۸/۲۵/۱۳۸۵
خبطي به نام خواندن !
از خواب كه بيدار شدم ؛ پدرم رفته بود . از اتاق بيرون آمدم و روي پلهي جلوي در نشستم . لِنگِ ظهر بود . آسمان مثل زنهاي شكمدار ، خودش را ول داده و دل سنگينش تا روي زمين كِش آورده بود . خانهي پدرم و چند ساختمان ديگر ، بالاي درهي پر درختي زير گرما چرت ميزدند . هيچكس نبود . هيچ صدايي نبود الا پچپچ آنهمه درختي كه درگوشي حرف ميزدند وشرشر جوي آب . درختها كنارهي جو را گرفته و همانطور رفته بودند ؛ تا انجا كه ديگر سبزيشان ، سياه شده و مثل يك لته پر از لك ، بغل كوه سياه جا خوش كرده بود .
" الان مادرم كجاست ؟ "
فكر مادر و خواهرانم دلم را لرزاند . اشك ، چشمهايم را داغ كرد و يك قطره ، آهسته روي كُفتم غلطيد و تا نوك دماغم ، پايين آمد . گرفتمش . نگاهش كردم . چقدر خوشگل بود . گرد ، تُپل ، اما مثل دلم ناآرام و بي حوصله بود و دلش نميخواست يكجا قرار بگيرد . " عجب خبطي كردم !"
كلمهي خبط را ديشب ياد گرفتم . زن راننده كه سينههاي گندهاش نصف صورتم را پوشانده و داشت خفهام ميكرد ؛ به پدرم گفت « خبط كردي ! خبط كردي اوستا . كي يه بچهي ده يازده سالهرو از مادرش جدا ميكنه و ميآره وسط بَر بيابون ، حالا اگر خودت كنارش بودي ، يا كاري داشتي كه ميتونستي ببريش كنارت ؛ حرفي ! نداري كه !»
« شمارو كه داريم، ديگه چيزي كم نداريم ، حاج خانوم !»
« اونكه درست ! ولي من دگه حوصلهي بچههاي فضولو ندارم . حالا اگر دختري بود ، چيزي ! من قولي نميدم . فقط اگر كاري داشت و … »
راننده بشكني زد و سر ماشين را به طرف پيچ جاده چرخاند و خواند
« عروسي بوشهريآ ، بوشهريآ ، تماشا داره ؛ تماشا داره / دوماد ! اي شاخ شمشاد ؛ جشن عروسي مباركت باد ! »
حاجخانوم دستش را روي سينهام گذاشت . محكم به طرف در ماشين هول داد و گفت « اووووف ، خفهم كردي بچه ، حالا چه وقت خوابيدنه ؟… اوستا نميتوني بگيريش رو پاهات ؟! »
راننده سر ماشين را از كنار سنگ بزرگي كه وسط جاده سبز شده بود ، رد داد و گفت « توهم يهطوريت ميشه خانوم . اون بيچارهها ، پنج نفري ، رو صندليي اين جيپ خراب شده له شدن ، اووَخ تو توقع داري بچهرَم بگيرن رو پاشون ! يهكم بيا طرف من . نترس من دستام بنده و نميتونم … »
همه خنديدند . زن آهسته به سر راننده زد و مردها از خنده رودهبر شدند . كراجيك دُم درازي از وسط درختها پريد و روبرويم نشست . اول با تعجب نگاهم كرد و وقتي ديد تكان نميخورم . سرش را به طرف درختها گرفت و قارقار كرد . انگار با رفيقاش شرط بسته بود ؛ تا با اومدن به طرف من ، شجاعتش را نشان دهد . هنوز هيچجا نبوده ، دلم براي رفيقام تنگ شده بود . بيچارهها الان يه پاي بازيشون كم شده و حتما دعواشون ميشد .
« به من چه كه رييستون رفته ، ميباس نره . حالام كه رفته بايد خودتون جورِ نبودنشه بكشين . تو فيلما نديدي ؟ »
« خُب ما شكست مي خوريم .! »
« بخورين ، بعدا رييستون ميآيه و انتقام ميگيره ، مگر نديدي ؟ »
« نه خير كه نديدم . ما كه مثل تو وِلو و بيصاب نيستيم ! ما پدر مادر داريم و اونا نميگذارن بريم سينما ! . تازه اگرم بگذارن ، پول مُفت كه نداريم بديم بريم عَسك تماشا كنيم ! »
كراجيك روي پاهاي خاكستري و پوست پوستش دوتا جيك زد و كمي به طرفم آمد . صفرو دستش را به سينهي نفر خودش زد و به طرف ممدو دويد و ممدو گارد گرفت . اما صفرو كجا و هيكل فسقلي ممدو كجا ؟ درسته كه جون داره ، اما نه اونقدر كه از پِس هيكل دراز صفرو بر بيايد . صفرو با نامردي گردن ممدو را چسبيد . تا او بگويد " آخ " پرتش كرد رو زمين و خودش نشست روسينهاش . داد زدم « ولش كن نامرد !» كراجيك ترسيد و با دستپاچگي به طرفم دويد و وقتي فهميد چه خبطي كردهاست . دور زد . پايش از زير دررفت و روي سينهاش ، به زمين خورد . خندهام گرفت . كراجيك پريد و چند متر دورتر ، روي سنگي نشست . پرهاي سينهي سياهش را با نوك قرمزش صاف و صوف كرد و انگار كه حيوون عجيبي ديده باشد ؛ با دقت نگاهم كرد . نگاهش مثل نگاه آقاي دادوَر تيز بود . اونم وقتي كه كار خلافي ميكردي و ميخواست با تسمهي كمرش كتكت بزند ؛ همينطور نگاه ميكرد و انگار چشمهايش ميپرسيد " چند تا ؟!".
« خداروشكر كه قبول شدم و از دستش در رفتم ؛ اگر مثل صفرو چند تا تجديدي ميآوردم چي ؟ يا اگر مثل اصغرو ، سِر تير رَد ميشدم ؛ چي ؟ … كاشكي پدرم ميفهميد . لامصب نگذاشت نفس بكشم . »
« من اوجا تنهايم و هيشكي نيس يه ليوان آب دستم بده . بهتره بيا همراه من . تابستونه كه …!»
بيچاره مادرم جرات نكرد حرفي بزنه .شايداَم ميخواست بزنه كه پدرم نگذاشت و گفت " بي خود چِزوِرَك نزن . ما همسن اين شازدهي تو كه بوديم روزي هزار تا خشت جابجا مي كرديم اووَخ اين … »
وَقتي راه افتاديم ؛ خواهرام خواب بودند و مادرم آهسته آهسته اشك چشمهايش را پاك ميكرد و جرات نداشت حرف بزنه . پدرم چه بادي زير سبيلآش انداخته بود و چه كيفي ميكرد كه مادرم ازش ميترسه .
شكمم به قارو قور افتاده بود . از جايم بلند شدم . كراجيك قاري كرد و پريد و آنطرفتر نشست . خندهام گرفت . قيافه گرفتن او ، مثل قارت و قورت كردن اصغرو بود . جيغي ميكشيد و مي دويد طرفت . تا ميرفتي طرفش ، دوتا پا داشت ، دوتا ديگههم قرض ميكرد و خودش را به صفرو ميرساند و پشت سرش قايم ميشد .
" يعني الان چكار ميكنن ؟"
كتري دود زده ، روي والور خشك شده بود . لاي سفره را باز كردم . به اندازهِي خوراك يه گنجشك ، حلوا لاي نان بود . روغنهايش جدا شده و روي نان پِيوال گرفته بود . يه جوريم شد . سير شدم . سفره را جمع كردم و از اتاق بيرون رفتم . مي خواستم به طرف درختها بروم . فكر ميكردم بايد پر از ميوه باشند . اما به طرف ساختمانهاي ديگر رفتم .
اتاق بغلي ، اتاق راننده بود . حاج خانم وسط اتاق پهن شده و پاهاي چاق و سفيدش از زير پيراهن بيرون زده بود . تا حالا زني كه شلوار به پايش نداشته باشد ؛ نديده بودم . كمي نگاهش كردم . مادرم خيلي خوشگلتر بود . حتا زهرا كورو هم خوشگلتر از اون بود . دلم براي راننده سوخت . آخر او خيلي از حاج خانم كوتاهتر و لاغرتر بود . اگر از پشت سر نگاهشان مي كردي ، باورت نميشد آنها زن و شوهر باشند و از روبرو، اگر كلاه و سبيل و چين و چروك صورتش نبود ، انگار كه مادر و پسر بودند . چقد اون سبيل كوچكش را دوست داشتم . صداش تو دره پيچيد . « عروسي بوشهريآ ، بوشهريآ ، تماشا داره ؛ تماشا داره / دوووووماد ؟! اي شاخ شمشاد ؛ جشن عروسي ، مباركت باد ! » چقدر قشنگ ميخواند .
كراجيك ، هنوز همانجا نشسته و –به قول پدرم – مثل طلبكارها نگاهم ميكرد . سنگي به طرفش پرت كردم . با تعجب قاري كرد و به طرف درختها پريد . اما وسط راه پشيمان شد و برگشت . چند متري مانده به من روي زمين نشست و انگار كه توقع نداشته باشد ؛ دوباره قارقار كرد . لامصب نه كلاغ بود و نه نبود . اما چقدر شبيه اصغرو بود . همرنگ ، هماخلاق ، هم صدا .
ساختمان بعدي مال مهندسها بود . درو پنجرههاش بسته بود و پردههايش كيپ تا كيپ بسته . چقدر دلم ميخواست يك مهندس ببينم و بفهمم چرا پدرم هميشه ميخواهد من مهندس بشوم و اگر مهندس ميشدم ؛ چه شكلي ميشدم . حيف كه نبودند .
كراجيك دوباره قار قار كرد . انگار ميگفت " بيا عقب ! دست نزن !"
دلم برايش ميسوخت . حتما او هم گرسنه بود و شايد قبل از من با بچهاي رفيق بوده و او بهش غذا ميداده كه ولم نميكند . كاشكي برگردم خونه و كمي نان برايش بياورم . اما معلوم نيست كه نان بخوره يا نه ؟ كاشكي زبان داشت . كاشكي ميشد باهاش حرف بزنم . كاشكي ميتوانست تعريف كند آنكه باهاش دوست بوده پسر كيبوده ؟ مثل من پسر يه اوستا بوده يا يك مهندس و يا راننده و يا … در ساختمان باز بود . رفتم تو . اتاق اولي ، درش بسته بود . دومي . سومي ، چهارمي ، پنجمي . ششمي . داشتم برميگشتم كه در هفتمي باز شد . « تو كيهستي ؟ »
صدايش مثل ، آسمان غرنبه بود . هُدك خوردم . قد بلند بود و چهارشانه و با اينكه ريش و سبيل نداشت ؛ نميدانم چرا قيافهي ريشآبي جلوي چشمم زنده شد .
« پرسيدم كي هستي . اينجا چكار داري ؟»
خودم را معرفي كردم . خوب نگاهم كرد و پرسيد « تنهايي ؟»
سرم را تكان دادم . به طرف اتاق راه افتاد و خيلي خودماني گفت « بيا تو . منم تنهايم . صبحونه خوردي ؟ »
با آنكه هيچوقت و از هيچچي نترسيده بودم ؛ نمي دانم چرا دلم به تاپ تاپ افتاده بود . جلوي در ايستادم و گفتم « ممنونم . بايد برم »
خودش را روي تخت انداخت و پرسيد « كار داري ؟ كسي منتظرته ؟ »
روي ميز كنار تخت ، شايد هزارتا مجله روي هم تلنبار شده بود . نگاهش به دنبال نگاهم به طرف مجلهها رفت . نگاهش مثل نگاه صفرو پر از كلك بود . لبخندي زد . مجلهاي را برداشت و گفت « جوابمو ندادي ؟!»
چشمم روي عكس مجله گير كرد . مرد سياه و پشمآلودي وسط ميدان فوتبال ايستاده و پايش را روي توپ گذاشته و جوري ميخنديد كه انگار هيچكس غير از او در اين دنيا نيست . پرسيد « فوتبال بلدي ؟ »
مجله نو نو بود . خيلي جلوي خودم را گرفتم كه به طرفش ندوم و مجله را قاپ نزنم . اما …
« زبونتو گربه خورده ؟ »
صفرو پشت گردنم را گرفت و گفت « بااااابو اين دوباره يه روزنامه پاره ديد . بچه من كاهگِل كه لقد نميكردم !»
« تا حالا روزنامه ديدي ؟»
اصغرو خنديد و گفت « اين كِرم روزنامه و كتاب پارهيه ! ميگي نه ! سراغشو از آشغالي جلوي خونهي خانمدكتر بگير»
از روي تخت بلند شد . پردهي پنجره را كنار زد و بادقت بيرون را پاييد و گفت « ميخواي بخونيش ؟ هفتهي پيش خريدمش »
نصفش را خوانده بودم . اما نصف بقيهش نبود . شرلوك هولمز از وسط ورقهاي روزنامه سرش را بيرون آورد و دستش را به طرفم تكان داد . « زنِ بيخود اين مردكه رو نديدي ؟ ميفهمي كيو ميگم ؟ »
صفرو گفت « بياين بريم ؛ اين ديگه تو اين باغا نيست و هيشكيرو آدم حساب نميكنه .»
« لامصب بيدين فكر نميكنه يه زن ، وسط يه مشت جوون مجرد ، تو اين بر بيابون … كار درستي نكرده ، نه ؟ »
نصف قصهي نادرشاه را خوانده بودم . تا آنجا كه نادر دستور داده بود سر حاكم كرمان را از سوراخي كه در ديوار بود رَد كنند و خودش ايستاده بود . دستش را بالا برده و منتظر بود تا طناب را دور گردن كُلفت حاكم محكم كنند و …
« ميدوني اگر يكي از ماها بره بالا سر زنش چه بِلبِشويي راه ميندازه ؟ اونوقت فكر نميكنه خوب لامصب تو نميتوني يك هفته جلوي خودت را بگيري ؛ چطور توقع داري ما كه يه ماه يه ماه رنگ شهرو نميبينيم پر وپاچهي زن تورو ببينيم و حالي به حالي نشيم . ميفهمي كه ؟ »
كراجيك جيغ ناجوري كشيد و او مجله را روي تخت انداخت و گفت « هيچچيز اينجا مثل جاهاي ديگه نيست ؛ كلاغاشو ديدي ؟ … بگذار برم درو ببندم كه اگر دزد كنه و بيا تو ، ديگه نميگذاره بخوابيم »
به طرف در رفت . خودم را به مجله رساندم . تند و تند ورقش زدم . شرلوك هولمز همانجايي بود كه ديده بودمش . به طرف حاكم رفتم . دست نادر هنوز بالا بود و مامور طناب را محكم ميكرد . مانده بودم تا اول كدام را شروع كنم كه برگشت . وقتي ديد روي تخت نشستهام خوشحال شد . قوطي كرم را از روي ميز برداشت . دستهايش را چرب كرد و كنارم نشست . دستش را دور شانههايم انداخت گفت « باركاله ، بچهي باسواديم هستي ؛ فكر نميكردم بچهي يه اوستا بنا هم اهل خوندن باشه . بخون . من خوندمش خيلي حال ميده ! »
دستش را زير بغلهايم گذاشت و گفت« اونجا نور كمه . بيا اينوَر بشين .»
نادرچين به پيشاني انداخت . چشم از نگاه ملتمس حاكم چاق كرمان گرفت و دستش را مثل شمشير پايين آورد . جلاد با بيرحمي هرچه تمامتر ، شلاق محكمي به اسب زد . اسب چهارنعل به راه افتاد . طناب كِش آورد . فرياد حاكم از ميانه قطع شد . او سرش را كنار گوشم گذاشت و پچپچ كرد« داستان جالبيه ، نه ؟ » . هُرم نفسش آنقدر داغ بود كه گوشم را سوزاند .
نادر خنديد . دستهايش آنقدر قوي بود كه با يك تكان از روي تخت بلندم كند و روي پاهاي خودش بنشاند . سر از گردن جدا . خون فوران زد و روي پيشانيبند جواهرپوشِ اسب نادر ريخت . نشانهي شومي بود . خندهي نادر قطع شد . خودش را جابجا كرد . پاهايش را از هم باز كرد و به جلو هُلم داد و دستهايش را از دور شانههايم برداشت . نادرعصبي بود و عصبيتر شد . باور نميكرد گردني آنچنان ستبر ، به اين سادگي از تن جدا شود . با عصبانيت اسبش را هيكرد و فرياد زد «كار خوبي نبود ! راه ميافتيم »
شهر نقطهاي وسط كوير بود . كوير خود شهر بود و شهر لاشهي نيمهجاني كه اگر دو روز ديگر اين لشكر ، خونش را ميمكيد؛ از كوير هم كويرتر ميشد . اسب از وسط كوير ميرفت . او پشت سرم تكان تكان ميخورد . اسب خوب خورده و خوب پرورده ، مثل باد ميرفت و كويري را كه قتلگاه نيمي از لشكر نادر بود ؛ پشت سر ميگذاشت . جيس جيس تخت درآمده بود . نادر هر لحظه عصبيتر ميشد . قرار نداشت . اسب حال او را ميفهميد . اما نادر نه حال خودش را ميفهميد و نه حال اسب را . بلكه با تمام توانش اسب را ميكوبيد و دلش ميخواست اسب پر بگيرد و او را زودتر از آنچه كه بايد ، از آن برزخ دور كند . اسب خو كرده و وحشي شده بود . هُرم نفسنفسزدنش ، پشت گردنم را آتش زده بود . ميخواستم برگردم و ببينم چكار ميكند . اما… نادر پشت سرش را نگاه كرد . نگاهش تا عمق كوير رفت . هيچكس در تيررس نگاهش قرار نگرفت . فقط او بود و اسب عرق كرده و برهوت كوير . خشمش بيشتر شد .
سينهاش را به پشتم چسباند . نفس نفسهايش خيلي تند شده بود. دهنش بو ميداد . … با همهي خشمي كه داشت ؛ شلاق را به سر و چشم اسب كوبيد . اسب سر دست رفت و روي زمين پهن شد . اگر نادر سوار كار ماهري نبود . اگر … كراجيك كنار پنجره نشست و قاري زد .او يك لحظه ماند و دستش از حركت افتاد . نادر را وسط زمين و آسمان رها كردم . چرخيدم تا كراجيك را ببينم . او دستپاچه دستمالي از جعبهي دستمال كشيد و روي دستش انداخت . اما من ديدم و مثل برق خودم را از روي پاهاي نيمه لخت او به طرف در پرت كردم . صفرو ميخنديد . اصغرو مي خنديد . ممدو بُغ كرده نگاهم مي كرد . من ميدويدم و كراجيك پشت سرم داد ميزد« خبط كردي .خبط كردي . خبط !»
۸/۱۳/۱۳۸۵
كنگره شعر رضوي به مناسبت تولد امام رضا يك دوره مسابقهي شعر در دو بخش اصلي - زندگي و ابعاد مختلف شخصيت امام رضا - و بخش ويزه - ابعاد نوراني شخصيت حضرت رسول قبل از بعثت ومبعوث شدن - برگزار ميكند . علاقهمندان ميتوانند آثار خود را تا تاريخ 25/8/85 به ادرس كرمان خيابان ابوحامد - خيابان ارشاد - ساختمان مركزي اداره كل فرهنگ و ارشاد اسلامي كرمان - اداره امور فرهنگي ارسال نمايند .
فراخوان :ا : عكس پشت جلد
2- شرايط ارسال اثر
3- جوايز و آدرس
4- پوستر
ادرس وبلاگ جشنواره :
فراخوان :ا : عكس پشت جلد
2- شرايط ارسال اثر
3- جوايز و آدرس
4- پوستر
ادرس وبلاگ جشنواره :
۸/۱۰/۱۳۸۵
کلاغ
دشت برفي. جادهي خلوت. ماشين ِ سرسامگرفته، و راننده كه در هياهوي ذهنش گمشدهبود. رفت و آمد ماشينها، آدمها، گاريها، پيادهها، سوارهها، سپيدها، سياهها. دانههاي زنجيري ازهمگسسته، كلاف سردرگمي از همهچيز و هيچچيز. به اينجا كه ميرسيد بايد ميايستاد وگرنه … هنوز پايش را از روي پدال برنداشتهبود كه جلوي رويش سبزشد. اول يك نقطه بود. سر سوزني سياه، وسط آنهمه سفيدي. كمكم شكلگرفت. اول يك خط، بعد خطي كه يك دايره بالايش بود و در آخر يك آدم. يك بچه!
ميآمد يا ميرفت؟
ماشين نايستاده بود كه مرد خودش را پرتكرد بيرون و دادزد « وايسا، وايسا بچه!»
تا صدايش به او برسد، بچه در جايي كه او نميدانست كجاست ، گمشدهبود. مرد روي جادهي خيس زانو زد، موهايش را گرفت و با گريه دادزد « آخه چرا؟ چرا، چرا، چرا …»
باز هم برف ميباريد، و باز هم همان بازي، با گريهي بچه شروعميشد. گريهاي كه او را از خواب ميپراند و سراسيمه از خانه بيرونميكشيد. به همين نقطه كه ميرسيد، بچه را ميديد كه گريهكنان به طرف دشت ميدود. تا ماشين ميايستاد و او پياده ميشد و داد ميزد که وايسا، وايسا بچه!، بچه گم شدهبود. مرد همه جا را گشتهبود . زير هر بوته، هر سنگ و هر پستي و بلنديي كه ممكن بود بچه را از ديد او پنهان كند. اما هيچچيز نبود و اين بازي هر سال تكرار شدهبود و باز هم تكرار ميشد.
سوز سردي ميآمد؛ اما مرد سرما را حس نميكرد. گرم بود. استكاني زدهبود يا نه؟ چيزي يادشنميآمد.
خوشحال بود يا مثل هميشه با خودش جنگ داشت؟ اين هم يادش نبود.
ذهنش پر از عكس زني قد بلند و خوشگل بود كه كنار خيابان ايستاده و دستش را براي او بلند كردهبود. جلوي پايش ايستاد؛ در ماشين را باز كرد و خيلي خودماني گفت: افتخار بدين.
زن خنديدهبود. سرش را از پنجرهی ماشين به داخل آورده و سر تا پاي او را و آن همه تجمل ماشين را ورانداز كرده بود. مرد آهسته گفت: بفرماييد، خواهش ميكنم.
زن با عشوه در عقب ماشين را باز كرد و خودش را روي صندلي عقب انداخت و گفت « برو »
و او بارها به خودش، به همه گفتهبود كه بچه را نديده است. نفهميدهبود كه زن بچهاي هم همراهش دارد. اما بايد بچهاي همراه زن باشد. اصلن اين يك قانون شده كه زنهاي تكپران، براي ردّگمكردن هميشه بچهاي را همراه خودشان برميدارند. زن بچه را كنار خودش نشاندهبود و قبل از آنكه مرد، صحبت را با زن شروع كند، گرماي لذتبخش ماشين بچه را بيحال كرده و هنوز آيينه چشمان سبز و خوشرنگ زن را به او نشان ندادهبود كه بچه، به خواب رفتهبود.
جاده خلوت بود. پرنده هم پر نميزد. مرد عرق كردهبود. خسته بود. هميشه همينطور بود بعد از آنكه كارش با اينطور زنها تمام ميشد. هنوز خودش را جمعنكرده و بند شلوارش را نبستهبود كه از خودش، از کارش و از زن، بيزار ميشد. ديگر نميتوانست وجودشان را تحملكند. صدايشان را، ناز و ادايشان را، اما زنها ...
آنها تازه احساس صمیمیّت ميكردند. شرمشان ميريخت و حس مالكيت به جايش مينشست. تازه يادشان ميآمد که بايد ناز بياورند و دلبري كنند و او هميشه از خودش ميپرسيد« يعني نميفهمند؟ پس حسشان كجا رفته»
زن كش و قوسي به تن نازكش داد و گفت « واقعا ميخواي بريم؟»
مرد جواب نداد. زن دستش را روي دست مرد گذاشت، لبهايش را روي گوش او گذاشت و كشدار و با ناز پرسيد « خوب بود ؟»
درون مرد به تلاطم افتاد. حس كرد چيزي از درونش، دارد ميكوبد و بالا ميآيد. سرش را از صورت زن كنار كشيد و به طرف ماشين دويد، سوار شد و در را با شدت پشت سرش بست و به راه افتاد.
چهقدر رفته بود؟ كي گرماي نگاهي پشت گردنش را سوزاند؟ كي ايستاد و در بيرنگي ِ آيينه چشمهاي سبز بچه را ديد؟
برگشت. نگاهشكرد. نگاه گرمش هنوز همانجا بود. هنوز همانطور نگاهش ميكرد. دهن مرد خشك شدهبود. فكش خواب رفتهبود و هر كار ميكرد نميتوانست دهنش را باز كند. باور نميكرد. بچه اينجا بود و ميخنديد و چه خندهای!
مرد خندهی پر تمنای زن را ديد. داغ شد. يخ دهنش وا رفت و داد زد « چي ميخواي از جونم؟»
بچه به گريه افتاد و گفت « مامانم »
مرد گوشهايش را گرفت و با التماس گفت « نه. دوباره شروع نكن، خواهش ميكنم.»
بچه تكهای از لباس زن را به طرف او گرفت و جيغزد « اينا لباساي مامانمه، پس مامانم كو؟» و جيغكشيدهبود « ماااااااااامااااااان!»
مرد رو به دشت ساكت داد زد « به خدا من نفهميدم. نميدونستم اون لامصب لباساشو گذاشته تو ماشين»
بچه گريه ميكرد و مامان مامان ميزد. مرد عصبي شدهبود. ميلرزيد. گريه ميكرد. داد ميزد « از كجا بيارمش؟ مگر برنگشتم؟ مگر گوله به گوله اين جادهي صابمرده رو نگشتم. مگه خودت نبودي؟ مگه نديدي؟ من كه تا شب همهجا رو گشتم. ديگه چيكار ميتونسم بكنم؟ تورو خدا ولم كن. خواهش ميكنم. ديگه بسمه، ميدوني چند ساله؟… ديوونهم كردي»
بچه به هقهق افتادهبود و صدايش مغز مرد را ميخراشيد. مرد داد زد « خفه شو وگرنه…»
بچه ترسيد و بيشتر جيغ زد. مرد ديوانه شد. در ماشين را باز كرد. دست بچه را گرفت و پرتشكرد وسط برفها و داد زد « خفهم كردي تولهسگ، خودت برو دنبالش»
مرد خسته بود. خسته شده بود از اينهمه گشتن و نديدن. خسته بود و ميلرزيد. به جادهی خلوت نگاهكرد و به دشت سرتاپا كفنپوش و به خودش. انگار اولين بار بود كه خودش را ميديد. دلش ميخواست به خودش و حال و روزش بخندد، گريه كند. اما …
كلاغي پهناي دشت را دور زد و روبهروي او بر زمين نشست. و وقتي سكون او را ديد، جستي زد و خودش را به او نزديكتر كرد. مرد تكاننخورد. شايد هم او را نديده بود و يا ديد و نخواست به روي خودش بياورد. آخر يك كلاغ چه ضرري ميتوانست داشته باشد. كلاغ با دو جست ديگر، كنار پاهاي مرد بود. مرد باز هم حركتنكرد. اما دیگر آن همه سر و صدا و گريهي بچه را رها كردهبود و فقط به كلاغ فكر ميكرد. به جستهاي كوتاه و قيافهي مضحك او. شنیدهبود که هيچ حيواني به هوشياري كلاغ نيست و خيليها به استادي او در خلافکاری ايمان دارند. كلاغ جست ديگري زد و روي زانوي مرد نشست. مرد فكركرد « به قصد چشمام اومده» شايد كلاغ فكر او را شنيد و يا براي خاطرجمعكردن خودش بود كه قاري زد و هنوز صدايش به آخر نرسيده بود كه پنجهی مرد گردنش را گرفت. كلاغ پَرپَر ميزد و با همهي توانش سعيداشت خودش را از دست مرد نجاتدهد. اما گردن لاغر كلاغ پير كجا و پنجهي قوی مرد کجا. مرد دوباره جان گرفتهبود. از جايش بلند شد. كلاغ را مقابل چشمهايش گرفت و پنجهاش را محكمتر فشار داد. كلاغ بيحال شدهبود و مرد به خنده افتاد. با دست ديگرش پاهاي كلاغ را گرفت. كلاغ ديگر بال و پر هم نميزد. مرد با يك ضرب سر كلاغ را از تنش جدا كرد و خون به صورتش شتكزد. خون داغ، صورت يخزدهي مرد را زندهكرد. لبهايش كش آورد و صداي قهقهاش سكوت دشت را شكست. تن بيجان كلاغ را روي برفها انداخت و به طرف ماشينش رفت. هنوز در را نبسته بود كه صداي گريهي بچه همهجا را پُركرد. به روي خودش نياورد. ماشين را روشنكرد. گريهی بچه بيشتر شد. مرد به آيينه نگاهكرد. بچه تكهاي از لباسهاي زن را به دست گرفتهبود و داد ميزد. قيافهی مرد كمكم عوض ميشد. دنده را عوضكرد و گاز داد و يكدفعه كلاچ را ولكرد. ماشين از جا كند و راه افتاد. بچه خودش را به صندلي مرد آويزانكرد و از جايش بلند شد. مرد باز هم گاز داد. ماشين زوزه ميكشيد و بچه جيغ. مرد سعي داشت به هيچكدام توجه نكند و شايد …
مرد همانطور كه گردن كلاغ را گرفته بود، پنجهی دیگرش گردن بچه را قاپيد و به جلو كشيد. صداي بچه قطع شد. سكوت دشت به داخل ماشین دويد و مرد خنديد. بچه دست و پا ميزد و مرد كيف ميكرد. وقتي بچه از رمق افتاد، خندهي مرد هم قطع شد. فرمان را رها كرد. پاهاي لاغر بچه را گرفت و …
من كه ميترسم بقيه را تعريفكنم و شايد به همين دليل ماشين جاده را رها كرد و شاید از خشمي كه داشت سرش را بر زمين سرد و يخزدهی دشت كوبيد. شايد …
٭٭٭
دشت برفي. جادهي خلوت. ماشين ِ سرسامگرفته، و راننده كه در هياهوي ذهنش گمشدهبود. رفت و آمد ماشينها، آدمها، گاريها، پيادهها، سوارهها، سپيدها، سياهها. دانههاي زنجيري ازهمگسسته، كلاف سردرگمي از همهچيز و هيچچيز. به اينجا كه ميرسيد بايد ميايستاد وگرنه … هنوز پايش را از روي پدال برنداشتهبود كه جلوي رويش سبزشد. اول يك نقطه بود. سر سوزني سياه، وسط آنهمه سفيدي. كمكم شكلگرفت. اول يك خط، بعد خطي كه يك دايره بالايش بود و در آخر يك آدم. يك بچه!
ميآمد يا ميرفت؟
ماشين نايستاده بود كه مرد خودش را پرتكرد بيرون و دادزد « وايسا، وايسا بچه!»
تا صدايش به او برسد، بچه در جايي كه او نميدانست كجاست ، گمشدهبود. مرد روي جادهي خيس زانو زد، موهايش را گرفت و با گريه دادزد « آخه چرا؟ چرا، چرا، چرا …»
باز هم برف ميباريد، و باز هم همان بازي، با گريهي بچه شروعميشد. گريهاي كه او را از خواب ميپراند و سراسيمه از خانه بيرونميكشيد. به همين نقطه كه ميرسيد، بچه را ميديد كه گريهكنان به طرف دشت ميدود. تا ماشين ميايستاد و او پياده ميشد و داد ميزد که وايسا، وايسا بچه!، بچه گم شدهبود. مرد همه جا را گشتهبود . زير هر بوته، هر سنگ و هر پستي و بلنديي كه ممكن بود بچه را از ديد او پنهان كند. اما هيچچيز نبود و اين بازي هر سال تكرار شدهبود و باز هم تكرار ميشد.
سوز سردي ميآمد؛ اما مرد سرما را حس نميكرد. گرم بود. استكاني زدهبود يا نه؟ چيزي يادشنميآمد.
خوشحال بود يا مثل هميشه با خودش جنگ داشت؟ اين هم يادش نبود.
ذهنش پر از عكس زني قد بلند و خوشگل بود كه كنار خيابان ايستاده و دستش را براي او بلند كردهبود. جلوي پايش ايستاد؛ در ماشين را باز كرد و خيلي خودماني گفت: افتخار بدين.
زن خنديدهبود. سرش را از پنجرهی ماشين به داخل آورده و سر تا پاي او را و آن همه تجمل ماشين را ورانداز كرده بود. مرد آهسته گفت: بفرماييد، خواهش ميكنم.
زن با عشوه در عقب ماشين را باز كرد و خودش را روي صندلي عقب انداخت و گفت « برو »
و او بارها به خودش، به همه گفتهبود كه بچه را نديده است. نفهميدهبود كه زن بچهاي هم همراهش دارد. اما بايد بچهاي همراه زن باشد. اصلن اين يك قانون شده كه زنهاي تكپران، براي ردّگمكردن هميشه بچهاي را همراه خودشان برميدارند. زن بچه را كنار خودش نشاندهبود و قبل از آنكه مرد، صحبت را با زن شروع كند، گرماي لذتبخش ماشين بچه را بيحال كرده و هنوز آيينه چشمان سبز و خوشرنگ زن را به او نشان ندادهبود كه بچه، به خواب رفتهبود.
جاده خلوت بود. پرنده هم پر نميزد. مرد عرق كردهبود. خسته بود. هميشه همينطور بود بعد از آنكه كارش با اينطور زنها تمام ميشد. هنوز خودش را جمعنكرده و بند شلوارش را نبستهبود كه از خودش، از کارش و از زن، بيزار ميشد. ديگر نميتوانست وجودشان را تحملكند. صدايشان را، ناز و ادايشان را، اما زنها ...
آنها تازه احساس صمیمیّت ميكردند. شرمشان ميريخت و حس مالكيت به جايش مينشست. تازه يادشان ميآمد که بايد ناز بياورند و دلبري كنند و او هميشه از خودش ميپرسيد« يعني نميفهمند؟ پس حسشان كجا رفته»
زن كش و قوسي به تن نازكش داد و گفت « واقعا ميخواي بريم؟»
مرد جواب نداد. زن دستش را روي دست مرد گذاشت، لبهايش را روي گوش او گذاشت و كشدار و با ناز پرسيد « خوب بود ؟»
درون مرد به تلاطم افتاد. حس كرد چيزي از درونش، دارد ميكوبد و بالا ميآيد. سرش را از صورت زن كنار كشيد و به طرف ماشين دويد، سوار شد و در را با شدت پشت سرش بست و به راه افتاد.
چهقدر رفته بود؟ كي گرماي نگاهي پشت گردنش را سوزاند؟ كي ايستاد و در بيرنگي ِ آيينه چشمهاي سبز بچه را ديد؟
برگشت. نگاهشكرد. نگاه گرمش هنوز همانجا بود. هنوز همانطور نگاهش ميكرد. دهن مرد خشك شدهبود. فكش خواب رفتهبود و هر كار ميكرد نميتوانست دهنش را باز كند. باور نميكرد. بچه اينجا بود و ميخنديد و چه خندهای!
مرد خندهی پر تمنای زن را ديد. داغ شد. يخ دهنش وا رفت و داد زد « چي ميخواي از جونم؟»
بچه به گريه افتاد و گفت « مامانم »
مرد گوشهايش را گرفت و با التماس گفت « نه. دوباره شروع نكن، خواهش ميكنم.»
بچه تكهای از لباس زن را به طرف او گرفت و جيغزد « اينا لباساي مامانمه، پس مامانم كو؟» و جيغكشيدهبود « ماااااااااامااااااان!»
مرد رو به دشت ساكت داد زد « به خدا من نفهميدم. نميدونستم اون لامصب لباساشو گذاشته تو ماشين»
بچه گريه ميكرد و مامان مامان ميزد. مرد عصبي شدهبود. ميلرزيد. گريه ميكرد. داد ميزد « از كجا بيارمش؟ مگر برنگشتم؟ مگر گوله به گوله اين جادهي صابمرده رو نگشتم. مگه خودت نبودي؟ مگه نديدي؟ من كه تا شب همهجا رو گشتم. ديگه چيكار ميتونسم بكنم؟ تورو خدا ولم كن. خواهش ميكنم. ديگه بسمه، ميدوني چند ساله؟… ديوونهم كردي»
بچه به هقهق افتادهبود و صدايش مغز مرد را ميخراشيد. مرد داد زد « خفه شو وگرنه…»
بچه ترسيد و بيشتر جيغ زد. مرد ديوانه شد. در ماشين را باز كرد. دست بچه را گرفت و پرتشكرد وسط برفها و داد زد « خفهم كردي تولهسگ، خودت برو دنبالش»
مرد خسته بود. خسته شده بود از اينهمه گشتن و نديدن. خسته بود و ميلرزيد. به جادهی خلوت نگاهكرد و به دشت سرتاپا كفنپوش و به خودش. انگار اولين بار بود كه خودش را ميديد. دلش ميخواست به خودش و حال و روزش بخندد، گريه كند. اما …
كلاغي پهناي دشت را دور زد و روبهروي او بر زمين نشست. و وقتي سكون او را ديد، جستي زد و خودش را به او نزديكتر كرد. مرد تكاننخورد. شايد هم او را نديده بود و يا ديد و نخواست به روي خودش بياورد. آخر يك كلاغ چه ضرري ميتوانست داشته باشد. كلاغ با دو جست ديگر، كنار پاهاي مرد بود. مرد باز هم حركتنكرد. اما دیگر آن همه سر و صدا و گريهي بچه را رها كردهبود و فقط به كلاغ فكر ميكرد. به جستهاي كوتاه و قيافهي مضحك او. شنیدهبود که هيچ حيواني به هوشياري كلاغ نيست و خيليها به استادي او در خلافکاری ايمان دارند. كلاغ جست ديگري زد و روي زانوي مرد نشست. مرد فكركرد « به قصد چشمام اومده» شايد كلاغ فكر او را شنيد و يا براي خاطرجمعكردن خودش بود كه قاري زد و هنوز صدايش به آخر نرسيده بود كه پنجهی مرد گردنش را گرفت. كلاغ پَرپَر ميزد و با همهي توانش سعيداشت خودش را از دست مرد نجاتدهد. اما گردن لاغر كلاغ پير كجا و پنجهي قوی مرد کجا. مرد دوباره جان گرفتهبود. از جايش بلند شد. كلاغ را مقابل چشمهايش گرفت و پنجهاش را محكمتر فشار داد. كلاغ بيحال شدهبود و مرد به خنده افتاد. با دست ديگرش پاهاي كلاغ را گرفت. كلاغ ديگر بال و پر هم نميزد. مرد با يك ضرب سر كلاغ را از تنش جدا كرد و خون به صورتش شتكزد. خون داغ، صورت يخزدهي مرد را زندهكرد. لبهايش كش آورد و صداي قهقهاش سكوت دشت را شكست. تن بيجان كلاغ را روي برفها انداخت و به طرف ماشينش رفت. هنوز در را نبسته بود كه صداي گريهي بچه همهجا را پُركرد. به روي خودش نياورد. ماشين را روشنكرد. گريهی بچه بيشتر شد. مرد به آيينه نگاهكرد. بچه تكهاي از لباسهاي زن را به دست گرفتهبود و داد ميزد. قيافهی مرد كمكم عوض ميشد. دنده را عوضكرد و گاز داد و يكدفعه كلاچ را ولكرد. ماشين از جا كند و راه افتاد. بچه خودش را به صندلي مرد آويزانكرد و از جايش بلند شد. مرد باز هم گاز داد. ماشين زوزه ميكشيد و بچه جيغ. مرد سعي داشت به هيچكدام توجه نكند و شايد …
مرد همانطور كه گردن كلاغ را گرفته بود، پنجهی دیگرش گردن بچه را قاپيد و به جلو كشيد. صداي بچه قطع شد. سكوت دشت به داخل ماشین دويد و مرد خنديد. بچه دست و پا ميزد و مرد كيف ميكرد. وقتي بچه از رمق افتاد، خندهي مرد هم قطع شد. فرمان را رها كرد. پاهاي لاغر بچه را گرفت و …
من كه ميترسم بقيه را تعريفكنم و شايد به همين دليل ماشين جاده را رها كرد و شاید از خشمي كه داشت سرش را بر زمين سرد و يخزدهی دشت كوبيد. شايد …
٭٭٭
اشتراک در:
پستها (Atom)