۴/۰۸/۱۳۸۷
با «پل آستر»؛ نویسندهی آمریکایی
با «پل آستر»؛ نویسندهی آمریکایی
مهر ۱م, ۱۳۸۶
بدون کلمه ما انسان نبودیم
سعید کمالیدهقان؛ هفتهنامهی شهروند امروز، ۱ مهر ۱۳۸۶
روزهای اول تیر بود که با «پل آستر» برای دو هفتهی بعد هشتم ژوئیه، سر ساعت سه عصر به وقت نیویورک قرار گذاشتم برای گفتوگو. در طول دو هفتهای که زمان داشتم، از بس کتابها را دوره کردم و دربارهاشان خواندم، هر بار که به چشمان گیرای تصویر نویسندهی جذاب آمریکایی نگاه میکردم، اشتیاقم برای شنیدن صدایش بیشتر میشد. با این همه یکشنبه، هفدهم تیر، با آن که یکی دو ساعتی بیشتر از زمانم باقی نمانده بود، هنوز سئوالها را ننوشته بودم و درست به همین خاطر، کمی دست و پایم را گم کردم. ساعت ده و نیم شب به وقت تهران بود که تلفن کردم. گوشی را خودش برداشت، هنوز یک دقیقه از مکالمهامان نگذشته بود که دیگر خبری از دستپاچگی در من نبود. لحن آرام و گرم «پل آستر» همچون چشمان گیرایش کار خودش را کرده بود و به این فکر میکردم که پل آستر با آن تیپ و صدای خوبش چرا بازیگر نشده.
عجلهای برای شروع گفتوگو نداشت. چند دقیقهای از موضوعات مختلف گپ زدیم و بعد شروع کردم به پرسیدن سئوالات جدی. خوب یادش بود که سه سال پیش با «پیمان اسماعیلی» از روزنامهی «شرق» گفتوگو کرده و حتی یادش بود که همان موقع چند وقتی «شرق» توقیف شد. دربارهی کتابهایش حرف زدیم، این که به نسبت سه سال پیش که تنها سه تا از کتابها ترجمه شده بود، حالا اغلبشان به فارسی درآمده. از این بابت ابراز شگفتی و خوشحالی کرد. گفتوگو تقریبا یک ساعت و نیم طول کشید. دو باری که از او خواستم لحظهای صبر کند تا ببینم صدا خوب ضبط میشود یا نه به آرامی منتظر ماند و چند باری هم شوخی کرد. در طول گفتوگو با حوصله تمام به همهی سئوالها جواب داد و گه گاه صدای فندکش میآمد که آرام و نامحسوس سیگارش را روشن میکرد. گفتوگو با پل آستر همچون خواندن کتابهای لذتبخشاش از آن تجربیات بهیادماندنی و فراموشنشدنی روزگار است.
شاید کمی تکراری باشد، اما «رویدادهای تصادفی۱» آن قدر در داستانهایتان مهماند که نمیشود برای چندمین بار دربارهاش سئوال نکرد، چون هربار پاسخ متفاوتی به آن میدهید، چرا این قدر رویدادهایتان تصادفیاند؟
خب، فکر نمیکنم که تصادف مهمترین چیز دنیا باشد، اما به هر حال بخشی از هستی است. منظورم این است که میدانیم رویدادها شانسی اتفاق میافتند و بخشی از آن چیزی هستند که من اسمش را گذاشتهام ساز و کار هستی. ما برای تصمیم گرفتن اراده، آرزو و توانایی انتخاب داریم، اما هر از چندگاهی و البته به اعتقاد من اغلب اوقات، همینها هستند که برنامههایمان را میریزند به هم، این همانی است که من شانس مینامم. کف دستمان را که بو نکردهایم، خیلی از مواقع هم شانس برایمان سودمند است و البته گاهی هم منفی عمل میکند و صدمه میزند.
بین شانس و تصادف تفاوت قائلید؟
بله، شانس یک رویداد است در حالیکه تصادف دو رویدادی است که یک دفعه با هم اتفاق میافتد. فکر کنم این همان معنایی است که «تصادف» دقیقا در زبان انگلیسی میدهد، دو چیزی که اصلا انتظار ندارید در یک جا با هم ببینید، همزمان با هم ظاهر میشوند.
«رویدادهای تصادفی» در داستانهایتان به وفور دیده میشوند، از این نمیترسید که خواننده از این تکرار دلزده شود یا داستان برایش باورنکردنی جلوه کند؟
نه، این طور فکر نمیکنم، چون به نظرم خود زندگی هم باورنکردنی است. من هم در تلاشم تا دنیایم را تا جایی که میتوانم واقعی نشان بدهم.
در زندگی شخصیتان چطور، خیلی با «رویدادهای تصادفی» روبرویید؟
بله، یک کتاب کامل هم دربارهاش نوشتهام به نام «دفترچه قرمز» که البته نمیدانم آن را خواندهاید یا نه، اما کتابچهای است حاوی کلی داستانهای واقعی و کاملا باورنکردنی که برایم پیش آمده.
«شهر» در اغلب داستانهایتان عنصر پررنگی است، به خصوص نیویورک و البته بروکلین. چرا برای پرداخت «شهری» رمانتان، اهمیت قائلید؟
خب، اغلب کتابهایم همانطوری است که شما میگویید اما بعضیهایشان هم هست که در نیویورک اتفاق نمیافتند. مثلا، بیشتر رویدادهای «آقای سرگیجه» در مرکز غربی کانزاس اتفاق میافتد یا برای مثال نیویورک تنها بک بار در کل کتاب «موسیقی شانس» دیده میشود و نه بیشتر، نیویورک در اغلبشان حضور دارد اما نه در همهاشان. درباره نیویورک و بروکلین مینویسم چون جایی است که دارم در آن زندگی میکنم و بهتر از هرجای دیگر دنیا میشناسماش. در کشورم حضور دارم و از زندگی در آن لذت میبرم. شهر برایم اهمیت دارد، به همین خاطر هم هست که در داستانهایم حضور دارد، از زندگی در این شهر لذت میبرم. از این شور و هیجان و این گسترهی وسیع آدمهای که اینجا هستند، خوشم میآید. باید بیایید و از نزدیک خودتان ببینید. وقتی نگاه میکنید، باورتان نمیشود که چقدر تنوع این جا وجود دارد، کل دنیا را میبینید که در خیابانهای نیویورک قدم میزند، واقعا که وسوسه برانگیز است.
البته منظور من بیشتر خود مفهوم «شهر» و ساختار «شهری» است، این که نویسندهای «شهری» هستید.
بله، کتاب «کشور آخرینها» دقیقا دربارهی «شهر» بعنوان یک ارگانیسم است. شهرها آدمها، تمدنها و آمال مختلفی را در بر میگیرد اما شهر ممکن است برای خیلی از آدمها بیحرکت، منحرف کننده، ترسناک و بیروح باشد. خب، من به هر دو جنبهی مثبت و منفی شهر پرداختهام، جای تنگی که محل سکونت میلیونها آدم است.
به نیویورک نوستالژی هم دارید؟
نه، واقعا نه، من نیویورک را این طور تعریف میکنم، شهری است متعلق به تمام جهان. چون خیلی از آدمها به این جا میآیند و میشود گفت که نیویورک به مفهومی اصلا بخشی از ایالات متحده نیست، من احساس میکنم که اینجا کاملا عین یک کشور خارجی است.
یادم میآید در مصاحبهای گفته بودید که شما نیویورکی هستید و یک نیویورکی آمریکایی نیست. میشود بیشتر دربارهاش توضیح دهید؟
چون دقیقا همین احساس را دارم. یادم میآید که یک دفعه مجلهی شعری چند سال پیش اینجا منتشر شد که روجلد بانمکی داشت. روی جلد تنها نوشته شده بود: «آمریکا، از جلوی چشمهایم گمشو» [آستر بلند بلند میخندد] واقعا که عنوان بانمکی بود، نیویورک همچنین تنها خوبیهای آمریکا را نشان میدهد. نیویورک جایی است که آدمهای مختلف و زیادی با یک جور حس رواداری با هم زندگی میکنند. به نظرم «رواداری۲» بهترین واژهای است که با آن میتوانم نیویورک را تشریح کنم. درست است که اینجا کلی مشکل وجود دارد، نژادپرستی هست، درست است که اینجا خشونت و جنایت هست و تمام چیزهایی که در شهرهای بزرگ اتفاق میافتد اما وقتی در نظر بگیرید که چه قدر آدم اینجا زندگی میکند و چه قدر مشکل دارند، خیلی شگفت زده میشوید وقتی میبینید که اغلب آنها میتوانند در کنار هم زندگی کنند و با هم بسازند. بعضی از شهرهای دنیا هستند که سالیان اخیر درشان تراژدیهای وحشتناکی رخ داده، مثل بلفاست و سارایوو، و مردمشان همدیگر را نابود کردهاند، در حالی که نیویورک اصلا اینطور نیست.
بااین تواصیف یازده سپتامبر که رخ داد، چه حسی داشتید؟
داغان شدم، احساس بدبختی میکردم و ناراحت بودم. آن واقعه برای مردم نیویورک مثل یک تراژدی خانوادگی بود. خیلی سخت میشود آن را توصیف کرد، سیاست، تروریسم جهانی و همهی چیزهای دیگر در درجه دوم اهمیت دارند، چون که تقریبا همهی آدمهای نیویورک، یا لااقل تا جایی که من میشناختم، کسی را میشناخت که کشته شده. من کسی را میشناختم که کشته شده بود یا آن که کسی را میشناختم که کس دیگری را میشناخت که کشته شده بود. منظورم را میفهمی؟ میلیونها آدم در اینجا به طور مستقیم یا غیر مستقیم آسیب دیده بودند. فرض کنید که یکی به شما زنگ بزند و ناگهان بگوید ببخشید، خانوادهی شما، مادرت، پدرت و تمام برادرها و خواهرهایت در یک تصادف امروز کشته شدهاند، برای من دقیقا همین طور بود.
یازده سپتامبر از این جهت که فاجعهی خیلی مهمی برای نیویورک بوده، تصمیم نگرفتهاید دربارهاش داستان بنویسید؟
دربارهاش حرف زدهام، در گردهماییهای عمومی، بعنوان یک شهروند دربارهاش کوتاه نوشتهام اما تا به امروز در قالب داستان چیزی ننوشتهام مگر در قسمتهای پایانی «دیوانگی در بروکلین». هنوز آمادگیاش را ندارم، به راحتی نمیتوانم دربارهاش فکر کنم و حرف بزنم.
در برابر افرادی که نویسندهی پست مدرن خطابتان میکند عکس العمل نشان دادهاید و آن را قبول نکردهاید، چرا؟
مشکل اینجاست که من اصلا نمیدانم چه هستم. اهل برچسب زدن به خودم نیستم و از این که مرا در قالب این مفاهیم تعریف کنند، خوشم نمیآید. اگر دیگران دلشان میخواهد که اینطور خطابم کنند، خب، شکایتی ندارم. وقتی قدم میزنم تنها به آن چیزی که واقعا هستم فکر میکنم و نه چیز دیگری.
با این همه، استفاده از عناصری همچون «تصادف»، مفاهیم «فرا داستانی۳»، «بینامتنیت۴» و کنار گذاشتن فرمهای سنتی داستانسرایی و به کارگیری لایههای تو در توی داستانی و روایتی و حتی ادغام داستان پلیسی با رمان نو؛ اینها همه مشخصههایی است که یک نویسندهی پست مدرن دارا است و این مشخصهها در داستانهای شما هم به وفور دیده میشود. این طور نیست؟
ممکن است این طور باشد. من همیشه فکر کردهام که پست مدرنیسم یک نوع تبعیض طبقاتی است. [میخندد] چون نویسندگانی همچون جیمز جویس، مارسل پروست، فرانتس کافکا، ویلیام فاکنر و تمام نویسندگان خارقالعادهای از این دست همه در دورهی مدرن جریان سازی کردهاند اما من متوجه فرق مدرنیسم و پست مدرنیسم نمیشوم. خودم را مثل یک قصه گو میبینم، این دقیقا همانی است که حس میکنم. من داستان میگویم و از هر روشی که برای گفتنش مناسب باشد، استفاده میکنم. در هر کتابی به یک روش این کار را کردهام. گاهی اوقات روایت هم به ناچار سنتی میشود، گاهی اوقات هم پیچیده میشود و ممکن است شما آن را پست مدرن خطاب کنید، اما برای من مفهوم مهمتر از فرم است و خود داستان است که فرمش را برایم میسازد.
به نظرم آن چیزی که باعث شده شما را نویسندهای پست مدرن خطاب کنند، بیشتر به کتابهای اولیهی شما به خصوص «سه گانهی نیویورک» مربوط میشود، در حالی که در آثار بعدی مثل «کتاب اوهام» به واقعیت نزدیکتر شدهاید، همینطور است؟
بله، من هم همینطور فکر میکنم. در سه گانهی نیویورک، دو کتاب اول یک جور افسانه است در حالی که کتاب سوم، «اتاق در بسته» کاملا واقعی به نظر میرسد و کتابی است که دوتای قبلی را در بر میگیرد. در «کتاب اوهام» هم البته کلی اتفاق مسخره رخ میدهد اما کتاب بر پایهی واقعیتهای روانشناختی رخ میدهد.
پس قبول دارید که تازگیها به واقعیت نزدیکتر شدهاید؟
من همیشه تلاش کردهام که به واقعیت نزدیک بشوم، تفاوت اینجاست که چطور این کار را بکنید، وقتی دارید داستانی خیالی و رؤیایی مینویسید به این معنی نیست که درباره واقعیت حرف نمیزنید، تنها از یک راه دیگر دارید به آن نزدیک میشوید. بعضی از آثار عمیق زندگی بشر به اعتقاد من داستانهای خیالیاند، که از هندیها به ما رسیده. ابتدا در خاورمیانه پخش شده و بعد رفته غرب. تمام این داستانهای بانمک درباره موضوعات انسانیاند. جادوگری، آدمهایی که به اشیاء عجیب و غریب در میآیند و تمام ادبیات فانتری، همهی اینها روی ما اثر میگذارند چون دربارهی یک چیز واقعی حرف میزنند، این که ما که هستیم، اما با زبان گوشه و کنایه.
در خیلی از کتابهایتان با داستانهای کوتاه و جذابی مواجهایم که به وفور درون داستان اصلی گنجانده شدهاند، یعنی زیاد با بحث داستان در داستان روبروییم، هنگام نوشتن داستان، نمیترسید با این کار، داستان اصلی از دستتان خارج شود؟
این کار ناشی از یک حسی است که نمیتوانم رویاش اسم بگذارم. من از ایدهی کولاژ در نقاشی بسیار خوشم میآید. وقتی روی تابلو دو یا سه چیز را با هم در میآمیزید، یک فضایی بینشان ایجاد میشود. عناصر مختلف و ارتباطشان با هم انرژیای میدهد که اگر قرار بود تنها یک تصویر آنجا باشد، آن انرژی را نداشت. داستان هم برایم این شکلی است، وقتی یک داستان را سوار داستان دیگری میکنید، چیز سومی ایجاد میشود که جالب است و همان انرژیای که ازش حرف زدم، تولید میکند.
فکر نمیکنید که هرکدامشان قابلیت رمان شدن داشته باشند؟ هیچ وقت علاقه نداشتید آنها را بطور مجزا رمان کنید؟
منظورت این است که بر دارماش و به رمان تبدیلش کنم؟
بله.
یکبار این کار را کردم. کتاب کوتاهیاست که مطمئن نیستم آنجا ترجمه شده باشد، به نام «تیمبوکتو».
ترجمه شده.
آن دو شخصیت، شاعر بیخانمان و سگ را میگویم، آن دو قرار بود شخصیتهای یک رمان طولانیتری باشند، شخصیتهای کوچک یک داستان بزرگ. اما وقتی شروع کردم به نوشتن کتاب، عاشق هر دوتایشان شدم و تصمیم گرفتم تا از آنها یک کتاب کامل درآورم. البته یک کتاب خیالی که زیاد هم جای مانور ندارد، تنها یک کتاب کوچک خیالی.
مصاحبهای را که سالها پیش «مگزین لیتهرر» با شما انجام داده، خواندهام و در آنجا میگویید: «من بیشتر از آن که رماننویس باشم، قصهگو هستم. به سنت شفاهی قصهگویی احساس نزدیکی میکنم، چیزی که با رمان، به معنای مصطلح آن هیچ ارتباطی ندارد.» فکر نمیکنید داستانهای کوتاه بیشماری که ما بین داستان اصلی میآورید به همین خاطر باشد؟
شاید اینطور است. دارم روی کتاب جدیدی کار میکنم و تمام داستان دربارهی پیرمردی است که روی تخت دراز کشیده و نمیتواند بخوابد و برای خودش داستان میگوید تا به چیزهایی که در زندگی ازشان فرار میکند، فکر نکند، بله، حق با شماست، دوباره دارم همین کار را میکنم و داستان در داستان میآورم.
میشود کمی بیشتر درباره این سنت قصهگویی حرف بزنید، چرا از رمان برایتان مهمتر است؟
وقتی دربارهی داستانهای تخیلی حرف میزنیم، میدانیم که چند وقت پیش همهاشان داستانهای شفاهی بودند و اینها همان داستانهایی هستند که برای همیشه در یادمان میمانند. این داستانها شروع ادبیات هستند، مردمانی که سالها پیش دور هم جمع میشدند و برای سرگرم کردن و آموزش همدیگر قصه میگفتند. وقتی میبینم که بچههای کوچک از همان سنین اولیه، دو و یک و نیم سالگی برای قصه له له میزنند و دلشان میخواهد که مدام برایشان داستان تعریف کنند، شگفت زده میشوم، به نظرم این یکی از نیازهای اولیهی بشر باشد. سئوال اینجاست که چرا؟ چرا؟ گاهی اوقات داستانهای تخیلی ترسناکی هست که مادر پدرها برای بچهها میخوانند و بهشان میگویند که این فقط داستان است اما چون بچهها برخلاف این که میدانند داستان واقعی نیست، حس ترس و اضطراب را به کمک داستان تجربه میکنند، وقتی پدر و مادر برایشان داستان میگویند، میترسند. به نظرم گوش دادن به داستان، جزئی از مرحله انسان شدن است. کشور شما هم که سابقهی ادبی طولانیای دارد، یعنی خیلی قبل تر از سابقهی نوشتاری بشر.
احساس میکنم که خود کلمه به ذات برایتان مهم است. بارها هم در جای جای داستانهایتان به اهمیتشان اشاره میکنید، مثلا در «شب پیشگویی» مینویسید: «کلمات قادرند که واقعیت را تغییر دهند.» کلمه برایتان چه معنایی دارد؟
کلمات، در وهلهی اول ابزار کار مناند. کلمه همه چیز من است. همه کارم با کلمات است، این که آنها را روی برگههای کاغذ کنار هم بچینم. اما از نگاهی جدیتر، زبان است که جهان را برایمان میسازد. اگر زبانی وجود نداشت، نمیتوانستیم فکر کنیم و اگر زبانی در کار نبود، افکارمان بی شکل وارد ذهنمان میشد و نمیتوانستیم اشیاء را از هم تشخیص بدهیم. ما بر روی اشیاء اسم میگذاریم و به این طریق آن شیء را از دیگر اشیاء متمایز میکنیم. الان دارم به یک میز نگاه میکنم اما اگر کلمه «میز» وجود نداشت، نمیفهمیدم که آن شیء چیست. پس با کلمات است که آگاهیامان شکل میگیرد. بدون کلمه ما هم انسان نبودیم.
اهمیت کلمه برای شما، آدم را یاد ژاک لاکان و این مفهوم میاندازد که «ما جهان را با کلمات میسازیم.» هیچ تحت تاثیر نظریات لاکان و «تحلیل روانشناختی» او بودهاید؟
[نظریات] لاکان واقعا برایم سخت بودو چیزی ازش سر در نمیآوردم. همسرم، سیری هوسوت هم نویسنده است و به تحلیل روانشناختی و ژاک لاکان علاقهمند است و هر چیزی که من از لاکان میدانم، از طریق اوست. من به شخصه از تئوری «مرحله آینهای۵» لاکان خوشم میآید و به نظرم تئوری کاملا درستی است. این که شما خودتان را در چشمان کس دیگری پرورش میدهید و سپس خودتان را در بازتاب چشمان مثلا پدر یا مادر یا هر کسی که در بچگی به او وابسته بودید، مجسم میکنید. این که ما به تنهایی خودمان را خلق نمیکنیم، بلکه به واسطه دیگران است که خودمان را ایجاد میکنیم.
در زندگی شخصیتان چطور؟ آیا کلمات توانستهاند آن قدر تاثیرگذار باشند و چیزی را عوض کنند؟
نه، فکر نمیکنم این طور باشد. اگر واقعا کسی پیدا شود که به طریقی بتواند مشکلات من را حل کند، دیگر به نوشتن نیازی نخواهم داشت، مشکل اینجاست که من جوابی پیدا نمیکنم. همیشهی خدا تنها سئوال میکنم.
میخواهم کمی از دورهای که به فرانسه رفتید سئوال کنم، همه میدانند که فرانسه و به خصوص پاریس تاثیر مهمی در زندگی نویسندگان آمریکاییای مثل ارنست همینگوی و ویلیام فاکنر و ... گذاشته، پاریس زندگی شما را چطور دگرگون کرده؟
فرانسه واقعا برایم مهم بوده. وقتی رفتم آنجا بیست و چهار سالم بود، خیلی جوان بودم. آن موقع در آمریکا دورهی جنگ ویتنام بود، اوایل ۱۹۷۱. داشتم تلاش میکردم که بنویسم و کمی هم موفق شده بودم اما واقعا از خودم مطمئن نبودم که میخواهم نویسنده بشوم یا نه. آن موقع بود که این نیاز را در خودم دیدم که باید از آمریکا فاصله بگیرم و مدتی تنها باشم و خودم را محک بزنم. مهمترین چیزی که از آنجا گیرم آمد این بود که وقتی سه سال و نیم بعد برگشتم خانه، مطمئن بودم که میخواهم نویسنده بشوم، حالا به هر طریقی که شده. ضمن این که واقعا جالب است که کشوری که در آن بدنیا آمدی را از فاصلهای دور نگاه کنی و دیدت را تصحیح کنی. بودن در پاریس این کار را برایم کرد. وقتی پاریس بودم کمی از شما سنم بیشتر بود
اشتباه نکنم همینگوی هم همسن شما بود که به پاریس رفت.
تقریبا بله، حق با شماست. آنجا دوستان نزدیکی پیدا کردم، با شاعرها و نویسندگانی دوست شدم که هنوز هم ارتباطمان با هم حفظ شده. یک جور حس همبستگی بین شاعران و هنرمندان آنجا بود که من بین آمریکاییها نمیدیدم. یک جور حس یاری دادن. آدمهای متواضعی بودند که به زحمت تلاش میکردند. این همه به من یاد داد که چطور آدم و در مرحلهی بعدی چطور هنرمند باشم. واقعا دوست دارم بروم پاریس، پاریس خانهی دوم من است. من آنجا خیلی خیلی شاد بودم.
امروز میگویند که فرانسه خیلی آمریکایی شده، به خصوص بعد از اینکه سارکوزی رئیسجمهور شد. با این همه، ادبیات آمریکا خیلی مدیون فرانسه است، اینطور نیست؟
همینطور است که میگویی. الان بخش عظیمی از دنیا به آمریکایی شدن تمایل دارد. مخصوصا دنیای غرب اما همهی این شرایط، فرانسه همیشه فرانسه باقی مانده. مردم آنجا در مقایسه با مردم آمریکا یک جور دیگری فکر میکنند، جور دیگری زندگی میکنند و مشغولیات زندگیاشان هم با ما فرق میکند. تاثیر متقابل ادبی هم از مدتها پیش بین آمریکا و فرانسه وجود داشته. قسمت زیادی از شعر انگلیسی و آمریکایی قرن بیست تحت تاثیر شعر فرانسه بوده و نویسندهای همچون جیمز جویس خیلی تحت تاثیر نویسندهای مثل فلوبر بوده. در مقابل، به نظرم نویسندگان آمریکاییای هم بودهاند که روی فرانسویها تاثیر گذاشتهاند. چند سالها قبل، نمیدانم شما از آن اطلاع دارید یا نه، گلچینی از اشعار فرانسه قرن بیستم را به انگلیسی گردآوری کردم، اشعار فرانسه کتاب هم توسط شاعران به نامی به انگلیسی ترجمه شده بود.
البته میدانستم که اشعاری از مالارمه ترجمه کردهاید اما از این گلچشین اشعار فرانسه اطلاعی نداشتم.
آدمهای دیگری جز مالارمه هم بودند. وقتی جوان بودم، درست سن شما، شدیدا مشغول این کارها بودم. کتاب جالب از کار درآمد چون مترجمهایی که این شعرها را به انگلیسی ترجمه کرده بودند خودشان از شاعران مهم و به نام قرن بودند و جالب آن که همهاشان هم شیفتهی اشعار فرانسوی بودند. افرادی مثل ساموئل بکت، تی.اس. الیوت، ویلیام کارلوس ویلیامز، والاس استیونز.
با توجه به اقامت و علاقهی شما به فرانسه، خیلی از منتقدان ادبی شما را یکی از اروپاییترین نویسندگان آمریکا میخوانند، نظر خودتان در این باره چیست؟
راستش باز هم نمیدانم در این باره چه بگویم. وقتی مردم یه شما برچسب میزنند، نمیدانید که چطور جوابشان را بدهید. خودم، خودم را نویسندهای آمریکایی میدانم، نویسندهای که با دغدغههای دنیای آمریکایی و شخصیتهای آمریکایی سر و کله میزند. پس واقعا منظورشان را نمیفهمم، فکر میکنم این تصور به این خاطر بوجود آمده که شنیدهاند در فرانسه ساکن بودهام و از فرانسه کار ترجمه کردهام، شاید به این خاطر باشد.
اشتباه نکنم، اوایل سالهای هفتاد بود که رفتید فرانسه.
اوایل هفتاد و یک. فوریه هفتاد و یک.
در آن دوران، مجله «کایه دو سینما» در فرانسه خیلی معروف و تاثیرگذار بود. تجربیات فیلمسازی شما هیچ ارتباطی با فرانسه و به خصوص «کایه دو سینما» دارد؟
نه، ارتباطی با «کایه دو سینما» ندارد. اما همیشه عاشق فیلم دیدن بودهام. وقتی سنم کم بود، وقتی در نیویورک دانشجو بودم، اغلب میرفتم سینما و جالب این بود که در سالهای شصت سینماهای خوبی در نیویورک بود و میتوانستید آنجا فیلمهای خارجیای از اروپا، ژاپن، هند و دیگر فیلمهای جهان ببینید. تو نیویورک از دنیای سینما خوب چیز یاد گرفتم. بعد وقتی رفتم پاریس، سینماهایی بودند که فیلمهای قدیمی آمریکایی پخش میکردند، به همین ترتیب تو پاریس فیلمهای آمریکاییای دیدم که قبلا در خود آمریکا ندیده بودم. خیلی عجیب بود اما همیشه دوست داشتم در عالم فیلم هم کاری بکنم، بالاخره آرزویم محقق شد و کلی از این کار لذت بردم. همین تازگیها فیلمبرداری یکی از فیلمهایم تمام شد.
چه جالب، کی اکران میشود؟
در ایالات متحده هفتم سپتامبر اکران میشود. یعنی دو ماه بعد. [این گفتوگو در تاریخ هشتم ژوئیه انجام شده] اواخر سپتامبر هم دارم میروم به فستیوال سن سباستین.
بله، اتفاقا خبرش اینجا هم منتشر شده. این که سه نویسنده هم در هیئت داوری فستیوال قضاوت میکنند. شما، بارگاس یوسا و ساراماگو.
جدا؟ آنها هم هستند؟ من اصلا نمیدانستم که آنها هم میآیند. چه عالی. ممنون از این که مطلعم کردی [میخندد]. به هر حال قرار است فیلم را خارج از برنامهی مسابقه به نمایش دربیاورند و اولین اکران اروپاییاش همانجا و همان موقع میشود.
اگر قرار بود یکبار دیگر بین نویسندگی و کارگردانی یکی را انتخاب کنید، کدام را بر میگزیدید؟
نمیدانم. فکر میکنم که نویسندگی مهمترین چیزی است که برایم اهمیت دارد، به فیلم از ته دل علاقهمندم، اما در قیاس با حرفهی نویسندگیام، انتخاب دوم است. زیاد فرقی نمیکند. مهم قصهگویی است، اما در فیلم به فرم و نوع دیگری داستان گفته میشود، خیلی هم جذاب و وسوسهانگیز است اما من همان کاری را دارم میکنم که واقعا خواهانش بودم و آن هم نوشتن رمان است.
میخواهم از ارتباط زندگیتان با رمانهایتان بپرسم، داستانهایتان چقدر به زندگی شخصیتان نزدیکاند؟
خیلی کم به هم شبیهاند. چون من قبلا دو، سه کتاب بیوگرافی نوشتهام، «اختراع تنهایی»، «دست دهان» و داستانهای واقعی «دفترچه قرمز» که همهی اطلاعات زندگی شخصیام در آنها آمده. رمانهایم کاملا خیالیاند بجز گه گاهی که یک دفعه اشارهای میکنم که دقیقا به زندگی شخصیام مربوط میشود. در سه گانهی نیویورک، نمیدانم به یاد میآورید یا نه، وقتی شخصیت فنشاو در پاریس زندگی میکند، اشارهای هست.
بله به یاد میآورم، بعد به پاریس میرود و یکی را در کافه میبیند.
بله، یک دوست روس دارد که آهنگ ساز است. به مرد پیری یخچال میدهد. به یاد میآوری کجا را میگویم؟
بله، خوب هم به یاد دارم. به طرف یخچال میدهد. ایوان ویشنگرادسکی، یخچال برایش امر خیلی مهمی بود.
بله، ایوان ویشنگرادسکی آدمی بود واقعی، واقعا دوستم بود و من هم حقیقتا به او یک یخچال دادهام، ماجرا همانطوری اتفاق افتاده که در کتاب نوشته شده و من هم واقعا در سال ۱۹۷۰ مدتی آمارگیر بودهام و همهی اینها از زندگی شخصیام بیرون آمده اما از این دست جریانها خیلی کم پیش میآید، این که از زندگیام در کتابها بیاورم، تنها گه گاهی از این کارها میکنم.
مثلا یکبار هم شخصیت داستانتان همان موقعی بدنیا آمده که خود شما به دنیا آمدهاید.
بله، یکبار اتفاق افتاده، در کتاب «ارواح». تنها باری که این کار را کردم همانجا بود.
میخواهم کمی درباره سه گانهی نیویورک ازتان سئوال کنم، در یکی از مصاحبهها میگویید که سه گانهی نیویورک رمان پلیسی نیست چون جرمی در آن اتفاق نمیافتد. اما راز و رمز آن و همینطور امکان وقوع جرم در آن وجود دارد، چرا با این همه آن را رمان پلیسی نمیدانید؟
چون در یک داستان پلیسی واقعی، شما به جواب میرسید و مشکل حل میشود اما در کتابهای من تنها سئوالهایی که دارید بیشتر و بیشتر میشود و جوابی نمییابید. بله، از نظر فرم البته هیچ بحثی در آن نیست، اما در استفاده از آن به این طریق، دیگر فکر نمیکنم اسمش را بتوان گذاشت داستان پلیسی یا داستان جنایی.
با توجه به این چیزها که گفتید و البته سنت شکنی شما در استفاده از فرم پلیسی در «شهر شیشهای» که در نهایت ما را به این نتیجه میرساند که داستانتان جنایی و پلیسی نیست، فکر میکنم هدفتان از به کارگیری فرم پلیسی در این کتابها به گونهای طعنه زدن به رمان پلیسی است. به خصوص که عنوان کتاب سوم سه گانهی نیویورک هم «اتاق در بسته» است و اشارهای به مفهوم سنتی اتاق در بسته در رمان پلیسی دارد. در این باره چه فکر میکنید؟
بله، دقیقا هیمنطور است. هیچ بحثی هم دربارهاش نیست. همانطور که میدانید مثلا در «شهر شیشهای» داستان کاملا اسرار آمیز تمام میشود. کویینی که ما در تمام داستان دنبالش بودیم، یک دفعه بخار میشود میرود هوا و شما هم نمیدانید که کجا رفته. همیشه خودم هم فکر میکنم که ناپدید شده اما نمیدانم که چطور. شاید از پنجره پریده و فرار کرده. خلاصه داستان پایان مییاید و او هم ناپدید میشود. مثلا در نظر بگیرید، اصلا چه کسی به او غذا میداده؟ چه کسی از خودش سرنخ میگذاشته آنجا؟ سئوال اصلی همینهاست. من فکر میکنم که همهی این کارها را نویسنده، یعنی من، میکردهام. من بودهام که خلقش کردهام تا زندگی کند. [میخندد]
در کتابهایتان کلی اطلاعات جانبی هست. آیا این اطلاعات هم خیالیاند یا آ واقعیت دارند؟
همهشان واقعیاند. همه چز دقیق است و هیچ کدام را از خودم نساختهام. مثلا در «مون پالاس» کلی از تاریخ آمریکا حرف زدهام و همهاش هم واقعیت دارد.
در داستانهایتان یک دفعه آدم شگفت زده میشود، مثلا آناگرامی که در نام «جان تروز» هست یا اینکه وقتی دیوید زیمر «کتاب اوهام» را در «مون پالاس» میبینیم که به دانشگاه می رود، یا وقتی که شخصیتهای «شهر شیشهای» و «ارواح» را در «اتاق در بسته» بار دیگر میبینیم، این کارها برایتان کارکرد خاصی دارد یا صرفا یک بازی است؟
نه، بازی نیست. کارکرد خاصی دارد و الان برایتان توضیح میدهم. زیمر شخصیتیاست که من سالها بهاش علاقه داشتهام، در «مون پالاس» شخصیت پیش و پا افتادهای بود و بعد در «کتاب اوهام» یکی از شخصیتهای اصلی شد و در همین کتابی که به تازگی منتشر کردهام، «سفر به اتاق تحریر» باز سر و کلهاش پیدا میشود، بنابراین یک سری از شخصیتهای من در لایهها و زیرلایههای داستانی من میآیند. دلیل استفاده از آناگرام در نام تروز هم این بوده که دلم میخواسته خودم هم یک جوری در داستان حضور داشته باشم. «شب پیشگویی» به نوعی دربارهی خیلی چیزهاست اما یکی از چیزهایی که دربارهاش حرف زده میشود، نویسندهای پیر و نویسندهای جوان است. به نظر میخواستهام خودم را در هردوی آنها ببینم، انگار که هر دویشان نیمهای از من باشند. نیمهی پیرم تروز و نیمهی جوان اُر. اما واقعا قصدم شوخی و این حرفها نبوده.
در «کتاب اوهام» یک جایی هست که کلر مارتین با ماترین فراست از کتابی به نام «سفر به اتاق تحریر» حرف میزند، وقتی «کتاب اوهام» را مینوشتید، واقعا به نوشتن رمان «سفر به اتاق تحریر» فکر میکردید؟
نه، اصلا از قبل نمیدانستم که میخواهم همچون کتابی بنویسم اما بعدا این تصمیم را گرفتم و از آن عنوان خوشم آمد، به همین خاطر حفظش کردم اما در آن زمان واقعا نمیدانستم که در آینده همچین تصمیمی خواهم گرفت.
شخصیتهای داستانهایتان اغلب ناتوان و درماندهاند. یا خانوادهاشان را در حادثهای هوایی از دست دادهاند یا بلای دیگری سرشان آمده. چرا اینطور است؟
من به معضل «از دست دادن» علاقه دارم و دلم میخواهد ببینم مردم چطور با این معضل کنار میآیند. چون وقتی کسی را از دست میدهید همه چیز تغییر میکند، وقتی کسی که عاشقش بودید، یا به هر تقدیر برایتان مهم بوده، اتفاقی برایش میافتد، مجبورید که ناگهان با زندگی جور دیگری مواجه شوید. مجبورید که خودتان را از نو و از طریق خاص و عمیقی بسازید و از نو کشف کنید. من علاقهای به کمدیهای اجتماعی ندارم و دلم میخواهد که شخصیتهایم با این سئوالات اساسی روبرو شوند، دلم میخواهد انسانی بنویسم و بنظرم تا وقتی که با مشکلات از دست دادن دلدادهای مواجه نشویم، به خوبی نمیفهمیم که چه کسی هستیم. زندگی خوب پیش میرود و میشود ازش لذت برد اما برای نوشتن موضوعات مهمتری هم وجود دارد.
در سه گانهی نیویورک و به خصوص در «شهر شیشهای»، همیشه کسی هست که کس دیگری را تحت نظر گرفته. «تحت نظر گرفتن» دیگران چه اهمیتی دارد برایتان؟
این موضوع بیشتر در سه گانهی نیویورک پیش آمده و در سه گانه نیویورک سئوال اینجاست که کی به کی است. یک لحظه به کسی نگاه میکنید و ناگهان با وجود او هویت مییابید.
در اصل همان «مسئلهی هویت».
بله، شما با کس دیگری هویت مییابید و به این طریق چیزی از خودتان را از دست میدهید و چیزی از شما داخل آدم دیگری میشود، نوعی از حالتی روانشناختی.
اگر اجازه بدهید، میخواهم کمی سئوالهای شخصی بکنم.
بستگی دارد که چه قدر شخصی باشند [میخندد].
بزرگترین خواستهها و آرزوهایتان در زندگی چه بوده؟
آرزوهای من چیزهای عادیاند. درست مثل آرزوهای دیگران. بزرگترین خواسته و آرزویم سلامتی و شادی خانوادهام است، این که همسر و فرزندانم شاد و سلامت باشند. این مهمترینشان بود و اول از همه. دومین آنها این است که زندگی آبرومندی داشته باشم، واقعا برایم مهم است. میخواهم تا جایی که میشود در دنیا خوب باشم و بعد از آن دلم میخواهد در کارم تا جایی که میشود، بهترین باشم و ادامهاش بدهم. همینها. آرزوی پول و شهرت ندارم، فقط میخواهم کارم را ادامه بدهم و مراقب کسانی باشم که دوستشان دارم.
در دنیا چه نگرانی و ترس بزرگی دارید؟
مسلما وقتی چیزهایی که الان ازشان نام بردم، محقق نشود، نگران میشوم. وقتی که کسی مریض شود یا از دنیا برود یا وقتی که نتوانم کار کنم، یا اتفاقی بیافتد که مایهی شرمندگیام بشود. همانهایی که موجب افسوسمان میشوند. ترسهایم اینهایند.
موقع خواب چه کابوسهایی میبینید؟
کابوس من برای سالهای مدید، این بوده که در حال تعقیبم هستند و البته دلیلیش را هم خودم نمیدانم. هیچ کاری نکردهام اما آدمها دنبالم هستند.
یعنی آدمها میافتند دنبالتان؟
نهتنها دنبالم میکنند که دنبال این هستند که به تله بیاندازنم. در خواب همهاش از ترس فرار میکنم.
از چه زمانی این کابوس را داشتید؟
از بچگی. فکر میکنم عاملاش جنگ جهانی دوم است، من دقیقا بعد از جنگ جهانی دوم بدنیا آمدم. همه جا حرف جنگ بود و همه دنبال هم بودند و آدمها در اروپا مدام مخفی میشدند. این ماجراها در من ریشه دواند و در تصورات ذهنیام و در کابوسهایم قربانیانی را میدیدم که از دست آدمهای خبیث در فرار بودند.
از جنگ جهانی حرف زدید و من یاد آن دفترچههای تلفنی افتادم که در «شب پیشگویی» ازشان حرف زدید.
یک ماجرای جالبی هست در این رابطه. آن دفترچه تلفن سال ۱۹۳۸، ۱۹۳۹ واقعی است، من اینجا در خانه دارماش. ناشر لهستانیام وقتی رفتم به ورشو آن را در سال ۱۹۹۸ به من داد. به من گفت که هدیهی جالبی برایم دارد و آن را به من داد، چون در آن دفترچه کسی بود همنام من، پل آستر.
جدا؟
بله، یکی از فامیلهایمان بوده. خیلی از افراد خانوادهی ما قبلا ساکن لهستان بودهاند و کسی هم که در دفترچه نامش آمده، فامیل ما بوده. این هم نمونهی جالبی از «رویدادهای تصادفی». وقتی «شب پیشگویی» منتشر شد؛ یک روزنامهنگار لهستانی آمد اینجا تا با من مصاحبه کند. از ناراحتی و اضطراب مدام عرق میریخت. واقعا آدم خوب و باهوشی بود. به من گفت آن آدمهایی که در کتابت ازشان نام بردی، آنها پدر بزرگ و مادر بزرگ واقعی من هستند. در آن صفحهی دفترچه تلفن که آخر کتاب «شب شب پیشگویی» چاپ شده، اسم پدر بزرگ و مادر بزرگ واقعی من هست. عجب ماجرایی! خودم هم کلی جا خوردم.
هنوز هم نویسندهای هست که منتظر کتاب بعدیاش باشید؟
بله، هنوز وجود دارد، سئوال خوبی کردی و به بهترین نحو هم آن را پرسیدی. یکی هم هست که تازگیها از دنیا رفت و من همه آثارش را خواندهام.
چه کسی؟
کاپوشینسکی، همان که روزنامه نگار بود. هر چیزی که مینوشت میخواندم. همهی کتابهای «دن دلیلو»، نویسندهی آمریکایی را خواندهام. همهی کتابهای نویسندهی استرالیایی «پیتر کری» و همهی کتابهای «ج. م. کوتزی»، نویسندهی آفریقای جنوبی را خواندهام، همان کسی که چند سال قبل در سال ۲۰۰۳ نوبل ادبیات برد. درخشان مینویسد، فوق العاده باهوش است و به خواندن کتابهایش فوقالعاده علاقهمندم. یک کتاب نوشته به نام «در انتظار بربرها۶» که محشر است و خواندنش را حسابی توصیه میکنم. واقعا شاهکار است، یکی از بهترین رمانهایی است که به عمرم خواندهام.
چه فیلمهایی نگاه میکنید و از چه کارگردانهایی؟
فیامهای زیادی هست که دوستشان دارم. همانطور که از «کتاب اوهام» هم پیداست، عاشق فیلمهای صامتام. برای [چارلی] چاپلین و [باستر] کیتن ارزش خیلی زیادی قائلم، از کارگردانهای امروزیتر هم از «ژان رنوار» کارگردان فرانسوی خوشم میآید، فیلمهای زیادی هم از «اوزو۷» کارگردان ژاپنی دوست دارم و همچنین از کارگردان هندی «ساتیاجیت ری۸» خوشم میآید، «ری» آدم فوق العاده با استعدادی است و اخیرا یک تریلوژی هم ساخته که واقعا شاهکار است. [فرانسوا] تروفو را هم خیلی دوست دارم، از برخی فیلمهای کارگردان لهستانی [کریستف] کیشلوفسکی هم خوشم میآید.
از سه گانههای «آبی، سفید، قرمز؟»
بله و به خصوص از قرمز، آخرین فیلم [تریلوژی]، واقعا که شاهکاری است.
«زندگی دوگانه ورونیک» چطور؟
از آن فیلم هم خوشم میآید. بازیگر زن فیلمی که اخیرا ساختهام، همان بازیگر زن فیلم «زندگی دوگانه ورونیک» است، یعنی «ایرن ژاکوب». واقعا که زن فوقالعادهای است و خیلی خوب مقابل دوربین ظاهر میشود. محشر است و ما با هم واقعا خوب کار کردیم. از نظر شخصیتی هم زن فوقالعادهای است. راستی چندتایی هم کارگردان آمریکایی هست که دوستشان دارم، «بیلی وایلدر»، «جان هوستون»، «هوارد هاکس» و باید از چندتایی فیلم ایرانی هم نام ببرم، عاشق کیارستمی هستم و احتمالا میدانید که همان سالی که کیارستمی جایزه برد من عضو داوری جایزه کن بودم. از آن فیلمش هم خیلی خوشم آمد.
«ژان پیر ژنه»، کارگردان فیلم «املی» میگوید که پل آستر بر ادبیات سینمای فرانسه تاثیر گذاشته. خیلی جالب است که زمانی فرانسه روی شما تاثیر گذاشت و بعد شما روی فرانسه.
جدا؟ نمیدانستم که همچون چیزی گفته. من با «ژان پیر ژنه» آشنا هستم و میدانم که فیلم «املی» را ساخته. یکبار با هم صحبت کردیم و گفت که از ایدههای داستانی من استفاده کرده و امیدوار است که من دلخور نشوم. من واقعا از فیلم او خوشم آمد، فیلم جذابی بود و قسمتهایی بود که من فهمیدم که از کتابهایمن برداشته و خب، واقعا هم از این کار خوشحال شدم.
منظورتان بیشتر استفاده از «رویدادهای تصادفی» است؟ این که کلی ماجرای تصادفی اتفاق میافتد و شما نمیتوانید بپرسید چرا، عین کتابهای خودتان.
بله، بعلاوه یک جایی هم هست در فیلم که «املی» دارد چیزهایی را به مرد کوری توضیح میدهد، عین همین ماجرا در «مون پالاس» اتفاق افتاده، یک چیزی شبیه به آن.
فکر کنم مدت زمان زیادی در روز در خیابانهای نیویورک و به خصوص بروکلین قدم میزنید، همین طور است؟
قدم میزنم، گاهی اوقات البته و به این طریق ذهنم را خالی میکنم. عاشق اینم که مردم را در خیابانها نگاه کنم و گفتوگوهایشان را بشنوم. آدم یک جوری جذب میشود به این کار. این که برود بیرون و قدم بزند. نمیفهمید مردم درباره چه چیزهایی حرف میزنند اما این کار با خودش حس اسرار آمیزی دارد. همین دیروز، مردی را دیدم که بیرون مشغول خوردن همبرگر بزرگی بود و داشت خیلی جدی با یک زنی حزف میزد، من هم زل زده بودم به آنها، دلم نمیآمد که ولشان کنم و بروم، مرد گاز دیگری به همبرگش زد و همه چیز تمام شد [میخندد].
عادتهای خاصی برای نوشتن دارید؟ این که اتاقتان حالت خاصی داشته باشد؟ یا نورش کم یا زیاد باشد؟
من در خانه کار نمیکنم. یک آپارتمان نقلی همین اطراف دارم و هر روز میروم آنجا. جای بسیار آرامی است. هیچ کسی تلفنم را ندارد و به راحتی تمرکز میکنم. نزدیک اینجاست اما به هر حال جای دیگری است.
همهی داستانهایتان را توی دفترچه می نویسید؟
بله، در دفترچه مینویسم و آن کتابچه «دفترچه قرمز» که قبلا ازش حرف زدم را واقعا در دفترچهای قرمز نوشتهام. داستانها را دستی در دفترچه مینویسم، گاهی اوقات با مداد و گاهی با خودکار. دست خطم خیلی ریز است و خیلیهایش را خط میزنم و کلی تغییرات ایجاد میکنم. وقتی یک پاراگراف تمام شد، میروم سراغ ماشین تحریرم و تایپش میکنم و بعد دوباره با مداد میروم سراغ پاراگراف بعدی.
حتما موقع نوشتن باید سکوت کامل باشد یا به موسیقی گوش میدهید یا کار دیگری میکنید؟
سکوت، سکوت، هیچ وقت موقع نوشتن موسیقی گوش نمیکنم. اگر بیرون از خانه هم سر و صدایی باشد میروم و پنجره را میبندم. حتی المقدور باید سکوت باشد.
چه جور موسیقیای گوش میکنید؟
موسیقی مورد علاقهام، گسترهی وسیعی دارد. عاشق موسیقیام. خصوصا موسیقی کلاسیک را همیشه در زندگیام دوست داشتهام اما از موسیقی پاپ، جاز و فولکلور کشورهای مختلف خوشم میآید. موسیقی زبانی جهانی است. اینطور نیست؟ همه میتوانند از موسیقی سر دربیاورند، همه میتوانیم با زبان موسیقی با هم حرف بزنیم.
پارسال جایزه «پرنس اُستریاس» را بردید، جوایز ادبی چه قدر برایتان مهم است؟ آروزی نوبل ندارید؟
نه، اصلا این طور نیست. اصلا بهاشان فکر نمیکنم. برایم مهم نیستند اما اگر آدم جایزهای ببرد خب مسلما خوشحال میشود و احساس غرور میکند. به طریقی هم موجب شهرت آدم میشود اما واقعا چیزی را تغییر نمیدهد. باعث نمیشود که سادهتر بتوانید بنویسید. اما خیلی صادقانه باید بگویم، از این که آن جایزه را بردم واقعا شوکه شدم و ازشان سپاسگزاری کردم و من و خانوادهام رفتیم آنجا [اسپانیا] و خیلی خوش گذشت.
نمیدانم چقدر از ایران میدانید. اما اگر دعوت شوید میآیید اینجا؟
آنقدر که باید و شاید از ایران نمیدانم. از طریق روزنامههاست که از ایران باخبر میشوم و مطمئنم که رسانههای آمریکایی هم به طور کامل ایران را تحت پوشش خبری قرار نمیدهند اما هر از چند گاهی مقالهی خوبی منتشر میشود و گوشهای از زندگی روزمرهی آدمهای آنجا را میفهمم و البته فیلمهای ایرانی هم خیلی تاثیر گذار بودهاند. اما واقعا اطلاع خوبی از ایران ندارم. درباره سفر، امکانش هست. اما تا به حال که کسی مرا دعوت نکرده. من هم از آن آدمهایی نیستم که حکومتها از من خوششان بیاید، پس انتظار ندارم به این زودی آن طرفها بیایم.
ممنون که این گفتوگو را پذیرفتید و برای جواب دادن به همهی سئوالات حوصله کردید.
من هم از علاقه شما ممنونم.
پینوشت: یک. Coincidence / دو. «رواداری» عبارتی است که استاد «داریوش آشوری» برای واژه «tolerance» پیشنهاد کرده است. به اعتقاد آشوری رواداری در رساندن مفهوم این واژه بهتر از «سازش» و «تحمل» عمل میکند. / سه. Meta fiction / چهار. Intertextuality/ پنج. Jacques Lacan’s Mirror Stage Theory/ شش. در انتظار بربرها، ج.م. کوتزی، ترجمهی محسن مینوخرد، نشر مرکز، ۱۳۸۶/ هفت. Yasujiro Ozu / هشت. Satyajit Ray
نقل از وبلاگ سيب گاز زده
۳/۲۷/۱۳۸۷
چنگيز آيتاماتوف هم رفت
مراسم خاكسپاري چنگيز آيتماتوف - نويسندهي سرشناس قرقيز - با حضور هزاران نفر از علاقهمندان او برگزار شد.
به گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، پيكر اين نويسنده روز گذشته (شنبه، 25 خرداد) پس از مراسم چندساعته در تالار اركستر ملي شهر بيشكك، در قبرستاني در 20 كيلومتري پايتخت قرقيزستان و با رسوم اسلامي، طبق وصيتش، در كنار پدرش در گورستان آتابيت كه بسياري از قربانيان كشتارهاي استالين در آنجا دفن شدهاند، به خاك سپرده شد.
دولت قرقيزستان روز شنبه را عزاي عمومي اعلام كرده بود و با وجود گرماي 40درجهي هواي بيشكك، زن و مرد و كودك بيش از سه ساعت منتظر ماندند تا از مقابل تابوت باز آيتماتوف عبور و براي آخرينبار با او وداع كنند.
قربان بيك باقياف - رييسجمهور قرقيزستان - در پيامي به مناسبت درگذشت اين نويسنده كه از راديو و تلويزيون اين كشور پخش شد، اعلام كرد: «مرگ آيتماتوف فرهنگ جهان و كشورمان را در سوگ عظيمي فرو برد. او مشاركتي ارزشمند براي استحكام دوستيها ميان مردم جهان داشت.»
رويترز كه حاضران را 20هزار نفر اعلام كرده است، همچنين گزارش داد، دميتري مدودف - رييسجمهور روسيه - در پيامي عنوان كرد: «چنگيز آيتماتوف ديگر در ميان ما نيست؛ اما سخنان انديشمندانهي او هميشه باقي خواهند ماند. آثار او پرورشدهندهي اصول مهرباني، عدالت و انساندوستي هستند كه در قلب خوانندگان در كشورهاي مختلف و نسلهاي متعدد رسوخ كردهاند.»
چنگيز آيتماتوف كه از او بهعنوان يكي از نامزدهاي كسب جايزهي نوبل ادبيات نام برده ميشد، روز سهشنبه، 21 خرداد، در سن 79سالگي در آلمان درگذشت.
آيتماتوف كه متولد 12 دسامبر 1928 بود، موفق به كسب جوايز ادبي متعددي شده بود و بهعنوان سفير قرقيزستان در چندين كشور اروپايي فعاليت ميكرد.
از جمله معروفترين كتابهاي او به «جميله» و «روزي كه صد سال طول كشيد» ميتوان اشاره كرد.
او به دو زبان روسي و قرقيزي كتابهاي خود را مينوشت و آثارش به بيش از 150 زبان جهان ترجمه شده و تاكنون 40 ميليون نسخه از كتابهايش در سرتاسر جهان به فروش رفتهاند
---------------------------------------------------------
به همين سادگي، مردي كه سالهاي جواني اكثر پيرهاي امروزي با كتابهاي او به سر رسيد؛ رفت.اما متن خبر را با دقت بيشتري بخوانيد و ببينيد دانهي فلفل و خال رخ يار چه فرقي با هم دارند. احمد محمود رفت. شاملو رفت و و و و فرق دولتمردان ما و دولت مردان قرقيز در چيست. از تشويق و برگزاري يادواره شان گذشتيم؛ايكاش آنهمه ...
به گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، پيكر اين نويسنده روز گذشته (شنبه، 25 خرداد) پس از مراسم چندساعته در تالار اركستر ملي شهر بيشكك، در قبرستاني در 20 كيلومتري پايتخت قرقيزستان و با رسوم اسلامي، طبق وصيتش، در كنار پدرش در گورستان آتابيت كه بسياري از قربانيان كشتارهاي استالين در آنجا دفن شدهاند، به خاك سپرده شد.
دولت قرقيزستان روز شنبه را عزاي عمومي اعلام كرده بود و با وجود گرماي 40درجهي هواي بيشكك، زن و مرد و كودك بيش از سه ساعت منتظر ماندند تا از مقابل تابوت باز آيتماتوف عبور و براي آخرينبار با او وداع كنند.
قربان بيك باقياف - رييسجمهور قرقيزستان - در پيامي به مناسبت درگذشت اين نويسنده كه از راديو و تلويزيون اين كشور پخش شد، اعلام كرد: «مرگ آيتماتوف فرهنگ جهان و كشورمان را در سوگ عظيمي فرو برد. او مشاركتي ارزشمند براي استحكام دوستيها ميان مردم جهان داشت.»
رويترز كه حاضران را 20هزار نفر اعلام كرده است، همچنين گزارش داد، دميتري مدودف - رييسجمهور روسيه - در پيامي عنوان كرد: «چنگيز آيتماتوف ديگر در ميان ما نيست؛ اما سخنان انديشمندانهي او هميشه باقي خواهند ماند. آثار او پرورشدهندهي اصول مهرباني، عدالت و انساندوستي هستند كه در قلب خوانندگان در كشورهاي مختلف و نسلهاي متعدد رسوخ كردهاند.»
چنگيز آيتماتوف كه از او بهعنوان يكي از نامزدهاي كسب جايزهي نوبل ادبيات نام برده ميشد، روز سهشنبه، 21 خرداد، در سن 79سالگي در آلمان درگذشت.
آيتماتوف كه متولد 12 دسامبر 1928 بود، موفق به كسب جوايز ادبي متعددي شده بود و بهعنوان سفير قرقيزستان در چندين كشور اروپايي فعاليت ميكرد.
از جمله معروفترين كتابهاي او به «جميله» و «روزي كه صد سال طول كشيد» ميتوان اشاره كرد.
او به دو زبان روسي و قرقيزي كتابهاي خود را مينوشت و آثارش به بيش از 150 زبان جهان ترجمه شده و تاكنون 40 ميليون نسخه از كتابهايش در سرتاسر جهان به فروش رفتهاند
---------------------------------------------------------
به همين سادگي، مردي كه سالهاي جواني اكثر پيرهاي امروزي با كتابهاي او به سر رسيد؛ رفت.اما متن خبر را با دقت بيشتري بخوانيد و ببينيد دانهي فلفل و خال رخ يار چه فرقي با هم دارند. احمد محمود رفت. شاملو رفت و و و و فرق دولتمردان ما و دولت مردان قرقيز در چيست. از تشويق و برگزاري يادواره شان گذشتيم؛ايكاش آنهمه ...
۳/۲۲/۱۳۸۷
سفرنامه كهنوج 6
45 كيلومتر تازانديم تا به محل موعود رسيديم -ايكاش عكسها خراب نشده بود- قبرستان زمين بايري بود كه از يكسو به دامنهي تپهاي ميرسيد و از سويي به چند خانهي كپري و از سويي به كشتزاري بيپهنا. وقتي ماشين ايستاد تا كنارهي تپه بيش از چند كيلومتر راه بود. تعجب كردم گفتم اينهمه راه را بايد پياده برويم؟
بهزادي خنديد و گفت: بچه شهري! تا قبرها راهي نمانده!
گفتم: شهري پدرته! من جداندرجد دهاتي هستم و هر بچه تهرونيهم ميتواند با چشم، از اينجا تا دامنهي تپه را تخمين بزند. در ثاني وقتي جاده هست چرا در اين گرما اينهمه راه برويم؟
ميدانستم زرتشتيها مردههايشان را در دخمهاي بالاي تپه ميگذاشتهاند. وقتي بهزادي زمين بايري را آنسوي جاده نشان داد؛ تعجب كردم. از جاده تا جايي كه آنها مد نظرشان بود يك كيلومتري بود. در طول راه بچهها از تعصب خاص مردمي كه در خانههاي كپري كنار قبرستان،زندگي ميكردند گفتند و اينكه چقدر مواظب آيند و روندهگاني هستند كه به اينجا ميآيند و با توجه به غارت زيرخاكيهاي تپهي "كُنارصندل جيرفت" اجازه نميدهند؛ كسي- از اين محل- تكه سنگي را با خودش ببرد و منتظر بودند تا با چوب و چماق به سروقتمان بيايند.
وقتي بهزادي با انگشتش به قهوهاي سوختهي زمين اشاره كرد مات ماندم.انگار نقاشي ماهر، با استفاده از همه تجاربش با گچ، طرح اسكلت آدمي به پهلو خوابيده را نقش زده بود تا در آينده آن را كامل كند.اول شك كردم. اما وقتي با سرانگشتم سفيدي را لمس كردم و سختي آن نك انگشتم را خراش دادباورم شد. اما باور نكردم اسكلت يك زرتشتي باشد.
گفتم : زرتشتيها به پاكي آب و آتش و خاك اهميت زيادي ميدادند و هيچوقت مردههايشان را به خاك نميسپردند و اينگونه خواباندن جسد – به پهلو و رو به جنوب- خاص مسلمانان است و در طول اينةمه سال و قرن خاك توسط باد صيقل خورده و باد دو متر خاك روي هم انباشته را جابجا كرده كه اينگونه اسكلت از خاك بيرون زده. بازهم رد سفيد و صيقل خورده را لمس كردم و به فكر افتادم كه چطور؟ با آنكه ميدانستم اينمنطقه_ شهرستان قلعهگنج- با توجه به موقعيت اقليمي و كوهستاني بودنش هميشه مامن مطرودين جامعهي ساكن اين اطراف بوده است و هنوزهم هست؛ اما كي مسلمانان اينقدر در عذاب قرار گرفتهاند كه به اين منطقهي بيآب و علف پناه بياورند. در ذهنم تاريخ را مرور كردم. مغولها؟ نه! پس… ناگهان جرقهاي ذهنم را باز كرد. مهرپرستها! آنها مردههايشان را دفن ميكردند. رو به جنوب ميخواباندند. زرتشتيها خيلي عذابشان دادند، طوريكه هيچيبرايشان نماند و تنها غدهي كمي از آنها توانستند خودشان را به كنارهي خليج فارس برسانند و اينجا هم كه نزديك حليج است. كاش بيشتر ميدانستم!
نقشهاي زيادي بود . كوچك، بزرگ. كسي در درونم فرياد كشيد:" واي بر مغلوب!"
هنوز درگير غالب و مغلوب بودم و اينكه هيچ ايدئولوژي بدون زور و خونريزي نتوانسته جاي خود را باز نمايد و پايههاي هر دين و آييني بر خرابههاي دين قبلي استوار است كه هوتي ، ماشين را جلوي زيارتگاهي نگه داشت و گفت: اينم زيارت" بچه" يه چيز خنكي ميخوريم ميريم.
در دامنهي تپهاي كوچك زيارتگاه نيمهسازي با گنبد سبز قرار داشت. دور و اطرافش را دار و درخت زده بودند. منبعي آب كنارش ساخته و راهپلهاي سنگي از ميان آنهمه گدا و زنهاي دستفروش ما را به درون دعوت ميكرد. آنقدر كه گدا بود؛ زوار نبود. زنها بر سر آنكه از كه نوشابه بخريم سر و صدا راه انداختند. انگار فروش اجناس از روي نوبت بود. اما آنكه نوبتش بود نوشابهي سياه نداشت و زنها اصرار داشتند نوشابهي زرد بخريم كه لج كرديم و از دختر بچهاي كه ميترسيد صدايش را بلند كند، چند نوشابه خريديم.- جايتان خالي؛ در آن گرما واقعا چسبيد- به طرف زيارتگاه رفتيم و بهزادي توصيح داد
"اينجا قبر يكي از بچههاي شيرخوار امامرضاست؛ كه در حين سفر مريض شده و عمرش را به اهالي اينجا بخشيده تا بتوانند از روي نوبت لقمهاي نان به دست بياورند"
هيچكدام از حرفهايش كنجكاوم نكرد كه در هر گوشهي اين آب و خاك، هرجا كه آبي و آباداني بود يكي از اين امامزادهها سر به زمين نهادهاند اما از روي نوبت نان پيدا كردن اهالي؟
روي هر پله گدايي نشسته بود كه از زور گرما حال التماس كردن هم نداشتند و مثل مگس وزوز ميكردند. شايد تعدادشان از 50 نفر بيشتر بود. مقبره در يك اتاق ساده، با ضريحي آبطلا داده شده و سنگ قبري كه رويش پر از اسكناسهاي سبز هزاري و دوتوماني بود؛ پوزخندي نثارمان كرد و فرياد زد " هرچه فقر و درد بيدرمان و بيسوادي حاكم باشد، ما تنها ملجا مردم هستيم!"
هوتي، در واشدهگاه كنار قبر و كنار دختر بچهاي كه جلويش پر از بستههاي خاك و تريشههاي سبز روپوش ضريح بود؛ نمازش را خواند. بقيه حتا به داخل هم نيامدند. هرچه به دنبال تابلو نام و نشان امامزاده گشتم چيزي نبود. دخترك تريشهاي بر داشت. روبرويم گرفت و با صداي محزوني گفت: معجزنمايه! هركه برده دردش دوا شده و كاسبيش بركت! بخر. نازكاش هزار و پهنتراش دو تومن… تربتم دارم. برا مريضي بچهها خوبه. بخر!" چه چشمان سبز و گيرايي داشت.
از امامزاده بيرون زدم. روي پلهي اول پيرزني نشسته بود كه حتا نميتوانست دهنش را باز كند و لقمهرا از دست زني جوان كه تا جلوي دهنش مياورد؛ بگيرد. عكسي از او گرفتم. عجيب بود، بينايي چشمانش آنقدر بالا بود كه برق برق لنز دوربين را ببيند و اعتراض كند. زن جوان نگاهم كرد و گفت چيزي بهش بده. گناه داره. اصلا چوك-پسر- نداره. يكي داشت با موتور تصادف كرد و مرد.
به زور و از هزار جاي دلم دويتتومان كندم و به طرف پيرزن گرفتم. مثل عقاب گرفت و لاي اسكناسهاي مچالهي زير تشكچهاش گذاشت. زن جوان گفت : به مو نميدي؟
گفتم : اينكه كاسبيش بد نيست!؟
گفت: ايآقا، كدوم كاسبي؟…ماهي دوروز نوبتش ميشه. اونم كه هميشه ايجوري شلوغ نيست!
يك دويستي هم به او دادم و پرسيدم : جريان نوبت چيه؟
گفت: اي آقا، وقتي هوا خنكه بد نيست. مردم خيلي ميآين، ايروزا دگه نميارزه.
گفتم: نوبت چيه ؟
گفت مردم ايجا كه كشاورزي ندارن. كار ندارن، ممر زندگيشون از گداييه. برا همين نوبت بندي كردن و هر روز يه گروه از مردم ميان ايجا گدايي. روزاي پنشنبه خوبه. بقيهش تعريفي، ني!
: همهي مردم يآن؟
:ها؟ نيان چكار كنن؟… مردا نوبت ميدن و هر كي از رو اصل و نسبش جايي داره. اين پيرزن، زن كدخدا بوده كه ايجايه، اونا كه عقبترن بچه غلاماش بودن .
ماشين بوق زد. همه سوار بودن و از گرما بيتاب. با اينكه ذهنم پر از سوال بود، مجبور شدم به طرف ماشين بروم..
بهزادي خنديد و گفت: بچه شهري! تا قبرها راهي نمانده!
گفتم: شهري پدرته! من جداندرجد دهاتي هستم و هر بچه تهرونيهم ميتواند با چشم، از اينجا تا دامنهي تپه را تخمين بزند. در ثاني وقتي جاده هست چرا در اين گرما اينهمه راه برويم؟
ميدانستم زرتشتيها مردههايشان را در دخمهاي بالاي تپه ميگذاشتهاند. وقتي بهزادي زمين بايري را آنسوي جاده نشان داد؛ تعجب كردم. از جاده تا جايي كه آنها مد نظرشان بود يك كيلومتري بود. در طول راه بچهها از تعصب خاص مردمي كه در خانههاي كپري كنار قبرستان،زندگي ميكردند گفتند و اينكه چقدر مواظب آيند و روندهگاني هستند كه به اينجا ميآيند و با توجه به غارت زيرخاكيهاي تپهي "كُنارصندل جيرفت" اجازه نميدهند؛ كسي- از اين محل- تكه سنگي را با خودش ببرد و منتظر بودند تا با چوب و چماق به سروقتمان بيايند.
وقتي بهزادي با انگشتش به قهوهاي سوختهي زمين اشاره كرد مات ماندم.انگار نقاشي ماهر، با استفاده از همه تجاربش با گچ، طرح اسكلت آدمي به پهلو خوابيده را نقش زده بود تا در آينده آن را كامل كند.اول شك كردم. اما وقتي با سرانگشتم سفيدي را لمس كردم و سختي آن نك انگشتم را خراش دادباورم شد. اما باور نكردم اسكلت يك زرتشتي باشد.
گفتم : زرتشتيها به پاكي آب و آتش و خاك اهميت زيادي ميدادند و هيچوقت مردههايشان را به خاك نميسپردند و اينگونه خواباندن جسد – به پهلو و رو به جنوب- خاص مسلمانان است و در طول اينةمه سال و قرن خاك توسط باد صيقل خورده و باد دو متر خاك روي هم انباشته را جابجا كرده كه اينگونه اسكلت از خاك بيرون زده. بازهم رد سفيد و صيقل خورده را لمس كردم و به فكر افتادم كه چطور؟ با آنكه ميدانستم اينمنطقه_ شهرستان قلعهگنج- با توجه به موقعيت اقليمي و كوهستاني بودنش هميشه مامن مطرودين جامعهي ساكن اين اطراف بوده است و هنوزهم هست؛ اما كي مسلمانان اينقدر در عذاب قرار گرفتهاند كه به اين منطقهي بيآب و علف پناه بياورند. در ذهنم تاريخ را مرور كردم. مغولها؟ نه! پس… ناگهان جرقهاي ذهنم را باز كرد. مهرپرستها! آنها مردههايشان را دفن ميكردند. رو به جنوب ميخواباندند. زرتشتيها خيلي عذابشان دادند، طوريكه هيچيبرايشان نماند و تنها غدهي كمي از آنها توانستند خودشان را به كنارهي خليج فارس برسانند و اينجا هم كه نزديك حليج است. كاش بيشتر ميدانستم!
نقشهاي زيادي بود . كوچك، بزرگ. كسي در درونم فرياد كشيد:" واي بر مغلوب!"
هنوز درگير غالب و مغلوب بودم و اينكه هيچ ايدئولوژي بدون زور و خونريزي نتوانسته جاي خود را باز نمايد و پايههاي هر دين و آييني بر خرابههاي دين قبلي استوار است كه هوتي ، ماشين را جلوي زيارتگاهي نگه داشت و گفت: اينم زيارت" بچه" يه چيز خنكي ميخوريم ميريم.
در دامنهي تپهاي كوچك زيارتگاه نيمهسازي با گنبد سبز قرار داشت. دور و اطرافش را دار و درخت زده بودند. منبعي آب كنارش ساخته و راهپلهاي سنگي از ميان آنهمه گدا و زنهاي دستفروش ما را به درون دعوت ميكرد. آنقدر كه گدا بود؛ زوار نبود. زنها بر سر آنكه از كه نوشابه بخريم سر و صدا راه انداختند. انگار فروش اجناس از روي نوبت بود. اما آنكه نوبتش بود نوشابهي سياه نداشت و زنها اصرار داشتند نوشابهي زرد بخريم كه لج كرديم و از دختر بچهاي كه ميترسيد صدايش را بلند كند، چند نوشابه خريديم.- جايتان خالي؛ در آن گرما واقعا چسبيد- به طرف زيارتگاه رفتيم و بهزادي توصيح داد
"اينجا قبر يكي از بچههاي شيرخوار امامرضاست؛ كه در حين سفر مريض شده و عمرش را به اهالي اينجا بخشيده تا بتوانند از روي نوبت لقمهاي نان به دست بياورند"
هيچكدام از حرفهايش كنجكاوم نكرد كه در هر گوشهي اين آب و خاك، هرجا كه آبي و آباداني بود يكي از اين امامزادهها سر به زمين نهادهاند اما از روي نوبت نان پيدا كردن اهالي؟
روي هر پله گدايي نشسته بود كه از زور گرما حال التماس كردن هم نداشتند و مثل مگس وزوز ميكردند. شايد تعدادشان از 50 نفر بيشتر بود. مقبره در يك اتاق ساده، با ضريحي آبطلا داده شده و سنگ قبري كه رويش پر از اسكناسهاي سبز هزاري و دوتوماني بود؛ پوزخندي نثارمان كرد و فرياد زد " هرچه فقر و درد بيدرمان و بيسوادي حاكم باشد، ما تنها ملجا مردم هستيم!"
هوتي، در واشدهگاه كنار قبر و كنار دختر بچهاي كه جلويش پر از بستههاي خاك و تريشههاي سبز روپوش ضريح بود؛ نمازش را خواند. بقيه حتا به داخل هم نيامدند. هرچه به دنبال تابلو نام و نشان امامزاده گشتم چيزي نبود. دخترك تريشهاي بر داشت. روبرويم گرفت و با صداي محزوني گفت: معجزنمايه! هركه برده دردش دوا شده و كاسبيش بركت! بخر. نازكاش هزار و پهنتراش دو تومن… تربتم دارم. برا مريضي بچهها خوبه. بخر!" چه چشمان سبز و گيرايي داشت.
از امامزاده بيرون زدم. روي پلهي اول پيرزني نشسته بود كه حتا نميتوانست دهنش را باز كند و لقمهرا از دست زني جوان كه تا جلوي دهنش مياورد؛ بگيرد. عكسي از او گرفتم. عجيب بود، بينايي چشمانش آنقدر بالا بود كه برق برق لنز دوربين را ببيند و اعتراض كند. زن جوان نگاهم كرد و گفت چيزي بهش بده. گناه داره. اصلا چوك-پسر- نداره. يكي داشت با موتور تصادف كرد و مرد.
به زور و از هزار جاي دلم دويتتومان كندم و به طرف پيرزن گرفتم. مثل عقاب گرفت و لاي اسكناسهاي مچالهي زير تشكچهاش گذاشت. زن جوان گفت : به مو نميدي؟
گفتم : اينكه كاسبيش بد نيست!؟
گفت: ايآقا، كدوم كاسبي؟…ماهي دوروز نوبتش ميشه. اونم كه هميشه ايجوري شلوغ نيست!
يك دويستي هم به او دادم و پرسيدم : جريان نوبت چيه؟
گفت: اي آقا، وقتي هوا خنكه بد نيست. مردم خيلي ميآين، ايروزا دگه نميارزه.
گفتم: نوبت چيه ؟
گفت مردم ايجا كه كشاورزي ندارن. كار ندارن، ممر زندگيشون از گداييه. برا همين نوبت بندي كردن و هر روز يه گروه از مردم ميان ايجا گدايي. روزاي پنشنبه خوبه. بقيهش تعريفي، ني!
: همهي مردم يآن؟
:ها؟ نيان چكار كنن؟… مردا نوبت ميدن و هر كي از رو اصل و نسبش جايي داره. اين پيرزن، زن كدخدا بوده كه ايجايه، اونا كه عقبترن بچه غلاماش بودن .
ماشين بوق زد. همه سوار بودن و از گرما بيتاب. با اينكه ذهنم پر از سوال بود، مجبور شدم به طرف ماشين بروم..
۳/۱۸/۱۳۸۷
سفرنامه كهنوج 5
داماد، آرايش و پيرايش شده به دنبال عروس رفت؛ تا از آرايشگاه به زيارتگاه بروند و ما به خيابانهاي اصلي كهنوج رفتيم. –درست شنيديد، خيابانها- كهنوج پر از خيابانهاي كوتاه،كوتاه است و كه از هر طرف شروع نماييد، به خيابان اصلي ميرسيد- خياباني كه حكم بازار آن شهر را دارد و از چند پاساژ و چندين مغازه تشكيل شده است و همهجاي آن پر از دستفروش – آنهم از نوع زن – است. تعداد زياد كفاش و دستفروش آفغاني آدم را به فكر مياندازد كه نكند در يكي از شهرهاي افغانستان است. كاسبها اكثرا از اهالي شهرهاي ديگر ايرانند و كمتر كهنوجي كاسبي را ميبينيد. از كرمان كه راه افتادم در نظر گرفتم رهاوردم از اين شهر چند زيرشلوار بلوچي گشاد باشد و چند بكس سيگار. وقتي به مغازهاي كه پر از شلوار بلوچي بود؛مراجعه كرديم فروشنده افغاني، چنان قيمتي گفت كه برق از سرم پريد. وقتي جريان را پرسيدم؛ با لبخندي آنچناني، شلواري را نشان داد و گفت " اين شلوار، 15 متر پارچه برده است" شلوار ديگري را نشان داد و گفت" حداقل 6متر تترون خارجي در آن بهكار رفته" وقتي نگاه متعجبم را ديد؛ گفت اينا مخصوص بلوچايه، و سرحديها، سنگينيشونه نميتونن تاب بيارن."
با اينكه اين شهر كنار جادهي ترانزيت بندر – زاهدان و مشهد قرار گرفته معهذا، قيمت سيگار تومني صد دينار، گرانتر از شهر خودمان بود. از خير خريد گذشتيم و به خانهي عروس و داماد برگشتيم. وسط زميني خاكي را با چادر دوتا كرده بودند و تك و توك مردان و زناني در حال رفت و امد بودند. گروه اركستر هم دعوت كرده بودند كه يك ارگ داشت و چند خواننده. صداي بلندگوها آنقدر زياد بود كه گوش را آزار ميداد و شوباد- بادخنك و مشهور اينمنطقه- خيلي راحت خاك و آشغالها را از اين صورت خوب شستهشده و چربچيلي به آن صورت ميرساند. خوبي اين محل اين بود كه تنها يك در داشت و زنها ميبايد از جلوي چشمان مردها رد شده و به پشت پرده بروند و چه حظي داشت ديدن آنهمه تنوع در رنگ لباس آنها و هيكلهاي متناسبشان- به ياد داشته باشيد؛ آدم هرچي پيرتر ميشود، هيزتر ميشود. دوستان مرحمت كردند و بين آنهمه آدم برايم صندلي آوردند. هنوز درست جا نگرفته بوديم كه رادر داماد يك كيف سامسونت به دست مهديزهي- يادتان كه هست. يكي از نويسندگان كهنوج- داد و از او خواست بِجار جمع كند. – بجار مساوي با پولي كه به عنوان هديه به عروس و داماد ميدهند و در شهرهاي ديگر كرمان "فضل" هم گفته ميشود.درون كيف يك دفتر نو بود و يك خودكار. مهديزهي نگاهي خاص به من كرد و نگاهش گفت " ببخشيد من ديگر تا آخر شب بايد اين وضع را تحمل كرده و از شما جدا باشم." ما هم شانهاي بالا انداختيم و با فكر اينكه تا چند دقيقهي ديگر شاهد صحنهاي جالب خواهيم بود؛ به رقص چند پسربچه مشغول شديم.
كيف علامتي بود براي آنها كه ميخواستند هرچه زودتر از شر سنگيني پولهاي دسته شدهي جيبشان راحت شوند. تك تك ميامدند و چند اسكناس به مهدي زهي ميدادند و او با دقت ميشمارد؛ اسمشان را ميپرسيد و در دفتر يادداشت ميكرد. از كمي مبلغ پول اهدايي تعجب كردم- هر نفر چيزي بين ده الا بيستهزارتومان ميداد- و به ياد ختنهسيرون رابريها افتادم. بچهها زا روي تخت نشاندند. مردي كيف سامسونت داشت و مردي دفتري و مرد ديگر پولها را ميگرفت. ميشمرد و جار ميزد: فلاني اينقدر تومان!
همهي مردم داد ميزدند: خونهش آبادون
كسي كه پول ميداد مبلغي را در ازاء بدهيي كه به صاحب جشن داشت ميداد و مبلغي اظافه ميداد و نام يكي از فرزندان يا نوههايش را ذكر ميكرد تا در جشن نامبرده، به او برگردانند، نه كس ديگري! و پول جمعآوري شده چه مبلغ كلاني شد. – نه كلان كه ميتوانست براي شروع يك كار و زندگي كفايت كند. هرچند كه به مرور ميبايست اين پول را برگرداند. مكلف بود كه پس بدهد، در غير اينصورت كار پس از پيغام و پسغام به جنگ و دعوا هم ميكشيد- البته در بعضي از مناطق- اما در اينجا- مثل همهي مناطق شهري ايران- كسي اجباري به بازپرداخت نداشت و براي همين هديهها اينقدر اندك بود.
هنوز ارگ ميزد و خواننده بد صداي بندري زرزر ميكرد كه چلومرغ را در ظرفهاي يكبارمصرف توزيع نمودند. چيزي كه از آن بيزار بودم. عنوان كردم. مهديزهي شام را گرفت. به خانه برديم و در آنجا در كاسه بشقاب معمولي خورديم . جايتان خالي نباشد كه مرغها را فقط در آب سرخ پخته بودند. بيهيچ مخلفات جانبي. من خوابيدم و بقيه به محل جشن برگشتند
صبح با پچپچهاي از خواب بيدار شدم. مهديزهي ميان اسكناسها نشسته بود. هي ميشمرد، يادداشت ميكرد و بعد از چند لحظه نوشتهاش را خط ميزد و شروع به شمردن ميكرد. دلم برايش سوخت وقتي گفت هنوز چشم به هم نگذاشته. تا ساعت دو جشن و بزن و بكوب ادامه داشته و پس از آن مشغول شمردن شده و هرچه ميكند؛ شمردهها با ليست نميخواند. تا ساعت هشت، پولها را تفكيك كرده و دسته بندي نموديم. سه هزار تومن، با ليست تفاوت داشت. داشتيم دنبال بقيه ميگشتيم كه پولها را از جلويم جمع كرد و گفت بابا من يك ميليون كم مياوردم؛ شما دنبال سه تومن ميگرديد.ميگذارم روش. ولشون كنين.اينهم سزاي معتمد بودن!
كمكم سرو كلهي بهزادي و هوتي و ببربيان پيدا شد. پس از صبحانه، بهزادي پيشنهاد كرد؛ به قبرستان زرتشتيها برويم.
با اينكه اين شهر كنار جادهي ترانزيت بندر – زاهدان و مشهد قرار گرفته معهذا، قيمت سيگار تومني صد دينار، گرانتر از شهر خودمان بود. از خير خريد گذشتيم و به خانهي عروس و داماد برگشتيم. وسط زميني خاكي را با چادر دوتا كرده بودند و تك و توك مردان و زناني در حال رفت و امد بودند. گروه اركستر هم دعوت كرده بودند كه يك ارگ داشت و چند خواننده. صداي بلندگوها آنقدر زياد بود كه گوش را آزار ميداد و شوباد- بادخنك و مشهور اينمنطقه- خيلي راحت خاك و آشغالها را از اين صورت خوب شستهشده و چربچيلي به آن صورت ميرساند. خوبي اين محل اين بود كه تنها يك در داشت و زنها ميبايد از جلوي چشمان مردها رد شده و به پشت پرده بروند و چه حظي داشت ديدن آنهمه تنوع در رنگ لباس آنها و هيكلهاي متناسبشان- به ياد داشته باشيد؛ آدم هرچي پيرتر ميشود، هيزتر ميشود. دوستان مرحمت كردند و بين آنهمه آدم برايم صندلي آوردند. هنوز درست جا نگرفته بوديم كه رادر داماد يك كيف سامسونت به دست مهديزهي- يادتان كه هست. يكي از نويسندگان كهنوج- داد و از او خواست بِجار جمع كند. – بجار مساوي با پولي كه به عنوان هديه به عروس و داماد ميدهند و در شهرهاي ديگر كرمان "فضل" هم گفته ميشود.درون كيف يك دفتر نو بود و يك خودكار. مهديزهي نگاهي خاص به من كرد و نگاهش گفت " ببخشيد من ديگر تا آخر شب بايد اين وضع را تحمل كرده و از شما جدا باشم." ما هم شانهاي بالا انداختيم و با فكر اينكه تا چند دقيقهي ديگر شاهد صحنهاي جالب خواهيم بود؛ به رقص چند پسربچه مشغول شديم.
كيف علامتي بود براي آنها كه ميخواستند هرچه زودتر از شر سنگيني پولهاي دسته شدهي جيبشان راحت شوند. تك تك ميامدند و چند اسكناس به مهدي زهي ميدادند و او با دقت ميشمارد؛ اسمشان را ميپرسيد و در دفتر يادداشت ميكرد. از كمي مبلغ پول اهدايي تعجب كردم- هر نفر چيزي بين ده الا بيستهزارتومان ميداد- و به ياد ختنهسيرون رابريها افتادم. بچهها زا روي تخت نشاندند. مردي كيف سامسونت داشت و مردي دفتري و مرد ديگر پولها را ميگرفت. ميشمرد و جار ميزد: فلاني اينقدر تومان!
همهي مردم داد ميزدند: خونهش آبادون
كسي كه پول ميداد مبلغي را در ازاء بدهيي كه به صاحب جشن داشت ميداد و مبلغي اظافه ميداد و نام يكي از فرزندان يا نوههايش را ذكر ميكرد تا در جشن نامبرده، به او برگردانند، نه كس ديگري! و پول جمعآوري شده چه مبلغ كلاني شد. – نه كلان كه ميتوانست براي شروع يك كار و زندگي كفايت كند. هرچند كه به مرور ميبايست اين پول را برگرداند. مكلف بود كه پس بدهد، در غير اينصورت كار پس از پيغام و پسغام به جنگ و دعوا هم ميكشيد- البته در بعضي از مناطق- اما در اينجا- مثل همهي مناطق شهري ايران- كسي اجباري به بازپرداخت نداشت و براي همين هديهها اينقدر اندك بود.
هنوز ارگ ميزد و خواننده بد صداي بندري زرزر ميكرد كه چلومرغ را در ظرفهاي يكبارمصرف توزيع نمودند. چيزي كه از آن بيزار بودم. عنوان كردم. مهديزهي شام را گرفت. به خانه برديم و در آنجا در كاسه بشقاب معمولي خورديم . جايتان خالي نباشد كه مرغها را فقط در آب سرخ پخته بودند. بيهيچ مخلفات جانبي. من خوابيدم و بقيه به محل جشن برگشتند
صبح با پچپچهاي از خواب بيدار شدم. مهديزهي ميان اسكناسها نشسته بود. هي ميشمرد، يادداشت ميكرد و بعد از چند لحظه نوشتهاش را خط ميزد و شروع به شمردن ميكرد. دلم برايش سوخت وقتي گفت هنوز چشم به هم نگذاشته. تا ساعت دو جشن و بزن و بكوب ادامه داشته و پس از آن مشغول شمردن شده و هرچه ميكند؛ شمردهها با ليست نميخواند. تا ساعت هشت، پولها را تفكيك كرده و دسته بندي نموديم. سه هزار تومن، با ليست تفاوت داشت. داشتيم دنبال بقيه ميگشتيم كه پولها را از جلويم جمع كرد و گفت بابا من يك ميليون كم مياوردم؛ شما دنبال سه تومن ميگرديد.ميگذارم روش. ولشون كنين.اينهم سزاي معتمد بودن!
كمكم سرو كلهي بهزادي و هوتي و ببربيان پيدا شد. پس از صبحانه، بهزادي پيشنهاد كرد؛ به قبرستان زرتشتيها برويم.
۳/۱۷/۱۳۸۷
نادر ابراهيمي هم رفت. خدايش بيامرزد
نادر ابراهيمي كه چند سالي بيمار بود، روز پنجشنبه 16 خرداد از دنيا رفت.
به گزارش ايسنا، اين نويسنده پيشكسوت به دليل عوارض ناشي از بيماري كه طي چند سال گذشته او را رنج ميداد، ساعاتي قبل در منزلش درگذشت.
مراسم تشييع پيكر اين هنرمند طبق اعلام خانوادهاش بعد از تعطيلات انجام خواهد شد و زمان دقيق آن متعاقبا اعلام ميشود.
نادر ابراهيمي متولد 14 فروردينماه سال 1315 در تهران است كه در سن 72 سالگي از دنيا رفت.
از آثار اين نويسنده به «خانهاي براي شب»، «آرش در قلمرو ترديد (يا: پاسخناپذير)»، «هزارپاي سياه و قصههاي صحرا»، «افسانه باران»، «در سرزمين كوچك من» (منتخب آثار)، «تضادهاي دروني»، «انسان، جنايت، احتمال»، «مكانهاي عمومي»، «در حد توانستن» (شعرگونه)، «غزلداستانهاي سال بد»، «ابوالمشاغل» (زندگينامه) و «فردا مشكل امروز نيست» و «يك عاشقانه آرام» ميتوان اشاره كرد.
شناختنامه نادر ابراهيمي بهقلم همسرش
فرزانه منصوري در شناختنامه اين نويسنده آورده است: «نادر ابراهيمي در [چهاردهم] فروردينماه سال 1315 در تهران بهدنيا آمد. تحصيلات مقدماتي را در اين شهر گذراند و پس از گرفتن ديپلم ادبي از دبيرستان دارالفنون، به دانشكده حقوق وارد شد. اما اين دانشكده را پس از دو سال رها كرد و سپس در رشته زبان و ادبيات انگليسي به درجه ليسانس رسيد.
او از 13سالگي به يك سازمان سياسي پيوست كه بارها دستگيري، بازجويي و زندان رفتن را برايش در پي داشت.
ارايه فهرست كاملي از شغلهاي ابراهيمي، كار دشواري است. او خود در دو كتاب "ابن مشغله" و "ابوالمشاغل" ضمن شرح وقايع زندگي، به فعاليتهاي گوناگون خود نيز پرداخته است. ازجمله شغلهاي او بوده است: كمككارگري تعميرگاه سيار در تركمنصحرا، كارگري چاپخانه، حسابداري و تحويلداري بانك، صفحهبندي روزنامه و مجله و كارهاي چاپ ديگر، ميرزايي يك حجره فرش در بازار، مترجمي و ويراستاري، ايرانشناسي عملي و چاپ مقالههاي ايرانشناختي، فيلمسازي مستند و سينمايي، مصور كردن كتابهاي كودكان، مديريت يك كتابفروشي، خطاطي، نقاشي و نقاشي روي روسري و لباس، تدريس در دانشگاهها و ... .
در تمام سالهاي پركار و بيكار يا وقتهايي كه در زندان بهسر ميبرد، نوشتن را ـ كه از 16 سالگي آغاز كرده بود ـ كنار نگذاشت. در سال 1342 نخستين كتاب خود را با عنوان "خانهي براي شب" بهچاپ رسانيد كه داستان "دشنام" در آن با استقبالي چشمگير مواجه شد. تا سال 1380 علاوه بر صدها مقاله تحقيقي و نقد، بيش از صد كتاب از او چاپ و منتشر شده است، كه دربرگيرنده داستان بلند (رمان) و كوتاه، كتاب كودك و نوجوان، نمايشنامه، فيلمنامه و پژوهش در زمينههاي گوناگون است. ضمن آنكه چند اثرش به زبانهاي مختلف دنيا برگردانده شده است.
نادر ابراهيمي چندين فيلم مستند و سينمايي و همچنين دو مجموعه تلويزيوني را نوشته و كارگرداني كرده، و آهنگها و ترانههايي براي آنها ساخته است. او همچنين توانسته است نخستين مؤسسه غيرانتفاعي ـ غيردولتي ايرانشناسي را تأسيس كند؛ كه هزينه و زحمتهاي فراواني براي سفر، تهيه فيلم و عكس و اسلايد از سراسر ايران و بايگاني كردن آنها صرف كرد؛ ولي چنانكه بايد، شناخته و بهكار گرفته نشد و با فرارسيدن انقلاب و جنگ، متوقف شد.
او فعاليت حرفهي خود را در زمينه ادبيات كودكان، با تاسيس "مؤسسه همگام با كودكان و نوجوانان" ـ با همكاري همسرش ـ در آن مؤسسه متمركز كرد. اين مؤسسه، بهمنظور مطالعه در زمينه مسائل مربوط به كودكان و نوجوانان برپا شد و فعاليتش را در حيطه نوشتن، چاپ و پخش كتاب، نقاشي، عكاسي، و پژوهش درباره خلقوخو، رفتار و زبان كودكان و نيز بررسي شيوههاي يادگيري آنان دنبال كرد. "همگام" عنوان "ناشر برگزيده آسيا" و "ناشر برگزيده نخست جهان" را از جشنوارههاي آسيايي و جهاني تصويرگري كتاب كودك دريافت كرد.
ابراهيمي در زمينه ادبيات كودكان، جايزه نخست براتيسلاوا، جايزه نخست تعليم و تربيت يونسكو، جايزه كتاب برگزيده سال ايران و چندين جايزه ديگر را هم دريافت كرده است. او همچنين عنوان "نويسنده برگزيده ادبيات داستاني 20 سال بعد از انقلاب" را بهخاطر داستان بلند و هفتجلدي "آتش بدون دود" بهدست آورده است.
نادر ابراهيمي در زندگي پرفرازونشيب خود، جايگاه خاصي براي ورزش نگه داشته است. او رشتههاي مختلف ورزشي را تجربه كرده، يكي از قديميترين گروههاي كوهنوردي را بهنام "ابرمرد" بنيان نهاده و در توسعه كوهنوردي و اخلاق كوهنوردي، تاثيرگذار بوده است.
ــ فهرست آثار نادر ابراهيمي براي بزرگسالان:
خانهي براي شب، آرش در قلمرو ترديد (يا: پاسخناپذير)، مصابا و رؤياهاي گاجرات، بار ديگر شهري كه دوست ميداشتم، هزارپاي سياه و قصههاي صحرا، افسانه باران، در سرزمين كوچك من (منتخب آثار)، تضادهاي دروني، انسان - جنايت - احتمال، مكانهاي عمومي، رونوشت بدون اصل، در حد توانستن (شعرگونه)، غزلداستانهاي سال بد، ابن مشغله (زندگينامه، جلد اول)، ابوالمشاغل (زندگينامه، جلد دوم)، فردا مشكل امروز نيست، لوازم نويسندگي (از مجموعه ساختار و مباني ادبيات داستاني)، مقدمهي بر فارسينويسي براي كودكان، مقدمهي بر مصورسازي كتابهاي كودك، مقدمهي بر مراحل خلق و توليد ادبيات كودك، مقدمهي بر آرايش و پيرايش كتابهاي كودكان، دور ايران در شش ساعت، چهل نامه كوتاه به همسرم، آتش بدون دود (داستان بلند هفتجلدي؛ دريافت جايزه بهعنوان برگزيده 20 سال پس از انقلاب)، با سرودخوان جنگ - در خطه نام و ننگ، يك صعود باورنكردني، تكثير تأسفانگيز پدربزرگ، مردي در تبعيد ابدي (بر اساس زندگي ملاصدرا)، حكايت آن اژدها، بر جادههاي آبي سرخ (داستان بلند 10 جلدي، بر اساس زندگي ميرمهناي دوغابي)، صوفيانهها و عارفانهها (بخشي از تاريخ تحليلي پنجهزار سال ادبيات داستاني ايران)، يك عاشقانه آرام، سه ديدار با مردي كه از فراسوي باور ما ميآمد (داستان بلند سهجلدي، بر اساس زندگي امام خميني (ره)، عارف، فيلسوف، سياستمدار و رهبر فقيد انقلاب اسلامي ايران)، براعت استهلال (از مجموعه ساختار و مباني ادبيات داستاني)، طراحي حيوانات (طرحهاي كوثر احمدي، با گفتاري تحليلي در باب مفاهيم و تعاريف طرح در هنرها)، الفبا (تحليل فلسفي 50 طرح از علياكبر صادقي، نقاش)، مويه كن سرزمين محبوب (ترجمه با همكاري فريدون سالك) و پيشگفتار كوچههاي كوتاه (مجموعه قصههاي كوتاه گروهي از شاگردان نادر ابراهيمي ـ دانشپژوهان نخستين دوره آموزشي ساختار و مباني ادبيات داستاني، با پيشگفتاري از نادر ابراهيمي).
نمايشنامهها:
اجازه هست آقاي برشت؟، وسعت معناي انتظار (سه قصه نمايشي)، يك قصه معمولي و قديمي در باب جنايت.
فيلمنامهها:
صداي صحرا، آخرين عادل غرب.
ــ فهرست آثار نادر ابراهيمي براي كودكان و نوجوانان:
كلاغها (جايزه اول فستيوال كتابهاي كودكان توكيوي ژاپن، جايزه اول - سيب طلايي - براتيسلاوا، جايزه اول تعليم و تربيت از يونسكو)، سنجابها، دور از خانه (كتاب برگزيده شوراي كتاب كودك)، قصه گلهاي قالي، پهلوان پهلوانان؛ پورياي ولي (جايزه بزرگ جشنواره كتاب كودك كنكور نوما، ژاپن)، باران - آفتاب و قصه كاشي، بزي كه گم شد، من راه خانهام را گم كردهام، سفرهاي دورودراز هامي و كامي در وطن، پدر چرا توي خانه مانده است (از مجموعه قصههاي انقلاب براي كودكان)، جاي او خالي (همان)، نيروي هوايي (همان)، سحرگاهان همافرها اعدام ميشوند (همان)، برادرت را صدا كن (همان)، برادر من مجاهد (همان)، برادر من فدايي (همان)، جنگ بزرگ از مدرسه اميريان (همان)، نامه فاطمه (همان)، پاسخ نامه فاطمه (همان)، مامان! من چرا بزرگ نميشوم (از مجموعه قصههاي ريحانه خانم)، روزي كه فريادم را همسايهها شنيدند (همان)، آدم وقتي حرف ميزند چه شكلي ميشود (همان)، درخت قصه ـ قمريهاي قصه (جايزه كتاب برگزيده ازسوي هيأت داوران بزرگسال كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان، جايزه كتاب برگزيده ازسوي هيأت داوران خردسال، ترجمهشده به زبان روسي در تركمنستان)، عبدالرزاق پهلوان، آنكه خيال بافت و آنكه عمل كرد، حكايت كاسه آب خنك (از مجموعه نوسازي حكايتهاي خوب قديم براي كودكان) حكايت دو درخت خرما (همان)، آن شب كه تا سحر (همان)، قلب كوچكم را به چه كسي هديه بدهم؟ (ديپلم افتخار نخستين نمايشگاه تصويرگران كتاب كودك)، مثل پولاد باش پسرم؛ مثل پولاد (از مجموعه ايران را عزيز بداريم)، داستان سنگ و فلز و آهن (همان)، با من آشنا شد (همان)، با من دوست شو (همان)، هستم اگر ميروم؛ گر نروم نيستم (همان)، راستي اگر نبودم (همان)، كمياب و قيمتي اما ... (همان)، مدرسه بزرگتري هم وجود دارد (همان)، گلآباد ديروز؛ گلآباد امروز (همان)، گلآباد امروز؛ گلآباد فردا (همان)، فرهنگ فرآوردههاي فلزي ايران (همان)، هفت آموزگار مهربان (همان)، ما مسلمانان اين آب و خاكيم، قصه سار و سيب، قصه موش خودنما و شتر باصفا، با من بخوان تا ياد بگيري، حالا ديگر ميخواهم فكر كنم، قصه قاليچههاي شيري، همه گربههاي من (1 و2)، ديدار با آرزو، از پنجره نگاه كن (ترجمه با همكاري احمد منصوري)، دوست؛ كسي است كه آدم را دوست دارد (همان)، آدم آهني (همان).
ــ فعاليتهاي سينمايي نادر ابراهيمي:
نويسندگي و كارگرداني فيلم سنمايي صداي صحرا، تهيهشده در سينماتئاتر ركس، نويسندگي و كارگرداني فيلم مستند علمكوه و تخت سليمان، نويسندگي و كارگرداني فيلم مستند گلهاي وحشي ايران؛ قسمت اول: آذربايجان ـ گلهاي خردادي ـ تهيهشده در تلويزيون، نويسندگي و كارگرداني فيلم داستاني پدر در كوهستان (يا: ما از راه ديگري ميرويم) ـ تهيهشده در كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان، نويسندگي و كارگرداني مجموعه تلويزيوني 36ساعته آتش بدون دود، تهيهشده در تلويزيون، نويسندگي و كارگرداني 50 ساعت از مجموعه تربيتي آموزشي سفرهاي دور و دراز هامي و كامي در وطن ـ تهيهشده در تلويزيون، تدريس فيلمنامهنويسي و كارگرداني و تحليل فيلم در دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم، تدريس فيلمنامهنويسي و اصول كارگرداني و تحليل فيلم در دفتر فيلمسازي سپاه پاسداران، تدريس فيلمنامهنويسي و اصول داستاننويسي در دانشكده صداوسيما، تدريس اصول داستاننويسي و تحليل فيلم در دانشگاه هنر، نويسندگي و مشاورت كارگرداني مجموعه كوتاه تلويزيوني هفته دولت، نويسندگي و مشاوره كارگرداني و تدوين مجموعه 13 قسمتي جمعه خونين مكه، نويسندگي و كارگرداني و تدوين فيلم 61 دقيقهي شركت نفت در سختترين سالها، نويسندگي و كارگرداني و تدوين يك مجموعه تلويزيوني بهنام اسناد كهنه، تاريخ نو، نويسندگي و كارگرداني فيلم مستند ”صحراي دوگانه”، گفتار متن فيلمهاي مستند ”ارگ بم”، ”گلاب قمصر”، پ مثل پليكان، بخشي از مغولها، تپههاي قيطريه، آنكه خيال بافت و آنكه عمل كرد و كايت، نويسندگي و كارگرداني فيلم سينمايي روزي كه هوا ايستاد، نويسندگي فيلمنامه فيلم سينمايي دست شيطان، و دو فيلمنامه چاپشده: صداي صحرا و آخرين عادل غرب.
ــ سرودهاي نادر ابراهيمي:
اي وطن (شعر و آهنگ) در مجموعه تلويزيوني سفرهاي دور و دراز هامي و كامي، سفر براي وطن (شعر و آهنگ)، در مجموعه تلويزيوني سفرهاي دور و دراز هامي و كامي، هجرت (شعر) در نمايشنامه سنجابها ـ اثر نويسنده، و دنبال دل (شعر و آهنگ) در نمايشنامه سنجابها ـ اثر نويسنده.»
پينوشت: تاريخ نگارش اين شناختنامه به سال 1382 مربوط ميشود.
اشتراک در:
پستها (Atom)