۱۱/۰۷/۱۳۸۳

دختر دست‌ كوچكش را از دست‌كش بیرون كشید و قطره اشك سمج گوشه‌ی چشمش را پاك كرد و مثل بچه‌ها با خیابان بای بای كرد . مرد اخم‌هایش را در هم كشید و غرید .: نكن ، مردم می‌گن با ما بود
دختر با تعجب نگاهش كرد و گفت : بگن ، ما كه داریم می‌ریم . تازه اینجا كه كسی به كسی نیست .
مرد نگاهش را از چشمان شیفته‌ی او دزدید و به نرم نرم باران كه شیشه را می‌پوشاند خیره شد . دختر دوباره دستگش را به دست كرد و یكدفعه با صدای بلندی گفت : می‌دونی اگر این باران تو این سه روز ...
مرد دستش را روی دهن دختر گذاشت و آهسته گفت : چه خبرته
دختر اول جا خورد و بعد جمله‌اش را دوباره تكرار كرد : می‌دونی اگر این باران تو این سه روز باریده بود ، چطور حالمون گرفته می‌شد ؟
مرد نگاهی به راننده كرد و به نجوا گفت : آهسته تر !
: اِه ، دیگه از‌این یواش‌تر
راننده برف‌پاك‌كن را به كار انداخت . قطره های باران به آب‌گل تبدیل شدند و دختر دست مرد را فشار داد . مرد به آیینه نگاه كرد و دستش را كشید . دختر سرش را بغل گوش مرد گذاشت و گفت : خدا را شكر
: برا چی ؟
: همین بارون … همینكه هیچ اتفاقی نیفتاد
مرد فقط پوزخند زد و دختر ادامه داد : دو‌هزار تومن نذر عباس‌علی كردم .
مرد خندید . برف‌پاك‌كن ماشین خرخر كرد و دختر گفت :‌به محض اینكه رسیدم می‌رم می‌ندازم تو حرم ، اگرم خسته بودم می‌دم خواهرم بره بندازه .
مرد به خیابان خیره بود و آنهمه ازدحامی كه هیج وقت ندیده بود. سرش را به ستون ماشین تكیه داد و احساس كرد میل عجیبی به خوابیدن دارد . دختر دوباره دست او را گرفت و گفت : مرسی
: برا چی ؟
برا همه‌چی . برا بودنمان . برا اینهمه لذتی كه بردیم . مرسی . مرسی
و دست سرد مرد را فشار داد . مرد به راننده نگاه كرد و باز هم دستش را پس كشید و دختر با ناز گفت : كاش تموم نشده بود . یعنی بازم تكرار می‌شه ؟
مرد جواب نداد و دختر خودش را كج كرد و سنگینی تنش را روی مرد انداخت و گفت : ولی خیلی شانس آوردیم
: برا چی ؟
: اوف كشتی منو با این برا چي براچي كردنت . نمی‌خوای حرف بزنی ؟
مرد نگاهش كرد و دختر چشمكی زد و ران مرد را مالید و آهسته گفت : من نمی خوام برگردم .
مرد به آیینه اشاره كرد و گفت : هنوز كه نرسیدیم . وقتی رسیدیم …
دختر خودش را از مرد جدا كرد و گفت : تو هم ، هی نفوس بد بزن . دیگه رسیدن یعنی چی ؟ اون ایستگاه قطاره و اینم من و تو … تازه تو قطار كه كسی دیگه به این چیزا كار نداره .
مرد پوزخند زد .
: هنوز می‌ترسی ؟
: نترسم
: از چی ، مگه …
راننده از توی آیینه نگاهشان كرد و پرسید : برم دم ایستگاه ؟
مرد به باران نگاه كرد و دختر گفت : متشكرم
راننده آنهمه كوله را روي زمين و زير باران چيد . مرد بدون آنكه نگاهش كند كرايه را داد و راننده وقتي پولها را لاي پولهايش گذاشت خنده‌ي زشتي كرد و گفت : خوش بگذره .
مرد با غيظ تف كرد و دختر گفت :‌بي‌ ادب
مرد سه چهار كوله را به دست گرفت و به داخل ايستگاه دويد . دختر كمي منتظر ماند و وقتي مرد نيامد نايلون‌هاي مانده را برداشت و به دنبال مرد رفت . مرد روي نيمكت وارفته بود . دختر كنارش ايستاد و گفت : خدارو شكر . خوبه كه ما كار خلافي نمي‌كنيم وگرنه …
مرد با نگاهش ، با پوزخند نبوده‌اش دهن دختر را بست . دختر روي نيمكت نشست و پرسيد : چيزي شده ؟
مرد چشم‌هاي خواب‌آلودش را محكم ماليد
:خب چرا حرف نمي زني ، از چيزي ناراحتي ، مي‌ترسي ؟‌آخه چرا روز آخري رو خراب مي‌كني ؟ تو اونجا كه بايد مي‌ترسيدي ، نترسيدي . وقتي مي‌باس بترسي و نياي ، اومدي . حالا كه خدارو شكر همه چيز به خير گذشته و هيچ اتفاقي نيفتاده اين‌طور عزا گرفتي . نترس ، ديگه همه چي تموم شد . تو قطار خبري نميشه . اگرم فكر خونواده‌ي منو مي‌كني ، خيالت راحت باشه نه اونا ميان و … تازه وفتي‌ام رسيديم ، من از تو قطار ازت جدا مي‌شم . خب ديگه چي‌ مي‌گي ؟
مرد دستش را از روي چشم‌هايش برداشت و گفت : خوابم مياد . خيلي خسته‌ام .
دختر خنديد و گفت : كي بود ادعا مي‌كرد « كاري مي‌كنم تا اسم منو شنيدي سوراخ موش اجاره كني يكي هزار تومن »
مرد نگاهش كرد . دختر دستش را روي دست او گذاشت و گفت : وقتي رسيدي خودتو بساز .
مرد باز هم نگاهش كرد . دختر چشمكي زد و ادامه داد : باشه ، يه خورده عس…
مرد دستش را كشيد و گفت : اينجا ايستگاس ، نمي‌توني يه دقه زبون به دهن بگيري .
: مگه چي‌مي‌شه ؟
: هيچي ، نگاه نكن اون دو نفر بد جوري دارن نگامون مي كنن
دختر برگشت به دو مرد ريشو چاق كه به ستوني تكيه داده بودند نگاه كرد . مرد غريد : گفتم نيگا نكن
دختر با صداي بلند گفت : آخه چرا ؟ مگه ما چيكار كرديم . ايي‌ي‌ي‌ي‌ي‌يف ، خدايا شكرت . بابا اينجا اون شهر خراب شده‌ي خودمون كه نيس . تا از هركس و هر چي بترسيم . اينجا تهرونه و …
مرد دست او را گرفت و آهسته گفت : خواهش مي كنم ، اينا همه‌جا هستن و اگه گير بدن …
: به چي گير بدن ، آخه ؟
مرد سرش را تكان داد و سيگاري از جيب كتش در آورد . هوز كبريت نكشيده بود كه مردان از ستون جدا شدند و به طرفشان حركت كردند . كبريت از دست مرد افتاد و آهسته گفت : نگفتم ، حالا درستش كن .
دختر به مردها كه دم به دم نزديك مي‌شدند نگاه كرد و مرد زير نگاه سنگين آنها وارفت . دختر دست او را گرفت و گفت: حالا چي‌بگيم ؟
مرد از جايش بلند شد . مرد ها روبروي آنها ايستادند يكيشان تا كنار مرد آمد و سرش را تا كنار دهن مرد جلو آورد و آهسته گفت : تو ايستگاه سيگار كشيدن ممنوعه آقا !
مرد سيگار را له كرد .
24/10 /83


۱۰/۲۹/۱۳۸۳

يك روز داغ و يك ...


نزديك ظهر بود و آفتاب مثل كوره همه جا را مي‌سوزاند . مي‌خواستيم بريم آب‌تني ، ولي صفرو نيامده بود . داغ كرده بوديم . گفتم « بيا بريم ، اون ديگه نمياد »
اصغرو به طرف ديوار خانه‌ي ملا رفت و گفت « يه دقه صبر كن ، شايد اومد »
مي‌خواستم بگم نمياد . مي خواستم بگم داره حالم به هم مي خوره كه از پشت پنجره ملا صدايي شنيدم . انگار كسي داشت ناله مي‌كرد. گفتم « اصغرو...؟!»
گفت « شنيدم »
روي زمين نشست مثل آدم بزرگا ، با ناخن روي زمين خط كشيد و خيلي خونسرد پرسيد : حالا ديگه ابراهيم بايد اومده باشه خونه ، مگر نه؟
ابراهيم شوهر ملا بود ولي … گفتم:« تو چاه نيفتاده باشه ؟!»
.خنديد و گفت : خدا مرگت بده . صداش از تو اتاق مياد ، اووخ تو مي گي افتاده تو چاه .
گفتم : آخه صداش مثل آدماييه كه افتادن تو چاه . خودت گوش كن.
اصغرو گوش كرد و گفت : بي‌چاره .
گفتم : يه فكري بكن.
اصغرو زد رو دماغش و گفت : صدا يكي ديگه ام هست؛ گوش بده .
گفتم : يعني چي؟
گفت: خري ، نمي فهمي ، يه نفر ديگه ام آخ ، آخ مي كنه . يه دقه زبون به كف بگير.
گفتم : يعني داره مي ’كشتش ؛ نه ؟
خنديد و گفت : شايد يكي ’كشته باشدشون ، شايدام داره نفسشون در مي ره.
گفتم : يعني چي؟ من مي رم در مي زنم .
به طرفم دويد و دستم را گرفت‎ و آهسته فرياد كشيد« نه ! صبر كن.»
ـ: براچي؟
ـ:خوب لامصب تورم مي كشه و خونت ميافته به گردن من.
رفت زير پنجره ايستاد و گفت : اول مي‌با خاطر جمع بشيم . يه دقه ساكت باش.!

دوباره گوش داديم . آفتاب داغ ديوونه مون كرده بود . صدا از لاي پنجره اي كه هيچ وقت باز نمي شد ، آهسته ، آهسته ، بيرون مي خزيد « آخ ، آخ ، واي ، واي .»
گريه ام گرفته بود گفتم : يا مار زدتشون ، يا عقرب .كسي نكشتشون ؟ .
اصغر با مشت توي ’گرده ام زد و گفت : مار و عقرب كجا بوده خر.
پهلوم درد گرفت ، اشك توي چشمام جمع شد و گفتم« حتما در ِ چاه مار و موشا باز مونده ! ؟»
اصغرو يك سال ، نه ! دو سال ! از من بزرگتر بود . خنديد و گفت : صداي ناله هاي پشتِ سر هم تمام شد . گفتم :« تموم كردن ، حالا ديگه بي ملا چكار كنيم؟!»
اصغرو گفت : نه ، تموم نكردن ، ترسيدن ، بيا جلو ببينم،...،
رفتم جلو، اصغر بي حوصله گفت: « نه جلوتر ؛» مي ترسيدم . رمق از دست و پاهام رفته بود يك كم رفتم جلو تر اصغرو بي حوصله گفت : « بيا جلوتر لامصب ؛ كنار ديوار!»
كمي جلوتر رفتم و كنار ديوار ايستادم . اصغرو دندانهايش را روي هم فشار داد و از پشت دندانهايش گفت :« تو چرا اي قد خري !...مي گم ؛ بيا زير ديوار وايستا مي خوام برم بالا !»
گفتم : « پنجره كه بسته است!»
دستم را با شدت جلو كشيد و گفت :« مي خوام نگاه كنم ، نمي خوام برم تو كه !»
گفتم« خوب خر َرد دستات رو پنجره مي مونه ، اووخ فردا مي گن تو ’كشتيشون!»
اصغرو به يك ضرب بالاي شانه هاي من پريد و گفت« هيشكي نمرده ، نمي ميره،»
دوباره صداي ملا در آمد. ولي اين بار يواشتر
...ملا توي خون خودش غلت مي خورد . خون جلوي سينه اش جمع ٍدلمه مي شد . ملا هي مي‎گفت :
« ’مردم،’مردم ، تموم كن !، تموم كن،!»
« پاهاي اصغرو روشونه هام تكان تكان مي خورد گفتم : « چرا ايقد مي’جري ، شونه هام ‎شكست !؟»
اصغرو بدون آن كه چشم از پنجره بردارد ، آهسته گفت « هيس! ايقد تكون نخور، الان ميام پايين»
صداي ملا كشدار شده ‎بود. گفتم « كره خر ،’مرد . تموم كرد . تو اون بالا داري چكار مي كني؟!»
اصغرو جوابم را نداد.
گفتم« اگر نيايي پايين ميرم عقب ها ! »
اصغرو جواب نداد .يك قدم رفتم جلو ، اصغرو دستپاچه شد ، مي خواست بيفتد . آمد حفاظ پنجره را بگيرد كه دستش خورد توي شيشه . شيشه با صداي بلندي شكست .اصغرو خودش را از روي كولم پايين انداخت و درحالي كه به سرعت مي‌گريخت گفت « واي خدا !!»
هاج وواج مونده بودم ، تا جلوي در خانه‌ي’ ملا به دنبالش دويدم . ولي اومثل قرقي در رفت.
صداي پايي ازداخل خانه مي آمد. خوشحال شدم،« يك نفر زنده اس »
هنوز فكرم تمام نشده بود كه در با شدت باز شد. شوهر ملا بود. دكمه هاي پيراهنش بازبود . سرخ شده بود. عرق كرده بود. گفتم« سلام . ملا هست؟ سالمه ؟! »
هنوز حرفم تمام نشده بود كه دستش مثل پتكي توي گوشم خورد و مرا به وسط كوچه پرت كرد.

بهمن80

۱۰/۲۳/۱۳۸۳

پدرم گم شده بود .
پدرم گم شده بود و من توله‌ي درمونده و سرمازده اي بودم كه نمي دونستم كجا دنبالش بگردم . اصلا ميون اونهمه آدم مگر مي شد پدرم را پيدا كنم . تقصير خودش بود . خودش ، خودشو از بالا پرت كرد پايين تا از اون نايلون‌هايي كه توشون پرتقال و شيريني بود ، بگيره . منكه نگفتم . من‌كه نخواستم . اصلا تا حالا اونهمه نايلون و اونهمه ادم كه هي كف مي زدند و هي سر و صدا مي دادند ، نديده بودم . پدرم مي گفت برا شاه اينكاررو مي كنن . من نميفهميدم شاه كيه . اصلا چيه . از پدرم پرسيدم . گفت : شاه صاحب همه‌ي ادما و همه‌ی مملكته و من نفهميدم مملكت چيه و ترسيدم ازش بپرسم . حالام مي ترسيدم برم دنبالش و مي ترسيدم اصلا گريه كنم . اخه چرا گريه كنم ؟
خب پدرم گم شده ، تو بودي نبايد گريه مي كردي . باشه كه هفت سالمه . باشه كه مردي شدم .باشه كه … من خونه‌مونو بلد نبودم . شما ميدونين خونه‌ي ما كجايه ؟
همونجا كنار خونه‌ي اصغر. دو تا خونه مونده به خونه‌ي اكبر . نمي دونين ؟ خب منم نمي دونم …
اما اگه ندونم چه جوري برم خونه مون . ببينين من دو تا خواهر دارم و مادرم ،همون زن قدبلند ه كه دوتا دندوناي جلو دهنش شكسته . مي شناسينش ؟…
خب پدرم زد تو دهنش . مادرم مي خواست بره خونه خاله‌م . پدرم گفت نرو . مادرم ... اصلا من چكار دارم به اينا . شما خونه‌ي مارو بلدين . اصلا ميدونين من كجايم ؟ بابا … بابا
خب اگر داد نزنم كه بابام پيداش نمي شه . … نه خيرم اسمم اسكندر نيس . اسكندر اسم همسايه مون بوده كه مي‌گن مرده . ميگن خيلي‌م گردن كلفت بوده و همه ازش مي ترسيدن . ميگن ... اصلا به من چه كه اسكندر بوده يا نبوده . من پدرم گم شده شما نديدينش ؟همين حالا اينجا بود . ها . همين يه دقه پيش . مگه نديدنش كه از همه تون قد بلند تر بود و از همه تون بيشتر مي گفت جاويد شاه . دستاش اونقد گنده يه كه دستاي همه تون توش گم مي‌شه . وقتي اون اقاهه اومد و از اون نايلونا داد ، پدرم گقت : اقا ما عيالواريم دو تا بده و اون اقاهه نداد . پدرم ديد اون پايينم دارن مي دن ، اين نايلونه داد به من و تندي از اين بالا پريد پايين تا دو تا ديگه هم بگيره . شما مي دونين ما عيالواريم يعني چي ؟
دوتا خواهر دارم . مادرمم هست و ننجانم . بابا م اوستا بنايه . ها . شما نديدينش . …
پدرم گم شده بود و من ميون اونهمه ادم كه تند تند پرتقال مي خوردند و اب پرتقال از چك و چونه شون رو لباساشون مي ريخت وايساده بودم و دنبال پدرم مي گشتم و مي ترسيدم از جام تكون بخورم . مي ترسيدم منم گم بشم . اخه شوخي نيس كه . پدرم با اون قد بلند و اون دستاي كلفتش گم شده . اووخ من … بابا بابا …
پدرم گم شده بود . اون رفت تا پرتقال براي عيالواراش بگيره و من وسط اون همه ادم كه لباس نو بهشون داده بودند و كلا هاي قرمز و ابي پلاستيكي يه مورچه ي كوچكي بودم كه مي ترسيدم . هنوز هم مي ترسم . هنوز هم بعد از اون همه سال از گم شدن مي ترسم . هنوز هم دنبال پدرم مي گردم تا با اون دستاي گنده ش كتكم بزنه و با زبري كف دستاش صورتمو ناز كنه . ناز كه نه زخم . شما پدرم رو نديدين ؟



۱۰/۱۳/۱۳۸۳

مينا مي رفت وسايه اش ،دراز و ديلاق، جلوتر از او جست و خيز مي‌كردو به طرف چهارراه مي رفت و مينا يكسره به دسته گلي كه همشاگردي اش ديروز به خانم معلم داده بود فكر مي كرد و به نگاه گرم معلم و چشم هاي پر از تكبر همشاگردي اش و اخم هاي خودش كه چرا باغچه ندارند و چرا گل . وشايد درذهنش به دنبال يك باغچه ي پر از گل بود و يك دسته گل هزار رنگ كه كسي از درونش فرياد زد : ولش كن ، هر چيزي كه تكراري شد ، ديگه ارزش نداره .
سايه جلوي يك در بزررگ ايستاد. مينا با پا اشاره كرد كه از جلوي در بيا كنار ، اما سايه پايش را به در قرمز كوبيد و در بمبي شد و صدايش پرده هاي گوش مينا را تركاند . مينا ترسيد . مي‌خواست فرار كند . مي خواست بدود و خودش را در پناه ماشين روبرويش قايم كند . اما …
در باز شد و زني كه سعي مي كرد سر و سينه هاي لختش را زير چادر پنهان كند از لاي در به مينا نگاه كرد . سايه ي دراز و ديلاق مينا از كنار زن سر خورد و به وسط باغجه پر از گل خانه دويد و تا مينا اشاره كرد كه باز گردد ، زن گفت : چي مي خواِي خانم ؟
مينا توي آنهمه گل گم شده بود و . خودش را مي ديد كه پشت يك بغل گل گم شده و نگاه خانم معلم و بچه ها را كه همه مات اينهمه گل بودند و ... زن دوباره پرسيد و مينا جواب نداد و شايد داشت از خودش مي پرسيد كه اينهمه گل از كجا آمده و چرا يك نفر بايد اين همه گل داشته باشد و يك نفر … زن آهسته دست روي شانه ي او زد و گفت : گل مي خواي ؟
مينا شنيد يا نشنيد ، سرش را تكان داد وزن گفت : خوب چرا وايسادي بپر بچين !
مينا فقط لبخند زد .
زن دست مينا را گرفت و به داخل خانه كشيد . ذهن مينا براي يك لحظه به بد بودن زن و نيت زن فكر كرد و شايد كمي هم پا سست كرد تا برگردد . ولي گل ها چشمك مي زدند . مينا با يك حركت ذهنش را خفه كرد و به داخل رفت . زن روي چارپايه ي كنار باغچه نشست و مينا كيفش را به دست او داد و تا ذهنش گفت : اووووه ، چقدر گل
سايه اش به داخل باغچه پريد و خودش را روي گلها انداخت و مينا ناخواسته فرياد زد : چكار مي كني ، مواظب باش . تو كه همه رو داغون كردي
صداي خنده ي زن او را خجالت داد و سرش را پايين انداخت و زن گفت . اون فقط سايه بود .
مينا از اينكه زن ذهن او را مي خواند ، بيشتر خجالت كشيد و زن ادامه داد : سايه ها هميشه عجولند ، مگه نه ؟
مينا سرش را به طرف سايه برگرداند و سايه ، سرش را پايين انداخته و به آنها نگاه مي كرد. دلش براي بي‌پناهي او سوخت و گفت : سايه‌ي من اين طوري نيست ، يعني نبود و ….
زن به سايه ي او و سايه ي خودش كه نشسته و آهسته آهسته ، خودش را به طرف سايه ي مينا مي كشاند ، نگاه كرد و گفت مال منم همينطور . - ادامه داد - پس چرا معطلي ؟
مينا محو حركت سايه ي زن بود كه آويزان سايه ي او شده بود و سايه ي او آهسته آهسته و از روي خجالت از گير سايه ي زن فرار مي كرد . زن رد نگاه مينا را گرفت . سايه اش را صدا زد و گفت : نگفتم ! بيا كنار ، اذيت نكن .
سايه ي زن ترسيد . خودش را از سايه ي مينا جدا كرد و به وسط باغچه رفت و روي درخت رز هفت رنگ ايستاد . مينا داد زد : اون بهترينه . برو كنار .
زن خنديد و گفت : آهان قيچي مي خواي . همون گوشه جلوي پاته
مينا به دهن قيچي و گردن لاغر گل ها نگاه كرد و گفت : بيچاره !
زن گفت : چي؟
مينا دوباره سرش را پايين انداخت و فكر كرد اگر كسي با قيچي گردن او را ببرد …
زن گفت : مي خواي من اين كارو بكنم ؟
مينا ترسيد . سايه اش به طرف در دويد . زن خنديد و گفت : پس ورش دار
سايه ايستاد . سايه ي زن خنديد و مينا قيچي را برداشت و ضامنش را باز كرد . قيچي مثل يك مار از جا پريد و مينا از ترس آن را رها كرد و سايه ي مينا از ديوار بالا رفت و زن خنديد . مينا خجالت كشيد و قيچي را برداشت . سايه از ديوار پايين پريد و به طرف باغچه رفت . سايه ي زن جلوي او را گرفت و مثل بچه ها داد زد : مال خودمونه .
زن آهسته غريد : خجالت داره !
مينا گفت : شما هم با سايه تون حرف مي‌زنين ؟
زن گفت : مگه بده ؟
حرف هاي مادر مينا توي گوشش جرينگ جرينگ صدا كردند « فقط ديوونه‌ها با خودشون حرف مي‌زنن ، دختر!» زن خنديد و مينا گفت : نه !
زن هم گفت : نه !
مينا خنديد . به گلها نگاه كرد . . زن او را به طرف باغچه هول داد . مينا كنار يك بوته ايستاد . يكي از گل ها را به طرف خودش كشيد آن را نگاه كرد و به " نه " زن فكر كرد . زن قيچي را به دست مينا داد . مينا سرش را بلند كرد و توي آبي چشمان زن نگاه كرد و لبهايش خنديد . زن هم خنديد . سايه ها خودشان را به كنار آنها كشاندند . زن گفت : همين خوبه ؟
سايه ي مينا سرش را به علامت ، نه بالا برد . مينا دست نرم و داغ زن را گرفت . دست هاي زن مثل برگ گل نازك بود . زن قيچي را از دست او بيرون كشيد ، گل را چيد و به مينا داد . مينا باز هم به نگاه زن ، نگاه كرد و گل را گرفت . سايه ها خنديدند و سايه ي زن گفت : بزنش تو موهات . مينا هنوز به " نه " زن فكر مي كرد . زن گفت : چيه ؟
مينا گل را به طرف زن گرفت و گفت : مرسي
و بدون آنكه به سايه اش نگاه كند از در بيرون دويد ….