۷/۰۷/۱۳۸۲

پاياني براي آغاز


پشت دروازه‌ي بسته ايستاد. به اطرافش نگاه كرد. هيچ چيز نبود . نه ساخلوئي ، نه نگهباني و نه ايستي و نه كيستي . داغي آفتاب بود و برهوت كوير . خشك و داغ . و ديواري كه تا چشم كار مي كرد ، موج موج شنهاي به ظاهر بي حركت را دو شقه مي كرد
سرگردان بود و خسته . سرگرداند . پشت به دروازه كرد . تخته سنگي ديد . به طرفش رفت . پشت سنگي از نظرم گم شد . به دنبالش دويدم. تا رسيدم ، چيزي را درون گودالي گذا شته بود و تند تند روي آن را با نرمه‌هاي شن ’پر مي كرد .
«يعني چي بود ؟!»
او دوباره جلو دروازه آمد . به آسمان نگاه كرد . انگار درآيينه‌ي داغ آسمان عكس خودش را ديده بود و باور نكرده بود . به خودش نگاه كرد .مردي وارفته ، ’شل ، سوخته ، تكيده . بز گر پشم ريخته‌اي شده بود . دركوب سنگين دروازه را برداشت وبه در نگاه كرد. در چقدر عظيم بود و او چقدر حقير . دركوب را كه با در آشنا كرد ، صدا چون بمبي آن سوي ديوار منفجر شد و پژواكش ديوارها را لرزاند .و او غريد :« يعني كسي نيست . يعني اون همه تنهايي و تنها بودن بس نيست . من به پادافره … »
مي خواست بگويد ( من به پادافره كدامين گناه بايد … » ولي نگفت . ترسيد . از چي ؟ چرا ما هميشه بايد بترسيم ؟ اوهمه ي خستگي اش را به ديوار تكيه داد و تن بر زمين تفتيده سایيد . امير ارسلان بود . امير ارسلان نامدار ! فاتح آن همه قلعه ي بي نام و نشان ، ’گشاينده آنهمه سحر و طلسم و اباطيل . ’كشنده ي غول و ديو و جن و پري ! … از چي مي ترسيد ؟ خواب رفته بود ؟!
« نه ! خواب نيستم . اما نمي خوام چشمام جائي رو ببينه . كسي رو ببينه ، كاشكي گوشامم نمي شنيد ! »
این راچشم بسته گفت ! و من گفتم :« من تو رو مي شناسم !».
به زور خنديد و با تمسخر گفت :« كي هس كه نشناسه !؟ … اي كاش هيشكي نمي شناخت . كاشكي مثل همه ي آدما بودم . يك بار به دنيا مي اومدم ، چند تا بچه پس مينداختم و َكله مي گذاشتم . نه اينكه هزار بار ، هزار سال ، هي بميرم ، هي زنده بشم و دوباره همون راه ؛ همون رنج . چه رنجي … »
گفتم :« چرا اين جوری ؟... نه سلاحي ، نه لباسي ؟ اين طور …»
اصلاً نشنيد و انگار كه با خودش حرف مي زد گفت :« فريب ، فريب . راه فريب ، جاده فريب ، كوه ، دشت ، عشق ، راست ، دروغ ،همه فريب ؛همه فريب»
و فرياد كشيد« ... ما بر فريب قد م مي نهيم . روي لبه‌ي تيغ دايره‌اي كه پاياني ندارد ... اساس همه چيز بر فريب استوار شده است … »
با التماس و رو به من گفت « ‌برگرد . به هر بهونه اي كه قدم تو اين راه گذاشتي برگرد …اينجا هيچي نيست . اينجا به جز رنج و درد ديگر … و اگر قدم تو اين راه بگذاري ، ديگر بازگشتي نداري . … »و انگار كه توي سالن ’مد باشد دور خودش چرخي زد و ادامه داد «.منو ببين ! من اين جوري بودم ؟ من ميگم ؛ برگرد . ميفهمي ؟ بر گرد »
گفتم:« تو خودت همه چيز و خراب كردي ! باور نكردي . تن به رنجِِ تجربه ندادي !»
با تعجب نگاهم كرد و گفت :« من خراب كردم ؟ من تن به تجربه ندادم ؟ من باور نكردم ؟ چطور نكردم ؟...»
به سرابي كه دشت را مثل آيينه كرده بود خيره شد و گفت:, « چطور باور كنم ؟ هنوزهم اون همه چرنديات را باور نمي كنم . نه ! باور نمي كنم !»
از جايش بلند شد و به طرف دروازه رفت . دستهايش را بطرف در دراز كرد و بي آن كه آنها را لمس كند واگويه كرد : « باور كردم ؟! نكردم ؟ به من گفتند « بخوان ؛ بخوان . من خواندم...»
جلو رخنه‌ي باغ ايستاده بود . تير در چله‌ي كمان گذاشته بود . تير همه چيزش شده بود . چشمش ؛ نگاهش ؛ عقل ودل دينش ...
«... كلمه ها چه معناهاي بكري پيدا كرده بودند . تازه ، شيرين ، مثل رودي ديوانه من را در بر گرفته و مي غلطا ند ند . مي چرخاندند و توي آن فضاي بي كرانه رها مي كردند . آه ه ه … پير لعنتي ، با دست ، با چشم علامت مي داد ، « بخوان ، بخوان » … و من خواندم، مي خواندم و آتش بيشتر مي شد ،ناگهان آتش زبانه كشيد و دورم حلقه زد. مي ترسيدم . ولي او گفته بود نترس.... گفته بود « تير در چله كمان بگذار » گذا شتم . گفته بود « اول چشم راست را نشانه بگیر و بعد تند و سريع، چشم چپ راو بزن »
« و تو نزدي ؟ !»
«لامصب ؛ فكر مي كني از اون رخنه ، از بين اون همه آتش ، چي بيرون مي اومد ؟... كي بيرون مي اومد ؟!...»
اگر اين جمله‌ي آخررا نگفته بود ؛ من هم باور نمي كردم . باور نمي كردم اينجا بيابان برهوتي باشد و اين كه اين طور شاهانه حرف مي زند؛ اميرارسلان نامدار باشد . اما او بود و من هم بايد باور مي كردم كه كتاب امير ارسلان نامدار را نمي خوانم، بلكه ...
«... اونكه مي اومد فرخ لقا بود ... فرخ لقا ؟! باور كردني نبود . فرخ لقا را كشته بودند! . خودم ديدم … »
وقتي رسيد از آن همه شراب وكباب وصداي عود ورباب خبري نبود . هيچ صدايي نبود . كاخ بوي بدي مي داد . بوي گَس ’مردن؛ بوي نيستي ؛ خون موج مي زد . خون دريائي شده بود كه همه‌ي دنيارا مي بلعيد ...
«...كي اونو كشته بود ؟ چرا اونو كشتن ؟مگر ميشد اون همه زيبايي ؛ اون همه رعنايي...»
« بزن تأمل نكن ؛لا مروت !»
:« نه ! من نمي تونستم بزنم . نبايد مي زدم . من فرخ لقامو مي خواستم . فرخ لقائي كه عکسش از روز ازل تو ذهنم بود . چطور مي تونستم بزنم ؟ منو چه به زدن ، كُشتن ؟ چه به شمس و قمر وزير ؟‌… كي گفته بود اونا به من دستور بدن ؛ هوم ؟ ...»
:« اما تو اونو به كشتن دادي . تو گردن بند را با َكلك از گردنش باز كرده بودي ! تو آلت دست شمس وزير و قمر وزير بودي . توبا اونا بودي !...»
مثل تير از چله‌ي كمان جست وبه طرفم دويد وفرياد كشيد :« نه ! اونا با من بودن . اونا هميشه و همه جا ا با من بودن . هستن . هيچ وقت از من جدا نبودن و نيستن … »
و انگار كه با خودش واگويه كند ؛ رو به صحرا كرد و گفت :« وقتي اژدها بيرون اومد . وقتي آتش هارو شكافت و بطرفم اومد يكی مي گفت « امير ؛ اژدها را بزن »
اون يكي مي گفت : « اگرفرخ لقا را مي خواهي ؛ برگرد وتير را بر چشم نابكار خودش بزن ! »
« او جادوگراست ،جادویت می کند،‌ بزن ! »
« بزن » ، « نزن » ، « بزن » ، « نزن »
ديوانه شدم . حرف كدوم یکی رو بايد باورمي كردم ؟ چطور مي تونسم انتخاب كنم ؟ هر دونفر قسم مي خوردن؛ مي گفتن ، خير صلاحمو مي خوان … من چطور مي تو نستم بفهمم . چطور … من اسير دست اونا بودم؟
: اما دستي بالاتر ازدست اوناهم بود ؟
: مي دونم … بعضي وقتها ميگم كاشكي نبود . و يا كاشكي؛ صاحب اون دستو مي شناختم ، كاشكي بهش دسترسي داشتم … »
از جا بلند شد . چشم در چشم خورشيد داغ دوخت و آهسته گفت :« مي دوني همون دست بود كه منو از اون مهلكه نجات داد و...»
نگذاشتم حرفش تمام شود « و تو‌ي اين برهوت يله كرد !»
او انگار نشنید ،ادامه داد « … چند وقته ؟ چند ماهه ؟ چند ساله ؟ . ديگه خسته شدم . از بسكه رفتم و نرسيدم … كاشكي اون عکس نبود . كاشكي قيافه‌ش توي وجودم حك نشده بود . كاشكي اونائي كه با من بودن ، دست از سرم برمي داشتن . … گاهي وقتا فكر مي كنم اصلاً فرخ لقائي نيست . نبوده . همه‌ش دروغ و فريبه و همه‌ي اينا بهونه اس !»
:« بهونه‌ي چي ؟ پس اونهمه رفتن ، ’جستن، چي؟ ...اونام دروغ بود ؟ بهونه بود ؟ فريب بود ؟!
:« نمي دونم ! نمي دونم ! … اصلا تو كي هستي ؟ چطور منو مي شناسي ؟ از كجا مي شناسي؟ و پشت درهاي بسته و سنگين اين قلعه ، اين شهر خراب و فراموش شده چكار مي كني ؟»
جوابي نداشتم ، چي مي توانستم بگويم ؟ بگويم من هم انگاره‌اي دارم ؟ بگويم دستي از اوج آسمان مرا در اين بيابان رها كرد ؟ بگويم من هم پشت اين دروازه مانده ام و ِراز باز كردن دروازه به دست او و قلم من بسته شده است ؟ چطور بگويم ، من آن همه زندگي ها ، درون مايه ها را رها كردم ، ’گم كردم و اينجا مانده ام تا او را بنويسم ؟ … يعني مي فهمد ، قبول مي كند ؟!
واو به سوال خودش وجواب من وبود ونبود من كاري نداشت . در خود بود وبا خودش« … رنجي از اين بالا تر نيس كه همه تو رو بشناسن . همه . كوه ، دشت ، در ، ديوار ، آدم ، جن ، پري ، مي دوني ، ديگه نمي توني ! ديگه نميتوني تكون بخوري ، بخندي ، گريه كني . بار همه رو دوشته ، سنگينيِ نگاهِ همه كائناتو رو دوشاي نحيفت احساس مي كني . به خفقون مي افتي ، خفقون مي گيري … كي مي دونه اين در چه جوري باز مي شه ؟ »
بگذاريد لحظه‌اي سكوت كنيم . نفسي چاق كنيم .تامن بگويم كه ...من مي دانستم !

در بسته نبود واگر كمي فشار مي آورد ، در باز مي شد و با باز شدن در؛ همه‌ي ناقوسها به صدا در مي آمدند . اما به او نگفتم و پرسيدم :« پشت تخته سنگ چي قايم كردي ؟»
نگاهم كرد و بي پاسخ بطرف در رفت و از روي نا اميدي؛ در را فشار داد و با التماس گفت :« باز شو لامصب !»
در با غژاغژي دردناك ، روي پاشنه چرخيد و باز شد .امير ارسلان نامدار؛ مثل بچه ها ، يا مترسكي كه به رقص درآورده باشند ، به هوا مي پريد ، مي رقصيد و من در اين عجب بودم كه چرا ناقوسها بصدا در نيامدند . و او همانطور كه مي رقصيد از دروازه گذ شت و يكباره ايستاد و گفت : نمي آئي ؟
:« بيايم ؟!»
:« پس در طلب چه پشت در مانده بودي ؟ مگر در آن برهوت چيزي هست ؟ چيزي كه …»
هيچ چيز بود ، هيچ كس نبود . شهر ويرانه اي از خشت و گِل خام بود . سقفها ريخته ، ديوارها باد خورده و باران ’شسته ، سنگفرش پوشيده از شنهاي نرم و مرگ آوري بود كه جلوي هر صدائي را مي گرفت . راه از ميان ويرانه ها تا قلعه اي در دامنه كوه ادامه داشت . امير ارسلان مثل بچه ها جست و خيز مي كرد و بر حسب عادت ، بطرف قلعه مي دويد . و من يك باره يادم آمد « او چيزي را پشت تخته سنگ پنهان كرد! » .
پا سست كردم كه برگردم . اميرارسلان برگشت و ديد . از همان دور فرياد كشيد :« گفتمت كه برگرد . نگفتمت كه ديگر راه برگشتي نيست . حالا كه آمدي ، تندتر بيا .»
من اين گونه نخواسته بودمش ، نساخته بودمش . گاهي شاهانه حرف مي زد و گاهي بچگانه . و زماني آنچنان از خودش ، از زمان فاصله مي گرفت كه گوئي … اميرارسلان دستم را گرفت و بطرف قلعه كشاند . گفتم :« من مي خواستم بازي سازي باشم كه تو را بازي دهد و حالا …»
دستي روي شانه ام زد و با خنده گفت :« اندیشه ات نا بجا بود ! ما، همه بازيچه ايم . »
نرسيده به دروازه ی قلعه اميرارسلان برگشت و مستقيم به چشمان كورشده ا ز آفتاب من خيره شد و پرسيد : «چطور به تو اعتماد كردم ؟!»
خنديدم و او با غيظ گفت :« من از خنده هاي بي جاي تو ؛ بيزارم و نمي دانم چرا دهانت ر ا نمي دوزم و … تو چرا از من نمي ترسي ؟»
خنديدم :« چون كه شمشير نداري . براي اينكه موهايت تاپشت پا رسيده اند و از بس ريشه گون جويدي دندانهايت مثل دندان گراز …»
نگذاشت حرفم را تمام کنم :« تو ابليسي ، ملعون . اگر آیینه‌اي ديدي خودت را در آن تماشا كن …»
كاش آیينه اي بود . نه آبگينه ، كه بركه اي ؛ يا حتي ماندابي عفن … به خودم شك كردم و به شهر ، كه حتي نسيمي سكوت آن را بهم نمي زد . آيا بود ؟ آيا فرخ لقائي هست ؟ آيا اين پايان راه است ؟ و يا فريبي ، كششي ، هوسي ، سرابي و رويايي ؟... و اين چطور رويايي است كه پاياني ندارد …
قلعه؛ دالاني تنگ و تاريك دا شت . دالاني كه به زور دو نفر از كنار هم مي گذ شتند . اميرارسلان جلو دالان ا يستاد و پرسيد :« مي آيي يا مي ماني ؟»
سرم را پائين ا نداختم و وارد دالان شدم . اميرارسلان دستم را گرفت و گفت :« صبر كن تا نشانه اي ، لوحي بيابيم ، اگر سحر باشد ؟!»
بي حوصله گفتم :« باطل مي شود . تو فقط به دنبال نشانه اي . به دنبال لوحي كه هدايتت كند … حالا جاي اين نيست كه بگويم تو هيچ جا تنها نبودي و همه جا … »
:« چرا مثل نَمامه ها حرف مي زني ؟ مردانه بگو ، تو كيستي و از اين خوان تو را چه قسمت است ؟
جوابش را ندادم و قدم تندتر كردم . دالان مثل تونلي ، تاريك و پيچ در پيچ بود . اميرارسلان بلند بلند با خودش حرف مي زد و پشت سرم مي آمد . « مهم نيست ، بازم اعتماد مي كنم ، هر چند كه فردا باز هم، ناكسي مثل تو پيدا مي شه و بهم مي گه « گول خوردي ، بازيچه بودي » خب بگن … ولي … اينطور نيست ؟ نبود ؟ … فرخ لقا؛عکسي بي جان روی پوستي بي جانتر بود؟ … فرخ لقا ! … آيا سزاوار بود ؛ آنهمه نعمت ، آسايش ، جاه ، مقام را بگذارم وسر به دنبال دختري بگذارم كه… ؟ »
به طرفم دويد و فرياد كشيد :« چرا حرف نمي زني ؟ چرا شك به جانم انداختي … چرا جواب نمي دي ؟ فرخ لقائي هست ؟ بود ؟ به خاطر عشق بود كه اين همه عذاب را تحمل كردم ؟ يا به خاطر شهرت و …»
پايش به ريشه اي گرفت . سكندري خورد و پاي ديوار از پا در آمد و با التماس ناليد :« فريب بود ؟ دروغ بود ؟ وهم بود ؟ اين ها همه ساخته‌ي ذهن بيمار من است ؛ يا تو؟ چرا به اين هبوط تن در دادم ؟ …»
مثل بچه ها گريه مي كرد . به طرفش رفتم . دستش را گرفتم . بلند شد و با گريه گفت :« منو كجا مي بري ؟ »
چشمانش در تاريكي مثل آب ته چاه سوسو مي زد و از آدميت هيچ نشانی نداشت ، جز همان كورسوي نور و صدا .
نفس عميقي كشيدم و گفتم : خودم هم نمي دونم ، فكر كنم گم شديم !
« بايد چكار كنيم ؟ »
:« بريم . مثل هميشه بايد بريم !»
و رفتيم . تا جائي كه راه دو پاره شد و ما را در تلاقي خود زمين گير كرد . به ديواره نمورِ دالان تكيه دادم و پرسيدم : « از كدام راه ؟ »
اميرارسلان هر دو سوي راه را امتحان كرد . گوش بر زمين خواباند و گفت : « تنابنده اي پیدا نيست . انگار هزار ساله كه كسي ازين راه نگذشته !»
:« چه بايد بكنيم ؟ »
« نمي دانم .»
:« تو هميشه انتخاب كردي ، نكردي ؟!»
كمي فكر كرد و گفت : « من !؟ نه ! هميشه يكي بود كه راه رو انتخاب كنه . بدون اون که من بخوام ، يا بدونم . منو راهی میکرد ... اما من طلسما رو باز می کردم »
:« خودت باور مي كني ؟»
لحظه اي فكر كرد . كنارم روي زمين نشست ، سرش را آرام به ديوار زد و گفت :« نه ! آنجاهم … يكي مي بست و ديگري ، دستي ناپيدا ، مرا به باز كردنش وا مي داشت . به زور يا فريب . … خسته شدم . مي خواهم برای يک بار هم كه شده خودم به تنهائي ، … ميگم بيا شير يا خط بندازيم . شير اين راه و خط اون يكي ، قبول ؟ »
خنديدم . خنديدم . سكه اي را به هوا پراند و در آن تاريكي سمت چپ را انتخاب كرد و با نهيبي ، خنده ی بي وقفه ي مرا قطع كرد« راه بیفت !»
دستم را كشيد . دلم نمي خواست خنده ام قطع شود ، دلم نمي خواست دوستش داشته باشم و مي دانستم در پايان . بين ما چيزي جز جنگ نيست . هوا كم كم دمكرده مي شد . چيزي سنگين راه گلويمان را مي بست . بوئي هوا را پر كرده بود . بوي علف لهيده . بوي مانداب ، خسته مان مي كرد .
:« چقدر مونده ؟ اينجا پر از طلسمه ، داره گلوي منو سنگ مي كنه . كاري بكن . »
دهنش زير بار يك فريـاد بـاز مـانـده بـود ، كـمـرش خـميده بود و صدايش پر از التماس و گريه بود . پر از ماندن .
گفتم :« ما داريم در مدار يك دايره چرخ مي خوريم ، دور مـي زنيم و مثل مته پائين مي ريم .»
روي زمين نشست : «من ديگه نمي تونم ، نمي تونم . »
:« بايد تمومش كنيم . »
:« فكرمي كني آخر راه چي در انتظار منه ؟ يه شروع ديگه ! ؟»
سـرش را بـر زمـيـن گذاشت و مثل مرده اي دراز كشيد و بعد از چند لحظه از جايش بلند شد و گفت :« بايد بريم .
صداي آب مياد . نور هم بيشتر شده ، ببين . »
از خم راه كه گذشتيم ، نوري مات ، سنگين و كدر ، پنجه در چشمانمان انداخت . امير ارسلان با دست چشمانش را گرفت و خودش را به طرف ديوار كشاند وبا تماس به ديوار وحشت زده فرياد زد :« زمهرير است ، زمهرير . بايد برويم . يا برگرديم ؟ »
همه جا سفيد بود . دشتي برف زده . بي هيج لكه اي ، سياهي ي . ديوار ، سقف ، راه ، همه جا سفيد بود و سرد . وارد گستره ي باز وچار گوشی شديم . همه چيز ساكن و ساكت بود ؛ دنبال نور مي گشتم . مبدا و منبع نور . چشمم به اميرارسلان افتاد . چشمانش از حدقه بيرون زده بود . ناتوان و سست به ديوار تكيه داده و مي لرزيد . با دست به مركز مربع اشاره مي كرد . و آنجا...
وسط آن گستره ؛ استوانه اي از سنگ مرمر سفيد ويك پارچه ؛ روي پايه اي ناپيدا ، از راست به چپ مي چرخيد و تنديس زني از بلور روي آن ايستاده بود . زني كاملاً عريان ، با موهائي بلند و افشان و دستاني برافراشته و سري كه رو به مركز ، در وسط سقف ثابت مانده بود . گوئي در حال پرواز سنگ شده بود .
تنديس آنچنان طبيعي بود ؛ آنقدر زيبا بود كه باورم نمي شد مجسمه باشد . دهانش پر از فريادي از سر لذت بود . انگار دراوج لذت؛ زماني كه به ارضاء كامل رسيده بود ؛ او را به سنگ تبديل كرده بودند . زيبايي تنديس مستم كرده بود . لذتي خاص تمام جانم را ’پر كرده بود و... صداي هق هق اميرارسلان از وجد بيرونم كشاند . او در خود شكسته بود ، گم شده بود . به طرفش رفتم و او با بغض گفت« فرخ لقا ! ! »
برگشتم . خودش بود .همان تصويري كه نشانم داده بودند واينهمه سال در بدر كوه بيابانم كرده بود . شمايلي كه براي به دست آوردنش از همه چيزم گذشته بودم . اميرارسلان زير لب واگويه مي كرد : « بايد مي دانستم . بايد مي فهميدم . وقتي خاتم سرخ را روي قلبم ديدم . وقتي آن صدا مثل نسيم توي گوشم خوا ند « خاتم را پشت دروازه خاك كن »...»
براي يك لحظه ساكت شد ، به من نگاه كردو ادامه داد« ... وقتي تو را با خامه‌ي سرخِ پِر شالت ديدم . بايد مي فهميدم . بايد مي دانستم قصه تمام شده و اميرارسلان كتابی بي ارزش موريانه خورده شده است ، دركنج غربت كتابخانه ها …
گفتم : « چي ميگي ؟ ديوونه شدي ؟».
آهسته گفت « ديوونه نشم ؟ كي فرخ لقاي منو سنگ كرده ؟ كي منو به این پايان کشونده ؟ پس كو اون دست ناپيدا ؟ ...» رو به مرکز نور ، جايي كه تنديس فرخ‌لقا نگاه مي كرد، فرياد كشيد « كجائي؟ چرا هر وقت مي خوامت نيستي ؟»
از جايش بلند شد و رو به من گفت « نه . من بايد اين سحر و باطل كنم ! »
و قبل از آنكه جلويش را بگيرم ، به طرف ا‌ ستوانه دويد . رو به استوانه ايستاد . مي خواست جلوي حرکت استوانه را بگيرد . مي خواست … اما چرخش استوانه او را مثل پر كاه به سمت ديوار پرت كرد . سرش به ديوار خورد و جلوي چشمان مبهوت من ، شب پره اي هزار رنگ از چشمانش بيرون زد و به سوي مجسمه پرواز كرد و در آن همه نور ِ بي رنگ گم شد …
پشت دروازه ي بسته ايستاده بودم . هيچ چيز نبود . باد بود ، طوفان بود كه جلوي فريادم را سد كرده بود .


1379

۷/۰۱/۱۳۸۲

پدرم ُکتک خورده بود
شب بود هوا تاریک بود نورچراغ های برق ، مثل نور چراغ موشو ، زیر بادی که نبود خم وراست می شد . توی جو نشسته بودیم . خواهرم از سایه ها که کج و کوله می شدند ، می ترسید .می گفت «جن ن»می گفت «لشکر جنا میخوان حمله کنن »
می خندیدم وصدایم را کُلفت می کردم واز ته گلو می گفتم « بوووو» و او جیغ می زد ودعوام می کرد .
اتوبوس آمده بود .می بایست سوار شویم . پدرم همیشه من وخواهرم را ،موقع سوار شدن می فرستاد جلو و می گفت
«شما کوچکوئین ،از وسط دست وپای مردا برین جلو ، جا بگیرین»
پدرم توی معدن کار میکرد .وآن جا فقط یک اتوبوس داشت وهزار تا کا رگر .هزار تا مرد که پنج شنبه جمعه ها می خواستند بروند وبه زن وبچه ها یشان سر بزنند . کارمندها راحت بودند . آنها دو اتوبوس داشتند ، تازه کم هم بودند . راننده می رفت بالا واسمها یشان را می خواند وآنها یکی یکی وبعد از چند دقیقه سوار می شدند . پدرم می گفت «ای دخترو از تو زبر وزرنگ تره . نگا ش کن . اولین نفریه که می ره بالا »
حرصم می گرفت .می خواستم بزنمش ، درسته که او اول از همه می رفت بالا و جا می گرفت ولی چطوری ؟
التماس می کرد . دروغکی جیغ می زد . گریه می کرد.من که نمی توانستم ، یعنی نمی خواستم این کارها را بکنم . من فقط زور می زدم وآنها را هل می دادم می رفتم جلو .
پدرم کتک خورده بود .
یک دفعه صدا بلند شد . خواهرم جیغ زد وسرش را تو سینه ی من گذاشت « حمله کردن . دیدی »
حمله کرده بودند . پدرم از اداره دوید بیرون وهزار تا جن،هزار تا غول ، دیو ، دنبالش کرده بودند
پدرم مثل کلپکی که دور تا دورش را آتش زده باشند ،به هر طرفی که دوید ، راه بسته بود . آنها هم دوره اش کردند . دست ها یشان مثل بیل ، مثل کلنگ بالا می رفت وپائین می آمد . . می خواستم به کمک پدرم بروم .ولی خواهرم گریه می کرد . پایم را محکم چسبید وگفت«می ترسم ، کا کا نرو»
مردم می ترسیدند جلو بروند . فقط تما شا می کردند . پدرم اول هیچی نمی گفت . بعد فحش داد .از آن فحش ها ئی که من هیچ وقت نشنیده بودم بگوید . بعد جیغ زد . دستها هنوز بالا و پایین می شدند . توی دلم فحش شان دادم . به خواهرم هم فحش دادم و به مادرم ، که چرا یک دختر را همراه دو تا مرد فرستاده بود شهر و خدا را شکر می کردم که خودش نیامد .
هر چه ا لتماس کردم «دادا بابا رٍ کُشتن ، بذار برم کمکش» مگر گذاشت ؟ مگر ول می کرد . می گفت« تورم می زنن »
می گفت « اووخ من چکار کنم . من که راه خونه خاله ر بلد نیستم . اتونبوسم می ره ، هیشکی اَم نیس به ننو خبر بده .اونم حیوونا می خورنش ، یادت نیس ....؟ »
یادم بود . پدرم اولین کسی بود که زن وبچه اش را به معدن آورده بود . دو تا چادر کنار رود خانه زده بود و تنهای تنها آنجا زندگی می کردیم .
پد رم کتک خورده بود .
آن شب که نه . یک شب دیگر . آن شب ، نصف شب بود که مادرم دستم را گرفت و با شدت از رختخواب بیرون کشید ، دستم درد گرفت ، جیغ زدم ، مادرم محل نگذاشت . ِکشال کشا ل از چادر کشید تم بیرون و .یکی هم زد توی سرم ، پدرم بیرون چادر ایستاده بود .
مهتاب بود . از سرما می لرزیدم . چیزی توی کوه ها ، از پشت تخته سنگهای نزدیک چادر، مثل بچه ای که ما لونش
بکنی تا گریه کند ،گریه می کرد . جیغ می زد ، ترسیدم و از ترس ، گریه کردنم قطع شد ، خودم را به پا های مادرم چسباندم . پدرم چوبش را بالای سرش برد وفریاد زد « نامردا ، کی اجیرتون کرده ؟ چقدر؟ من اگه حرفی زدم به نفع شما زدم . چرا قایم شدین ؟ چرا زن و بچه مو می ترسونین ؟ بیا ین بیرون ، بیاین جلو ، یا می زنین یا می خورین.»
وقتی پدرم جیغ می زد آنها ساکت می شدند و آن وقت که پدرم ساکت می شد آنها جیغ می زدند . پدرم خسته شده بود .
اما نامردا خسته نمی شدند ، می زدند ، می زدند ، دست ها یشان مثل دسته جوغن بالا می رفت وپا ئین می آمد ،خواهرم گریه می کرد ومی گفت « حالا چه جوری به ننو خبر بدیم . بابارٍ کی خاک می کنه ؟!»
حرصم گرفته بود . خون خونم را می خورد . مادرم می گفت« نگفتم نمی یام ، نگفتم ما تو شهریم ،امنه،پاسبان داره ،همسایه داره،مرد داره ، مارو می بری وسط کوه وبیابون چکار کنی ؟ »
پدرم کُتک خورده بود و التماس می کرد.
من هم دلم می خواست جیغ بزنم وزدم «پاسبان ، پا سبان ! پس پاسبا نا کُجاین؟ همسا یه ها کُجاین؟ مردا چرا وایستادن تماشا می کنن ؟ چرا هیشکی جلو نمی ره ؟»
چشم هایم می سوخت ودلم می خواست گریه کنم . صدای مادرم را شنیدم که می گفت « مگر مردم گریه می کنه ؟ ! مرد باید مثل سنگ باشه ، مثل آهن ، اگه مردا گریه کنن ، زنا دیگه باید برن خودشونو بکشن ... .»
«بکُشن ،بکُشن ، شما زنا به درد هیچ کاری غیر از گریه کردن نمی خورین ، فقط دس پا گیرین »
خودم را از چفت دستهای خواهرم بیرون کشیدم و فریاد زدم «پاسبان،پا سبان »همه نگاه کردند . وقتی دیدند من ساکتم و وقتی دیدند پاسبانی نیست . برگشتند و دوباره کتک خوردن پدرم را تماشا کردند . حرصم گرفت سنگی توی جو بود .آن را برداشتم می خواستم پرتش کنم . می خواستم بزنمش تو سر آنها ئی که پدرم را کُتک می زدند . خواهرم دید . دوید جلو و جیغ زد « سرشون خون می شه ، تورم می برن زندون »
دستم به سرش گرفت وسنگ به طرف آن ها نرفت و به سر مرد قُلچماق وکچلی که چهار تا هیکل پدرم را داشت و بی خیال تماشا می کرد ، خورد . مرد سرش را گرفت . برگشت ونگاهم کرد . به طرفم آمد . آمدم بگریزم که خواهرم پیراهنم را گرفت وگفت«کا کا من می ترسم ! »
ایستادم و سرش را توی بغلم گرفتم . مرد روبرویم ایستاد وگفت«ت وله سگ ،چرا سنگ می زنی ؟»
می خواستم بگویم « آقا، ما نمی خواستیم توی سر شما بزنیم ، ما می خواستیم...»
که گوشم را گرفت ومالاند . دردم گرفت . آمدم جیغ بزنم ، دوباره یاد حرف مادرم افتادم « مرد که گریه نمی کنه،جیغ نمی زنه» گوشم سوخت ،اشک تو چشمها یم جمع شد ، مرد با صدای کلفتش فحشم داد . می خواستم با لقد بزنم توی شکم گنده اش . پایم را که بلند کردم . فهمید ومحکم زد توی گوشم . چشم ها یم برق زد وماشینی توی گوشم بوق زد .
پدرم کتک خورده بود وکسی گریه می کرد .
گریه تا وسط چشم ها یم آمده بود ، تا توی گلویم . گلویم می سوخت . چیزی مثل یک دو تومانی سکه ، توی حلقم گیر کرده بود و پائین نمی رفت . آنها ئی که پدرم را می زدند خسته شدند . ولش کردند .
کسی گریه می کرد . صدایش مثل همان حیوانهای توی کوه بود . همه رفتند . دستها یشان را تکاندند وسوار اتوبوس شدند . رفتم جلو، خواهرم هم آمد . صدا ، صدای پدرم بود . اوگریه می کرد واشک هایش گلوله ، گلوله پائین می ریختند .خواهرم دوید توی بغلس، پدرم بغلش کرد . او هم به گریه افتاد . من هم می خواستم بروم جلو ، می خواستم دستم را روی شانه های پدرم بگذارم . می خواستم بهش بگویم که اگر خواهرم نبود ، من هم به کمکش می رفتم . ولی او گریه می کرد . و مثل زنها اشک ها یش می ریخت . یاد حرف مادرم افتادم «مردا نباید گریه کنن »
پایم را محکم به زمین زدم . می خواستم برگردم تا اشک های پدرم را نبینم ، که همان مردقُلچماق وکچل ، لیوان آبی برای پدرم آورد . وقتی من را آنجا دید ، از پدرم پرسید « ا ین پسر توئه ؟ »
پدرم سرش را تکان داد . مرد گفت« بچه ی بی ادبیه ، تربیتش کن »
پدرم نه هیچی پرسید ونه هیچی گفت و از حرصش ، محکم زد تو گوشم . این دفعه تریلی ی توی گوشم بوق زد . هیچی نگفتم و به خودم گفتم «مرد ا نباید گریه کنن !»


۶/۲۵/۱۳۸۲

برای این که نشکنم ، خم شدم و تا خم شدم آن چنان سپوختنم که بعد از چهل خزان هنوز سوزشش اشک به چشمم می آورد . هر چند به سپوخته شدن عادت کردم و به شکستن نیز . اما در این همه که بر من گذشته به هنری دست یافته ام که پس از هر بار سپوختن ، سریع تر از همیشه از جای برخیزم ، دستی به سبیل های پر پشتم بکشم ، لگدی بر زمین بکوبم و بگویم « لعنت بر این شانس لعنتی »
مسجد جامع کرمان
واین دوباره خندید



.و اين ، ميداني گرد ساخته بود و وسط زمين و آسمان رهايش كرده بود . و او از دور ، ميدان را بي هيچ پايه و ستوني آن بالا ديد و باور نكرد . چشمانش را ماليد ، خودش را نيشگون گرفت و بالاخره يادش رفت ، كه دنبال كار مي رفته و ازروي كنجكاوي به طرف ميدان راه افتاد . و اين از بيكاري و خمودگي ، خميازه اي كشيد . و او چشم از ميدان كه مثلِ سرِ قابلمه اي روي افق ايستاده بود ، بر نمي داشت و هر چه مي رفت ميدان ،مثل خط افق، دورتر و دورتر مي شد . و اين شايد با خودش فكر كرده بود « چيزي كم داره ، چيزي كه منو گرم كنه ، به وجد بياره » .
و او باورش نمي شد ، ميداني كه آنقدر نزديك ديده مي شد ، اينقدر دور باشد . و اين بي حوصله پنجه‌ي دستش را جلوي صورتش برد ، تا تصوير ميدان را از جلوي نظرش پاك كند ، اما چيزهايي را ، روي پياده‌رويِ گرد ميدان ديد . و او خسته شده بود و سايه ي ميدان را روي ’كپه‌هاي نخاله‌ي بنايي خارج از شهر ديد . و اين ميدان را جلو كشيد و از ديدن آن همه َفعله ، كه مثل كرم توي هم مي لوليدند ، اخمهايش را توي هم كشيد . و او به فكر آدمهاي قصه اي بود كه مي خواست بنويسد . و اين ميدان را پاك نكرد . آن را پائين آورد و چند خياباناز چپ وراست به آن وصل كرد . و او وقتي به ميدان رسيد و آن را روي زمين ديد تعجب كرد . و اين نخ خورشيد را جلو كشيد . و او فعله‌ها را كه مثل مور و ملخ بر سرِ كار رفتن ، باهم دعوا مي كردند ، تماشا مي كرد . و اين باورش نمي شد كه آدم ها اينطور پيش آدمها التماس كنند . و او از التماس كردن بيزار بود . و اين تصميم گرفت آنها را كه مانده اند ، جدا كند . و او جزء وامانده ها بود . و اين يكي يكي آنها را ، از ميدان جمع مي كرد و بيرون مي ريخت . و او با تعجب نگاه مي كرد . و آنها كه دست بزرگ او را نمي ديدند ، درمانده به آسمان خيره مي شدند . گريه مي كردند ، جيغ مي زدند . و اين باورش بود كه نبايد حسي باشد . منطقي و تعقلي ؛ مي خواست بازي كند . و او در موقعيت قرار گرفته بود . و شايد اين ، اين موقعيت را بوجود آورده بود . و او شايد بازيچه بود . شايد هم نبود . اين واقعيتي بود كه او نمي خواست واقعيت داشته باشد . و اين ، وقتي او را ديد، دستش را دراز كرد تا از ميدان بيرونش كند . و او ديد . هميشه مي ديد ، همه جا مي ديد واين بار خنديد . و اين، باور نمي كرد . و او، باور كرد . و اين ، تا بحال نديده بود ، كسي باور كند .و هر بار كه ديده بود ، بازي گرم و گيرايي كرده بود . و او، نگاه وامانده اش را حس كرد و باز هم خنديد . و اين. اخم كرد و باور نكرد . و او، شانه بالا انداخت . و اين ، خنديد . و او هم خنديد . و اين، براي شروع ، پيرمرد چاق و عرق ريز را ساخت و تسبيح دانه درشتي به دستش داد و او را با دوچرخه به سروقت او فرستاد . و او، با تعجب به مرد نگاه كرد . و مرد چاق، الله الله گويان از چرخ پياده شد . و چرخ ، نفس راحتي كشيد . و اين، خنديد . و خنده اش رعدي شد ، و مرد چاق، رو به اين كرد و به او گفت « چه هوائي ؟ پس اي كارگرا كجا شدن ؟ »
و او، فكر كرد مرد را مي شناسد . ولي از كجا ؟
و اين، مي دانست .واو، كه نگاه خيره ي او را ديده بود ، مي دانست كه بايد بازيچه باشد . و اين، مرد چاق را بطرف او فرستاد . و او، سرش را برگرداند . و مرد چاق روبرويش ايستاد و با تمسخر گفت « اِه توئي ؟ تو و عملگي ؟! پس كو كاغذات ، قلمت ؟! » .
و او، پوزخند زد و شانه بالا انداخت . و مرد چاق، استغفار كرد و دهنش را تا جلوي دهن او جلو آورد و پرسيد « اومدي به كار ؟ ميتوني كار كني يا كار كردنتم مثلِ نوشتنته ؟ »
دهنش بو مي داد. و او ، سرش را عقب كشيد . و اين، مي دانست كه او مي خواست با كاركردنش ، خودش را به خودش ثابت كند . و مردِ چاق با خنده سرش را جلو آورد و گفت « هميشه دلم مي خواس تورو برا يكبارم كه شده بكشمت زير كار ، حالا مزدت چنده ؟‌ »
و او، تف كرده بود . و مرد چاق، دسته اي اسكناس بيرون كشيد و جلوي چشم او گرفت . و اين ، خنديد .و اوهم به اسكناسها خنديد . و اين، مرد چاق را وادار كرد بازوي لاغر او را بگيرد . و مرد چاق بازويش را گرفت و به جلو كشيد . و كف دستش را نگاه كرد . و گفت « نه اونائيكه كتاب مي خونن هيشوخ مرد كار نمي شن ، اگر مثل تو نباشن ...»
. و اين دوباره خنديد . صداي خنده اش سگهاي ولگرد را رهاند . و او، دهنش را رو به اين ، باز كرد تا چيزي بگويد .اما نگفت و فقط ’تف كرد . و مرد چاق، با چشم سر تا پاي او را كاويد و گفت « يك قرون نمي ارزي !»
و او، جواب نداد . و اين، چشمانش را بست . و از بين ميليونها نقش ، پيرزني را انتخاب كرد . و پيرزن، با حسرت تا ته بيابان را ديد زد . و گفت « اينا همه مال من بوده !»
و مرد چاق، با حسرت به آنهمه زمين متروك نگاه كرد . و او، يادش آمد . پيرزن را ، پيرمرد چاق را . ولي اينجوري نمي خواستشان .
و اين، پشيمان شد . و او، رو به اين خنديد . و پيرزن ، ’مشتي خاك برداشت و گفت « حيف كه هيچ كس به فكر كاشتن نيست »
و رو به او پرسيد « چرا ؟! »
و او، فكر كرد« چرا منو نمي شناسه ؟»
و اين، خنديد و شايد گفته بود « تا تو مي خواستي بسازيشون ، من … »
و او، شانه بالا انداخته بود . و اين، به او نگاه كرد و مي دانست كه او به فكر شخصيتهاي جديدي است ، براي قصه اي كه هيچ وقت ننوشته .
و او، به گل ميخك خودرو وخوشرنگ جلوي پايش، نگاه كرد و رو به اين گفت « نه ! ، نيستم ! »
و پيرزن ، نگاهش كرد . و مرد چاق، ناخنش را به جلوي پيشاني زد ودستش را به عقب پرت كرد يعني « ديوونه اس » .
و پيرزن ، لبهايش را غنچه كرد . و اين، از پيرمرد بدش آمد . واو، سعي مي كرد پيرمرد را از صفحه ي ضميرش پاك كند و گل را به جاي او بنشاند . و اين، براي اينكه موضوع عوض نشود ، گردن گل را شكست . و او، به آسمان نگاه كرد و خنديد . و پيرزن ، گفت « اين روزا ، از اين كارا زياد مي شه »
و او، به سگها، كه بر سر تكه اي استخوان دعوا مي كردند نگاه كرد . و اين، از سر لج سگها را كه نمي فهميد، چرا آورده بودشان ، پاك كرد . واو، به گردن شكسته گل نگاه كرد . و اين، همه ي سبزه هاي ميدان را پاك كرد . و او، به ميدان خالي نگاه كرد . و او، ميدان را به آسمان برد . واو، يادش آمد كه گرسنه است . و اين، خنديد . واو، بدون توجه به پيرزن كه مثل تنديسي ايستاده بود ، به طرف شهر حركت كرد . و پيرزن، گفت « بيچاره » .
و اين، پيرزن را كه به كار نيامده بود، حذف كرد . و او، بطرف جائيكه سگها گم شده بودند، دويد . و اين، دوباره خنديد و سنگي جلوي پايِ او انداخت . و او، به شدت به زمين خورد . واين، همه‌ي بيابان را دهن كرد ، دهن‌هائيكه مي خنديدند . واو، به همه ي خنده ها خنديد . و دوباره دويد . و اين،فكر جديدي كرد. خنديد و زن او را گريه كنان جلويش ايستاند . و او، ديوانه وار به زنش هم خنديد و ازجلوي چشمان متعجت او گذشت . و اين، شكم زن را بزرگ كرد .وزن را دوباره جلويش گذاشت و شكم زن را تركاند . واو، خنديد . وزن، هم خنديد .واين، هم خنديد . و از شكم زن ، جوانكي با موهاي تراشيده و زير ابرو برداشته و مست بيرون زد .واين ،جوانك را به طرف او فرستاد. واو، بدون توجه به همه‌ي اينها ،هنوز هم مي دويد .وجوانك، بطرف او دويد . و اين،از روي سرخوشي محض، از ته دل ، خنديد . ورعد، آسمان را تركاند . و جوانك، يخه ي اورا گرفت و عربده كشيد « واستا بينم ، تو كه نمي تونستي بيخود كردي ، بچه درست كردي ؟! » و او، يكدفعه خنده اش قطع شد . گيج شد ، ماند . و اين، از خنده بيخود شد و دستش بي هوا همه چيز را پاك كرد .
همه جا پر از نور شد . سكوت همه جا را پر كرد و اين خميازه كشيد و دوباره …

علي اكبر كرماني نژاد 1380

۶/۲۰/۱۳۸۲

خورشيد ؟ خورشيد !

هيچي نيست . انگارخدا غير از تو،دیگه هيچي خلق نكرده . تويي كه مي چرخي . مي رقصي و تير مي باروني . واين باد داغ كه انگار برا اين ساخته شده كه ُهرم داغ تو رو از اين طرف به ا ون طرف ببره و شتراي بيچاره رو كه فقط يك نقطه ان، برقصونه . كج كنه . كوله كنه و نم بار داغ شنارو تو چشماي من جا بده ! از تو بدم مياد . از خودمم كه اسم خورشيده بدم مياد . ! اسم كم بود كه اين اسمو ... اوووه چقد شتر ..
« خورشيد ؟ خورشيد ! »
منو صدا مي كنن يا تو رو ؟ تو رو صدا مي كنن كه اینهمه آ تش نباري ! كه يك جايي برا يك لحظه هم كه شده ، خودتو پنهون كني تا من ببينم اين شترا مياين يا مي رن ... اصلا شتري هست ؟ شايد بازم به نظرم ميرسه ! شايد ...
«‌خورشيد ؟ خورشيد !»
خورشيد ؟ خورشید منم یا تو ؟! من ميخوام از گير تو فرار كنم ! ميخوام سوار يكي از اين لوكاي مست بشم بخونم « لوكه لوك جَمبازه --- ُاشترا كجا بار ميندازه --- پشت حموم شاهزاده ---شاهزاده اسبي داره --- دختر َنر مستي داره ...
. مي خواستم براش يك دخترنر مست بگيرم . مي خواستم دومادش كنم. اما اون، خودشو زد به اون راه وگفت « چي خوندي تازه گيا ؟
گفنم : « مي فهمي چي ميگم ؟! »
خنديد . هميشه مي خنديد . خنده ها ش منو مي كشت . تو كه نمي دوني ، يك الف بچه بود كه مادرم مارو ول كرد به امون خدا ورفت عروس شد . خودم بزرگش كردم . خودم گداشتمش مدرسه . اون وخ اون شد معلم و من شدم شاگرد « بابا دو بخشه . بخش اول با . اول ب . دوم آ --- بخش دوم با . اول ب . دوم آ ....
« خورشيد ؟ خورشيد !»
چقدر صدات به نظرم آشنايه ! كي هستي ؟ چرا حواسمو پرت مي كني ؟ ....دلم ميخواس جلو خونه مون يك باغ پر از درخت داشتم . يك باغي پر ازنخلاي بلند . پر از پرتقال ، ليمو ، نارنج ، اونوخ منم ميشدم دختر نارنج و ترنج . دخترا امروز پيداشون نيس ! زير ماشين نرفته باشن ؟! ... بعضي وختا دلم مي خواد بگم « كاشكي مي رفتن، كاشكي مي ُمردن . كاشكي اصلا نبودن ! اونوخ مي شدن مثل تو ! مي اومدن پيشم . مي نشستن اون روبرو و هيچي نمي گفتن . اون وخ ديگه نمي تونستن بزرگتري كنن . ههه هه .... بعضي وختا دلم ميخواد جيغ بزنم . دلم ميخواد بگم « دست از سرم ور دارين ! من بيشتر از وزن شما كتاب خوندم حالا ... كي برام مي آ ورد ؟ داداش برام مي آورد . داداش بهم خوندن ياد داد . حواست كجايه من كه گفتم ! نگفتم ؟ ... چند وخته كه پيدا ش نيس ! نكنه دخترا دوباره ...؟!
نه ! اونا دختراي خوبي‌ا ن ! منو دوست دارن . شايد برا همينكه منو دوست داشتن ا ون كارو با تو كرد ن ! چقد دوستت دا شتم دادا ش ! چرا نمي تونم بهشون بگم منم دوست تون دارم . دوست تون داشتم . ولي هيچوخ دست پا پيچ تون نمي شدم ! بهشون بگم : شما ديگه بزرگ شد ين ، عروس شد ين . ولم كنين ! به خدا خسته شدم بس كه شما دورم چرخيد ين و ...
« خورشيد ؟ خورشيد ! »
چه لوكه بزرگيه ! نه ؟! از همه‌ي اوناي ديگه بزرگتره ! سياهي شو نگاه كن ! اوووه... دلم ميخواد سوار يك لوك مست بشم . لوكي كه كف كنه . ُغر ُغر كنه و بدوه . بدوه و منو از همه‌شون دور كنه و بياره پيش تو و اونوخ منه خرسه ُگنده ، رو دقترم خم بشم و تو يك چوب بگيري دستتو دورم بچرخي وبگي « بنويس : ميازار موري كه دانه كش است ----كه جان دارد وجان شيرين خوش است .»...مگر تو جون داشتي ؟ مگر تو آزا رت به كسي رسيده بود كه ... حيوونكي شترا ! ايتا آزارشون به كي رسيده كه يك پاشونو از زانو خم مي كنن و با يك طناب مي بندن ...گفتي « نمي خوام پابند بشم !
گفتم :« داداش زن گرفتن كه ...»
:« همون تو شوهر كردي برا هفت پشتمون بسه ! »
گفتم :« ولي شترا آزادن ! پاشونو مي بندن كه نرن گم بشن وگرنه ... ببين چطور لي لي ميكنن ! از اين بوته به اون بوته ....
گفت : « من نمي خوام لي لي كنم . من مي خوام بپرم ! مي خوام با ل در بيارم ! و ... »
حالا پريدي ؟ ... پريد !... گلوله که تو پیشونیش خورد دستاشو از هم باز کرد و پريد ! پرید ؟!... اون قدر دور که من ...
« خورشيد ؟ خورشيد ! »
چي ميگي ؟ چي مي خواي از جونم ؟ هي صدا مي كني ! صدا مي كني . خب بگو ! درددل كن ! ... امروز دو سه روزه ، شايد م بيشتر ، شايدم كمتر كه هي صدام ميكنه . هي صدام مي زنه . اصلا معلوم نيس صداش از كجا ميا ؟...شايد همسايه هان ؟ ... هان ؟ ...ولي ما كه همسايه نداريم ! صلا كسي ، اين دوروبرا نيست ! يعني از روزي كه منو آوردن اينجا ، اينجا هيچكس نبوده ! ...شايد يك وختي بوده ولي حالا ...دلم برا همسايه داشتنم تنگ شده . همسايه اي كه مثل يك خواهر باشه ، مثل يك مادر باشه ...اما تو مي گفتي « ديگه تمومه » مي گفتي « محبتا ُ مرده ، دوستيا مرده ! » حرفايُ گنده ُگنده مي زدي و ميگفتي « وقتي پايه واساس همه چيز پول شد ، ديگه جايي برا خواهر و برادري نمي مونه ، چه برسه به ا ينكه ... » ولي تو هنوز داداشمي ! من هنوز به بوي تو زنده ام . هنوز صدات تو گوشام مي پيچه...
« خورشيد ؟ خورشيد ! »
چقد دلم برات تنگ شده ... چقد ر به اينا گفتم دلم پوسيد ! ببرينم يك جايي ! »... كجا ببرنم ؟ من كه غريبم و جايي هم نداریم كه برم ؟‌ خونه ي قوماي احمدم نمي خوام برم !‌اونا هي حرصم ميدن . هی سرشونو مي گذارن بيخ گوش همو پچ پچ مي كنن . منم حرص مي خورم مي فهمم . مي فهمم كه دارن راجع به تو حرف مي زنن . ميگن تو كافر شدي ! ميگن تو از بس كتاب خونده بودي زده بود به سرت . غلط كردن كه ميگن ، تو با دشمناي مملكت دستت تو يك كاسه بوده . منم مي خوام پاشم کله شونو بکنم . میخوام زبونشونو ببرم .می خوام ...
« خورشید ؟ خورشید »
بله ؟! بله !؟ بله ؟ ... کاشکی می فهمیدم این که صدام می کنه کیه ؟ چقدر صداش ، مثل صدای تویه ! من که غیر از تو کس دیگه ای رو ندارم . .. چقد قشنگ صدام می کرد .« خورشید ؟ خورشید ! »
جونم ! عمرم ! بلات تو جونم ، کجایی داداش ؟ بهش گفتم از اسم خودم بدم میاد . رفت یک دنیا شعر در باره ی خورشید برام پیدا کرد . همیشه می خوندمشون . همه رو از بر کرده بودم . اما حالا ... دخترا جمعشون کردن . ُگمشون کردن ! شایدم احمد آقا کرد !

« خورشید ؟ خورشید ! »
ههه ، این تو رو صدا می کنه بی شرف ! ، ولی این که یک مرده ؟ ! ، مرد که با مرد کاری نداره ، داره ؟ کاشکی تو هم یک زن بودی ! اگر زن بودی حرف منو می فهمیدی ! احمد آقا هم میگه حرفامو می فهمه ، ولی دروغ میگه ! می فهمم ! می خواد این جوری دهن منو ببنده ! کلک بازه . مسجد میره ! دعا می خونه ! دعا گوش میده ! هیم ! اصلا می دونی تقصیر اون بود ! همین بود که منو به این روز انداخت ! ...کارامو می کنه . موهامو شونه میکنه . منم هیچی نمی گم . نه میگم خوب ، نه میگم بد ، چرا بگم ، هان ؟ فکر می کنه من نمی فهمم ! من اگه جای اون بودم ... من که مرد نیستم ! زن که نمی تونه ... زن با لباس سفید میره خونه ی شوهر و...
« خورشید ؟ خورشید ! »
صدا از زیر زمین میا د ! میشه آدمم جوونه بزنه و دوباره جون بگیره ؟ مگر آدمو نمی کارن ؟ هان ؟ یعنی آدم از یک گلم کمتره ؟ خودت می گفتی « هیچی از بین نمیره ! گوش بده ، خوب که گوش کنی صدا ی شکفتن گلا رو می شنوی ، صدا جوونه زدن گیا ها رو »
تورو کاشتن که سبز بشی . که بیای بالا ، برگ بدی ، رو سرم سایه پهن کنی ... دو باره شاعر شدم ، نه ؟ ... همه رو جمع کردن داداش ! دیگه نو این خونه کاغذ وقلمم پیدا نمیشه ...
« خورشید ؟ خورشید ! »
...شایدم ناله ی زمینه ؟ سوخته . هر چی که اینجا هست سوخته ! ذوب شده . همه ش تقصیر تویه ! زمستون و تابستون ، می چرخی ، می چرخی . می رقصی . با نورت می سوزونی ، ذوب می کنی ! بی رحمه داداش ! فکر می کنی اینهمه شن از کجا میان ؟ پوست زمینه که سوخته ، طوطیا شده و ذره ذره ول شده ! اونوخ ... تازه ، آدمای اینجا هم همینطورن چشماشون ریزه و اون ته سو سو میزنه یشونی شون جلو ، دماغاشون درشت وبازه و مژد داشون ، آخ که چه مژه هایی بلندی دارن ، انگار فرشون زده باشن ! کاشکی منم داشتم ! کاشکی یک آیینه بود ! من دیگه می خوام چه کار؟ یک کسی مژه ی بلند میخواد ، موی بلند می خواد که ... دلم برا احمد آقا می سوزه . ! با چه صبر وحوصله ای ، صبح تا صبح ، شب تا شب شونه رو میندازه بیخ مو های منو ... یک بار دخترا گفتن « آقا جون مو های ما مان بلندن اذیت می کنن ، اجازه بدین ببریمش آرایشگاه »
نمی دونی چه فیگوری گرفت ، کاشکی بلد بود . « بله ! بله ! بایدم بگین ! شونزده ساله که من تر خشکش کردم . شما سه تا دخترو بزرگ کردم ، عروستون کردم ، هیشکمی حرف نزد ، حالا شما ...» من خنده ام گرفت و...وای شترا رفتن ! نگفتم حواسمو پرت می کنی ! ... تو هم از شترا خوشت می اومد . از راه رفتنشون ، ُشلم َُشلم کردنشون ، آرومیشون ، یادته ؟ ... با همین شترا گولم زد ! با لوک ، با جمازای شهرشون ! احمد آقا رو میگم ! اسب کهری داشت و سبیل ُپر پشتی . سواراسبش می شد . تفنگشو رو کولش مینداخت وسط جنگل مثل یه قرقی می تاخت . همه ی دخترا عاشقش بودن . عاشق رنگ سیاه پوست و خنده هاش ...
« خورشید ؟ خورشید ! »
خیلی دلم می خواد بهش بگم. بهش بگم یادت میا می گفتی « ما لوک داریم ، اندازه ی پنج تا اسب بار می بره » می گفتی « پاها شونو می بندیم و بی آب وعلف ولشون می کنیم تو کویر و اونام دم نمی زنن » چقدر خر بودم داداش اون داشت بهم می گفت و من نمی فهمیدم ...می گفت « تازه وختی گیر کنیم ، وختی تو اون برهوت آب گیرمون نیاد با یک سوزن جوالدوز می زنیم تو کمرشونو از خون اونا می مکیم تا به یک جایی برسیم » بیچاره شترا ! .... نه ! نمیگم داداش ! نمیگم که تو گولم زدی . نمی گم تو اونجام که بودی دروغی می خندیدی ! نمی گم ، اینجا که اومدی تو هم شدی مثل همه ی آدمای اینجا . آدمایی که خنده رو نمی شناسن ! نمی خند ن .و...
« خورشید ؟ خورشید ! » 333333
منم امروز یک طوریم شده . با خودم حرف می زنم . دعوا می کنم . حالا دیگه خدا مرگم بده ... اما داداش اگر با خودم حرف نزنم با کی حرف بزنم ؟ برا کی بخونم ؟ با اینا ؟! اینا که نمی فهمن ، نمی شنون . یا گریه می کنن و یا با حصرت نگام می کنن و لباشونو گاز می گیرن . بیچاره احمد ! چند بار بهش گفتم ، من که نه ! دخترا گفتن « آقا جون ، بیا برو دوماد بشو ! ما خودمون نوبتی از مامان نگهداری می کنیم » منم حرفی نداشتم اما ...اون گفت « برین خجالت بکشین ! این زن یه عمری ، با سه تا بچه ی قد نیم قد، تو شهرای غریب ، همه ی کارای منو کرده ، حالا مردونگیه که من ...»
می باس خوشحال بشم ؟ نه داداش ! تو که اونو نمی شناسی ! اون خیلی به من بد هکاره ! همون وخ می خواستم بهش بگم « حالا نا مردیه ؟ حالا که دیگه مرد نیستی ، مردونگی یادت اومده ؟ حالا که کمرت دو تا شده ، تفنگو خند هاتو گرفتن ، نامردیه ؟ ولی نگفتم . دیگه هم نمی گم . بذار این تو حسرت یک کلمه چواب از من بمونه تا بمیره !
« خورشید ؟ خورشید ! »
جونم ! عمرم ! کاشکی بجای اینجور صدا زدن می خندیدی ! کاشکی حرف گوشم می کردی ؟ کم که بهت نگفتم ! گفتم داداش ، آدم نباید هر چی که تو دلش داره به همه بزنه . نباید نگفته هارو بگه ! کی حرف گوشم کردی ؟ گفتم داداش احمد آقا و دخترا دارن پشت سرت حرف می زنن میگن « تو کافر شدی ! میگن ...» ولی تو خندیدی ! ...اونم می خندید . به گریه هام ، به ترکی حرف زدنم ، اونقد توچشمای پر از اشک وخون من ، با هر خنده ی زنی خندید ، اونقدر ...دیوونه م کرد ! نه زبونه زنایی رو که می آ<رد می فهمیدم ونه اونا زبون منو می فهمیدن ... می خندید ن . مست ، ُلخت ... بی شرم میگفت « تو هم بخند ، تو هم بخور ، بخند ، بختد !!!»
خیلی وخته که می خوام بهش بگم حالا تو بخند ! چرا نمی خندی ؟ چرا ادا در میاری ؟ بخند ، بخند ! ، یالله بخند! ... شترا اومد ن ! لوکه لوک جمبازه --- لوکه لوک جمبازه --- اشترا کجا بار میندازه --- پشت حموم شاهزاده ---- شاهزاده اسبی داره --- دختر نر مستی داره #### دلم می خواد شوار یکی از این لوکای نر مست بشم . یک لوک مست و ُگنده و کف کرده . می خوام سرمو ُلخت کنم . موهامو افشون کنم دور تنم . یک پیراهن قرمز وآستین کوتاه بپوشم و یک دومن قرمز. من مست ولوک مست تر از مست، کف بریزه و نعره بکشه و منم بخند م و بخند م وبخندم داد بزنم " آهای احمد ، دخترا بیاین تماشا ، بیاین ببینین . ببینین . ببینین . ... چرا گریه می کنم ؟ تنهایم . خیلی تنهایم ! . ... دلم میخواس همه بر می گشتن . همه ی دخترا ، بچه هاشون ، شوهراشون . دورم جمع بشن .... هر چند من با هیشکی کاری ندارم و حوصله شونو سر می برم . ولی وختی باشن خوشحال ترم . کاشکی تو هم باهاشون می اومدی داداش !! . ...میگن ُمردی ! ...یعنی خودم دیدم که ُ مردی. سرت رو سینه م بود که ...
« خورشید ؟ خورشید ! »
من نمیفهمم اگر تو ُمرد ی، این صدا چیه ؟ مگر ُمرد هم می تونه از اون دنیا بر گرده ، ها ؟ ... وختی میا، اون روبرو می شینه . همیشه اخماش تو همه . هیچی نمی گه . از بچگی همین جوری بود . همیشه یک ُمشت کاغذ وکتاب زیر بغلش بود . می باس به زور مقاش از دهنش حرف بکشم . همیشه من حرف میزنم و او ن گوش میده . گاهی وختام می خنده . خیلی کم میاد که بخنده . پاری وختام همرا من گریه میکنه . چه گریه ی تلخی . اونکه به گریه می افته ، تمام بدنم می لرزه اونوخ ، من به زور می خندم ایقد می خندم ، تا اون بخنده ....تازه وختی که اون رفت ، من میشینم برا اشکای تلخی که اون میریخت ، اشک می ریزم .
« خورشید ؟ خورشید ! »
چرا این حرفا رو برا شوهر وبچه هام نمی گم ؟ دهه ! من میگم اون بی شرفا رفتن داداشو لو دادن که بیان بکشنش . من میگم اونا می گفتن داداشض کافره . از دین برگشته اس . اونا همه ی کتاب کاغذار و از دورو بر من دور کردن ، میگن من دیوونه م . اووخ این ... عجب خورشیدی هستی تو.! ... می دونی من نباید ماه رو تماشا کنم ! باورت میشه ؟ واسه چی ؟... برا اینکه یک شب من گفتم ، ماه مثل یک زن ُلخت خجالتیه ! ... می د ونی ،نمی خوان من حرف بزنم میگن « زشته » می گن « بهمون می خندن » می گن « آبرومون میره ! » اینا فکر می کنن من که حرف نمی زنم ، گوشامم کره و چشمام کوره . فکر می کنن با یک ذره مامان گفتن و با یک ذره ... نه من باید برم ! می باس همون روزای اول می رفتم همو ن روزایی که رفتن وبه خاطر عقیده شون ...
« خورشید ؟ خور ش ش ش ش ی ی ی د ! »
خدا مرگم بده ، صدای خودشه !... یادت نیس . ؟ تو نبودی ؟ آخرین بار همینجوری صدام کرد « خورش ی ی ی ی د ! » صداش پر از ترس بود . قلبم ریخت پایین . دویدم بیرون مثل مرغ بر بر می زد . خوناش ورق ورق کاغذاشو رنگی کرده بود . دویدم طرفش ، می خواستم دستاشو بگیرم ، سرشو بگیرم که رو سنگا به زمین نخوره . بی انصافا گرفتنم . همه جمع شده بودن وتماشا می کردن . دهه !
شترا دارن بر میگردن . پاهاشونم بسته نیسن ! . چقدر زیادن ! . یک ساربونم دارن جاوشونه ، می بینی ؟ همه دارن میان این طرف
«خورشید ؟ خورشید ! »
داداشه ! داداش رفته ساربون شده ههه ! نگفتم میاد ؟ نگفتم چرا چند روزه که دلم می خواد سوار لوک بشم ؟ نگو ...چقد شتر ؟ میبینی ؟ همه شونم لوک مست
لوکه لوکه جمبازه ---- لوکه لوکه جمبازه ....
« خورشید ؟ »
جونم . عمرم ، چرا نمیای تو از پشت حصار که بده ! ؟ ... نمی مونی ... چرا ؟ ... میخوای بری ؟ تو که همیشه خرت به باره ...کجا ؟ بعد از اون همه ... چی ؟ ...اومدی دنبالم ؟ خب حالا بیا تو .... می ترسی ؟ ...حالا به حرف من رسیدی ؟ یادته می گفتی « اونا تقصیر ندارن ، اونارو با چار چوبی به نام عقیده به اسارت کشیدن و ... چی ؟ ... کار داری ؟ . چه کار داری ؟ ... می خوای شترارو بشوری ؟ مگر هیشکی شترارو می شوره ؟ ....بسوزی ؟ ... دیونه شدی ؟ ...همه چی با سوختن پاک میشه ؟ ... منم ؟ ... نه !!! مگر من شترم ؟ ... باید اونا بسوزن که ....سوختن نعمته ! منکه همیشه سوختم ! ..باشه ، باشه اومدم . رختی ؟ لباسی ؟ .... باید همینارم در بیارم .... چرا ایقد یواش حرف میزنی ؟ من نمی فهمم ! .... تو که داری میری ، پس ؟ ... قهر کردی ؟ صبر کن ! داداش ، داداش ....
رفت ! شترا م رفتن . منم میرم . گفت باید بسوزی ، مگر نگفت ؟ هان ؟ گفت فقط با سوختن پاک می شم ، نگفت ؟ خوب ، منم می سوزم ! . این جوری خیلی م بهتره . اونام می سوزن ! . شایدم بفهمن و ایقد با حرفاشون، مردمو عذاب ندن ! . ها !؟ خیلی خوب میشه . باید بجنبم !. نفتا رو کجا میگذاره ؟ ها اینجان . ...باید بسوزم . پاک بشم . ذلال بشم . خودم می فهمیدم یک طوریم هست . دیگه نمی تونم تحملشون کنم . دیگه نمی تونم ابن همه دروغ و دغل و پدر سوختگی رو تحمل کنم . اٍه نفت تموم شد . هی قربون صدقم م برن وپشت سرم ..چه بوی بدی داره نفت ! یعنی می سوزم ؟ ریا کارا ! دروغگو ا ! . فکر کردین همه مثل شما نمی فهمن . غلط کردین . وای چقدر دس دست میکنی . برو نشین تو اون لاستیک تراکتور تا صبح می سوزه وهیشک م نمیفهمه . ها ها ها اینم چادر و مقنعه وکلاه تون . نخواستم میخوام لخت بسوزم . یعنی خدام نا محرمه ؟ بیجا کردین گفتین ! خدا از همه مهربون تره خدا مثل شما که نفهم نیست . کبریت چرا نمی گیره ؟ من می باس همون روز اول این کارو بکنم . اون جوری که نفهمیدن . شاید اینجوری بفهمن . داغه ! . باشه . کاشکی جلو چشمشون این کارو کرده بودم . شاید نفهمن . شاید ... نه اونا انصاف ندارن . ندارن .. ندارن ..ندار....


علی اکبر کرمانی نژاد
بازنویسی 1378

۶/۱۸/۱۳۸۲

1 چِنزو

تقصير مهدي بود که گفت « بيا بريم اون ور سيم خاردار » وگرنه همان جاهم چنزوفراوان بود . اما آن طرف سيم‌هاي خاردار ،‌ واي‌ي‌ي‌ي، چه سرو صدايي راه انداخته بودند . گوش آدم كرمي شد. لاي بوته‌ها ، روی زمين ، توی هوا ، آن قدر چنزو بود كه سرِ آ دم از حال مي رفت . خدائيش ، من هم دلم مي خواست برم آ ن طرف، وگر‎نه ، كي مهد ي حر يفم مي شد. چرخ مهد ي از با لاي ماشين به ما مي خند يد وماشين مثل اژدها ،از وسط بوته‌هاي پر چنزو ويراژ مي رفت و ماهم دنبالش مي‌دويديم .
آدورها ، دست وپا وهمه جا‌ي بدنمان را سوراخ سوراخ كرده بودند . ليچ خون و عرق بوديم . ولي اون لامصب ها مي خنديدند و سرعت ماشين را كم وزياد مي كردند . اصلا انگار نه انگار ما آدميم ! گاز مي دادند و مي رفتند .
تقصير چرخ بود.
اگر چرخ نبود .اگر نمي خواستيمش ، مي شد از روي سيم های خاردار بپر يم آن طرف ودر برویم ولي … مهديو خورد زمين . دستاش پر از خون شد .گفتم «مجبورمون كه نكر دن بچه! ،گور با باي خودشونو، رييسشون كردن ، بيا ، بزن درريم »
مهديو با دستهاي خوني،عرق صورت و ا شك چشمها يش را پاك كرد وبه ماشين كه آن دورها در حال دور زدن بود نگاه كرد و با گريه گفت «چرخم !» بعد ش گفت›« تقصير تو بود !»

تقصير چنزو ها بود !
.دور تمام تنم وول مي خو ردند .پيراهنم پر شده بود وشكمم ؛ مثل شكم زن همسايه كه تا روي زمين رسيده بود، باد كرده بود .مهديو بيشتر از من جمع كرده بود ، چنزوها از يخه‌ي پيراهنش بيرون اومده بودند و از سر وكولش بالاميرفتند . ولي اون هنوزم حرص مي زد .
گفتم «مهديو بسه .! بيا بريم »
مهديوهمه حوا سش به چرخش بود ؛ كه مثل عروسكي وسط شنها وايساده بود وانگار با نوارهاي قشنگش داشت، دستك مي زد و مي رقصيد. گفتم :«فهميدي چي گفتم؟»
گفت«نه بچه .، هنوز به اندازه‎ي پول چراغ دينام نشد ن ! »
هنوزحرفش تموم نشده بود كه اونااومدن . لامصبا مثله ديو بودند .’گنده ويغور. از ماشين پياده شدند. يكي شان ، جلوي چشم هاي ترسيده ي ما چرخ را از آن طرف سيم خار دار بردا شت و گذاشت بالاي ماشين .! و بعد دو نفري به طرفمان آ مدند ، سِحرمان كرده بودند. .زبانم قفل شده بود. مهديو به طرفشان دويدو تا گفت «اون چرخ‌ ، مال منه آقا ! »
يكي از آ نهاطوري زد توي گوشش ،كه برق از چشم هاي من پريد وقفل زبانم باز شد.دويدم وداد زدم«مهديو در رو ، اينا نگهبانن»
ولي اون لامصب ندويد . شايد هم نفهميد،من چي گفتم . يكي از نگهبان ها دويد دنبالم..اگر بانامردي پشت پام نكرده بود‌كه نمي توانست مرا بگيرد. ولي گرفت . !
چقدر كتكمان زدند..! وقتي خسته شدند.وقتي به طرف ماشين شان رفتند.مهديو دويد دنبالشون و با گريه گفت«شما رو به قران اقا،چرخم !اي تقصير گاره آقا ! »…………….تقصير من نبود…………
تقصير نگهبانها بود ،كه مثل ديو بودند مثل غولها خند يدن و گفتن «اگر چرختونو مي خواين بايد دنبالش بدوين ،بايد بريم پيش رييس!»
«نامردا» من گفتم يا مهديو؟ مهديو بود كه گريه ميكردو فحش ميداد. وگرنه من… تقصير خودشه . ! .گفتم«چرا گريه ميكني.اينا دارن اذيتمون ميكنندبدبخت! آخرشم چرخو پس نميدن .اصلا معلوم نيس رييسي تو كار باشه، يا نه ؟.من مي گم ولش كن.اين چرخ ارزششو نداره ..تازه ،،اينا كه اينجورين، معلوم نيس رييسشون چي باشه .؟ .بيا بريم ، حرف گوششون نكن!»
مهديو با حسرت به چرخ ، كه مثل عروسي بالاي ماشين ايستاده بود. نگاه كرد وبا گريه گفت«هنوز درست سوارش نشده بودم ..صبحي مادرم گفت
«نرو .عليو حسوده ويه بلايي سر چرخت مياره»گردنم بشكنه.كاشكي به حرفاش گوش داده بودم.حالا چي جوابشو بدم ؟به پدرم چي بگم ؟»

ماشين صد متر جلوتر از ماايستاد .ورو يش به ساختمان فرودگاه بود،كه پشت آن همه درخت گمشده بود‎. بوق زد. يعني «تند تر بياين »نوار هاي رنگارنگي كه مهديو به فرمان چرخ بسته بود مثل پنجه هاي دست، بالا و پايين مي شدند و انگار به ما مي گفتند«بياين ،پاشين ،چرا نشستين ،به همين زودي خسته شدين؟»
مهديو از جا بلند شد . به طرف ماشين دويد و گفت«همش تقصير تويه» تقصير من نبود . .تقصير خودش بود .شايد هم تقصير پيرزن بود. چقدر پير بود يك گوني پر چنزو‎، روي كولش داشت و در حالي كه صدايش ، بين انهمه جير جير چنزو ها گم شده بود جيغ مي زد «چنزو دارم چنزو كاسه اي پن قرون»
تقصير چنزو ها بود كه انقدر قشنگ مي خواندند.اصلا آدم را به طرف خودشان مي كشيدند.هيچ وقت نديده بودم .هيچ وقت نخورده بودم . وقتي زن همسايه بال هاي يكي از انها را كند و كله ي چنزوي بيچاره را با روده هايش در اورد وما بقي ش راگذاشت توي دهنش و مثل ادامس جرق جرق جويد، حالم به هم خورد«كي سوسك ميخوره»؟
يكي ديگه گذاشت تو دهنش و گفت «ايقد قوه داره»!
پاهايم اصلا قوت نداشت .نفسم داشت در ميرفت .در حالي كه دنبال چرخ مي دويدم ،هي فكرمي كردم «رييس كيه؟چه جوريه؟چرا بايد فرودگاه رييس داشته باشه ؟چرا بايد،.سيم خاردار دورش كشيده باشن.؟ چرا همه نبايد بياين تو ؟،اصلا چرا بايد فرودگاهي باشه؟چرا بايد چرخي باشه؟چرا بايد….
تقصير خود م بود .! ،من چه تقصيري داشتم ؟،توله بز اومده بود پز چرخشو بده »
هي دور ميزد .هي بوق ميزد،كه به من نيك بده .منم محلش نمي دادم . .دلم مي خواست بزنمش .دلم ميخواست بخوره زمين و چرخش داغون بشه ..اصلا خودش با چرخ تصادف كنه وبميره.«اي خدا ……»
اصلا بايد از كي بپرسم چرا پدرم ايقد پول نداره كه براي من هم چر خي بخره.؟ حالا نمي خواد نو بخره ،نوار دار بخره .يه چرخ قراضه بخره كه ما بتو نيم سوارش بشيم ،كو بوق نداشته باشه..اصلا زيني‎م نداشته باشه .
تقصير خود قرتيش بود گفت«عليو نمي خواي سوار بشي ؟»
جواب ندادم
گفت«اينقدرروونه»
بي محلش كردم
گفت«يه دوري بزن،مي دونم دلت داره پل پل مي زنه ،بيا »
ماشين از روي دست اندازي پريد .چرخ به هوا پريد ،كج شد ،ومهديو از ته دلش جيغ كشيد وتا نگاهش كردم ، پاها يم توي هم پيچيد وبا صورت رفتم توي بوته ها. . وهزار ،هزارتاچنزو جير جير كنان به هوا بلند شد.
از جايم بلند شدم .صورتم غرق آدور بود .آتش گرفته بودم .و اون نامرد بي خيال ،بي خيال دنبال چرخ مي دويد .حرصم گرفت و جيغ زدم«گور باباي توي نامردورييسو اون چرخ قراضه! كردن !اصلا به من چه !من چه تقصيري دارم كه….»
گريه ام گرفته بود .هر چي فحش بلد بودم، به اون پيرزن لا مصب دادم،كه آن همه پول جمع كرده بودوكاسه اش پر از پنج قراني شده بود .اصلا تقصير آن پنج قراني ها بود كه مرا به اين فكر انداخت «حالا كه اين پيرزن با اين قيا فه اش مي تونه ايقد پول جمع كنه ،چرا من نتونم پول يه چرخ جمع كنم ؟»
مهديو مي دويد واصلا نفهميد من افتا م .نفهميد من جيغ زدم وفحشش دادم.تا ساختمان فرودگاه راهي نمانده بود.نگاهم به چرخ افتاد .ديگه داشت حالم را به هم مي زد .فكري به كله ام افتاد .دنبالش دويدم .داشت پنج قراني ها را مي شمرد دستش پر از سكه بود. آهسته گفتم«يعني با ايقد پول مي تونيم يه چرخ بخريم ؟»
ترسيد. تند وتندپولهايش را توي كيسه اي كه به گردنش داشت ريخت و گفت«چي مي خواي توله سگ؟»
گفتم «چرا فحش ميدي ؟اومدم ازت بپرسم چنزو ا رو از كجا گرفتي.
درامدي هم داره؟»
كيسه را توي يخه اش انداخت و تند وتند گفت«برو طار اباد برو»وراه افتاد
و تند تند رفت.دنبالش دويدم . چقدر التماسش كردم تا گفت«بايد چرخ
داشته باشي.بايد برين طار اباد .تازه تو نوچه اي،اگر بتوني از سيم خاردار
بپري اون طرف (كه مي توني)اونجا هر بوته هزار تا ،صد تا چنزو توشه.فقط بايد فرز باشي و گر نه….»
تقصير ما بود كه فرز نبو ديم ،نفهميد يم .حلا مي فهميدم ،ماشين‎لب‎جاده‎ي اسفالت ايستاد.جاده، مثل شمشيرzoro صحراي پر از بته وپر از چنزورا شيت داده بود .مهديو كنار ماشين از حال رفت.من هم دلم ، مثل دل بچه چغوك داشت از توي حلقم بيرون ميزد .و آنها به حال و روز ما خند يدند .و گفتند «سوار شين »
تقصير مهديو بود كه دست از چرخ ورنمي داشت .تايرش را توي بغل گرفت ،زار زار گريه كرد و گفت «تقصير تويه ،تو نامردي . .حسودي!»
نفسم بالا نيامد كه جوابش‎راكف‎دستش بگذارم‎.كامم مثل كاه خشك‎شده
بود .روده هام تا توي حلقم بالا مي آمدندوبر مي گشتند.ولي توي دلم گفتم .«خودت تقصير كاري.تقصير خودته كه چل مل بودي .طمعكار بودي….»
ولي انگار، يكي توي گوشم گفت«توام مقصري،اگر گولش نمي زدي .چه طوري مي اومدي اينجا؟ .اونم با اين كفشهاي پاره ،ها !؟»
حرصم گرفت و گفتم «خدايم كاراش بر عكسه. اون همه بيابون دور بر خونه ي ما هست،چقدربته‎توشه ، كه اصلا خار ندارن ،اووخ اون چرا بايد چنزواشو بفرسته طار اباد .نمي شد فرشون بده طرف خونه ي ما ؟»
ماشين با سرعت ميرفت ومهديو دو دستي چرخش را بغل كرده بود و هنوزم هق هق مي كرد .دلم برايش سوخت .مهديو پسر خاله ام بود.
هم بازيم بود .فقط مهديو ترسو بود من نه .مادرش زرنگ بود‎ومي‎تونس پول در بياره ،مادر من نه. دوباره يه نفر بهم گفت«مادرش همه چي براش مي خره » گفتم «مثل خرام كتكش مي زنه.مادر من چي؟»
نگاهش كردم .هم به مهديو . هم به چرخ ،كه مثل يك عروسك،بغلش كرده بود وقربون صدقه ش مي رفت..با خود گفتم«همه ي تقصيرا ور گردن منه. من اگه به مهديو نمي گفتم با پول چنزوا مي تونه برا چرخش كله چراغ و دينام بخره كه نمي اومد ….
چقدر زحمت كشيدم تا گول خورد .چقدر براش گفتم كه « اگه چرخت چراغ نداشته باشه چه اتفا قا تي كه نمي افته،وگر نه….»
مهديو از بس گريه كرده بود صدايش مثل صداي گرجين شده بود پرسيد
«حالا چطور ميشه؟مگر ما چكار كرديم؟اگر رييسشون بد باشه.اگر چرخمو ندن؟ .ميدوني چقدر گريه كردم تا اين چرخ برام خريدن .ميدوني چه بلايي ورسرم مي آرن؟….
دلم مي خواست بي خيال نباشم .دلم مي خواست دلم بسوزه.ولي نمي سوخت .تازه،اگر چرخش را پس نمي دادند ،خوشحا لم مي شدم .مگر اين چرخ قراضه ايقد ارزش داره كه يك مرد اينطور براش اشك بريزه. . تازه،
شايد هزار تا، صد تا، آدم ديگه ام صاحبش بودند ،سوارش شدند،حالا هم اگر دست اول بود حرفي….،نبود كه…من كه گريه نمي كنم شايد….
يكدفعه كمرم سوخت .تا نگاه كردم ديدم مهديو با لقد زده تو كمرم گفتم«چرا مي زني توله سگ؟»
مهديو با گريه گفت «هرچي صدات كردم جواب ندادي.فكر كردم زبونم لال مردي.چرا جوابمو ندادي؟»
كمرم مي سوخت.با اوقات تلخي گفتم«به من چه!گور باباي تو وچرخت كردن .من كه همونجو گفتم تو هنوز بچه اي. . نگقتم « اگر از مادرت مي ترسي‎نيا… !گفتم كه؟»
مهديو آب دما غش را با سر آستينش پاك كردومثل خروس جنگي توي سينه ام براق شد وگفت«خيلي رودار شدي عليو ! اولا كه من نه بچه ام ،نه
مي ترسم . ما هر دوتا هم سن وساليم.مادرمم چكارش كنم .تقصير من نيس كه مثل مادر تو نيس .تازه اونم بد نيس .فقط مثل مادر تو بي حيال نيس.از همه بدتر چقدر جون كنده تا اين چرخو به دس آورده و…»
ديدم اگه جلويش را نگيرم دوباره روضه خوني وابغوره گيريش شروع ميشه .گفتم «ببين آقا مهدي ! ،ببين اقابزرگ ،اي چرخ كلاته، ايقد ارزش
نداره كه ما مثل دخترو ا گريه كنيم ،التماس كنيم ،دنبا لش بدويم .تازه
همه ي اين كارارم كرديم ، نكرديم ؟ من از همواول گفتم ،حالاشم ميگم .بيا ولش كن ،بريم خو نمون .ماشين كه واسادمي پريم پايين و از سيم خاردار ميزنيم اون ور ،وددررو،اينا كه اينجورين ،معلوم نيس رييسشون چي باشه .غول باشه،ديو باشه وهزار تا بلا سرمون نياره»
مهديو مثل آدم بزرگهانگاهم كرد و يكدفعه زد زير خنده چقدر بد مي خنديد ،بلند و پشت سر هم ،از اين طور خنديدنش بدم مي امد .گفتم «به چي مي خندي ؟»
دستش را روي شكمش گذاشت و غش غشخنديد و گفت «به تو ،كه همه چيزويا ديو مي بيني ،يا غول بيابوني اووخ به من ميگه بچه !»
دوباره خنديد وسط خندهاش هي منو نشون ميداد وهي مي گفت «غول ،
ديو»
بلند شدم. گفتم «مي زنمذاغونش مي كنم تا …، »ماشين يكد فعه ايستاد كنترلم به هم خوردو.به كله روي چرخ افتادم .
مهديو دوباره خنديد .مي خواستم فحشش بدم كه يكي ازنگهبان ها از ماشين پياده شد و گفت
«بپرين پايين دست وصورتتونو بشورين كه آلان پدرمونو مي سوزه »
آهسته از مهديو پرسيدم «كي پدرشونه ميسوزونه ؟»
مهديودرحالي كه از ماشين پياده مي شد گفت «رييس!»
كنار جو كه از وسط درختهاي پر از چنزو مي گذشت آهسته گفتم
«من مي ترسم مهديو ….مي دو ني؟من تا حالا رييس نديدم ،بيا از خير
اين چرخ كلاته بگذر.جون مادرت ،حرف گوش كن . بيا در ريم!»
مهديوخنديدوكنار جو دراز كشيدوصورتش راتا كنارگوش زير آب كرد.ومن باترس به آنها كه جور ديگري نگاهمان ميكردند نگاه كردم و بدون آنكه آنها متوجه بشوند تو پهلوي مهديو زدم .مهديو سرش را از زير آب بيرون آورد و نفس حبس شده اش را كه پر از آب بودتوي صورتم ول كرد و با خنده گفت«چه مرگته ؟ ديونه شدي؟»
با ترس و آهسته آهسته گفتم«نگاه كن چه جوري نگا مون ميكنن. باور كن نقشه اي دارن. جون مادرت بيا در ريم!»
مهديو دوباره خنديد دستهايش را زير آب زدويك كف آب توي صورتم پاشيد.از اين بي خياليش ديوانه شدم.و او را كه لب جو چندك زده بود هول دادم توي جو.او دست هايش راتوي جو ستون كردوخودش را گرفت وتا من آمدم خودم را جمع كنم،خيس آبم كرد.داشتيم سر كيف مي آمديم كه يكي ازآنها صدايمان كرد.و با دستبندي كه ازبغل شلوارش دراورد دستهايمان را به هم قفل كرد.مهديو زد زير گريه.منهم دلم هري ريخت پايين .مگر ما چه كار كرده بوديم . ؟


طياره ي سبزي جلوي ساختمان فرودگاه ايستاده بود .هر چه ماشين جلو تر مي رفت . طياره گنده وگنده تر مي شد .من تا حالا طياره نديده بودم .دهنش مثل دهن گاوي بازشده وداشتيك ماشين گنده رامي بلعيد.كيف كردم .با خوشحالي به پاي مهديو زدم وگفتم «مهديو‎طياره .نگاكن چقد گنده يه.داره ماشين مي خوره !
مهديواصلا نفهميد من چي گفتم . به دستبندي كه روي دستهايمان‎قفل شده‎بودنگاه كردودوباره زدزيرگريه .من اصلا ياد م به دستبندنبود. .ترس ورم داشت «يعني چكارمون مي كنن؟»

ماشين ايستاد .نگهباني كه تفنگ داشت وجلوي درفرودگاه قدم مي زد . جلو آمد .با راننده حرف زد . مهديو از ترس ساكت شد .راننده از ماشين پياده شد و گفت «بايد ببريشون پيش رييس »
نگهبان سرش را بالا انداخت و به طرف اتاقك نگهباني اش رفت . به جايي تلفن زد . بر گشت وگفت« نخيرگفتم كه نميشه برن تو » راننده سر ما داد كشيد«بياين پايين توله سگا»
مهديو پرسيد «چرخمم بيارم؟»
نگهبان عصباني شد . دست مهديو را گرفت واز ماشين به زور پايين كشيد و به نگهباني كه تفنگ داشت گفت «لااقل هواشونو داشته باش در نرن»
نگهبان شانه بالا انداخت .آنها ماشين را گاز دادند و به طرف هواپيما رفتند.مهديو به ستون در تكيه دادوهمان جا نشست.من تا يك متري نگهبان رفتم و فكر كردم اگر جلو تر بروم،چكارم مي كند. .نگهبانتفنگش را مثل بچه اي توي بغلش گرفته بود و اهسته اهسته قدم مي زد.از خودم پرسيدم « چرا برا اينجا نگهبان گذاشتن؟يعني ميشه طياره رم بدزدن؟» نگهبان به طرفم امد. ترسيدم ر ويم را بر گرداندم ..
ماشين كنار هواپيما ايستاد .و آنها به داخل ساختمان رفتند .مهديو چشمش را از ماشين وچرخ برنمي داشت.نگهبانبا دست روي شانه ام زدوگفت« كاريتون ندارن نترسين»
مهديو با التماس گفت«چرخ چي؟پسش ميدن؟»
نگهبان شانه بالا انداخت و گفت « نمي دونم».آنها از ساختمان بيرون آمدند.سوار ماشين شدندوبه طرفمان آمدند نگهبان گفت «نگفتم»
ماشين جلوي ما ايستاد.راننده ار ماشين پياده شدفحشي دادو دستبند را از
دستهاي ما باز كرد وسوار ماشين شد.مهديو به طرفش دويد وگفت«چرخ آقا»
آن يكي با خنده گفت«خيلي دوستش داري»
مهديو سرش را تكان دادوراننده در حالي كه ماشين را راه ميانداخت با
خنده گفت«اگر مي خواييش بايد دنبالش بدوي‎،هر وقت رسيدي بهت مي دم.»وبه ماشين گاز داد ،مهديو دنبال ماشين دويد. ، من همانطور ايستادم
وبه ماشين ومهديو كه ذره ذره كوچك وكوچكتر مي شدند نگاه كردم
و از خودم پرسيدم تقصير كي بود؟…

..

چنزو = حشره ای شبیه سوسک کمی چاق تر که در اوایل بهار توی بوته ها پیدا می شود و صدایش مثل صدای زنجره است و مردم کویری آن را برشته کرده و یا خام می خورند

۶/۱۴/۱۳۸۲

طنابی که ....

روبروي پنجره بود كه اين فكر مثل برق توي سرش دويد . پنجره را بست . پرده را كيپ تا كيپ كشيد و از اتاق بيرون زد . مي دانست كه توي انباري طناب پنبه اي ُكلفتي دارند . آن را بر داشت . امتحانش كرد . سرش را حلقه زد . حلقه را دور گردنش اندازه كرد . چند بار آن را از روي سرش در آورد و دوباره به دور گردنش انداخت . وقتي خوب مطمئن شد از انباري بيرون آمد و با طناب به طرف اتاق خواب رفت . زنش ، توي خواب ، ران هاي نيمه لختش را با حالتي شهواني به هم مي ماليد . او پوز خندي زد ؛ در را بست و به اتاق بچه ها رفت دختر و پسرش روي تخت هايشان خوابيده بودند . بالآي سر دخترك ايستاد . او توي خواب مي خنديد . مرد هم خنديد و با أينكه دلش مي خواست صورت او را ببوسد اما از ترس بيدار شدنش اين كار را نكرد . در را آهسته بست و از سالن بيرون رفت .و آسمان صاف صاف بود و خورشيد مي رفت كه همه را از خواب بيدار كند . گنجشك هاي درخت اقاقيا . بيدار شده و به جيك وبيك افتاده بودند . او به طرف درخت رفت . سر گره نخورده ي طناب را به دست گرفت . دوسه متري از آن را باز كرد . طناب را دور دستش چرخاند ومثل كمند انداز ها آن را به طرف كلفت ترين شاخه پرت كرد . طناب كمي دور تر از شاخه روي ساقه هاي نازك افتاد . طناب را كشيد . دوباره انداخت. دوباره و دوباره. طناب گير نمي كرد به پنجره ي اتاق زنش نگاه كرد و فكر كرد اگر او مي ديد چقدر مسخره اش مي كرد و زير لب غريد « با اين كارم ، ديگه نمي خنده » و با طعنه به خودش گفت « خوب بود تو كابوي مي شدي » طناب را به دور كمرقطورش گره زد و تنه ي شيار شيار درخت را گرفت و به يك ضرب خودش را بالا كشيد . هيكلش سنگين بود و دست هايش ظريف ونازك . پوست درخت ‏، مثل رنده دستهايش را مي خراشيد . اما او تصميم گرفته بود از درخت بالا برود و زير لب زمزمه مي كرد كه « بايد اين كار تموم بشه ، بايد تا وختي اونا از خواب بيدار مي شن ، تمومش كرده باشم . ديگه طاقت اون نگاه ها و پوزخندهاشونو ندارم . »
دست هايش پر از خون شده بود و مثل آنکه آنها را توی کتری آب جوش گذاشته باشند به سوختن افتاده بود . از سينه اش كمك گرفت .و خودش را مثل قورباغه ای به درخت چسباند . افاقه نکرد . به خودش و به تن بی قواره اش فحش داد و تصميم گرفت بر گردد. وقتی به زير پايش نگاه كرد.باورش نشد که این قدر بالا آمده باشد . سرش گيج رفت و اگر خودش را محکم به درخت نچسبانده بود حتما کله پا می شد . تنه ي درخت را محكم تر چسبيد .نه راه پیش داشت ونه راه پس . نا خواسته گفت « خاك بر سرت كنن ، بي عرضه » این تکیه کلام همیشگی زنش بود و چیزی که از شنیدنش واقعا زجر می کشید وباعث شده بود امروز این کار را بکند تا... به خودش فشارآورد و گفت « بهشون ثابت می کنم » وبه خودش فشار آورد . سعی کرد به دستهایش فکر نکند .
وقتي به شاخه اي كه از چند روز پيش انتخاب كرده بود رسبد ، سوزش دست ها وسينه اش را از ياد برد . روي شاخه نشست و به گنجشك ها كه با ترس دور وبر ش مي چرخيدند گفت « نترسين بي زبونا
من كاريتون ندارم ؛ با هيشكي كار ندارم ؛ من فقط با خودم كار دارم » طناب را از دور كمرش باز كرد . به پنجره نگاه كرد و گفت « ايقد فس فس نكن، الان بيدار مي شن »
طناب را بالا كشيد وسر آن را محكم به درخت بست و مابقي آن را تا يك متري زمين به پايين فرستاد و گفت « فكر كنم اندازه اس » طرف ديگر طناب را هم طوري گره زد كه حلقه دو متر بالاتر از زمين قرار گرفت . طناب زیر فشار باد به رقص در آمد و او خنديد و حلقه را بالا كشيد واز بالاي حلقه تا زير شاخه را ، گره هايي به فاصله ي بيست سانتيمتر زد .و گفت « این جوری با حال تر میشه » دوباره به پنجره نگاه كرد وگفت « ديگه راحت شدين .» باز هم حلقه را امتحان كرد . محكم بود . اعتما به نفس عجیبی پیدا کرده بود . لبخندي زد و مثل کوه نورد ها ، يكي از گره ها را محكم گرفت و خودش را از درخت جدا كرد وا تند تند با كمك گره ها از درخت پايين آ مد .
از درخت فاصله گرفت و با لذت به رقص حلقه نگاه کرد و با خودش گفت « هنوز تا بيدار بشن خيلي مونده »
خسته شده بود . پاهايش مي لرزيد . به طرف چهار پايه اي كه گوشه ي حياط بود رفت . آ ن را برداشت و به طرف درخت بر گشت و با خودش گفت « چه حالی پیدا می کنن وختی منو با اون ...»
«هنوز فکرش تمام نشده بود كه صداي جيغ زنش بلند شد « بچه ها، بچه ها ! پاشين ، بدويين ، باباتون بالاخره تاب رو بست »