۱/۰۵/۱۳۸۵

« آخه چرا ؟! »

پدرم قصاب بود . پدر پدرم نيز و همان‌طور پدر پدر پدر پدرم . به قول پدرم " تا هفت پشت‌مون قصاب بوده " اما من از حيوان‌ها مي‌ترسم . از هر موجودي كه روي چاردست و پا راه مي‌ره ؛ مي‌ترسم . اوائل همه مي‌خنديدن ومسخره‌م مي كردن - آخه ما نُه‌ خواهر برادريم و من يكي به آخر مونده‌ام و بيست سه نوه‌ي پدرم همه از من بزرگ‌تر هستن - پدرم سرشون تشر مي‌زد " كاريش نداشته باشين . ، منم همين‌طور بودم . اما هفت‌ساله كه شدم يه روز صبح زود از خواب بيدار مي‌شم و مي‌رم به سَروَخت پدرم و كاردو از دستش مي‌گيرم و بدون اون‌كه حرفي بزنم ، سر گوسفندي رو كه اون مي‌خواست بكُشه ، با مهارت مي‌برم و از همه بد‌تر دهنمو مي‌گذارم رو گلوي گوسفند و مثل آب خون‌شو مي‌خورم . پدرم مي‌گفت وختي پوزه‌ي پر خون منو مي‌بينه ؛ با اون چشماي خون گرفته از ذوق مي‌خواسته سكته كنه ... اينم درست مي‌شه كاريش نداشته باشين "
اما نشد . هفت ساله‌گي اومد و جاشو به هفده سالگي داد و پدرمو نااميد كرد . هميشه زير لب قُر مي‌زد
" پدر چه قصاب ؛ پسر چه گوشت‌خوار !!!!!!"
هيچ‌وقت معناي اين حرفشو نفهميدم . ديگه كسي كاري به كارم نداشت . حتا مسخره هم نمي‌كردند .
هر روز از بوق سگ - شايدم زود‌تر - تو خونه‌ي ما بلوا بود .. خنده و سروصداي قصابا ، جيغ و داد گوسفندا ، خِرخِرشون و دست و پا زدن و گريه‌هاشون – هيچ‌وقت گريه‌ي اونارو ديدين ؟ - واي ! چه نگاهي دارن و چه عجزي تو چشماشونه . انگار هزارتا فحش مي‌دن . انگار فكر مي كنن با كشته شدن هركدوم‌شون اين سير تسلسلي كشتار به آخر مي‌رسه و مي‌دونن بالاخره كسي هست و كسي مي‌آيد تا انتفام اون‌ها را بگيره .
اما كي ؟ كِي ؟ چطور ؟ كجا ؟ با چي ؟ آيا اونم يه گوسفنده ؟ يا ...
آفتاب كه پهن مي‌شد ، گوشه‌ي خونه محشر كبرا بود . خون و پوست و روده و بوي گند مدفوع نيمه‌هظمِ شكمبه‌ها و خرخر گربه‌ها و سر و صداي مادرم كه " چرا تمييز نكردن و چرا همه‌چي رو گذاشتن تا او سرانجوم‌شون بده و ..."
اينا همه مال قبل از پيدا شدن پديده‌اي به نام كشتارگاه بود . حالا ديگه تو خونه گوسفند نمي‌كشن . البته بعضي وختا - قاچاقي - اينكارو مي‌كنن . اونم با گوسفندايي كه حتما عيب و علتي دارن و تو كشتارگاه اجازهِ كشتن‌شونو نمي‌دن و ده روز اول محرم .
حتما فهميدين كه من سن و سالي ازم گذشته . حالا ديگه موهام سفيد شده و كمرم خم آورده . اما هنوزم ... پدرم از اين ننگ عمري نكرد . البته تو خونواده‌ي ما ، هفتاد سالگي اوج جوون‌مرگيه . مادرم همين چند سال پيش عمرشو داد به شما و من از هميشه تنهاتر شدم . برادر بزرگم ، سَر‌صنف قصاباي شهره و چه كيا و بيايي داره . جمعيت خونواده اون‌قدر زياد شده كه ديگه همه همديگه‌رو نمي‌شناسن و خيليا مثل زنبوراي عسل از اين كندو كوچ كردن و براي خود‌شان كيا و بياي خاصي دارن . حتا بيشتراز برادرم و دار و دسته‌ش.
بعضي وقتا مي‌شنوم كه برادرم از كارايي كه اونا مي‌كنن و حرمت حريم خونواده را نيگر نمي‌دارن جيغ و دادش بالا مي‌ره . اما كو گوشي كه بشنفه . تو اين‌طور مواقع سعي مي كنم دَم پَرش نباشم و گرنه همه‌ي دق و دلي‌آشو سر من خالي مي كنه و داد مي‌زنه كه " همين سوسول‌بازياي تو و افرادي مثل تو باعت اين بل‌بشو شده . وگرنه كي‌فكر مي‌كرد تو يه خونواده‌اي با اين قدمت و اون‌همه آبرو حيثيت يه هم‌چين كارايي بشه "
بعضي وقتا مي‌گم ، نكنه راست مي‌گه ؟ مي‌شينم كلامو قاضي مي‌كنم و مي بينم نه ، من هيچ‌كاري نكردم . هيچ تبليغ و سر و صدايي – مثل اونا – نداشتم كه باعث از دست رفتن كسي شده باشه . من هميشه خودم بودم و چارتا كتابي كه داشتم و راهي كه آهسته مي‌رفتم و مي‌اومدم تا …خدا بيامرزه جميع رفتگون خاكه . مادرم هميشه اشكاشو با پَر چادرش پاك مي كرد و مي‌گفت " آخه مادر ، خدا اون زبونو كه بي‌خود تو دهنت نگذاشته . يه جيغي ، دادي ، فريادي … اين‌كه نمي‌شه تو … نمي‌دونم . والله از خودم خاطرجمعم و مي‌دونم غير از دست اون خدا بيامرز ، هيش دستي به حروم به پر چادرم گرفته نشده كه … فكر كنم كار ، كار اون لقمه‌اي باشه كه اون‌شب پدرت خورده و معلوم نيست پيش كدوم حروم لقمه‌اي مهمون بوده …"
بيچاره مادرم . تا وقتي‌كه مُرد ؛ يه لحظه چشم از من بر نداشت و اون چشما … چه شبايي كه تا صبح ، بالا سر من خون نباريدن . وقتي زنم - با يكي از همين سلاخايي كه هميشه تو خونه‌ي ما پلاس بودن – فرار كرد . چه شور و شيوني را انداخت . وادار كرد همه‌ي طايفه دست از كار و زندگي‌شون بكشن وبرن دنبال‌شون و تا وقتي گوش جفتي‌شونو نياوردن ؛ آروم نشد . خدا بيامرزدش . شبا مي‌اومد كنارم مي‌نشست و اشك مي‌ريخت . وقتي ازش مي‌پرسيدم " آخه چرا مادر ؟"
مي گفت " ننه ، حرف نشخوار آدميزاده . حرف بزن . كسي كه نيست . بنال ؛ گريه كن . داد بزن . مي‌خواي منو بزن . والله سبك مي‌شي مادر ! "
هر چي مي‌گفتم " آخه مادر من طوريم نيست ؛ چي‌بگم ؟"
مي‌گفت " غم‌باد مي گيري مادر . دق مي‌كني . حرف بزن "
مي‌گفتم " مادر ، اون حق داشت . نمي تونست . اونم مثل شمابود . اون با خون بزرگ شده بود ، تو خون دست و پا زده بود و … "
نمي گذاشت حرفم تموم بشه . باور نمي‌كرد . نبايدم باور مي‌كرد . آخه اين يه موضوع ناموسي بود و باعث سرشكستگي . بيچاره خودش كه حرص مي‌خورد . خودش كه مي‌سوخت ؛ فكر مي‌كرد منم همون حالو دارم و از طبعي كه دارم اون‌همه شور و شيون رو مي ريزم تو خودم و مي‌ترسيد ديوونه بشم . هر چند برادرم مي‌گفت " ‌اين از همون روز اول چَن تخته‌ش كم بوده ، تو جوش نزن ! "
ا ما تا وقتي كه مرد ، يه آن تنهام نگذاشت . چشماش بسته نشد تا منو بردن بالا سرش و با دستاي من بسته شدند . نگاش عين نگاه گوسفندا بود . ترسيده ، بيجاره و متعجب . اون‌جا بود كه براي اولين بار بغضم سر واكرد . هر كار كردم نتونستم جلو اون جماعت جلوي گريه‌مو بگيرم . اونجا بود كه فهميدم چرا مي‌ترسيدم . شما كه نمي‌دونيد – شايدم مي‌دونين . شايد هزار بار ديدين و نديده گذشتين – يه ترسي تو چشم گوسفندا هست كه جيگر آدمو آب مي كنه . يه زجر و ضعفي كه آدم ، دلش مي خواد داد بزنه و سرشو به سنگ بكوبه و بگه " آخه چرا ؟ "
29/11/84

۱۲/۲۲/۱۳۸۴

« حجرالالوان !»

هوا هنوز تاريك بود كه خسته‌تر از هميشه ، پتو را پس زد و متكاي بزرگ را به كناري پرت كرد و فكر كرد
« كم صنم داشتيم ، ياسمن‌م پيدا شد !»
مدتي بود كه شب‌ها خواب نمي‌رفت . پاهايش با هم قهركرده و هم‌ديگر را تحمل نمي‌كردند و دست‌ها ، آن‌چنان عاشق هم شده بودند و آن‌قدر همديگر را ، محكم در بغل مي‌فشردند كه مجبور شده بود ؛ با اين متكا، بين‌شان جدايي بي‌اندازد ؛ هر چند افاقه نمي‌كرد و تا به خواب برود ؛ جان به لب مي‌شد .
جاي پنج انگشت كبود ، روي بازو‌هايش را محكم ماليد . به سوختن افتادند .
« بايد برم پيش روان‌كاو !»
هر روز همين حرف را تكرار مي‌كرد . ولي در طول روز آن‌قدر براي خودش برنامه مي‌ريخت كه تا موقع خواب به يادش نمي‌ماند؛ چه تصميمي گرفته است . چايي شب مانده‌اي ريخت و با دو هورت سرازير گلو كرد . هنوز نرمه قند داخل دهنش آب نشده بود كه سيگاري آتش زد و از خودش پرسيد « امروز چكار كنم ؟!»
… به اين سئوال هم عادت كرده بود . سيگار به فيلتر رسيد و بوي گَس و طعم تند‌ش ، ريه‌ را به آتش كشيد . نفسش را ازنيمه برگرداند . سيگار را خاموش كرد و يكي ديگر آتش زد .
با هزار زحمت از جا بلند شد و به دست‌شويي رفت . همه خواب بودند و مي‌دانست تا آفتاب پهن نشود ؛ از جا بلند نمي‌شوند . به طرف آشپزخانه رفت . كتري را آب كرد . روي گاز گذاشت . اما هر چه گشت كبريت را نديد . از خير چايي گذشت . به اتاق برگشت . چراغ را روشن كرد و خودش را روي صندلي رها كرد . چشم‌تان روز بد نبيند . سنگ نسبتا بزرگي روي صندلي بود و بايد بدانيد كه چه بلايي به سر نشيمن‌گاه او آمد .
با تعجب نگاهش كرد وهر چه فكر كرد نفهميد از كجا و توسط چه كسي به اين‌جا آمده است . اولين كسي كه جلوي چشمش ظاهر شد ؛ پسر كوچكش بود و بعد بقيه‌ي بچه‌ها جلويش به خط شدند . نه !همه مي‌دانستند او آدم وسواسي و بد‌عُنقي است و هيچ‌كس جرات نمي كرد با او اين‌طور شوخي كرده باشد ! پس كي …؟
« كار زيادي دارم ؛ بعدا مي‌فهمم! »
سنگ سنگين را روي ميز گذاشت و كاغذ‌هايش را پيش كشيد . اما حس كنجكاوي اذيتش مي‌كرد و سنگ ، انگار خار چشم و ذهنش شده بود .
« كي آورده ؟ چرا به من نگفتن ؟ به چه دردي مي‌خوره ،آخه ؟ چرا اين‌جا ؟ »
هرچه فكر كرد به جايي نرسيد . سنگ را از جلوي چشمش برداشت . پشت در اتاق گذاشت . اما سنگ دست‌بردار نبود . انگار صدايش مي‌كرد . صندلي را پس زد و به طرفش رفت . بالاي سرش نشست. قشنگ بود . انگار كسي عمدا و با مهارت چند رنگ سفيد و قهوه‌اي و بنفش و آبي را درهم كرده بود و با ظرافت روي سنگ را نقاشي كرده باشد . رنگ‌ها از هم جدا مي‌شدند . به هم مي‌رسيدند . درهم مي‌شدند و باز … آن‌قدر سنگ را چرخاند و هر بار و از هر زاويه ، اشكال مختلفي در آن ديد كه متوجه گذشت زمان و بيدار شدن بچه‌ها نشد . دخترش دسپاچه و خواب‌آلود مي‌رفت تا لباس‌هايش را عوض كند . سلامي‌كرد وهمان‌طور كه به طرف سالن مي‌رفت ، گفت « چرا بيدارم نكردي ، الان بايد هزار تومن كرايه بدم . »
« صبر كن ببينم ؟!»
« به كلاسم نمي‌رسم !؟»
« كار توئه ؟»
« چي ؟… چه خوشگله ، از كجا آوردي ؟ »
« مي‌خواي بگي كار تو نيست !؟»
« حالا چي شده ؟»
« هست يا نيست ؟»
« اگر بود كه نمي‌تَر … دست وردار بابا ؛ من شتاب دارم . تازه اگر ديده بودمش كه به تو نمي‌دادمش !…بذار رَد شَم !»
به هيكل موزون او نگاه كرد و گفت « يعني تو خبر نداري ؟»
دختر هن‌هن‌كنان از پشت پرده گفت « حالا چي‌شده ؟»
« هيچي ! من نمي‌فهمم كدوم گاو‌ميش سنگ به اين بزرگي رو گذاشته بود رو صندلي من و…»
دختر پرده را پس زد و با خنده گفت « شما‌هم مثل هميشه بي‌حواس … آخ نباشم …!»
بقيه هم همين جواب را دادند و همه از ديدن سنگ تعجب كردند و او باور نكرد و همان‌طور كه سنگ را داخل دكوري سالن مي‌گذاشت ؛ خط نشان كشيد كه « اگر يه روز بفهمم كار كي بوده …»
مثل هميشه مشغول شد و مانند همه‌ي روز‌ها آن‌چنان غرق كارش شد كه همه‌چي از يادش رفت و شب مثل هميشه تا خواب برود ؛ هزار فحش به كائنات داد و وقتي خواب رفت آن‌قدر كابوس ديد كه از حلاوت و آرامش خواب هيچي نفهميد .
مثل هر‌روز از خواب بيدار شد ، چايي خورد ، سيگار كشيد و به دستشويي رفت و اين‌بار يادش مانده بود كه كبريت را بردارد . كتري را گذاشت و به اتاقش برگشت و از خودش پرسيد « چكار داشتم ؟»
بازهم مثل هميشه از همان بالا خودش را روي صندلي انداخت و …
« آخ ! »
بازهم سنگ و اين‌بار بزرگ‌تر از ديروز . و بازهم همه از چگونگي آن بي‌خبر ! و بازهم روز بعد و روز بعد و روزبعد . خانه پر از سنگ شد و جلوي خانه كوهي از سنگ .
.ديگر زيبايي و تركيب خوش‌نواي رنگ‌ها را نمي‌ديد ديگر نصف روز وقتش را به تماشاي آن‌ها نمي‌گذراند و مثل هميشه كه به همه‌چيز عادت مي‌كرد؛ به آن‌ها هم عادت كرده بود . اما بقيه كه عادت نمي‌كردند ؛ كم‌كم صدايشان در آمد . اول دخترها – بي‌محل‌شان كرد – و بعد ، يك روز وقتي سنگ به آن بزرگي را روي آن‌همه سنگ جلوي خانه رها كرده و هن‌هن كنان به خانه برمي‌گشت با چشمان خون گرفته‌ي سالار خانه مواجه شد .
« ‌تو خجالت نمي‌كشي !؟»
خجالت كه ، نه . اما فكري شد . خوانده بود ؛ شنيده بود خانه‌اي كه محل سكناي جن‌ها شود از اين‌گونه اتفاقات در آن مي‌افتد و تنها راه رهايي از دست شيطنت آن‌ها پناه بردن به جن‌گير است و بس . با اهل خانه در ميان گذاشت . همه خنديدند . زنش از روز دوم و سنگ دوم به اين فكر افتاده بود و تا به حال به چندين رمال مراجعه كرده بود و دار و دوا و سحر و افسون زيادي گرفته بودند كه هيچ‌كدام افاقه نكرده بود و پس از اعتراض او ؛ همه بالاتفاق نظر داده بودند « بايد صاحب‌خونه ، خودش بيايد و خودش بخواهد . خواست شما بي‌فايده است » و آن‌ها كه اخلاق اورا مي‌دانستند هيچ‌كدام جرئت ابراز آن را نداشتند .
اول اخم كرده بود و بعد به پيشنهاد آنها خنديد و وقتي اعتزاض همسايه‌ها را شنيد ؛ يك روز دست از آن‌همه كاري كه هيچ‌وقت تمامي نداشت كشيد و همان‌طور كه قرقر مي‌گرد ؛ به دنبال زنش راهي ناكجا‌آبادي شد كه تا به حال اسمش را نشنيده بود .
- ناگفته نماند روي ميدان بزرگ شهر زنش به راننده آژانس دستور توقف داد و خودش از مرغ‌فروش كنار خيابان يك خروس چاق و چله خريد و روي پاهاي او گذاشت . خروس هم نامردي نكرد به محض تشريف‌فرما شدن شلوار پلوخوري او را آلوده كرد و او از ترس باطل شدن طلسم ، جرات دم زدن نداشت -
خانه‌ي جناب رمال‌باشي خارج از شهر و در كنار كوه بنفشي بود كه زيبايي و تركيب رنگ‌هايش او را به وجد آورد . اما اين وجد را - صف طولاني زن و مردي كه به انتظار نوبت‌شان ، پشت در نشسته بودند – زائل نمود . نمي‌خواهم بگويم چقدر طول كشيد تا نوبت‌شان شد و نمي‌گويم در اتاقي كه پر از بوي عود بود و دود كُندر و ته‌مانده‌ي بوي ترياك و عطر چسبناك شاهدانه ؛ چه بلايي به سر او آورد و نمي‌گويم تا وقتي به خانه رسيدند چقدر به خودش فحش داد و چطور اشك خانم را در‌آورد و …
شب بود . خسته بود . دمغ بود كه چرا وقت عزيز و پول عزيزترش را به آن نابكار داده و از همه مهم‌تر چطور پشت پا به همه‌ي دانسته‌هايش زده و مثل همه‌ي آدم‌ها؛ تن به كُرنش - در مقابل آدمي كه از آدميت تنها دماغ بزرگش به جا مانده بود – داده است و خرده فرمايش‌هايش را با سر تاييد كرده است - خوشحال بود مثل زنش دست به سينه نايستاده و چشم چشم نگفته بود - و دلش براي خروس پر حنايي مي‌سوخت كه از هظم رابعه‌ي آن نابكار گذشته بود .
شب از نيمه گذشته بود و او خوشگل‌ترين سنگ‌ها را به ترتيب قد و وزن ، دورش چيده و ميان‌شان نشسته بود و به چشمك‌هاي تشك و متكا محل نمي‌گذاشت و ذهنش به دنبال مبدا سنگ‌ها به هر طرفي مي‌رفت و برمي‌گشت " كي ؟" ، " چي ؟‌" ، " چرا ؟"
اول صداي كِش‌كِش‌ كِش‌دار پاي خسته‌اي را شنيد و بعد هِن‌هِن آدمي خسته – با باري سنگين – و در آخر خودش را ديد . دراز بود – دراز‌تر از هر درازي ، كلاه درازي – مثل كلاه همه‌ي جن‌ها – روي سر درازش بود و لباسش ، لباس همه‌ي جن‌ها – قبا و عبا و سربند – و ريش كوسه‌اش - روي سنگي كه به شكم گرفته بود- تاب مي‌خورد .
لُند لُند مي‌كرد و مي‌آمد . از پله‌ها بالا آمد و انگار نه انگار كه او را مي‌بيند ؛ پاي درازش را بلند كرد و از روي او گذشت . سنگ را روي صندلي گذاشت و نفس عميقي كشيد و گفت «‌خدايا شكرت ، آخر عمري مارو سر‌به‌چالِ كي‌كردن ! آخه هيشكي نيس به اين آدم نفهم بگه ، لامصب اين سنگ‌رو از اين‌جا وَر‌ندار ؛ تا هم خودت راحت بشي و هم اين عذابو از كول ما ورداري ! شيطونه مي‌گه … !»
حالا مدت‌هاست كه سنگ - مثل آدمي سنگين وزن - روي صندليِ- كنار ميز- نشسته‌ است و به كاغذ‌هاي خاك گرفته‌ي او خيره مانده و او جرات نمي‌كند ، حتا نگاهش كند . از همه مهم‌تر از روزي كه سنگ ميز را اشغال كرده ؛ خواب و خوراك او مثل همه‌ي آدم‌ها شده است . سالار خانه به شوهر رام و سربزيري چون او افتخار مي‌كند .

۱۲/۱۷/۱۳۸۴

آن مرد آمد . آن مرد كه مي‌بايست بيايد ونمي‌آمد ؛ آمد .
آن مرد اسبي ندارد . سبدي هم ندارد .
او آمد . فقط آمد .
ايستاد .
به همه‌ي آدم‌هايي كه هزار سال منتظرش بودند ، نگاه خاصي كرد و سري جنباند و بر‌گشت .
بعد از آمد و رفت آن مرد بود كه زبان‌ها باز شد . زبان هايي كه معلوم نبود در زمان حضور آن مرد چرااز حركت باز مانده بودند !
بعد از رفتن او بود كه كسي فرياد كشيد : نه اين مرد ، آن مرد نبود ! كه او بايد قد بلند باشد و زيبا و با چشماني به درشتي چشمان گاو !
كسي ديگر از آن‌سو‌تر فرياد زد : چرا جسارت مي‌كني ، تشبيه توهين‌آميزي بود !
و آن‌كس كه فرياد زده بود . سرش را به زير انداخت و خودش را لاي جمعيت پنهان كرد .
زني داد زد : من خودم اورا بارها ديده بودم . قيافه‌اش مثل همين مرد بود .
زني ديگر داد زد : بايد به دنبالش برويم
زني ضجه زد :‌بايد به پايش بيافتيم و …
مرد قدبلندي كه جلوتر از همه بود گفت: چرا حرف بي‌خود مي‌زنيد . من از همه به تو نزديك‌تر بودم و قيافه‌اش را به خوبي ديدم . اصلا نوري كه بايد داشته باشد ، نداشت .
زن اولي فرياد زد : واويلا ، كفر دنيارا گرفته ، من مي‌گويم خودش بود ، شما مي‌گوييد ، از نزديك ديديش ؟ جان من ، دهانت را بر آب بكش . به همه‌ي كائنات خودش بود !
كسي كه خودش را از جمعيت دوز كرده بود . چند قدم عقب‌تر رفت و داد زد : اين‌ها همه خرافات است ، آن مرد نمي‌ايد و اگر مي‌بايست بيايد تا به حال آمده بود . برخيزيد به دنبال كارتان برويد
هنوز حرفش تمام نشده بود كه چند نفر از جوانان سر به دنبالش گذاشتند و چون مردان ورزيده‌اي بودند ؛ به زودي او را كه از نفس افتاده بود دستگير كردند و در ميان تشويق حاضرين او را به جايي كه مرد ايستاده بود بردند و با اشاره دستي كه چهره‌اش معلوم نبود . با يك ضربت شمشير سرش را پيش پاي ديگران انداختند و جمعيت هل‌هله كرد .
هنوز خون مرد جريان داشت كه پيرمردي سوار بر الاغ پيرش به جمعيت رسيد . بالاي سر مرد بي‌سر ايستاد . به مردم نگاه كرد و نگاهش از چشمان بي‌حركت جسد شروع كرد . به تك‌تك نگاه‌هاي ديگران رسيد . آنها را دور زد تا دوباره به نگاه جسد رسيد . ريش چند روز نتراشيده‌اش را خواراند . جلوي چشمان منتظر و متعجب آنهمه آدم كلاهش را برداشت وخاكش را تكاند .
همه تعجب كرده بودند . اما او بي‌خيال بود . سيگاري در‌آورد . با دقت از ميان به دو نيمش كرد . نصفش را بغل گوشش گذاشت و نيم ديگر را آتش زد و از سر آسودگي با چند قلاج تمامش كرد و قبل از اين‌كه نگاه بعضي‌ها رنگي ديگر بگيرد . سوار الاغش شد و رفت .
هيچ‌كس حرفي نزد و هيچ‌كدام نفهميدند او كيست . از كجا آمد و چرا رفت و از همه مهم‌تر چرا حرفي نزد
« كاش مضمون كتاب‌هاي درسي كلاس اول را عوض نكرده بودند »
همه به تنها معلم ده نگاه كردند و او آهسته ادامه داد « آن مرد آمد ! »
چند بچه به دنبالش تكرار كردند . « آن مرد آمد …! »

11/12/84