http://web.peykeiran.com/net_ir_img/bam_9_27.jpg
قبل از هر كار اول جواب سوال اكثر دوستاني كه احوال بم را مي پرسند از زبان دولت مردان دولت جمهوري اسلامي بدهم و بگويم تا
شهردار بم در يك اطلاع رساني چه گزارشي از باز سازي داده است ...شهردار بم گفت: مردم بم وضع معيشتي مناسبي ندارند و جيره غذايي متعلق به آنان فقط در دو ماهه اول سال پرداخت شده است. علي باقريزاده, شهردار بم, درگفت و گو با خبرنگار ايلنا, يادآور شد: عدهاي از مردم زلزله زده بم از طريق كشاورزي و كارمندي امرار معاش ميكنند و ساير افرادي كه توانايي انجام كاري را ندارند و در اثر زلزله معلول شدهاند, در وضع معيشتي مناسبي نيستند.وي, خواستار ارتقاء درجه ادارات موجود در بم شد و گفت: وزارتخانهها بايد به نهادها و ادارات موجود در بم اعتماد كرده و آنان را دچا بوروكراسيهاي رايج نكنند.
باقريزاده, با اشاره به اينكه بعد از زلزله, شهر بم حالت جهاني پيدا كرده و تمام جهان بر آن توجه دارند, گفت: ارتقاء درجه ادارات و نهادها در بم بايد همواره با افزايش نظارت نيز باشد.شهردار بم اظهار اميدواري كرد: مجلس و دولت بودجهاي جداي از رديفهاي بودجه ملي به بم اختصاص دهد,تا كار بازسازي اين شهر هر چه زودتر آغاز شود.وي, در ادامه با اشاره به صدور فقط750 پروانه ساخت وساز در بم, گفت: مشاوريني كه مقرر بود تا طرح تفصيلي بم را تهيه كنند به تعهدات خود عمل نكردهاند و750 ساختماني كه پروانه ساختماني دريافت كردهاند, مراجعين شخصي بودند كه با همكاري بنياد مسكن اقدام به ساخت و ساز كردهاند.به گفته باقريزاده, از آنجايي كه وضع معيشتي مردم مناسب نيست, تعدادي با مراجعه به فرمانداري اين شهر خواهان كمكهاي مالي شدهاند.شهردار بم گفت: وجود آفات خرما و خشكسالي نيز باعث آسيب به كشاورزان بمي شده است.باقريزاده گفت: ساخت اماكن عمومي مانند پاركها، خيابانها، جداول و مبلمان شهري در بم ثبت و ساكن مانده است ؛ چرا كه اعتبار لازم به اين امر هنوز اختصاص نيافته است.به گفته وي, اين اعتبار بايد از طريق سازمان مديريت و برنامهريزي در اختيار وزارت كشور قرار گيرد, تا اين وزارتخانه آن را به شهر بم اختصاص دهد.باقريزاده, از وزارت كشور خواست تا شهرداري بم به طور مستقيم مسوول پيگيري اين بودجه شود,تا اين اعتبار هر چه سريعتر تخصيص يابد. وي, در ادامه با اشاره به افتتاح مدارس اين شهر توسط دكتر حداد عادل، رييس مجلس شوراي اسلامي, گفت: ايشان خود را نماينده مردم بم در مجلس معرفي كرده و قولهاي مساعدي براي پيگيري امور بم در مجلس شوراي اسلامي دادند.
ميبينيد اين جواب مردمي اواره و دردمند و فلك زده پس از ده ماه است . مردمي كه جهانيان طوري با فاجعهاي كه بر انها امده بود برخورد كردند كه همه مي گفتيم با پول اهدايي مي توانند ده شهر بهتر و برتر از بم قبلي بسازند و حالا
۷/۰۷/۱۳۸۳
۶/۲۷/۱۳۸۳
سردار
ظهر است و جنازه ي سردار مچاله روي سنگ سفيد و سرد مردهشورخانه مانده است . همه ي اهالي و همه ي كله گنده ها با ماشين هاي رنگ و وارنگشان جلوي مردهشورخانه ايستاده اند و گرماي بي پير را تحمل مي كنند و قُر مي زنند .
٭
شب شده است . غير ازدو نفر هيچ كس ديگري در مرده شور خانه نيست . البته اگر حضور جنازه ي دراز و ديلاق سردار را در نظر نگيريم كه همان طور مچاله روي سنگ مرده شور خانه افتاده و آب ليز و سمجي از دماغش كش كرده و تا روي سنگ كش اورده است .
٭
صبح است و هيچكس نمي داند مرده شور كجا گم و گور شده است تا جنازهي سردار را بشويد و آنها بتوانند دفنش كنند . طايفهي سردار – همانها كه هنوز هم خودشان را تافتهي جدا بافته مي دانند – پيف پيف كنان دستمال جلوي دماغشان گرفته اند و از نمكنشناسي مردم اين دوره مي گويند و مردم ديگر از آنهمه جفايي كه سردار در حق همه كرده است . هرچه هست ، سردار با آنكه مرده و با آنكه همه مي دانند ديگر نيست و يا اگر هست لاشهاي رو بو گرفتن و درمانده روي سنگ مردهشورخانه است ، موضوع اصلي صحبت اين همه آدميست كه كار و زندگيشان را رها كرده و ناخواسته اينجا جمع شده و انتظار مردهشور را ميكشند . مردهشوري كه نيست. از هر كس بپرسي دليلي براي ماندنش و آمدنش پيدا نميكند و فقط مي داند كه آمده و دلش مي خواهد هر چه زودتر سردار را به خاك بسپارند و هيچكس فكر نمي كند كه خودش هم مي تواند يك مردهشور باشد . اين را من جار زدم و گفتم « بابا حالا كه بلال مرد، كس ديگري نمي تواند اذان بگويد » مثل اينكه آب در لانهي مورچگان ريخته باشم . بين آنهمه آدم ولوله افتاد . همه مخالف بودند . پولدارها مي گفتند اين آدم كم كسي نيست كم آدمي نبوده كه بخواهيم از سر بازش كنيم و آدمهاي معمولي باورشان نميشد كه كس ديگري بتواند كاري كسنكرد را انجام دهد . مرده را بايد مردهشور ميشست و اين ده كس ديگري را ندارد و هيچكس، كسي را بهتراز او نمي شناسد . اما مردهشور رفته بود . گم شده و هيچكس نمي دانست كجا بايد به دنبالش بگردد. جوانها با موتورهايشان و پولدارها با ماشينهاي آخرين مدلشان سر به دنبالش داشتند .
مرده شور گم شده بود و چنازهي سردار همانطور مچاله، آهسته آهسته داشت بو ميگرفت . خودم را از بين آنهمه ادم و انهمه بوي عرق تن و بوي پاهاي بو گرفته و آنهمه بوي ديگر كنار كشاندم و به طرف سنگ مردهشورخانه كه در اتاق ديگري بود رفتم.
ميگفتند سردار همان طور نشسته مرده است و من مي خواستم يك سردار نشسته را ببينم كه تا به حال سردار نشسته و سردار مرده نديده بودم . سردارها همه جا و در هر حالي كه باشند ايستادهاند و اگر شلاقي به دست نداشته باشند حتما تعليميي به دست دارند و دم به ساعت آن را بر پاچهي شلوارشان ميكوبند و يا … اما اين سردار نشسته مرده بود و …
سردار مرده بود و قيافهاش با بقيهي مرده ها هيچ فرقي نداشت . الا آنكه آنها صاف و شق رق بودند و اين مچاله و بوي تنش داشت ذره ذره بوي كافور را پس ميزد . دستم را روي دستهاي ظريف و بيرنگش كشيدم و باورم نشد كه اين دستهاي سرد ، روزگاري تن خيل عظيمي از مردم را با شلاقش به آتش مي كشيده است . چشمهايش نيمه باز بود و دهنش به دنبال آهي سرگردان و گردنش دراز و لاغر . دستهاي خشكيدهاش را گرفتم و او را روي سنگ نشاندم . چندك زده بود و دستش به طرف در مرده شورخانه بود .
گفتم « خيلي شتاب داري ؟»
سگي زوزه كشيد و كسي از پشت سرم داد زد « بر محمد و آل محمد صلوات »
به نظرم رسيد لبهاي سردار تكان مي خورد . خنديدم و گفتم «با انكه ترس ندارد اما … » هنوز حرفم تمام نشده بود كه يخهام را چسبيد و داد زد « مادرقحبهي ولد چموش ، بازي بازي با دم شيرم بازي . ميدوني من كيام و ميدوني توكي هستي ؟ »
خنديدم و آهسته يخهام را از زير دستش بيرون كشيدم و گفتم « من مي دونم كي هستم ، دلم ميسوزه كه تو نمي دوني كي هستي و كجايي »
دوباره به طرف يخهام حمله كرد و گفت « من هر جا كه باشم پا روي زمين جد و آباء خودم دارم و لازم نمي بينم تو كه گوشت و پوستت از پسموندههاي در خونهي ما ساخته شده به من بگي من كي و كجايم »
با آنكه هيچ وقت دلم نيامده بود هيچكس را اذيت بكنم . نمي دانم چرا ويرم گرفته بود تا او را خورد كنم . خودم را از تير رس دستهاي خشكش كنار كشيدم و گفتم « نه ايندفعه نمي فهمي . يعني نبايدم بفهمي . بيچاره تو مردي ، يه نگاه به دور و برت بكن و اونقد خوشذات بودي كه داري بو مي گيري و هيچكس نيست تا تنت را بشويد » سرش روي گردنش لق خورد و دور تا دور ويرانهي مردهشورخانه را با دقت كاويد و گفت « از وقتي مرحوم پدرم را شُستن ، ديگه اينجا رو نديده بودم »
گفتم « اونم نشسته مرد ؟»
« نه اون جوون مرگ شد . مثل يه رستم بود . حالا كي نشسته مُرده كه ميپرسي ؟ » خنديدم و گفتم « هنوز نفهميدي ؟يه نيگا به دور وبرت بنداز »باز هم نگاه كرد . به صداهاي بيرون گوش داد . دماغش را گرفت و گفت « تو اينكارو كردي . چرا ؟ »
« من ؟!»
« ما هيچوقت نميميريم . قيافهمون عوض ميشه اما …چرا ؟ چي گيرت ميا ؟ كي وادارت كرده اينطور خارم كني . من كه ديگر چيزي برايم نمانده تا كسي بخواهد …»
نگذاشتم حرفش تمام شود و گفتم « اگر داشتي اين كار مجاز بود ؟ تازه من كه ننوشتم تو خيلي وقت بود ديگر چيزي نداشتي و نگفتم از … »
اين بار او نگذاشت حرفم را تمام كنم و گفت « هرچه نداشته باشم بازهم از شما رعيت زاده ها بيشتر داريم . همان اعتبارمان به همهي دارايي شما ميارزد …اما دلم ميحواهد بدانم چه چيزي وادارت كرد من را اينجا بنشاني و مردهشور را هم گم و گور كني ؟»
قلم را بر زمين گذاشتم . سيگاري آتش زدم و فكر كردم سردار باز هم همه چيز را در اختيار گرفته و دارد روند قصه را عوض ميگند . قلم را برداشتم و نوشتم سردار مرده بود و مرده شور گم شده بود و هيچكس نمي دانست در كجا دنبالش بگردد و فكر كردم وقتي شروع كردم قصدم اين بود در مورد جايي بنويسم كه مردهشورش مرده باشد و نبودش را نشان بدهم . اما سردار …
سردار آه بلندي كشيد و گفت « ميدانم . ميدانستم . اما چرا اينهمه آدم را اينطور سرگردان پشت اين در جمع كردي و بدتر از همه ، نبش قبر كرده و من را از كنج گم شدهام كشيدي بيرون . آنهم با اين همه فضاحت . و از همه مهمتر دلم ميخواهد بدانم آخرش را ميخواهي چكار كني . كي مردهشور ميشه ؟ خودت ؟ … اگر نمي دوني بدون ما هميشه بوديم و هميشه هم هستيم وشما هم بايد در خدمت ما باشيد . من را كشتي و شسته و نشسته خاكم كردي با بعد از من چه مي كني از خشم آنها نمي ترسي ؟»
گفتم « توپ تو خالي در نكن . ديگر همه چيز تمام شده . »
« نشده . يه نيگا به دور و بر خودت بكن . كي جاي مارو گرفته ؟… ما حداقل سواد داشتيم و معرفتي و فرهنگي كه نسل به نسل گذشته بود . اما اينا … ماشيناشونو ديدي ؟ قيافه هاشونو ؟ ديدي چه گندي به همهچيز زدن ؟ دختراشون فاحشه و پسراشون اوناييرو كه نميخوان مثل اونا بشن به هرنحوي كه شده از راه بدر ميكنن . دروغ ميگم . اگرم دروغ باشه تو نميتوني منو همين طور ول كني و بايد يك بلايي به سرم بياري . به سر من كه نه . به پايان قصهات فكر كن . همين حالا هم داري به اين فكر ميكني كه قصهات از شكل قصه دور شده و شخصيتهات كه من باشم و خودتت ، دارن شعار ميدن و گندهگوزي ميكنن . چيزي كه خودت هميشه مخالفش بودي . نه ؟ »
راست ميگفت ، او همهچيز را در اختيار گرفته بود . يا بايد اينهمه را پاره ميكردم و از سر نو چيزي ديگر مي نوشتم و يا …
« مرده شور را پيدا كن . تو سردار نميشي . نميتوني بشي . نويسندهي خوبي هم نمي شي . همينطوري كه تا حالا نشدي . پدرت نگفته ، كسي كه تا هفت نشد ، تا هفتادم نميشه .… اصلا بيا يه معامله اي بكنيم .حاضري »
« معامله با چي ؟ تو كه ديگه چيزي نداري !»
« دارم . هنوزم دارم . ما هيچوقت بيچيز نميشيم . . صبر كن . بيحوصلگي نكن . بعد از اونكه تكلبف منو مغلوم كردي ، اون لاشخورايي كه بيرون اينجا وايسادن و پا بپا ميشن . خونهي منو به آبو آتيش مي كشن . قبول داري ؟ »
بي حوصله گفتم « چشم بسته غيب ميگي ؟ خب معلومه كه اين كارو مي كنن . همونطوري كه تو كردي . و پيش از تو كردن و بعد از تو … »
آهي كشيد و گفت « همه چيز عوض شده …. يعني كسي اين چرنديات تورو ميخونه . بابا يه نويسنده نبايد ايقد چرت و پرت پشت سر هم رديف كنه . اون بايد … ولش كن . حال وقت درس قصه نويسي نيست . شايد يه وقت ديگه . بگو ببينم حاضر به معامله هستي يا نه ؟ »
تا دهنم را باز كردم گفت « صبر كن . نميخواد تند بري . من دارم . خيليام دارم . اونقد كه تا هفت پشتت بخورن بسشون باشه . تو جوش ندارم منو نزن . مرد ميدونش هستي يا نه ؟ »آهسته گفتم « سرداراي جديد جلوي مي رو هم گرفتن ، چه برسه به ميدون »
« آفرين . خوبه . داري سر عقل مياي . ببين ، من ميدونم كه تو دل پاكي داري و اينهمه از عقده ها و كمبودايي كه تو باهاشون بزرگ شدي . خب . مي دونم كه اگر يه روز كار نكني از گرسنگي ميميريو زن بچه ت ديگه محلت نميگذارن . … ولش كن . منم دارم مثل تو چرت و پرت ميگم . ببين من ويرم گرفته تا اون ديوث مرده شور ، منو نشوره و دلم ميخواد به دست يه نويسنده شسته بشم … نه و صبر كن وسط حرفم نپر . تا اينجاشو كه گرفتي ؟ خب . يه كلام به صد كلام . حرفم كه تموم شد . همهرو صدا كن و بگو من ميشورمش . خب . وقتي شستي . اون لاشخورا ميان پيشت و ميخوان يه جوري با تعارف تو رو از سر باز كنن و دهنتو ببندن . خودتو مفت نفروشي . يا با شندرغاز دهنتو نبندن ، اصلا مي دوني اونا خيلي زرنگن و كلاه سرت ميگذارن . تو همون اول باهاشون شرط كن و بگو چون منو خيلي دوست داشتي در ازاء شستنم خونهي منو ميخواي . …نه صبر بده .تو اون خونه يه گنجه . يه صندوقچه كه ارث مادريمه . پيداش كن . يعني خودم كمكت ميكنم تا پيداش كني . چي ميگي ، هان ؟ »
خنديدم و گفتم « تو از همه زرنگترب ، نه ؟ حكايت گنج و رنج سعديه ، نه ؟ گنج خواهي در طلب رنجي ببر . نه جونم . اينارو پاره نمي كنم . به تو هم اجازه نميدم هر جور كه دلت خواست بازيم بدي . مي گذارمشون كنار و تو تا ابد همين جا و به همين صورت بمون . »
« اونا چي ؟ »
« اونام مثل تو . دلم برا هيچ كس نمي سوزه . شايدم بسوزه ولي اينا لايق دلسوزي نيستن . مگه خودت نميگفتي ؟ »
« پس تعهد و رسالت نويسنده چي ؟»
به طرف در راه افتادم و گفتم « بگذارشون سر كوزه و … »
« صبر كن ، اگر جاشونو بگم چي ؟ »
گفتم « يه كلك تازه ؟ مرد مومن من خودم تو رو ساختم و از همه چيزت خبر دارم . نه جونم . من هرچي بايد گول شمارو بخورم ، خوردم . ديگه به فالوده هم مي رسم فوت مي كنم ،اون وقت تو … »
« پشيمون ميشي ، حكايت مرد ناداني رو كه مي خواست عقلشو پيدا كنه نشنيدي . تو هم مثل همون ميشي »
همانطور كه از در بيرون ميرفتم گفتم « حكايت . اونم يه دكون خر رنگ كني ديگه اس . نه عزيز ما نيستيم . باش تا صبح دولتت بدمد . …»
هنوز از در بيرون نيامده بودم كه صداي صلوات مردمي كه بيرون مردهشورخانه بود همه حا را پر كرد و كسي داد زد «مردهشور پيداش شد . لوازمشو بيارين » و من فكر كردم كه اين تو برنامهي من نبود
15/5/83
ظهر است و جنازه ي سردار مچاله روي سنگ سفيد و سرد مردهشورخانه مانده است . همه ي اهالي و همه ي كله گنده ها با ماشين هاي رنگ و وارنگشان جلوي مردهشورخانه ايستاده اند و گرماي بي پير را تحمل مي كنند و قُر مي زنند .
٭
شب شده است . غير ازدو نفر هيچ كس ديگري در مرده شور خانه نيست . البته اگر حضور جنازه ي دراز و ديلاق سردار را در نظر نگيريم كه همان طور مچاله روي سنگ مرده شور خانه افتاده و آب ليز و سمجي از دماغش كش كرده و تا روي سنگ كش اورده است .
٭
صبح است و هيچكس نمي داند مرده شور كجا گم و گور شده است تا جنازهي سردار را بشويد و آنها بتوانند دفنش كنند . طايفهي سردار – همانها كه هنوز هم خودشان را تافتهي جدا بافته مي دانند – پيف پيف كنان دستمال جلوي دماغشان گرفته اند و از نمكنشناسي مردم اين دوره مي گويند و مردم ديگر از آنهمه جفايي كه سردار در حق همه كرده است . هرچه هست ، سردار با آنكه مرده و با آنكه همه مي دانند ديگر نيست و يا اگر هست لاشهاي رو بو گرفتن و درمانده روي سنگ مردهشورخانه است ، موضوع اصلي صحبت اين همه آدميست كه كار و زندگيشان را رها كرده و ناخواسته اينجا جمع شده و انتظار مردهشور را ميكشند . مردهشوري كه نيست. از هر كس بپرسي دليلي براي ماندنش و آمدنش پيدا نميكند و فقط مي داند كه آمده و دلش مي خواهد هر چه زودتر سردار را به خاك بسپارند و هيچكس فكر نمي كند كه خودش هم مي تواند يك مردهشور باشد . اين را من جار زدم و گفتم « بابا حالا كه بلال مرد، كس ديگري نمي تواند اذان بگويد » مثل اينكه آب در لانهي مورچگان ريخته باشم . بين آنهمه آدم ولوله افتاد . همه مخالف بودند . پولدارها مي گفتند اين آدم كم كسي نيست كم آدمي نبوده كه بخواهيم از سر بازش كنيم و آدمهاي معمولي باورشان نميشد كه كس ديگري بتواند كاري كسنكرد را انجام دهد . مرده را بايد مردهشور ميشست و اين ده كس ديگري را ندارد و هيچكس، كسي را بهتراز او نمي شناسد . اما مردهشور رفته بود . گم شده و هيچكس نمي دانست كجا بايد به دنبالش بگردد. جوانها با موتورهايشان و پولدارها با ماشينهاي آخرين مدلشان سر به دنبالش داشتند .
مرده شور گم شده بود و چنازهي سردار همانطور مچاله، آهسته آهسته داشت بو ميگرفت . خودم را از بين آنهمه ادم و انهمه بوي عرق تن و بوي پاهاي بو گرفته و آنهمه بوي ديگر كنار كشاندم و به طرف سنگ مردهشورخانه كه در اتاق ديگري بود رفتم.
ميگفتند سردار همان طور نشسته مرده است و من مي خواستم يك سردار نشسته را ببينم كه تا به حال سردار نشسته و سردار مرده نديده بودم . سردارها همه جا و در هر حالي كه باشند ايستادهاند و اگر شلاقي به دست نداشته باشند حتما تعليميي به دست دارند و دم به ساعت آن را بر پاچهي شلوارشان ميكوبند و يا … اما اين سردار نشسته مرده بود و …
سردار مرده بود و قيافهاش با بقيهي مرده ها هيچ فرقي نداشت . الا آنكه آنها صاف و شق رق بودند و اين مچاله و بوي تنش داشت ذره ذره بوي كافور را پس ميزد . دستم را روي دستهاي ظريف و بيرنگش كشيدم و باورم نشد كه اين دستهاي سرد ، روزگاري تن خيل عظيمي از مردم را با شلاقش به آتش مي كشيده است . چشمهايش نيمه باز بود و دهنش به دنبال آهي سرگردان و گردنش دراز و لاغر . دستهاي خشكيدهاش را گرفتم و او را روي سنگ نشاندم . چندك زده بود و دستش به طرف در مرده شورخانه بود .
گفتم « خيلي شتاب داري ؟»
سگي زوزه كشيد و كسي از پشت سرم داد زد « بر محمد و آل محمد صلوات »
به نظرم رسيد لبهاي سردار تكان مي خورد . خنديدم و گفتم «با انكه ترس ندارد اما … » هنوز حرفم تمام نشده بود كه يخهام را چسبيد و داد زد « مادرقحبهي ولد چموش ، بازي بازي با دم شيرم بازي . ميدوني من كيام و ميدوني توكي هستي ؟ »
خنديدم و آهسته يخهام را از زير دستش بيرون كشيدم و گفتم « من مي دونم كي هستم ، دلم ميسوزه كه تو نمي دوني كي هستي و كجايي »
دوباره به طرف يخهام حمله كرد و گفت « من هر جا كه باشم پا روي زمين جد و آباء خودم دارم و لازم نمي بينم تو كه گوشت و پوستت از پسموندههاي در خونهي ما ساخته شده به من بگي من كي و كجايم »
با آنكه هيچ وقت دلم نيامده بود هيچكس را اذيت بكنم . نمي دانم چرا ويرم گرفته بود تا او را خورد كنم . خودم را از تير رس دستهاي خشكش كنار كشيدم و گفتم « نه ايندفعه نمي فهمي . يعني نبايدم بفهمي . بيچاره تو مردي ، يه نگاه به دور و برت بكن و اونقد خوشذات بودي كه داري بو مي گيري و هيچكس نيست تا تنت را بشويد » سرش روي گردنش لق خورد و دور تا دور ويرانهي مردهشورخانه را با دقت كاويد و گفت « از وقتي مرحوم پدرم را شُستن ، ديگه اينجا رو نديده بودم »
گفتم « اونم نشسته مرد ؟»
« نه اون جوون مرگ شد . مثل يه رستم بود . حالا كي نشسته مُرده كه ميپرسي ؟ » خنديدم و گفتم « هنوز نفهميدي ؟يه نيگا به دور وبرت بنداز »باز هم نگاه كرد . به صداهاي بيرون گوش داد . دماغش را گرفت و گفت « تو اينكارو كردي . چرا ؟ »
« من ؟!»
« ما هيچوقت نميميريم . قيافهمون عوض ميشه اما …چرا ؟ چي گيرت ميا ؟ كي وادارت كرده اينطور خارم كني . من كه ديگر چيزي برايم نمانده تا كسي بخواهد …»
نگذاشتم حرفش تمام شود و گفتم « اگر داشتي اين كار مجاز بود ؟ تازه من كه ننوشتم تو خيلي وقت بود ديگر چيزي نداشتي و نگفتم از … »
اين بار او نگذاشت حرفم را تمام كنم و گفت « هرچه نداشته باشم بازهم از شما رعيت زاده ها بيشتر داريم . همان اعتبارمان به همهي دارايي شما ميارزد …اما دلم ميحواهد بدانم چه چيزي وادارت كرد من را اينجا بنشاني و مردهشور را هم گم و گور كني ؟»
قلم را بر زمين گذاشتم . سيگاري آتش زدم و فكر كردم سردار باز هم همه چيز را در اختيار گرفته و دارد روند قصه را عوض ميگند . قلم را برداشتم و نوشتم سردار مرده بود و مرده شور گم شده بود و هيچكس نمي دانست در كجا دنبالش بگردد و فكر كردم وقتي شروع كردم قصدم اين بود در مورد جايي بنويسم كه مردهشورش مرده باشد و نبودش را نشان بدهم . اما سردار …
سردار آه بلندي كشيد و گفت « ميدانم . ميدانستم . اما چرا اينهمه آدم را اينطور سرگردان پشت اين در جمع كردي و بدتر از همه ، نبش قبر كرده و من را از كنج گم شدهام كشيدي بيرون . آنهم با اين همه فضاحت . و از همه مهمتر دلم ميخواهد بدانم آخرش را ميخواهي چكار كني . كي مردهشور ميشه ؟ خودت ؟ … اگر نمي دوني بدون ما هميشه بوديم و هميشه هم هستيم وشما هم بايد در خدمت ما باشيد . من را كشتي و شسته و نشسته خاكم كردي با بعد از من چه مي كني از خشم آنها نمي ترسي ؟»
گفتم « توپ تو خالي در نكن . ديگر همه چيز تمام شده . »
« نشده . يه نيگا به دور و بر خودت بكن . كي جاي مارو گرفته ؟… ما حداقل سواد داشتيم و معرفتي و فرهنگي كه نسل به نسل گذشته بود . اما اينا … ماشيناشونو ديدي ؟ قيافه هاشونو ؟ ديدي چه گندي به همهچيز زدن ؟ دختراشون فاحشه و پسراشون اوناييرو كه نميخوان مثل اونا بشن به هرنحوي كه شده از راه بدر ميكنن . دروغ ميگم . اگرم دروغ باشه تو نميتوني منو همين طور ول كني و بايد يك بلايي به سرم بياري . به سر من كه نه . به پايان قصهات فكر كن . همين حالا هم داري به اين فكر ميكني كه قصهات از شكل قصه دور شده و شخصيتهات كه من باشم و خودتت ، دارن شعار ميدن و گندهگوزي ميكنن . چيزي كه خودت هميشه مخالفش بودي . نه ؟ »
راست ميگفت ، او همهچيز را در اختيار گرفته بود . يا بايد اينهمه را پاره ميكردم و از سر نو چيزي ديگر مي نوشتم و يا …
« مرده شور را پيدا كن . تو سردار نميشي . نميتوني بشي . نويسندهي خوبي هم نمي شي . همينطوري كه تا حالا نشدي . پدرت نگفته ، كسي كه تا هفت نشد ، تا هفتادم نميشه .… اصلا بيا يه معامله اي بكنيم .حاضري »
« معامله با چي ؟ تو كه ديگه چيزي نداري !»
« دارم . هنوزم دارم . ما هيچوقت بيچيز نميشيم . . صبر كن . بيحوصلگي نكن . بعد از اونكه تكلبف منو مغلوم كردي ، اون لاشخورايي كه بيرون اينجا وايسادن و پا بپا ميشن . خونهي منو به آبو آتيش مي كشن . قبول داري ؟ »
بي حوصله گفتم « چشم بسته غيب ميگي ؟ خب معلومه كه اين كارو مي كنن . همونطوري كه تو كردي . و پيش از تو كردن و بعد از تو … »
آهي كشيد و گفت « همه چيز عوض شده …. يعني كسي اين چرنديات تورو ميخونه . بابا يه نويسنده نبايد ايقد چرت و پرت پشت سر هم رديف كنه . اون بايد … ولش كن . حال وقت درس قصه نويسي نيست . شايد يه وقت ديگه . بگو ببينم حاضر به معامله هستي يا نه ؟ »
تا دهنم را باز كردم گفت « صبر كن . نميخواد تند بري . من دارم . خيليام دارم . اونقد كه تا هفت پشتت بخورن بسشون باشه . تو جوش ندارم منو نزن . مرد ميدونش هستي يا نه ؟ »آهسته گفتم « سرداراي جديد جلوي مي رو هم گرفتن ، چه برسه به ميدون »
« آفرين . خوبه . داري سر عقل مياي . ببين ، من ميدونم كه تو دل پاكي داري و اينهمه از عقده ها و كمبودايي كه تو باهاشون بزرگ شدي . خب . مي دونم كه اگر يه روز كار نكني از گرسنگي ميميريو زن بچه ت ديگه محلت نميگذارن . … ولش كن . منم دارم مثل تو چرت و پرت ميگم . ببين من ويرم گرفته تا اون ديوث مرده شور ، منو نشوره و دلم ميخواد به دست يه نويسنده شسته بشم … نه و صبر كن وسط حرفم نپر . تا اينجاشو كه گرفتي ؟ خب . يه كلام به صد كلام . حرفم كه تموم شد . همهرو صدا كن و بگو من ميشورمش . خب . وقتي شستي . اون لاشخورا ميان پيشت و ميخوان يه جوري با تعارف تو رو از سر باز كنن و دهنتو ببندن . خودتو مفت نفروشي . يا با شندرغاز دهنتو نبندن ، اصلا مي دوني اونا خيلي زرنگن و كلاه سرت ميگذارن . تو همون اول باهاشون شرط كن و بگو چون منو خيلي دوست داشتي در ازاء شستنم خونهي منو ميخواي . …نه صبر بده .تو اون خونه يه گنجه . يه صندوقچه كه ارث مادريمه . پيداش كن . يعني خودم كمكت ميكنم تا پيداش كني . چي ميگي ، هان ؟ »
خنديدم و گفتم « تو از همه زرنگترب ، نه ؟ حكايت گنج و رنج سعديه ، نه ؟ گنج خواهي در طلب رنجي ببر . نه جونم . اينارو پاره نمي كنم . به تو هم اجازه نميدم هر جور كه دلت خواست بازيم بدي . مي گذارمشون كنار و تو تا ابد همين جا و به همين صورت بمون . »
« اونا چي ؟ »
« اونام مثل تو . دلم برا هيچ كس نمي سوزه . شايدم بسوزه ولي اينا لايق دلسوزي نيستن . مگه خودت نميگفتي ؟ »
« پس تعهد و رسالت نويسنده چي ؟»
به طرف در راه افتادم و گفتم « بگذارشون سر كوزه و … »
« صبر كن ، اگر جاشونو بگم چي ؟ »
گفتم « يه كلك تازه ؟ مرد مومن من خودم تو رو ساختم و از همه چيزت خبر دارم . نه جونم . من هرچي بايد گول شمارو بخورم ، خوردم . ديگه به فالوده هم مي رسم فوت مي كنم ،اون وقت تو … »
« پشيمون ميشي ، حكايت مرد ناداني رو كه مي خواست عقلشو پيدا كنه نشنيدي . تو هم مثل همون ميشي »
همانطور كه از در بيرون ميرفتم گفتم « حكايت . اونم يه دكون خر رنگ كني ديگه اس . نه عزيز ما نيستيم . باش تا صبح دولتت بدمد . …»
هنوز از در بيرون نيامده بودم كه صداي صلوات مردمي كه بيرون مردهشورخانه بود همه حا را پر كرد و كسي داد زد «مردهشور پيداش شد . لوازمشو بيارين » و من فكر كردم كه اين تو برنامهي من نبود
15/5/83
۶/۱۸/۱۳۸۳
زن زرتشتي در دوراني نه چندان دور
دير زماني نيست كه ما - همين مردم مهمان نواز كرماني -به اين قشر از همشهريانمان مي گفتيم ديوار تان نبايد از قدتان بلند تر باشد و يا روز باراني از خانهتان نبايد بيرون بياييد كه نجسمان مي كنيد و يا نبايد سوار بر مركوبي باشيد و ...آْيا دوباره به همان روزها بر نگشتيم ؟ مي دانيد ، در مدرسه هاي ابتدايي به بچه هايي كه هنوز هيچي از دين و ايدئولوژي هاي ساخت بشر نمي دانند مي گويند با همكلاسي هاي بهايي خود نبايد نشست و بر خاست داشته باشند و هيچ چيز از دستشان نگيرند و هيچ خوراكيي با هم نخورند و بزرگسالانشان را ... نگويم بهتر است./
۶/۱۱/۱۳۸۳
يك دشت برفي . يك جادهي خلوت و ماشيني سرسام گرفته و رانندهاي كه در هياهوي ذهنش گم شده بود . رفت و آمد ماشينها ، آدمها ، گاريها ، پيادهها ، سوارهها .سپيدها ، سياهها . دانه هاي زنجيري از هم گسسته ، كلاف سر در گمي از همهچيز و هيچ چيز . به اينجا كه ميرسيد بايد مي ايستاد وگرنه … ، پايش را از روي پدال بر نداشته بود كه جلوي رويش سبز شد . اول يك نقطه بود . سر سوزني سياه ، وسط آنهمه سفيدي . كم كم شكل گرفت . اول يك خط ، بعد خطي كه يك دايره بالايش بود و در آخر يك آدم . يك بچه !
ميآمد يا مي رفت ؟
ماشين نايستاده بود كه مرد خودش را پرت كرد بيرون و داد زد « وايسا ، وايسا بچه ! »
تا صدايش به او برسد ، بچه در جايي كه او نميدانست كجاست ، گم شده بود . مرد روي جادهي خيس زانو زد ، موهايش را گرفت و با گريه داد زد « آخه چرا ؟ چرا ، چرا ، چرا … »
هر وقت برف ميباريد ، اين بازي با گريهي بچهاي شروع مي شد . گريهاي كه او را از خواب ميپراند و سراسيمه از خانه بيرون مي كشيد . به همين نقطه كه مي رسيد ، بچه را مي ديد كه گريه كنان به طرف دشت مي دود . تا ماشين ميايستاد و او پياده مي شد و داد ميزد « وايسا ، وايسا بچه ! »
بچه گم شده بود . مرد همه جا را گشته بود . زير هر بوته ، هر سنگ و هر پستي و بلنديي كه ممكن بود ، بچه را از ديد او پنهان كند . اما هيچچيز نبود و اين بازي هر سال تكرار شده و باز هم تكرار مي شد .
سوز سردي مي آمد ؛ اما مرد سرما را حس نمي كرد . گرم بود . استكاني زده بود يا نه ؟ چيزي به يادش نميآمد .
خوشحال بود يا مثل هميشه با خودش جنگ داشت ؟ اين هم يادش نبود
ذهنش پر از عكس زني قد بلند و خوشگل بود كه كنار خيابان ايستاده و دستش را براي او بلند كرده بود
جلوي پايش ايستاد ؛ در ماشين را باز كرد و خيلي خودماني گفت : افتخار بدين .
زن خنديده بود . سرش را از پنجره ماشين به داخل آورده و سر تا پاي او را و آن همه تچمل ماشين را .ورانداز كرده بود . مرد آهسته گفت : بفرماييد ، خواهش ميكنم .
زن با عشوه در عقب ماشين را باز كرد و خودش را روي صندلي عقب انداخت و گفت « برو »
و او بارها به خودش ، به همه گفته بود كه بچه را نديده است . نفهميده بود كه زن بچهاي هم همراهش دارد . اما بايد بچهاي همراه زن باشد . اصلا اين يك قانون شده كه زنهاي تكپران ، براي رد گم كردن هميشه بچهاي را همراه خودشان بر مي دارند . زن بچه را كنار خودش نشانده بود و قبل از آنكه مرد ، صحبت را با زن شروع كند ، گرماي لذتبخش ماشين بچه را بيحال كرده و هنوز آيينه چشمان سبز و خوشرنگ زن را ، به او نشان نداده بود كه بچه، به خواب رفته بود .
جاده خلوت بود . پرنده هم پر نميزد . مرد عرق كرده بود . خسته بود . هميشه همينطور بود بعد از آنكه كارش با اينطور زنها تمام ميشد . هنوز خودش را جمع نكرده و بند شلوارش را نبسته بود كه از خودش ، از آن عمل و از زن ، بيزار مي شد . ديگر نميتوانست وجودشان را تحمل كند . صدايشان ، ناز و ادا هايشان را ، اما زنها ...
آنها تازه احساس خصوصيت ميكردند . شرمشان ميريخت و حس مالكيت به جايش مينشست . تازه يادشان ميآمد ، بايد ناز بياورند و دلبري كنند و او هميشه از خودش ميپرسيد« يعني نميفهمند ؟ پس حسشان كجا رفته »
زن كش و قوسي به تن نازكش داد و گفت « واقعا ميخواي بريم ؟ »
مرد جواب نداد . زن دستش را روي دست مرد گذاشت ، لبهايش را روي گوش او گذاشت و با ناز و كشدار پرسيد « خوب بود ؟»
درون مرد به تلاطم افتاد . حس كرد چيزي از درونش ، دارد مي كوبد و بالا ميآيد . سرش را از صورت زن كنار كشيد و به طرف ماشين دويد ، سوار شد و در را با شدت پشت سرش بست و به راه افتاد .
چقدر رفته بود ؟ كي گرماي نگاهي پشت گردنش را سوزاند ؟ كي ايستاد و در بي رنگي آيينه چشم هاي سبز بچه را ديد ؟
برگشت . نگاهش كرد . نگاه گرمش هنوز همان جا بود . هنوز همانطور نگاهش ميكرد . دهن مرد خشك شده بود . فكش خواب رفته بود و هر كار مي كرد نمي توانست دهنش را باز كند . باور نمي كرد . بچه اينجا بود و ميخنديد و چه خندهي !
مرد خندهي پر تمناي زن را ديد . داغ شد . يخ دهنش وا رفت و داد زد « چي ميخواي از جونم . ؟»
بچه به گريه افتاد و گفت « مامانم »
مرد گوشهايش را گرفت و با التماس گفت « نه . دوباره شروع نكن ، خواهش مي كنم . »
بچه تكهاي از لباس زن را به طرف او گرفت و جيغ زد « اينا لباساي مامانمه ، پس مامانم كو ؟» و جيغ كشيده بود « ماااااااااامااااااا ن ! »
مرد رو به دشت ساكت داد زد « به خدا من نفهميدم . نميدونستم اون لامصب لباساشو گذاشته تو ماشين »
بچه گريه مي كرد و مامان مامان مي زد . مرد عصبي شده بود . مي لرزيد . گريه مي كرد . داد مي زد
« از كجا بيارمش ؟ مگر بر نگشتم ؟ مگر گوله به گوله اين جادهي صابمرده رو نگشتم. مگه خودت نبودي ؟ مگه نديدي ؟ من كه تا شب همهجا رو گشتم . ديگه چيكار مي تونسم بكنم ؟ تورو خدا ولم كن. خواهش مي كنم . ديگه بسمه ، ميدوني چند ساله ؟… ديوونهم كردي »
بچه به هق هق افتاده بود و صدايش مثل مته مغز مرد را مي خراشيد . مرد داد زد « خفه شو وگرنه…»
بچه ترسيد و بيشتر جيغ زد . مرد ديوانه شد . در ماشين را باز كرد . دست بچه را گرفت و پرتش كرد وسط برفها و داد زد « خفهم كردي تولهسگ ، خودت برو دنبالش»
مرد خسته بود . خسته شده بود از اينهمه گشتن و نديدن. خسته بود و مي لرزيد . به جاده خلوت نگاه كرد و دشت سرتاپا كفنپوش و به خودش . انگار اولين بار بود كه خودش را ميديد . دلش ميحواست به خودش و اين حال و روزش بخندد ، گريه كند . اما …
كلاغي پهناي دشت را دور زد و روبروي او بر زمين نشست . وقتي سكون و بيحركتي او را ديد ، جستي زد و خودش را به او نزديكتر كرد . مرد تكان نخورد . شايد هم او را نديده بود و يا ديد و نخواست به روي خودش بياورد . آخر يك كلاغ چه ضرري مي توانست داشته باشد . كلاغ با دو جست ديگر ، كنار پاهاي مرد بود . مرد باز هم حركت نكرد . اما ذهنش آن همه سر و صدا و گريهي بچه را رها كرده بود و فقط به كلاغ فكر مي كرد . به جستهاي كوتاه و قيافهي مضحك او . ميگويند هيچ حيواني به هوشياري كلاغ نيست و خيلي ها به استادي او در كارهاي خلاف ايمان دارند . كلاغ جست ديگري زد و روي زانوي مرد نشست . مرد فكر كرد« به قصد چشمام اومده » شايد كلاغ فكر او را شنيد و يا براي خاطر جمع كردن خودش بود كه قاري زد و هنوز صدايش به آخر نرسيده بود كه پنجهي مرد گردن او را گرفت . كلاغ پر پر مي زد و با همهي توانش سعي داشت خودش را از دست مرد نجات دهد . اما گردن لاغر يك كلاغ پير كجا و پنجه ي قوي يك مرد . مرد زنده شده بود . جان گرفته بود . از جايش بلند شد . كلاغ را روبروي چشمهايش گرفت و پنجه اش را محكمتر فشار داد . كلاغ بي حال شده بود و مرد به خنده افتاد . با دست ديگرش پاهاي كلاغ را گرفت . كلاغ ديگر بال و پر هم نمي زد . مرد با يك ضرب سر كلاغ را از تنش جدا كرد و خون به صورتش شتك زد . خون داغ ، صورت يخزدهي مرد را زنده كرد . لبهايش كش آورد و صداي قهقه اش سكوت مردهي دشت را شكست . تن بي جان كلاغ را روي زمين انداخت و به طرف ماشينش رفت . هنوز در را نبسته بود كه صداي گريهي بچه همه جا را پركرد . مرد به روي خودش نياورد . ماشين را روشن كرد . گريهبچه بيشتر شد . مرد به آيينه نگاه كرد . بچه تكهاي از لباسهاي زن را به دست گرفته بود و داد مي زد . قيافهي مرد كم كم عوض ميشد . دنده را عوض كرد و گاز داد و يكدفعه كلاچ را ول كرد . ماشين از جا كند و راه افتاد . بچه خودش را به صندلي مرد آويزان كرد و از جايش بلند شد . مرد باز هم گاز داد . ماشين زوزه مي كشيد و بچه جيغ . مرد سعي داشت به هيچ كدام توجه نكند و شايد …
باور كردني نيست . مرد همانطور كه گردن كلاغ را گرفته بود ، پنجهاش گردن بچه را قاپيد و او را به جلو كشيد . صداي بچه قطع شد و سكوت دشت به داخل دويد و مرد خنديد . بچه دست و پا مي زد و مرد كيف مي كرد . وقتي بچه از رمق افتاد ، خندهي مرد هم قطع شد . فرمان را رها كرد . پاهاي لاغر بچه را گرفت و …
من كه ميترسم بقيه را تعريف كنم و شايد به همين دليل ماشين جاده را رها كرد و از خشمي كه داشت سرش را بر زمين سرد و يخزدهي دشت كوبيد و شايد …
٭٭٭
ميآمد يا مي رفت ؟
ماشين نايستاده بود كه مرد خودش را پرت كرد بيرون و داد زد « وايسا ، وايسا بچه ! »
تا صدايش به او برسد ، بچه در جايي كه او نميدانست كجاست ، گم شده بود . مرد روي جادهي خيس زانو زد ، موهايش را گرفت و با گريه داد زد « آخه چرا ؟ چرا ، چرا ، چرا … »
هر وقت برف ميباريد ، اين بازي با گريهي بچهاي شروع مي شد . گريهاي كه او را از خواب ميپراند و سراسيمه از خانه بيرون مي كشيد . به همين نقطه كه مي رسيد ، بچه را مي ديد كه گريه كنان به طرف دشت مي دود . تا ماشين ميايستاد و او پياده مي شد و داد ميزد « وايسا ، وايسا بچه ! »
بچه گم شده بود . مرد همه جا را گشته بود . زير هر بوته ، هر سنگ و هر پستي و بلنديي كه ممكن بود ، بچه را از ديد او پنهان كند . اما هيچچيز نبود و اين بازي هر سال تكرار شده و باز هم تكرار مي شد .
سوز سردي مي آمد ؛ اما مرد سرما را حس نمي كرد . گرم بود . استكاني زده بود يا نه ؟ چيزي به يادش نميآمد .
خوشحال بود يا مثل هميشه با خودش جنگ داشت ؟ اين هم يادش نبود
ذهنش پر از عكس زني قد بلند و خوشگل بود كه كنار خيابان ايستاده و دستش را براي او بلند كرده بود
جلوي پايش ايستاد ؛ در ماشين را باز كرد و خيلي خودماني گفت : افتخار بدين .
زن خنديده بود . سرش را از پنجره ماشين به داخل آورده و سر تا پاي او را و آن همه تچمل ماشين را .ورانداز كرده بود . مرد آهسته گفت : بفرماييد ، خواهش ميكنم .
زن با عشوه در عقب ماشين را باز كرد و خودش را روي صندلي عقب انداخت و گفت « برو »
و او بارها به خودش ، به همه گفته بود كه بچه را نديده است . نفهميده بود كه زن بچهاي هم همراهش دارد . اما بايد بچهاي همراه زن باشد . اصلا اين يك قانون شده كه زنهاي تكپران ، براي رد گم كردن هميشه بچهاي را همراه خودشان بر مي دارند . زن بچه را كنار خودش نشانده بود و قبل از آنكه مرد ، صحبت را با زن شروع كند ، گرماي لذتبخش ماشين بچه را بيحال كرده و هنوز آيينه چشمان سبز و خوشرنگ زن را ، به او نشان نداده بود كه بچه، به خواب رفته بود .
جاده خلوت بود . پرنده هم پر نميزد . مرد عرق كرده بود . خسته بود . هميشه همينطور بود بعد از آنكه كارش با اينطور زنها تمام ميشد . هنوز خودش را جمع نكرده و بند شلوارش را نبسته بود كه از خودش ، از آن عمل و از زن ، بيزار مي شد . ديگر نميتوانست وجودشان را تحمل كند . صدايشان ، ناز و ادا هايشان را ، اما زنها ...
آنها تازه احساس خصوصيت ميكردند . شرمشان ميريخت و حس مالكيت به جايش مينشست . تازه يادشان ميآمد ، بايد ناز بياورند و دلبري كنند و او هميشه از خودش ميپرسيد« يعني نميفهمند ؟ پس حسشان كجا رفته »
زن كش و قوسي به تن نازكش داد و گفت « واقعا ميخواي بريم ؟ »
مرد جواب نداد . زن دستش را روي دست مرد گذاشت ، لبهايش را روي گوش او گذاشت و با ناز و كشدار پرسيد « خوب بود ؟»
درون مرد به تلاطم افتاد . حس كرد چيزي از درونش ، دارد مي كوبد و بالا ميآيد . سرش را از صورت زن كنار كشيد و به طرف ماشين دويد ، سوار شد و در را با شدت پشت سرش بست و به راه افتاد .
چقدر رفته بود ؟ كي گرماي نگاهي پشت گردنش را سوزاند ؟ كي ايستاد و در بي رنگي آيينه چشم هاي سبز بچه را ديد ؟
برگشت . نگاهش كرد . نگاه گرمش هنوز همان جا بود . هنوز همانطور نگاهش ميكرد . دهن مرد خشك شده بود . فكش خواب رفته بود و هر كار مي كرد نمي توانست دهنش را باز كند . باور نمي كرد . بچه اينجا بود و ميخنديد و چه خندهي !
مرد خندهي پر تمناي زن را ديد . داغ شد . يخ دهنش وا رفت و داد زد « چي ميخواي از جونم . ؟»
بچه به گريه افتاد و گفت « مامانم »
مرد گوشهايش را گرفت و با التماس گفت « نه . دوباره شروع نكن ، خواهش مي كنم . »
بچه تكهاي از لباس زن را به طرف او گرفت و جيغ زد « اينا لباساي مامانمه ، پس مامانم كو ؟» و جيغ كشيده بود « ماااااااااامااااااا ن ! »
مرد رو به دشت ساكت داد زد « به خدا من نفهميدم . نميدونستم اون لامصب لباساشو گذاشته تو ماشين »
بچه گريه مي كرد و مامان مامان مي زد . مرد عصبي شده بود . مي لرزيد . گريه مي كرد . داد مي زد
« از كجا بيارمش ؟ مگر بر نگشتم ؟ مگر گوله به گوله اين جادهي صابمرده رو نگشتم. مگه خودت نبودي ؟ مگه نديدي ؟ من كه تا شب همهجا رو گشتم . ديگه چيكار مي تونسم بكنم ؟ تورو خدا ولم كن. خواهش مي كنم . ديگه بسمه ، ميدوني چند ساله ؟… ديوونهم كردي »
بچه به هق هق افتاده بود و صدايش مثل مته مغز مرد را مي خراشيد . مرد داد زد « خفه شو وگرنه…»
بچه ترسيد و بيشتر جيغ زد . مرد ديوانه شد . در ماشين را باز كرد . دست بچه را گرفت و پرتش كرد وسط برفها و داد زد « خفهم كردي تولهسگ ، خودت برو دنبالش»
مرد خسته بود . خسته شده بود از اينهمه گشتن و نديدن. خسته بود و مي لرزيد . به جاده خلوت نگاه كرد و دشت سرتاپا كفنپوش و به خودش . انگار اولين بار بود كه خودش را ميديد . دلش ميحواست به خودش و اين حال و روزش بخندد ، گريه كند . اما …
كلاغي پهناي دشت را دور زد و روبروي او بر زمين نشست . وقتي سكون و بيحركتي او را ديد ، جستي زد و خودش را به او نزديكتر كرد . مرد تكان نخورد . شايد هم او را نديده بود و يا ديد و نخواست به روي خودش بياورد . آخر يك كلاغ چه ضرري مي توانست داشته باشد . كلاغ با دو جست ديگر ، كنار پاهاي مرد بود . مرد باز هم حركت نكرد . اما ذهنش آن همه سر و صدا و گريهي بچه را رها كرده بود و فقط به كلاغ فكر مي كرد . به جستهاي كوتاه و قيافهي مضحك او . ميگويند هيچ حيواني به هوشياري كلاغ نيست و خيلي ها به استادي او در كارهاي خلاف ايمان دارند . كلاغ جست ديگري زد و روي زانوي مرد نشست . مرد فكر كرد« به قصد چشمام اومده » شايد كلاغ فكر او را شنيد و يا براي خاطر جمع كردن خودش بود كه قاري زد و هنوز صدايش به آخر نرسيده بود كه پنجهي مرد گردن او را گرفت . كلاغ پر پر مي زد و با همهي توانش سعي داشت خودش را از دست مرد نجات دهد . اما گردن لاغر يك كلاغ پير كجا و پنجه ي قوي يك مرد . مرد زنده شده بود . جان گرفته بود . از جايش بلند شد . كلاغ را روبروي چشمهايش گرفت و پنجه اش را محكمتر فشار داد . كلاغ بي حال شده بود و مرد به خنده افتاد . با دست ديگرش پاهاي كلاغ را گرفت . كلاغ ديگر بال و پر هم نمي زد . مرد با يك ضرب سر كلاغ را از تنش جدا كرد و خون به صورتش شتك زد . خون داغ ، صورت يخزدهي مرد را زنده كرد . لبهايش كش آورد و صداي قهقه اش سكوت مردهي دشت را شكست . تن بي جان كلاغ را روي زمين انداخت و به طرف ماشينش رفت . هنوز در را نبسته بود كه صداي گريهي بچه همه جا را پركرد . مرد به روي خودش نياورد . ماشين را روشن كرد . گريهبچه بيشتر شد . مرد به آيينه نگاه كرد . بچه تكهاي از لباسهاي زن را به دست گرفته بود و داد مي زد . قيافهي مرد كم كم عوض ميشد . دنده را عوض كرد و گاز داد و يكدفعه كلاچ را ول كرد . ماشين از جا كند و راه افتاد . بچه خودش را به صندلي مرد آويزان كرد و از جايش بلند شد . مرد باز هم گاز داد . ماشين زوزه مي كشيد و بچه جيغ . مرد سعي داشت به هيچ كدام توجه نكند و شايد …
باور كردني نيست . مرد همانطور كه گردن كلاغ را گرفته بود ، پنجهاش گردن بچه را قاپيد و او را به جلو كشيد . صداي بچه قطع شد و سكوت دشت به داخل دويد و مرد خنديد . بچه دست و پا مي زد و مرد كيف مي كرد . وقتي بچه از رمق افتاد ، خندهي مرد هم قطع شد . فرمان را رها كرد . پاهاي لاغر بچه را گرفت و …
من كه ميترسم بقيه را تعريف كنم و شايد به همين دليل ماشين جاده را رها كرد و از خشمي كه داشت سرش را بر زمين سرد و يخزدهي دشت كوبيد و شايد …
٭٭٭
اشتراک در:
پستها (Atom)