال حاضر موجود نيست. تجربه به ما مي‌گويد كه داستان‌هاي ساده براي فيلم كوتاه - يا متوسط - بسيار مناسب است؛ لطف خاصي به كار مي‌بخشد و يكي از خطرات بزرگي را كه در كمين است و خستگي و ركود نام دارد، دور مي‌كند. بايد تلاش كنيم كه جلسات ما ثمر بخش باشد. گاهي زياد صحبت مي‌شود و كاري صورت نمي‌گيرد. ما فرصت اندكي داريم و وقت براي‌مان ارزشمندتر از آن است كه با حرف‌هاي بي‌هوده از دست برود. البته منظورم اين نيست كه نيروي تخيل خود را خفه كنيم، بلكه بر عكس بايد به مباني فوران تخيل پايبند باشيم؛ حتا همة مهملاتي كه از ذهن خطور مي‌كند، بايد مورد توجه قرار بگيرد. چه بسا با يك حرف ساده، بتوانيم به راه كارهاي باور نكردني دست يابيم. انتقاد ناپذيري ، براي يك شركت كننده در ميز گرد، صفت شايسته‌اي نيست... در واقع جمع شدن دور يك ميز گرد، نوعي بده و بستان به شمار مي‌رود. همه بايد آماده براي ضربه زدن و ضربه خوردن باشند. اما اين كه مرز اين ضربه‌ها كجاست، كسي نمي‌داند؛ آدم خودش بايد متوجه شود. در عين حال، هر كس بايد تصوير روشني از آن چه مي‌خواهد تعريف كند، داشته باشد و بتواند از آن با چنگ و دندان دفاع كند؛ يا در صورت لزوم، انعطاف پذير باشد و بداند كه مثلاً داستان او به گونه‌اي كه تصور مي‌كرد، لااقل ازجنبة سمعي و بصري، جاي پيشرفت ندارد. اين حالتِ تغيير ناپذيري، همراه با انعطاف پذيري، معمولاً در همه جا جلوه‌گري خواهد داشت، هر چند به ندرت مي‌تواند حالت متمايز به خود بگيرد. من فكر مي‌كنم كه رمان‌نويسي با داستان‌نويسي تفاوت زيادي دارد. موقعي كه من رماني را مي‌نويسم، در دنياي خودم سنگربندي مي‌كنم و در هيچ چيز با ديگران شريك نمي‌شوم. در واقع بر مسند غرور و استبداد مي‌نشينم، چرا؟ چون تصورمي‌كنم اين كار، تنها راه حفاظت از جنين است؛ تنها راه پيشرفت است؛ آن هم منحصراً به صورتي كه من فكر مي‌كنم. بعد از تمام شدن رمان يا بخشي از آن، به شنيدن نظرات ديگران احساس نياز مي‌كنم. به همين دليل، آن را به تعدادي از دوستان صميمي نشان مي‌دهم؛ دوستاني كه به انتقادات آن‌ها اعتماد دارم. به اين ترتيب از آن‌ها مي‌خواهم كه نخستين خوانندگانِ رمان من باشند؛ نه براي اين كه بگويند: چقدر خوب! چه قدر عالي! «بر عكس، دلم مي‌خواهد با صراحت معايب و كاستي‌هاي آن را برايم توضيح بدهند؛ چون از اين طريق آن‌ها كمك شاياني به من مي‌كنند. خوب، دوستاني كه فقط خوبي‌هاي مرا مي‌بينند، مي‌توانند پس از چاپ كتاب، با خيال راحت از محاسن آن برايم صحبت كنند ولي آن‌هايي كه معايب و كاستي‌ها را هم مي‌بينند، مي‌توانند نيازهاي من را بر آورده سازند. بدون ترديد، حق پذيرش يا رد انتقادات آن‌ها براي من محفوظ است، ولي در عين حال كاملاً بديهي است كه نمي‌توانم آن انتقادات را ناديده بگيرم. اين تصويري از يك رمان نويس، در برابر انتقاد است، ولي در مورد فيلم‌نامه‌نويس، موضوع كاملاً تفاوت دارد. هيچ كاري به اندازة درست انجام ندادن كارهاي مربوط به حرفة فيلم‌نامه‌نويسي، تحقير و سرزنش به دنبال ندارد.

حالا در مورد يك كار خلاق و توابع آن حرف مي‌زنيم. فيلم‌نامه‌نويس از موقع شروع نوشتن، مي‌داند كه اين داستان لااقل يك بار به رشتة تحرير در آمده يك بار هم روي پرده رفته و يا اين حساب، داستان متعلق به او نيست. نخستين كسي كه از او تقاضاي هم‌كاري مي‌شود، كارگردان است تازه، اين در هنگامي است كه اعضاي گروه قبلاً مشكلات مقدماتي را حل كرده‌اند... در عين حال نخستين ـ آدم‌خوار، خود كارگردان است. او كه وظيفة تطبيق فيلم‌نامه را با اثرِ ارائه شده بر عهده داره، همة توان و استعداد خود را به كار مي‌گيرد تا فيلمي بسازد كه باعث كسب اعتبار براي هم‌كاران شود. در نهايت، او نقطه نظرِ نهايي را به ديگران تحميل مي‌كند. من تصور مي‌كنم كسي كه رماني را مي‌خواند، آزادتر از كسي است كه فيلمي را مي‌بيند. خوانندة رمان همه چيز را همان گونه كه مي‌خواهد، به تصوير مي‌كشد، چهره‌ها، محيط، مناظر و ... در حالي كه تماشاگرِ سينما يا تلويزيون، چاره‌اي جز پذيرش آن چه بر پرده مي‌بيند، ندارد. اين نوعي ارتباط تحميلي است كه جايي براي اختيارات فرد باقي نمي‌گذارد. مي‌دانيد چرا اجازه نمي‌دهم صد سال تنهايي بر پردة سينماها و روي صحنه برود؟ چون به تخيل خواننده احترام مي‌گذارم. حقِ مطلقِ او، تخيل و تصور چهرة عمه اورسولا يا سرهنگ آئورليانوبوئنديا[1] به طريقي است كه دلش مي‌خواهد.

انگار زياد از موضوع اصلي دور افتاديم. بحث ما مربوط به فيلم‌نامه‌نويسي نبود، ما در پي يافتن راهي براي تغذية جنون داستان‌سرايي يا تعريف حكايت بوديم. با اين حساب، محبوريم انرژي خودمان را در بحث‌هاي ميز گرد متمركز كنيم. شخصي به من گفت بهتر است با يك سنگ دو پرنده بزنيم. صبح‌ها در كارگاهِ عكاسي يا فيلم برداري جمع شويم و عصرها، در يك ميزگرد. به او پاسخ دادم كه اين عقيده درست نيست. اگر كسي مي‌خواهد نويسنده شود، بايد در بيست و چهار ساعتِ شبانه روز و سيصد و شصت و پنج روزِ سال، آماده باشد. چه كسي مي‌گفت هرگاه به من الهام شود، مي‌نويسم؟ او مي‌دانست چه مي‌گويد. كساني كه از روي تفريح و علاقه به هنر روي مي آورند و از شاخه‌اي به شاخة ديگر مي‌پرند، به چيزي پايبند نمي‌شوند؛ ولي ما نه ... ما نه تنها به اين حرفه علاقه داريم، بلكه همانند محكومان به اعمال شاقه، در اين كار گرفتار شده‌ايم.


--------------------------------------------------------------------------------

[1]- اشاره به شخصيت‌هاي رمان صد سال تنهايي. م

۶/۱۰/۱۳۸۴

اگر كوسه ماهی‌ها، انسان بودند، و چند داستان ديگر


برتولت برشت
ترجمه: صادق كردونى


دختر كوچولوى مهمان‌دار كافه از آقاي كوينر پرسيد :" اگر كوسه ماهى‌ها انسان بودند، آن وقت نسبت به ماهى‌هاى كوچولو مهربان‌تر نبودند ؟"
او درپاسخ گفت: يقيناً، اگر كوسه‌ماهى‌‌ها انسان بودند براى ماهى‌هاى كوچك دستور ساخت انبارهاى بزرگ مواد غذايى را مى‌دادند. اتاقك‌هايى مستحكم، پُرازانواع واقسام خوراكى، ازگياهى گرفته تا حيوانى. ترتيبى مى‌دادند تا آب اتاقك‌ها هميشه تازه باشد و مى‌كوشيدند تا تدابير بهداشتى كاملاً رعايت گردد. به طورمثال اگر باله‌ى يكى ازماهى‌‌هاى كوچك جراحتى برمى‌داشت، بلافاصله زخم‌ش پانسمان مى‌گرديد، تا مرگ‌ش پيش از زمانى نباشد كه كوسه‌ها مى‌خواهند. براى جلوگيرى از افسردگى ماهى‌‌هاى كوچولو، هرازگاهى نيز جشن‌هايى برپا مى‌كردند. چرا كه ماهى‌هاى كوچولوى شاد خوشمزه‌تر از ماهى‌هاى افسرده هستند. طبيعى است كه دراين اتاقك‌هاى بزرگ مدرسه‌هايى نيز وجود دارد. در اين مدرسه‌ها چگونگى شنا كردن در حلقوم كوسه‌ها، به ماهى‌‌هاى كوچولو آموزش داده مى‌شد. به طور مثال آن‌ها به جغرافى نياز داشتند، تا بتوانند كوسه ماهى‌هاى بزرگ و تنبل را پيدا كنند كه گوشه‌يى افتاده‌اند. پس‌ از آموختن اين نكته، موضوع اصلى تعليمات اخلاقى ماهى‌‌هاى كوچك بود. آنها بايد مى‌آموختند كه مهم‌ترين و زيباترين لحظه براى يك ماهى كوچك لحظه‌ى قربانى شدن است. همه‌ى ماهى‌هاى كوچك بايد به كوسه ماهى‌ها ايمان واعتقاد راسخ داشته باشند. بخصوص هنگامى‌كه وعده مى‌دهند، آينده‌اى زيبا و درخشان براى‌شان مهيا مى‌كنند .
به ماهى‌‌هاى كوچولو تعليم داده مى‌شد كه چنين آينده‌اى فقط با اطاعت و فرمان بردارى تضمين مى‌شود و از هر گرايش پستى، چه به صورت ماترياليستى چه ماركسيستى و حتى تمايلات خودخواهانه پرهيز كنند و هرگاه يكى ازآن‌ها چنين افكارى را از خود بروز داد، بلافاصله به كوسه‌ها خبر داده شود . اگر كوسه‌ماهى‌‌ها انسان بودند، طبيعى بود كه جنگ راه مى‌‌انداختند تا اتاقك‌ها و ماهى‌هاى كوچولوى كوسه ماهيهاى ديگر را به تصرف خود درآورند. دراين جنگها ماهى‌‌هاى كوچولو براى‌‌شان مى‌جنگيدند و مى‌آموختند كه بين آن‌ها وماهى‌هاى كوچولوى ديگر كوسه‌ها تفاوت فاحشى وجود دارد. ماهى‌‌هاى كوچولو مى‌خواستند به آن‌ها خبر دهند كه هرچند به ظاهر لالند، اما به زبانهاى مختلف سكوت مى‌كنند و به‌همين دليل امكان ندارد زبان همديگر را بفهمند. هر ماهى كوچولويى كه در جنگ شمارى از ماهى‌‌هاى كوچولوى دشمن را كه به زبان ديگرى ساكت بودند، مى‌كشت نشان كوچكى از جنس خزه‌ى دريايى به سينه‌اش سنجاق مى‌كردند و به او لقب قهرمان مى‌دادند.
اگر كوسه‌ها انسان بودند، طبيعي بود كه در بين‌شان هنر نيز وجود داشت. تصاوير زيبايى مى‌آفريدند كه در آنها، دندانهاى كوسه‌ها دررنگ‌هاى بسيار زيبا و حلقوم‌هايشان به‌عنوان باغهايى رويايى توصيف مى‌گرديد كه در آنجا مى‌شد حسابى خوش گذراند. نمايش‌هاى ته دريا نشان مى‌دادند كه چگونه ماهى‌هاى كوچولوى شجاع، شادمانه درحلقوم كوسه ‌ماهى‌ها شنا مى‌كنند و موسيقى آنقدر زيبا بود كه سيلى ازماهى‌هاى كوچولو با طنين آن، جلوى گروه‌هاى پيشاهنگ، غرق در رويا و خيالات خوش، به حلقوم كوسه‌ها روانه مى‌شدند .
اگر كوسه ماهى‌ها انسان بودند، مذهب نيز نزد آنها وجود داشت. آنان ياد مى‌گرفتند كه زندگى واقعى ماهى‌هاى كوچك، تازه در شكم كوسه‌ها آغاز مى‌شود. ضمناً وقتى كوسه ماهى‌‌ها انسان شوند، موضوع يكسان بودن همه‌ى ماهى‌هاى كوچك، به مانند آنچه كه امروز است نيز پايان مى‌يابد. بعضى ازآن‌ها به مقام‌هايى مى‌رسند و بالاتر از سايرين قرار مى‌گيرند. آن‌هايى كه كمى بزرگ‌ترند حتى اجازه مى‌يابند، كوچك‌ترها را تكه پاره كنند. اين موضوع فقط خوشايند كوسه‌ماهى‌‌هاست، چون خود آنها بعداً اغلب لقمه‌هاى بزرگ‌ترى براى خوردن دريافت مى‌كنند. ماهى‌‌هاى بزرگ تر كه مقامى دارند براى برقرار كردن نظم در بين ماهى‌هاى كوچولو مى‌كوشند و آموزگار، پليس ، مهندس در ساختن اتاقك يا چيزهاى ديگر مى‌شوند. و خلاصه اينكه اصلاً فقط هنگامى در زير دريا فرهنگ به وجود مى‌آيد كه كوسه ماهى‌ها انسان باشند .


جوانك بى‌فريادرس

آقاى ك.‌رباره‌ى اين عادت كه انسان بى‌عدالتى را تحمل كند و دم برنياورد سخن مى‌گفت.
آقاى ك. درباره‌ى تحمل بى‌عدالتى و دم‌نزدن‌ سخن مى‌گفت و داستان زير را تعريف كرد: شخصى از خيابان مى‌‌گذشت، از جوانكى‌ كه سر راه‌ش بود و گريه مى‌كرد علت ناراحتى‌اش را پرسيد: جوانك گفت: « براى‌ رفتن به سينما 2 سكه جمع كرده بودم اما جوانى آمد و يك سكه را از دستم قاپيد» سپس با دست، به جوانى كه كمى دورتر از آن‌ها ايستاده بود اشاره كرد. آن مرد از او پرسيد: « براى كمك فرياد نزدى؟» جوانك گفت: چرا، و صداى‌ هق‌هق او شديدتر شد. مرد كه او را با مهربانى نوازش مى‌كرد، ادامه داد: هيچ‌كس صداى تو را نشنيد؟ جوانك گريه‌كنان گفت: نه. مرد پرسيد: ديگر بلندتر از اين نمى‌توانى‌ فرياد بزنى؟ جوانك گفت: نه! و از آن‌جا كه مرد لبخند مى‌زد با اميد تازه‌اى‌ به او نگاه كرد.«پس اين يكى‌ را هم بى‌خيال شو!» اين را گفت و آخرين سكه را هم از دست‌ش گرفت و با بى‌توجهى به را‌ه‌ش ادامه داد و رفت.


عشق به چه كسى؟

شايع بود كه هنرپيشه‌ى زنى‌ به نام Z به دليل عشق نافرجام خودكشى‌ كرده است. آقاى كوينر گفت:« به دليل عشق به خويشتن، خود را كشته است. او نتوانست عاشق آقاى X باشد، وگرنه چنين عملى را هيچ‌گاه نسبت به او مرتكب نمى‌شد. عشق يعنى آرزوى آفريدن چيزى با توانايى‌هاى ديگران. علاوه بر اين بايد ديگران به تو احترام بگذارند و به تو تمايل داشته باشند. و اين را مى‌توان هميشه به دست آورد. اين خواسته كه فراتر از اندازه دوستت بدارند، به عشق حقيقى مربوط نمى‌گردد. خودشيفتگى دليل است براى كشتن خود.


دو شهر

آقاى كوينر شهر «ب» را به شهر «آ» ترجيح مى‌داد و مى‌گفت:در شهر «آ» به من عشق مى‌ورزيدند اما در شهر «ب» مرا دوست داشتند. در شهر«آ» به من سود مى‌رساندند، اما در شهر «ب» به من نياز داشتند. در شهر«آ» مرا سر ميز غذا دعوت مى‌كردند، اما در شهر «ب» مرا به داخل آشپزخانه فراخواندند.»


فرم و محتوا

آقاى كوينر تابلوى نقاشى‌اى را نگاه مى‌كرد كه چند موضوع را در يك فرم بسيار من‌درآوردى عرضه كرده بود. آقاى ك. گفت: تعدادى از هنرمندان، مانندفيلسوفان به دنيا مى‌نگرند. در كار اين گروه به هنگام كوشش در راه فرم، محتوا از دست مى‌رود. زمانى پيش باغبانى كار مى‌كردم. قيچى باغبانى را به دستم داد تا يك درخت‌غار را هرس كنم. درخت داخل گلدانى قرار داشت و آن را براى جشن‌ها كرايه مى‌دادند. درخت بايد به شكل كره در‌مى‌آمد. بلافاصله شروع به قطع شاخه‌هاى زايد آن كردم، اما هرچه كوشيدم تا از آن شكلى كروى به دست آيد موفق به اين كار نشدم. يك بار از اين‌طرف زيادى از حد آن را قيچى مى‌كردم و بار ديگر از آن طرف. سرانجام وقتى آن را به شكل كره درآوردم، بسيار كوچك شده بود. باغبان نوميدانه گفت: «خب، كروى‌شكل هست اما كو درخت‌‎غارش؟»

گفت‌وگوى كوتاه

گفت‌وگوى زير را در اغذيه‌فروشى ميدان «الكساندر» شنيدم:
دور يك ميز مرمر مصنوعى سه نفر نشسته بودند، دو مرد و يك زن مسن، و آبجو مى‌نوشيدند. يكى از مردها رو به مرد ديگر كرد و گفت: «شرط‌تان را برديد؟» مرد مخاطب در سكوت نگاهى به او انداخت و براى پايان دادن به اين بحث جرعه‌اى آبجو نوشيد. زن مسن مؤدبانه و با ترديد گفت:«شما لاغرتر شده‌ايد.» مرد كه قبلاً سكوت كرده بود، به سكوت خود ادامه داد. سپس نگاهى سؤال‌برانگيز به مردى كه سر صحبت را باز كرده بود و حالا با اين جملات آن را به پايان مى‌رساند، انداخت: «بله، شما لاغرتر شده‌ايد.»
اين گفت‌وگو به نظرم مهم آمد، زيرا ديگر مسايل روزمره روح انسان را مى‌خراشد.

http://www.panjare.org/article.aspx?id=63

۵/۲۰/۱۳۸۴

گم شدم . مثل همه كه روز اول به چه شوق و ذوقي پاي به اين وادي گذاشتند و نفس نگرفته نفس بر شدند . من‌هم . گم شدم . نه اين‌جا كه همه جا . هر چند مي دانم گذ‌راست و مثل هميشه مي گذرد. اما دلم براي آن‌همه شوق و ذوق تنگ شده و به ياد آن روز ها به اين شعر بسنده مي كنم .


اگرنمي تواني بلوطي بر فراز تپه اي باشي

بوته اي در دامنه اي باش

ولي بهترين بوته اي باش كه در كناره راه مي رويد

اگر نمي تواني درخت باشي ،بوته باش



اگر نمي تواني بوته اي باشي، علف كوچكي باش

و چشم انداز كنار شاه راهي را شادمانه تر كن

اگر نمي تواني نهنگ باشي، فقط يك ماهي كوچك باش

ولي بازيگوش ترين ماهي درياچه!



همه ما را كه ناخدا نمي كنند، ملوان هم مي توان بود

در اين دنيا براي همه ما كاري هست

كارهاي بزرگ و كارهاي كمي كوچكتر

و آنچه كه وظيفه ماست ، چندان دور از دسترس نيست



اگرنمي تواني شاه راه باشي ، كوره راه باش

اگر نمي تواني خورشيد باشي، ستاره باش

با بردن و باختن اندازه ات نمي گيرند

هر آنچه كه هستي، بهترينش باش!



داگلاس مالوچ

۵/۱۱/۱۳۸۴

همه ي ما دوست داريم كه برنده باشيم و نه بازنده . ولي آيا ميل به برنده بودن به تنهايي كافي است؟ با اين كه زندگي همواره توام با پيكار نيست، اما شايد بتوان آن را به صحنه ي بازي پيچيده اي تشبيه نمود ، كه پيروزي در آن ، رمز و رازي دارد. سيدني . جي . هريس نويسنده اي سرشناس و واقع گراست كه رموز برنده شدن را در ميدان زندگي مي شناسد و براي مودفقيت در آن ، راه هايي ساده پيشنهاد ميكند. اگر برنده بودن را به عنوان هدف زندگي خود انتخاب كردهايد، اين مطلب راهنماي خوبي براي شما خواهد بود.

اولين هدف گيري ¤¤

.برنده متعهد ميشود
.بازنده وعده ميدهد
.وقتي برنده اي مرتكب اشتباه ميشود، ميگويد: اشتباه كردم
.وقتي بازنده اي مرتكب اشتباه ميشود، ميگويد: تقصير من نبود

.برنده بيش از بازنده كار انجام ميدهد، و در انتها باز هم وقت دارد
.بازنده هميشه آنقدر گرفتار است كه نميتواند به كارهاي ضروري به پردازد

.هراس برنده از باختن به آن اندازه نيست كه بازنده باطنا" از برنده شدن دارد
برنده به بررسي دقيق يك مشكل مي پردازد

.بازنده از كنار مشكل گذشته ، و آن را حل نشده رها ميكند
.برنده ميگويد: بيا براي مشكل راه حلي پيدا كنيم

.بازنده ميگويد: هيچ كس راه حلي را نميداند

برنده مي داند به خاطر چه چيزي پيكار ميكند و بر سر چه چيزي توافق و سازش نمايد
.بازنده آن جا كه نبايد، سازش ميكند، و به خاطر چيزي كه ارزش ندارد، مبارزه ميكند

.برنده با جبران اشتباهش، تاسف و پشيماني خود را نشان ميدهد
.بازنده مي گويد: «متاسفم» ، اما در آينده اشتباه خود را تكرار ميكند

برنده مورد تحسين واقع شدن را به دوست داشته شدن ترجيح ميدهد، هر چند كه هر دو حالت رامد نظر دارد
بازنده دوست داشتني بودن را، به مورد تحسين واقع شدن ترجيح ميدهد، حتي اگر بهاي آن خفت و خواري باشد

.برنده گوش مي دهد
.بازنده فقط منتظر رسيدن نوبت خود، براي حرف زدن است

.برنده از ميانه روي و نرمش خود احساس قدرت ميكند
بازنده هرگز ميانه رو و معتدل نيست گاهي از موضع ضعف، و گاهي همچون ستمگران فرودست رفتار ميكند

.برنده ميگويد، بايد راه بهتري هم وجود داشته باشد
.بازنده ميگويد، تا بوده همين بوده و تا هست همين است

.برنده به افراد برتر از خود، احترام ميگذارد، و سعي ميكند تا از آنان چيزي بياموزد
.بازنده از افراد برتر از خود، خشم و نفرت داشته؟ و در پي يافتن نقاط ضعف آنان است

.برنده گامهاي متعادلي بر ميدارد
.بازنده دو نوع سرعت دارد، يا خيلي تند و يا خيلي كند


دومين هدف گيري ¤¤

.برنده ميداند كه گاهي اوقات ، پيروزي به بهاي بسيار گراني بدست مي آيد
بازنده بسيار مشتاق برنده شدن است، در جايي كه نه قادر به برنده شدن و نه حفظ آن است

برنده ارزيابي درستي از تواناييهاي خود داشته، و هوشمندانه از ناتواني هاي خود، آگاه است
.بازنده از توانايي ها و ناتواني هاي واقعي خود بي خبراست

برنده مشكلي بزرگ را انتخاب مي كند، و آن را به اجزاي كوچكتر تفكيك ميكند، تا حل آن آسان گردد
.بازنده مشكلات كوچك را آنچنان به هم مي آميزد، كه ديگر قابل حل شدن نيستند

برنده مي داند كه اگر به مردم فرصت داده شود، مهربان خواهند بود
.بازنده احساس ميكند كه اگر به مردم فرصت داده شود، نامهربان خواهند شد


.برنده تمركز حواس دارد
.بازنده پريشان حواس است

.برنده از اشتباهات خود درس ميگيرد
.بازنده از ترس مرتكب شدن اشتباه، يادگرفته كه اقدام به هيچ كاري نكند

برنده ميكوشد تا مردم را هرگز نيازارد، مگر در مواقع نادري كه اين دل آزاري در راستاي يك هدف بزرگ باشد
.بازنده نميخواهد به عمد ديگران را آزار دهد، اما ناخودآگاه هميشه اين كار را ميكند

.برنده ثروت اندوزي را وسيله اي براي لذت بردن از زندگي مي داند
بازنده مال اندوزي را هدف خود قرار ميدهد،‌ بنابراين گذشته از ميزان انباشت ثروت، هيچگاه نميتواند خود را برنده محسوب كند، و هرگز برنده نميشود

.برنده نسبت به فضاي اطراف خود حساس است
.بازنده فقط نسبت به احساسات خود حساس است

سومين هدف گيري ¤¤

.بازنده شكستهاي خود را ناشي از، تبعيض يا سياست مي داند
برنده ترجيح مي دهد كه، خود را مسئول شكست هايش بداند، و نه ديگران را ولي وقت زيادي را صرف عيب جويي نميكند

.بازنده به قضا و قدر اعتقاد دارد
.برنده معتقد است، ما با كارهاي درست و اشتباه خود، سرنوشت خويش را تعيين ميكنيم

.بازنده از اين كه بيش از آنچه مي گيرد، بدهد، احساس ميكند بازنده است
.برنده در چنين موقعيتي احساس ميكند كه اعتبار خود را براي آينده تقويت مي نمايد

بازنده اگر از ديگران عقب به ماند، تندخو و خشن ميشود، و اگر جلوتر از ديگران باشد، بي احتياطي ميكند
.برنده در هر شرايطي كه قرار بگيرد، آرامش و تعادل خود را حفظ ميكند

.بازنده از اين كه خود و يا ديگران به نقايص وي آگاهي يابند، هراسان است

برنده ميداند كه نارسايي هاي او جزيي از شخصيت وجودي اوست، در حالي كه مي كوشد تا آثارناگوار اين نقايص را به زدايد، هرگز تاثير آنها را انكار نميكند

بازنده هنگامي كه از ديگران بدرفتاري ميبيند، خشم و ناخشنودي خويش را به زبان نمي آورد و زجر مي كشد، و با انتقام گرفتن از خود، شرايط بدتري را پديد مي آورد
برنده در چنين شرايطي آزادانه، رنجش و آزردگي خود را بيان نموده، تخليه ي احساسي ميكند، سپس مساله را به فراموشي مي سپارد

بازنده به «استقلال» خود مي بالد، در حاليكه به واقع در حال خونسردي است. و به كار گروهي خود مي بالد، در صورتي كه در حال دنباله روي است، و اراده اي از خود ندارد
برنده ميداند كه كدام تصميم ها را به طور مستقل بگيرد، و كدام يك را پس از مشورت با ديگران

بازنده نسبت به برندگان حسادت كرده، و ديگر بازندگان را حقير ميشمارد
برنده داوري او درباره ديگران با توجه به چگونگي استفاده آنان از توانايي ها و استعدادهاي خودشان است، نه بر مبناي معيارهاي موفقيت مادي و دنيوي. و براي يك «پسربچه واكسي» كه كارش را استادانه انجام ميدهد، در مقايسه با يك فرصت طلب تمام عيار احترام بيشتري قايل است
بازنده فكر ميكند كه براي بازنده شدن و برنده شدن قوانيني وجود دارد
برنده مي داند كه هر قاعده اي در هر كتابي را، مي توان ناديده انگاشت ، جز يكي، «هماني كه هستي و ميخواستي ، باش» ، تنها برگ برنده ، در دنيا همين است

بازنده به كساني كه از خودش قوي ترند، تكيه ميكند، و عقده هاي خود را بر سر افراد ضعيفتر از خويش خالي ميكند
برنده روي پاي خود مي ايستد و از اينكه ديگران، به وي تكيه كنند، احساس تحميل شدن نمي كند

چهارمين هدف گيري ¤¤



برنده در وجود يك آدم بد، خوبي ها را مي جويد و روي همين قسمت كار ميكند
بازنده در وجود يك انسان خوب، بدي ها را مي جويد. از اين رو ، به سختي ميتواند با ديگران همكاري كند

برنده در عين حال كه تعصبات خود را ميپذيرد، تلاش ميكند كه در هنگام قضاوت كردن بر اين تعصبات غلبه كند
بازنده منكر وجود هرگونه تعصب در خود است، و بنابراين در سراسر عمر، اسير تعصبات خويش خواهد بود

برنده هراسي ندارد از اينكه دريك موقعيت ضد و نقيض قرار گيرد، زيرا در افكارش خللي وارد نمي شود
.بازنده سازگار شدن با موقعيتهاي ضد و نقيض را به كار شايسته ترجيح ميدهد

برنده بازي سرنوشت، و اين حقيقت كه شايستگي ها را همواره پاداشي نيست، بي آنكه ديدگاهي بدبينانه داشته باشد، درك ميكند
.بازنده بي آنكه بازي هاي سرنوشت را درك نمايد، بدگمان است

.برنده ميداند كه چگونه ميتوان جدي بود، بي آن كه خشك و رسمي باشد
.بازنده غالبا خشك و رسمي است زيرا، فاقد توانايي جدي بودن است

برنده آنچه را كه ضرورت دارد، با متانت لازم انجام مي دهد، و توان خود را براي راه حل هايي ذخيره مي كند كه، در آنها از حق انتخاب برخوردار است
بازنده آنچه را كه ضرورت دارد، با حالتي اعتراض آميز انجام مي دهد، و هيچ توان و نيرويي را براي گرفتن تصميمات اخلاقي مهم باقي نمي گذارد

.برنده ارزش هاي اخلاقي را، به عنوان تنها منبع قدرت حقيقي مي شناسد
بازنده چون در باطن ، براي ارزشهاي اخلاقي احترام اندكي قايل است، بيش از ظرفيت خويش در جهت كسب منابع قدرت بيروني تلاش ميكند

برنده سعي ميكند كه رفتارهاي خود را براساس نتايج منطقي آنها قضاوت كند، و رفتارهاي ديگران را، براساس قصد و نيت آنها ارزيابي كند
بازنده رفتارهاي خود را براساس قصد و نيت خويش و رفتارهاي ديگران را براساس نتايج آنها ارزيابي ميكند

.برنده ديگران را نكوهش مي كند ولي آنها را مي بخشد
بازنده چنان بزدل است كه قادر به نكوهش ديگران نيست، و چنان حقير است كه قادر به بخشيدن ديگران هم ، نيست

پنجمين هدف گيري ¤¤

.برنده پس از بيان نكته ي اصلي مورد نظرش، لب از سخن فرو مي بندد
.بازنده آنقدر به صحبت ادامه مي دهد، كه نكته ي اصلي را فراموش ميكند


.برنده هر امتيازي را كه بتواند بدهد، مي دهد، جز اين كه اصول بنيادي خود را فدا كند
بازنده به خاطر هراس از دادن امتياز به لجاجت خود ادامه مي دهد، و اين ، در حالي است كه اصول بنيادي اش رفته رفته از بين مي رود

.برنده ضعفهاي خود را به خدمت توانايي هايش مي گيرد
بازنده توانايي هاي خود را هدر ميدهد، زيرا كه آنها را در خدمت ضعفهاي خود به كار مي گيرد

.برنده در برابر افراد سودمند و ناتوان، يكسان عمل ميكند
.بازنده به تملق قدرتمندان پرداخته و ضعفا را تحقير ميكند

.برنده ميخواهد مورد احترام ديگران باشد، اما ذهنش را درگير آن نميكند
بازنده براي رسيدن به اين هدف، دست به هر كاري ميزند، اما سرانجام، با شكست روبه رو مي شود و به هدف اش نمي رسد

برنده حتي زماني كه ديگران وي را به عنوان يك خبره مي شناسند، مي داند كه، هنوز خيلي چيزها را نميداند
بازنده ميخواهد كه ديگران او را يك خبره بدانند، و اين نكته كه : «بسيار كم مي داند» را، هنوز نياموخته است

برنده گشاده روست ، زيرا كه ميتواند بي آنكه خود را تحقير كند، بر خطاهاي خويش بخندد
بازنده چون حتي در خلوت خويش ، خود را پست و حقير مي شمارد، در حضور ديگران نيز قادر به خنديدن بر خطاهاي خود نيست

برنده نسبت به ضعفهاي ديگران، غمخواري ميكند، زيرا ضعفهاي خود را درك نموده و آنها را پذيرفته است
بازنده ديگران را به دليل ضعفهايشان خوار و خفيف مي شمارد، زيرا وجود ضعف در درون خود را، انكار نموده و پنهان ميكند

برنده هر كاري كه از دست اش بر آيد انجام ميدهد، و اگر سرانجام شكست خورد، به معجزه اميد مي بندد
.بازنده بدون آنكه كوچكترين تلاشي كند، به انتظار معجزه مي نشيند

.برنده تا دم مرگ بيشتر از آنچه كه از ديگران ميگيرد، مي دهد
بازنده تا پاي جان از اين توهم دست بر نميدارد كه، «پيروزي » يعني بيش از آنچه كه مي دهي، بستاني

برنده هنگامي كه مي بيند راهي را كه در پيش گرفته است، با مسير زندگاني او سازگار نيست، هراس از ترك كردن آن ، ندارد
بازنده «نيمه ي راهي » را در پيش گرفته و به آن ، ادامه مي دهد، و اهميتي نميدهد كه به كجا منتهي مي شود

۴/۲۵/۱۳۸۴

آيا پاركي بود و … ؟

از در كه بيرون آمد خسته بود . وقتي هم به داخل رفته بود همين حال را داشت . روز قبل و روز‌هاي قبل‌تر ، نيز . ديگر به خستگي و ذله بودن عادت كرده بود و اگر روزي اين حال را نداشت ، به فكر مي‌افتاد « نكنه مريضم ؟ » ‏ سرش را بالا گرفت ‏و سينه اش را جلو داد . نگاهي به آسمان ُپر از آسمان‌خراش انداخت . وقتي آبي آسمان را نديد ؛ آهي كشيد و با يك حركت استخوان‌هاي خشك شده‌اش را به صدا در آورد و راه افتاد . اما چهره‌ي مردي كه ديده بود رهايش نمي‌كرد ؛ مرد پشم آلودي كه جابجا موهاي ژوليده‌اش سفيد شده و چشم‌هايش مثل چاهي كه رو به خشك شدن باشد ، تا عمق كاسه‌ي‏ سرش پايين رفته بود . از همه بدتر چين و چروك‌هايي كه تمام پيشاني و زير چشم‌هايش را پوشانده بود . او كي بود ؟
وقتي رييس جديد آمد ؛ اولين جايي را كه بازديد كرد ؛ دستشويي‌هاي اداره بود و همان لحظه دستور داد درشان را ببندند و از صبح فردا عده‌اي بنا و كارگر به جان در و ديوار آن‌جا افتادند و با گرومب گرومب‌شان ، همه را ديوانه كردند و اين جنگ اعصاب بيشتر از يك ماه طول كشيد .
ديروز بود كه رييس با سلام و صلوات ، كليد آن‌جا را زد و در اتوماتيك آن را باز كرد . هر چند همه‌ي كارمند‌ها پيش از آنكه نطق مهم آقاي رييس تمام شود ، آنجا را با بوهاي خاص خودشان و دود سيگار افتتاح كرده بودند . اما او كه هيچ‌چيز برايش تازگي نداشت و هيچ تازگي‌ي خوشحالش نمي كرد ؛ تا امروز به آنجا نرفت .
به محض آنكه در پشت سرش بسته شد ، خودش را سينه به سينه‌ي مردي ديد كه تا به حال نديده بود . مرد ميان‌سالي كه چند سالي از ميان سالي‌اش گذشته بود . نه . مثل فيلم‌هاي كمدي سلامش نكرده و نترسيده بود .آن‌قدر‌ها هم ناشي و كودن نبود كه فرق عكس آدمي كه در آيينه است و يك آدم واقعي را نفهمد . بلكه باور نكرده بود آن مرد خودش باشد و يا عكس او باشد كه … « مگر من چند سالمه ؟ »
رويش را برگردانده بود . اين‌جا هم ، همان مرد با تعجب نگاهش مي‌كرد . خودش را به جلو كشانده و با دست ، پوست گونه‌هاي شل و وارفته‌‌اش را محكم كشيده بود . اما درد هم او را به باور نرسانده بود و اگر يكي از همكار ها به او نگفته بود « مگر ديوونه شدي ؟ » تا ظهر همان جا مي ماند و خودش را وارسي مي‌كرد .
كيفش را برداشت و به راه افتاد و سعي كرد به قيافه‌ي مردي كه در آيينه ديده بود ؛ فكر نكند . ولي اين كار غير ممكن بود . مرد كسي نبود غير از خودش . خودي كه هيچ كس را نداشت و ميان اين همه ازدحام گم شده بود . خودي كه گذشته‌اي نداشت و يا اگر …
زير سايه‌ي درختي ايستاد . كيفش را به زمين گذاشت و سعي كرد افق را پيدا كند و از خودش پرسيد « از كي تا حالا … ؟»
گرماي تابستان بود يا قيافه‌ي مضحك مرد و يا آنهمه سوال بي‌جواب كه … قلبش گرمب گرومب مي‌زد و نفسش به شماره افتاده بود و عرق از چهار ستون بدنش كش كرده بود . خدايي بود كه پارك ملي كنارش بود . خودش را به داخل پارك انداخت و روي نيمكتي زير درخت انجير ، نشست . هنوز درست جاگير نشده بود ، نفسش جا نيفتاده بود كه دست خنكي ، دستش را گرفت و گفت « فالته ببينم »
دختر آن قدر جوان و شاداب بود كه بدون فكر دستش را به دست او داد. دختر توي چشمش خنديده بود و سر انگشتش را به كف دست او كشيد و گفت « عمرت درازه ، مي بيني خط تا وسط انگشتات رسيده ...»
كف دست عرق كرده‌ي مرد به خارش افتاد و از آنجا به سرتاسر بدنش دويد . خنديد .
دختر گفت « نخند ، ماچش كن ! »
كف دستش را بوسيد . به اطرافش نگاه كرد . هيچ كس در آن اطراف نبود .
دختر دست او را و نگاهش را به طرف خودش كشيد و گفت « اوه ه ، چقزه لفتش مي‌دي » و ادامه داد . « يه زن مي بينم . نه . چن تا ، هيزي ؟ »
مرد دستش را پس كشيد و مثل هميشه از خودش پرسيد « هيز ؟ »
دختر دوبباره دستش را پيش كشيد و با خنده‌اي كه دل سنگ راآب مي‌كرد گفت « شوخي كردم ، يكي بيشتر نيس …ولي غريبه نيس ، خوديه » و چشمكي چاشني حرفش كرده بود . چشمكي كه زبان او را باز كرد و با خنده خنده گفت« خودت نيستي ؟ »
دختر دستش را ول كرد و خودش را عقب كشيد . او با جسارتي كه هيچ‌وقت در خودش نديده بود ، دست دختر را گرفت و خودش را به او چسباند و با دهني كه كف كرده بود ، گفت « هر چي بخواي مي‌دم !»
دختر فحشي داد و سعي كرد از جايش بلند شود. اما او ول‌كن نبود . باز‌هم به دور برش نگاه كرد . هيچ كس نبود . دستش را دور كمر دختر انداخت و صورتش را جلو كشيد و در حاليكه نفس نفس مي‌زد گفت « دارو ندارمو مي‌دم »
دختر با تحاشي از بغل او در رفت . او كنترلش را از دست داد و مي‌خواست بيفتد كه دستي قوي زير بغل‌هايش را گرفت و دست ديگري ، دست‌هاي او را به زور جلو كشيد و دستي ديگر ، پيراهن سفيد و بلندي را بر تنش كشيد و تا مرد خواست اعتراض كند ، آستين‌هاي بلند پيراهن را دور دست‌هاي چسبيده بر پهلو‌هايش پيچاند‌ه و گره زدند و تا فريادش از دهن بيرون بزند ؛ دستي چسب را روي دهنش چسباند و تا نفس حبس شده را از بيني‌اش بيرون بدهد ؛ دست‌ها از زمين بلند و به داخل آمبولانس قرمزرنگ پرتش كردند .
ساعت‌ها گذشت و از آن همه مردمي كه مثل مورچه مي‌آمدند و مي‌رفتند ، هيچ كس كيف سياه و قديمي‌ي را كه تنها و بي صاحب وسط پياده رو ايستاده بود نديد.
30/ 5/ 82

۴/۱۹/۱۳۸۴

کريم امامی نويسنده ايرانی درگذشت
کريم امامی، نويسنده و مترجم نامی بامداد شنبه ۱۸ تير در تهران درگذشت. او از چندی پيش در خانه خود بستری بود.

کريم امامی در سال ۱۳۰۹ در شيراز به دنيا آمد. او نخست در دانشگاه تهران در رشته زبان و ادبيات انگليسی تحصيل کرد و سپس در دانشگاه مينه سوتای آمريکا ادامه تحصيل داد.

کريم امامی از بهترين کارشناسان زبان و ادبيات انگليسی در ايران بود. او در سالهای پيش از انقلاب ۱۳۵۷ در مدارس عالی زبان انگليسی تدريس می کرد و در روزنامه های انگليسی زبان ايران مقاله و نقد می نوشت.

امامی از استادان مسلم فن ويراستاری و از پيشگامان صنعت نشر نوين در ايران بود.

کريم امامی سالهای دراز در موسسه انتشارات فرانکلين سرويراستار بود، و سپس به عنوان مدير انتشارات سروش فعاليت کرد.

کريم امامی در زمينه های هنری و ادبی نيز صاحب نظر بود، نقدها و مقالات بسياری در اين زمينه ها نوشته است.

او برخی از آثار برجسته شاعران و نويسندگان معاصر ايران را به زبان انگليسی ترجمه و منتشر کرده است. او همچنين رباعيات عمر خيام را به زبان انگليسی برگردانده است.

کريم امامی در زبان فارسی نيز نثری شيوا و روان و زيبا داشت.

برخی از آثار ترجمه کريم امامی بدين شرح است:

با خشم به ياد آر، نمايشنامه ای از جان آزبرن، آبان ۱۳۴۲
گتسبی بزرگ، رمانی از اسکات فيتس جرالد، تهران، ۱۳۴۴
ايرانيان در ميان انگليسی ها، نوشته دنيس رايت، نشر ۱۳۶۴

کريم امامی پس از انقلاب مجموعه ای از مقالات خود را در کتابی به عنوان "از پست و بلند ترجمه" منتشر کرده است.

کريم امامی تنها نویسنده ای فرهیخته و دانشور نبود، بلکه از نظر اخلاق و رفتار نیز انسانی نیک و وارسته شناخته می شد و در زندگی نمونه اخلاص و صداقت بود.

او پس از انقلاب به همراه همسرش خانم گلی امامی تصدی و اداره يک انتشاراتی و کتابفروشی کوچک به نام انتشارات زمينه را در تهران به عهده داشت.

از کريم امامی دو دختر به جا مانده است.

۳/۲۱/۱۳۸۴

« امروز حسن حمال ُمرد .! »
تمام شد . دیگر کسی به نام حسن حمال نیست که جلوی پیتزا فروشی می نشست و گدایی می کرد . و شاید همین دو واژه ی ( گدایی و ُمردن) باعث شد تا آقای نویسنده دست به قلم ببرد و شاید صدای سازودهلی که از ظبط صوت پخش می شد ، او را وادار کرد چیزی بنویسد که حال و هوای روستا یی داشته باشد . اما چی ؟ ....
هیچوقت چیزی نوشته اید که خودتان نمی خواستید ؟ چیزی که خود جوش نباشد . یا به قول نویسنده های بزرگ میوه ی ، ذهن تان هنوز نرسیده باشد وبخواهید آن را کال کال بچینید . آقای نویسنده هم همین حال را داشت . خیلی وقت بود که چیزی ننو شته بود و فکر می کرد مرگ حسن حمال می تواند قصه ی جان بخشی بشود . اما از کجا شروع کند ؟ اقای نویسنده صدای ظبط صوت را بیشتر کرد . سیگاری آتش داد و زیر لبهایش گذاشت و نوشت...
... دو جوان ، زير آخرين درخت گردوي ده ايستاده بودند و چشم از چشم هم بر نمي داشتند . حرف نمي زدند . شايد به صداي ساز و دهلي گوش مي دادند، كه همه چيز را به رقص در آورده بود. شايد مستيُ دهل زن را مي ديدند كه مست صدايُ دهل ، دور د هلي که بر گردنش آویخته بود ، مي چرخيد و لحظه به لحظه بر شدت ضربه هایی که بر پوست دهل می زد، مي افزود و شايد به جدائي فكر مي كردند و نمي خواستند از جدائي حرف بزنند . شايد نمي خواستند از هم جدا بشوند . شايد حس جديدي پيدا كرده بودند. حسي كه آنها را مثل آهن ربا به طرف هم مي كشاند . پاهاي مرد به سگ لرز افتاده بود ودستها يش ....
آقای نویسنده با لذت به جمله هایی که نوشته بود ، نگاه کرد و صدای ظبط صوت را باز هم بلند تر کرد و نوشت ...
دهل زن مركز دايره اي شده بود که دهل دور او مي چرخيد و حاجي سازي كه سر اندر پا، بادي شده بود كه توي ساز مي د ميد ، مثل پروانه به دور دهل و دهل زن مي چرخيد و لحظه به لحظه به او نزديك و نزد يك تر مي شد و دهل زن . انگار مي خواستند يكي شوند انگار ساز و ساززن انسان و اشیا ، با تمام وجود به سمت يكي شدن مي رفتند . پاهاي مرد مي لرزيد . دستهايش را از دست زن بيرون كشيد، خم شد، بزرگترين سنگ را با يك ضرب روي شانه اش گذاشت و راه افتاد.
شانه اش درد گرفته بود و جنازه پر در آورده بود و همه ر ا به دنبال خودش می دواند . انگار شتاب داشت تا زودتر به جایگاه همیشگی خودش برسد . آقای نویسنده از سگ هم پشیمان تر شده بود . او هيچ وقت از این کار ها نمی کرد چه برسد به اینکه زیر تابوت حسن حمل را گرفته باشد . حسنی که هیچوقت از آقای نویسنده راضی نبود و آ قای نویسنده هم هیچ وقت از حسن خوشش نیامده بود . تا وقتی که به کنار گور رسیدند ، نفس همه بریده بود . آقای نویسنده دور تر از همه روی سنگ قبری نشست و به آ ن همه آدم سیاه پوش و سير خورده و چاق نگاه می کرد . و از خودش می پرسید : « حسن ، اين همه قوم و خویش پولدار داشت و اونوخ ...؟
مرد چاقی کنارش بود و گفت « ما همه مون هم ولایتی هستیم ، مال یه ده هستیم ! »
و همان مرد تعریف کرده بود که « مردم ده ما وختی از ده را می افتادن تا بیاین شهر ، برا کار . از زیر آخرین درخت ده ، بتا به وسعشون ، یه تکه سنگ رو کولشون می گذاشتند و تا لب جاده می آ وردند و نیت می کردن تا هموزن همون سنگ ، اسکناس جمع نکردن به ده ور نگردن !»
اقای نویسنده به دست نوشته اش نگاه کرد . این تکه ی آخری به دلش نچسبید و فکر کرد ،« همه چیز را لو می دهد » می خواست باکشان کند .اما بدون هر دلیلی از این کار صرف نظر کرد و انگار که این همه را ننوشته باشد ، توی ذهنش مرد را با سنگ بزرگی که بر داشته بود دوباره از کوه سرازیر کرد و نوشت « صدای زن پشت سر مرد دوید « اين سنگ ، خيلي سنگينه ! »
مرد حتی سری هم تکان نداد زن بغضش را فرو داد و پشت سر مرد دويد و فریاد زد « مگر نگفتن سنگ مناسبي ور دار! »
مرد باز هم جواب نداد. زن ایستاد و گفت :” كي بر ميگردي؟“
صداي زن توي اتاق پيچيد . آقای نویسنده لبخند زد . و مرد خنديد و به طرف پنجره رفت . آقای نویسنده به پنجره ی اتاقش نگاه کرد سرش را تکان داد و مرد را توی اتاق کاملا تاريكي گذاشت که چشم های پنجره اش ، با کاغذ و مقوا کور شده بود و نوشت « مرد كاغذ ها يي را كه به جاي شيشه روي پنجره چسبانده بود ، با يك ضرب كند و رو به روز كه توي كوچه مي پلكيد فرياد كشيد « امروز! همين امروز بر می گردم !»
تاریکی ، آنقدر توی اتاق مانده بود که به آن یک ذره نوری که از پنجره به داخل اتاق می دوید محل نگذاشت . نور روی صندوقی که همه ی دار و ندار مرد را ، این همه سال در درون خودش جا داده بود ، جا خوش کرد .
آقای نویسنده دست هایش را پشت سرش گذاشت . خمیازه ای کشید و به حسن حمال فکر کرد و اینکه آیا او هیچ شباهتی به مردی که می نوشت دارد ؟ آیا می توانست این همه سال پول جمع کند و توی صندوقی بریزد و صندوق را مثل جانش از این بیغوله ی اجاره ای به بیغوله ی دیگری ببرد ؟ نه ! حسن هیچ شباهتی با این مرد نداشت . آقای نویسنده چشم هایش را بست . صدای زن هنوز توی اتاق می پیچید . مرد بر گشت و به صندوق نگاه کرد . به نظرش رسید که، زن همراه ماشوله هاي گرد و غباري كه از لاي درزهاي صندوق بيرون مي زد وتوي نور سرگردان ميشد ، از صندوق بيرون آمد و با ناز روي صندوق نشست واو را صدا زد . مرد پنجره را رها كرد . زن دستهايش را به طرف او دراز كرد . مرد به طرفش دويد . هنوز به صندوق نرسیده بود که زن بخار شد . غيب شد . مرد واخورده ايستاد . ،صداي خنده ی زن از پشت سرش بلند شد . مرد به طرف صدا چرخيد . زن توي سه كنج اتاق دراز كشيده بود . پاهاي لخت و شهواني اش را بيرون انداخته و مرد را به خود مي خواند . مرد سر از پا نشناخته به طرفش دويد . زن دوباره غيب شد و در گوشه ي ديگر اتاق پيدا شد . اين بار ُ لخت بود . ُلختٍ لخت . مرد مثل ديوانه ها عربده اي كشيد و به آن سمت دويد . زن باز هم غيب شد و در گوشه اي ديگر...
مرد وسط اتاق ايستاد . نفس نفس ميزد . قلبش مثل دهل مي كوبيد .( یا صدای ُدهل بود که همه جا را پر کرده بود ؟ ) زن به طرفش آمد روبرويش ايستاد و دستش را دراز كرد . مرد روي زمين نشست و جلوي چشمهاي زن كه هنوز مي خنديد ، گريه كرد و با التماس گفت: « دست از سرم وردار.»
زن روسري اش را از روي موهاي بلند و مواجش برداشت ، سرش را تابي داد وبه طرف صندوق رفت . صندوق زير نور پنجره ، مثل ضريح امام زاده اي برق ميزد . زن روی صندوق نشست و با ناز خنديد.
آقای نویسنده فکر کرد زیادی خودش را به دست خیال سپرده است و نوشت « شايد مرد ترسيده بود .شايد فكر كرده بود كه...» اما خیال دست از سرش نمی کشید
« مرد ، بدون آنكه زن متوجه بشود ، چنگك حمالي را از روي زمين برداشت ، طنابش را آهسته آهسته به دور دستش پیچید ویکدفعه آن را با شدت به طرف زن پرت کرد . نوک تیز چنگک توی چشم زن نشست . مرد با بیرحمی طناب را به طرف خودش کشید . زن به روی زمین افتاد و ناله کرد . مرد خودش را به طرف زن کشید . بالای سرش نشست . سرش را روی صورت زن خم کرد . زن چشم هایش را باز کرد آب دهن پر از خونش را توی صورت مرد پاشید و گفت « نامرد ! »
صدای ساز و دهل همه جا را پر کرد . هنوز دهل زن بر روی دهل می کوبید و حاجی سازی مثل پروانه به دور آنها می چرخید .مردی ، وسط کویر داغ تخته سنگ بزرگی که بر روی کولش داشت پیش می رفت . آفتاب بالاي سرش ايستاده بود و رهايش نمي كرد واو بي توجه به سنگيني سنگ و داغي آفتاب ، با همه ي قدرت جواني اش راه را مي مكيد وپيش مي رفت و براي فراموش كردن درد شانه اش به صداي ساز ودهل ونقاره گوش مي كرد وافسار اسبي را مي كشيد كه او ( نوعروسش )را روي آن سوار كرده بود. اما اسب ايستاده بود ساز و دهل خاموش شده بود . مرد با تمام توانش افسار را مي كشيد . افسار دستهايش را شيار شيار كرده بود . مرد به اسب نگاه كرد . به عروس كه هر دو تا سنگ شده و گراني شان شانه هايش را له كرده بود . پنجه هايش را روبروي چشمانش گرفت. صندوق از وسط انگشتها رقص كنان جلو آمد . مرد با خنده ، به طرفش رفت ،سرش را روي صندوق گذاشت ، نوازشش كرد وگفت:« دلم نميا ، دلم نمي خواد، همه چيز تموم بشه ، مي ترسم .! »
آقای نویسنده به ظبط صوت که نوارش تمام شده بود نگاه کرد و فکر کرد « آیا من نوشتم که مرد ، بعد از آنهمه سال می خواهد امروز در صندوقش را باز کند و به دهشان بر گردد ؟ » و باز فکر کرد مگر ننوشتم که در طول این سالها مرد پیر شده ، موهایش سفید شده و کمرش خم آورده است ، هان؟ » حوصله ی بر گشتن خواندن مجدد آنچه را که نوشته بود، نداشت .و نوشت « مرد از توي صندوق سرو صدائي شنيد. صداي باد بود . طوفان بود . باران مثل طنابي زمين و آسمان را به هم وصل كرده بود . زمين با آسمان قهر كرده بود . هد يه اش را نمي پذ يرفت ، باران سرگردان مانده بود . آسمان رنجيد . .باران به سيل تبديل شد وسيلاب از زير درخت گردو به راه افتاد . به داخل ده سرازیر شد . خانه به خانه ، کوچه به کوچه . مفتش سخت گیری شده بود که از هیچ چیز نمی گذشت . همه چیز وهمه کس را بیرون کشید و روی آب شناورشان کرد . .مرد نديده بود . نمی توانست که ببیند . هنوز سنگ روی کولش بود. وسنگینی سنگ سرش را تا روی زمین خم کرده بود . باید جمع می کرد . باید به اندازه سنگی که استخوانهایش را خورد کرده بود پول جمع کند و حالا ... مرد گریه می کرد...
آقای نویسنده از جا بلند شد . به طرف ضبط صوت رفت ، تكمه ي قرمز رنگ آن را فشار داد . صداي ساز و دهل دوباره اتاق را پر كرد . آقای نویسنده پوز خندي زد وبه طرف ميزش برگشت وقلمش را به دست گرفت وبه كاغذ نيمه تمام جلويش خيره شد .آخرين جمله اي را كه نوشته بود خواند . ..ومرد گريه ميكرد “
وآقای نویسنده به مردی که گوشه ی اتاق تاریک، روی صندوق چوبی وبزرگش افتاده بود و گریه می کرد ، نگاه کرد . مرد صورتی نداشت . به هیچ کس شبیه نبود .حالا می فهمید که چرا کارش به بن بست رسیده بود . مهم ترین حلقه ي قصه اش را گم كرده بود . چهره ي مرد ، ... اقای نویسنده دستهايش را پشت گردنش گذاشت . كمرش را عقب داد ونفس عميقي كشيد و گفت « حسن حمال نمی خوام باشه اصلا ... نه ! از اون خوشم نمیا . اون .... توی ذهنش ، به دنبال یک حمال گشت . اولين جائي كه رفت ترمينال بود . نه ! حمال های ترمینال همه افغانی بودند و خيلي تر وفرز . توی ايستگاه قطار هم حمالها، خيلي خوش پر و پز بودند . برگشت . كنارمیدان آزادی ، چشمش به عده زيادي پيرمرد افتاد كه ساكت وبي حال چشمهاي ريزشان را به جاده دوخته بودند . هيچ كدام چهره نداشتند ، اسم نداشتند .انگار هيچ وقت نبودند يا او نديده بود شان .
دهل زن با تمام وجودش روي پوست دهل مي كوبيد وساز زن با نواي ساز بازي مي كرد وحمالها ، هیچ کدام كمتر از پنجاه سال نداشتند و روي پياده رو داغ لميده بودند . آقای نویسنده لنز دوربين نا مرئي اش را روي چهره ي تك تك آنها زوم كرد وجلو رفت ، كليك، كليك ، كليك....
آقای نویسنده سيگاري آتش زد . دود سيگار تا عمق ريه اش را به آتش كشيد .وا اوبدون توجه به سوزش ، همراه ضربه هاي دهل پايش را به زمين مي كوبيد وعكس ها را مرور ميكرد . يك، دو، سه، چهار ...
همه مثل هم بودند . همه موهايشان سفيد بود . همه كمرشان خميده بود وهمه چشم انظار بودند و....
آقای نویسنده يكي را انتخاب كرد . همان را كه از همه قد بلند تر بود . لاغرتر بود . همه لاغر بودند و اين يكي ....شايد همين جنبه از فيزيك وجودي مرد باعث شد تا آقای نویسنده به طرفش برود . سلام كرد و پيرمرد با تعجب نگاهش را از جاده گرفت ، سرش را بلند كرد. دستش را سايبان چشمش كرد و زل زد توي چشمان آقای نویسنده و آقای نویسنده ، توي چشمان خاكستري او همان حسرتی را ديد كه به دنبالش مي گشت . كنار پيرمرد روي زمين نشست . پيرمرد نگاهش را از روي او بر نمي داشت . آقای نویسنده دوباره سلام كرد . پيرمرد نگاهي به بقيه حمالها كرد . همه نگاهشان مي كردند . يكي که از همه جوان تر بود و قبراق تر گفت : گيرم عليك سلام ، چي ميخواي؟ آقای نویسنده خودش را عقب كشيد، پك ديگري به سيگارش زد اتاق پر از دود شده بود . از جایش بلند شد لای در را کمی باز کرد . صداي ساز و دهل از اتاق بيرون زد وکسی غريد « خودت كه نمي خوابي ، ما رو هم خواب به سر ميكني ، درو ببند ! »
آقای نویسنده گفت: « من كاري به كار كسي ندارم ، فقط شنيدم مردم ده شما وقتي براي كار به شهر مي آمدند ، تخته سنگي از جلوی ده بر مي داشتند و تا كنار جاده مي آ ورد ند، به اين نيت كه تا هم وزن آن پول جمع نكرده اند به ده بر نگردند. د رسته؟
همه ي حما لها خند يد ند . حمالی كه از همه قبراقتر بود در حا لي كه مي خنديد گفت:خلاف به عرضتون رسوندن حضرت آقا . پاشو برو ما را سر كار نذار .
آقای نویسنده به چهره ای چاق وعرق کرده ی آنهمه مردی که دور قبر حسن حمال جمع شده و از زور بی حوصله گی پا به پا می شدند نگاه کرد وپرسید: « يعني دروغه ؟! »
و نوشت ، همه چيز بر پايه ي دروغ استوار است. هيچ چيز حقيقت ند ارد . چيزي به نام حقيقت يا واقعيت وجود ندارد كه به آن بپردازي.... جمله را تمام نكرد و به ترسي كه از قيافه ي مرد و آنهمه حما ل به او دست داده بود . فکر کرد . صداي دهل كلافه اش كرده بود . مي خواست ضبط صوت را خاموش كند كه پيرمرد گفت : « بگذار بزنه !! »
پيرمرد با همان قيافه محزون و رنگ پريده كنار درگاه نشسته بود و در حالي كه به او نگاه ميكرد گفت:« همه چي شانسيه ، پيشوني نوشته، هر كي مي گه نه ، دروغ مي گه . پدرشم دروغ مي گه، ما همه مون سنگي داشتيم . هنوزم داريم . من دارم ، تو داري ، پدرم داشت. اين سنگو مثل دوالپا می مونه ، وختي ورش داشتي ، ديگه دست از سرت ور نمي داره و تا وقتي كه زنده اي همراته. ولي شانس ميخواد يكي ميشه، يكي نمي شه . تازه هموني هم كه مي شه، از يك طرف مي شه ، از هزارطرف دگه لنگ مي زنه . مي ناله . خدا همه چيزه یک جا به آدم نمي ده . يک چيزه ، مي ده صد تا چيز ديگه ميگيره....
آقاي نويسنده ديگربه اظهار فضل پیر مرد گوش نمي داد . به شخصيتي فكر ميكرد كه گو شه ي اتاق نشسته بود . سرش را روی صندوقش گذاشته بود وگريه ميكرد .
پيرمرد گفت: « منم گريه ميكنم . هميشه گريه مي كنم . خون مي بارم . فكر ميكني چي؟ فقط اون بلا سر اون مي تونست بيا؟ نه خيره ! من از اون بد ترم .مي دوني ، من همه چي دارم ، يعني داشتم و دادمشون به بچه ها ، گفتم بخورين ، بپاشين، من جون كندم كه شما راحت باشين ولي....“
مرد حوصله ی آقای نویسنده را سر برده بود . و شاید هم روند بی حال قصه حوصله اش را به سر برده بود .
و آقاي نويسنده نوشت ، مرد مثل همیشه اشکهایش را پاک کرد و گفت « جبران مي شه ، .جبران ميكنم.»
آقای نويسنده فكر كرد« چطوری ؟»
پيرمرد هنوز حرف می زد .انگار برای خودش درددل می کرد « :سنگ رو كولم مثل يک كوه شده بود وپا هام مثل دو تا تركه خشك . به خودم گفتم « مادر قحبه ، تا جاده د يگه راهي نمونده ، تاب بيار» كولم ذوق ذوق ميكرد. فكر كردم زخم شده ، يعني ، زخم شده بود وخون همه ي پشت وسينه مه پر كرده بود . ولي من دلم ميخواست ، ...نگا كن ، بيا دست بگذار! هنوز جا سنگ هست، مثل يه تخم مرغي باد كرده می بینی ؟ ....
آقای نویسنده به بوی بد تن مرد فکر کرد ونوشت « مرد كليد را از يقه اش بيرون كشيد وبا حسرت به كليد كه مثل نقره برق ميزد نگاه كرد. دست هايش مي لرزيد . باورش نمي شد كه بعد از آن همه سال مي خواهد در صندوق را باز كند . كليد را روي قفل انداخت . اشك توي چشمانش حلقه زده بود . چشمهايش مي سوخت . قفل را رها كرد ، دو قدم به عقب رفت و خودش را روي زمين انداخت...
پیر مرد هنوز تعریف می کرد « سنگه كه ول كردم ، ديگه نتونستم رو پاهام وايسم . افتادم واز هوش رفتم ، هشت فرسخ ، مي فهمي چقدر راهه ؟ ».
آقای نويسنده زير لب تكرار كرد« 48 كيلومتر ، اگر قطاري اين فاصله را در طول نيم ساعت طي كند ، محاسبه كنيد مدت زماني را كه مرد آمده است . » آقای نويسنده خنديد و قلم را بر روي كاغذ ها ئي كه ذره ذره روي هم جمع شده بودند ، رها كرد وفكر كرد « چرا كار پيش نميره؟ چرا موضوع دلچسب نيست.؟ » و به خودش گفت « چرا با خودت لج مي كني ؟ . چرا آب سر شمشيرش ميدي ؟ تمومش كن.»
و نوشت « مرد به طرف صندوق رفت. كليد را چرخاند . قفل زنگ زده بود و باز نمي شد...
پيرمرد می گفت: « من شانس آوردم. يعني شانس كه نه ، زرنگ بودم . چاچول باز بودم . آب از ُگج مشتم نمی چکید و هٍچي از دست ندادم . ولي خيليا همه چيزشون رفت . نومزادشون يا مردن ، يا عروس شدن، يا سيل اومد وهمه چيزشون و برد . ولي اونا دس ور نداشتن . دويدن دوباره بار بردن ، حما لي كردن ، گفتن جمع مي كنيم ودوباره همه چيز به دست مياد . خدا بیامرزه پدرمه می گفت « وختی می خوا، بیابرو بگیر بخواب ، وختی ام که داره میره ، برو بگیر بخواب . وگرنه زور خوابیدکی می زنی . زورت نمی رسه ....

.... مرد احساس مي كرد اتاق خيلي تاريك است . فكر ميكرد ميدان ديدش خيلي كم شده است . با سماجت به جان قفل افتاد . تا بالاخره قفل با صداي خشكي باز شد « کلیك »
پيرمرد حرف می زد . تعریف می کرد . نصیحت می کرد وآقای نویسنده نمی دانست با این مهمان نا خوانده چه کار بکند و در حالی که ذهنش جای دیگری بود سرش را برای او تکان می داد
«.... اومدی رو میدون د ید یشون ، نديدي شون ، اينا هيش وخ نمی تونن از شر اون سنگو راحت بشن ، یعنی سنگ ولشون نمي كنه . دارن ! خونه دارن ، زندگي دارن ، ماشين دارن . ولي سنگو ول كن نيس ! ...
....مرد چفت در صندوق رابالا زد و.... آقای نویسنده ناخواسته به قبرستان برگشت جنازه ی حسن را توی گور گذاشتند . یکی از گدا ها گفت « صلوات بفرستین »
عیر از گدا ها هیچکس حالی که دهنش را باز کند نداشت . همه شتاب داشتند تا زودتر به سر خانه وزندگی خودشان بر گردند ... .
پيرمرد گفت « گوش می کنی ؟ من خودم . هشت تا پسر دارم .هر كدوم يه ماشين بزرگ دارند . پول دارن . التماسم مي كنن كه نكن ،من از گيرشون در ميرم .فرار ميكنم وخودمٍ از هر جا كه باشه به ميد ون ميرسونم .اونا اگر بفهمن ...
.... مرد در صندوق را بالا زد . زخم شانه اش به زق زق افتاد . فكر مي كرد بعد از آن همه سال زخم باز شده و خون جريان پيدا كرده است.
پیر مرد پرسید « داری حرفا منه می نویسی ؟ بنویس ولی اسمی نبر که کی این حرفا را زده . ها جو.نم ، من همه چيزمٍ از دست دادم .همه چيز، ديگه آدم نيستم . پسرام فكر مي كنن ، من دستٍه خودمه . ميگن تو گدائي ، ميگن همه چي داري ، اووخ چرا؟....»
...مرد پوزخندي زد وچشمهايش را بست . آقای نويسنده همان طور که می نوشت گفت « خسته م كردي، تمومش كن. »
پيرمرد یک دفعه ساکت شد وبعد از چند لحظه گفت « هيچي شروع نشده بود كه تموم بشه . تو خودت سر َور دنبالش گذاشتي ....»
آقای نويسنده حوصله ی چواب دادن را نداشت ونوشت ؟« مرد همانطور چشم بسته، دستش را به داخل صندوق برد . توي صندوق هيچ چيز نبود . مرد دستش را پائين تر برد . چيز ُلختي از زير دستش در رفت . مرد با وحشت دستش را به اين طرف وآن طرف چرخاند . چيزي دستش را گزيد . مرد بدون توجه به سوزش دستش آن را وسط مشتش گرفت ..صداي جيسی بلند شد .
پيرمرد از جايش بلند شد . به طرف آقای نویسنده آمد ودستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت « خودته اذیت نکن ، ايقد جون نكن ، یکدفه بنویس هٍچی اون تو نبود .! »
و نویسنده نوشت « مرد فریادی کشید صندوق را وسط اتاق چپه کرد . كف صندوق پر از بچه موشی شد که جیس جیس کنان به ز یر دست وپای مرد می خزیدند و ريز ريز اسكناسهاي رنگ ووارنگ همه جا را پر کرد . ونويسنده نوشت « باران شدت پيدا كرد . آب همه جا را گرفت . جنازه های باد كرده ی همه اهالي ده روي آب شناور بود . مرد گريه مي كرد . پيرمرد رفته بود . نوار به آخر رسيد وضبط وصوت با تلك وحشتناكي خاموش شد .
علی اکبر کرمانی نژاد 1382