۶/۲۷/۱۳۸۳

سردار
ظهر است و جنازه ي سردار مچاله روي سنگ سفيد و سرد مرده‌شورخانه مانده است . همه ي اهالي و همه ي كله گنده ها با ماشين هاي رنگ و وارنگشان جلوي مرده‌شورخانه ايستاده اند و گرماي بي پير را تحمل مي كنند و قُر مي زنند .
٭
شب شده است . غير ازدو نفر هيچ كس ديگري در مرده شور خانه نيست . البته اگر حضور جنازه ي دراز و ديلاق سردار را در نظر نگيريم كه همان طور مچاله روي سنگ مرده شور خانه افتاده و آب ليز و سمجي از دماغش كش كرده و تا روي سنگ كش اورده است .
٭
صبح است و هيچكس نمي داند مرده شور كجا گم و گور شده است تا جنازه‌ي سردار را بشويد و آنها بتوانند دفنش كنند . طايفه‌ي سردار – همان‌ها كه هنوز هم خودشان را تافته‌ي جدا بافته مي دانند – پيف پيف كنان دستمال جلوي دماغشان گرفته اند و از نمك‌نشناسي مردم اين دوره مي گويند و مردم ديگر از آنهمه جفايي كه سردار در حق همه كرده است . هرچه هست ، سردار با آنكه مرده و با آنكه همه مي دانند ديگر نيست و يا اگر هست لاشه‌اي رو بو گرفتن و درمانده روي سنگ مرده‌شورخانه است ، موضوع اصلي صحبت اين همه آدميست كه كار و زندگيشان را رها كرده و ناخواسته اينجا جمع شده و انتظار مرده‌شور را مي‌كشند . مرده‌شوري كه نيست. از هر كس بپرسي دليلي براي ماندنش و آمدنش پيدا نمي‌كند و فقط مي داند كه آمده و دلش مي خواهد هر چه زودتر سردار را به خاك بسپارند و هيچكس فكر نمي كند كه خودش هم مي تواند يك مرده‌شور باشد . اين را من جار زدم و گفتم « بابا حالا كه بلال مرد، كس ديگري نمي تواند اذان بگويد » مثل اينكه آب در لانه‌ي مورچگان ريخته باشم . بين آن‌همه آدم ولوله افتاد . همه مخالف بودند . پولدارها مي گفتند اين آدم كم كسي نيست كم آدمي نبوده كه بخواهيم از سر بازش كنيم و آدمهاي معمولي باورشان نمي‌شد كه كس ديگري بتواند كاري كس‌نكرد را انجام دهد . مرده را بايد مرده‌شور مي‌شست و اين ده كس ديگري را ندارد و هيچ‌كس، كسي را بهتراز او نمي شناسد . اما مرده‌شور رفته بود . گم شده و هيچ‌كس نمي دانست كجا بايد به دنبالش بگردد. جوانها با موتورهايشان و پولدارها با ماشين‌هاي آخرين مدلشان سر به دنبالش داشتند .
مرده شور گم شده بود و چنازه‌ي سردار همان‌طور مچاله، آهسته آهسته داشت بو مي‌گرفت . خودم را از بين آنهمه ادم و انهمه بوي عرق تن و بوي پاهاي بو گرفته و آنهمه بوي ديگر كنار كشاندم و به طرف سنگ مرده‌شورخانه كه در اتاق ديگري بود رفتم.
مي‌گفتند سردار همان طور نشسته مرده است و من مي خواستم يك سردار نشسته را ببينم كه تا به حال سردار نشسته و سردار مرده نديده بودم . سردارها همه جا و در هر حالي كه باشند ايستاده‌اند و اگر شلاقي به دست نداشته باشند حتما تعليمي‌ي به دست دارند و دم به ساعت آن را بر پاچه‌ي شلوارشان مي‌كوبند و يا … اما اين سردار نشسته مرده بود و …
سردار مرده بود و قيافه‌اش با بقيه‌ي مرده ها هيچ فرقي نداشت . الا آنكه آنها صاف و شق رق بودند و اين مچاله و بوي تنش داشت ذره ذره بوي كافور را پس مي‌زد . دستم را روي دست‌هاي ظريف و بي‌رنگش كشيدم و باورم نشد كه اين دستهاي سرد ، روزگاري تن خيل عظيمي از مردم را با شلاقش به آتش مي كشيده است . چشم‌هايش نيمه باز بود و دهنش به دنبال آهي سرگردان و گردنش دراز و لاغر . دستهاي خشكيده‌اش را گرفتم و او را روي سنگ نشاندم . چندك زده بود و دستش به طرف در مرده شور‌خانه بود .
گفتم « ‌خيلي شتاب داري ؟‌»
سگي زوزه كشيد و كسي از پشت سرم داد زد « بر محمد و آل محمد صلوات »
به نظرم رسيد لب‌هاي سردار تكان مي خورد . خنديدم و گفتم «با انكه ترس ندارد اما … » هنوز حرفم تمام نشده بود كه يخه‌ام را چسبيد و داد زد « مادر‌قحبه‌ي ولد چموش ، بازي بازي با دم شيرم بازي . مي‌دوني من كي‌ام و مي‌دوني توكي هستي ؟ »
خنديدم و آهسته يخه‌ام را از زير دستش بيرون كشيدم و گفتم « من مي دونم كي هستم ، دلم مي‌سوزه كه تو نمي دوني كي هستي و كجايي »
دوباره به طرف يخه‌ام حمله كرد و گفت « من هر جا كه باشم پا روي زمين جد و آباء خودم دارم و لازم نمي بينم تو كه گوشت و پوستت از پس‌مونده‌هاي در خونه‌ي ما ساخته شده به من بگي من كي و كجايم »
با آنكه هيچ وقت دلم نيامده بود هيچ‌كس را اذيت بكنم . نمي دانم چرا ويرم گرفته بود تا او را خورد كنم . خودم را از تير رس دستهاي خشكش كنار كشيدم و گفتم « نه اين‌دفعه نمي فهمي . يعني نبايدم بفهمي . بيچاره تو مردي ، يه نگاه به دور و برت بكن و اونقد خوش‌ذات بودي كه داري بو مي گيري و هيچكس نيست تا تنت را بشويد » سرش روي گردنش لق خورد و دور تا دور ويرانه‌ي مرده‌شورخانه را با دقت كاويد و گفت « از وقتي مرحوم پدرم را شُستن ، ديگه اينجا رو نديده بودم »
گفتم « اونم نشسته مرد ؟»
« نه اون جوون مرگ شد . مثل يه رستم بود . حالا كي نشسته مُرده كه مي‌پرسي ؟ » خنديدم و گفتم « هنوز نفهميدي ؟يه نيگا به دور وبرت بنداز »باز هم نگاه كرد . به صداهاي بيرون گوش داد . دماغش را گرفت و گفت « تو اينكارو كردي . چرا ؟ »
« من ؟!»
« ما هيچ‌وقت نمي‌ميريم . قيافه‌مون عوض ميشه اما …چرا ؟ چي گيرت ميا ؟‌ كي وادارت كرده اين‌طور خارم كني . من كه ديگر چيزي برايم نمانده تا كسي بخواهد …»
نگذاشتم حرفش تمام شود و گفتم « اگر داشتي اين كار مجاز بود ؟ تازه من كه ننوشتم تو خيلي وقت بود ديگر چيزي نداشتي و نگفتم از … »
اين بار او نگذاشت حرفم را تمام كنم و گفت « هرچه نداشته باشم بازهم از شما رعيت زاده ها بيشتر داريم . همان اعتبارمان به همه‌ي دارايي شما مي‌ارزد …اما دلم مي‌حواهد بدانم چه چيزي وادارت كرد من را اينجا بنشاني و مرده‌شور را هم گم و گور كني ؟»
قلم را بر زمين گذاشتم . سيگاري آتش زدم و فكر كردم سردار باز هم همه چيز را در اختيار گرفته و دارد روند قصه را عوض مي‌گند . قلم را برداشتم و نوشتم سردار مرده بود و مرده شور گم شده بود و هيچكس نمي دانست در كجا دنبالش بگردد و فكر كردم وقتي شروع كردم قصدم اين بود در مورد جايي بنويسم كه مرده‌شورش مرده باشد و نبودش را نشان بدهم . اما سردار …
سردار آه بلندي كشيد و گفت « ميدانم . ميدانستم . اما چرا اين‌همه آدم را اينطور سرگردان پشت اين در جمع كردي و بد‌تر از همه ، نبش قبر كرده و من را از كنج گم شده‌ام كشيدي بيرون . آنهم با اين همه فضاحت . و از همه مهمتر دلم مي‌خواهد بدانم آخرش را مي‌خواهي چكار كني . كي مرده‌شور مي‌شه ؟ خودت ؟ … اگر نمي دوني بدون ما هميشه بوديم و هميشه هم هستيم وشما هم بايد در خدمت ما باشيد . من را كشتي و شسته و نشسته خاكم كردي با بعد از من چه مي كني از خشم آنها نمي ترسي ؟»
گفتم « توپ تو خالي در نكن . ديگر همه چيز تمام شده . »
« نشده . يه نيگا به دور و بر خودت بكن . كي جاي ما‌رو گرفته ؟… ما حداقل سواد داشتيم و معرفتي و فرهنگي كه نسل به نسل گذشته بود . اما اينا … ماشيناشونو ديدي ؟ قيافه هاشونو ؟ ديدي چه گندي به همهچيز زدن ؟ دختراشون فاحشه و پسراشون اونايي‌رو كه نمي‌خوان مثل اونا بشن به هرنحوي كه شده از راه بدر مي‌كنن . دروغ ميگم . اگرم دروغ باشه تو نميتوني منو همين طور ول كني و بايد يك بلايي به سرم بياري . به سر من كه نه . به پايان قصه‌ات فكر كن . همين حالا هم داري به اين فكر مي‌كني كه قصه‌ات از شكل قصه دور شده و شخصيت‌هات كه من باشم و خودتت ، دارن شعار مي‌دن و گنده‌گوزي مي‌كنن . چيزي كه خودت هميشه مخالفش بودي . نه ؟ »
راست مي‌گفت ، او همه‌چيز را در اختيار گرفته بود . يا بايد اين‌همه را پاره مي‌كردم و از سر نو چيزي ديگر مي نوشتم و يا …
« مرده شور را پيدا كن . تو سردار نمي‌شي . نمي‌توني بشي . نويسنده‌ي خوبي هم نمي شي . همين‌طوري كه تا حالا نشدي . پدرت نگفته ، كسي كه تا هفت نشد ، تا هفتادم نمي‌شه .… اصلا بيا يه معامله اي بكنيم .حاضري »
« معامله با چي ؟ تو كه ديگه چيزي نداري !»
« دارم . هنوزم دارم . ما هيچ‌وقت بيچيز نمي‌شيم . . صبر كن . بي‌حوصلگي نكن . بعد از اونكه تكلبف منو مغلوم كردي ، اون لاشخورايي كه بيرون اين‌جا وايسادن و پا بپا مي‌شن . خونه‌ي منو به آبو آتيش مي كشن . قبول داري ؟ »
بي حوصله گفتم « چشم بسته غيب مي‌گي ؟ خب معلومه كه اين كارو مي كنن . همون‌طوري كه تو كردي . و پيش از تو كردن و بعد از تو … »
آهي كشيد و گفت « همه چيز عوض شده …. يعني كسي اين چرنديات تورو مي‌خونه . بابا يه نويسنده نبايد ايقد چرت و پرت پشت سر هم رديف كنه . اون بايد … ولش كن . حال وقت درس قصه نويسي نيست . شايد يه وقت ديگه . بگو ببينم حاضر به معامله هستي يا نه ؟ »
تا دهنم را باز كردم گفت « صبر كن . نمي‌خواد تند بري . من دارم . خيلي‌ام دارم . اونقد كه تا هفت پشتت بخورن بسشون باشه . تو جوش ندارم منو نزن . مرد ميدونش هستي يا نه ؟ »آهسته گفتم « سرداراي جديد جلوي مي رو هم گرفتن ، چه برسه به ميدون »
« آفرين . خوبه . داري سر عقل مياي . ببين ، من ميدونم كه تو دل پاكي داري و اينهمه از عقده ها و كمبودايي كه تو باهاشون بزرگ شدي . خب . مي دونم كه اگر يه روز كار نكني از گرسنگي مي‌ميريو زن بچه ت ديگه محلت نمي‌گذارن . … ولش كن . منم دارم مثل تو چرت و پرت مي‌گم . ببين من ويرم گرفته تا اون ديوث مرده شور ، منو نشوره و دلم مي‌خواد به دست يه نويسنده شسته بشم … نه و صبر كن وسط حرفم نپر . تا اينجاشو كه گرفتي ؟ خب . يه كلام به صد كلام . حرفم كه تموم شد . همه‌رو صدا كن و بگو من مي‌شورمش . خب . وقتي شستي . اون لاشخورا ميان پيشت و مي‌خوان يه جوري با تعارف تو رو از سر باز كنن و دهنتو ببندن . خودتو مفت نفروشي . يا با شندرغاز دهنتو نبندن ، اصلا مي دوني اونا خيلي زرنگن و كلاه سرت ميگذارن . تو همون اول باهاشون شرط كن و بگو چون منو خيلي دوست داشتي در ازاء شستنم خونه‌ي منو مي‌خواي . …نه صبر بده .تو اون خونه يه گنجه . يه صندوقچه كه ارث مادريمه . پيداش كن . يعني خودم كمكت مي‌كنم تا پيداش كني . چي مي‌گي ، هان ؟ »
خنديدم و گفتم « تو از همه زرنگ‌ترب ، نه ؟‌ حكايت گنج و رنج سعديه ، نه ؟ گنج خواهي در طلب رنجي ببر . نه جونم . اينارو پاره نمي كنم . به تو هم اجازه نمي‌دم هر جور كه دلت خواست بازيم بدي . مي گذارمشون كنار و تو تا ابد همين جا و به همين صورت بمون . »
« اونا چي ؟ »
« اونام مثل تو . دلم برا هيچ كس نمي سوزه . شايدم بسوزه ولي اينا لايق دلسوزي نيستن . مگه خودت نمي‌گفتي ؟ »
« پس تعهد و رسالت نويسنده چي ؟»
به طرف در راه افتادم و گفتم « بگذارشون سر كوزه و … »
« صبر كن ، اگر جاشونو بگم چي ؟ »
گفتم « يه كلك تازه ؟ ‌مرد مومن من خودم تو رو ساختم و از همه چيزت خبر دارم . نه جونم . من هرچي بايد گول شمارو بخورم ، خوردم . ديگه به فالوده هم مي رسم فوت مي كنم ،اون وقت تو … »
« پشيمون مي‌شي ، حكايت مرد ناداني رو كه مي خواست عقل‌شو پيدا كنه نشنيدي . تو هم مثل همون مي‌شي »
همان‌طور كه از در بيرون مي‌رفتم گفتم « حكايت . اونم يه دكون خر رنگ كني ديگه اس . نه عزيز ما نيستيم . باش تا صبح دولتت بدمد . …»
هنوز از در بيرون نيامده بودم كه صداي صلوات مردمي كه بيرون مرده‌شورخانه بود همه حا را پر كرد و كسي داد زد «‌مرده‌شور پيداش شد . لوازمشو بيارين » و من فكر كردم كه اين تو برنامه‌ي من نبود


15/5/83






هیچ نظری موجود نیست: