کلمه در هيات تن
نوشته منتشر نشده اي از « ژلي نک » ، برنده جايزه نوبل ادبي سال ٢٠٠٤
آيا در برابر نياز اينهمه آدم به اعتقاد به خدا بايد به خشم آمد؟ و يا از مقابل اين خطر بايد گريخت؟ با کدام تعليم وتربيت انساني مي توان از خون شهدا جلوگيري کرد؟ چرا شهدا بر اين باورند که وجودشان ارزشمندترين چيزي است که مي توانند به خداوند هديه کنند؟اين وعده پاداش ابدي چيست که تسلايشان مي دهد؟ در برابر چه چيز خود را محافظت مي کنند؟ اين علاقه به جزا و پاداش براي چيست وقتي که قرار است بلافاصله وارد بهشت شوند، جايي که سفره از پيش برايشان چيده شده بي آنکه نيازي به شرکت در خلق اين شگفتي ها داشته باشند. در حقيقت از بازگشت به زمين مي ترسند. البته به آنها گفته شده به شرطي که فراموش کنند که قبلا در اين جهان بوده اند. پس اين بازگشت به چه درد مي خورد؟ بنابراين ترجيح مي دهند که در بهشت باکره گان که همان حوريان بهشتي هستند منزل کنند.
برگردان:
آزيتا نيکنام
از من کلمه فوران مي کند و نه خون. ولي چه کسي به اين کلمات نياز دارد؟ با همه سعي اي که دارند تا کلام امروز باشند، ولي چه کسي به آنها نياز دارد؟من تمام دقت و تلاشم را به کار برده ام تا کلمات بهتر بيان شوند و بتوان نقل شان کرد. و همه به اين قصد که فراموش شوند؛ حتي از طرف خودم. نمي توانم خود را جاودانه ببينم تا متقاعد شوم که آنچه که « بايد فراموش کنم » براي « هميشه فراموش » شده نخواهد ماند؛ همانطور که لسينگ در کتاب شجره نامه انسان مي گويد. ( ١ ) اين سپاه کلمات که به ديدار من مي آيند ولي در جهت مخالف مي دوند و بدون اخطاري ازرويم مي گذرند، به چه دردي مي خورند؟ کلماتم را بايد به کدام سو بدمم وقتي ديگراني هستند که تنها مرگ را مي طلبند و نيروي محرکشان غريزه حقيقت است و نه خالي درونشان؛ ولي در حقيقت اين غيبت غريزه با نوعي افراط درحفظ آبرو يا چيزي از اين دست است که تنها هدفش خلاصي از شر زندگي است.
من ، به عنوان مثال، حتي هدفي ندارم. البته بگويم برايم پيش آمده که هنگام نوشتن به هدفي فکر کنم ؛ آنهم نه براي گذاشتن تاثير خاصي يا براي تربيت نوع بشر ( در زندگيم به اندازه کافي تربيت شده ام و اثرش به قدري منفي بوده که هيچ علاقه اي ندارم تا با آن براي ديگران دردسر درست کنم ؛ مثل لباسي که از روي اندازه دوخته شده ولي نه به تن مي نشيند و نه آدم را هم چندان بزرگ مي کند؛ مهم نيست که امروز آدمها غرق در چه هستند و به چه ضرب وزوري چيزي در کله شان فرو کرده اند؛ نه ، توجه ورسيدگي فوق العاده بي نتيجه است؛ مي بايستي از پيش اندازه گيري مي کردم، اما انسان معمولا به طرز وحشتناکي بي قواره است.
اين حقيقت دارد که، اغلب، آدمها براي اندازه من که چندان هم بي قواره نيست، ساخته نشده اند؛ اندازه من به خوبي در جلد کتابي جا مي گيرد. آدمها به طرز روز فزوني مي خواهند خود را با اندازه هاي بزرگ تطبيق دهند؛ در نتيجه با عصبيت در لباس گشادتراز تنشان وول مي خورند؛ ( خود رابه اين حد باد کردن به چه درد مي خورد؟ ) بي آنکه بتوانند به حد و حدودشان دست يابند، يا حتي پيدايشان کنند. اينها همچنين فراموش کرده اند ؛ براي اينکه بي رويه و بي حد آدم بد را نکشند، مي بايست حد و اندازه آدمهايي را که مي کشند يا مي خواهند بکشند درست بگيرند. برايشان فرقي نمي کند؛ مهم اين است که هر چه بيشتر کشته شوند؛ براي هدفشان گوشت و استخوان آدمهاي ديگر را تکه و پاره مي کنند با اين باور که کشتارشان افتخاري است که با حيات خود قيمتش را مي پردازند. جسم براي جسم ؛ تن در برابر تن؛ عليه اين مسئله : عينک ، کتاب است و به نظر مي رسد که اين آخرين کلمات هاينر مولر مي باشد.
مدتها مسئله ام اين بود که چرا و براي چه کسي مي نويسم. حالا ديگر برايم فرقي نمي کند. نوشتن بي نتيجه بود و تعهد ادعا شده را هم در بر نداشت، مگر براي خودم. حالا ديگر برايم اهميتي ندارد؛ چون عليرغم آنچه مي گويند نوشتن به هيچ دردي نمي خورد. من حرفهايم را مي زنم، ولي ديگر فهميده ام که اگر کساني به من گوش مي دهند از سر اتفاق است. و اين هم برايم اهميتي ندارد؛ چون ديگر مسئله ام اين نيست که براي چه کسي و چرا مي نويسم، برعکس معتقدم که حرف نبايد تاثيري داشته باشد. بايد آگاهانه از فايده بخشي و از هرگونه قدرت تاثير گذاري صرف نظر کرد، به کلي صرف نظر کرد. هيچ کس نبايد در برابر ديگري زانو بزند و به طريق اولي در برابر من. همينطور؛ من هم مقابل احدي زانو نمي زنم ؛ در نهايت، روي تختم و در کمال آرامش دراز مي کشم؛ و کنارم شاگردان کم و بيش زرنگي حضور دارند که آنها هم کتاب مي خوانند و کار ديگري نمي کنند ؛ بدين نحو، شاگردان ابدي کلاسهاي ابتدايي مي شوند. در هر صورت، اين موقعيتي است که مي بايست پشت سر بگذارند.
نه، با اينکه در رختخواب به سر مي بريم و اين حضور در رختخواب کار را آسان مي کند؛ اما فعلا براي تن فرصت نداريم. اصولا از تن امتناع مي ورزيم ؛ هر چند که براي نگاه کردن چشم گير است. در اينجا آدمي به دار آويخته شده و خونش جاري است. من و همکلاسهايم حدس مي زنيم که بايد جالب باشد. حتي اخيرا فيلم هيجان انگيزي از آن ساخته شده (٢) ولي آيا ديگر متوجه اين تني شده ايم که از کتاب فراتر مي رود، تني که در همه صورش برايمان جذاب است؛ تن خدا وتن شهيد مصلوب.
نه. ما در مقابل هيچ مکتبي زانو نمي زنيم. کلام خدا ، مهم نيست کدام خدا، آنقدر آشناست که باز فراموش شده است؛ چون زمان اين کلام به سر آمده است. فرصت خود را داشته و حالا ديگر تمام شده است. اين کلام حتي کمترين اثري نگذاشت. از آخرين بار که آن را ديديم يا شنيدم، اين تصوير و تن بود که برنده شد؛ کلمه نمي توانست پيروز شود.
اين امر براي کلام نوشته شده در قرآن نيز صدق مي کند ، قرآني که در مجادله ولتر، هر صفحه اش عقل سليم را متزلزل مي کند. تخيل را در کوره سوزان جسم چنان به غليان در مي آورد که هر چيزي را مي توان باور کرد و هر کاري را که تا حالا غيرممکن بوده، عملي ساخت . لسينگ ، بعد از آنکه به دقت قرآن را بررسي مي کند، همه اين موارد را وارونه مي کند تا ببيند که سوي ديگرش نيز جواب مي دهد؛ و يکمرتبه اسلام عاقل ترين مذهب مي شود و مسيحيت بمثابه مکتبي است که مي خواهد غير عقلاني ترين امر را بباوراند؛ براي محق بودن مهم نيست که به چه چيز باور داريم ؛ من روي همهي اينها پا مي گذارم ، مسئله ام نيست و به دردم نمي خورند . يکي از اين مذاهب به معجزه نياز دارد تا بباوراند و ديگران هم باورش کنند، مذهب ديگر به آن نيازي ندارد، براي باوراندن امري غير عقلاني نياز ندارد به غير عقلاني متوسل شود، اين مذهب عقايد مندرج در کتابي را اشاعه مي دهد، و اين برايش کافي است. ولي، متاسفانه، بعضي به عينک و کتاب و روشنايي بيشتر بسنده نمي کنند؛ چون آن را کافي نمي دانند.
تورات، انجيل ، قران و نه هيچ کتاب ديگري و چند کتاب بي مقدار من که خوشبختانه حتي رسوبات روي موج برکه باغ من را هم عرضه نمي کنند؛ وقتي طوفان نزديک مي شود هشدار نمي دهد، صرفا عارض مي شودو کاري نمي توان کرد. کجاهستند کودکاني که کتابهاي مقدماتي را بخوانند؛ کجايند فرزندان بشريت تا کتابهاي بشري را بخوانند، ( خوشبختانه کتابهاي من جز آنها نيستند) که فکر مي کنند آنها را مي فهمند و به آنها احتياح دارند. تورات کتاب طفوليت است ، کتاب کلاسهاي ابتدايي است؛ وسيله ي مفيدي است براي اطفال؛ ولي با بچه بايد فاصله نگه داشت چنانکه لسينگ مي گويد. اما چه کسي مي تواند پيش بيني کند که چگونه بايد متحول و بزرگ شود ؟ اگر بزرگ مي شود براي رسيدن به خانه است؛ درحاليکه تنها چيزي را که گم مي کند همچنان خود اوست و جز ابديت چيزي براي از دست دادن ندارد. تقريبا هيچکس نمي تواند دورتر از جاييکه سنگ به آنجا پرتاب شده را ببيند و از بچه اي که امروز در گوشه اي از جهان بزرگ مي شود بيشتر نمي فهمد؛ هنوز بزرگ نشده سنگ پرتاب مي کند، ديگراني که بدنشان را با مواد منفجره مي پوشانند ؛ همانقدر به دور تر مي انديشند؛ به فراتر از جايي مي انديشند که گوشت تن خود و ديگران مي تواند پرواز کند؛ به کل در کليت اش فکر مي کنند. در هر لحظه اي براي وصل به ابديت آماده اند درگير اين دنياي زميني شوند.
من از بازي با کلمات هم آوا ( جناس ) خيلي خوشم مي آيد؛ شما هم هيچ کاري نمي توانيد بکنيد؛ سريع بگويم که با من راه ديگري نداريد؛ چون اين بازي موجب مي شود که به سرعت کارآمديتان را از دست بدهيد. در اصل اين همان چيزي است که من مي خواهم. به هرحال نوشتن بهتر از عمل کردن است؛ و نمي توانيد مرا از لطيفه گويي هاي احمقانه و کلمات عاري از وهم و رويا منصرف کنيد؛ حتي به زور؛ چرا، شايد با زور بتوانيد. وقتي ميخواهم حرفي بزنم آنطور که دلم مي خواهد مي زنم. ولو اينکه چيزي به دست نياورم و صدايم ديگر هيچ انعکاسي نداشته باشد؛ ولي دلم مي خواهد، دست کم اين امتياز را براي خودم نگه دارم .
لسينگ مي گويد : هر کتاب ابتدايي براي سن بخصوصي نوشته شده است ؛ در نتيجه حداکثر آنچه کودک مي تواند دريافت کند در کتاب گنجانده مي شود. در ضمن، درگذشته از چاپ سنگي که امروز به ويژه براي کتابهاي نفيس به کار مي رود استفاده مي شد. براي نزديکي به خدا، بچه مي بايستي به طور فشرده پر از رازهايي مي شد که هيچ کس کليدي برايش نداشت. راستي ، براي هوش بچه لسينگ چه کلمه اي به کار مي برد؟ محدود، گنگ ، و خرده بين؛ چه خوب گفته است. اين تعليمات بچه را رازناک و خرافاتي مي کند و موجب مي شود تا او به هر چه که سهل و قابل فهم است با ديده تحقير نگاه کند. خاخام يهودي بچه هايش را با نوشته تربيت مي کند؛ او بچه هاي بشري را با هرچه که بتوانند جذب کنند، پر مي کند، مشخصات مردمي که اين چنين تربيت يافته اند عين همان چيزي مي شود که به نوشته در مي آيد و از نوشته مي آيد؛ ولي اين يک نوشته است؛ نوشته شگفت آوري که دنباله ندارد؛ و مي توان دنبالش کرد يا نکرد، دنبال نوشته من نياييد، همان عقب بايستيد و به من زياد نزديک نشويد.
نوشتن مي تواند مواخذه کند، به هيجان در آورد ، چيزي را بشکند؛ اما نه مي تواند بکشد ونه کشته شود. مي تواند معقول باشد؛ و با اين حال بيشترين حماقت را موجب شود، درست همان وقتي که بيش از هميشه منطقي و معقول است. همه چيز ممکن است؛ يک مکتب نظري مي تواند کودکي را هوشمند کند؛ زيرا او به معجزه عقيده دارد و به اين نحو در حقيقت اتفاقي برايش رخ نمي دهد. ولي متاسفانه مکتب ديگري مي تواند کودک ديگري را احمق کند؛ چون به معجزه عقيده ندارد و بدين نحو همه چيز مي تواند برايش اتفاق بيفتد؛ هر کاري را که بخواهد مي تواند با بقيه انجام دهد. وطن ميتواند بکشد؛ علم مي تواند بکشد و جنگ نيز مسلما از سالها پيش مي توانسته بکشد؛ حتي حضرت مسيح کشته شده است تا ديگران بتوانند به نامش باز هم بکشند.
اما نوشته فقط به صرف نوشته بودن کسي را نمي کشد . آگاهي و حقيقت چرا، من فکر مي کنم که کلمات براي ماضروري هستند؛ زيرا کسي که ديگر حرف نمي زند، مي تواند بلافاصله مرتکب قتل شود؛ پس آموزگار بهتري لازم است تا بتوان سرانجام کتاب مقدماتي کهنه و بدرد نخور را از چنگ بچه بيرون کشيد. مسيح آمد و حتي خوداو هم دست به پاره کردن زد، پرده معبد دريده شد، مسيح نيز به معني واقعي کلمه پاره کرد، و دوره تازه اي از بي اخلاقي آغاز شد؛ ولي بي اخلاقي که مقدمتا مي بايستي برايش کشته شد، خلاف آن غير ممکن است، حتي کفشي عايد نمي شود، تنها قطعه پاي تکه شده اي که از کفش بيرون زده، و روي زمين مثل مرده دراز کشيده. بنابراين مسيح آمد و اگر مي خواهيد بدانيد من دلم نمي خواهد که جاي او بودم . هزار بار ترجيح دارد که صدائي باشيم که نه انعکاسي داشته باشد و نه شنيده شود تا اينکه يک مسيح شويم. کودک، حقايقي را آشکار کرد اما دوران کودکي سپري شده است حالا خدا خود را( در مسيح) نشان مي دهد، سويه اي از اورا پاره مي کنند تاببينند که تن انسان از چيست : از خون است ؛ و وقتي که مي ميرد ، خون است و آب.
وقتي که بچه بودم، خدا اغلب با من حرف مي زد وآنقدر حرف هايش را باور مي کردم که تا مدت مديدي مي ترسيدم نکند نشان شده ام. نيچه مي پرسيد: « چه چيزي سبب مي شود که فلاسفه اعتقادات خود رابه جاي حقيقت مي گيرند؟ آيا هوش عملي و برتري آنهاست؟» ، نمي دانم . اما در باره اين وقاحتي که خود من هم در گذشته داشته ام، با اينکه فيلسوف نبودم ، نظرکوچکي دارم . در هر صورت، فلسفه با زن جور در نمي آيد، جريانهاي فکري وجود دارند، ما زنها هر چه بيشتر فکر کنيم ، بيشتر جذابيت مان را از دست مي دهيم. و چون زن، که جز تنش چيزي ديگري نيست وتن به ويژه زوالپذير است، در نتيجه از همان ابتدا، در آلبوم شعرش قطعه شعري را مي چسباند تا جريان هاي فکري کمتر شود . زيرا زن ها يک جنبه عملي دارند. در گذشته، زنها از هرنوع قدرتي، به عمد چشم پوشيدند اما امروز، آنها هم براي هدفشان، و براي اينکه هرچه بيشتر ديگران کشته شوند، خود را منفجر مي کنند. چه وحشتناک است ، من همانطور که حس مي کنم ، حرف مي زنم و از کلمه « وحشتناک » خيلي خوشم مي آيد؛ با اين وجود، ترجيح مي دهم که آن را در قصه هاي ترسناک ببينم و نه در واقعيت . بدبختانه ، واقعيت ، قصه ترسناک نيست ، بلکه به تاريخ تبديل مي شود.
درمورد ترس و لرزبگويم که اين ديگران هستند که آن را به وجود مي آورند، و نه شاعران؛ آنها تا جاييکه مي توانستند، سرودند؛ هرچند که برايشان کافي نبود . ولي براي من، همين کافي است . من مي خواستم چيزي را که به عنوان حقيقت مي بينم ، براي تعداد بيشتري بازگو کنم . فکر مي کنم که تمايل به عدالت بيشتر، در همان نخستين گام هاي من وجود داشته؛ اما در کشوري که زندگي مي کنم، يعني اتريش، چيزي که به حساب مي آيد رد پايي است که در برف مي ماند( که برف دوباره آن را مي پوشاند و بدين نحو جلب اسکي بازان را تسهيل کرده و همه چيز را پاک مي کند). اين نوع « نوشتن » هميشه، مهمتر از هر « ثبت » کردني بر کاغذ بوده است ؛ مضحک است. در زبان آلماني به ثبت مي گوييم « بيرون دادن » زيرا چيزي که به اصطلاح از نويسنده به روي کاغذ « بيرون » مي آيد، اغلب، به طرد و بيرون راندن نويسنده اش منجرمي شود، در نتيجه بهتر است سکوت کنيم.
که بارها، البته با مهرباني ، اين را به من توصيه کرده اند. جالا ديگر نمي خواهم تلاش کنم تا تاثيري بگذارم . نه، حالا، حرف سرهم مي بافم و هيچ اثري هم نمي گذارم، من نمي توانم معجزه کنم . اگر اين شهيد مصلوب با همه جسمش موفق نشد ، چگونه من با اين « بيرون دادن روي کاغذ » مضحکم مي توانم به آن دست يابم ، آيااين چيزي را که من به عنوان « بيرون دادن ناگزير» عرضه مي کنم ، در واقع عشق به کاغذ نيست ؟ آيا صرفا براي اين نبوده که دوست داشتم کاري انجام دهم و اينکه کار ديگري هم بلد نبودم؟آيا کارم را زيادي بزرگ جلوه نداده ام تا بتوانم آن را با خودستايي به عنوان وظيفه تعليم و تربيت نوع بشر بقبولانم ؟ آيا کارم را به حدي بالا نبرده ام که ديگر نتواند به تنهايي سر پا بايستد، چون جاذبه زمين آن را دوباره به سر جايش پرتاب مي کند، ولو اينکه از زمينه واقعيت برنخاسته باشد؛ واقعيتي که، بدبختانه، من شخصا نمي شناسم، چون من اصلا چيززيادي نمي دانم و به ندرت از خانه بيرون مي روم تا با کسي آشنا شوم. آيا نيچه نخواهد پرسيد که مگر به خود دروغ گفتن و خود را متقاعد کردن که با کار هدف بزرگي را دنبال مي کنيم امتيازي است؟ مگر مي توان روضه دروغ گفتن به خود را از روضه خواني اعتقادات ديگر متمايز کرد؟
تصورش را بکنيد؛ من خودم را توليد مي کنم و نه هيچ کس ديگري را؛ حتي خودم را هم توليد نکرده ام . نمي خواهم چيزي توليد کنم که بتواند فراتر از خودم برود. با اين حال، کارگاه کوچکي را اداره مي کنم که نمي توانيد تصور کنيد چقدر کوچک است. کارگاهم نه چيزي ارائه مي دهد ونه چيزي به دست مي آورد؟ چيزي را منفجر نمي کند؛ شايد، فقط بي حرمتي مي کند؛ ولي کار مي کند و بي خطراست. با فکرهايي خداي خودم و يا هرچيز ديگري را مي سازم، مثلا طبيعت . مهم نيست چه فکري؛ چون در هر صورت اين منم که آن را مي سازم. واگر مي خواهيد بدانيد با چه چيزي براي خودم فکر مي سازم چاره ديگري نداريد مگر اينکه کتاب هايم را بخوانيد، همين.
اين متن فشرده اي از سخنراني الفريد ژلينک در آکادمي لسينک است ٣ مه ٢٠٠٤
(١) گولتولد افرايم لسينگ١٧٨١-١٧٢٩ نويسنده کتاب ناتان خردمند
(٢) نويسنده در اينجا به فيلم « مصايب مسيح » اثر ميل گيبسون اشاره مي کند
-
۲/۰۷/۱۳۸۴
۲/۰۴/۱۳۸۴
دختري كه …
شايد خواب ميديدم . شايد هزار سال به عقب برگشته بودم و يا برعكس ،هزار سال جلو رفته بودم وگرنه كي باور ميكرد در اين دوره و زمانه … نه . خواب ميديدم . شايد اثر مطالعهي رمان دنياي حيوانات " اورول" بود . آخر آدمهايي كه ميديدم ، هيچكدام آدم نبودند . پا داشتند ، سر داشتند ، دست ، شكم . با هم حرف ميزدند .زبان يكديگر را ميفهميدند . فقط هرازگاهي فرفرشان من را به ياد گراز ميانداخت . اصلا من امروز چطورم شده ؟ شنيدم دانشمند ها گازي ساختهاند كه اگر كمي از آن را استشمام كنيد ، چشمها همه چيز را جور ديگري خواهند ديد . ولي من جايي نبودم كه كسي گاز را … اما از آدمهاي اين دوره هر چه بگوييم برميآيد . اينها دنبال هيچ بهانهاي نيستند و هيچ دليلي هم نميخواهند . اصلا كسي نيست از آنها بازخواست كند . بيست وشش سال قبل آنهمه كشته داديم و آنهمه خون ، تا امروز اينها بتوانند از آزادي برخوردار باشند . ما هم اگر آزاد نيستيم خودمان نميخواهيم وگرنه اينهمه وفور نعمت . كي زمان آن ملعون هميشگي تاريخ ، كسي جرات داشت سوار موتور سيكلتهاي آن چناني شود عكس كسي را جلوي موتورش بچسباند و پرچمي سرخ يا سبز به دستش بگيرد و با هزار موتورسوار ديگر در خيابانها ويراژ برود . كي يكي از بزرگان ملي و سياسي كه ميخواست به شهري برود از يكماه قبل آماده باش اعلام ميكردند و خيابان ها و حتا بيابانها هم قرق آنهمه مامور ميشد ؟ ميدانيد اصلا نمي خواستم اينها را بنويسم . قصدم نوشتن چيز ديگري بود . اما وقتي پشت اين دستگاه لعنتي مينشينم ، اين دكمههاي كيبورد هستند كه وسوسه و حتا وادارم ميكنند هر هورماهوري كه خواستم بنويسم و از مسير اصلي دور شوم . فكر كنم اين دست ايادي استعمار و شيطان بزرگ است . وگرنه … ديروز ، نه . پريروز . يعني روزجمعه. در دانشگاه نمايشگاهي به نام بعثت برپا شده بود و نمي دانم كدام شير پاك خوردهاي - با اين بهانه كه با يكي از اساتيد دانشگاه كاري دارد و من آن بندهي خدا را بهتر ميشناسم و ميتوانم با واسطه شدن و معرفي او به استاد كارش را راه بيندازم - دست من را گرفت تا به دانشگاه ببرد . البته قبل از آنكه وارد خيابان شويم حضور آنهمه موتور سوار پرچم به دست خبرمان كرد ،چه خبر است . من كه هميشه از همه چيز ميترسم،گوشهاي نداشتهام را گرفتم و با التماس از آن دوست خواستم از اين رفتن و ديدن آن استاد ، امروز بگذرد . اصلا اين روزها كه ديگران در تدارك پذيرايي اين مهمان عزيز هستند از رفتن به بيرون از خانه حذر كند . اما امان از گوش شنوا . اگر زياد اصرار نكردم ، شايد به اين دليل بود كه حمل بر خودستاييام كند . خلاصه رفتيم . دانشگاه مثل هميشه نه شلوغ بود و نه خلوت . هر چند بازار مد بود . گلزارش جايي براي قرار گذاشتن آنها كه ميدانيد . – چقدر من بدبين و بد حرف شدم از يك ذره كاه كوهي ميسازم - اصلا ديگر هيچچيز را وصف نميكنم فقط از نمايشگاه ميگويم و آنچه را كه ديدم . طبق روال هميشگي اينگونه نمايش گاهها ، چادر برزنتي بزرگي بر پا كرده بودند و با هزار پرچم سرخ و سبز تزيينش نموده بودند و بلندگوها همه جور آهنگي را پخش ميكردند . طوريكه صداي هيچ كس به خالويش نميرسيد . خب . اين چيزي معمولي بود . نمايشگاه است و بايد اينگونه باشد . هر چند در كنار گذر اصلي . ايستاديم تا آن استاد را قبل از ورود به كلاس و حتا ورود به دانشگاه ببينيم . حالا اينكه صدا كلافه مان كرده بود ، تقصير از ما بود كه انجا ايستاده بوديم . شايد نيم ساعتي نگذشته بود – آخر ميدانيد كه بعضي از اساتيد خيلي خوشقول و وقت شناسند – كه دختري نه كوتاه و نه بلند ، انگار نه انگار كه من يك متر و هشتاد سانت قد دارم و نود و پنج كيلو وزن با همهي سنگينياش به من زد و اگر خودم را نگرفته بودم ، حتما روي چادر نمايشگاه ميافتادم و شايد حسابم با كرامالكاتبين بود . خب به خير گذشت . او رفت و ما هم نيفتاديم . تا اينجا كه همه چيز خوب بود . اما چند دقيقهاي نگذشته بود كه دختر داد زد « آهاي با شمام »
غير از من كه باورم نميشد در اين دوره و زمانه و با حضور اينهمه مامور منكرات و حراست كسي – آنهم يك دختر - بتواند صدايش را به گوش مردان نامحرم برساند . كس ديگري توجه نكرد . دختر دوباره جيغ زد و اينبار بلندتر و رساتر . وقتي ديد همه متوجهاش شدهاند ، مثل سخنراني وارد و شايد شاعرههاي ماهر – كه خوشبختانه وفور نعمت است – ژست گرفت . نفس عميقي كشيد و خيلي قشنگ ، از آفتاب گفت . از سرخي رنگ قرمز. از طراوت و شادابيي كه ميبايست باشد و ديگر نيست و از هزار چيز ديگر . كم كم گرم شد . و هرچه گرمتر ميشد صدايش رساتر و دلنشينتر . پيشانياش به عرق ننشسته بود كه بيخيال دستش را به زير گره روسري هزاررنگش انداخت و آن را كه زيادي بود از سرش برداشت و موهاي خرمايي قشنگش را روي سينههاي نورستهاش افشان كرد . من تعجب كردم اما ديگران ، نه . باور كردني نبود . يعني اينقدر …
باز هم از عشق گفت . از بودن . از بودني كه نبود و نيست و چرا نبايد باشد و همانطور كه ميگفت يخهي مانتواش را گرفت و با يكضرب همهي دكمههاي ان را پاره كرد و تا كسي بفهمد مانتو هم از تنش جدا شده بود . حالا يك دختر خوشاندام با تك پوشي آستين ركابي و يخهاي كه نميتوانست زيبايي سينههاي كوچكش را پنهان كند جلوي من ايستاده بود و هنوز هم شعر ميگفت و عرق ميريخت . اما ديگر حرفهايش انسجامي نداشت . حركاتش بيخود بود . حالا پچپچهها شروع شده بود ، اما نه آنقدر كه كسي به فكر بيفتد و يا عكسالعملي نشان بدهد و اگر تلاش نميكرد تا تكپوش كوتاه را پاره كند ، شايد هيچ كس كاري به او نداشت . – من مطمئنم اگر آن را هم پاره ميكرد ، هيچكدام از مردان بيريش و ريشداري كه آنجا بود ، از جايش تكان نمي خورد - شايد هم غافلگير شده بودند . تكپوش پاره نميشد . دختر تصميم گرفت آن را بهطور صحيح از تنش بيرون بياورد . گوشهي كرست قرمزش هويدا شده بود كه – اصلا كرست داشت ؟ - كه يكدفعه چند دختر چادري ، همزمان و هر كدام از يك گوشه ، خودشان را روي او پرت كردند . دختر به زمين خورد و سرش به ميخ چادر گرفت و از حال رفت و دخترهايي كه او را به زمين انداخته بودند ، در كمال خونسردي تكهاي از برزنت چادر را روي او كشيدند و نميدانم چرا ، همهي پسرهايي كه آنجا بودند فرار كردند . وقتي مامورين حراست رسيدند و آمبولانس آمد ، تنها من آنجا بودم و مثل شخصيتهاي كمدي ، دهن گالهام باز مانده بود و به هيچچيز فكر نميكردم الا خوشحالي پدري كه دخترش يكضرب در كنكور قبول شده بود و جشني كه مادر براي قبولي او گرفته بود و مردي را ميديدم كه بغل ديوار چندك زده بود و سبيل نداشتهاش را ميكشيد و دعا ميكردم اي كاش آنكه ميبايست بيايد ، اين روزها نميامد و يا ايكاش دختر روز ديگري اينطور از خود بيخود ميشد و هنوز فكريام چه بلايي سر او ميآيد و يا ميآورند و چرا ؟
شايد خواب ميديدم . شايد هزار سال به عقب برگشته بودم و يا برعكس ،هزار سال جلو رفته بودم وگرنه كي باور ميكرد در اين دوره و زمانه … نه . خواب ميديدم . شايد اثر مطالعهي رمان دنياي حيوانات " اورول" بود . آخر آدمهايي كه ميديدم ، هيچكدام آدم نبودند . پا داشتند ، سر داشتند ، دست ، شكم . با هم حرف ميزدند .زبان يكديگر را ميفهميدند . فقط هرازگاهي فرفرشان من را به ياد گراز ميانداخت . اصلا من امروز چطورم شده ؟ شنيدم دانشمند ها گازي ساختهاند كه اگر كمي از آن را استشمام كنيد ، چشمها همه چيز را جور ديگري خواهند ديد . ولي من جايي نبودم كه كسي گاز را … اما از آدمهاي اين دوره هر چه بگوييم برميآيد . اينها دنبال هيچ بهانهاي نيستند و هيچ دليلي هم نميخواهند . اصلا كسي نيست از آنها بازخواست كند . بيست وشش سال قبل آنهمه كشته داديم و آنهمه خون ، تا امروز اينها بتوانند از آزادي برخوردار باشند . ما هم اگر آزاد نيستيم خودمان نميخواهيم وگرنه اينهمه وفور نعمت . كي زمان آن ملعون هميشگي تاريخ ، كسي جرات داشت سوار موتور سيكلتهاي آن چناني شود عكس كسي را جلوي موتورش بچسباند و پرچمي سرخ يا سبز به دستش بگيرد و با هزار موتورسوار ديگر در خيابانها ويراژ برود . كي يكي از بزرگان ملي و سياسي كه ميخواست به شهري برود از يكماه قبل آماده باش اعلام ميكردند و خيابان ها و حتا بيابانها هم قرق آنهمه مامور ميشد ؟ ميدانيد اصلا نمي خواستم اينها را بنويسم . قصدم نوشتن چيز ديگري بود . اما وقتي پشت اين دستگاه لعنتي مينشينم ، اين دكمههاي كيبورد هستند كه وسوسه و حتا وادارم ميكنند هر هورماهوري كه خواستم بنويسم و از مسير اصلي دور شوم . فكر كنم اين دست ايادي استعمار و شيطان بزرگ است . وگرنه … ديروز ، نه . پريروز . يعني روزجمعه. در دانشگاه نمايشگاهي به نام بعثت برپا شده بود و نمي دانم كدام شير پاك خوردهاي - با اين بهانه كه با يكي از اساتيد دانشگاه كاري دارد و من آن بندهي خدا را بهتر ميشناسم و ميتوانم با واسطه شدن و معرفي او به استاد كارش را راه بيندازم - دست من را گرفت تا به دانشگاه ببرد . البته قبل از آنكه وارد خيابان شويم حضور آنهمه موتور سوار پرچم به دست خبرمان كرد ،چه خبر است . من كه هميشه از همه چيز ميترسم،گوشهاي نداشتهام را گرفتم و با التماس از آن دوست خواستم از اين رفتن و ديدن آن استاد ، امروز بگذرد . اصلا اين روزها كه ديگران در تدارك پذيرايي اين مهمان عزيز هستند از رفتن به بيرون از خانه حذر كند . اما امان از گوش شنوا . اگر زياد اصرار نكردم ، شايد به اين دليل بود كه حمل بر خودستاييام كند . خلاصه رفتيم . دانشگاه مثل هميشه نه شلوغ بود و نه خلوت . هر چند بازار مد بود . گلزارش جايي براي قرار گذاشتن آنها كه ميدانيد . – چقدر من بدبين و بد حرف شدم از يك ذره كاه كوهي ميسازم - اصلا ديگر هيچچيز را وصف نميكنم فقط از نمايشگاه ميگويم و آنچه را كه ديدم . طبق روال هميشگي اينگونه نمايش گاهها ، چادر برزنتي بزرگي بر پا كرده بودند و با هزار پرچم سرخ و سبز تزيينش نموده بودند و بلندگوها همه جور آهنگي را پخش ميكردند . طوريكه صداي هيچ كس به خالويش نميرسيد . خب . اين چيزي معمولي بود . نمايشگاه است و بايد اينگونه باشد . هر چند در كنار گذر اصلي . ايستاديم تا آن استاد را قبل از ورود به كلاس و حتا ورود به دانشگاه ببينيم . حالا اينكه صدا كلافه مان كرده بود ، تقصير از ما بود كه انجا ايستاده بوديم . شايد نيم ساعتي نگذشته بود – آخر ميدانيد كه بعضي از اساتيد خيلي خوشقول و وقت شناسند – كه دختري نه كوتاه و نه بلند ، انگار نه انگار كه من يك متر و هشتاد سانت قد دارم و نود و پنج كيلو وزن با همهي سنگينياش به من زد و اگر خودم را نگرفته بودم ، حتما روي چادر نمايشگاه ميافتادم و شايد حسابم با كرامالكاتبين بود . خب به خير گذشت . او رفت و ما هم نيفتاديم . تا اينجا كه همه چيز خوب بود . اما چند دقيقهاي نگذشته بود كه دختر داد زد « آهاي با شمام »
غير از من كه باورم نميشد در اين دوره و زمانه و با حضور اينهمه مامور منكرات و حراست كسي – آنهم يك دختر - بتواند صدايش را به گوش مردان نامحرم برساند . كس ديگري توجه نكرد . دختر دوباره جيغ زد و اينبار بلندتر و رساتر . وقتي ديد همه متوجهاش شدهاند ، مثل سخنراني وارد و شايد شاعرههاي ماهر – كه خوشبختانه وفور نعمت است – ژست گرفت . نفس عميقي كشيد و خيلي قشنگ ، از آفتاب گفت . از سرخي رنگ قرمز. از طراوت و شادابيي كه ميبايست باشد و ديگر نيست و از هزار چيز ديگر . كم كم گرم شد . و هرچه گرمتر ميشد صدايش رساتر و دلنشينتر . پيشانياش به عرق ننشسته بود كه بيخيال دستش را به زير گره روسري هزاررنگش انداخت و آن را كه زيادي بود از سرش برداشت و موهاي خرمايي قشنگش را روي سينههاي نورستهاش افشان كرد . من تعجب كردم اما ديگران ، نه . باور كردني نبود . يعني اينقدر …
باز هم از عشق گفت . از بودن . از بودني كه نبود و نيست و چرا نبايد باشد و همانطور كه ميگفت يخهي مانتواش را گرفت و با يكضرب همهي دكمههاي ان را پاره كرد و تا كسي بفهمد مانتو هم از تنش جدا شده بود . حالا يك دختر خوشاندام با تك پوشي آستين ركابي و يخهاي كه نميتوانست زيبايي سينههاي كوچكش را پنهان كند جلوي من ايستاده بود و هنوز هم شعر ميگفت و عرق ميريخت . اما ديگر حرفهايش انسجامي نداشت . حركاتش بيخود بود . حالا پچپچهها شروع شده بود ، اما نه آنقدر كه كسي به فكر بيفتد و يا عكسالعملي نشان بدهد و اگر تلاش نميكرد تا تكپوش كوتاه را پاره كند ، شايد هيچ كس كاري به او نداشت . – من مطمئنم اگر آن را هم پاره ميكرد ، هيچكدام از مردان بيريش و ريشداري كه آنجا بود ، از جايش تكان نمي خورد - شايد هم غافلگير شده بودند . تكپوش پاره نميشد . دختر تصميم گرفت آن را بهطور صحيح از تنش بيرون بياورد . گوشهي كرست قرمزش هويدا شده بود كه – اصلا كرست داشت ؟ - كه يكدفعه چند دختر چادري ، همزمان و هر كدام از يك گوشه ، خودشان را روي او پرت كردند . دختر به زمين خورد و سرش به ميخ چادر گرفت و از حال رفت و دخترهايي كه او را به زمين انداخته بودند ، در كمال خونسردي تكهاي از برزنت چادر را روي او كشيدند و نميدانم چرا ، همهي پسرهايي كه آنجا بودند فرار كردند . وقتي مامورين حراست رسيدند و آمبولانس آمد ، تنها من آنجا بودم و مثل شخصيتهاي كمدي ، دهن گالهام باز مانده بود و به هيچچيز فكر نميكردم الا خوشحالي پدري كه دخترش يكضرب در كنكور قبول شده بود و جشني كه مادر براي قبولي او گرفته بود و مردي را ميديدم كه بغل ديوار چندك زده بود و سبيل نداشتهاش را ميكشيد و دعا ميكردم اي كاش آنكه ميبايست بيايد ، اين روزها نميامد و يا ايكاش دختر روز ديگري اينطور از خود بيخود ميشد و هنوز فكريام چه بلايي سر او ميآيد و يا ميآورند و چرا ؟
۱/۳۰/۱۳۸۴
بارون بود .بارون ?... اونم اين وخت سال . نه بهاره و نه زمستون كه بگيم داره به موقع … اصلا اين «موقع »را كي انتخاب كرده و اصلا به تو چه كه زير بارون وايسادي و به وقت و زمان بارون فكر مي كني . فكر كنم يه طوريت شده وگرنه … وگرنه چي ؟ زنم از خونه بيرونم كرده ؟ خب كرده . هيشكي قبولم نداره ؟ خوب نداره . شكمم از گرسنگي به قيل و قال افتاده؟ خوب افتاده . ميگي چيكار كنم؟ . بشينم گريه كنم . ؟ نمي كنم . تازه بخوام گريهام بكنم . گريهم نميياد كه . نه مي تونم استفراغ كنم . نه گريه و نه … بابا من نه دردم به درد آدماس و نه غذا خوردنم . همينو ميخواسي ؟
حالا داره بارون مياد . اونم وسط چلهي تابستون . در حاليكه تو زمستون نباريد . بهارم . اصلا هَف ساله كه آسمون قهر كرده و خدا از ما برگشته و نميباره كه نميباره و خشك سالي همه چيز و همهجا را از بين برده . و از همه مهمتر همه به اين وضع عادت كردن . دولتم داره شب و روز كار ميكنه تا زود تر ممر فاضلاب را تموم كنه تا پس از تصفيه آب ، شاش خودومونو بخوريم . به اونم عادت ميكنيم . ميخوريم و شايد بهبه چهچه هم بكنيم . مگر چه اشكالي داره ؟ اصلا كي ميدونه اين همه غذاهاي آماده و اينهمه دارو و دواهاي مسكن و مقوي ، چي توشونه ، ها ؟ كي به فكر اينه كه از چي درست ميشن؟ . پول مي ديم و ميخريم و ميخوريم و دم كه نميزنيم هيچي ، تازه افتخارم ميكنيم، كه مثلا خارجي هستن و از فلان كشور جهان سوم سوغاتي اوردن و … ديوونه شدم ، نه ؟ خيلي حرف ميزنم ، نه ؟ همه همينو ميگن . بعضي وقتا به خودم دلداري ميدم كه بابا من كه حرف بيخود نميزنم . تازه همينطوريام كه حرف نمي زنم . يه چيزي ، يه كسي ميآد پا ميذلره رو دمم و دهن من واز مي شه . تازه مگر لقمان ديوونه نبود . مگر اون همه حرف حساب و معقول نزده ؟ اونفدري كه اون حرف زده و اونقدر از حرفاي اون چاپ كردن ؛ امام رضا نزده و كتاب ازش چاپ نكردن . – الان اگر مادرم بود بين انگشتاشو گاز ميگرفت و يا اگر بچه حزبا…- واي واي كاش اسم اونارو نميبردم كه … اصلا تو داشتي درباره بارون ميگفتي و يا مينوشتي چيكار به اينهمه اينور اونور رفتن . بابا آسته برو آسته بيا … اَههه
خب بارون ميباره . همه خيس شدند . منم خيس شدم . خيابون و خونهها و ديوارا و همه و همه خيس شدن . بارون مي باره . خيليا خوشالن . بيشترشونم ناراحتن . يا ميوههاشون خراب ميشه ، يا گندماشون و يا مصالح ساختمونيشون و يا آرايششون به هم ميريزه . به من چه . نه بر اشتري سوارم و نه … اگه داشتم كه سوار ميشدم . شيطونو ميگه ، مگه فرق من با بهلول تو چيه ، كه يه چوب بلند جور نمي كنم و سوارش نميشَم . ها؟ فكر مي كنيين اگه يه روز يه مرد گنده رو ديدين سوار چوب شده و داره اينطرف اونطرف ميدوه چيكار مي كنين .؟ دولت چيكار ميكنه . دولت كه نه . شهرداري ؟ هههه . شهرداري ديگه بيلش گلي ور نميداره . همهي ادارهها بايد خودكفا باشن . بايد خرج خودشونو ، خودشون در بيارن . چه ربطي به شهرداري داره . اگر يه دلسوختهاي خواست ما رو معرفي كنه ، بايد اول بره پذيرش بيمارستان رواني – ميدونين ديگه اسم تيمارستان ور افتاده ؟ - يه خورده از اون پولاي نخواستهاشو بريزه به حساب آقاي دكتر – حالا اگر يه پارتي كت و كلفت داشته باشه ديگه بّهتر - هي من ياد گرفتم تشديد كجاي كيبورد قايم شده بود . خيلي دنبالش گشتم . شانسي خودش مثل يه ملخ تند و تيز پريد رو پشت « بهتر» . ديدينش ؟ … ولي كجا بود ؟ ولش كنين . شايد شما بدونين . يا اصلا ميدونستشن و نياز به گفتن من نبود و شايد … ميدونين ديگه حال نوشتن ندارم . ديگه نميخوام بهلول باشم . نميخوام دلسوخته ها دلشون برام بسوزه و بفرستنم تيمارستان – نه . بيمارستان رواني – اين تشديد و كيبورد اون حس و حال ازم گرفت . مثل تيمي كه ميره تو لاك دفاعي و صد در صد گل ميخوره . نه . نه سوت بزنين و نه ترقه بندازين و نه كسي رو هو كنين . من اين جوريام ديگه . از بارون شروع كردم و به زمين فوتبال رسيدم . ميترسم يه دفعه برم زير تيغهي گيوتين و تق … ناگهان بانگي بر اومد . …بيچاره ما اينروزا ديگه بانگيام بر نميآد .
نميخواين سرتونو - مثل همهي اونا كه براشون حرف ميزنم – بندازين پايين و در برين . نمي خواين مثل ننه و بابام دهنمو محكم بگيرين و با يه آمپول خفهم كنين ؟ نميخواين دهنم ببندين و دستامو ؛ تا هر چي داد ميزنم . مثل اسفراغي كه فوري برش ميگردونين ، بر گردن تو حلق خودم . راستشو بگم ، اصلا بارون نميباره . خيلي وقته كه نميباره . تازه بباره منو چه فايده .
ميگن از رونوشته مي شه حال طرفو فهميد . يعني حال من معلومه ؟ اگه معلومه برام ميل بزنين. …
دلم نيومد اين ترانه فرهادرا خودم تنهايي داد بزنم . شمام اگه خواستين بفرماييد . شايد تو عمرمون يه كاري كرده باشيم
گفتنيها كم نيست ، من و تو كم بوديم
خشك و پژمرده ، تا روي زمين خم بوديم
گفتنيها كم نيست ، من و تو كم گفتيم
مثل هذيان دم مرگ ، از آغاز چنين ،درهم و برهم گفتيم
ديدنيها كم نيست ، من وتو كم ديديم
بي سبب از پاييز ، جاي ميلاد اقاقيها را ،پرسيديم
چيدنيها كم نيست ، من و تو كم چيديم
وقت گل دادن عشق ، روي دار قالي
بيسبب حتي ، پرتاب گل سرخي را ، ترسيديم
خواندنيها كم نيست ،من و تو كم خوانديم
من و تو ساده ترين ،شكل سرودن را
در معبر باد ،با دهاني بسته وامانديم
من و تو كم بوديم
من و تو ، اما در ميدانها
اينك اندازهي ما ميخوانيم
ما به اندازهي ما ميگوييم ،ما به اندازهي ما می چینیم
ما به اندازهي ما می بوییم ،ما به اندازهي ما می روییم
من و تو كم ، نه كه بايد شب بی رحم وگل مريم وبيداري شبنم باشيم
من و تو خم ، نه و درهم نه وكم نه ،كه ميبايد ،با هم باشيم
من و تو حق داريم در شب اين جنبش
نبض آدم باشيم
من و تو حق داريم كه به اندازهي ما هم شده
با هم باشيم
گفتنيها كم نيست...
از آلبوم " خواب در بیداری " زنده ياد فرهاد :
حالا داره بارون مياد . اونم وسط چلهي تابستون . در حاليكه تو زمستون نباريد . بهارم . اصلا هَف ساله كه آسمون قهر كرده و خدا از ما برگشته و نميباره كه نميباره و خشك سالي همه چيز و همهجا را از بين برده . و از همه مهمتر همه به اين وضع عادت كردن . دولتم داره شب و روز كار ميكنه تا زود تر ممر فاضلاب را تموم كنه تا پس از تصفيه آب ، شاش خودومونو بخوريم . به اونم عادت ميكنيم . ميخوريم و شايد بهبه چهچه هم بكنيم . مگر چه اشكالي داره ؟ اصلا كي ميدونه اين همه غذاهاي آماده و اينهمه دارو و دواهاي مسكن و مقوي ، چي توشونه ، ها ؟ كي به فكر اينه كه از چي درست ميشن؟ . پول مي ديم و ميخريم و ميخوريم و دم كه نميزنيم هيچي ، تازه افتخارم ميكنيم، كه مثلا خارجي هستن و از فلان كشور جهان سوم سوغاتي اوردن و … ديوونه شدم ، نه ؟ خيلي حرف ميزنم ، نه ؟ همه همينو ميگن . بعضي وقتا به خودم دلداري ميدم كه بابا من كه حرف بيخود نميزنم . تازه همينطوريام كه حرف نمي زنم . يه چيزي ، يه كسي ميآد پا ميذلره رو دمم و دهن من واز مي شه . تازه مگر لقمان ديوونه نبود . مگر اون همه حرف حساب و معقول نزده ؟ اونفدري كه اون حرف زده و اونقدر از حرفاي اون چاپ كردن ؛ امام رضا نزده و كتاب ازش چاپ نكردن . – الان اگر مادرم بود بين انگشتاشو گاز ميگرفت و يا اگر بچه حزبا…- واي واي كاش اسم اونارو نميبردم كه … اصلا تو داشتي درباره بارون ميگفتي و يا مينوشتي چيكار به اينهمه اينور اونور رفتن . بابا آسته برو آسته بيا … اَههه
خب بارون ميباره . همه خيس شدند . منم خيس شدم . خيابون و خونهها و ديوارا و همه و همه خيس شدن . بارون مي باره . خيليا خوشالن . بيشترشونم ناراحتن . يا ميوههاشون خراب ميشه ، يا گندماشون و يا مصالح ساختمونيشون و يا آرايششون به هم ميريزه . به من چه . نه بر اشتري سوارم و نه … اگه داشتم كه سوار ميشدم . شيطونو ميگه ، مگه فرق من با بهلول تو چيه ، كه يه چوب بلند جور نمي كنم و سوارش نميشَم . ها؟ فكر مي كنيين اگه يه روز يه مرد گنده رو ديدين سوار چوب شده و داره اينطرف اونطرف ميدوه چيكار مي كنين .؟ دولت چيكار ميكنه . دولت كه نه . شهرداري ؟ هههه . شهرداري ديگه بيلش گلي ور نميداره . همهي ادارهها بايد خودكفا باشن . بايد خرج خودشونو ، خودشون در بيارن . چه ربطي به شهرداري داره . اگر يه دلسوختهاي خواست ما رو معرفي كنه ، بايد اول بره پذيرش بيمارستان رواني – ميدونين ديگه اسم تيمارستان ور افتاده ؟ - يه خورده از اون پولاي نخواستهاشو بريزه به حساب آقاي دكتر – حالا اگر يه پارتي كت و كلفت داشته باشه ديگه بّهتر - هي من ياد گرفتم تشديد كجاي كيبورد قايم شده بود . خيلي دنبالش گشتم . شانسي خودش مثل يه ملخ تند و تيز پريد رو پشت « بهتر» . ديدينش ؟ … ولي كجا بود ؟ ولش كنين . شايد شما بدونين . يا اصلا ميدونستشن و نياز به گفتن من نبود و شايد … ميدونين ديگه حال نوشتن ندارم . ديگه نميخوام بهلول باشم . نميخوام دلسوخته ها دلشون برام بسوزه و بفرستنم تيمارستان – نه . بيمارستان رواني – اين تشديد و كيبورد اون حس و حال ازم گرفت . مثل تيمي كه ميره تو لاك دفاعي و صد در صد گل ميخوره . نه . نه سوت بزنين و نه ترقه بندازين و نه كسي رو هو كنين . من اين جوريام ديگه . از بارون شروع كردم و به زمين فوتبال رسيدم . ميترسم يه دفعه برم زير تيغهي گيوتين و تق … ناگهان بانگي بر اومد . …بيچاره ما اينروزا ديگه بانگيام بر نميآد .
نميخواين سرتونو - مثل همهي اونا كه براشون حرف ميزنم – بندازين پايين و در برين . نمي خواين مثل ننه و بابام دهنمو محكم بگيرين و با يه آمپول خفهم كنين ؟ نميخواين دهنم ببندين و دستامو ؛ تا هر چي داد ميزنم . مثل اسفراغي كه فوري برش ميگردونين ، بر گردن تو حلق خودم . راستشو بگم ، اصلا بارون نميباره . خيلي وقته كه نميباره . تازه بباره منو چه فايده .
ميگن از رونوشته مي شه حال طرفو فهميد . يعني حال من معلومه ؟ اگه معلومه برام ميل بزنين. …
دلم نيومد اين ترانه فرهادرا خودم تنهايي داد بزنم . شمام اگه خواستين بفرماييد . شايد تو عمرمون يه كاري كرده باشيم
گفتنيها كم نيست ، من و تو كم بوديم
خشك و پژمرده ، تا روي زمين خم بوديم
گفتنيها كم نيست ، من و تو كم گفتيم
مثل هذيان دم مرگ ، از آغاز چنين ،درهم و برهم گفتيم
ديدنيها كم نيست ، من وتو كم ديديم
بي سبب از پاييز ، جاي ميلاد اقاقيها را ،پرسيديم
چيدنيها كم نيست ، من و تو كم چيديم
وقت گل دادن عشق ، روي دار قالي
بيسبب حتي ، پرتاب گل سرخي را ، ترسيديم
خواندنيها كم نيست ،من و تو كم خوانديم
من و تو ساده ترين ،شكل سرودن را
در معبر باد ،با دهاني بسته وامانديم
من و تو كم بوديم
من و تو ، اما در ميدانها
اينك اندازهي ما ميخوانيم
ما به اندازهي ما ميگوييم ،ما به اندازهي ما می چینیم
ما به اندازهي ما می بوییم ،ما به اندازهي ما می روییم
من و تو كم ، نه كه بايد شب بی رحم وگل مريم وبيداري شبنم باشيم
من و تو خم ، نه و درهم نه وكم نه ،كه ميبايد ،با هم باشيم
من و تو حق داريم در شب اين جنبش
نبض آدم باشيم
من و تو حق داريم كه به اندازهي ما هم شده
با هم باشيم
گفتنيها كم نيست...
از آلبوم " خواب در بیداری " زنده ياد فرهاد :
۱/۲۲/۱۳۸۴
« كاشكي كلاهي داشت »
مثل هميشه هيچكس نبود . هيچچيز نبود و او مثل هميشه غر نزد « خدايا اگر صلاح مي دوني ، ديگه راحتم كن » . مثل هميشه اول به آشپزخانه نرفت و كتري را روي بار نگذاشت ، ظرفهاي نشسته را نشست و از فرط خستگي و بيفكري بچهها گريه نكرد . تازه خوشحالم شد كه هيچكس نبود . گونياش را روي زمين انداخت و كنارش نشست .
نخي كه خفت گلوي گوني را محكم گرفته بود ، باز كرد . مثل هميشه چشمهايش را بست و نيت كرد « خدايا … »
دستش را به درون گوني برد و اولين تكه را لمس كرد . لطيف بود و نرم . چراغي در دلش روشن شد .« خوشبخت ميشه » دستش را پس و پيش كشيد . سر و ته آن پيدا نبود « يعني چيه ؟ خدايا…»
هميشه با اولين تكه نيت مي كرد و از رنگ و جنس و بزرگي و كوچكي آن سرنوشت آن را كه مي خواست حدس ميزد .
باز هم دستش را روي لطافت پارچه كشيد . بازهم از ماهيت آن چيزي نفهميد .« كاشكي ميفهميدم ، اونوخ … » چشمهايش را باز كرد . اما به دستش نگاه نكرد و داخل گوني . ميترسيد با ديدن آن نيتش باطل شود . ميترسيد وسوسه شود و تكهي ديگري را بردارد . چيزي كه مطابق ميل و نيتش باشد . نه آنچه را كه اول از هر چيز زير دستش آمده . دوباره چشمهايش را بست . باز هم زمزمه كرد « خدايا … »
صداي موتورسيكلتي از پيچ كوچه پيچيد . از ديوارها و كنارهي در گذشت . زن چشم هايش را باز كرد و
« اونقدر دَس َدس كردي تا اومد ، تا …»
وقتي او ميآمد ، به هيچچيز رحم نمي كرد و به هيچ كس . گوني را زير بغل مي زد و همان طور كه مثل اجل معلق آمده بود ، ميرفت و حالا … چرخها ميچرخيدند و صدا …
زن فرزتر از سني كه داشت ، از جايش بلند شد . سر گوني را گرفت و به طرف حياط كشيد .
صدا ، صدا ، چرخ ها و بازهم صدا … انگار از سر كوچه تا اينجا ، هزار سال فاصله بود. تا گوني را پشت در انداخت و در را بست ، صد بار ُمرد و زنده شد و مثل ُمردههاي جان به پشت ، پشت در وا رفت .
« ميفهمه . خر كه نيست . خودش شيطونو درس ميده ، اونوخ من … »
صدا هنوز نرسيده بود . هنوز ديوارهاي كوچه را مثل گوشهاي زن ميدريد و جلو ميآمد . زن ميخواست از پشت در بلند شود . ميخواست مثل هميشه خودش را به آشپزخانه برساند تا وقتي آمد ، شك نكند . اما رمق از دست و پايش رفته بود و قلبش مثل ُدهل ميكوبيد . به خودش فشار آورد و سعي كرد از جلوي در دور شود . پاها تا وسط آمدند و ديگر … كمرش را به كمك گرفت و مثل بچه اولش كه هيچ وقت چاردست و پا نرفت ، كونخز ، كون خز تا وسط سالن كشيد و آنجا از حال رفت . صدا تا جلوي در رسيده بود و نفس زن تا زير زبانش .
« كاشكي يه تيكهشو به خودم ميداد . كاشكي ميذاشت يه خورده نيگاشون كنم . كاشكي يه قرون از پولشون به خودم ميداد . كاشكي … »
او مي دانست ، زن هر پنجشنبه به خانههايي كه از قديمالايم ميشناختشان ، ميرود و مي دانست آنها علاوه بر چند توماني كه كف دستش ميگذارند ، كهنه لباسهايشان را هم به او مي دهند و زن ميدانست او هر جمعه ، گوشهي جمعه بازار بساطش را پهن ميكند و تكهاي همه را ميفروشد .
صدا به جلوي در رسيد و زن ناليد « به زمين گرم بخوره ، همهشونو ميريزه رو زرورق »
صدا روي زن آوار شد و خانه را پر كرد . زن بغض خفه شده را رها كرد . صدا از هيبت بغض ترسيد و از خانه به در رفت .از جلوي در گذشت . زن بغض را مهار كرد . ساكت شد . صدا از اولين خانه گذشت . دومي ، سومي . نفس زن برگشت . پاهايش جان گرفت . صدا جلوي خانهي چهارم كه رسيد خفه شد . زن به خودش ، به ترسش و به گريه كردنش ، خنديد . نه انگار كه نفس تا زير زبانش رسيده بود و نه اينكه پيري كمرش را خم كرده باشد . مثل تازهجوانها از جايش بلند شد . گوني را وسط كشيد . كنارش نشست « خدا كنه جابجا نشده باشد »
دستش را داخل گوني برد . هنوز اولين تكه بود . همان طور لطيف ، نرم . كسي گفت « زود باش »
كسي ديگر خنديد و گفت « بهبه ، چه پروپيمونه »
زن فكر كرد ، فكر خودش است كه پيش از ديدن تكهي لطيف دارد نيت او را تاويل مي كند . خنديد . تكه را جمع كرد . تكه ،آنقدر لطيف بود كه ميان دست هاي چروكيدهاش جمع شود . « چه طالع كوچلويي داره اين كوچولو دختر من »
هنوز حرفش تمام نشده بود كه سياهي دستي ، دستش را پس زد . گلوي گوني را جسبيد و آن را از جلوي زن برداشت و به طرف در رفت
« كجا بود ؟ چه جوري اومد ؟ ».
نفس زن همراه گوني از در بيرون رفت
« نره خر نشئه ، موتورو بيار جلو ، سنگينه »
نفس از صداي نكرهي مرد ، ترسيد و به داخل سالن برگشت . زن زير آوار صداي موتور دستش را باز كرد . سرخي شورت زنانهاي به او خنديد . زن گونهاش را خراشيد و كسي با طعنه گفت « بهتر از اين نميشه ، بايد كُلاشو بالا بزنه »
زن با گريه گفت « كاشكي كلاهي داشت »
19/1/ 84
مثل هميشه هيچكس نبود . هيچچيز نبود و او مثل هميشه غر نزد « خدايا اگر صلاح مي دوني ، ديگه راحتم كن » . مثل هميشه اول به آشپزخانه نرفت و كتري را روي بار نگذاشت ، ظرفهاي نشسته را نشست و از فرط خستگي و بيفكري بچهها گريه نكرد . تازه خوشحالم شد كه هيچكس نبود . گونياش را روي زمين انداخت و كنارش نشست .
نخي كه خفت گلوي گوني را محكم گرفته بود ، باز كرد . مثل هميشه چشمهايش را بست و نيت كرد « خدايا … »
دستش را به درون گوني برد و اولين تكه را لمس كرد . لطيف بود و نرم . چراغي در دلش روشن شد .« خوشبخت ميشه » دستش را پس و پيش كشيد . سر و ته آن پيدا نبود « يعني چيه ؟ خدايا…»
هميشه با اولين تكه نيت مي كرد و از رنگ و جنس و بزرگي و كوچكي آن سرنوشت آن را كه مي خواست حدس ميزد .
باز هم دستش را روي لطافت پارچه كشيد . بازهم از ماهيت آن چيزي نفهميد .« كاشكي ميفهميدم ، اونوخ … » چشمهايش را باز كرد . اما به دستش نگاه نكرد و داخل گوني . ميترسيد با ديدن آن نيتش باطل شود . ميترسيد وسوسه شود و تكهي ديگري را بردارد . چيزي كه مطابق ميل و نيتش باشد . نه آنچه را كه اول از هر چيز زير دستش آمده . دوباره چشمهايش را بست . باز هم زمزمه كرد « خدايا … »
صداي موتورسيكلتي از پيچ كوچه پيچيد . از ديوارها و كنارهي در گذشت . زن چشم هايش را باز كرد و
« اونقدر دَس َدس كردي تا اومد ، تا …»
وقتي او ميآمد ، به هيچچيز رحم نمي كرد و به هيچ كس . گوني را زير بغل مي زد و همان طور كه مثل اجل معلق آمده بود ، ميرفت و حالا … چرخها ميچرخيدند و صدا …
زن فرزتر از سني كه داشت ، از جايش بلند شد . سر گوني را گرفت و به طرف حياط كشيد .
صدا ، صدا ، چرخ ها و بازهم صدا … انگار از سر كوچه تا اينجا ، هزار سال فاصله بود. تا گوني را پشت در انداخت و در را بست ، صد بار ُمرد و زنده شد و مثل ُمردههاي جان به پشت ، پشت در وا رفت .
« ميفهمه . خر كه نيست . خودش شيطونو درس ميده ، اونوخ من … »
صدا هنوز نرسيده بود . هنوز ديوارهاي كوچه را مثل گوشهاي زن ميدريد و جلو ميآمد . زن ميخواست از پشت در بلند شود . ميخواست مثل هميشه خودش را به آشپزخانه برساند تا وقتي آمد ، شك نكند . اما رمق از دست و پايش رفته بود و قلبش مثل ُدهل ميكوبيد . به خودش فشار آورد و سعي كرد از جلوي در دور شود . پاها تا وسط آمدند و ديگر … كمرش را به كمك گرفت و مثل بچه اولش كه هيچ وقت چاردست و پا نرفت ، كونخز ، كون خز تا وسط سالن كشيد و آنجا از حال رفت . صدا تا جلوي در رسيده بود و نفس زن تا زير زبانش .
« كاشكي يه تيكهشو به خودم ميداد . كاشكي ميذاشت يه خورده نيگاشون كنم . كاشكي يه قرون از پولشون به خودم ميداد . كاشكي … »
او مي دانست ، زن هر پنجشنبه به خانههايي كه از قديمالايم ميشناختشان ، ميرود و مي دانست آنها علاوه بر چند توماني كه كف دستش ميگذارند ، كهنه لباسهايشان را هم به او مي دهند و زن ميدانست او هر جمعه ، گوشهي جمعه بازار بساطش را پهن ميكند و تكهاي همه را ميفروشد .
صدا به جلوي در رسيد و زن ناليد « به زمين گرم بخوره ، همهشونو ميريزه رو زرورق »
صدا روي زن آوار شد و خانه را پر كرد . زن بغض خفه شده را رها كرد . صدا از هيبت بغض ترسيد و از خانه به در رفت .از جلوي در گذشت . زن بغض را مهار كرد . ساكت شد . صدا از اولين خانه گذشت . دومي ، سومي . نفس زن برگشت . پاهايش جان گرفت . صدا جلوي خانهي چهارم كه رسيد خفه شد . زن به خودش ، به ترسش و به گريه كردنش ، خنديد . نه انگار كه نفس تا زير زبانش رسيده بود و نه اينكه پيري كمرش را خم كرده باشد . مثل تازهجوانها از جايش بلند شد . گوني را وسط كشيد . كنارش نشست « خدا كنه جابجا نشده باشد »
دستش را داخل گوني برد . هنوز اولين تكه بود . همان طور لطيف ، نرم . كسي گفت « زود باش »
كسي ديگر خنديد و گفت « بهبه ، چه پروپيمونه »
زن فكر كرد ، فكر خودش است كه پيش از ديدن تكهي لطيف دارد نيت او را تاويل مي كند . خنديد . تكه را جمع كرد . تكه ،آنقدر لطيف بود كه ميان دست هاي چروكيدهاش جمع شود . « چه طالع كوچلويي داره اين كوچولو دختر من »
هنوز حرفش تمام نشده بود كه سياهي دستي ، دستش را پس زد . گلوي گوني را جسبيد و آن را از جلوي زن برداشت و به طرف در رفت
« كجا بود ؟ چه جوري اومد ؟ ».
نفس زن همراه گوني از در بيرون رفت
« نره خر نشئه ، موتورو بيار جلو ، سنگينه »
نفس از صداي نكرهي مرد ، ترسيد و به داخل سالن برگشت . زن زير آوار صداي موتور دستش را باز كرد . سرخي شورت زنانهاي به او خنديد . زن گونهاش را خراشيد و كسي با طعنه گفت « بهتر از اين نميشه ، بايد كُلاشو بالا بزنه »
زن با گريه گفت « كاشكي كلاهي داشت »
19/1/ 84
۱/۱۵/۱۳۸۴
دست شیطان
داستان کوتاهی از عزيزالله نهفته
نويسندهي افغان
براي ديدن وبلاگ و ديگر آثار نويسنده روي نام كليك كنيد .
خیرو روی گرد و خاکی که روی یگانه شیشه ء اتاق را پوشیده بود، نقش یک دست را کشید و بعد در حالی که به برادرزاده و پسرش می دید به سایه اش گفت:
"دردم درد دیدن این هاست. حسینی و حسنی را می گویم. پدر حسنی در جهاد مرد. مادرش رفت ایران عروسی کرد. حالا من مانده ام و او. کاش دستش می بود. حسینی بهترین قالین باف بود و اما حالا چه به درد می خورد. حسنی با آن ذهن جن زده اش، شده بار دوش من. از کابل که آمدیم، فکر می کردیم در وطن چیزی باشه. حالا به خود می گویم چرا آمدم، کابل مین نداشت."
سایه از کنار دریچه رفت و در سایهء دیوار گم شد. خیرو روی تشک کنه یی نشست و به پیالهء چایی که مادر حسینی برایش آورده بود، خیره ماند.
در بیرون حسنی نقش دستی را که روی خاک های حویلی کشیده بود، خط خط می کرد. سایه اش انگار یک تنهء گرد وسنگی بود که روی حویلی تکان تکان می خورد. حسنی به سایه اش گفت:
"تاریکی بود. همین که ماما خیرو چراخ دستیش را روشن کرد، دست بریده یی را که یک ترموز را محکم گرفته بود، دیدم. بلای که در خانه همسایهء ما پیدا شده ، یک دست ندارد. می گویند که همو دست بچه های جوان را می کند و برای خود می گیرد. بعد، این دست را در جای دور می اندازد و به سراغ دست دیگری می رود.
ماما خیرو می گوید که در بمباران طیاره ها دست کدام کس بریده شده. ماما خیرو ، نمی تواند بسیار چیز هارا ببیند. من با چشم های خود دیدم گه چگونه بلا دست زن گدا را برید. زن را گرفته بودند، شش ، هفت بلا، یکی که خود را مثل کوچی ها ساخته و دستار سیاه پوشیده بود، ساطور بزرگش را بالا برد و بعد به سر دست زن پایین آورد. همه از بلا ها می ترسیدند. من فرار کردم، یکی که نمی دانم بلا بود یا از بچه های اسپندی، دست را در یک تار بسته دور سرش چرخ می داد و می خواند :
ملا دست دزده بریده
ملا کس دزده دریده
می خواستم ببینم با دست زن گدا چی می کنند، اما ماما خیرو دستم را گرفت و بردم خانه. "
ایه انگار دلتنگ شده باشد، آهسته از جا برخاست و رفت سوی دروازه ء حویلی که در کنار آن حسنی به سایه اش که کنار دروازه افتاده بود ، چشم دوخته بود. حسنی به سایه اش می گفت:
" قالین می بافتم . خلیفه بخشی برایم یک بایسکل بخشش داد. می گفت حسنی بهترین قالین باف است. اما حالا با این دست بریده چکنم؟ حسینی در بین مین زار دوید ، گفتم ندو ندو ، دوید. حالا او هم شده بی دست، درست مثل من. حسینی می گوید بیا برویم کابل، دست خود را از شیطان پس بگیریم. اول ها خنده ام می گرفت، حالا فکر می کنم حسینی حق به جانب است. شیطان دست مارا بریده، می رویم پیشش، دستش را می گیریم و تا دست های ما را جور نکند، رهایش نمی کنم. یا هو..."
دو سایه به هم نزدیک می شوند. هر دوسایه دست های راست شان را که از بند و آرنج بریده شده ، تکان می دهند.
خیرو دوباره کنار دریچه می آید. سایه اش این بار بزرگتر و سنگین تر حرکت می کند. سایه به خیرو می گوید: " دیگر نمی شد در کابل زندگی کرد. طالبان، ازهمه پول می خواستند، می گفتند ده میل سلاح داشتی، سلاح هارا بده، می گفتیم سلاح نداریم ، می گفتند پول بده، قیمت ده میل سلاح ره. حسنی می رفت بیرون ، می ترسیدم که به نام دزد دستش را ببرند. زنده گی شده بود ، مصیبت . رفتیم قریه. از چه راه هایی. همه ماین، همه جا کمین طالبان، همه جا خطر دزد. در یک موتر داینا کوچ وبار را انداختیم و رفتیم. مادر حسینی وقتی دست بریده حسینی را می دید، می زد به سرو رویش . با صد عذر و زاری نمی شد آرامش کرد. شب و روز می رفتیم. هر بار که می دیدیم یا خبر می شدیم که طالبان در راه اند راه را چپ می کردیم. سفر نبود، درد سر بود. "
خیرو چیزی نگفت. سایه دوباره تکان خورد و در سایهء دیوار محو شد. در برون حسنی و حسینی هنوز هم با سایه های شان، کنار دروازه ایستاده بودند. حسنی نمی دانست با سایه اش حرف می زند یا حسینی. می گفت: " موتر می رفت. همه روز را خواب بودم. جاده سنگلاخی بود. تشنه بودم. آب نبود. خاک بود و موتر می رفت. بعدتر دانستم که بلا ، راه را بسته و ما از راه دیگر رفتیم. ماما خیرو می گفت که از راه دور می رویم تا روی بلا را نبینیم. شب در راه ماندیم. ماما خیرو می ترسید. همه می ترسیدن. من هم می ترسیدم. می ترسیدم که بلا یک باره از دستم بگیرد. بلا نزدیک شد. جیغ زدم. ماما خیرو دستم را گرفت، بلا گم شد. بعد حسینی را دیدم . دستش را بلا بریده بود. بلا دورش چرخ می زد . بوبوی حسینی که می دید. فریاد می زد. با جیغ و فریاد همو بود که بلا می ترسید و می رفت. ورنه شاید دست مرا هم می برد. "
مادر حسینی سرش را با چادر سبزش پوشاند و بر تشک کنار خیرو نشست. سایه نداشت یا خیرو فکر کرد که سایه ندارد. مادر حسینی به سایه یی که محو و ناپیدا در کنارش افتاده بود، دید و زیر زبان گفت: " در کابل طالب ها دست حسینی رابریدند. هیچ کس نمیدانست چرا ؟ حسینی و دزدی؟ به نام دزدی بریدند. همه می دانستند که حسینی بچه ء خوبی است. از کار که می آمد یک سر می رفت نزد آقا معلم و از او ریاضی و هندسه یاد می گرفت . آقا معلم درخانه اش مکتب ساخته بود، دخترها و بچه ها می رفتند چیزی یاد بگیرند. طالبان از همان جا بردنش . ده دستش کتاب بود. دستش را بریدند که دزدی کرده است! دست راستش را... نامرد ها!"
دیگر اتاق تاریک تر از آن شده بود که سایه یی در آن دیده شود.اتاق آهسته آهسته در تاریکی شام یک رنگ می شد. اما در بیرون، در کنار دروازه، سایه های محو حسنی و حسینی هنوز هم تکان می خوردند. حسنی به سایه اش که دیگر با سایهء حسینی آمیخته بود گفت: "حسینی رنگی به رخ نداشت. صدایش به زوزهء باد می ماند. دستش را با پارچه سفیدی بسته بودند. گلچهره گریه می کرد . بوبوی حسینی گریه می کرد. نمی دانستم که چکنم؟ یک بار دلم شد بروم به حویلی همسایه و بلا را ببرم سر گوچه و درپیش همه دستش را ببرم، اما در خود لرزیدم . در دستم درد احساس کردم. دستم را ماما خیرو محکم گرفت و درد را از آن فرار داد. حسینی وفتی ولیبال می کرد، مرا می گفت که توپ های بیرون رفته را بیارم. توپ هارا که می آوردم. بلا را می دیدم که به ما می بیند. بلا همیشه ریش سیاه و دستار سیاه و چشمهای سیاه داشت. وقتی می گفتم ، بلا آمد ، همه می دویدند و خود را درخانه هایشان پنهان می کردند. من هم می گریختم. حسینی هم. "
خیرو دیگر باسایه اش حرف نمی زد. دیگر در زیر پایش سایه یی نبود که تکان بخورد. حرف های خیرو از سینه اش به زبانش را راه باز می کردند و در اتاق که دیگر در سیاهی شام رنگ می باخت، می پیچید:" حسینی و حسنی با هم دو سال تفاوت ندارند، اما حسنی را جن زده. جن در حیاط همسایه پیدا شده بود. حالا او درهر جا و هر چیز کار جن را می بیند. می گفت که بلا دست حسینی را برده . اگر بریم به بلا بگویم دستش را پس می دهد. شبها می ترسد . فکر میکند بلا دستش را می برد . وقتی دستش را محکم می گیرم ، آرام می شود . یک روز طالبان حسینی را گرفتند که چرا وقت نماز ولیبال می کنی. حسنی آمد و گفت بلا حسینی را برد. دستش را می برد. رنگ از رخ ما پرید. رفتیم به گوچه . حسینی با توپ پاره اش نشسته بود و گریه می کرد. گفتیم برو خوب شد. خوب شد که دستش را نبریدند. اما روزش رسید که دستش را بریدند."
در حویلی هم دیگر سایه یی نبود. حسینی و حسنی برگشتند به طرف اتاق. حسینی به یاد روزی افتاد که آن حادثه برایش افتاده بود: " در حویلی همسایه بود. بلند و سیاه چهره. شاید دو آدم هم برابرش نشوند. وقتی دهن باز می کرد، می توانست آدم را از منزل دوم بخورد. همین که دیدمش، سراپا وحشت زده فریاد زدم. اما صدایم را کسی نشنید. نزدیک آمد. تمام بدنم از ترس می لرزید. ریشش سیاه و رگ های سفید در خود داشت. وقتی نزدیک شد، از دهن بزرگش ماری به طرفم آمد. بعد دیدم که یک دست نداشت. دستش را از ساعد بریده بودند. با دست دیگرش دشتم را محکم گرفت. می خواست دستم را ببرد و برای خودش بگیرد. دوباره فریاد زدم. دستم را رها کرد و من در میان سیاهیی که تا چند روز از چشمانم نرفت افتادم."
حسینی مکثی کرد و باز به یاد روز دیگری افتاد: " بلا رفته بود در زمین . نمی دانستم. بچه هایی که می دانستند ، می گفتند نرو نرو، آوازشان به گوشم نمی رسید. سنگ پیش پایم آمد. افتادم. می دانستم که بلا دستم را خواهد برد. می خواستم دستم را میان رانهایم پنهان کنم. اما دستم در اختیارم نبود. دستم یک گز پیشتر از من به روی خاک ها افتاد. بلا از زیر زمین به تندی برخاست. ندانستم چگونه، اما با صدای بلندی دستم را از آرنج برید. دیگر نفهمیدم.وقتی به خود آمدم دستم نبود. حالا تصمیم دارم با حسینی بروم به خانهء همسایه که بلا در آن جا خانه کرده است. به هر زوری که باشد دستم را از پیشش می گیرم."
حسنی چشمانش را بست و در حالی که به حرف های درونش گوش می داد ، به دروازهء اتاق تکیه داد:
" وقتی ولیبال می کردم ، بلا نبود. دستم را هم کسی نمی خواست ببرد. اما حسنی درست می گفت. بلا همیشه بود. همین که من غافل شدم ، دستم را برید. حالا بی دست چگونه دار قالین را راه بیندازم ؟ حالا چگونه قالین ببافم؟ بلا کارش را کرد. حالا خلیفه بخشی مرا بهترین قالین باف خود نمی داند. من باید دستم را از پیش بلا پس بگیرم."
اما در اتاق، خیرو همچنان به صدایی گوش می داد که از سینه اش روی لبانش جاری می شد:
" صدازدیم که ماین است. نشنید. سر ماینها، می دوید. نمی شد که تنها رهایش کنیم. از عقبش رفتیم. شاید از ما ترسید یا فکر کرد که همو بلا در پشتش است. تند تر دوید. سنگی در پیش پایش آمد. خورد به روی و دستش درست سر ماین آمد. داکتر ها دستش را قطع کردند. حالا شده مانند حسینی، حسینی مانند او. هر دو می روند به شهرتا دست شیطان را ببرند. "
پایان
کابل
عزیزالله نهفته
=====================================================================================
جهاني از سايه هاي يك دست
نقدي بر داستان دست شيطان نوشته عزيز الله نهفته
پيمان اسماعيلی
داستان دست شيطان داستان زيبايي است . با فضايي وهم آلود و تودر تو . نكته جالب اينجاست كه خواننده ايراني با خواندن اكثر نوشته هاي نويسندگان ديار افغان دچار اين شكل وهم زدگي مي شود . به عنوان مثال به داستان مردگان نوشته محمد حسين محمدي و يا اكثر داستانهاي آصف سلطان زاده مي توان اشاره كرد . به نظر من جداي از پرداخت داستاني ، اين مسئله به ساختار زباني بر مي گردد كه اين نويسندگان در نوشته هايشان از آن بهره مي گيرند . ساختاري كه با نحو آشناي زبان فارسي به آن شكلي كه ما ايراني ها در زبانمان از آن بهره مي گيريم تا حدودي متفاوت است . استفاده نحوي اي كه اين نويسندگان افغان از زبان مي كنند براي خودشان طبيعي و آشنا و براي ما نامعمول و ناآشناست . همين دير آشنايي نحو زباني باعث مي شود كه فرايند درك جملات و تصاوير در ذهن خواننده ايراني - كه به نحو فارسي ايراني خو كرده - دگرگون شده و حالتي وهم آلود به خود بگيرد . در حقيقت تفاوت چينش طبيعي كلمات نسبت به آن چيزي كه ذهن ما به آن خو كرده و استفاده هاي عجيب و نامعقول از افعال و صفات ( البته از نظر ما ) به خلق جهاني منجر مي شود كه تا حدودي با جهان طبيعي و مالوفمان متفاوت است :
خیرو روی گرد و خاکی که روی یگانه شیشه ء اتاق را پوشیده بود، نقش یک دست را کشید و بعد در حالی که به برادرزاده و پسرش می دید به سایه اش گفت:..
به نظر من كيفيت وهم انگيزي كه در نوشته هاي نويسندگان اين ديار موج مي زند بيش از هر چيز مديون كاربرد متفاوت كلماتي است كه آنها به طور طبيعي در ساخت متنشان به كار مي برند .
و اما داستان دست شيطان جداي از اين گفته ها ، عامدانه ساحتاري وهم آور را به متنش تزريق كرده. در اين داستان سه شخصيت اصلي و محوري(مرجع) وجود دارد . خيرو ، حسني و حسيني . هركدام از اين شخصيتها با سايه خودشان عملا به دو شخصيت متفاوت تبديل شده اند . سايه هايي كه ماهيتي جداي از شخصيتها پيدا كرده اند و با آنها درگير نوعي كنش رفتاري مي شوند . البته تركيبات مختلف شخصيت خيرو از اين دسته بندي هم فرا تر رفته و با معرفي فردي به اسم " مادر حسيني " به سه شخصيت متفاوت در غالب يك شخصيت حقيقي تبديل مي شود :
خیرو روی تشک کنه یی نشست و به پیالهء چایی که مادر حسینی برایش آورده بود، خیره ماند.
و يا :
مادر حسینی سرش را با چادر سبزش پوشاند و بر تشک کنار خیرو نشست. سایه نداشت یا خیرو فکر کرد که سایه ندارد. مادر حسینی به سایه یی که محو و ناپیدا در کنارش افتاده بود، دید و زیر زبان گفت: " در کابل طالب ها دست حسینی رابریدند. هیچ کس نمیدانست چرا ؟
در توضيح اين مسئله بايد گفت كه در ابتداي داستان خيرو با اين جملات به خواننده معرفي مي شود :
خیرو روی گرد و خاکی که روی یگانه شیشه ء اتاق را پوشیده بود، نقش یک دست را کشید و بعد در حالی که به برادرزاده و پسرش می دید به سایه اش گفت:...
از خلال اين جملات و چند جمله بعد آن مي فهميم كه خيرو مادر حسيني است و حسني نيز برادر زاده اش است . برادري كه در جهاد مرده و زنش ( مادر حسني ) رفته ايران شوهر كرده . بنابراين اضافه شدن شخصيت مادر حسيني در حقيقت اشاره ديگري است به شخصيت خود خيرو .
پس شخصيتهاي اصلي اين داستان را به شكل زير مي توان دسته بندي كرد :
1- خيرو ، سايه خيرو ، مادر حسيني
2- حسيني و سايه اش
3- حسني و سايه اش
هر كدام از موارد يك تا سه اشاره اي هستند متفاوت به يك شخصيت واحد .
با پيشروي داستان شخصيتهاي حسني و حسيني به نوعي در هم تركيب مي شوند و خواننده نمي تواند تصميم بگيرد كه كدام روايت را به عنوان روايت معتبر زندگي اين شخصيتها بپذيرد :
حسینی در بین مین زار دوید ، گفتم ندو ندو ، دوید. حالا او هم شده بی دست، درست مثل من ( از زبان حسني )
در کابل طالب ها دست حسینی رابریدند. هیچ کس نمیدانست چرا ؟ حسینی و دزدی؟( از زبان مادر حسيني )
بلا رفته بود در زمین . نمی دانستم. بچه هایی که می دانستند ، می گفتند نرو نرو، آوازشان به گوشم نمی رسید. سنگ پیش پایم آمد. افتادم. می دانستم که بلا دستم را خواهد برد. می خواستم دستم را میان رانهایم پنهان کنم. اما دستم در اختیارم نبود. دستم یک گز پیشتر از من به روی خاک ها افتاد.( از زبان خود حسيني كه اشاره اي است به روي مين رفتنش )
یک روز طالبان حسینی را گرفتند که چرا وقت نماز ولیبال می کنی. حسنی آمد و گفت بلا حسینی را برد. دستش را می برد. رنگ از رخ ما پرید. رفتیم به گوچه . حسینی با توپ پاره اش نشسته بود و گریه می کرد. گفتیم برو خوب شد. خوب شد که دستش را نبریدند. اما روزش رسید که دستش را بریدند.(از زبان خيرو كه اشاره اي است به بريده شدن دست حسيني به وسيله طالبان)
وقتی ولیبال می کردم ، بلا نبود. دستم را هم کسی نمی خواست ببرد. اما حسنی درست می گفت. بلا همیشه بود. همین که من غافل شدم ، دستم را برید.( از زبان حسني كه با توجه به قسمت وايبال بازي كردن حسيني اشاره اي است به بريده شدن دستش به وسيله طالبان )
صدازدیم که ماین است. نشنید. سر ماینها، می دوید. نمی شد که تنها رهایش کنیم. از عقبش رفتیم. شاید از ما ترسید یا فکر کرد که همو بلا در پشتش است. تند تر دوید. سنگی در پیش پایش آمد. خورد به روی و دستش درست سر ماین آمد. داکتر ها دستش را قطع کردند. حالا شده مانند حسینی، حسینی مانند او(از زبان خيرو كه اشاره اي است به روي مين رفتن حسني )
از طرفي جن زدگي حسني و خلق موجودي تصوري به اسم بلا همان چيزي است كه در جاي ديگري از زبان حسيني بيرون مي آيد :
حویلی همسایه بود. بلند و سیاه چهره. شاید دو آدم هم برابرش نشوند. وقتی دهن باز می کرد، می توانست آدم را از منزل دوم بخورد. همین که دیدمش، سراپا وحشت زده فریاد زدم. اما صدایم را کسی نشنید. نزدیک آمد. تمام بدنم از ترس می لرزید. ریشش سیاه و رگ های سفید در خود داشت. وقتی نزدیک شد، از دهن بزرگش ماری به طرفم آمد. بعد دیدم که یک دست نداشت...(از زبان حسيني )
از ديدگاه حسني ، حسيني روي مين رفته و دست خودش را طالبان بريده .
از ديدگاه حسيني ، خودش يك بار روي مين رفته و يك بار هم دستش به وسيله طالبان قطع شده .
از ديدگاه خيرو دست حسيني را طالبان بريده و حسني روي مين رفته .
از زبان مادر حسيني ، دست حسيني را طالبان بريده .
همان طور كه گفته شد جن زدگي اين دونفر هم شبيه هم است و بلا را هر دو نفرشان مي بينند و با توهمش زندگي مي كنند . در پايان نيز از زبان خيرو مي شنويم :
حالا شده مانند حسینی، حسینی مانند او. هر دو می روند به شهرتا دست شیطان را ببرند.
خب حالا مي شنيم و تحليل مي كنيم . حسني و حسيني يكي هستند ؟ ما در اين داستان با روايتهاي مختلفي از يك شخصيت رو به رو هستيم ؟
- حسینی و حسنی با هم دو سال تفاوت ندارند، اما حسنی را جن زده ( از زبان خيرو )
خيرو معتقد است كه اين دو نفر دو شخصيت متفاوتند. توجه داشته باشيد كه خيرو تنها كسي است كه روايتهايش از ماجرا با هم تناقض ندارد و هم در مقام خيرو و هم در مقام مادر حسيني معتقد است كه دست حسيني را طالبان بريده و حسني روي مين رفته . علاوه بر اين توصيفات روي مين رفتن حسني با وصف جن زدگي اي كه خيرو به حسني نسبت مي دهد تطابق كامل دارد . به نظر من خيرو و شخصيتهاي موازي اش ( مادر حسيني و سايه اش ) قابل اعتماد ترين روايت از ماجرا را ارائه مي دهند ( زيرا كه تغييري در گفته هايشان نيست ).
علاوه بر آن يكي فرض كردن حسني و حسيني چندان درست به نظر نمي رسد و به نوعي ، تنها تاويلي است خام از اين داستان . اين شخصيتها نه يك شخصيت واحد كه دوشخصيت جداي از هم هستند . دو شخصيت جداي از هم كه عمده تلاش داستان ، يكسان كردن آنها در جريان روايت است . تمام اين روايتهاي پيچ در پيچ و گمراه كننده در حقيقت تمهيدي هستند كه نويسنده براي ادغام كردن اين دو شخصيت مجزا انديشيده است . تمهيدي كه در پايان خواننده را در دريافت يك روايت خطي از داستان ناتوان مي سازد و او را در روايتهايي دايره اي شكل و بي انتها رها مي سازد . روايتهايي كه اين دو شخصيت را به هم تبديل مي كند .
البته اين همه تغيير و تبديل روايت و شخصيتها آن هم در داستاني به اين كوتاهي مشكلاتي را در درك خواننده از داستان ايجاد مي كند. در واقع عمده تلاش خواننده صرف رمز گشايي از متن و كشف رياضي وار روابطي است كه نويسنده به عمد در داستان خود جايگذاري كرده است . نويسنده با روايتي ديكتاتور مابانه رمزهايش را در متن جايگذاري مي كند و از خواننده هم مي خواهد كه به كشف رمز اين متن بپردازد . كشف رمزي كه اگر صورت نگيرد ، دركي از متن حاصل نمي شود و هدف نهايي نويسنده نيز آشكار نمي گردد . شايد اين ديدگاه متن را بيش از هرچيز ديگري به پازل شبيه كرده باشد . پازلي كه با پيدا كردن تمامي اجزاء آن و جايگذاري آنها ، پرتره نهايي متن به نمايش گذارده مي شود . شايد بهتر بود كه نويسنده به جاي اين همه تغيير و تبديلات پشت سر هم روايتها ، زمان بيشتري را صرف شخصيت پردازي آدمهايش مي كرد . اگر چنين اتفاقي در اين داستان مي افتاد ، خواننده بر تغييرات روايت چيره مي شد و با دركي كه متن از شخصيتها به او داده بود – فراتر از هر نوع معما پردازي - حالتهاي مختلف روايت را ( به دور از هر نوع بازي فرماليستي ) به راحتي پي مي گرفت . خلاصه شدن شخصيتها و روابط تا به اين حد ، اتمسفر طبيعي داستاني را تضعيف كرده و متن را به سوي نوعي پازل سوق داده است . اين خطر ، خطري است كه بسياري از نويسندگان با ذهنيت فرماليستي را تهديد مي كند .
يكي ديگر از مشكلات اين داستان ، بي فايده بودن عملي بعضي از شبه شخصيتهاست ( مثلا سايه خيرو ). انگار كه بعضي از اين شبه شخصيتها تنها نقش سنگ صبور شخصيتهاي مرجع را بازي مي كنند و به غير از كاركرد سمبوليكشان – گفتگوي شخصيتها با سايه به طور مستقيم و بدون هيچ گونه نوع آوري ما را به ياد بوف كور مي اندازد – كاركرد ديگري ندارند . البته مي توان چنين تفسير كرد كه اين شخصيتها همگي سايه هايي سرگردانند و شبه شخصيتهايي مثل سايه حسني و حسيني و يا سايه خيرو تاكيدي هستند بر ماهيت سايه گونه شخصيتهاي مرجع . اما خارج از تاويل و با ديدي ساختاري به قصه ،شبه شخصيتها تنها يك بار لب به سخن باز مي كنند و آنجا هم به غير از واگويه كردن مقداري اطلاعات اجتماعي كار ديگري از دستشان بر نمي آيد :
سایه به خیرو می گوید:
” دیگر نمی شد در کابل زندگی کرد. طالبان، ازهمه پول می خواستند، می گفتند ده میل سلاح داشتی، سلاح هارا بده، می گفتیم سلاح نداریم ، می گفتند پول بده، قیمت ده میل سلاح ره ...
اين سايه ها كه بايد در وهمي كردن هرچه بيشتر داستان موثر باشند به موجودات منفعلي تبديل شده اند كه تنها به واگويه هاي شخصيتهاي مرجع گوش مي دهند ( اين كاركرد را مقايسه كنيد با كاركرد سايه راوي در بوف كور ) . وهم فضاي داستان نه از اين سايه هاي سرگردان كه از ذهنيت خود شخصيتهاي مرجع ( خيرو ، حسني و حسيني ) بر آمده است :
حسینی به یاد روزی افتاد که آن حادثه برایش افتاده بود: "در حویلی همسایه بود. بلند و سیاه چهره. شاید دو آدم هم برابرش نشوند. وقتی دهن باز می کرد، می توانست آدم را از منزل دوم بخورد. همین که دیدمش، سراپا وحشت زده فریاد زدم. اما صدایم را کسی نشنید. نزدیک آمد. تمام بدنم از ترس می لرزید. ریشش سیاه و رگ های سفید در خود داشت. وقتی نزدیک شد، از دهن بزرگش ماری به طرفم آمد. بعد دیدم که یک دست نداشت. دستش را از ساعد بریده بودند...
البته همان طور كه در ابتداي اين نوشته نيز گفتم اين داستان نكات زيباي بسياري دارد. از آن جمله از بين رفتن سايه ها در انتهاي روايت است :
دیگر اتاق تاریک تر از آن شده بود که سایه یی در آن دیده شود.اتاق آهسته آهسته در تاریکی شام یک رنگ می شد .
ويا :
خیرو دیگر باسایه اش حرف نمی زد. دیگر در زیر پایش سایه یی نبود که تکان بخورد.
انگار در فضاي جن زده اين آدمها ، حتي سايه ها نيز حق حيات ندارند و به نابودي كشيده مي شوند .
علاوه بر آن با كمي دقت مي شود فهميد كه نوع زباني كه تمامي شخصيتها ( شخصيتهاي مرجع و شبه شخصيتهايي نظير سايه ها ) به كار مي برند بسيار شبيه هم است . اين شباهت هر چند ممكن است بالقوه براي يك داستان ضعف به حساب بيايد اما در اين داستان تمهيدي است هوشمندانه در پرداخت فضاي اثر . اين يكساني زبان تاكيدي است هنرمندانه بر يكساني نهايي اين آدمها . اين زبان يكدست حسني و حسيني را در هم ادغام مي كند و فرم اثر را به يكدستي تحسين برانگيزي مي رساند :
حالا شده مانند حسینی، حسینی مانند او.
از طرفي نويسنده با بازي اي كه از اين سايه ها مي گيرد ، گه گاه ، شخصيتهاي مرجعش را با آنها ( و با خودشان ) يكي مي كند :
برون حسنی و حسینی هنوز هم با سایه های شان، کنار دروازه ایستاده بودند. حسنی نمی دانست با سایه اش حرف می زند یا حسینی.
و يا :
اما در بیرون، در کنار دروازه، سایه های محو حسنی و حسینی هنوز هم تکان می خوردند. حسنی به سایه اش که دیگر با سایهء حسینی آمیخته بود گفت:..
در اين جملات سايه ها با حسني و حسيني يكي مي شوند و جهاني تشكيل مي شود از سايه هاي يك دست . جهاني كه شخصيتهاي واقعيش از سايه ها سايه ترند. جهاني كه ما را به ياد رمان جاودانه پدرو پارامو مي اندازد .
داستان کوتاهی از عزيزالله نهفته
نويسندهي افغان
براي ديدن وبلاگ و ديگر آثار نويسنده روي نام كليك كنيد .
خیرو روی گرد و خاکی که روی یگانه شیشه ء اتاق را پوشیده بود، نقش یک دست را کشید و بعد در حالی که به برادرزاده و پسرش می دید به سایه اش گفت:
"دردم درد دیدن این هاست. حسینی و حسنی را می گویم. پدر حسنی در جهاد مرد. مادرش رفت ایران عروسی کرد. حالا من مانده ام و او. کاش دستش می بود. حسینی بهترین قالین باف بود و اما حالا چه به درد می خورد. حسنی با آن ذهن جن زده اش، شده بار دوش من. از کابل که آمدیم، فکر می کردیم در وطن چیزی باشه. حالا به خود می گویم چرا آمدم، کابل مین نداشت."
سایه از کنار دریچه رفت و در سایهء دیوار گم شد. خیرو روی تشک کنه یی نشست و به پیالهء چایی که مادر حسینی برایش آورده بود، خیره ماند.
در بیرون حسنی نقش دستی را که روی خاک های حویلی کشیده بود، خط خط می کرد. سایه اش انگار یک تنهء گرد وسنگی بود که روی حویلی تکان تکان می خورد. حسنی به سایه اش گفت:
"تاریکی بود. همین که ماما خیرو چراخ دستیش را روشن کرد، دست بریده یی را که یک ترموز را محکم گرفته بود، دیدم. بلای که در خانه همسایهء ما پیدا شده ، یک دست ندارد. می گویند که همو دست بچه های جوان را می کند و برای خود می گیرد. بعد، این دست را در جای دور می اندازد و به سراغ دست دیگری می رود.
ماما خیرو می گوید که در بمباران طیاره ها دست کدام کس بریده شده. ماما خیرو ، نمی تواند بسیار چیز هارا ببیند. من با چشم های خود دیدم گه چگونه بلا دست زن گدا را برید. زن را گرفته بودند، شش ، هفت بلا، یکی که خود را مثل کوچی ها ساخته و دستار سیاه پوشیده بود، ساطور بزرگش را بالا برد و بعد به سر دست زن پایین آورد. همه از بلا ها می ترسیدند. من فرار کردم، یکی که نمی دانم بلا بود یا از بچه های اسپندی، دست را در یک تار بسته دور سرش چرخ می داد و می خواند :
ملا دست دزده بریده
ملا کس دزده دریده
می خواستم ببینم با دست زن گدا چی می کنند، اما ماما خیرو دستم را گرفت و بردم خانه. "
ایه انگار دلتنگ شده باشد، آهسته از جا برخاست و رفت سوی دروازه ء حویلی که در کنار آن حسنی به سایه اش که کنار دروازه افتاده بود ، چشم دوخته بود. حسنی به سایه اش می گفت:
" قالین می بافتم . خلیفه بخشی برایم یک بایسکل بخشش داد. می گفت حسنی بهترین قالین باف است. اما حالا با این دست بریده چکنم؟ حسینی در بین مین زار دوید ، گفتم ندو ندو ، دوید. حالا او هم شده بی دست، درست مثل من. حسینی می گوید بیا برویم کابل، دست خود را از شیطان پس بگیریم. اول ها خنده ام می گرفت، حالا فکر می کنم حسینی حق به جانب است. شیطان دست مارا بریده، می رویم پیشش، دستش را می گیریم و تا دست های ما را جور نکند، رهایش نمی کنم. یا هو..."
دو سایه به هم نزدیک می شوند. هر دوسایه دست های راست شان را که از بند و آرنج بریده شده ، تکان می دهند.
خیرو دوباره کنار دریچه می آید. سایه اش این بار بزرگتر و سنگین تر حرکت می کند. سایه به خیرو می گوید: " دیگر نمی شد در کابل زندگی کرد. طالبان، ازهمه پول می خواستند، می گفتند ده میل سلاح داشتی، سلاح هارا بده، می گفتیم سلاح نداریم ، می گفتند پول بده، قیمت ده میل سلاح ره. حسنی می رفت بیرون ، می ترسیدم که به نام دزد دستش را ببرند. زنده گی شده بود ، مصیبت . رفتیم قریه. از چه راه هایی. همه ماین، همه جا کمین طالبان، همه جا خطر دزد. در یک موتر داینا کوچ وبار را انداختیم و رفتیم. مادر حسینی وقتی دست بریده حسینی را می دید، می زد به سرو رویش . با صد عذر و زاری نمی شد آرامش کرد. شب و روز می رفتیم. هر بار که می دیدیم یا خبر می شدیم که طالبان در راه اند راه را چپ می کردیم. سفر نبود، درد سر بود. "
خیرو چیزی نگفت. سایه دوباره تکان خورد و در سایهء دیوار محو شد. در برون حسنی و حسینی هنوز هم با سایه های شان، کنار دروازه ایستاده بودند. حسنی نمی دانست با سایه اش حرف می زند یا حسینی. می گفت: " موتر می رفت. همه روز را خواب بودم. جاده سنگلاخی بود. تشنه بودم. آب نبود. خاک بود و موتر می رفت. بعدتر دانستم که بلا ، راه را بسته و ما از راه دیگر رفتیم. ماما خیرو می گفت که از راه دور می رویم تا روی بلا را نبینیم. شب در راه ماندیم. ماما خیرو می ترسید. همه می ترسیدن. من هم می ترسیدم. می ترسیدم که بلا یک باره از دستم بگیرد. بلا نزدیک شد. جیغ زدم. ماما خیرو دستم را گرفت، بلا گم شد. بعد حسینی را دیدم . دستش را بلا بریده بود. بلا دورش چرخ می زد . بوبوی حسینی که می دید. فریاد می زد. با جیغ و فریاد همو بود که بلا می ترسید و می رفت. ورنه شاید دست مرا هم می برد. "
مادر حسینی سرش را با چادر سبزش پوشاند و بر تشک کنار خیرو نشست. سایه نداشت یا خیرو فکر کرد که سایه ندارد. مادر حسینی به سایه یی که محو و ناپیدا در کنارش افتاده بود، دید و زیر زبان گفت: " در کابل طالب ها دست حسینی رابریدند. هیچ کس نمیدانست چرا ؟ حسینی و دزدی؟ به نام دزدی بریدند. همه می دانستند که حسینی بچه ء خوبی است. از کار که می آمد یک سر می رفت نزد آقا معلم و از او ریاضی و هندسه یاد می گرفت . آقا معلم درخانه اش مکتب ساخته بود، دخترها و بچه ها می رفتند چیزی یاد بگیرند. طالبان از همان جا بردنش . ده دستش کتاب بود. دستش را بریدند که دزدی کرده است! دست راستش را... نامرد ها!"
دیگر اتاق تاریک تر از آن شده بود که سایه یی در آن دیده شود.اتاق آهسته آهسته در تاریکی شام یک رنگ می شد. اما در بیرون، در کنار دروازه، سایه های محو حسنی و حسینی هنوز هم تکان می خوردند. حسنی به سایه اش که دیگر با سایهء حسینی آمیخته بود گفت: "حسینی رنگی به رخ نداشت. صدایش به زوزهء باد می ماند. دستش را با پارچه سفیدی بسته بودند. گلچهره گریه می کرد . بوبوی حسینی گریه می کرد. نمی دانستم که چکنم؟ یک بار دلم شد بروم به حویلی همسایه و بلا را ببرم سر گوچه و درپیش همه دستش را ببرم، اما در خود لرزیدم . در دستم درد احساس کردم. دستم را ماما خیرو محکم گرفت و درد را از آن فرار داد. حسینی وفتی ولیبال می کرد، مرا می گفت که توپ های بیرون رفته را بیارم. توپ هارا که می آوردم. بلا را می دیدم که به ما می بیند. بلا همیشه ریش سیاه و دستار سیاه و چشمهای سیاه داشت. وقتی می گفتم ، بلا آمد ، همه می دویدند و خود را درخانه هایشان پنهان می کردند. من هم می گریختم. حسینی هم. "
خیرو دیگر باسایه اش حرف نمی زد. دیگر در زیر پایش سایه یی نبود که تکان بخورد. حرف های خیرو از سینه اش به زبانش را راه باز می کردند و در اتاق که دیگر در سیاهی شام رنگ می باخت، می پیچید:" حسینی و حسنی با هم دو سال تفاوت ندارند، اما حسنی را جن زده. جن در حیاط همسایه پیدا شده بود. حالا او درهر جا و هر چیز کار جن را می بیند. می گفت که بلا دست حسینی را برده . اگر بریم به بلا بگویم دستش را پس می دهد. شبها می ترسد . فکر میکند بلا دستش را می برد . وقتی دستش را محکم می گیرم ، آرام می شود . یک روز طالبان حسینی را گرفتند که چرا وقت نماز ولیبال می کنی. حسنی آمد و گفت بلا حسینی را برد. دستش را می برد. رنگ از رخ ما پرید. رفتیم به گوچه . حسینی با توپ پاره اش نشسته بود و گریه می کرد. گفتیم برو خوب شد. خوب شد که دستش را نبریدند. اما روزش رسید که دستش را بریدند."
در حویلی هم دیگر سایه یی نبود. حسینی و حسنی برگشتند به طرف اتاق. حسینی به یاد روزی افتاد که آن حادثه برایش افتاده بود: " در حویلی همسایه بود. بلند و سیاه چهره. شاید دو آدم هم برابرش نشوند. وقتی دهن باز می کرد، می توانست آدم را از منزل دوم بخورد. همین که دیدمش، سراپا وحشت زده فریاد زدم. اما صدایم را کسی نشنید. نزدیک آمد. تمام بدنم از ترس می لرزید. ریشش سیاه و رگ های سفید در خود داشت. وقتی نزدیک شد، از دهن بزرگش ماری به طرفم آمد. بعد دیدم که یک دست نداشت. دستش را از ساعد بریده بودند. با دست دیگرش دشتم را محکم گرفت. می خواست دستم را ببرد و برای خودش بگیرد. دوباره فریاد زدم. دستم را رها کرد و من در میان سیاهیی که تا چند روز از چشمانم نرفت افتادم."
حسینی مکثی کرد و باز به یاد روز دیگری افتاد: " بلا رفته بود در زمین . نمی دانستم. بچه هایی که می دانستند ، می گفتند نرو نرو، آوازشان به گوشم نمی رسید. سنگ پیش پایم آمد. افتادم. می دانستم که بلا دستم را خواهد برد. می خواستم دستم را میان رانهایم پنهان کنم. اما دستم در اختیارم نبود. دستم یک گز پیشتر از من به روی خاک ها افتاد. بلا از زیر زمین به تندی برخاست. ندانستم چگونه، اما با صدای بلندی دستم را از آرنج برید. دیگر نفهمیدم.وقتی به خود آمدم دستم نبود. حالا تصمیم دارم با حسینی بروم به خانهء همسایه که بلا در آن جا خانه کرده است. به هر زوری که باشد دستم را از پیشش می گیرم."
حسنی چشمانش را بست و در حالی که به حرف های درونش گوش می داد ، به دروازهء اتاق تکیه داد:
" وقتی ولیبال می کردم ، بلا نبود. دستم را هم کسی نمی خواست ببرد. اما حسنی درست می گفت. بلا همیشه بود. همین که من غافل شدم ، دستم را برید. حالا بی دست چگونه دار قالین را راه بیندازم ؟ حالا چگونه قالین ببافم؟ بلا کارش را کرد. حالا خلیفه بخشی مرا بهترین قالین باف خود نمی داند. من باید دستم را از پیش بلا پس بگیرم."
اما در اتاق، خیرو همچنان به صدایی گوش می داد که از سینه اش روی لبانش جاری می شد:
" صدازدیم که ماین است. نشنید. سر ماینها، می دوید. نمی شد که تنها رهایش کنیم. از عقبش رفتیم. شاید از ما ترسید یا فکر کرد که همو بلا در پشتش است. تند تر دوید. سنگی در پیش پایش آمد. خورد به روی و دستش درست سر ماین آمد. داکتر ها دستش را قطع کردند. حالا شده مانند حسینی، حسینی مانند او. هر دو می روند به شهرتا دست شیطان را ببرند. "
پایان
کابل
عزیزالله نهفته
=====================================================================================
جهاني از سايه هاي يك دست
نقدي بر داستان دست شيطان نوشته عزيز الله نهفته
پيمان اسماعيلی
داستان دست شيطان داستان زيبايي است . با فضايي وهم آلود و تودر تو . نكته جالب اينجاست كه خواننده ايراني با خواندن اكثر نوشته هاي نويسندگان ديار افغان دچار اين شكل وهم زدگي مي شود . به عنوان مثال به داستان مردگان نوشته محمد حسين محمدي و يا اكثر داستانهاي آصف سلطان زاده مي توان اشاره كرد . به نظر من جداي از پرداخت داستاني ، اين مسئله به ساختار زباني بر مي گردد كه اين نويسندگان در نوشته هايشان از آن بهره مي گيرند . ساختاري كه با نحو آشناي زبان فارسي به آن شكلي كه ما ايراني ها در زبانمان از آن بهره مي گيريم تا حدودي متفاوت است . استفاده نحوي اي كه اين نويسندگان افغان از زبان مي كنند براي خودشان طبيعي و آشنا و براي ما نامعمول و ناآشناست . همين دير آشنايي نحو زباني باعث مي شود كه فرايند درك جملات و تصاوير در ذهن خواننده ايراني - كه به نحو فارسي ايراني خو كرده - دگرگون شده و حالتي وهم آلود به خود بگيرد . در حقيقت تفاوت چينش طبيعي كلمات نسبت به آن چيزي كه ذهن ما به آن خو كرده و استفاده هاي عجيب و نامعقول از افعال و صفات ( البته از نظر ما ) به خلق جهاني منجر مي شود كه تا حدودي با جهان طبيعي و مالوفمان متفاوت است :
خیرو روی گرد و خاکی که روی یگانه شیشه ء اتاق را پوشیده بود، نقش یک دست را کشید و بعد در حالی که به برادرزاده و پسرش می دید به سایه اش گفت:..
به نظر من كيفيت وهم انگيزي كه در نوشته هاي نويسندگان اين ديار موج مي زند بيش از هر چيز مديون كاربرد متفاوت كلماتي است كه آنها به طور طبيعي در ساخت متنشان به كار مي برند .
و اما داستان دست شيطان جداي از اين گفته ها ، عامدانه ساحتاري وهم آور را به متنش تزريق كرده. در اين داستان سه شخصيت اصلي و محوري(مرجع) وجود دارد . خيرو ، حسني و حسيني . هركدام از اين شخصيتها با سايه خودشان عملا به دو شخصيت متفاوت تبديل شده اند . سايه هايي كه ماهيتي جداي از شخصيتها پيدا كرده اند و با آنها درگير نوعي كنش رفتاري مي شوند . البته تركيبات مختلف شخصيت خيرو از اين دسته بندي هم فرا تر رفته و با معرفي فردي به اسم " مادر حسيني " به سه شخصيت متفاوت در غالب يك شخصيت حقيقي تبديل مي شود :
خیرو روی تشک کنه یی نشست و به پیالهء چایی که مادر حسینی برایش آورده بود، خیره ماند.
و يا :
مادر حسینی سرش را با چادر سبزش پوشاند و بر تشک کنار خیرو نشست. سایه نداشت یا خیرو فکر کرد که سایه ندارد. مادر حسینی به سایه یی که محو و ناپیدا در کنارش افتاده بود، دید و زیر زبان گفت: " در کابل طالب ها دست حسینی رابریدند. هیچ کس نمیدانست چرا ؟
در توضيح اين مسئله بايد گفت كه در ابتداي داستان خيرو با اين جملات به خواننده معرفي مي شود :
خیرو روی گرد و خاکی که روی یگانه شیشه ء اتاق را پوشیده بود، نقش یک دست را کشید و بعد در حالی که به برادرزاده و پسرش می دید به سایه اش گفت:...
از خلال اين جملات و چند جمله بعد آن مي فهميم كه خيرو مادر حسيني است و حسني نيز برادر زاده اش است . برادري كه در جهاد مرده و زنش ( مادر حسني ) رفته ايران شوهر كرده . بنابراين اضافه شدن شخصيت مادر حسيني در حقيقت اشاره ديگري است به شخصيت خود خيرو .
پس شخصيتهاي اصلي اين داستان را به شكل زير مي توان دسته بندي كرد :
1- خيرو ، سايه خيرو ، مادر حسيني
2- حسيني و سايه اش
3- حسني و سايه اش
هر كدام از موارد يك تا سه اشاره اي هستند متفاوت به يك شخصيت واحد .
با پيشروي داستان شخصيتهاي حسني و حسيني به نوعي در هم تركيب مي شوند و خواننده نمي تواند تصميم بگيرد كه كدام روايت را به عنوان روايت معتبر زندگي اين شخصيتها بپذيرد :
حسینی در بین مین زار دوید ، گفتم ندو ندو ، دوید. حالا او هم شده بی دست، درست مثل من ( از زبان حسني )
در کابل طالب ها دست حسینی رابریدند. هیچ کس نمیدانست چرا ؟ حسینی و دزدی؟( از زبان مادر حسيني )
بلا رفته بود در زمین . نمی دانستم. بچه هایی که می دانستند ، می گفتند نرو نرو، آوازشان به گوشم نمی رسید. سنگ پیش پایم آمد. افتادم. می دانستم که بلا دستم را خواهد برد. می خواستم دستم را میان رانهایم پنهان کنم. اما دستم در اختیارم نبود. دستم یک گز پیشتر از من به روی خاک ها افتاد.( از زبان خود حسيني كه اشاره اي است به روي مين رفتنش )
یک روز طالبان حسینی را گرفتند که چرا وقت نماز ولیبال می کنی. حسنی آمد و گفت بلا حسینی را برد. دستش را می برد. رنگ از رخ ما پرید. رفتیم به گوچه . حسینی با توپ پاره اش نشسته بود و گریه می کرد. گفتیم برو خوب شد. خوب شد که دستش را نبریدند. اما روزش رسید که دستش را بریدند.(از زبان خيرو كه اشاره اي است به بريده شدن دست حسيني به وسيله طالبان)
وقتی ولیبال می کردم ، بلا نبود. دستم را هم کسی نمی خواست ببرد. اما حسنی درست می گفت. بلا همیشه بود. همین که من غافل شدم ، دستم را برید.( از زبان حسني كه با توجه به قسمت وايبال بازي كردن حسيني اشاره اي است به بريده شدن دستش به وسيله طالبان )
صدازدیم که ماین است. نشنید. سر ماینها، می دوید. نمی شد که تنها رهایش کنیم. از عقبش رفتیم. شاید از ما ترسید یا فکر کرد که همو بلا در پشتش است. تند تر دوید. سنگی در پیش پایش آمد. خورد به روی و دستش درست سر ماین آمد. داکتر ها دستش را قطع کردند. حالا شده مانند حسینی، حسینی مانند او(از زبان خيرو كه اشاره اي است به روي مين رفتن حسني )
از طرفي جن زدگي حسني و خلق موجودي تصوري به اسم بلا همان چيزي است كه در جاي ديگري از زبان حسيني بيرون مي آيد :
حویلی همسایه بود. بلند و سیاه چهره. شاید دو آدم هم برابرش نشوند. وقتی دهن باز می کرد، می توانست آدم را از منزل دوم بخورد. همین که دیدمش، سراپا وحشت زده فریاد زدم. اما صدایم را کسی نشنید. نزدیک آمد. تمام بدنم از ترس می لرزید. ریشش سیاه و رگ های سفید در خود داشت. وقتی نزدیک شد، از دهن بزرگش ماری به طرفم آمد. بعد دیدم که یک دست نداشت...(از زبان حسيني )
از ديدگاه حسني ، حسيني روي مين رفته و دست خودش را طالبان بريده .
از ديدگاه حسيني ، خودش يك بار روي مين رفته و يك بار هم دستش به وسيله طالبان قطع شده .
از ديدگاه خيرو دست حسيني را طالبان بريده و حسني روي مين رفته .
از زبان مادر حسيني ، دست حسيني را طالبان بريده .
همان طور كه گفته شد جن زدگي اين دونفر هم شبيه هم است و بلا را هر دو نفرشان مي بينند و با توهمش زندگي مي كنند . در پايان نيز از زبان خيرو مي شنويم :
حالا شده مانند حسینی، حسینی مانند او. هر دو می روند به شهرتا دست شیطان را ببرند.
خب حالا مي شنيم و تحليل مي كنيم . حسني و حسيني يكي هستند ؟ ما در اين داستان با روايتهاي مختلفي از يك شخصيت رو به رو هستيم ؟
- حسینی و حسنی با هم دو سال تفاوت ندارند، اما حسنی را جن زده ( از زبان خيرو )
خيرو معتقد است كه اين دو نفر دو شخصيت متفاوتند. توجه داشته باشيد كه خيرو تنها كسي است كه روايتهايش از ماجرا با هم تناقض ندارد و هم در مقام خيرو و هم در مقام مادر حسيني معتقد است كه دست حسيني را طالبان بريده و حسني روي مين رفته . علاوه بر اين توصيفات روي مين رفتن حسني با وصف جن زدگي اي كه خيرو به حسني نسبت مي دهد تطابق كامل دارد . به نظر من خيرو و شخصيتهاي موازي اش ( مادر حسيني و سايه اش ) قابل اعتماد ترين روايت از ماجرا را ارائه مي دهند ( زيرا كه تغييري در گفته هايشان نيست ).
علاوه بر آن يكي فرض كردن حسني و حسيني چندان درست به نظر نمي رسد و به نوعي ، تنها تاويلي است خام از اين داستان . اين شخصيتها نه يك شخصيت واحد كه دوشخصيت جداي از هم هستند . دو شخصيت جداي از هم كه عمده تلاش داستان ، يكسان كردن آنها در جريان روايت است . تمام اين روايتهاي پيچ در پيچ و گمراه كننده در حقيقت تمهيدي هستند كه نويسنده براي ادغام كردن اين دو شخصيت مجزا انديشيده است . تمهيدي كه در پايان خواننده را در دريافت يك روايت خطي از داستان ناتوان مي سازد و او را در روايتهايي دايره اي شكل و بي انتها رها مي سازد . روايتهايي كه اين دو شخصيت را به هم تبديل مي كند .
البته اين همه تغيير و تبديل روايت و شخصيتها آن هم در داستاني به اين كوتاهي مشكلاتي را در درك خواننده از داستان ايجاد مي كند. در واقع عمده تلاش خواننده صرف رمز گشايي از متن و كشف رياضي وار روابطي است كه نويسنده به عمد در داستان خود جايگذاري كرده است . نويسنده با روايتي ديكتاتور مابانه رمزهايش را در متن جايگذاري مي كند و از خواننده هم مي خواهد كه به كشف رمز اين متن بپردازد . كشف رمزي كه اگر صورت نگيرد ، دركي از متن حاصل نمي شود و هدف نهايي نويسنده نيز آشكار نمي گردد . شايد اين ديدگاه متن را بيش از هرچيز ديگري به پازل شبيه كرده باشد . پازلي كه با پيدا كردن تمامي اجزاء آن و جايگذاري آنها ، پرتره نهايي متن به نمايش گذارده مي شود . شايد بهتر بود كه نويسنده به جاي اين همه تغيير و تبديلات پشت سر هم روايتها ، زمان بيشتري را صرف شخصيت پردازي آدمهايش مي كرد . اگر چنين اتفاقي در اين داستان مي افتاد ، خواننده بر تغييرات روايت چيره مي شد و با دركي كه متن از شخصيتها به او داده بود – فراتر از هر نوع معما پردازي - حالتهاي مختلف روايت را ( به دور از هر نوع بازي فرماليستي ) به راحتي پي مي گرفت . خلاصه شدن شخصيتها و روابط تا به اين حد ، اتمسفر طبيعي داستاني را تضعيف كرده و متن را به سوي نوعي پازل سوق داده است . اين خطر ، خطري است كه بسياري از نويسندگان با ذهنيت فرماليستي را تهديد مي كند .
يكي ديگر از مشكلات اين داستان ، بي فايده بودن عملي بعضي از شبه شخصيتهاست ( مثلا سايه خيرو ). انگار كه بعضي از اين شبه شخصيتها تنها نقش سنگ صبور شخصيتهاي مرجع را بازي مي كنند و به غير از كاركرد سمبوليكشان – گفتگوي شخصيتها با سايه به طور مستقيم و بدون هيچ گونه نوع آوري ما را به ياد بوف كور مي اندازد – كاركرد ديگري ندارند . البته مي توان چنين تفسير كرد كه اين شخصيتها همگي سايه هايي سرگردانند و شبه شخصيتهايي مثل سايه حسني و حسيني و يا سايه خيرو تاكيدي هستند بر ماهيت سايه گونه شخصيتهاي مرجع . اما خارج از تاويل و با ديدي ساختاري به قصه ،شبه شخصيتها تنها يك بار لب به سخن باز مي كنند و آنجا هم به غير از واگويه كردن مقداري اطلاعات اجتماعي كار ديگري از دستشان بر نمي آيد :
سایه به خیرو می گوید:
” دیگر نمی شد در کابل زندگی کرد. طالبان، ازهمه پول می خواستند، می گفتند ده میل سلاح داشتی، سلاح هارا بده، می گفتیم سلاح نداریم ، می گفتند پول بده، قیمت ده میل سلاح ره ...
اين سايه ها كه بايد در وهمي كردن هرچه بيشتر داستان موثر باشند به موجودات منفعلي تبديل شده اند كه تنها به واگويه هاي شخصيتهاي مرجع گوش مي دهند ( اين كاركرد را مقايسه كنيد با كاركرد سايه راوي در بوف كور ) . وهم فضاي داستان نه از اين سايه هاي سرگردان كه از ذهنيت خود شخصيتهاي مرجع ( خيرو ، حسني و حسيني ) بر آمده است :
حسینی به یاد روزی افتاد که آن حادثه برایش افتاده بود: "در حویلی همسایه بود. بلند و سیاه چهره. شاید دو آدم هم برابرش نشوند. وقتی دهن باز می کرد، می توانست آدم را از منزل دوم بخورد. همین که دیدمش، سراپا وحشت زده فریاد زدم. اما صدایم را کسی نشنید. نزدیک آمد. تمام بدنم از ترس می لرزید. ریشش سیاه و رگ های سفید در خود داشت. وقتی نزدیک شد، از دهن بزرگش ماری به طرفم آمد. بعد دیدم که یک دست نداشت. دستش را از ساعد بریده بودند...
البته همان طور كه در ابتداي اين نوشته نيز گفتم اين داستان نكات زيباي بسياري دارد. از آن جمله از بين رفتن سايه ها در انتهاي روايت است :
دیگر اتاق تاریک تر از آن شده بود که سایه یی در آن دیده شود.اتاق آهسته آهسته در تاریکی شام یک رنگ می شد .
ويا :
خیرو دیگر باسایه اش حرف نمی زد. دیگر در زیر پایش سایه یی نبود که تکان بخورد.
انگار در فضاي جن زده اين آدمها ، حتي سايه ها نيز حق حيات ندارند و به نابودي كشيده مي شوند .
علاوه بر آن با كمي دقت مي شود فهميد كه نوع زباني كه تمامي شخصيتها ( شخصيتهاي مرجع و شبه شخصيتهايي نظير سايه ها ) به كار مي برند بسيار شبيه هم است . اين شباهت هر چند ممكن است بالقوه براي يك داستان ضعف به حساب بيايد اما در اين داستان تمهيدي است هوشمندانه در پرداخت فضاي اثر . اين يكساني زبان تاكيدي است هنرمندانه بر يكساني نهايي اين آدمها . اين زبان يكدست حسني و حسيني را در هم ادغام مي كند و فرم اثر را به يكدستي تحسين برانگيزي مي رساند :
حالا شده مانند حسینی، حسینی مانند او.
از طرفي نويسنده با بازي اي كه از اين سايه ها مي گيرد ، گه گاه ، شخصيتهاي مرجعش را با آنها ( و با خودشان ) يكي مي كند :
برون حسنی و حسینی هنوز هم با سایه های شان، کنار دروازه ایستاده بودند. حسنی نمی دانست با سایه اش حرف می زند یا حسینی.
و يا :
اما در بیرون، در کنار دروازه، سایه های محو حسنی و حسینی هنوز هم تکان می خوردند. حسنی به سایه اش که دیگر با سایهء حسینی آمیخته بود گفت:..
در اين جملات سايه ها با حسني و حسيني يكي مي شوند و جهاني تشكيل مي شود از سايه هاي يك دست . جهاني كه شخصيتهاي واقعيش از سايه ها سايه ترند. جهاني كه ما را به ياد رمان جاودانه پدرو پارامو مي اندازد .
اشتراک در:
پستها (Atom)