۷/۰۷/۱۳۸۳

http://web.peykeiran.com/net_ir_img/bam_9_27.jpg



قبل از هر كار اول جواب سوال اكثر دوستاني كه احوال بم را مي پرسند از زبان دولت مردان دولت جمهوري اسلامي بدهم و بگويم تا
شهردار بم در يك اطلاع رساني چه گزارشي از باز سازي داده است ...شهردار بم گفت: مردم بم وضع معيشتي مناسبي ندارند و جيره غذايي متعلق به آنان فقط در دو ماهه اول سال پرداخت شده است. علي باقري‌‏زاده, شهردار بم, درگفت و گو با خبرنگار ايلنا, يادآور شد: عده‌‏اي از مردم زلزله زده بم از طريق كشاورزي و كارمندي امرار معاش مي‌‏كنند و ساير افرادي كه توانايي انجام كاري را ندارند و در اثر زلزله معلول شده‌‏اند, در وضع معيشتي مناسبي نيستند.وي, خواستار ارتقاء درجه ادارات موجود در بم شد و گفت: وزارتخانه‌‏ها بايد به نهادها و ادارات موجود در بم اعتماد كرده و آنان را دچا بوروكراسي‌‏هاي رايج نكنند.
باقري‌‏زاده, با اشاره به اينكه بعد از زلزله, شهر بم حالت جهاني پيدا كرده و تمام جهان بر آن توجه دارند, گفت: ارتقاء درجه ادارات و نهادها در بم بايد همواره با افزايش نظارت نيز باشد.شهردار بم اظهار اميدواري كرد: مجلس و دولت بودجه‌‏اي جداي از رديف‌‏هاي بودجه ملي به بم اختصاص دهد,تا كار بازسازي اين شهر هر چه زودتر آغاز شود.وي, در ادامه با اشاره به صدور فقط750 پروانه ساخت وساز در بم, گفت: مشاوريني كه مقرر بود تا طرح تفصيلي بم را تهيه كنند به تعهدات خود عمل نكرده‌‏اند و750 ساختماني كه پروانه ساختماني دريافت كرده‌‏اند, مراجعين شخصي بودند كه با همكاري بنياد مسكن اقدام به ساخت و ساز كرده‌‏اند.به گفته باقري‌‏زاده, از آنجايي كه وضع معيشتي مردم مناسب نيست, تعدادي با مراجعه به فرمانداري اين شهر خواهان كمك‌‏هاي مالي شده‌‏اند.شهردار بم گفت: وجود آفات خرما و خشك‌‏سالي نيز باعث آسيب به كشاورزان بمي شده است.باقري‌‏زاده گفت: ساخت اماكن عمومي مانند پارك‌‏ها، خيابان‌‏ها، جداول و مبلمان شهري در بم ثبت و ساكن مانده است ؛ چرا كه اعتبار لازم به اين امر هنوز اختصاص نيافته است.به گفته وي, اين اعتبار بايد از طريق سازمان مديريت و برنامه‌‏ريزي در اختيار وزارت كشور قرار گيرد, تا اين وزارتخانه آن را به شهر بم اختصاص دهد.باقري‌‏زاده, از وزارت كشور خواست تا شهرداري بم به طور مستقيم مسوول پي‌‏گيري اين بودجه شود,تا اين اعتبار هر چه سريع‌‏تر تخصيص يابد. وي, در ادامه با اشاره به افتتاح مدارس اين شهر توسط دكتر حداد عادل، رييس مجلس شوراي اسلامي, گفت: ايشان خود را نماينده مردم بم در مجلس معرفي كرده و قول‌‏هاي مساعدي براي پي‌‏گيري امور بم در مجلس شوراي اسلامي دادند.

ميبينيد اين جواب مردمي اواره و دردمند و فلك زده پس از ده ماه است . مردمي كه جهانيان طوري با فاجعه‌اي كه بر انها امده بود برخورد كردند كه همه مي گفتيم با پول اهدايي مي توانند ده شهر بهتر و برتر از بم قبلي بسازند و حالا

۶/۲۷/۱۳۸۳

سردار
ظهر است و جنازه ي سردار مچاله روي سنگ سفيد و سرد مرده‌شورخانه مانده است . همه ي اهالي و همه ي كله گنده ها با ماشين هاي رنگ و وارنگشان جلوي مرده‌شورخانه ايستاده اند و گرماي بي پير را تحمل مي كنند و قُر مي زنند .
٭
شب شده است . غير ازدو نفر هيچ كس ديگري در مرده شور خانه نيست . البته اگر حضور جنازه ي دراز و ديلاق سردار را در نظر نگيريم كه همان طور مچاله روي سنگ مرده شور خانه افتاده و آب ليز و سمجي از دماغش كش كرده و تا روي سنگ كش اورده است .
٭
صبح است و هيچكس نمي داند مرده شور كجا گم و گور شده است تا جنازه‌ي سردار را بشويد و آنها بتوانند دفنش كنند . طايفه‌ي سردار – همان‌ها كه هنوز هم خودشان را تافته‌ي جدا بافته مي دانند – پيف پيف كنان دستمال جلوي دماغشان گرفته اند و از نمك‌نشناسي مردم اين دوره مي گويند و مردم ديگر از آنهمه جفايي كه سردار در حق همه كرده است . هرچه هست ، سردار با آنكه مرده و با آنكه همه مي دانند ديگر نيست و يا اگر هست لاشه‌اي رو بو گرفتن و درمانده روي سنگ مرده‌شورخانه است ، موضوع اصلي صحبت اين همه آدميست كه كار و زندگيشان را رها كرده و ناخواسته اينجا جمع شده و انتظار مرده‌شور را مي‌كشند . مرده‌شوري كه نيست. از هر كس بپرسي دليلي براي ماندنش و آمدنش پيدا نمي‌كند و فقط مي داند كه آمده و دلش مي خواهد هر چه زودتر سردار را به خاك بسپارند و هيچكس فكر نمي كند كه خودش هم مي تواند يك مرده‌شور باشد . اين را من جار زدم و گفتم « بابا حالا كه بلال مرد، كس ديگري نمي تواند اذان بگويد » مثل اينكه آب در لانه‌ي مورچگان ريخته باشم . بين آن‌همه آدم ولوله افتاد . همه مخالف بودند . پولدارها مي گفتند اين آدم كم كسي نيست كم آدمي نبوده كه بخواهيم از سر بازش كنيم و آدمهاي معمولي باورشان نمي‌شد كه كس ديگري بتواند كاري كس‌نكرد را انجام دهد . مرده را بايد مرده‌شور مي‌شست و اين ده كس ديگري را ندارد و هيچ‌كس، كسي را بهتراز او نمي شناسد . اما مرده‌شور رفته بود . گم شده و هيچ‌كس نمي دانست كجا بايد به دنبالش بگردد. جوانها با موتورهايشان و پولدارها با ماشين‌هاي آخرين مدلشان سر به دنبالش داشتند .
مرده شور گم شده بود و چنازه‌ي سردار همان‌طور مچاله، آهسته آهسته داشت بو مي‌گرفت . خودم را از بين آنهمه ادم و انهمه بوي عرق تن و بوي پاهاي بو گرفته و آنهمه بوي ديگر كنار كشاندم و به طرف سنگ مرده‌شورخانه كه در اتاق ديگري بود رفتم.
مي‌گفتند سردار همان طور نشسته مرده است و من مي خواستم يك سردار نشسته را ببينم كه تا به حال سردار نشسته و سردار مرده نديده بودم . سردارها همه جا و در هر حالي كه باشند ايستاده‌اند و اگر شلاقي به دست نداشته باشند حتما تعليمي‌ي به دست دارند و دم به ساعت آن را بر پاچه‌ي شلوارشان مي‌كوبند و يا … اما اين سردار نشسته مرده بود و …
سردار مرده بود و قيافه‌اش با بقيه‌ي مرده ها هيچ فرقي نداشت . الا آنكه آنها صاف و شق رق بودند و اين مچاله و بوي تنش داشت ذره ذره بوي كافور را پس مي‌زد . دستم را روي دست‌هاي ظريف و بي‌رنگش كشيدم و باورم نشد كه اين دستهاي سرد ، روزگاري تن خيل عظيمي از مردم را با شلاقش به آتش مي كشيده است . چشم‌هايش نيمه باز بود و دهنش به دنبال آهي سرگردان و گردنش دراز و لاغر . دستهاي خشكيده‌اش را گرفتم و او را روي سنگ نشاندم . چندك زده بود و دستش به طرف در مرده شور‌خانه بود .
گفتم « ‌خيلي شتاب داري ؟‌»
سگي زوزه كشيد و كسي از پشت سرم داد زد « بر محمد و آل محمد صلوات »
به نظرم رسيد لب‌هاي سردار تكان مي خورد . خنديدم و گفتم «با انكه ترس ندارد اما … » هنوز حرفم تمام نشده بود كه يخه‌ام را چسبيد و داد زد « مادر‌قحبه‌ي ولد چموش ، بازي بازي با دم شيرم بازي . مي‌دوني من كي‌ام و مي‌دوني توكي هستي ؟ »
خنديدم و آهسته يخه‌ام را از زير دستش بيرون كشيدم و گفتم « من مي دونم كي هستم ، دلم مي‌سوزه كه تو نمي دوني كي هستي و كجايي »
دوباره به طرف يخه‌ام حمله كرد و گفت « من هر جا كه باشم پا روي زمين جد و آباء خودم دارم و لازم نمي بينم تو كه گوشت و پوستت از پس‌مونده‌هاي در خونه‌ي ما ساخته شده به من بگي من كي و كجايم »
با آنكه هيچ وقت دلم نيامده بود هيچ‌كس را اذيت بكنم . نمي دانم چرا ويرم گرفته بود تا او را خورد كنم . خودم را از تير رس دستهاي خشكش كنار كشيدم و گفتم « نه اين‌دفعه نمي فهمي . يعني نبايدم بفهمي . بيچاره تو مردي ، يه نگاه به دور و برت بكن و اونقد خوش‌ذات بودي كه داري بو مي گيري و هيچكس نيست تا تنت را بشويد » سرش روي گردنش لق خورد و دور تا دور ويرانه‌ي مرده‌شورخانه را با دقت كاويد و گفت « از وقتي مرحوم پدرم را شُستن ، ديگه اينجا رو نديده بودم »
گفتم « اونم نشسته مرد ؟»
« نه اون جوون مرگ شد . مثل يه رستم بود . حالا كي نشسته مُرده كه مي‌پرسي ؟ » خنديدم و گفتم « هنوز نفهميدي ؟يه نيگا به دور وبرت بنداز »باز هم نگاه كرد . به صداهاي بيرون گوش داد . دماغش را گرفت و گفت « تو اينكارو كردي . چرا ؟ »
« من ؟!»
« ما هيچ‌وقت نمي‌ميريم . قيافه‌مون عوض ميشه اما …چرا ؟ چي گيرت ميا ؟‌ كي وادارت كرده اين‌طور خارم كني . من كه ديگر چيزي برايم نمانده تا كسي بخواهد …»
نگذاشتم حرفش تمام شود و گفتم « اگر داشتي اين كار مجاز بود ؟ تازه من كه ننوشتم تو خيلي وقت بود ديگر چيزي نداشتي و نگفتم از … »
اين بار او نگذاشت حرفم را تمام كنم و گفت « هرچه نداشته باشم بازهم از شما رعيت زاده ها بيشتر داريم . همان اعتبارمان به همه‌ي دارايي شما مي‌ارزد …اما دلم مي‌حواهد بدانم چه چيزي وادارت كرد من را اينجا بنشاني و مرده‌شور را هم گم و گور كني ؟»
قلم را بر زمين گذاشتم . سيگاري آتش زدم و فكر كردم سردار باز هم همه چيز را در اختيار گرفته و دارد روند قصه را عوض مي‌گند . قلم را برداشتم و نوشتم سردار مرده بود و مرده شور گم شده بود و هيچكس نمي دانست در كجا دنبالش بگردد و فكر كردم وقتي شروع كردم قصدم اين بود در مورد جايي بنويسم كه مرده‌شورش مرده باشد و نبودش را نشان بدهم . اما سردار …
سردار آه بلندي كشيد و گفت « ميدانم . ميدانستم . اما چرا اين‌همه آدم را اينطور سرگردان پشت اين در جمع كردي و بد‌تر از همه ، نبش قبر كرده و من را از كنج گم شده‌ام كشيدي بيرون . آنهم با اين همه فضاحت . و از همه مهمتر دلم مي‌خواهد بدانم آخرش را مي‌خواهي چكار كني . كي مرده‌شور مي‌شه ؟ خودت ؟ … اگر نمي دوني بدون ما هميشه بوديم و هميشه هم هستيم وشما هم بايد در خدمت ما باشيد . من را كشتي و شسته و نشسته خاكم كردي با بعد از من چه مي كني از خشم آنها نمي ترسي ؟»
گفتم « توپ تو خالي در نكن . ديگر همه چيز تمام شده . »
« نشده . يه نيگا به دور و بر خودت بكن . كي جاي ما‌رو گرفته ؟… ما حداقل سواد داشتيم و معرفتي و فرهنگي كه نسل به نسل گذشته بود . اما اينا … ماشيناشونو ديدي ؟ قيافه هاشونو ؟ ديدي چه گندي به همهچيز زدن ؟ دختراشون فاحشه و پسراشون اونايي‌رو كه نمي‌خوان مثل اونا بشن به هرنحوي كه شده از راه بدر مي‌كنن . دروغ ميگم . اگرم دروغ باشه تو نميتوني منو همين طور ول كني و بايد يك بلايي به سرم بياري . به سر من كه نه . به پايان قصه‌ات فكر كن . همين حالا هم داري به اين فكر مي‌كني كه قصه‌ات از شكل قصه دور شده و شخصيت‌هات كه من باشم و خودتت ، دارن شعار مي‌دن و گنده‌گوزي مي‌كنن . چيزي كه خودت هميشه مخالفش بودي . نه ؟ »
راست مي‌گفت ، او همه‌چيز را در اختيار گرفته بود . يا بايد اين‌همه را پاره مي‌كردم و از سر نو چيزي ديگر مي نوشتم و يا …
« مرده شور را پيدا كن . تو سردار نمي‌شي . نمي‌توني بشي . نويسنده‌ي خوبي هم نمي شي . همين‌طوري كه تا حالا نشدي . پدرت نگفته ، كسي كه تا هفت نشد ، تا هفتادم نمي‌شه .… اصلا بيا يه معامله اي بكنيم .حاضري »
« معامله با چي ؟ تو كه ديگه چيزي نداري !»
« دارم . هنوزم دارم . ما هيچ‌وقت بيچيز نمي‌شيم . . صبر كن . بي‌حوصلگي نكن . بعد از اونكه تكلبف منو مغلوم كردي ، اون لاشخورايي كه بيرون اين‌جا وايسادن و پا بپا مي‌شن . خونه‌ي منو به آبو آتيش مي كشن . قبول داري ؟ »
بي حوصله گفتم « چشم بسته غيب مي‌گي ؟ خب معلومه كه اين كارو مي كنن . همون‌طوري كه تو كردي . و پيش از تو كردن و بعد از تو … »
آهي كشيد و گفت « همه چيز عوض شده …. يعني كسي اين چرنديات تورو مي‌خونه . بابا يه نويسنده نبايد ايقد چرت و پرت پشت سر هم رديف كنه . اون بايد … ولش كن . حال وقت درس قصه نويسي نيست . شايد يه وقت ديگه . بگو ببينم حاضر به معامله هستي يا نه ؟ »
تا دهنم را باز كردم گفت « صبر كن . نمي‌خواد تند بري . من دارم . خيلي‌ام دارم . اونقد كه تا هفت پشتت بخورن بسشون باشه . تو جوش ندارم منو نزن . مرد ميدونش هستي يا نه ؟ »آهسته گفتم « سرداراي جديد جلوي مي رو هم گرفتن ، چه برسه به ميدون »
« آفرين . خوبه . داري سر عقل مياي . ببين ، من ميدونم كه تو دل پاكي داري و اينهمه از عقده ها و كمبودايي كه تو باهاشون بزرگ شدي . خب . مي دونم كه اگر يه روز كار نكني از گرسنگي مي‌ميريو زن بچه ت ديگه محلت نمي‌گذارن . … ولش كن . منم دارم مثل تو چرت و پرت مي‌گم . ببين من ويرم گرفته تا اون ديوث مرده شور ، منو نشوره و دلم مي‌خواد به دست يه نويسنده شسته بشم … نه و صبر كن وسط حرفم نپر . تا اينجاشو كه گرفتي ؟ خب . يه كلام به صد كلام . حرفم كه تموم شد . همه‌رو صدا كن و بگو من مي‌شورمش . خب . وقتي شستي . اون لاشخورا ميان پيشت و مي‌خوان يه جوري با تعارف تو رو از سر باز كنن و دهنتو ببندن . خودتو مفت نفروشي . يا با شندرغاز دهنتو نبندن ، اصلا مي دوني اونا خيلي زرنگن و كلاه سرت ميگذارن . تو همون اول باهاشون شرط كن و بگو چون منو خيلي دوست داشتي در ازاء شستنم خونه‌ي منو مي‌خواي . …نه صبر بده .تو اون خونه يه گنجه . يه صندوقچه كه ارث مادريمه . پيداش كن . يعني خودم كمكت مي‌كنم تا پيداش كني . چي مي‌گي ، هان ؟ »
خنديدم و گفتم « تو از همه زرنگ‌ترب ، نه ؟‌ حكايت گنج و رنج سعديه ، نه ؟ گنج خواهي در طلب رنجي ببر . نه جونم . اينارو پاره نمي كنم . به تو هم اجازه نمي‌دم هر جور كه دلت خواست بازيم بدي . مي گذارمشون كنار و تو تا ابد همين جا و به همين صورت بمون . »
« اونا چي ؟ »
« اونام مثل تو . دلم برا هيچ كس نمي سوزه . شايدم بسوزه ولي اينا لايق دلسوزي نيستن . مگه خودت نمي‌گفتي ؟ »
« پس تعهد و رسالت نويسنده چي ؟»
به طرف در راه افتادم و گفتم « بگذارشون سر كوزه و … »
« صبر كن ، اگر جاشونو بگم چي ؟ »
گفتم « يه كلك تازه ؟ ‌مرد مومن من خودم تو رو ساختم و از همه چيزت خبر دارم . نه جونم . من هرچي بايد گول شمارو بخورم ، خوردم . ديگه به فالوده هم مي رسم فوت مي كنم ،اون وقت تو … »
« پشيمون مي‌شي ، حكايت مرد ناداني رو كه مي خواست عقل‌شو پيدا كنه نشنيدي . تو هم مثل همون مي‌شي »
همان‌طور كه از در بيرون مي‌رفتم گفتم « حكايت . اونم يه دكون خر رنگ كني ديگه اس . نه عزيز ما نيستيم . باش تا صبح دولتت بدمد . …»
هنوز از در بيرون نيامده بودم كه صداي صلوات مردمي كه بيرون مرده‌شورخانه بود همه حا را پر كرد و كسي داد زد «‌مرده‌شور پيداش شد . لوازمشو بيارين » و من فكر كردم كه اين تو برنامه‌ي من نبود


15/5/83






۶/۱۸/۱۳۸۳

f44.jpg

زن زرتشتي در دوراني نه چندان دور

دير زماني نيست كه ما - همين مردم مهمان نواز كرماني -به اين قشر از همشهريانمان مي گفتيم ديوار تان نبايد از قدتان بلند تر باشد و يا روز باراني از خانه‌تان نبايد بيرون بياييد كه نجسمان مي كنيد و يا نبايد سوار بر مركوبي باشيد و ...آْيا دوباره به همان روزها بر نگشتيم ؟ مي دانيد ، در مدرسه هاي ابتدايي به بچه هايي كه هنوز هيچي از دين و ايدئولوژي هاي ساخت بشر نمي دانند مي گويند با همكلاسي هاي بهايي خود نبايد نشست و بر خاست داشته باشند و هيچ چيز از دستشان نگيرند و هيچ خوراكيي با هم نخورند و بزرگسالانشان را ... نگويم بهتر است./


۶/۱۱/۱۳۸۳

يك دشت برفي . يك جاده‌ي خلوت و ماشيني سرسام گرفته و راننده‌اي كه در هياهوي ذهنش گم شده بود . رفت و آمد ماشينها ، آدم‌ها ، گاري‌ها ، پياده‌ها ، سواره‌ها .سپيد‌ها ، سياه‌ها . دانه هاي زنجيري از هم گسسته ، كلاف سر در گمي از همه‌چيز و هيچ چيز . به اينجا كه مي‌رسيد بايد مي ايستاد وگرنه … ، پايش را از روي پدال بر نداشته بود كه جلوي رويش سبز شد . اول يك نقطه بود . سر سوزني سياه ، وسط آن‌همه سفيدي . كم كم شكل گرفت . اول يك خط ، بعد خطي كه يك دايره بالايش بود و در آخر يك آدم . يك بچه !
مي‌آمد يا مي رفت ؟
ماشين نايستاده بود كه مرد خودش را پرت كرد بيرون و داد زد « وايسا ، وايسا بچه ! »
تا صدايش به او برسد ، بچه در جايي كه او نمي‌دانست كجاست ، گم شده بود . مرد روي جاده‌ي خيس زانو زد ، موهايش را گرفت و با گريه داد زد « آخه چرا ؟ چرا ، چرا ، چرا … »
هر وقت برف مي‌باريد ، اين بازي با گريه‌ي بچه‌اي شروع مي شد . گريه‌اي كه او را از خواب مي‌پراند و سراسيمه از خانه بيرون مي كشيد . به همين نقطه كه مي رسيد ، بچه را مي ديد كه گريه كنان به طرف دشت مي دود . تا ماشين مي‌ايستاد و او پياده مي شد و داد مي‌زد « وايسا ، وايسا بچه ! »
بچه گم ‌شده بود . مرد همه جا را گشته بود . زير هر بوته ، هر سنگ و هر پستي و بلندي‌ي كه ممكن بود ، بچه را از ديد او پنهان كند . اما هيچ‌چيز نبود و اين بازي هر سال تكرار شده و باز هم تكرار مي شد .

سوز سرد‌ي مي آمد ؛ اما مرد سرما را حس نمي كرد . گرم بود . استكاني زده بود يا نه ؟ چيزي به يادش نمي‌آمد .
خوشحال بود يا مثل هميشه با خودش جنگ داشت ؟ اين هم يادش نبود
ذهنش پر از عكس زني قد بلند و خوشگل بود كه كنار خيابان ايستاده و دستش را براي او بلند كرده بود
جلوي پايش ايستاد ؛ در ماشين را باز كرد و خيلي خودماني گفت : افتخار بدين .
زن خنديده بود . سرش را از پنجره ماشين به داخل آورده و سر تا پاي او را و آن همه تچمل ماشين را .ورانداز كرده بود . مرد آهسته گفت : بفرماييد ، خواهش مي‌كنم .
زن با عشوه در عقب ماشين را باز كرد و خودش را روي صندلي عقب انداخت و گفت « برو »
و او بارها به خودش ، به همه گفته بود كه بچه را نديده است . نفهميده بود كه زن بچه‌اي هم همراهش دارد . اما بايد بچه‌اي همراه زن باشد . اصلا اين يك قانون شده كه زن‌هاي تك‌پران ، براي رد گم كردن هميشه بچه‌اي را همراه خودشان بر مي دارند . زن بچه را كنار خودش نشانده بود و قبل از آنكه مرد ، صحبت را با زن شروع كند ، گرماي لذت‌بخش ماشين بچه را بي‌حال كرده و هنوز آيينه چشمان سبز و خوش‌رنگ زن را ، به او نشان نداده بود كه بچه، به خواب رفته بود .
جاده خلوت بود . پرنده هم پر نمي‌زد . مرد عرق كرده بود . خسته بود . هميشه همين‌طور بود بعد از آن‌كه كارش با اين‌طور زن‌ها تمام مي‌شد . هنوز خودش را جمع نكرده و بند شلوارش را نبسته بود كه از خودش ، از آن عمل و از زن ، بيزار مي شد . ديگر نمي‌توانست وجود‌شان را تحمل كند . صدايشان ، ناز و ادا هايشان را ، اما زن‌ها ...
آنها تازه احساس خصوصيت مي‌كردند . شرمشان مي‌ريخت و حس مالكيت به جايش مي‌نشست . تازه يادشان مي‌آمد ، بايد ناز بياورند و دلبري كنند و او هميشه از خودش مي‌پرسيد« يعني نمي‌فهمند ؟ پس حس‌شان كجا رفته »
زن كش و قوسي به تن نازكش داد و گفت « واقعا مي‌خواي بريم ؟ »
مرد جواب نداد . زن دستش را روي دست مرد گذاشت ، لب‌هايش را روي گوش او گذاشت و با ناز و كشدار پرسيد « خوب بود ؟‌»
درون مرد به تلاطم افتاد . حس كرد چيزي از درونش ، دارد مي كوبد و بالا مي‌آيد . سرش را از صورت زن كنار كشيد و به طرف ماشين دويد ، سوار شد و در را با شدت پشت سرش بست و به راه افتاد .
چقدر رفته بود ؟ كي گرماي نگاهي پشت گردنش را سوزاند ؟ كي ايستاد و در بي رنگي آيينه چشم هاي سبز بچه را ديد ؟
برگشت . نگاهش كرد . نگاه گرمش هنوز همان جا بود . هنوز همان‌طور نگاهش مي‌كرد . دهن مرد خشك شده بود . فكش خواب رفته بود و هر كار مي كرد نمي توانست دهنش را باز كند . باور نمي كرد . بچه اينجا بود و مي‌خنديد و چه خنده‌ي !
مرد خنده‌ي پر تمناي زن را ديد . داغ شد . يخ دهنش وا رفت و داد زد « چي مي‌خواي از جونم . ؟»
بچه به گريه افتاد و گفت « مامانم »
مرد گوشهايش را گرفت و با التماس گفت « نه . دوباره شروع نكن ، خواهش مي كنم . »
بچه تكه‌اي از لباس زن را به طرف او گرفت و جيغ زد « اينا لباساي مامانمه ، پس مامانم كو ؟» و جيغ كشيده بود « ماااااااااامااااااا ن ! »
مرد رو به دشت ساكت داد زد « به خدا من نفهميدم . نمي‌دونستم اون لامصب لباساشو گذاشته تو ماشين »
بچه گريه مي كرد و مامان مامان مي زد . مرد عصبي شده بود . مي لرزيد . گريه مي كرد . داد مي زد
« از كجا بيارمش ؟ مگر بر نگشتم ؟ مگر گوله به گوله اين جاده‌ي صاب‌مرده رو نگشتم. مگه خودت نبودي ؟ مگه نديدي ؟ من كه تا شب همه‌جا رو گشتم . ديگه چيكار مي تونسم بكنم ؟ تو‌رو خدا ولم كن. خواهش مي كنم . ديگه بس‌مه ، مي‌دوني چند ساله ؟… ديوونه‌م كردي »
بچه به هق هق افتاده بود و صدايش مثل مته مغز مرد را مي خراشيد . مرد داد زد « خفه شو وگرنه…»
بچه ترسيد و بيشتر جيغ زد . مرد ديوانه شد . در ماشين را باز كرد . دست بچه را گرفت و پرتش كرد وسط برف‌ها و داد زد « خفه‌م كردي توله‌سگ ، خودت برو دنبالش»
مرد خسته بود . خسته شده بود از اين‌همه گشتن و نديدن. خسته بود و مي لرزيد . به جاده خلوت نگاه كرد و دشت سرتاپا كفن‌پوش و به خودش . انگار اولين بار بود كه خودش را مي‌ديد . دلش مي‌حواست به خودش و اين حال و روزش بخندد ، گريه كند . اما …
كلاغي پهناي دشت را دور زد و روبروي او بر زمين نشست . وقتي سكون و بي‌حركتي او را ديد ، جستي زد و خودش را به او نزديك‌تر كرد . مرد تكان نخورد . شايد هم او را نديده بود و يا ديد و نخواست به روي خودش بياورد . آخر يك كلاغ چه ضرري مي توانست داشته باشد . كلاغ با دو جست ديگر ، كنار پاهاي مرد بود . مرد باز هم حركت نكرد . اما ذهنش آن همه سر و صدا و گريه‌ي بچه را رها كرده بود و فقط به كلاغ فكر مي كرد . به جست‌هاي كوتاه و قيافه‌ي مضحك او . ميگويند هيچ حيواني به هوشياري كلاغ نيست و خيلي ها به استادي او در كارهاي خلاف ايمان دارند . كلاغ جست ديگري زد و روي زانو‌ي مرد نشست . مرد فكر كرد« به قصد چشمام اومده » شايد كلاغ فكر او را شنيد و يا براي خاطر جمع كردن خودش بود كه قاري زد و هنوز صدايش به آخر نرسيده بود كه پنجه‌ي مرد گردن او را گرفت . كلاغ پر پر مي زد و با همه‌ي توانش سعي داشت خودش را از دست مرد نجات دهد . اما گردن لاغر يك كلاغ پير كجا و پنجه ي قوي يك مرد . مرد زنده شده بود . جان گرفته بود . از جايش بلند شد . كلاغ را روبروي چشم‌هايش گرفت و پنجه اش را محكمتر فشار داد . كلاغ بي حال شده بود و مرد به خنده افتاد . با دست ديگرش پاهاي كلاغ را گرفت . كلاغ ديگر بال و پر هم نمي زد . مرد با يك ضرب سر كلاغ را از تنش جدا كرد و خون به صورتش شتك زد . خون داغ ، صورت يخ‌زده‌ي مرد را زنده كرد . لبهايش كش آورد و صداي قه‌قه اش سكوت مرده‌ي دشت را شكست . تن بي جان كلاغ را روي زمين انداخت و به طرف ماشينش رفت . هنوز در را نبسته بود كه صداي گريه‌ي بچه همه جا را پركرد . مرد به روي خودش نياورد . ماشين را روشن كرد . گريه‌بچه بيشتر شد . مرد به آيينه نگاه كرد . بچه تكه‌اي از لباس‌هاي زن را به دست گرفته بود و داد مي زد . قيافه‌ي مرد كم كم عوض مي‌شد . دنده را عوض كرد و گاز داد و يك‌دفعه كلاچ را ول كرد . ماشين از جا كند و راه افتاد . بچه خودش را به صندلي مرد آويزان كرد و از جايش بلند شد . مرد باز هم گاز داد . ماشين زوزه مي كشيد و بچه جيغ . مرد سعي داشت به هيچ كدام توجه نكند و شايد …
باور كردني نيست . مرد همان‌طور كه گردن كلاغ را گرفته بود ، پنجه‌اش گردن بچه را قاپيد و او را به جلو كشيد . صداي بچه قطع شد و سكوت دشت به داخل دويد و مرد خنديد . بچه دست و پا مي زد و مرد كيف مي كرد . وقتي بچه از رمق افتاد ، خنده‌ي مرد هم قطع شد . فرمان را رها كرد . پاهاي لاغر بچه را گرفت و …
من كه مي‌ترسم بقيه را تعريف كنم و شايد به همين دليل ماشين جاده را رها كرد و از خشمي كه داشت سرش را بر زمين سرد و يخ‌زده‌ي دشت كوبيد و شايد …
٭٭٭