۷/۰۴/۱۳۹۰

داستان‌خواني چارلز ديكنز

امير احمدي‌آريان

در روزنامه نيويورك تايمز به تاريخ دسامبر سال 1867، گزارشي جذاب از يكي از داستان‌خواني‌هاي چارلز ديكنز منتشر شد كه براي نويسنده عصر ما رشك‌برانگيز است و باورنكردني.
يكي از نقاط عطف زندگي چارلز ديكنز، بي‌گمان جلسه مشهور داستان‌خواني او در شهر نيويورك است. روز هفتم دسامبر، ديكنز 55 ساله بوستن را به مقصد نيويورك ترك كرد و چند روز بعد، دوشنبه صبح، جلسه داستان‌خواني او برگزار شد. مردم از شب قبل جلو در تالار محل برگزاري سخنراني صف بسته بودند و خيلي‌ها شب قبل را پشت در خوابيدند. مردم تشك و پتو آورده بودند تا در سرماي پاييز بتوانند تا صبح دوام بياورند، اما به قدري درگيري بر سر جا و نوبت شديد بود كه هيچ‌كس فرصت نكرد زير پتو بخزد. باجه فروش بليت ساعت 9 باز مي‌شد و در آن ساعت مردمي كه جلو باجه ايستاده بودند دو صف تشكيل داده بودند كه در هر كدام نزديك به هزار‌نفر ايستاده بود. كم‌كم جمعيت اضافه شد، تا حدي كه پنج‌هزار نفر براي ورود به محل برگزاري مراسم سر و دست مي‌شكستند. كار به جايي رسيد كه حتي جايي در وسط صف را مي‌شد به قيمت بيش از 20 دلار فروخت. عوايد حاصل از فروش بليت در آن روز به حدود 20 هزار دلار رسيد كه به نرخ آن زمان عددي نجومي محسوب مي‌شد. ديكنز در آن روز بخش‌هايي از «يادداشت‌هاي پيك‌ويك» و داستان بلند «سرود كريسمس» را خواند.
گزارشگر تايمز، به شدت از اين سيل جمعيت تعجب مي‌كند و معتقد است در تاريخ نيويورك چنين صفي مشاهده نشده است. طبق قول او، انواع و اقسام افراد از مشاغل و رده‌هاي اجتماعي گوناگون، «وكلا، پزشكان، بانكداران، تجار، شاعران، هنرمندان، مديران تئاتر و بازيگران مشهور» در سالن به چشم مي‌خوردند. پيش از شروع مراسم، تقريبا تمام سالن در حال تعريف كردن نحوه خريد بليت براي هم بودند و همه، از وكيل و وزير گرفته تا كارگر، ماجراهاي زيادي را پشت سر گذاشته بودند تا بتوانند جز‌و ‌دو هزار و 500 خو‌ش‌شانسي باشند كه به سالن راه يافته‌اند. كمي بعد، چارلز ديكنز قدم به صحنه مي‌گذارد. او لباس رسمي به تن دارد با جليقه‌اي بنفش و زنجير ساعتش از دور مي‌درخشد. پشت ميز مي‌ايستد و مخاطبانش را نگاه مي‌كند. به شدت تشويقش مي‌كنند. آرام و از خود مطمئن است و در طول دست زدن جمعيت واكنشي نشان نمي‌دهد. پس از آن، سلامي مي‌كند و شروع مي‌كند به خواندن داستان «سرود كريسمس.»
در حين خواندن داستان، ديكنز كتاب را با دست چپ گرفته بود و دست راستش را در هوا تكان مي‌داد. به شدت هيجان‌زده مي‌شد و طوري قصه را مي‌خواند كه گويي نخستين بار است آن را براي كسي تعريف مي‌كند و خودش هم از پايان كار خبر ندارد. ديكنز به صحنه‌اي رسيد كه اسكروج، قهرمان داستان، تصميم مي‌گيرد عوض شود و پس از آن ناگهان همه چيز تغيير كرد: صدايش، حركاتش و حتي چهره‌اش عوض شد، چارلز ديكنز ناپديد شد و اسكروج جايش را گرفت. پس از آن برادرزاده اسكروج ظاهر مي‌شود و ديكنز بار ديگر سراپا دگرگون مي‌شود. در لحظه ورود هر شخصيتي، داستان‌خوان نيز به همراه او تغيير حالت مي‌داد و طوري وانمود مي‌كرد انگار انساني ديگر شده است. به قول گزارشگر نيويورك‌تايمز اين تغييرات به قدري شديد بود كه حتي مرد كوري مي‌توانست آن را حس كند و شخصيت‌ها را از هم تمیيز دهد. ديكنز براي يك شخصيت دهنش را كج مي‌كرد، براي ديگري دستش را آويزان مي‌كرد، براي سومي سر در گريبان فرو مي‌برد و از همان جا حرف مي‌زد. گزارشگر نيويورك تايمز مي‌نويسد: «او درون هر يك از شخصيت‌ها شيرجه مي‌زد و بيرون مي‌آمد ـ 23 شخصيت، كه هر كدام صدايي خاص يافته بودند!»و نتيجه‌گيري اين گزارش، آن چيزي است كه به كار ما مي‌آيد: به قول اين گزارشگر، توانايي اصلي ديكنز در «منتزع شدن» از خودش بود و به اين ترتيب بود كه مي‌توانست شنوندگانش را در ميان شخصيت‌هاي پرشمار داستانش غرق كند.
اين شيوه ديكنز در داستان‌خواني، در واقع شكل شفاهي رويكردش به داستان‌نويسي نيز هست. ديكنز در مقام نويسنده، مهارت عجيبي دارد در اينكه ناگهان از حساس‌ترين لحظات رمان خود را كنار بكشد و شخصيت‌هاي رمانش را به جان هم بيندازد. تقريبا تمام رمان‌هاي ديكنز پر از شخصيت‌اند و تقريبا تمام شخصيت‌هاي او به شدت حساس‌اند، هر چند حساسيت‌هايشان در جهات گوناگون باشد. دقيقا همين حساسيت‌هاست كه آنان را بدل به نمايندگان ايدئولوژي مي‌كند. چسترتون درست مي‌گفت كه ديكنز نماينده عقل سليم بود، به اين معنا كه هيچ‌گونه حساسيت خاصي نداشت و هيچ نوع ميل عجيبي به كاري نامتعارف در وجودش نبود. ديكنز حساسيت‌هاي متعارف داشت، اما در تمام اين جهات متعارف، حساسيتش شديد بود و همين است كه مي‌توان او را محل تلاقي ايدئولوژي‌هاي عصر خويش دانست. ديكنز اين حساسيت‌هاي نامتعارف را، در قالب شخصيت‌هايي كه هر كدام در جهتي تشديد يافته‌اند، در عرصه رمان به جان هم مي‌اندازد و خودش را كنار مي‌كشد. كاري كه ديكنز در نوشتن رمان مي‌كند، دقيقا همان كاري است كه در خواندن داستان انجام مي‌دهد.