۸/۰۷/۱۳۸۴

مصطفی اسکويی کارگردان تئاتر ايران درگذشت

جواد اعرابی


روز جمعه ۶ آبان ۱۳۸۴ مصطفی اسکويی در سن ۸۲ سالگی در گذشت. او حدود يک ماه پيش دچار سکته مغزی شد وحدود يک ماه در منزل و بيمارستان با کمک خانه تئاتر از او مراقبت می شد.
مصطفی اسکويی درسوم اسفند ماه ۱۳02 در تهران متولد شد و در سن ۱۷ سالگی در هنرستان هنرپيشگی زير نظر اساتيدی چون عبدالحسين نوشين و سيد علی نصر با الفبای بازيگری و تئاتر آشنا شد.

هنرستان هنرپيشگی سبب آشنايی او با افرادی چون عطا اله زاهد، معزالديوان فکری، صادق بهرامی ، هوشنگ سارنگ، عنايت اله شيبانی شد. پس از آن همراه با هم دوره ای های هنرستان هنرپيشگی به تماشاخانه های شرکت هنرپيشگان "هنر" و " گوهر" پيوست.

در دوران اول بازيگری خود همراه با هم دوره ای هايش نمايشنامه های بينوايان، برادران کارامازوف، شبهای دجله، علی بابا، برای شرف، خنياگر، يوسف و زليخا و... را بر روی صحنه برد.

دوران بعدی زندگی تئاتری مصطفی اسکويی با پيوستن به گروه عبدالحسين نوشين در تئاترهای فرهنگ و فردوسی آغازشد. در اين دوران مصطفی اسکويی با لرتا ( همسر نوشين)، حسين خيرخواه، حسن خاشع، پرخيده، توران مهرزاد، صادق شباويز، مهين اسکويی و تفکری هم بازی شد.


اسکويی پس از بازگشت از شوروی سابق در سال ۱۳۳۷ به همراه همسرش هنرکده آناهيتا را تأسيس کرد

نمايش های ولپن نوشته بن جانسن، تاجر ونيزی، مستنطق، مردم، سرنوشت ( به کارگردانی نوشين) و بازرس، جزای روزگار، ناموس ( به کارگردانی استپانيان – قسطانيان و سروريان) حاصل دوران همکاری با نوشين است.

او با مهين اسکويی ( مهين عباس طاقانی) ازدواج کرد و پس از اين دوران و قبل از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ برای ادامه تحصيل به همراه همسرش به شوروی سابق رفت.

در مسکو دوره شش ساله تخصصی کارگردانی تئاتر را زير نظر مستقيم يوری زاوادسکی گذراند. از ديگر پرورش يافتگان تئاتر تحت نظر زاوادسکی، کارگردان صاحب سبک لهستانی يرژی گرتفسکی است.

اسکويی پس از بازگشت از شوروی سابق در سال ۱۳۳۷ به همراه همسرش هنرکده آناهيتا را در يوسف آباد ( سينما گلريز فعلی) تأسيس کرد.

در اين هنرکده که به سينما - تئاتر آناهيتا معروف بود آثاری چون اتللو، طبقه ششم (آلفردژاری)، هياهوی بسيار برای هيچ، تراموايی به نام هوس، سلمانی شهر سويل- عروسی فيگارو را بر روی صحنه رفتند. اجرای اين نمايش ها با حضور هنرجويان هنرکده آناهيتا و بازيگران حرفه ای بود.

سينما - تئاتر آناهيتا به علت هزينه سنگين نگهداری و دوری آن نسبت به ديگر مناطق شهر در آن زمان نتوانست به کار خود ادامه دهد. به همين خاطر به شخص ديگری واگذارشد و تبديل به سينما گلديس شد که بعد از انقلاب با نام سينما گلريز فعاليت می کند.

اسکويی پس از متارکه با همسرش، نمايش رستم و سهراب را در سال ۱۳۵۰ بر روی صحنه آورد. در اين دوران او به عنوان استاد دانشکده هنرهای زيبای دانشگاه تهران فعاليت می کرد.


مهدی فتحی از بازيگران تئاتر و سينمای ايران از هنرجويان هنرکده آناهيتا بود

هنرجويان بسياری در هنرکده آناهيتا در دوره های آموختن بازيگری حضور پيدا کردند که می توان به کسانی چون مهدی فتحی، محمود دولت آبادی، پرويز بهرام، جعفروالی، محمدعلی کشاورز، مهين شهابی، برادران شيراندامی، رسول نجفيان، سعيد سلطانپور، ناصر رحمانی نژاد- ايرج امامی، ابراهيم مکی، حميد طاعتی، سعيد اميرسليمانی، کاظم هژيرآزاد و سيروس ابراهيم زاده اشاره کرد.

عزت اله انتظامی که از هم دوره های مصطفی اسکويی در گروه نوشين است نيز در سينما تئاتر آناهيتا حضور داشته است. از بازيگران ميهمان در اجرای نمايش های تئاتر آناهيتا می توان از محمد تقی کهنمويی نام برد.

محمدعلی فردين که از ستاره سينمای ايران هم يک دوره شش ماه بازيگری را در آناهيتا گذرانده بود.

مصطفی اسکويی پس از انقلاب دو نمايش با عنوان های هائيتی و ابن سينا بر روی صحنه برد و پس از آن تنها به آموزش بازيگری اشتغال داشت. در اواخر دهه ۶۰ و اوائل دهه ۷۰ دوباره به مسکو مراجعت کرد و دوره های عالی تئاتر در آنجا گذراند.


داشتن يک تئاتر خصوصی که آثار ارزشمند نمايشی را بر روی صحنه ببرد، آرمانی بود که مصطفی اسکويی در راه آن کوشش کرد، ولی عدم توجه به واقعيت و شرايط بيرونی اين تلاش ها به شکست انجاميد. با اين وجود مصطفی اسکويی سرسختانه به دنبال آن بود و به خاطر همين موضوع با تشکيل اداره تئاتر مخالفت می ورزيد تا جايی که سبب کدورتهايی بين او و ساير اهالی تئاتر شد.

چاپ کتابی درباره تاريخ تئاتر ايران اين کدورتها را افزايش داد تا جايی که عباس جوانمرد کتابی در جواب آن منتشر کرد.

اسکويی فيلمی به نام زن خون آشام نيز ساخت که توفيقی نداشت. او تا قبل از آنکه سکته مغزی او را به بستر بيماری بياندازد، کماکان به تدريس بازيگری مشغول بود.

۷/۳۰/۱۳۸۴

قسمتي از يك رمان

2 – رویا

« تو یه بیابون بودم . نه . بیابون نبود . همه جا پر کوه بود . ها ، کوه ، کوهای بلند ، اوووه ، اوقد بلن بودن که افتاب نبود . تاریکم نبود . مثه دم غروب . همه جا قرمز بود . سفید بود . مثه بیو م صبح . پلاسی نبود ، خونه‌ای نبود . نه . بود ! از تو سنگا ، می‌فهمی ؟ تو سنگا ، از تو کوه خونه در آورده بودن . منم تو یکی از همین خونه‌ها بودم . خونه که نبود . قبری بود . سردابی بود . بو موندگی می‌داد . بو آب‌انبار . خفه بود . داشتم خفه می‌شدم . داشتم می‌مردم . خودمم نمی‌فهمم چطورم بود . یه جایی نشسته بودم و داشتم یه چیزی تیز می‌کردم . یه چیزی مثه تیشه . مثه تبر ، ساطور . قیسسس قیس سسس ، هنوزم قیس قیسش تو گوشمه ! ‌بدنم می‌لرزید . ولی ول نمی‌کردم . می‌ترسیدم . باید کاری می‌کردم که خودم نمی‌خواسم . ولی باید می‌کردم . شتاب داشتم . می‌باس برم . می‌باس یه‌کسی بیایه ور دنبالم . یه کسی که ازش می‌ترسیدم . ازش حساب می‌بردم . یه‌دفعه سروصدا شد . زلزله شد . ترسیدم . ساطور - ها ، ساطوری بود - رو دستم امتحانش کردم . می‌خواسم یه ذره مو ببره . ای‌قد تیز شده بود که یه غلاف پوست و گوشت از رو دسم ورداشت و خون تیرک زد . هنوز دستمه روش نگذاشته بودم . هنوز آخ نگفته بودم ، که اومدن . از در نومدن . از دیوار نومدن . معلوم نبود از کجا می‌آین ؟ چطو می‌آین . ؟ اونا جلو شدن ، منم ور دنبال‌شون . همه سفیدپوش بودن . مست بودن . یه جوری بودن . ‌ نه . هشکی ور دنبالم نیومد . خودم راه افتادم . یه راهرو باریکی بود . تنگ بود . پله داشت . از پله‌ها بالا می‌رفتم . از راهروهای پیچ در پیچ می گذشتم . همه جا پر خنده بود انگار دیوارا می‌خندیدن . سنگا می‌خندیدن . من نمی‌ترسیدم … نه ! می‌ترسیدم . یادم نمیا . حالا که دارم می‌گم ، می‌ترسم ! ها ، نمی‌ترسیدم . همه جارِ بلد بودم . منم می‌خندیدم . منم مست بودم . منم می‌رقصیدم . نه ! من ترسیدم . جیغ زدم . کار خراب شد . خنده‌ها مثه ای‌که زنده شدن ، راه افتادن ور دنبالم
منم دویدم . از یه دری رفتم تو . بابا!… چه نوری ! کورم کرد . هموجا موندم یه کسی دستمه گرفت . همراش رفتم . ‌ دارم دیونه می‌شم . دسامِ می‌بینی ؟ همه‌جام داره می‌لرزه . وختی چشمامه وا کردم . همه جا سفید بود . مثه مهتاب ، تو یه واشده‌گایی بودم . يه جایی مثه همین دشت ، صاف و پر از آدم . همه سفید پوش بودن . پ.ش كه نه . یه چیزی مثه کفن دور تنشون پیچیده بودن . کُشکی ساکت می‌شدن . سرسام گرفته بودم . اونا مثه زنبور تو خودشون وزوز می‌کردن . باید می‌رفتم جلو . رفتم . دیدنم . دویدن طرفم . دگه نمی‌ترسید م . تازه فهمیده بودم که چکاره‌یم . خودمه گرفته بودم . اونا التماس می‌کردند . پیش پام زانو می‌زدند ، تا بگذارم لبه‌ی ساطورمه ببوسن . نمی‌گذاشتم . خودشونه به آب و آتش می‌زدند و هر جور که بود ساطورِ می‌بوسیدن . ساطور لباشونه می‌برید ، دستاشونه ،هر جا که می‌رسید . اونا خوشال بودن . می‌خندیدن .هلهله می‌زدن .کیف می‌کردن .
هنوز از لبه ساطور خون می ریخت که یه دسته مرد گردن کلفت و سیاپوش اومدن . بلندم كردن سر‌دس و گذاشتنم بالا يه سكو . رو سکو پر از خون بود . خونا خشک شده بودن . پوسته پوسته ول داده بودن . حالم داشت به هم می‌خورد که یه دفعه همه ساکت شدند .مثه ای‌که گرد مرگ وسطشون پاشیده باشن .از یه جایی ، یه کسی شیپور زد . همه چرخیدن و تا کمر خم شدن . باورتون نمی‌شه ، نه ؟ … به ارواح پدرم اگر ، دروغ می گم . وختی اونا خم شدن ، دیدم، یه پیرمرد کمر خمیده‌ای که سرتاپا سفید پوش بود و موهای بلندش تا رو زمین شلال ، هم‌پا یه دسته زن مردی که اونایم مثه همو پیرمرد سفید پوشیده بودن و موهاشون ور رو زمین کشال بود دارن می‌آین. اومدن ، اومدن تا کنار سکو رسیدن . شیپورا دوباره به صدا در اومد . همو پیرمرد دستشه بالا برد . همه راست شدن . پیر مرد دستشه پایین آورد ..اونایی‌که همراش بودن ، یه زنی را آوردن جلوش. پیرمردو جلوی زن زانو زد. دستشه بوسید . بقیه‌م همي‌كارِ كردن . دلم می‌خواس ببینمش ، بشناسمش .اما هر کار کردم صورتش پیدا بشه و ببینمش ؛ نشد. زنه ساکت بود . مثه ای‌که آدم نبود . یه طوریش بود و من فقط چشماشه می‌دیدم . شیپورا دوباره به صدا در اومدن . همه از اون حالی که داشتن بیرون اومدن .پیرمردو با دس اشاره‌ای کرد . همه از دور زن عقب رفتن . زن مثه یه مجسمه به طرف من راه افتاد. راه رفتنش به نظرم آشنا بود . هرچی ازخودم پرسیدم « اون کیه ؟ … نفهمیدم ! »
زن تا جلو پام اومد . پیرمردو دست زد. زنا اومدن جلو و جلو چشما من ، جلو چشمای اون همه زن ومرد ، اون زنه لخت کردن و اونم هچی نگفت . فقط نقابشه ور نداشتن . پیرمردو دوباره دست زد . زن از سکو بالا اومد . انگار که تو رختخواب پر قو بخوابه ؛ رو اون سکو‌ي یخ کرده خوابید . شیپورا دوباره زدن . پیرمردو اشاره کرد . خم شدم . ساطورِ گذاشتم رو گردنش . تو چشماش نگاه کردم . گفتم « اگر نارا حت بود ، نجاتش می‌دم »
نه‌خیر . اصلا ناراحت نبو د. منم لج کردم . ساطورِ یه کمی فشار دادم . گفتم « الان صداش در میایه ! »
انگار نه انگار ، منم بیشتر فشار دادم و اونه کشیدم پایین . مثه این بود که درده نمی‌فهمه . نه آخی . نه ناله‌ای ! … خون تیرک زد تو صورتم . همه هلهله کردن . از جام بلند شدم . تا خونه صورتمه پاک کردم ، پیرمردو اومد جلو. دستشه برد بالا . همه ساکت شدن . اومد کنار سر زنه واسید . دوباره به مردم نگاه کرد . هیشکی نفس نمی‌کشید . پیر مردو سرشه خم کرد . موهاي شلال و بلندش ریختن رو سر و صورت زن. موهاش خونی شد . مرد خودشه کنار کشید و دستشه دراز کرد . یه نفر دوید طرفش. چاقویی به دستش داد . اونم نامردی نکرد چاقو رو پرت کرد به طرفش . همو‌كه چاقورِ داده بود . فهمید اشتباه کرده . تندی آستین‌آی اونه بالا زد . پیرمردو چرخید ورطرف زنی که من کشته بودم و اصلا ناراحت نبودم . یه دفعه استخونا شکافته شده‌ی زنه پس زد و دستشه فرو کرد تو سینه‌ی اون و قلب کوچک‌شه بیرون کشید . از دل کوچک زن هنو خون می‌چکید . مرد دله گرفت رو َور خورشيد و خودش مثه وختی که نماز می‌خونن به سجده افتاد . بقیه‌ی هم همین‌کاره کردن .
دگه كاري نداشتم . رفتم به طرف جنازه‌ي زن . نقابشه پس زدم . « يا خدا ! من سيلورِ كشته بودم و او زن سيلو بود . » از سكو پريدم پايين . دويدم به طرف نور و داد زدم « سيلو ؟ سيلوووووووووو»