۱۰/۰۷/۱۳۸۶

اولين جشنواره داستان ملي

اين جشنواره، قدم نو و مباركي بود. آن‌قدر كه وادارم كرد ؛ دوباره به اين خانه برگردم و از تنها مرجعي كه دارم؛ به نحوي از زحمات اين دوستان تشكر كنم. زحمت زيادي كشيده بودند. شايد ، تنها كساني كه تجربه برگزاري يك جشنواره را داشته‌اند؛ بدانند چه كردند اين دوستان و چه زحمتي دارد 2090 داستان را-از سرتاسر ايران پهناور- حمع نمودن، چه تلاش شبانه روزي مي‌خواهد جمع‌آوردن داورها و از همه مهم‌تر ميزباني 100 نفر در آن سرما و گرم كردن فضايي كه هر آن ممكن است، مانند بمب منفجر شود. آن‌هم سه روز. اميد اين دارم بتوانم در قالب يك سفرنامه، به نحوي از اين دوستان تشكر كنم و دستان گرم‌ و خسته‌شان را ببوسم.
اما اولين قسمت :
اتوبوس با همه‌ي توش و توان و سر و صدايي كه داشت؛ بالاخره تيزي تپه را پشت سر گذاشت. هنور سرازي نشده بود كه شاگرد شوفر با صداي نكره‌اش داد زد به "گُنبز طلاي امام غريب صلوات"
همه همان‌طور كه سرك مي‌كشيدند صلوات فرستادند. ننجان زد زير گزيه. تا از تعجب بدر آيم، شاگرد شوفر كاسه‌اي از جلوي شيشه‌ي اتوبوس برداشت و به طرف صندلي‌ها به راه افتاد و طلب "گُنبز‌نما" نمود. ننجان مرا از سر راه او كنار كشيد و- در حالي كه رويش را تنگ مي‌گرفت- گره، پَر چارقدش را باز كرد و سكه‌اي در كاسه‌ي او انداخت. كسي داد زد" شب اول قبر آقا به فريادت برسه، صلوات بلندي ختم كن"
هاج و واج مانده بودم. همه در حالي ديگر بودند. بعضي گريه مي‌كردند. عده‌اي لب‌هاي‌شان تند و تند به هم مي‌خورد. ننجان كه سرگرداني مرا ديده بود. سرم را چرخاند و با گريه گفت" اقا او‌جايه، مي‌بيني؟"
غير از يك نيم دايره‌ي زرد، كه انگار خورشيد را در خود حبس كرده بود و نورش را به اين‌طرف و آن‌طرف پخش مي‌كرد و يك نيم‌دايره‌ي سبز، چيز ديگري نديدم. نمي‌گم كه با تعجب پرسيدم: كو؟
نمي‌گم كه ننجان تپانه‌اي تو سرم زد و گفت : من با اي چشما كورم مي‌بينم، تو نمي‌بيني؟
مي‌ديدم. مي‌بينم؛ اما ديگر شاگرد شوفر سياه و روغن ماليده‌اي نيست كه " گُنبز‌نما" بخواهد و راننده‌اي كه با صداي نكره‌اش دَم‌به ساعت بخواند. ننجان، خدا ساله كه اسير خاك شده و گنبد‌ و مناره‌هاي طلايي، آن‌قدر با ديواره‌اي سيماني بلند‌تر از خودشان جنگيده‌اند كه انگار يادشان رفته، چه آرامش و حلاوتي- به آسمان و زمين- مي‌بخشيدند.
راننده اخمو‌تر از آسمان، نگاهم كرد. تاكسي را هزار سال ذور از گنبد‌ها نگه داشت. پرسيدم: جلوتر نمي‌ري؟
انگار كه طلبكار باشد و زورش بيايد دهن باز كند؛ از بين دندان‌هاي كليد شده‌اش غريد: آخرشه!
اما اين آخرش نبود و براي من اول‌تر از هر اولي بود. سرما بيداد مي‌كرد. به طرف حرم دويدم. اما هرچه مي‌رفتم كوچه صدمتري پر از مغازه تمامي نداشت. اگر خيال گوشه‌ي گرم و دنجِ، دور افتاده ي حرم نبود؛ هيچ‌وقت اين راه را به آخر نمي‌رساندم. اي‌كاش آن خيال نبود، كه حرم را بين نرده‌هاي آهني، توري‌ها ، سيم‌ خاردار و نگهبان‌ها‌ چنان اسير كرده بودند كه هيچ‌كس را به او دسترسي نبود. نگاهم از آن‌همه ديوار و در و دروازه و فاصله به گنبد رسيد. زمزمه‌‌ي عاشقان همه را پس زد. با گفتن "شايد ايجاب مي‌كند" راه را به طرف گنبد كج كردم. كه گرد‌گير نرم خدام سرمازده به صورتم خورد" از آن‌طرف!…بايد بازرسي شين!"
راهرو تنگ و باريكي بود و آن‌همه مشتاق سرما زده ‌ و صفي چند رده- سي‌سال از عمرم در صف‌هاي مختلف گذشته و هنوز به اسم" صف" حساسم- دو نفر تند و تند آدم‌ها را سرتا پا وارسي مي‌كردند. كسي پتويي به يك دستش بود و بچه‌اي عقب مانده آويزان دست ديگرش. مامور بازرس پسش زد كه:
" بايد پتويت را به قسمت امانات بسپري!"
چه زود به تنها سلاح‌مان پناه برد و به التماس افتاد: مي‌خوام بچه‌مو دخيل كنم؛ سرده. بايد گرم نگرش دارم
: نه. اگر هركسي بخواهد پتويي برد جايي براي خلق باقي نمي‌ماند
: محض رضاي خدا
: داري اين‌همه زوار آقارِ اذيت مي‌كني! بگذار به كارمان برسيم.
زوار آقا را علاف نكرده و برگشتم. ساك را تحويل دادم. كيف دستي‌ام را نه. كسي از پشت سرم گفت:
- هيچي نمي‌گذارند ببري!
دوربين را از كيف درآوردم و كيف را به خادم تحويل دادم. بدون آن‌كه نگاهم كند؛ گفت: اونم قدغنه!
چاره‌اي نبود. اين‌جا حرم امام بود و نمي‌بايست باعث آزار كسي شوي. دوربين را تحويل دادم. مشكوك نگاهم كرد و گفت : كارت شناسايي؟!
نشانش دادم. گفت: بايد تحويلش بدي.
جز اطاعت چاره‌اي نبود كه خدا و بزرگانش، انسان‌ها را بدون پيرايه بيشتر دوست دارند. بازهم صف. بازهم بازرسي و…چه راحت مخفي‌ترين و خصوصي‌ترين اجزاي بدن انسان را مي‌كاوند و چه نگاه طلبكاري دارند.
از دو خوان نگذشته بودم كه آسمان به خشم درآمد و هرچه اشك در چنته داشت روي فرش‌هاي پهن شده‌براي نماز و آن‌همه آدم سرمازده و مشتاق خالي كرد. خيلي‌ها ماندند؛ كه باران هم تمامي‌ي دارد. نمازشان را نشكستند. باران تمامي نداشت و سوز تن خيس‌خورده را بهتر شلاق‌كش مي‌كند
زير سايه‌باني ايستادم. جاي سوزن انداختن نبود. باران لج كرده بود.سرش را كج مي‌كرد و به زير سقف هم مي‌رسيد. انگار بازرسي ماموران كفايت نمي‌كرد و بايد كاملا لخت مي‌كرد آن‌همه آدم را. يا لباس را برتن‌شان مي‌چسباند تا همه چيز به خوبي هويدا شود. شايد از ان‌همه تفرقه‌ي امت اسلام به تنگ آمده بود و قصد داشت آشتي‌شان بدهد. اما محرم و نامحرمي، زن و مردي اين اجازه را به كسي نمي‌داد كه مرد‌ها هم مي‌توانند به هم نامحرم باشند و زن‌ها نيز. در خودگويي و هرزه درايي ذهنم گم بودم كه آخوندكي خيس و باران خورده از وسط ان‌همه زن و مرد راه باز كرد و به انتهاي آن فضاي كوچك رفت. مي‌خواستم اعتراض كنم؛ حتا دهن باز كردم كه صلوات زن مرد به هم چسبيده در ان فضا به استقبالش رفت و همه از جا برخاستند. زني چادر مشكي و جواني كت‌شلواري را به طرفش سوق دادند. هنوز از بهت بيرون نيامده بودم كه چند صلوات پي‌در‌پي وادارم كرد از آن‌همه شكاكي دست بردارم و به كلمات عربي‌ي كه از دهن او سرازير بود بيشتر دقت كنم. تا بفهمم؛ خطبه‌ي عقد را جاري و بله را از عروس خانم چادر سفيد گرفت و بدون توجه به صلوات‌هاي اطرافيان، مبلغي از پدر داماد گرفت. پَر عبا را روي عمامه‌ انداخت و بي‌خداحافظي به طرف غرفه‌ي ديگري رفت. اين‌جا بازار ماچ و بوسه و قرقر گرم بود. برخلاف پيرمردهايي كه دور عروس و داماد را گرفته بودند، زن‌ها، بيشترشان جوان بودند و چه حسرتي در نگاه و روي‌لب‌هاي‌شان موج مي‌خورد. نفس‌شان با چه حسرتي كند و كشدار بالا و پايين مي‌شد و با چه شدتي عروس را مي‌بوسيدند كه شايد كمي از خوشبختي او را از طريق لب‌ها به خودشان منتقل كنند. شايد همين گرماي بوسه‌ها و نگاه گرم و مشتاق عروس و داماد؛ دل آسمان را به رحم آورد و تا از شدت باران بكاهد و راهي به سمت حجله خانه يا محضر باز كند. از اين فرصت استفاده كرده و بي‌كه سلامي به امام داده باشم. به طرف در خروجي دويدم. اما كدام در. من از كجا آمده بودم؟ اين‌جا كه همه‌چيز شبيه هم است. شايد عروس داماد از محضر به خانه رفته بودند و من گم‌شده‌ي، گم شده، سر به دنبال در ورودي داشتم. آن‌قدر دور خودم چرخيدم تا صبر آسمان تمام شد. شايد از اين‌همه بي‌حواسي من به خشم درآمده بود كه عوض نم‌بار، سيل‌بار راه انداخت. چه دردسرتان دهم كه وقتي به قسمت امانات رسيدم، حتا خادم اخمو هم از ديدنم، به خنده افتاد. اما دريغ از تعارفي كه بيا و خودت را گرم كن.
باران بود و من. من بودم و خيابان‌هاي بي‌كسي و بي‌هدفي و هيجده ساعت، تا شروع جشنواره داستان سراسري. هتل هم سرد بود و از بخت بد، شوفاژ‌ها از كار افتاده بودند. به مسئول هتل پناه بردم. چند كارگر دوبنده پوش را نشانم داد و قول داد تا ساعتي ديگر اتاق‌تان گرم خواهد شد. به اتاق برگشتم. پاهايم يخ زده و از زور سرما مي‌سوخت. كفش و جوراب را درآوردم و لاي پتو پيچيدم‌شان. ساعتي بيشتر از زمان قول داده شده؛گذشته بود. شوفاژ‌ها به كار افتادند. اما از گرماي آن‌چناني كه اتاق را گرم كند و تن سرما زده‌ي مرا جاني تازه ببخشد؛ خبري نبود و شرم شهرستاني بودن، اين اجازه را نداد كه براي بار ديگر،اعتراض كنم. يكاش كرده بودم كه فرداي يك شب يخ‌زده مسئول هتل اقرار كرد آن اتاق را نبايد ، در زمستان اجاره دهند كه آخرين اتاق است و سرماگير. آنهمه عذر‌خواهي براي من سرمازده ديگر فايده‌اي نداشت كه بايد مي‌رفتم.

در جشنواره شركت نكرده بودم كه سنم از مسابقه گذشته. داور هم نبودم كه داوران بايد مركزنشين باشند و صاحب جاه و مقام. مهمان ويژه هم نبودم كه بايد از داوران، بزرگتر باشي يا ويژگي ممتازي داشته باشي كه هيچكدام در من نبود. پس چرا آمده بودم؟ همسايگي و هم‌جواري دو استان؟ نه! عشق به داستان وادارم كرده بود؟ نه! شايد بي‌كسي و بي‌در كجايي و يا قدر نشناسي مسئولين ارشاد شهرمان؟… شايد– با توجه به اين‌كه خودم سال پيش جشنواره استاني را با كم‌ترين هزينه و تقريبا به تنهايي برگزار كرده بودم؛ آمده بودم؛ شاهد شكست چند شهرستاني از همه‌جا رانده و از همه‌چي مانده باشم؟ شايد!…آخر اين اولين جشنواره سراسري و ملي بود. چيزي كه تهراني‌ها و مركزنشين‌ها- با آن‌همه سابقه و ادعا- جرات به زبان آوردنش را نداشتند؛ چند جوان شهرستاني بي‌تجربه…

۴/۲۶/۱۳۸۶

ما که سر از کار فیلتر و فیلترگذاران دولت مفخم جمهوری اسلامی در نیاوردیم. یک روز ویرشان می گیرد وبالاتفاق تصمیم بر این می گیرند بلاگر را ببندند و می بندند و تا می خواهیم نفسی چاق کنیم که آخیش از شر وبلاگ و وبلاگ نویسی راحت شدیم . یک روز اتفاقی روی لینک بلاگر کلیک می کنیم و می بینیم بهتر از همیشه سُر ومُر و گنده روبرویمان ایستاده و دارد به ریش مان می خندد . امروز هم از همان روزها بود . از سر بیکاری کلیک کردیم و باز شد و مجبورمان کرد چیزی بنویسیم و ما که مثل همیشه هیچی در چنته نداشتیم ؛ مجبور شدیم چیزی بنویسیم که مثل همه ی نوشته هامان هیچی نیست. تا بعد که از سر فرصت - اگر دوباره فیلتر نشود- ادامه ی روایت را روایت کنیم و نه روایت که روایت دیگران را ک÷ی کنیم و با خودمان بگوییم " ما که نفهمیدیم شاید دیگری یا دیگرانی باشند که بفهمند . اما ای کاش این فیلترچی ها را می دیدم و ازشان می خواستم محض رضای خدا - که نه - محض رضای دل ماههم که شده در این اینترنت را ببندند که ما آنقدر خودکفا و دارنده هستیم که هیچ نیازی به داشته های این غربی ها و شرقی های از خدا بی خبر و نداریم و همان به که آن ها را به حال خودشان بگذاریم تا در داشته های دنیایی شان آن قدر غوطه بخورند که یاد خدا نکنند و شیش دانگ بهشت را تصرف کنند . طوری که دیگر جایی برای ما نباشد . ای کاش اینة کار را می کردند و این قدر شُل کن و سفت کن نداشتند .

۲/۲۸/۱۳۸۶

روايت 1

در جستجوي چيزي بودن ، نه لزوما به معناي يافتن آن است و نه يقين مي‌دهد كه آن چيز وجود دارد .


روايت

1- روايت، اساسا بازگويي اموري است كه از نظر زماني و مكاني از ما فاصله دارند : گوينده حاضر و نزديك است و رخداد‌ها غايب و دور.
2- روايت، با وساطت مستقيم يك گوينده كه هم بر او خيره مي‌مانيم و هم درباره او انديشه مي‌كنيم، توجه ما را بر داستان، بر پي‌رفتي از رويداد‌ها، متمركز مي‌سازد. اين نقل نسبت به تجربه‌ي خود داستان، هم حالت مركزي دارد و هم حالت محيطي، داستاني است كه در خودآگاه مخاطبان آن، هم حاضر است و هم غايب. ما به گوينده خيره مي‌مانيم، در حالي‌كه ذهن‌مان متوجه چيزي است كه وي به آن اشاره مي‌كند. به دست اشاره‌گر نگاه مي‌كنيم ولي ذهن‌مان بر آن‌چه اشاره مي‌شود، متمركز است. يكي از ويژگي‌هاي متمايز روايت، به منبع ضروري آن، يعني راوي مربوط مي‌شود . ما بيشتر به راوي خيره مي‌مانيم. نه اين‌كه با او به تبادل نظر بپردازيم، در حالي‌كه اگر با وي در گفتگو بوديم وضع دوم رخ مي‌داد؛ به ويژه در روايت ادبي، راوي اغلب فاقد جنبه‌ي انساني است و صرفا به صدايي نامجسم مي‌ماند.
3- راوي معمولا مورد اعتماد شنونده است. راوي در پي تاييدي از جانب شنونده است كه به او اختيار دهد تا كنش كلامي طولاني‌اش را اجرا كند. و معمولا اين حق به او داده مي‌شود.
4- ‌ روايت كردن = در اختيار گرفتن نوعي قدرت

5- ويژگي‌هاي مهم روايت :
الف: روايت ساخته و پرداخته است و معمولا پي‌آيند و تاكيد و سرعت آن از پيش طرح‌ريزي مي‌شود

ب :ميزان ساخته و پرداختگي قبلي [معمولا چنين به نظر مي‌رسد كه روايت اجزايي در خود دارد كه آن‌ها را قبلا ديده يا شنيده‌ايم]- اين اجزاي تكرار شونده بيش از آن اجزاي تكرار شونده‌اي است كه آن‌ها را كلمه مي‌ناميم. ( قلان قهرمان مرد و بهمان قهرمان زن تا حد زيادي شبيه به هم به نظر مي‌رسند و ظاهرا اين قهرمان‌ها تا اندازه‌اي تيپ‌نمايي دارند.

پ : چنين مي‌نمايد كه بيشتر روايت‌ها خط سير دارند – معمولا به سويي مي‌روند و انتظار مي‌رود تا به سمتي بروند و نوعي پيشرفت تدريجي يا حتا نتيجه‌گيري فراهم آرند و منتظريم روايت آغاز و ميانه و پاباني داشته باشد . به آخرين جملات داستان‌هاي كودكان توجه كنيد [ از آن‌پس همگي تا ابد به شادماني زندگي كردند. يا : از آن‌زمان به بعد ديگر هيچ‌كس اژدها را نديد ]

4- روايت بايد روايت‌گر داشته باشد و اين راوي، فارغ از اين‌كه چقدر پنهان يا دوردست و نامريي است؛ همواره مهم است
5- روايت، مستلزم يادآوري رخداد‌هايي است كه نه فقط از نظر مكاني ، بلكه مهم‌تر از آن ، از نظر زماني ؛ از روايت‌گر و مخاطبانش دورند.

تحليل تعاريف روايت :
الف : بعضي،" روايت را ، پي‌رفتي از رويداد‌ها معرفي مي‌كنند!" اما خود رويداد اصطلاح واقعا پيچيده‌اي است و بر اين فرض استوار كه موقعيت يا مجموعه‌اي از شرايط شناخته شده وجود دارد و آن‌گاه چيزي رخ مي‌دهد كه در ان وضعيت، تغيير پديد مي‌آورد و اين كلاژي از رويداد‌هاي توصيف‌شده را تداعي مي‌كند . كه به نظر من حتا اگر به طور متوالي ارائه شوند، نيز روايت به شمار نمي‌آيند. براي نمونه اگر در يك جمع ؛ هر يك پاراگرافي در مورد چيزي يا امري بنويسند و آن‌گاه اين پاراگراف‌ها را به‌هم بچسبانيم؛ بازهم روايت به دست نمي‌آيد . مگر آن‌كه ارتباطي غير تصادفي را ميان‌ آن‌ها تشخيص دهيم [ منظور از ارتباط غير‌تصادفي ، نوعي ارتباط است كه انگيزش يافته و مهم به حساب آيد] . تزوتان تودروف ساختارگراي فرانسوي در اين مورد معتقد است كه :
" رابطه‌ي ساده‌ي امور متوالي، سازنده‌ي روايت نيست .اين امور بايد سازمان‌دهي داشته باشند . ولي حتا اگر تمامي عناصر آن‌ها مشترك باشد، بازهم روايتي در كار نيست ، زيرا ديگر چيزي براي بازگويي نمي‌ماند."
تشخيص دادن ارتباط غير تصادفي، در زنجيره‌اي از رويداد‌ها حق ويژه‌ي مخاطب است . اگر مخاطب اين زنجيره‌ي رويداد‌ها را روايت نپندارد ؛ بيهوده‌است كه كسي ديگر اصرار ورزد كه روايتي در كار است . دست‌كم از اين نظر ، اختيار نهايي با مخاطب ادراك‌كننده است كه متن را روايت بداند ، نه با روايت‌گو .
اما اين‌همه نمي‌تواند تعريف صحيحي از روايت بدهد زيرا كه انتظار داريم ارتباط، ارتباط غير تصادفي و توالي رويداد‌هاي روايت پيچيده‌تر از اين باشند. بايد كه روايت، آغاز و ميانه و پاياني داشته باشد. چيزي كه تودروف نامي از آن‌ها به ميان نياورده است . بنجامين كالبي در اين مورد مي‌گويد" روايت عاميانه، حتا در ساده‌ترين شكلش شرح لغوي يك يا چند رويدا دلبستگي برانگيز و شيوه‌اي است كه در ان ، دلبستگي حذف مي‌شود يا كاهش مي‌يابد "
پراب - ساختار شناس روسي - با بررسي ساختار مسلط حكايت‌هاي روسي نشان داد كه در اين حكايات، يك وضعيت متعادل آغازين به وسيله‌ي نيرو‌هاي گوناگون آشفتگي‌برانگيز، دستخوش آشفتگي مي‌شود . اين آشفتگي به عدم تعادل و واژگوني موقعيت مي‌انجامد. سپس رويدادي- مثلا، مداخله‌ي نيرويي ديگر- به استقرار مجدد تعادل كه گونه‌ي اصلاح شده‌اي از تعادل آغازين است منجر مي‌شود . ... ادامه دارد

۲/۲۶/۱۳۸۶

انباري




از پله‌ها بالا آمد . جلوي اولين رديف صندلي‌ها ايستاد . نگاهش عقابي شد و روي نگاه ترس‌زده‌ي آن‌همه مسافر چرخيد . يك قدم جلو آمد . از رديف اول گذشت ، هنوز مسافرهاي رديف اول نفس چاق نكرده بودند كه دستش روي شانه‌ي اولين‌شان گذاشت و گفت «‌ هر چارتا‌تون برين پايين !».
برخلاف قد و قامت كوتاهش ، صدايي رسا و پخته داشت
به رديف دوم رسيد . همه‌ي نفس‌ها حبس شده بود . فكر مي‌كردم آن‌ها را پياده مي‌كند ، اما از آن‌ها گذشت . به رديف سوم رسيد . هر چهار صندلي در اختيار يك خانواده‌ي بلوچ بود . با مردشان - به زبان بلوچي - حال و احوال كرد . مرد بلوچ با خوشرويي جواب داد . يك قدم برداشت . انگار كه پشيمان شده باشد ؛ برگشت و به پسر‌بچه‌ي دوازده- سيزده ساله‌ي بلوچ ، اشاره كرد " برو پايين " .
مادر خانواده با التماس گفت « سركار ، جان مادرت ، اين بچه ‌است ! »
« اِه ، توهم برو پايين ! »
مرد دست سرباز را گرفت و تا دهن باز كند …
« هر چار‌تاتون برين پايين . ياالله »
رديف سوم هم خالي شد و او آهسته آهسته ، مثل مرغي كه دانه مي‌چيند ؛ از ميان مسافرها ، تك و توكي را پياده كرد . به ما رسيد . زني كه كنارم بود ، از ترس كاملا سفيد شده و مثل بيد مي‌لرزيد.
از ما هم گذشت . تا ته اتوبوس چند نفر ديگر را ، پياده كرد . برگشت . هنوز نگاهش مي‌چرخيد و دماغش ذره‌ذره‌ها را بو مي‌كشيد . به اول اتوبوس رسيد . آن‌هايي كه مانده بودند، نفس حقي كشيدند . زن آهسته گفت
" به خير گذشت ! خيلي خطريه !"
هنوز حرفش تمام نشده بود كه رويش را برگرداند و داد زد« همه بيان پايين ، زن ومرد. بجنبين كه شب گذشت »

سوز سرد كويري تن‌هاي خيس عرق‌ و ترس‌زده را مي‌لرزاند . زن بلوچ ، دختر بچه‌ي هفت-هشت ساله‌اش را زير دامنش گرفته و مي‌لرزيد . ترس آن‌ها به من‌هم سرايت كرده و دندان‌هايم به هم مي‌خورد .
مامور جلوي در اتاق ايستاد . و ما ، مثل گوسفندهايي كه راه خود و وظيفه‌ي خود را مي‌دانند ، در يك خط و پشت سر هم ايستاديم . زن‌ها يك طرف و مردها يك طرف . مامور پوزخندي زد و گفت « اونايي كه ساك يا بسته‌اي دارن ؛ پشت سرم ، بيان !»
ساكي نداشتم . ماندم . به ديوار تكيه دادم . پاكت سيگارم را در نياورده بودم كه كسي از پشت در داد زد
« بيا تو !»
دور و برم را نگاه كردم ؛ غير از من كس ديگري آن‌جا نبود .
« كري ؟گفتم بيا تو ؛ بايد بيام نازت كنم . ».
سرم را داخل اتاق بردم و گفتم :"ببخشيد سركار با من بودين ؟"
" سركار پدرته . درجه‌هارو نمي‌شناسي ؟ "
به ستاره‌هاي روي دوشش نگاه كردم و گفتم " من‌كه جسارت نكردم !"
" نديدمت تا حالا !… مگر نگفتم بيا تو، چرا لفتش دادي ؟"
" فكر كنم اشتباه گرفتين ، من… "
نگذاشت حرفم را تمام كنم و داد زد " من هيچ‌وقت اشتباه نمي‌كنم ، ساك‌ت كو ؟ "
از لحنش بدم آمد و بي تفاوت گفتم " از وقتي انقلاب شده ، هيچ‌وقت ساك همرام نمي‌برم "
سر تا پايم را ورانداز كرد و در حالي‌كه ادايم را در‌ مي‌آورد ، گفت " اِه . تو چي‌كاره‌اي عزيز؟ "
" ببخشيد سركار ، اون‌كه دنبالش مي‌گردي ، من نيستم !"
" به من نگو سركار ، نمي‌فهمي . ؟"
باز هم به ستاره‌هاي روي دوشش نگاه كردم و با آن‌كه دلم مي‌خواست دلش را نشكنم و جناب سروان صدايش كنم اما نمي‌دانم چرا زبانم لج كرد و قبل از من گفت " ‌سركار …!"
مثل ببر تير خورده‌ از پشت ميز بلند شد . تا توي سينه‌ام آمد و چشمانم را هدف گرفت . لج كردم و پلك نزدم . نگاهش در نگاهم گره خورد . باور نمي‌كرد كسي جواب نگاهش را بدهد ؛ غريد " تكمه‌هاي پيرَن‌تو باز كن ."
" اگر نكنم … !"
حرفم تمام نشده بود كه دستش ، يخه‌ي پيراهنم را تا پايين جر داد و دست ديگرش روي سينه‌ي لُُختم جا خوش كرد . و آن‌قدر داغ بود كه دلم مي‌خواست فرياد بزنم . سرتا پايم به لرزه افتاد . احساس زني را داشتم كه مي‌خواهند به زور تصرفش كنند .
گفتم " شما حق ندارين … !"
قه‌قهه‌ي خنده‌اش صدايم را بريد و گفت " ‌بارك‌الله ، بارك‌الله ؟ "
دستش را از روي قلبم بر داشت و همان‌طور كه به طرف ميزش مي‌رفت گفت " قانونم مي‌دوني ، خيلي خوبه ، هميشه دلم مي‌خواس با يه آدم قانون‌دون روبرو بشم ، خوبه ! خوبه !… خب حالا كه قانون مي‌دوني … لُخت شو . !"
" چي ؟!"
" زبون آدم كه سرت مي‌شه ، منم به فارسي گفتم " لخت شو !" . اگر نمي فهمي به بلوچي بگم ، يا هر زبون ديگه كه بخواي . من هَف زبون بلدم . لُخت شو ، روداري‌ام نكن كه حال ندارم ."
" خودت مي‌دوني داري چكار مي‌كني ؟ "
" مي‌دونم . خوب مي‌دونم . اگرم ندونسم تو بهم بگو … لُخت شو وگرنه مي‌گم سربازا بيان لختت كنن .!"
چاره‌اي نبود . پيراهن پاره ام را در آوردم و ايستادم .
" شلوار ، شلوارتم در‌آر !"
" جناب …!"
" آه‌ه‌هان ، داره دُرس مي‌شه ، بارك‌الله پسر قانون‌دون ، دَر‌آر"
شلوارم را در آوردم . حالا فقط يك شورت و يك زير پيراهني تنم بود .
" زيرپوش ، درآرشون بابا ؛ چقد بايد ناز بكشم . بايد لُخت لخُت بشي . مي‌فهمي . عين روزي كه از لاي لنگ ننه‌ت در اومدي . زود باش !"
" اين كار درستي نيست !"
" زود باش ، حرفم نزن ، تازه اول بسم‌الله‌يه . صبر كن !"
" ولي … !"
" ولي نداره ، مردكه‌ي چلغوز كاري كه مي‌گم بكن ،‌ در بييييييييييار !"

هيچ‌وقت اين‌طور كم نياورده بودم . كاملا لخت بودم . يك دستم را جلويم گرفته بودم و دست ديگرم را روي پشتم . نمي‌دانستم از سرما مي‌لرزم يا خجالت . هزار قرن طول كشيد تا گفت " چطوري آقاي قانوني ، خوش مي‌گذره ؟ اسمت قانوني بود ، نه ؟ "
دهنم خشك شده بود . از زور خشم نمي توانستم حرف بزنم . به زور گفتم " اين درست نيست !"
خنديد و گفت " درست‌ترم مي‌شه ، صبر كن … سركار جباري ؟!"
سرباز كوچك و سياه سوخته‌اي وارد اتاق شد . پاهايش را به هم كوبيد و با صدايي كه نه صداي مرد بود و نه زن ، گفت " بله قربان؟"
" ‌همه‌رو صدا كن ، يه بازرسي خوب داريم !"
سرباز دوباره پاهايش را به هم كوبيد از در بيرون رفت و او ، انگار كه با خودش واگويه مي‌كند ؛ ادامه داد " ‌اين آقا قا‌انوون‌دونن ، نه ؟"
" سزاتو مي‌بيني !"
" اين دنيا يا اون دنيا ؟…هر چند برا من فرقي نمي‌كنه "
چند سرباز وارد اتاق شدند . همه پاهايشان را به هم كوبيدند و خبردار روبروي او ايستادند . نگاه شان كرد و چيزي نگفت . انگار سعي داشت خودش را كنترل كند . نگاهش را از آن‌ها كند ، قدمي به طرف در برداشت . انگار پشيمان شده باشد ، برگشت . به طرف ميزش رفت و گفت " جباري . اين آقارو درست بازرسي كن . شمام خوب نيگا كنين تا دفعه‌ي ديگه نگين ما بلد نبوديم و مرغ از قفس پريد . حالي ؟"
" بله قربان!"
فكر مي‌كردم لباس‌هايم را مي‌گردند . فكر مي‌كردم …
جباري با كف دستش روي باسن لختم زد و گفت " برو طرف ديوار!"
گفتم " تو همسن بچه‌ي كوچك مني "
محل نداد و گفت " دستاتو بچسبون به ديوار "
" ‌با پدرتم همين كارو مي‌كردي ؟!"
" كم حرف بزن و كاري كه گفتم بكن!"
نگاهش كردم . يك از سرباز‌ها مشت محكمي به پهلويم زد و داد زد "مگه كري ؟گفت : دساتو بچسبون به ديوار"
بازار ، بازار كلاه بود … جباري كنارم ايستاد . با نوك پوتيين به پايم زد و گفت " بيا عقب‌تر ، پاهاتم باز كن !"
كمي عقب آمدم . داد زد " عقب‌تر ، دستاتم ببر پايين‌تر … پايين‌تر . … خم شو مي‌فهمي ؟"
مثل آدمي كه به ركوع رفته باشد ايستاده بودم و دستهايم روي ديوار بود . جباري به پشت سرم رفت . دست‌هاي سردش را روي لمبرهايم گذاشت . سرما تا عمق وجودم دويد .
يكي از سرباز ها گفت " چه سفيده ، لامصب . برف !"
افسر داد زد " خفه!"
جباري روي لمبرم زد و گفت " ‌بازش كن !"
باور نمي‌كردم . دلم مي‌خواست زمين دهن باز مي‌كرد و مي‌بلعيدتم . جباري دوبر لمبرهايم را گرفت و آن‌ها را از هم باز كرد . افسر خنديد و گفت " سَرتو بكش كنار ، اين آقا قانون‌دانن و ممكنه يه دفعه كثيفت كنه .!"
سرباز‌ها خنديدند . فكرمي‌كردم به همين ختم خواهد شد . اما جباري يكي از سربازها را صدا كرد و گفت « خوب از هم بازشون كن ، خودتم بكش كنار»
چشم‌هايم را بستم و تا وقتي كه انگشت دستكش پوشيده‌ي جباري داخل روده‌ام را مي‌كاويد ، به جسد دختري كه شاهرگ گردنش را زده بود و خوني كه همه جا را پوشانده بود فكر كردم …
" چيزي نيست قربان!"
" نااميدم كردي جباري ، بايد باشه ؛ نمي‌تونه نباشه . خوب گشتي ؟"
" بله قربان . هيچي نبود .… بشين پاشو‌ كارساز نيست ؟"

سرما بود و سوز و باد كويري و مردي كه با تك پوش و بيژامه به دستور سرباز كوچك اندامي مي‌نشست و پا مي‌شد و عرق مي‌ريخت .
آن مرد من نبودم . شايد بودم . شايد خواب مي‌ديدم . يك كابوس وحشتناك . هيچ حسي نداشتم . نه ترس . نه خجالت و نه حس تجاوزي كه شاهرگ گردنم را بزنم و … شايد شاهرگم را زده بودم و شايد … اما اين واقعيت داشت . من مُرده و در يك گور تنگ و سياه خوابيده بودم … اما چرا خواب ؟ چرا مرگ ؟ من بايد مي‌رفتم . من مسافر بودم . كار داشتم . يك كار مهم . كاري كه نبايد شامل زمان مي‌شد . دهنم خشك بود . دهنه‌ي مقعدم مي‌سوخت . دستم را درازكردم . دست سردي كنارم بود و تني سردتر تنگ بغلم . با وحشت از جا پريدم . يعني خواب نبود؟ كابوس نبود و مرگ ؟ …

مردي گريه مي‌كرد . او ، بدون توجه به هم‌همه‌ي آن‌همه مردي كه در سياهي بازداشتگاه توي هم مي لوليدند ، زار مي‌زد و سرش را بر ديوار سيماني مي‌كوبيد . اين مرد من بودم . اين مرد من بودم و خواب نديده و خواب نبودم .
شب رفته بود . اتوبوس رفته بود . اتوبوس‌هاي بسياري آمده و رفته بودند و از هر اتوبوس يكي ، دو نفر را نگه داشته بودند . يكي دو نفري كه بارها و بارها اين راه را رفته بودند و مي‌دانستند كاري كه رييس پاسگاه با من كرده در مقابل اعمال مامورين مواد هيچ بوده و هي دلداريم مي‌دادند.
« اين‌كه چيزي نيست . بگذار به مواد برسيم .اون‌جا بلايي سرت مي‌آرن كه وقتي يه بار ديگه به اين‌جا برسي دست جناب سروانو ببوسي ! »
٭٭٭
مردي در راهرو سرد و تنگ ايستاده بود و به آن‌همه مردي كه هيچ تن‌پوشي نداشتند و معلوم نبود لرز لرز تن‌شان از ترس است يا سرما ، خيره خيره نگاه مي‌كرد . او هم لخت بود . اما لختي تنش را حس نمي‌كرد . او هم مي‌لرزيد . اما لرزلرز وجودش را نه مي‌فهميد و نه مي‌خواست ، بفهمد. گيج و منگ بود … كسي صدايش كرد . نفهميد . هولش دادند . حس نكرد . با باطوم به سرش زدند ، باور نكرد . بطري روغن كرچك را به دستش دادند . بدون هيچ اجباري همه را سر كشيد . وادارش كردند روي سطلي و در حضور آن‌همه مرد روده هايش را تخليه كند . اصلا خجالت نكشيد . فقط وقتي از روده‌ي پسر بچه‌ي ده يازده ساله‌اي آن‌همه بسته‌هاي گِرد و كوچك هرويين را بيرون آوردند ؛ سرش را به ديوار كوبيد و از ته دل زار زد . زار زد . زار زد و هنوز هم كه هنوز است زار مي‌زند .
٭٭٭٭

۱/۱۶/۱۳۸۶

داریوش آشوری: ساده و روشن بنویسیم!

"آیا باید برای آن‌لاین-نویس دستورها و هنجارهای ویژه‌ای داشت؟" به این پرسش داریوش آشوری، نویسنده و زبان‌شناس پرآوازه‌ پاسخ می‌دهد.

: آقای آشوری، عنوان پروژه‌ی شما در قلمرو زبان، پروژه‌ی زبان باز است. اینترنت را برای باز شدن زبان فارسی یک فرصت می‌بینید، یا به خاطر آسیبهایی که به زبان می‌رساند، یک تهدید؟

داریوش آشوری: یکی از حُسن‌های اینترنت برای کسانی که بیرون از ایران زندگی می‌کنند و با آن سروکار دارند، این است که رابطه‌ی آنان را با زبانِ مادری یا ملی‌شان پایدار نگاه می‌دارد و کوشش برای نوشتن در اینترنت این رابطه را استوارتر می‌کند. در گذشته بریده شدن رابطه با زبانِ ملی برای کسانی که سالیان دراز دور از میهن زندگی می‌کردند‌، سببِ فراموشی زبان می‌شد. اما، افزون بر این، طبیعتِ اینترنت و آسانیِ دسترسی به آن و این که هر کس می‌تواند به میل و سلیقه‌ی خود و در حد سواد خود در آن بنویسد و منتشر کند، دست‌ها را برای هر گونه شلوغ‌کاری زبانی هم باز می‌گذارد. اینترنت میدان باز شگفت‌انگیزی برای هر گونه تجربه‌ی زبانی تازه هم هست. با امکانِ ارتباطی آسان و همه‌گیری که برقرار می‌کند، از آن برای بهبود و پیشبردِ زبان هم می‌توان بهره گرفت.
واما، آنچه من به عنوانِ "زبانِ باز" پیش کشیده ام به رابطه‌ی زبان و جهانِ مدرن و نیاز جهانِ مدرن به زبانِ باز مربوط می‌شود: یعنی زبانی که پا به پای پیشرفت، دگرگونی علوم، تکنولوژی و در کل، شکل زندگی مدرن که پیوسته در حال دگرگونی ست، گسترش یابد. اینترنت به عنوانِ رسانه‌ی آسانیاب و همه‌گیر می‌تواند در داد و‌ستد زبانی و پراکنشِ سریعِ یافته‌های زبانیِ تازه و رفع مشکلاتِ زبانی، نقش مثبتی داشته باشد و کم‌ و‌کاستی‌های سیستم پوسیده و بی‌فکر آموزشی رسمی ما را تا حدی جبران کند. امکان دست‌یابی سریع و آسان به منابعِ اطلاعاتیِ زبانی (فرهنگ‌ها و دانشنامه‌ها)، هم از جنبه‌های مثبتِ خدمت‌های اینترنت است. اینترنت می‌تواند یک نظامِ خودآموزیِ بسیار کارامد باشد، اگر که مایه‌ی درست و به‌اندازه بر رویِ آن عرضه شود.

یکی از مشکل‌های مهمی که ما تا کنون داشته‌ایم، تفاوت میان زبان نوشتاری و زبان گفتاری است. اکنون گویا شق سومی نیز اضافه شده و آن هم زبان فارسی رایج شده در اینترنت است که میان زبان گفتاری و نوشتاری نوسان می‌کند و به خاطر اصطلاح‌‌های ویژه‌‌اش، دارد هویت مستقلی می‌یابد. شما در مورد این زبان چه فکر می‌کنید؟ آیا می‌شود آن را در مسیر فکر شده‌ای انداخت؟

من در این مورد چندان دقتی نکرده ام. امّا دیده ام که گونه‌ای زبانِ "خودمانی" در اینترنت رواج می‌یابد که اساس آن فارسی گفتاری به لهجه‌ی پایتخت است. این گونه‌ی زبانی که درادبیات داستانی مدرن با نوشته‌های جمال‌زاده و هدایت و دیگران پیشاپیش واردِ عالمِ نوشتاری شده، حالا جای خود را در اینترنت هم باز کرده است. همچنان که می‌دانید، اینترنت جهانِ "بی‌کانون" (decentered) است و هر گفتمان و گونه‌ی زبانی‌ای به آسانی می‌تواند به آن راه یابد و جای خود را باز کند. در نتیجه، هر کس می‌باید به فکرِ گونه‌ی زبانیِ ویژه‌ی خود در آن باشد. گونه‌ی زبانی‌ای که من به کار می‌برم، فارسیِ نوشتاریِ رسمی ست در قلمروِ علومِ انسانی و فلسفه. این زبان می‌کوشد، تا جایی که می‌تواند، به الگوی اصلی خود، که زبان‌های مدرنِ اروپایی در این قلمرو است، نزدیک شود. بنا براین، هم به فکرِ نقطه‌گذاریِ درست است، هم سبکِ شفاف و پیراسته‌ی نوشتاری، هم واژگانِ گسترده و گسترش پذیر برای آنچه می‌نویسد، چه مقاله باشد چه ترجمه‌ از آن زبان‌ها. بدیهی ست که این گونه‌ی زبانی، که خودآگاهانه و با وسواس و پیگیرانه در پی‌ آرایش و پیرایش و گسترش میدانِ خویش است، روشِ و یافته‌های خود را هم به دیگران پیشنهاد وسفارش می‌کند.

بر مبنای این توضیح‌ها، توصیه‌های شما برای کسی که online می‌نویسد، چیست؟ آیا فکر می‌کنید برای آن‌لاین-نویس باید دستورها و هنجارهای ویژه‌ای داشت؟

بستگی دارد که چه کسی برای چه هدفی و با رویکرد به چه کسانی می‌نویسد. برای نوشتن در یک سایت‌ رسمی، مانند دویچه‌ وله و بی‌بی‌سی، که کارش گزارشگری ست، بی‌گمان می‌باید "دستور و هنجارِ ویژه‌ای" وجود داشته باشد. رسانه‌های گزارشگر برای هر بخشی از کار خود می‌باید اصولی داشته باشند و به کارکنانِ خود سفارش کنند و اگر لازم باشد با گذاشتنِ کلاس‌ها و دوره‌های آموزشی و تمرینی به آنان بیاموزند. هر کسی تنها به این دلیل که زبانِ مادری او، برای مثال، فارسی ست، به خودیِ خود شایستگیِ نوشتن به این زبان در یک سایت رسمی یا سخن گفتن به آن را در یک رسانه‌ی شنیداری ندارد. زبانِ نوشتاری را باید آموخت و دانست که در چه سطحی و برای چه مخاطبی می‌نویسیم و چه گونه بنویسیم، همچنان که زبانِ گفتاری برای رادیو و تلویزیون را. این کار، تا آن جا که من می‌دانم، در دنیای رسانه‌ای فارسی‌زبان تا کنون نشده است.

ما باید فکر کردن بیاموزیم. فکر کردن از جاهای بسیار ساده و "ابتدایی"؛ از این که نقطه و ویرگول را کجا باید گذاشت و پرانتز را و پاراگراف را کجا باید باز کرد... این که ساده‌ترین و روشن‌ترین شکل این یا آن جمله در زبانِ ما چه می‌تواند باشد (یعنی، چه گونه می‌توان از شرِ کلیشه‌ها و قلمبه‌گویی‌ها، و در نتیجه، تاریکی‌ها و ابهام‌های زبان نوشتاری سنتی آزاد شد)... این که سروته مطلب را چه گونه باید به هم پیوست و دوخت‌ و ‌دوز کرد تا از وراجی و پریشان‌گویی پرهیز کرده باشیم...

تا این که روزی- انشاءالله تعالی- به آن جا برسیم که به اندیشیدن در باره‌ی اندیشیدن برسیم و دکارت و کانت و هگل و هایدگر را هم بتوانیم ترجمه کنیم... آمین!

مصاحبه‌گر: بهجت امید


نقل از : http://www.dw-world.de/dw/article/0,2144,2426636,00.html

۱۲/۲۵/۱۳۸۵

من‌هم گريه كردم ؟! »

« پدرم قصاب بود . پدر پدرم نيز و همان‌طور پدر پدر پدر پدرم . به قول پدرم " تا هفت پشت‌مون قصاب بوده " اما از بخت بد من "، يا بخت بد خانواده‌ام ، ذاتم طوري است كه از حيوان‌ها مي‌ترسم . يعني از هر موجودي كه روي چهاردست و پا راه برود ؛ مي‌ترسم .
اوائل همه مي‌خنديدند و مسخره‌ام مي‌كردند - آخر ما نُه‌ خواهر برادريم و من يكي به آخر مانده‌ام و بيست سه نوه‌ي پدرم همه از من بزرگ‌تر هستند - پدرم سرشان تشر مي‌زد:
" كاريش نداشته باشين ، من از اين بدتربودم . وختي هَف‌ساله شدم ؛ يه روز صبح زود از خواب بيدار مي‌شم و مي‌رم به سَروَخت پدرم . كارده از دستش مي‌گيرم و بدون اون‌كه حرفي بزنم ، سر گوسفندي رو كه مي‌خواست بكُشه ، با مهارت مي‌برم و از همه بد‌تر دهنمه مي‌گذارم رو شارگ گلوي گوسفند و مثل آب خون‌شو مي‌خورم . خدا بيامرز پدرم مي‌گفت:
وختي پوزه‌ي پر خون منه مي‌بينه و اون چشماي خون گرفته‌مه ؛ از ذوق مي‌خواسته سكته كنه ...""
اينم درست مي‌شه كاريش نداشته باشين "
اما نشد . هفت ساله‌گي جايش را به هفده سالگي داد و به بيست وهفت سالگي واگذارم كرد و پدرم نااميد شد . هميشه زير لب قُر مي‌زد:
" پدر چه قصاب ؛ پسر چه گوشت‌خوار !!!!!!"
هيچ‌وقت معناي حرفش را نفهميدم . سال از پشت سال گذشت . ديگر كسي كاري به كارم نداشت . حتا مسخره هم نمي‌كردند . من وصله‌ي ناهمرنگ خانواده بودم . هر روز از بوق سگ – شايد هم زود‌تر - در خانه‌ي ما بلوا بود . خنده ، سروصداي قصاب‌ها ، جيغ و داد ، خِرخِر ، دست و پا زدن و گريه‌ي گوسفندها ، خانه را روي سرش مي‌گذاشت – هيچ‌وقت گريه‌ي آنها را ديده‌ايد ؟ - واي ! چه نگاهي دارند و چه عجزي توي چشم‌هايشان هست ! . انگار فحش مي‌دهند . شايد فكر مي‌كنند با كشته شدن هر كدام‌شان اين سير تسلسلي كشتار، به آخر مي‌رسد و مي‌دانند بالاخره كسي مي‌آيد و انتفام آن‌ها را مي‌گيرد . اما كي ؟ كِي ؟ چطور ؟ كجا ؟ با چي ؟ آيا اوهم يك گوسفند است ؟ يا ... آفتاب كه پهن مي‌شد ، گوشه‌ي خانه محشر كبرا بود . خون ، پوست ، روده ، بوي گند مدفوع نيمه‌هظمِ شكمبه‌ها ، خرخر گربه‌ها و سروصداي مادرم كه داد مي‌زد :
"واي واي ، خدا مرگ‌تون بده ، لامصبا چرا تمييز نكردين و چرا همه‌چي رو گذاشتين تا من بدبخت ..." اين‌ها همه مال قبل از پيدا شدن پديده‌اي به نام كشتارگاه بود . سال‌هاست كه ديگر تويِ خانه گوسفندي كشته نشده است . البته بعضي وقت‌ها -آن‌هم قاچاقي - اينكار را مي‌كنند . آن‌هم با گوسفندهايي كه حتما عيب و علتي دارند و در كشتارگاه اجازهِ كشتن‌شان را نمي‌دهند و ده روز اول محرم . حالا ديگر موهايم سفيد شده است و كمرم خم آورده . اما هنوزهم ... پدرم ، اين را ننگ بزرگي براي خانواده مي‌دانست و به همين دليل، عمري نكرد - البته درخانواده‌ي ما ، هفتاد سالگي اوج جوان‌مرگي است - مادرم همين چند سال پيش عمرش را داد به شما و من از هميشه تنهاتر شدم . برادر بزرگم ، سَر‌صنف قصاب‌هاي شهراست . و چه كيا و بيايي دارد . جمعيت خانواده آن‌قدر زياد شده است كه ديگر همه هم‌ديگر را نمي‌شناسند . خيلي‌ها مثل زنبورهاي عسل از اين كندو كوچ كرده‌اند و براي خود‌شان دَم و دست‌گاهي خاصي دارند .تشكيلاتي وسيع‌تر و بزرگ‌تر از دَم و دستگاه برادرم و دارودسته‌ا‌ش. بعضي وقت‌ها مي‌شنوم كه برادرم از كارهايي كه آن‌ها مي‌كنند و حرمت حريم خانواده را نگه نمي‌دارند؛ جيغ و دادش بالا مي‌رود . اما كو گوشي كه بشنود . دراين‌طور مواقع ، سعي مي‌كنم ، دَم پَرش نباشم وگرنه همه‌ي دق و دلي‌هايش را بر سر من خالي مي‌كند . مرا مسئول مي‌داند
" همين سوسول‌بازياي تو و افرادي مثل تو باعت اين بل‌بشو شده . وگرنه كي‌فكر مي‌كرد تو يه خونواده‌اي با اين قدمت و اون‌همه آبرو حيثيت يه هم‌چين كارايي بشه " بعضي وقت‌ها مي‌گويم :
" نكند راست مي‌گويد ؟"
مي‌نشينم كلاهم را قاضي مي‌كنم . هر چه مي‌گردم ؛ مي بينم ؛ نه ، من هيچ‌كاري نكردم . هيچ تبليغ و سروصدايي – مثل آن‌ها – نداشتم كه باعث از دست رفتن كسي شده باشد . هميشه خودم بودم و چهارتا كتابي كه داشتم و راهي كه آهسته مي‌رفتم و مي‌آمدم تا …خدا بيامرزد جميع رفتگان خاك را . مادرم هميشه اشك‌هايش را با پَر چادرش پاك مي‌كرد و مي‌گفت:
" آخه مادر ، خدا اون زبونو كه بي‌خود تو دهنت نگذاشته . يه جيغي ، دادي ، فريادي … اين‌كه نمي‌شه تو … نمي‌دونم . والله از خودم خاطرجمعم و مي‌دونم غير از دست اون خدا بيامرز ، هيش دستي، به حروم پر چادرمو نگرفته كه ... يا پدرت جايي رفته باشد و محض رضاي خدا برا يه بارم شده سر سفره‌ي ديگه‌اي نشسته باشه ؛ كه فكر كنم ، كار اون لقمه‌ي حروم باشه …" بيچاره مادرم . تا وقتي‌كه مُرد ؛ يك لحظه چشم از من بر نداشت و آن چشم‌ها … چه شب‌هايي كه تا صبح ، بالاي سر من خون نباريدند .
وقتي زنم - با يكي از همين سلاخ‌هايي كه هميشه در خانه‌ي ما پلاس بودند – فرار كرد . چه شور و شيوني راه انداخت . وادار كرد ؛ همه‌ي طايفه ، دست از كار و زندگي‌شان بكشند و به دنبال‌شان بگردند . تا وقتي گوش بريده‌ي آن‌ها را نياوردند ؛ آرام نشد .
خدا بيامرزدش . شب‌ها ، كنارم مي‌نشست و اشك مي‌ريخت . وقتي ازش مي‌پرسيدم :
" آخه چرا مادر ؟" مي گفت:
" ننه ، حرف نشخوار آدميزاده . حرف بزن . كسي كه نيست . بنال ؛ گريه كن . داد بزن . مي‌خواي منو بزن . والله سبك مي‌شي مادر ! " هر چي مي‌گفتم :
" آخه مادر من طوريم نيست‌كه ؛ چي‌بگم ؟" مي‌گفت:
" غم‌باد مي گيري مادر . دق مي‌كني . حرف بزن " مي‌گفتم:
" مادر ، اون حق داشت . نمي‌تونست . اونم مثل شمابود . با خون بزرگ شده بود ، تو خون دست و پا زده بود و … " نمي گذاشت حرفم تمام شود . باور نمي‌كرد . نبايدم باور مي‌كرد . آخر اين يك موضوع ناموسي بود و باعث سرشكستگي . بيچاره ، خودش كه حرص مي‌خورد . خودش كه مي‌سوخت ؛ فكر مي‌كرد من‌هم همان حال را دارم و از منشي كه دارم ؛ اون‌همه شور و شيون را به درون خودم مي‌ريزم . مي‌ترسيد ديوانه شوم . هرچه برادرهايم مي‌گفتند :
" بابا ، ‌اين از همون روز اول چَن تخته‌ش كم بوده ، تو جوش نزن ! " قبول نمي‌كرد و تا وقتي كه مُرد ، يك آن تنهايم نگذاشت . چشم‌هايش بسته نشد تا مرا به بالاي سرش بردند و با دست‌هاي من بسته شدند . نگاهش عين نگاه گوسفندها بود . ترسيده ، بيچاره و متعجب . آن‌جا بود كه براي اولين بار بغضم سر واكرد . هر كار كردم نتوانستم جلوي نگاه آن جماعت جلوي گريه‌ا‌م را بگيرم و مايه‌ي سرشكستگي مردان خانواده نشوم . آن‌جا بود كه معناي ترسم را فهميدم .
شما كه نمي‌دانيد – شايد هم مي‌دانيد . شايد هزاربار ديد‌ه‌ايد و نديده گذشته‌ايد – ترسي در چشم گوسفندها هست كه جيگر آدم را آب مي‌كند . زجر و ضعفي كه آدم ، دلش مي‌خواهد سرش را به سنگ بكوبد . داد بزند و بگويد ك
" آخه چرا ؟ " آن روز چاقوي پدر خدابيامرزم را برداشتم . پيش‌بندش را به كمرم بستم و جلوي چشم‌هاي همه‌ي طايفه راه افتادم طرف كشتارگاه . بي‌چاره ننه . كار من آن‌قدر ناغافلي بود كه همه جنازه‌اش را رها كردند و دنبالم راه افتادند . پايم را تو درگاه كشتارگاه گذاشتم ، برادرم با آن صداي نكره‌‌اش طلب صلوات كرد . همه‌ي سلاخ‌ها ، دست از كار كشيدند و راه دادند ؛ تا خودم را به يك گوسفند برسانم . اما من نمي‌خواستم ، حالا كه پشت پا به همه‌چيز زد‌ه‌ام ، اولين سلاخي‌اَم يك گوسفند باشد .به طرف سالني كه در آن گاو مي‌كشتند ؛ راه افتادم . همه پشت سرم ريسه شدند . گاو‌ها با همه‌يِ بزرگي‌ي كه داشتند ، بين نرده‌هايي كه به سمت من هدايت‌شان مي‌كرد ؛ قطار بودند و كم‌كم جلو مي‌آمدند . سعي كردم به چشم‌هايشان نگاه نكنم . گاو سياه و بزرگي سرش را پايين انداخته و انگار نه انگار به طرف سلاخ مي‌رود ؛ جلو مي آمد . حتا نشخوارم مي‌كرد . همين جري‌ترم كرد . چاقوي تيز باباي خدابيامرز را، روي سنگ صاب كشيدم . پاهايم را از هم باز كردم . گاو از دروازه‌ي مخصوص گذشت . بوي خون كه به دماغش خورد و شايد آن همه لاشه را كه ديد ؛ جا زد . ايستاد . مي‌خواست پس بكشد . اما راه برگشتي نبود . گاو‌هاي ديگر شتاب داشتند تا از آن تنگي و در قيد بودن رها شوند . فشار مي‌آوردند . گاو با فشار آن‌ها جلو آمد . پسركي كه كارش برق دادن گاوها بود ؛ دستگاه مخصوص برق را به طرف پيشاني گاو برد . دلم مي خواست داد بزنم :
" اين‌كار را نكن "
اما چيزي جلوي زبانم را گرفت . پاهايم به سگ‌لرز افتاد . دستگاه بيخ گوش گاو جرقه‌اي زد و انگار اين جرقه همه‌ي وجود مرا تكان داد . گاو گيج شد . سردست رفت . مي‌بايست قبل از افتادن ، شاهرگش را ببرم . چاقو را بالا بردم . همه صلوات فرستادند . فريادشان گيج‌ترم كرد . گاو داشت مي‌افتاد و مي‌بايست شتاب كنم . چشم‌هايم را بستم . چاقو را پايين آوردم . دستم به پوست آويزان زير گلوي گاو خورد . گرم بود . گرمم كرد . كسي از درونم فرياد زد:
، " فرار كن ."
سلاخ‌ها دوباره صلوات فرستادند . چاقو را فشار دادم . جِر بريدن پوست ، تا تيره‌ي پشتم دويد . تيزي چاقو به سفتي شاهرگ رسيد . سنگيني سر گاو به چاقو فشار آورد . خون تيرك زد . مي‌بايست فورا دستم را پس بكشم . نكشيدم . مي‌بايست خودم را پس بكشم . نكشيدم . روبروي گاو ايستادم . فوران خون غسلم داد . سر گاو ، دست و تنم را پايين كشيد . چشم‌هايش ، چشم‌هايم راگرفت .باور كنيد ، نگاهش ، نگاه مادرم بود .مثل او قطره‌ي اشكي، گوشه‌ي چشم درشتش را خيس كرده بود . فريادي از عمق وجودم ، خودش را بالا كشيد و با هق‌هقي كه هيچ وقت نديده بودم ؛ نعره‌ي آن‌همه گاو را زير خودش له كرد و اگر برادرم به دادم نرسيده بود؛ زير سنگيني تنش له مي‌شدم . حالا سال‌هاست كه من كنار همان نرده ايستاده‌ام و زير فوران خون گلوي گاوي كه هنوز نشخوار مي‌كند ؛ بي‌ آن‌كه گريه كنم ، تن آلوده‌ام را غسل مي‌دهم . غسل مي‌دهم . و هيچ كس نمي‌تواند از آن‌جا دورم كند .

۱۱/۲۱/۱۳۸۵

شايد باور نكنيد

شايد باور نكنيد . شايد شماهم مثل من باشيد كه از هيچ چيز به سادگي نمي‌گذريد و معتقديد هر چيزي امكان دارد . بله من هم وقتي ديدم ، دختركي وسط خيابان روي پاهايش چُندك زده و گوش‌هايش را گرفته است و زن همسايه ساك خريدش را - كه پر از سيب‌زميني و سيب‌هاي درختي لك و پيس‌دار و مانده بود - رها كرد و خودش را به دخترك رساند ، همين را گفتم .
وقتي ديدم دختر دستش را از گوش‌ها جدا نمي‌كند و زن به زور مي‌خواهد بلندش كند و زورش نمي‌رسد و هيچ‌كس ديگري هم به كمك‌شان نمي‌رود ؛ با خودم گفتم " او حق دارد "- يعني دختر حق دارد -
به من حق بدهيد . اگر من‌هم در موقعيت دختر بودم همين كار را مي كردم و شايد هم بدتر . ببينيد ، شما يك دختر پنج - شيش ساله هستيد . مادرتان پولي به دست‌تان داده تا براي گرم شدن بازي‌تان چيزي بخريد . شما هم ساك دستي اسباب بازي‌تان را برداشتيد و به خواهر كوچك‌تان - حالا اگر كمي تپل باشد و كمي بيشتر نق‌ بزند ؛ چه بهتر – گفته باشيد : مامان دختر خوبي باش ، تا من برم خريد كنم و برگردم
و او لب‌هاي گنده‌اش را روي هم بيااندازد و بگويد : ما نيستيم ، چرا تو بايد مامان باشي ؟ اصلا مامانا ، هميشه مي‌گن بچه‌ها برن خريد . خب چرا تو مي‌ري خريد ؟
و تو شانه بالا انداخته و بگويي : غلط كردي ، خيابان شلوغه . تازه كي مامان اجازه مي‌ده من برم خريد كه حالا من اجازه بدم ، از همه بدتر من از تو بزرگترم . بايد من برم خريد!
و بدون توجه به اخم و قهر او، با ساك دستي‌ات از خانه بيرون بزني . در را محكم پشت سرت ببندي و از ترس اين‌كه اگرخواهرت – مثل هميشه - چُغلي كند به مامان بگويد ، بدنت به رعشه بيفتد ؛ چي؟
اصلا چرا پرسيدم "چي" ؟ ‌و اين" چي " اين‌جا چه نقشي دارد ؟….
ولش كن . بگذار به تو برگرديم . تويي كه حالا يك دختر پنج شيش ساله‌اي و با ساك كوچك اسباب بازي‌ات براي اولين بار به تنهايي از خانه بيرون زدي و مي‌ترسي . هم از خيابان كه پر از ماشين است و هم از مادرت كه پس از آمدن ، خستگي‌هايش را با تپانه‌اي بر سر تو خالي مي كند - البته اگر خواهرت چغُلي بكند- و هم …
اما تو نمي‌گذاري وقتي برگشتي با چند ماچ آب‌دار و اين‌كه " بيا اصلا تو مامان باش " دهنش را مي‌بندي . ولي از اين‌هم مي‌ترسي ، اگر او مامان بشود و اگر تو خوراكي‌ها را جلوي او بگذاري و او ديگر چيزي به تو ندهد و يا كم‌تر از هميشه بدهد ، چي ؟‌
اين "چي" دوباره خودش را به ميان انداخت . مثل اين‌كه ما آدم‌ها بدون "چي" چيزي براي گفتن و پرسيدن نداريم . هر كسي براي خودش دنيايي دارد و اين دنيا ربطي به كوچكي و بزرگي آدم‌ها ندارد . هر كسي ترسي دارد و اين ترس بنا به سن و موقعيت آن‌ها ممكن است كوچك يا بزرگ باشد . ممكن است مثل تو كه پر از ترس و ياس فلسفي هستي و سوال‌هايت نه بكار دنيا مي‌آيند و نه آخرت و يا ترس همان زن همسايه كه چقدر چانه زده بود تا سيب‌هاي مانده و پير شده‌ي مغازه‌دار را به نصف قيمت خريده و مي‌ترسيد شوهر سانتي‌مانتالش بر سر اين گونه خريدن‌ها دعوايش كند و حالا فرش خيابان شده بودند و… اصلا بگذار به صحنه‌ي قصه برگرديم .
با همه‌ي ترس‌هايت ، پا از خانه بيرون مي‌گذاري . به مغازه‌ي آن‌طرف خيابان نگاه مي‌كني . به ماشين‌ها ، آدم‌ها و هزار آيند و رونده‌ي ديگر . دل را يك دل مي‌كني كه حتما از همان مغازه خريد كني و به حرف مامانت توجه نكني كه هميشه مي‌گفت :هر وقت گفتم بري خريد ،‌از همين مغازه كناري خريد كن .
به مغازه بغلي فكر مي‌كني . يك مغازه فسقلي و هيچي ندار . كه غير از چهار تا پفك بدمزه چيز ديگري ندارد و مغازه‌ي آن‌طرف خيابان ، كه پر از خوراكي‌هاي جور واجور است … نه . بايد به آن‌طرف بروي و به ياد حرف پدرت مي افتي : ‌اينام ديگه بزرگ شدند !
همين ديشب گفت . دست‌هايش را روي سرت كشيده بود . چقدر از بوي دست‌هايش ، بوي تنش خوشت مي‌آ‌يد . هميشه خوشت مي‌آمد اما اين‌بار ، بيشتر . سرت را بالا مي گيري و با خودت مي گويي: من بزرگ شدم …
از ُپل جلوي خانه سرازير مي‌شوي . پايت را روي آسفالت سياه و داغ خيابان مي‌گذاري . دلت هُري پايين مي‌ريزد . اين‌جا خيابان است . شوخي بردار نيست . اما تو بزرگ شدي . پدرت هيچ وقت حرف بي‌خود نمي‌زند . همه حرف‌هايش را قبول مي‌كنند . تو چرا نكني . باشد . قدم بعدي و قدم بعدي و نگاه به ماشين‌هايي كه دورند و همه دارند مي‌روند .
حالا وسط خياباني . روي خط سفيد . چه مزه‌اي دارد ؛ ترس را پشت سر گذاشتن و يك تجربه‌ي جديد براي بزرگ‌تر بودن .
" تو بزرگ شدي " حرف قشنگي است و هنوز هم قشنگ است . هيچ‌كس از تعريف بدش نمي‌آيد . من با آنكه هميشه ادعا مي كنم از تعريف خوشم نمي‌آيد و به همه توصيه مي كنم از جايي كه تعريف‌تان مي كنند ؛ فرار كنيد . وقتي كسي از من و يا از كارم تعريف مي كند ، قدّم دو متر بلندتر مي‌شود . اصلا مي‌گويند انسان هر كاري كه مي‌كند ، براي نشان دادن خودش است . نشان دادن من وجودي‌اش . خُب تو روي خط سفيدي و تا اين‌جا ماشيني نبود . نيامد . تو همه‌ي ترس‌ها را كنار گذاشتي و به خودت باليدي . به حرف پدرت ايمان آوردي . حتي دهنش را بوسيدي و بوي گس و مانده‌ي دود سيگاررا ميك زدي .
همه‌ي اين‌ها درست ، اما با ماشين پر سرعتي كه به طرفت مي‌آيد ، چه مي‌كني . ماشين سياه است . از همين ماشين‌هايي كه برادرت هميشه با لذت ازشان تعريف مي‌كند و اسم‌شان را با چه لذتي زير دندان‌هايش مزه مزه و هميشه به پدرت قر مي‌زند : آخه اينم ماشينه كه ما داريم . بابا تو رو خدا برو عوضش كن
اصلا چرا من اين‌ها را مي‌نويسم ؟ مي‌نويسم يا دارم برايت تعريف مي‌كنم . ؟ اصلا تو كي هستي ؟ هستي يا من الكي دارم با خودم حرف مي‌زنم ؟ اگر چيزي بپرسم ، نمي‌خندي ؟
ببين ، بعضي وقت‌ها ، مثل الان كه هي سوال مي‌كنم ، سوال مي‌كنم . سوال مي‌كنم ، بعد از همه‌ي سوال‌ها از خودم مي‌پرسم اصلا من هستم . ها ؟‌… هستم ؟‌
خب هيچ‌وقت هم جوابي پيدا نمي‌كنم . همه مثل تو پوزخند مي‌زنند . خب بزنند . باور كن ، دلم مي‌خواهد هميشه دلم مي‌خواست من‌هم مثل همان خواهر كوچيكه زود قهر مي‌كردم . زود ناراحت مي‌شدم و زود … ولي من اين‌جوري نيستم . از هيچ‌كس بدم نمي‌آيد . از هيچ‌چيز دلخور نمي‌شوم و با هيچ‌كس هم قهر نمي‌كنم . خُب، حالا تو وسط خياباني . يك قدم از خط سفيد گذشتي و داري به خودت مي‌بالي كه : بله ، من ديگه بزرگ شدم . مي گويي ببين مامانم چقد ترسو بود كه … ما بچه كه بوديم ، كتاب فارسي‌مان يك شعر داشت كه اگر بخواهم بنويسمش حوصله‌ي خودم سر مي رود ولي تعريفش بيجا نيست . مرغي ، داشت جوجه‌اش را نصيحت مي‌كرد و از بدي‌هاي گربه مي‌گفت كه گربه اين‌طور است و آن‌طور است و به جوجه مي‌گفت، تا گربه را ديد فرار كند و يا اصلا به گربه نزديك نشود . درست يادم نيست كه بعدش چطور مي‌شود . خانم مرغه خواب مي‌رود و جوجه تنها . در همان وقت گربه به سروقت جوجه مي‌آيد يا جوجه به طرف گربه مي‌رود . گربه هم كه عادت دارد با شكارش بازي كند . جوجه هي جلو مي رود . هي خودش را دلداري مي‌دهد و شعر مي‌خواند كه :
جوجه گفتا كه مادرم ترسوست به خيالش كه گربه هم لولوست
گربه حيوان خوش‌خط و خاليست فكر آزار جوجه هرگز نيست
دو قدم دورتر شد از مادر آمدش آن‌چه گفته بود به سر
گربه ناگاه …
ماشين آمد ، آمد ، آمد . سحر شدي . ماندي. ايستادي و نگاه كردي . ماشين سياه بود . بزرگ بود و صداي خرد شدن تنت را زير آن‌همه آهن شنيدي . ماندي . گنگ شدي . فقط نگاه كردي . ناخواسته يك قدم به عقب بر مي‌داري تا فرار كني . اما يادت مي‌آيد كه گفته بودند :‌ به عقب نه ، برو جلو
به طرف جلو مي‌دوي . راننده دس‌پاچه مي‌شود . مي‌ترسد . پايش را روي ترمز مي‌گذارد . قي ي ي ي ي س مي‌فهمي كه . اين صداي تيز و تند و ترسناك ترمز ماشين بود . اما ماشين كه خدا نيست . با آن‌همه سرعتش يك‌دفعه نمي‌ايستد . ليز مي‌خورد . ليز مي‌خورد و تا جلوي صورتت جلو مي‌آيد و تو باور نمي‌كني . باورت نمي شود كه راننده اين‌قدر بي‌حيا باشد و به تو ، به مادرت آن‌طور فحشي بدهد و تو…
حالا به من حق مي‌دهي؟ به دخترك چي ؟ به زني كه به طرفش مي‌دود ؟‌ آيا او اين حق را دارد دست‌هاي جوش‌خورده به گوش‌هاي دخترك را، به زور جدا كند ؟ اصلا كي به او اين حق را داده است تا دختر را از آن حال بيرون بكشد . شايد باور نكنيد . شايد مثل من …

۱۰/۲۸/۱۳۸۵

ماشوله هاي ياد

داغيِ مانده در آهن‌هاي نردبام از كف دم‌پايي‌هاي پلاستيكي‌ات مي‌گذشت و تا عمق چشمانت مي‌دويد . تيزي تند آفتاب از روي مقنعه سياه ، نقره‌داغت مي‌كرد و تو دست‌بردار نبودي . نمي‌توانستي دست برداري ، آخر بيشتر از خودت دوستش داشتي ؛ بيشتر از هركس ديگري كه در اين دنيا بود ؛ دوستش داشتي و دلت نمي‌آمد كس ديگري به همين سادگي او را از تو بگيرد . باور نمي‌كردي اما اين و آن مي‌گفتند كه ...
شايد حق داشتند ؛ حق داشتي ؛ حق داري . اوجوان بود ؛ خوشگل‌ ، خوش‌هيكل و از تو سَرتر . آن‌قدر كه وقتي پدر و مادرش به خانه‌ي شما آمدند . وقتي – برخلاف هميشه - از قبل زنگ زدند و گفتند كه براي كار خيري به خانه‌ي شما مي‌آيند ؛ مثل وقتي‌كه عمويت گفت او را با زن خوشگلي ديده ، داغ شدي و تنت به جِزجِز افتاد . ...اما آن داغي و اين داغي …
بخار داغي كه از روي آسفالت بلند مي‌شد و از لبه‌ي ديوار مي‌گذشت ، سرت را به دوّران انداخت . با خودت گفتي« ...دست وردار زن ! آخه اونا از كجا مي‌دونن كي آشنا و كي غريبه‌اس »
...گفتي « ‌برو پايين و به كارت برس ، تو 24 ساعته كه تو اون بيمارستان كثافت ، پلك به‌هم نزدي و حالا …»...
سرت را برگرداندي . حتي يك پله هم پايين آمدي ، اما ، چهره‌ي سرخ و سفيد همكار بيوه‌ات ، جلوي چشمت ظاهر شد و همان‌طور كه لوندي مي‌كرد و بدون توجه به اون همه همكار مرد ، گونه‌ي زردت را گرفت و گفت « هي جوني ، يه‌كم به خودت برس ، طرف داره مي‌پره ! »
تو كه اصلا تو اين خط‌ها نبودي ، به زور پوزخندي زدي و براي اين‌كه بچزونيش و بگويي كه از جيك و بوكش خبر داري گفتي « والله ، ما كه مثل بعضي‌ها نيستيم ، تا هر روز يكي رو تور بزنيم و بعد از اون‌كه از هر نظر چِلونديمش بذاريم بره . ما يه بار يكي رو پيدا كرديم و تا آخر عمرمون بَسه "
اما اونم كم نياورد . لامصب مثل سيب‌زميني َپشنتي ، عين خيالش نبود . ليوان چايي را از دستت گرفت . خودش را روي مبل انداخت و گفت
« ‌ دِ چرا نمي‌فهمي ، خانم‌خانوما، منم برا همين مي‌گم . »
براي اينكه تلافي كرده باشد ؛ ادامه داد « دلم مي‌سوزه كه خدا نه خوشگلي بهت داده و نه زرنگي‌ي كه بتوني تور پهن كني ، اينم كه گيرت اومده شانسي بوده و از روي تصادف ...– خنده‌ي خوشگلي كرد تا زهر حرفش كم‌رنگ‌تر باشد - … در هر صورت گفتم هواشو داشته باش كه …»...
سرت مي‌سوخت . تنت مي‌سوخت . ُگر گرفته بودي . اگر از بلندي نمي‌ترسيدي ؛ اگر فكر افتادن نبود ؛ حتما سرت را دودستي مي‌گرفتي ، اما اين جا و اين بالا . هميشه از بلندي مي‌ترسيدي . هيچ وقت از يك چارپايه نيم متري بالا نرفته بودي ؛ چه برسد به اينكه روي نردبامي كه به هيچ جا بند نبود بايستي و از روي ديوار لرزان ، به بياباني كه به سياهي آسفالت خيابان ختم مي‌شد ؛ ُزل بزني . دلت مي‌خواست داد بزني « پس چرا نمي‌آ ؟ »
به خودت فحش مي‌دادي كه چرا ساعتت را برنداشتي و دلت مي‌خواست آن‌قدر فرصت داشتي تا به اتاق برگردي و برش داري ، يا چشمت آن‌قدر سو داشت كه بتواني از پشت پنجره به ساعت ديواري يك نظر بيندازي . اما مي‌ترسيدي . مي ترسيدي تا چشمت ر ا بگرداني ؛ در همين چند لحظه ، او، با آن كه دوستش دارد . با همان كه آن قدر عزيز هست، تا بدون ترس كنار دستش بنشيند و با خنده و شوخي به اين طرف برود ؛ بيايند و بروند و تو نبينيش ، نفهمي .
كسي از درونت فرياد زد « آخه چرا ؟‌ مگر زن با زن چه فرقي داره ؟ »
دوباره هيكل همكار بيوه‌ات جلوي چشمت جان گرفت . وقتي آن همه طنازي و ناز و اداهايش را ديدي . وقتي به آرايش هر دم و هر آني‌اَ‌ش فكر كردي ، هم خودت و هم آن‌كه از درونت فرياد مي‌زد ؛ ساكت شديد .
هوا داغ بود و تو، ليچ عرق شده بودي . از پيشاني‌ات قطره‌هاي درشت عرق تند و تند سرازير مي‌شد و به طرف گودال عميق چشمانت مي‌خزيد . يكي از همان قطره‌ها كه خيلي سمج بود و دلش نمي‌خواست گوش به حرف حركت سرت بدهد ، آهسته راهش را كج كرد ؛ از لاي پلك‌ها گذشت . انگار خاكستر داغ درون چشم‌ها ريخته باشند ؛ آتش گرفتي و بدون آن كه بفهمي بالاي نردباني و از بلندي مي‌ترسي ، دست‌ها را ول كردي و چشمت را ماليدي . همان كه درونت بود آهسته و با تاكيد گفت « ‌دانه‌ي فلفل سياه و خال مه‌رويان … »
‌گوش ندادي . نخواستي چشم‌هاي خودت را با چشمان همكارت مقايسه كني . نخواستي حرف او را گوش كني و حتي آن قدر خسته بودي كه حرف او را به جز يك متلك ، يك حسادت زنانه چيز ديگري نديدي و اصلا به آن فكر نكردي …
" اما حرف‌آي دايي چي ؟ … »
او هم كه همين را گفت . او هم گفت كه او را با يكي ديده كه خيلي از تو بلندتر بوده و بي حجاب و عينك آفتابي َپت پهني هم روي چشمش داشته و …اين‌جا بود كه آتش گرفتي . آخر نه توي طايفه‌ي تو و نه طايفه‌ي آن‌ها هيچ زني با اين شكل و شمايل نبود . اين قدر قِروفِر نداشت ! دست‌ها را از روي چشم‌ها برداشتي و به سياهي آسفالت نگاه كردي . به نظرت رسيد دورت پر از آدم است . آدم‌هايي همه آشنا ، همه سياه‌پوش . همه گريان … چشم‌هاي پر از اشكت ، همه جا را تارمتار نشان مي‌داد . ماليدي‌شان و دلت نخواست به خودت به‌قبولاني كه گريه كردي ، گفتي « عرق چكيد توشون !» و ياد حرف‌هاي آن‌روزت افتادي .همان‌روزي كه يكي ازهمكارانت به خاطر بي وفايي شوهرش اشك مي‌ريخت و تو كه هنوز هيچ‌كس را نداشتي گفته بودي « واه . من فكر نكنم هيچ مردي اون‌قد ارزش داشته باشه كه من برا رفتنش گريه كنم .… ُخب وختي نخواس ، وختي يكي ديگه رو به من ترجيح داد ، كله باباش بره اون‌جايي كه عرب ني انداخت و حالا … »
از خودت پرسيدي « ‌يعني منم مثل اونم ؟‌ مثل اون شدم ، يعني شوهرم … »
دلت نمي‌خواست اين طور فكر كني . دلت نخواست ...، اما نگاهت را از آسفالت سياه خيابان بر نداشتي و ته دلت آرزو كردي كه ...چي دلت مي‌خواست ؟ مي‌خواست همه‌ي حرف‌هايي كه زده بودند راست باشد و او را ببيني كه با زني خيلي خوشگل‌تر از خودت گرم هِروكِر باشد يا ...؟
جواب ندادي . جواب نمي‌دادي . سرسنگين شده بودي و دلت نمي‌خواست جوابش را بدهي . دلت مي‌خواست از اوبپرسي . دلت مي‌خواست سرت را روي سينه‌ي پهنش بگذاري و با گريه ، - نه گريه ، نه - ...نمي‌خواستي ضعف نشان بدهي . فقط دلت مي‌خواست بپرسي « اون زن كيه ؟‌ »
اما نمي‌پرسيدي . مي‌ترسيدي . مادرت هميشه گفته بود «‌ نگذارين رويِ مرداتون تو روتون باز بشه … به‌روي خودتون نيارين …»
مگر مي‌شد . يك بار ، دو بار ، ده بار ؟ مي‌گفتي « ...مادر تو هيچ وقت معناي شوهرو نفهميدي كه … » به ياد پدرت افتادي و همان‌طور كه سياهي آسفالت جلوي چشمت پرپر مي‌زد ، پرپر زدن پدرت را روي دست‌هاي هفت ساله‌ات مي‌ديدي و مادر مادر زدني كه تا فرداصبح - كه از سركار برگردد - نمي‌توانست جوابت را بدهد و تو …
چشم‌هايت سوخت و اشك‌هايت سرازير شد و چشمت از روي ديوار به دنبال كسي گشت ؛ تا سرت را روي شانه‌اش بگذاري .
پرسيدم «‌ برا كي ؟‌ پدرت ، او يا … ؟ »
نگذاشتي حرفم تمام شود . به تل‌انبار لباس‌هاي نَشسته‌اي كه كنار شير جمع شده بود نگاه كردي و گفتي « ...برا هيچ‌كس ! عرق ريخت تو چشمم ! »
خنديدم . شايد هم خودت خنديدي و آهسته گفتي « ...همه‌چي دست به دست هم مي‌ده » شيطان را لعنت كردي و خواستي از نردبام پايين بروي و گفتي
« شب شد و همه‌ي كارام مونده » دلت مي‌خواست كسي از خيابان مي‌گذشت . جانت براي صداي يك ماشين در مي‌رفت . اما هيچ‌كس نبود . هيچ‌كس نمي‌آمد . نمي‌رفت . با خودت فكر كردي « ‌تو چه برهوتي زندگي مي‌كنيم »
واقعا همين‌طور بود . هيچ وقت به خلوتي و سوت و كوري خيابان فكر نكرده بودي . هيچ‌وقت اين طور نديده بودي‌اش و باورت نمي‌شد آدم ميان اين‌همه آدم باشد و اين‌طور احساس بي‌كسي كند.
آنكه در درونت جاخوش كرده بود ، فرياد زد « ...پس چرا نمي‌آ ؟ كوشَن ؟ »
كس ديگري گريه كرد و گفت " مي‌آن ، جوش نزن !"
ميله‌هاي داغ ، تابش تيز آفتاب ، صداي گريه‌ايي كه نمي‌دانستي از كجا مي‌آيد و چرا اين‌قدر سوزناك است ؛ تنت را به آشوب انداخته بود . بازهم به بياباني كه انتهايش سياهي آسفالت خيابان بود ؛ خيره بودي و انتظار مي‌كشيدي . انتظاري كه سُمبه‌ي داغي شده و دل‌اندرونت را مي‌سوخت . انتظاري كه هيچ‌وقت تمامي نداشت و همه‌ي عمر سربچالش بودي . مي‌دانستي كه مي‌آيد . بايد بيايد . مي‌دانستي كه نمي‌تواند ...
به خودت نهيب زدي « اي‌قد ساده نباش ، اونا يه چيزي مي‌دونن كه مي‌گن…»...
چي گفته بودند ؟ ‌چطور گفته بودند كه تو اين‌طور تن به داغي آفتاب داده و روي پله‌هاي داغ‌تر از داغ ايستاده و بازهم به سياهي آسفالت خيابان خيره بودي ؟
كسي صدايت كرد . صدايش پر از بغض بود . خَش‌گرفته و … سرت را برگرداندي و با ترس به اطرافت نگاه كردي . هيچ كس نبود . شيطان رالعنت كردي و از پله‌ها پايين آمدي و گفتي « ديوونه شدم »
يا گفتي « ديوونه بودم كه اجازه دادم اونا تو زندگيم دخالت كنند »
دخالت كرده بودند ؟‌ نه . آن‌ها فقط هشدار داده و توهم باوركرده بودي . گفتي ...آخه رفتارش يه جوري شده و اون تلفن لامصبم كه ... »
زنگ مي‌زد و او تو خواب هفتم هم كه بود از خواب مي‌پريد ؛ چند كلمه‌ي بريده بريده مي‌گفت . دور و برش را مي‌پاييد ؛ وقتي مي‌ديد تو آن‌طرف‌ها نيستي ، دوباره مي‌خوابيد و يا بعضي وقت‌ها فورا لباس مي‌پوشيد و از خانه بيرون مي‌زد . از جايت بلند شدي و گفتي « تا نباشد چيزكي ، مردم نگويند چيزها »
بازهم نگاه كردي . ميان آن‌همه شبحي كه مثل تو سرگردان بودند و منتظر؛ به دنبال كورسويي از آشنايي گشتي . روي آسفالت هيچ كس نبود . هيچ چيز نبود ؛ الا گدايي كه با يك حلب زنگ زده آب مي‌آورد . مثل هميشه ، دل‌آشوبه داشتي ، دلهره ، تلواسه . « خدايا ، چرا ديركردند ؟ چرا نمي‌ِآ ؟ چرا … » گردباد داغي دور تنت پيچيد . ماشوله‌اش زير آن‌همه كاغذ و پاكت و شاخه‌هاي خشكيده‌ي گل افتاد ، جمع‌‌شان كرد . جلوي چشم‌هايت چرخاند و دورتر از تو، بغل ديوار تلنبارشان كرد . چشم‌هايت را بستي و نبسته شنيدي كسي داد زد « اومدن ! » بازشان كردي و آن‌همه خاك و آشغال كورت كرد و نديدي كه اين ماشين ، ماشين اونيست . فرصت نكردي از خودت بپرسي كي غير از من منتظر آمدنش است . كسي شيون زد . هق‌هق غريب مردي تنت را لرزاند . بين انگشت‌هايت را گاز گرفتي و فكر كردي … نه حتا نخواستي فكر كني كه … ماشين مي‌آمد و پشت سرش هزار ماشين رنگ ‌و وارنگ قطار بود و ماشوله‌هاي كدر و تيره را زير چرخ‌هايشان له مي‌كردند . ماشين ايستاد . در سمت شاگرد باز شد . « اين‌كه مَرده !» شانست را لعنت كردي . چشمت رنگ سفيد ، نه ! خاكستريِ مُرده‌ي ماشين را ديد . سرت را چرخاندي . هميشه از فضولي بدت مي‌آمد .
« به من چه !»
اما هزار نفر دور ماشين جمع شدند . ولوله پيچيد . گلوله شد . به طرفت چرخيد و نگاهت را برگرداند .
« چه خبره ؟!»
نفهميدي . گيج شدي . مات شدي . جيغ زدي . شيون كردي . به طرف‌شان دويدي . باورت نمي‌شد . هنوزهم باور نداري . باور نمي‌كني . تو منتظر چيز ديگري بودي . منتظر كس ديگري و حالا … انتظارت به سر رسيده بود .
به بازي سرنوشت خنديدي . به او خنديدي و به خودت كه چه راحت او را كنار دختري كه ده سال پيش بيست و شش ساله بوده و تا ابد بيست و شش ساله مي‌ماند ؛ خواباندند و تو كِل كشيدي . كِل كشيدي و ته دلت مي‌خنديد .

۱۰/۱۵/۱۳۸۵

باورم نمي‌شد . باور كردني هم نبود در استاني كه هفتاد در‌صد آن در كوير واقع شده است وهر آبادي با آبادي ديگر خدا سال فاصله دارد . استاني كه فقر و فاقه در جاي‌جايش آن‌چنان جا خوش كرده كه مردمش آرزوي رفاه را از ياد برده‌اند ؛ مركز استانش تنها سه كتاب‌فروشي نيمه‌معتبر دارد و هزار ووووو وهاي ديگر ، اين‌طور جواب فراخوان ما را بدهند . از دورافتاده‌ترين قسمت اين استان براي ما داستان فرستاده‌اند . باوركردني نيست . هرازچندگاهي به گفته‌هاي خودم شك مي‌كنم . در كشوي ميز را باز مي‌كنم و آن‌گاه كه با سرريز آن‌همه داستان مواجه مي‌شوم لبخند روي لبانم جا خوش مي‌كند و مرغ آرزو دور سرم به پرواز در‌مي‌آيد . با اين‌همه چشم و دل مشتاق ، چه مي‌توانم بكنم . چطور مي‌توانم تك‌تك اين افراد را - كه چشم به دست من دارند -راضي نگهدارم . هميشه آرزوي اين روزها را داشتم و حالا ابهت‌ موضوع ، سرم را به دوران انداخته است . خدا كمك كند . . دعا كنيد بتوانم در اين وانفساي بي‌محلي به اهل قلم بتوانم دل مسئولين را بدست آورم تا كاري هر چند ناچيز در راه پيشبرد ادبيات داستاني اين استان انجام دهند . شماهم اگر مي‌توانيد دست‌گيرم باشيد . آخر من خودم در بودن خودم مانده‌ام چه رسد به ... خوشا كوري كه عصاكش كوري دگر شود . اين‌همه را نوشتم تا بگويم مهلت ارسال آثار ده روز ديگر تمديد شد . يعني تا بيست و پنجم دي ماه . ...


توجه : مهلت ارسال آثار تا بيست‌ پنجم دي ماه تمديد شد . يا حق