۸/۰۵/۱۳۸۲

خدایان همیشه بیدارند و...
نیمه شب بود و مرد خواب را بهانه کرده بود . توی جایش دراز کشیده و با چشم های نیمه بازش به باسن گرد و درشت زن خیره شده بود و به دختر سبزه و چشم و مو مشکی ی فکر می کرد که دل و دین از او برده بود.
زن هم بیدار بود و می دانست ، مرد بیدار است و از لای چشمان نیمه بازش ، به باسن او خیره مانده است . بعد از آن همه سالی که از زندگی مشترکشان می گذشت ، او می دانست بزرگترین نقطه ضعف مرد همین قسمت از بدنش است و سعی داشت برای به دست آوردن دل او هر کاری بکند .
دل مرد به طپش طپش افتاده بود . چیزی او را وادار می کرد تا مثل همیشه دستش را درازکند ودست ُکپل و نرم زن را ، آهسته بفشارد . او زن را به خوبی خودش می شناخت و می دانست که زن منتظر همین حرکت است وبا کو چکترین حرکتش به طرف او می آید اما ....
در طول شیش ماه گذشته ، زن چندین بار از سلاح هایی که در طول این همه سال به دست آورده بود - وبارهاا کارآیی خودشان را ثابت کرده بودند - استفاده کرده بود و هر بار تیرش به سنگ خورده بود . چندین بار خودش را به هر بهانه ای به او مالیده بود . سینه های بزرگ وآبدارش را تا جلوی دهن او برده بود . تاپ رکابی پوشیده بود و دره ی خوش ترکیب میان سینه هایش را جلوی چشمان او گذاشته بود و حتی چندین بار با پا و دستش به بهانه ی این که بی هوا به او خورده اند ، او را به خود خوانده بود ، اما ...
مرد زبانش خشک شده و به سقف دهنش چسبیده بود . قلبش مثل ُدهل می کوبید . هوس دیوانه اش کرده بود . دخترک مست بود و حَشری . همه چیزش مرد بود . بودن با مرد را به همه چیز وهمه کس ترجیح می داد . بار ها اعتراف کرده بود که مرد ، نه خدای دوم او ، که خدای دائمی اوست و او را تا حد پرستش دوست می دارد .اما ...
زن به بچه ها نگاه کرد . همه خواب بودند . تنش ُگر گرفته بود . در حسرت فشار بازو های مرد َهل َهل می زد . مرد هیچ وقت این طور موقعیت ها را از دست نمی داد و همیشه گله داشت « چرا تو یک شب بیدار نمی مونی ؟ چرا بچه ها رو خواب نمی کنی و...» زن مریضی خسته گی را بهانه می کرد و در آخر ...
مرد می دانست بیدار بودن زن ، این طور لباس پوشیدن و این طور خوابیدن زن نقشه ی جدیدی است تا ... سعی کرد به زن فکر نکند . فکرش را به سمت پاکت سیگارش سوق داد که تنها چار ناخن با دست او فاصله داشت و کبریتی که توی جا سیگاری بود .
پلک هایش را محکم روی هم فشار داد و به شعله ی سبز و قرمز و زرد کبریت فکر کرد . تکه ی چوب خشکی که با یک حرکت او می توانست همه چیز را به ویرانی بکشاند .
کمر زن درد گرفته بود . پایش خواب رفته بود و فکر می کرد « چرا ادای خوابیدنو در آوردم ؟ اگر بیدار می موندم ، تو بیداری که بهتر می تونستم این کارا رو بکنم . کاشکی می شد یه کمی پا مو دراز کنم ».
مر د می دانست این کار ها فوق طاقت زن می باشد و می دانست اگر بخواهد مثل تمام دفعاتی که به زن رحم کرده و خودش را به خریت زده بود ؛ این بار هم تن به وسوسه های او بدهد برای همیشه باخته است . زن آخرین بار ، بعد از آن که مرد با منطق و دليل به او ثابت کرده بود که او دیگر آن زن همیشگی نیست . در کمال بی رحمی گفته بود « تو نمی فهمی ! مي دوني من ، من چه جوری بگم . .. من از تو خجالت می کشم . یعنی من ، هر وخ که تو به طرفم میای چشامو می بندم و ...»
مرد همیشه فکر می کرد آدم روشن بینی است . سعی کرده بود اثر ضربه ای را که از حرف زن خورده است ، نشان ندهد و فکر کرده بود زن ، بدون منظور این حرف را زده است . پرسیده بود : « تو می فهمی چی میگی» و سعی کرده بود در کمال آرامش معنی حرف زن را به او نشان دهد . زن باز هم روی حرف خودش ایستاده بود و از حرفش پایین نیامده بود .و ...
زن دیگر نمی توانست آن طورخوابیدن را تحمل کند . خُرناس بلندی کشید و هم زمان با آن خودش را روی پهلوی دیگرش چرخاند و شکم بزرگش مثل طبلی لیز خورد و به وسط افتاد و گفت « می خوای بگی چی ؟ او ن کارایی که تو اسمشونو از خود گذشتگی گذاشتی ، وظیفه ت بوده و ، همه ی مردا کرده و می کُنن ؛ تازه ، تو محتاج من بودی و هیش کاری ام برا من نکردی که قابل مِنت گذاشتن باشه و... »
مرد از این همه خود خواهی او آتش گرفت ، صدایش را بلند کردو گفت « ببین ، من نمی خوام جلوی خواهرت ... یعنی می دونی ، زدن این حرفا درست نیس و ...»
مرد به طبل شکم زن نگاه کرد . زن رد نگاهش را گرفت و در حالی که شکمش را تو می کشید گفت « خدارو شکر من هیچی از زنای دیگه کم ندارم که تو بخوای از اون به عنوان یه سلاح استفاده کنی »
زن می دانست مرد، الان به تنهاچیزی که فکر می کند ومی خواهد ، آتش زدن یک نخ سیگار است ؛ ناله ای کرد وپایش را دراز کرد و روی پاکت سیگار گذاشت و زیر لبی گفت « اگه می خوایش ، پای منو بلند کن ، ورش دار » . مرد غرید و گفت « لعنتی ! زن نذار من دهنم باز بشه و جلو ی این واون ...»
زن نگذاشته بود او حرفش را تمام کند وبلند تر از او گفته بود « بگو ، من میخوام ببینم تو دهنتو باز کنی چی می خوای بگی ا؟ اصلا چی براگفتن داری ؟ نمی خواد فکر منو بکنی و نخوای جلو خواهرم حرف بزنی ، بگو ! تو توی این همه مدت که من زن توام ، برا من چکار کردی ؟ »
مرد دندان هایش را روی هم فشار داد وبه سیگاری فکر کرد که زیر سنگینی پای او فریادش در آمده بود . زن از سکوت او استفاده کردو با تاکید گفت « نداری ! حرفی و بهانه ای نداری و گر نه ....»
زن به خودش گفت« چرا عذابش می دی ، یعنی اگر دس به پات زد، می ری طرفش ؟ ...»
مرد سر تا پای چاق و به هم ریخته ی زن را ور انداز کرد گفت « ببین تو 23 ساله که زن منی ، درسته ؟ خودت بگو غیر از شیش ماه اول زندگی، دیگه کی سالم بودی ، کی یه زن کامل بودی که...این همه به درک ، بشین حساب کن ، چه شبایی که من بالای سر تو نشستم و همراه تو جون کندم، و الله من خیلی ... »
زن فکر کرد خیلی بی انصافی کرده و در کمال بی رحمی مرد را چزانده است . اما این فکر را پس زد و
باز هم نگذاشت او جمله اش را تمام کند و در حالی که نگاه پر از تائيد خواهرش را همراه داشت گفت « همه ی اینا رو از دولت سر تو دارم . تو منو به این روز انداختی . تازه من فکر نکنم چیزی از بقیه ی زنا کمتر داشته باشم و از همه مهمتر تو همچون آدم صبوری باشی که ...»
مرد فغقط نگاهش کرد . نگاهش آن قدر سنگین و پر از شماتت بود که زن احساس کرد دیگر نمی تواند حرف بزند . پلک هایش آنقدر سنگین شده بود که دیگر نمی توانست آنها را باز نگهدارد .با خودش گفت « چکار کنم ، نمی تونم شبا بیدار بمونم و صبحا زود بیدار بشم ...» هنوز حرفش تمام نشده بود که چشم هایش روی هم افتادند و دیگر هیچی نفهمید .
مرد احساس می کرد دیگر طاقت ندارد . از جا نیم خیز شد ؛ پای زن را بلند کرد. زن توی خواب غرید « ولم کُن ، دارم می میرم » مرد ، پاکت سیگارش را برداشت . کبریتی کشید . به شعله ی نیمه جان ، آن نگاه کرد . شعله ، آن درخششی را که او فکر می کرد ، نداشت . به زن نگاه کرد . آب دهان زن از گوشه ی دهنش سرازیر شده بود و خور خورش همه جا را ُپر کرده بود . جمله ی آخر زن توی ضرباهنگ خور خور مکرر او از هر چیزی عذاب آور تر بود . « من هنوزم از صد تا دختر دم بخت، جوون ترم ولی ...»
مرد ُپک محکمی به سیگارش زد . دود تا عمق ریه اش را سوزاند . ریه اش عکس العمل نشان داد وسرفه امانش را برید . از جا یش بلند شد، در خانه را باز کرد و از خانه بیرون زد

۸/۰۱/۱۳۸۲

پروانه وسنگ



اسمش آدم بود. اسمي كه باعث شده بود تا هميشه مسخره ‌اش كنند وبه او بخندند. واو همیشه دلش مي خواست كه« اي كاش آدم نبود!»
اولين بار ، توي مدرسه بود كه اسمش را مسخره‌ كردند و وقتي ‎‎گريه كنان، موضوع را به پدرش گفت ، پدرش از او پرسيد ه بود« دلت مي خواس اسمت چي باشه ؟»
او نتوانسته بود جو‌ا بش را بدهد وتا مدت زيادي ، ذهنش درگيراين سواال بود .« دلت مي خواس اسمت چي باشه ؟ »
نه ! دلش نمي خواست اسمش ، مثل اسم همه‌ي آدمهاي ديگر باشد .عباس، حسين ، شمسعلي ، حسينعلي ، امير آقا ....نه! اسمش ويژگي خاص خودش را داشت . اسمي كه هيچكس نداشت . هر چند كه مردم با تعجب نگاهش مي كردند و بعضي‌ها پوزخندي هم جانشينش مي كردند ، ولي ، در هر صورت آدم ‌بود. آدم!.
وقتي موضوع را به پدر بزرگش گفت، پيرمرد دندانهاي مصنوعي‌ش را، كه هر شب قبل از خواب در ليوا ن آبي بالاي سرش مي گذاشت . با متا نت در آورد .’پف شان كرد . آب شان را خشك كرد و از روی صبر آن ها را ، دردهنش گذاشت . مزمزه شان كرد و گفت : « آدم بايد آدم باشه . اسم كه دردي رو دوا نمي كنه ، باباجون . تو بايد يه كاري بكني، كاري كه باعث بشه اسم آدم زبونزد همه بشه. مي فهمي كه! . »
بعد از آن ، كارش مشكل تر شد. مانده بود چه كار بكند كه زبانزد همه بشود.
مادرش كلافه و عصباني ، داشت صبحانه را آماده مي كرد وپدرش ، توی رختخواب خُرو پف مي كرد . آدم ، كنارمادرش نشست و مو ضوع را به او گفت ، مادرش دست از كار كشيد با تعجب نگاهش كرد و پرسيد : « چي گفتي ؟»
« مامان من چه كار مي تونم بكنم كه اسمم زبونزد بشه ؟»
‎‏‍مادرشمادرشا تعجب اين حرفاي« اين حرفا رو كي يادت داده ؟ ! »
« « با با بزرگ ديشب گفت . »
« امون از دست تو و هر چي با باس ، شما مردا ، فقط بلدين برا خودتون فكر بتراشين !. چرا به یه چیز خوب فکر نمی کنین ؟.... »

سالها گذشت واين سوال همين طور بي جواب ماند وآدم از هركس كه پرسيده بود، همه همين جواب را به او مي دادند « چرا به یه چیز خوب فکر نمی کنی؟! »
او ، توي اين همه سال خيلي فكر كرده بود . خيلي كارها كرده بود ‏، اما هيچ كدام اسمش را زبانزد همه نكرده بود . از همه مهمتر اينكه در درس خواندن هم خيلي تنبل بودو.. .
آ ن روز آقاي تهامي - معلم ورزش مدرسه - به سر صف آمد و گفت:«ساكت باشين كره خرا !، وقتی همه ساکت شده بودند ، گفتم « مي خوايم تو مسابقه دو و ميداني جشن سالگرد شركت كنيم . هر كي داوطلبه از صف بياد بيرون .»
انگار جرقه اي بود . فكري كه سالها عذابش داده بود، دوباره ذهنش را پر كرد «چرا به یه چیز خوب فکر نمی کنی »
وبا خودش گفته بود « من مي تونم ، بايد تو مسابقه اول بشم . بايد كاري كنم كه... » اما از صف كه بيرون آمد با خودش گفت: « حالا! ؟...ديگه خيلي ديره ! »
پشيمان شده بود . پا به پا مي كرد كه بر گردد توی صف، اما قبل از این کار ، آقاي تهامي با آن قد بلند و پاهاي درازش جلو آمد ، سه نفري را كه از صف بيرون آمده بودند ، ورانداز كرد و گفت : « خوبه »و دست روي شانه ي آدم گذاشت و گفت : « تو ازهمه بهتري ، پاهات بلندن و ُجثه‌تم خوبه . اگه...»
« ميدونين آقا ما.... »
« چيو مي دونم؟ شما چي؟ »
مي خواست بگويد :« آقا ما هيچ وقت ند ويد يم . يعني مسابقه نداديم . »
اما نگفت . مي خواست بگويد« آقا ما مي ترسيم ، يعني هميشه مي ترسيد یم . يعني نمي ترسيم آقا ، نمي خواستيم ، يعني اينقد مسخره مون كردن كه با هيچكس بازی اَ‌م نمي كنيم تا چه برسه به اينكه ...» آقاي تهامي نگذاشت نگفتن هاي او تمام شود و گفت :« برين بيرون از مدرسه ‘ تا ببينم چي ميشه ! »
آقاي تهامي ، جلوي در مدرسه با گچ ، خط كج و كوله اي روي آسفالت كشيد وبه هرسه نفرشان گفت :« حالت بگيرين »
و او مانده بود كه « چه حالتي؟ مگه دويدنم حالتي داره؟»
آن دو نفر خم شدند و دستها را روي زانوهايشان گذاشتند و آقاي تهامي گفت :« وقتي سوت زدم حركت كنين . هر كس زود تر تا اون درخت كاج رفت وبرگشت، همون نفر اول مدرسه‌اس ! »
وقتی سوت او به صدا در آمد؛ آدم در کمال ناباوری دید که ، پاهاي درازش مثل شتر مرغ ، او را از همه جلو تر به درخت كاج تو سري خورده و خشك رساند و به كنار آقاي تهامي بر گرداند .آقای تهامی گفت « ازهمون اول که پاهای درازت روديدم فهميدم، تو مرد اين كاري ! بارک الله ! اسمت چيه؟ »
اما آدم می ترسيد. مي ترسيد اسمش را بگويد . می ترسيد آقای تهامی هم مثل همه‌ي آدم‌ها به اسمش بخندد . وآقای تهامی خنديدوگفت «نکنه اسمتم يادت رفته ؟»
« نه آقا ما آدميم.»
آقای تهامی جا خورد وگفت:« می دونی ، شوخی کردم ؛ قصد توهين نداشتم و ...»
آقاي تهامي اولطن معلمی بود که با او ا ين طور حرف زده بود. و آدم گيج شده بود .« خوب ! حالا بگو اسمت چيه؟ »
« آدم! »
آقای تهامی اخمهايش را توي هم کشيد . قلم را لای دندانهايش گذاشت وگفت: «شوخی می کنی؟»
« نه آقا ، به خدا آدمم »
:« يعني ، اسمت آدمه؟ »
« بله آقا ؛ آدم ملکوتی! »
آقای تهامی بادقت نگاهش کرد. آدم هم نگاهش را پاسخ داد .توي چشم هاي آقای تهامی يك جور محبت خاصي مو ج مي زد . آدم فكر مي كرد که يك چيزی پشت دندان هايش گير کرده است . محبت آقای تهامی را احساس مي کرد ومهر او توی دلش جوانه زد.
آقای تهامی ساکت بود وفقط نگاهش می کرد . وقتی راه افتاد ؛ آدم به طرفش دوید . نمی خواست ، حالا كه پيدايش كرده ، به اين سادگي ولش کند ؛ نمی خواست به سادگی همه چیز تمام شود. پرسید « آقا ما حالا باید چکار کنیم؟ یعنی فکر می کنین ... می دونین ما خیلی می ترسیم....آخه...اصلا باورم...يعنی فکر می’کنين تو مسابقه هم میتونم؟ یعنی می دونین... »
و او بی حوصله جواب داد: « هيکلت خوبه ، ولی بايد تمرين کنی . بازم فرصت داريم وتو بايد ’بکش کار کنی، آدم. ! تازه نتوني‌ اَم چيزي رو از دست ندادي . ميگن هر شكستي ، يه پله اس برا پيروزياي بقيه ! نه ؟ »

آدم مي دويد. مي دويد. مي دويد ونان مي خريد . مي دويد وفرمان مي برد . ْمي دويد. آماده به فرمان بود . زرنگ شده بود . پدر ومادرش تعجب كرده بودند. آدم مي دويد و وقتي مي دويد طوري هٍن هٍن مي زد تا همه بفهمند كه اومي دود وكاري مي كند كه ديگران نمي كنند . اما هيچكس باور نمي كرد . هيچكس نگاهش نمي كرد . يك روز وقتي هٍن هٍن كنان خودش را روي نيمكت ايستگاه اتوبوس پرت كرد تا استراحتي بكند ، پيرزني كه زنبيل پر از سبزي وآت وآشغال خود را به دنبالش مي كشيد ، سري با حسرت تكان داد و گفت :«عجب دوره و زمونه‌اي شده ! هيچكس اوني نيس كه بايد باشه » وبعد از او پرسيده بود :« ببينم جونم آسم داري ؟ »
وتا آدم آمده بود حرفي بزند ، گفته بود : « مي فهمم جونم ، مي فهمم . درد بد يه ، سعي كن خيلي بهش فكر نكني وبه خودت فشار نياري. !»
آدم مي خواست بگويد : « نه ! من دارم ورزش مي كنم . من از ميون اون همه شاگرد انتخاب شدم تا ... »
اما نگفت . كتابها يش را برداشت وزير نگاه هاج وواج پيرزن مثل شترمرغ شروع به دويدن كرد . آدم يك سره از خودش مي پرسيد : « چرا هيچكس منو نمي بينه ؟چرا نمي فهمن كه من دارم تمرين ميكنم . اونم با همه‌ي توانم؟ »
ولي هيچ جوابي پيدا نمي كرد. وقتي آن روز هٍن هٍن كنان وارد دبيرستان شد ، آقاي تهامي جلويش را گرفت وگفت: « وايسا ببينم ! كجا در ميري ؟ »
« در نميرم آقا! »
: « مگر قرار نبود تمرين كني؟ پس چي شد؟ »
: « داريم تمرين مي كنيم آقا! »
: « كو ؟ كٍي ؟ ُكجا؟ پس چرا هيچكس نمي بينه؟ »
: « مي دونين آقا ، ما هر روز، هرجا ، هرساعت ، داريم مي دويم . حتي تو خوابم مي دويم آقا . هميشه مي دويم آقا
: « يعني چي؟ كجا مي دوي ؟ »
: « يعني آقا ، هر روز سه تا خيا بونو با سرعت مي دويم . الانم در نمي رفتيم آقا ، هنوز داشتيم مي دويديم آقا.!»
آقاي تهامي با دقت نگاهش كرد وگفت: «با اين كفشا؟ ! با همين لباسا ؟ !»
: « بله آقا ! مگه چيه؟ »
: « نه ، اين تمرين نيست . واسه‌ي تمرين ، بايد لباس ورزشي بپوشي ، كفش مخصوص داشته ياشي ، تا بدنت رو فرم بياد . »
آدم مي خواست بگويد كه ، لباس ندارد. مي خواست بگويد كه ، پدرش سالي يك بار، آن هم براي عيد، يك جفت كفش برايش مي خرد ، تازه با كُلي منت وُقر ُقركه : « برين خدا را شكر ُكنين ، ما بچه كه بوديم ، اصلا نمي فهميديم كفش چيه ! از وقتيكه دست چپ وراستمونو شناختيم ، كار كرديم . تا شب دوماديمون نفهميد يم پول چيه وچه رنگيه ! ،او وخ... »
آدم مي خواست بگويد كه اگر پدرش مي فهميد او... اما آقاي تهامي نگذاشت و گفت: « بيا دفتر ، من لباس دارم ، بهت ميدم ، به شرطي كه مواظبشون باشي وبعد از مسابقه پَسشون بدي . ولي كفش نداريم و خودت تهيه كن .»
لباسها قرمز بودند. قرمز خوش رنگي كه آدم را به وجد مي آورد . شاد مي كرد وآدم بال درآورده بود. نمي دانست چه بايد بگويد. ُگنگ شده بود . مي خواست دست آقاي تهامي را ببوسد ، پايش را، صورت دراز وسياه او را. ا ما جرات نمي كرد ، مي ترسيد. خجا لت مي كشيد .
از آن به بعد ، آدم فقط مي دويد . حالا ديگر همه ‌او را مي ديدند . همه مي فهميدند كه او مي دود. آدم مست شده بود . ديگر هيچي به جز دويدن نمي خواست .
آن روز صبح،وقتي از سر كوچه پيچيد، با همه‌ي سرعتي كه داشت ، به سينه‌ي چاق آقاي مجاوري خورد . آقاي مجاوري ، با دختر سفيد وُتپلش راهي مدرسه بود. كيف آقاي مجاوري از دستش ا فتاد وآدم هم پخش زمين شد.
آقاي مجاوري داد زد:« چه خبرته؟ مگر سر مي بري بچه ؟ » وقتي كه آدم را شناخت . صدايش را بلند تر كرد و گفت « تو كي مي خواي آدم بشي ، آدم؟ »
پروانه دختر آقاي مجاوري ريز ريز مي خنديد. آدم خجالت كشيد . سرخ شد. از روي زمين بلند شد وكيف آقاي مجاوري را برداشت ، پاك كرد ودر حاليكه به دستش مي داد گفت:« ببخشين آقاي مجاوري ! مي دونين من...»
آقاي مجاوري نگذاشت او حرف بزند. گفت: « چيو ميدونم مرد حسابي؟ تو ديگه مرد شدي ، سبيلات در اومده ، اونوقت مثل بچه كوچولوهاي سر به هوا ... اصلا بگو ببينم چرا مي دويدي؟ »
آدم دستپاچه شده بود، زير خنده هاي پروانه گم شده بود . خجالت زده ومِن مِن كنان گفت :« داشتم ، داشتم ، تمرين مي كردم آقا .»
آقاي مجاوري ، تازه متوجه لباسهاي قرمز وكفشهاي كتاني نو او شد . كفشهائي كه مادرآدم ، بعد از آن همه التماسي كه آدم كرده بود ، ازپس انداز خودش براي او خريده بود . پروانه سرتاپاي اورا برانداز كرد. آدم سرخ شد. همرنگ لباسهايش شد وبا خودش گفت: « كاشكي نگفته بودم! »
آقاي مجاوري گفت:« به به! مباركه! نكنه تو هم فوتباليست شدي ؟ !»
آدم دسپاچه شد وگفت : « نه آقا ! مي دونين ، من فوتباليست... نه ! تو مدرسه واسه مسابقه دو جشن سالگرد انتخاب شدم.!»
آقاي مجاوري اخم هايش را توي هم كشيد واز روي بي حوصلگي گفت : « ُخب اين كه دليل نمي شه به هر كي سر راهت سبز مي شه .... درثاني خيلي‌ام ُهنر نكردي . پروانه دو ساله كه تو تيم دو استانه وبااين همه...»
پروانه به آدم نگاه كرد. نگاهش مثل هيچكدام ازنگاههاي ديگرش نبود وبانازگفت:« بابا ديرم شد.! »
آدم تا آن روز پروانه را اينطور نديده بود. فكر مي كرد ، راهي در دلش باز شده بود ، جاده اي سفيد و دراز . حس مي كرد كه با ل درآورده است و گرم شده . مي خواست تا ته آن جاده ، تا آنجا كه توان داشت ، ‌بدود ، بدود.
پروانه سنگهاي ريزوسياه وقهوه اي را پشت دستهاي سفيد وُكپلش جمع كرد وبا يك ضرب به هوا پراند وبا سرعت توي هوا قاپيدشان و آنها را كه ا فتاده بودند با انگشتهاي سفيد وكشيده اش ، مثل مرغي كه دانه بر مي چيند ، تا دانه ی آخر جمع كرد وبا غرور ، توي چشمهاي آدم خيره شد وگفت : « مثل هميشه باختي آدم !»
بغض گلوي آدم را گرفته بود. و با خودش گفت « كاشكي نديده بودمش ، اگر اين بار هم ... نه! من آدمم ! و بايد ثابت كنم كه آدمم ، بايد...»
مي دويد، مي دويد، هرقدم يك ثانيه، يك دقيقه ، يك ساعت، يك... توي ورزشگاه بود. ورزشگاه يكپارچه صدا بود ، حركت بود. ُپرازآدم بود ، پر ا زهورا بود. فرياد بود. شادي بود. شادي بود و جواني . آدم حس ميكرد كه آدم نيست. محو بود ، مات بود. دست و پا يش مي لرزيد . توي خط اول دايره ي دور ميدان بود ، تنها نبود . جلو، عقب ، روي خط، ُپرازآدمهاي رنگي بود واو دلش مي خواست كه اي كاش آدم نبود!
« ترق! »
صداي شليك تپانچه بود كه آن همه خرگوش رم كرده را از چله ي كمان پراند. ا و هم پريد . نه! چهارنعل دويد . نفس نفس ميزد وباهرنفس فرياد ميزد:« من رو ببينيد ، ببينيد!»
آنجا هم كسي او را نمي ديد . همه مي دويدند . همه مورچه هاي كوچكي بودند ، در كناره ي ميداني كه پر از آدم بود .آدم هائي كه مي چرخيدند ، درهم مي لوليدند وبا لباسهاي رنگارنگشان روي خطهاي از پيش تعيين شده ، اشكال و رنگارنگ ودرهمي مي ساختند ، دايره ، دايره ، مربع ، بي هدف ، هدفدار.
دور اول ، دوردوم ، آدم فرياد مي زد:« من رو ببينيد ، من رو ببينيد !»آدم دوم بود. آدم اول بود . تنه مي زد . تنه مي خورد. دور سوم ، آدم ، آدم بود
« من آدمم ، آدمم ، آدم! » ‌صدائي از اعماق وجودش فرياد ميزد « آدم برو ، آدم بدو، آدم بدو. » هر دوري كه مي زد وقتي به جايگاه د ختزها مي رسيد ، چشمش ميان آن همه دختر، بالاي آنهمه رنگي كه يك رنگ شده بودند ، دنبال پروانه مي گشت . اما هيچ چيز ديده نمي شد . دهنش مي سوخت ، گلويش عين كاه خشك شده بود . مسابقه بود.
« اگر بيست تا زرده تخم مرغ خوردي وآب نخوردي ، بُردي ! »
« مي خورم !! »
« اگه را ست مي گي بخور! »
بشقاب دايره سفيدي بود ، پر ازدايره هاي زرد مايل به قرمز، دايره ، دايره. آدم مي خورد ، اولي ، دومي ، سومي ، به چهارمي كه رسيد ، آب دهنش تمام شده بود . هر چه دهنش را به هم مي زد ، زرده هاي تخم مرغ خيس نمي شد، ليز نمي شد و پائين نمي رفت و تمام راه گلو ولاي دندانهايش را گرفته بود . نفسش به شماره افتاده بود : « آب !! »
: « گفتم نمي توني! گفتم مي بازي! »
: « من نمي بازم، من آدمم ، آدم هيچوقت نمي بازه ، نبايد ببازه ! »
پاهايش مور مور مي كرد، انگارهزار، هزار تا مورچه ي زرد به جان ماهيچه‌هاي خيسش ا فتاده بود ونيشش مي زدند ، انگار ُكندي به پاها يش زده بودند و با هر قدمي كه بر مي داشت ، محكمتر و محكم تر مي شد . پاها يش بالا نمي آمد و مثل سنگ سنگين شده بود ند .اولين نفر ا ز او گذشت و دومي ، سومي ، چهارمي...
« تموم شد! با ختي آدم !! اي كاش آدم نبود ي !!»
پنجمي ، ششمي ، هفتمي...
« چرا اين جوري شد ؟ من از اين هم تند تر و بيشتر دويده بودم . من كه خيلي تمرين كردم . من كه از همه شون جلوتر بودم.؟!»
هشتمي، نهمي، دهمي...
« چرا خودمو اذيت مي كنم؟ ديگه نمي تونم ! نمي تونم بهشون برسم !!»
يازدهمي ، دوازدهمي ، سيزدهمي...
« بهتره برم كنار. هيشكي حوا سش نيست ، هيشكي نمي بينه !»
بعدي ، بعدي ، بعدي...آدم ايستاد. مثل ا سب پي كرده اي شده بود.عرق وخون تمام بدنش را خيس كرده بود.روبروي جايگاه دخترها بود. صدائي شنيد: « بروآدم ، بدو، بروآدم ، چرا وايسادي؟ برو آدم! »
پروانه بود ! با همان رنگارنگي پروانه . دايره ‌اي توي يك دستش بود ويك دسته گل قرمزتوي دست ديگرش . همه داد مي زدند . مي خنديدند. آدم ميان آنهمه فرياد ناليد:« چرا ديراومدي پروانه؟ »
پروانه فرياد كشيد « برو آدم برو . تو ميتوني ! »
آدم ناليد « ديگه نمي تونم ، نمي شه !!»
: « بروآدم ، برو، توآدمي ! »
آدم ايستاد . ديگر نمي توانست پروانه فرياد كشيد « مي گم برو !! »
آدم نمي توانست برود ، سر جايش خشك شده بود. پروانه دسته‌ي گل را با خشم به طرفش پرت كرد. ُگل غلطيد ، چرخيد و جلوي پاي آدم ، روي شنهائي كه به پاها يش مي چسبيد ؛ به زمين چسبيد.
پروانه سنگها را پرت كرد وبا عصبا نيت از جا بلند شد وگفت:« اينكه نمي شه آدم ! تو هميشه مي بازي »
آدم فقط نگاهش كرد
پروانه راه افتاد و گفت « من ديگه با تو بازي نمي كنم ! »
آدم بغض كرد وگفت: « فقط يه بار ديگه! »
« نه ! بي فايده اس ؛‌ تو هميشه مي بازي و حوصله منو سر مي بري !!»
« نرو وايسا ا يندفعه دگه نمي بازم ، قول ميدم!»
حلقه گل وسط خط بود. آدم خم شد كه گل را بردارد ، دونده اي را ديد كه لنگ لنگان مي دويد . گل را برداشت وگفت: « نمي بازم ، قول ميدم ! »
آدم مي دويد ، مي دويد. گل روي سينه اش بود ، روي قلبش . آدم دلش مي خواست كه آدم نبود . دلش مي خواست ....به اولين نفر رسيد . از او رد شد . دومي ، سومي ، چهارمي ... آدم مي دو.يد . و گل اخم كرده بود وفرياد ميزد : « برو آدم ، برو! تو بايد هرطور شده به آخر خط برسي! »

آدم مي دويد . پاهايش را ، قدمهايش را ، حس نميكرد . انگار اصلا پا نداشت ، فقط دو تيكه ي تيرآهن سفت وسنگين ويغورزيرتنش بود كه نمي گداشت ا وهر طور كه مي خواهد حركت كند .
« برو آ دم ، برو آدم!»
آدم نمي فهميد ، مطمئن نبود ، گل بود كه فرياد ميزد يا پروانه ؟ يا خودش؟ « برو آ دم ، برو آدم!»
آدم فرياد كشيد : « من مي خوام برم ، من دارم مي دوم ، اما...!»ـ
همه مي دو يد ند . همه بريده بود ند و آدم مي ديد كه آنها هم پا ند ارند. آنها می دویدند . آدم هم مي دويد . تا خط پايان راهي نمانده بود فقط سه نفر از او جلوتر يود ند . آدم ديگر آدم نبود ، جنازه ي موميائي و خشك شده اي يود ، بي چشم ، بي قلب ، بي خون . به پاها يش شك كرد . سرش را خم كرد تا حركت كُند وخشك پاهايش را ببيند . وديد ، ديد كه آتها بي جانند ، ديد كه مجبورند ، ديد كه اگر به اختيار خودشان بودند اصلا... پاها يش خجا لت كشيدند. رفتند كه پشت سر هم قايم شوند . آدم پخش زمين شد. آدمها مي دويدند . مجسمه هايي كه مي رفتند ، مي دويدند . از ا و مي گذشتند. آدم دلش نمي خواست آدم باشد. ونمي خواست كه آدم نباشد. فقط مي خواست راحت را حت باشد . دلش مي خواست به كناره ي ميدان برود. جايي كه هيچكس نبيند ش.


علي اكبر كرماني نژا د 1380

۷/۲۷/۱۳۸۲

مثل این که تو این جمع من از همه راحت ترم
خسته بود . پشت ناسورش می سوخت . برای لجظه ای ایستاد . گردنش را خم کرد و روی زخم را لیسید . ضربه ی تازیانه لذت چشیدن ذره ای از آن مایع گس وشور مزه را از جان بی رمقش گرفت . دندان هایش را بر روی هم سایید ، جفتکی پراند . پاهای خسته اش بدون آنکه به جایی بخورند ، فضا را شکافت و دست هایش به زیر شکست و با تمام وزن بر روی زمپن افتاد . سنگ عصاری از حرکت باز ماند و خر برای لحظه ای ، آرامش ماندن را حس کرد . پوز خندی زد و گفت « می مونم . مگه چی میشه ، هون ؟ اینم چند ضربه ی شلاق ! »
ماند . چشم هایش را بست . سرش ر ا لای دست هایش کذاشت تا سوزش شلاق مرد عصار را حس نکند . ماند و چشمان پر از اشکش را به سنگ سنگین و گرد آسیا دوخت وبدو ن آنکه لب هایش به هم بخورند ، از سنگ پرسید « چرا ؟ »
سنگ بدون توجه به چرای او و ناله ی دانه ها که زیر تنه اش له شده بودند ، آهسته و بی درد گفت « چرا من ؟ فکر نمی کنین من از همه اسیر ترم ؟ فکر نمی کنین صدای بارون ، وز وز باد ، هم آغوشی خاک و آ فتاب و خیلی چیزای دیگه ، رو، من داشتم و الان دیگه حتی اسمشونم به یادم نمیاد ؟» دلش آنقدر سوخت که قطره ای روعن از زیر سنگ نشت کرد و بر روی زمین چکید
سنگ زیرین در حالی که از زور فشار نفسش بریده بود گفت « شما دیگه چرا بابا ؟ باز شما که یه حرکتی دارین برکتی دارین . برا یه آنم که شده از زیر بار در میاین . بیرون می رین و رنگ آفتابو می بینین ، من چی بگم ؟ »
مرد عصار شلاق را بر زمین انداخت . عرق پیشانی اش را پاک کرد وگفت « عدل تو شکر، آخه واسه چی ایطو بازیم میدی ؟ حالا چی جواب بدم ؟ »
خر پاهای عقبش را از زیر فشار لاشه اش بیرون کشید و راحت روی زمین لمید و خندید . شاید با خودش گفته بود « مثه اینکه تو این جمع من از همه راحت ترم !! »

۷/۲۲/۱۳۸۲

واین دوباره خندید



.و اين ، ميداني گرد ساخته بود و وسط زمين و آسمان رهايش كرده بود . و او از دور ، ميدان را بي هيچ پايه و ستوني آن بالا ديد و باور نكرد . چشمانش را ماليد ، خودش را نيشگون گرفت و بالاخره يادش رفت ، كه دنبال كار مي رفته و ازروي كنجكاوي به طرف ميدان راه افتاد . و اين از بيكاري و خمودگي ، خميازه اي كشيد . و او چشم از ميدان كه مثلِ سرِ قابلمه اي روي افق ايستاده بود ، بر نمي داشت و هر چه مي رفت ميدان ،مثل خط افق، دورتر و دورتر مي شد . و اين شايد با خودش فكر كرده بود « چيزي كم داره ، چيزي كه منو گرم كنه ، به وجد بياره » .
و او باورش نمي شد ، ميداني كه آنقدر نزديك ديده مي شد ، اينقدر دور باشد . و اين بي حوصله پنجه‌ي دستش را جلوي صورتش برد ، تا تصوير ميدان را از جلوي نظرش پاك كند ، اما چيزهايي را ، روي پياده‌رويِ گرد ميدان ديد . و او خسته شده بود و سايه ي ميدان را روي ’كپه‌هاي نخاله‌ي بنايي خارج از شهر ديد . و اين ميدان را جلو كشيد و از ديدن آن همه َفعله ، كه مثل كرم توي هم مي لوليدند ، اخمهايش را توي هم كشيد . و او به فكر آدمهاي قصه اي بود كه مي خواست بنويسد . و اين ميدان را پاك نكرد . آن را پائين آورد و چند خياباناز چپ وراست به آن وصل كرد . و او وقتي به ميدان رسيد و آن را روي زمين ديد تعجب كرد . و اين نخ خورشيد را جلو كشيد . و او فعله‌ها را كه مثل مور و ملخ بر سرِ كار رفتن ، باهم دعوا مي كردند ، تماشا مي كرد . و اين باورش نمي شد كه آدم ها اينطور پيش آدمها التماس كنند . و او از التماس كردن بيزار بود . و اين تصميم گرفت آنها را كه مانده اند ، جدا كند . و او جزء وامانده ها بود . و اين يكي يكي آنها را ، از ميدان جمع مي كرد و بيرون مي ريخت . و او با تعجب نگاه مي كرد . و آنها كه دست بزرگ او را نمي ديدند ، درمانده به آسمان خيره مي شدند . گريه مي كردند ، جيغ مي زدند . و اين باورش بود كه نبايد حسي باشد . منطقي و تعقلي ؛ مي خواست بازي كند . و او در موقعيت قرار گرفته بود . و شايد اين ، اين موقعيت را بوجود آورده بود . و او شايد بازيچه بود . شايد هم نبود . اين واقعيتي بود كه او نمي خواست واقعيت داشته باشد . و اين ، وقتي او را ديد، دستش را دراز كرد تا از ميدان بيرونش كند . و او ديد . هميشه مي ديد ، همه جا مي ديد واين بار خنديد . و اين، باور نمي كرد . و او، باور كرد . و اين ، تا بحال نديده بود ، كسي باور كند .و هر بار كه ديده بود ، بازي گرم و گيرايي كرده بود . و او، نگاه وامانده اش را حس كرد و باز هم خنديد . و اين. اخم كرد و باور نكرد . و او، شانه بالا انداخت . و اين ، خنديد . و او هم خنديد . و اين، براي شروع ، پيرمرد چاق و عرق ريز را ساخت و تسبيح دانه درشتي به دستش داد و او را با دوچرخه به سروقت او فرستاد . و او، با تعجب به مرد نگاه كرد . و مرد چاق، الله الله گويان از چرخ پياده شد . و چرخ ، نفس راحتي كشيد . و اين، خنديد . و خنده اش رعدي شد ، و مرد چاق، رو به اين كرد و به او گفت « چه هوائي ؟ پس اي كارگرا كجا شدن ؟ »
و او، فكر كرد مرد را مي شناسد . ولي از كجا ؟
و اين، مي دانست .واو، كه نگاه خيره ي او را ديده بود ، مي دانست كه بايد بازيچه باشد . و اين، مرد چاق را بطرف او فرستاد . و او، سرش را برگرداند . و مرد چاق روبرويش ايستاد و با تمسخر گفت « اِه توئي ؟ تو و عملگي ؟! پس كو كاغذات ، قلمت ؟! » .
و او، پوزخند زد و شانه بالا انداخت . و مرد چاق، استغفار كرد و دهنش را تا جلوي دهن او جلو آورد و پرسيد « اومدي به كار ؟ ميتوني كار كني يا كار كردنتم مثلِ نوشتنته ؟ »
دهنش بو مي داد. و او ، سرش را عقب كشيد . و اين، مي دانست كه او مي خواست با كاركردنش ، خودش را به خودش ثابت كند . و مردِ چاق با خنده سرش را جلو آورد و گفت « هميشه دلم مي خواس تورو برا يكبارم كه شده بكشمت زير كار ، حالا مزدت چنده ؟‌ »
و او، تف كرده بود . و مرد چاق، دسته اي اسكناس بيرون كشيد و جلوي چشم او گرفت . و اين ، خنديد .و اوهم به اسكناسها خنديد . و اين، مرد چاق را وادار كرد بازوي لاغر او را بگيرد . و مرد چاق بازويش را گرفت و به جلو كشيد . و كف دستش را نگاه كرد . و گفت « نه اونائيكه كتاب مي خونن هيشوخ مرد كار نمي شن ، اگر مثل تو نباشن ...»
. و اين دوباره خنديد . صداي خنده اش سگهاي ولگرد را رهاند . و او، دهنش را رو به اين ، باز كرد تا چيزي بگويد .اما نگفت و فقط ’تف كرد . و مرد چاق، با چشم سر تا پاي او را كاويد و گفت « يك قرون نمي ارزي !»
و او، جواب نداد . و اين، چشمانش را بست . و از بين ميليونها نقش ، پيرزني را انتخاب كرد . و پيرزن، با حسرت تا ته بيابان را ديد زد . و گفت « اينا همه مال من بوده !»
و مرد چاق، با حسرت به آنهمه زمين متروك نگاه كرد . و او، يادش آمد . پيرزن را ، پيرمرد چاق را . ولي اينجوري نمي خواستشان .
و اين، پشيمان شد . و او، رو به اين خنديد . و پيرزن ، ’مشتي خاك برداشت و گفت « حيف كه هيچ كس به فكر كاشتن نيست »
و رو به او پرسيد « چرا ؟! »
و او، فكر كرد« چرا منو نمي شناسه ؟»
و اين، خنديد و شايد گفته بود « تا تو مي خواستي بسازيشون ، من … »
و او، شانه بالا انداخته بود . و اين، به او نگاه كرد و مي دانست كه او به فكر شخصيتهاي جديدي است ، براي قصه اي كه هيچ وقت ننوشته .
و او، به گل ميخك خودرو وخوشرنگ جلوي پايش، نگاه كرد و رو به اين گفت « نه ! ، نيستم ! »
و پيرزن ، نگاهش كرد . و مرد چاق، ناخنش را به جلوي پيشاني زد ودستش را به عقب پرت كرد يعني « ديوونه اس » .
و پيرزن ، لبهايش را غنچه كرد . و اين، از پيرمرد بدش آمد . واو، سعي مي كرد پيرمرد را از صفحه ي ضميرش پاك كند و گل را به جاي او بنشاند . و اين، براي اينكه موضوع عوض نشود ، گردن گل را شكست . و او، به آسمان نگاه كرد و خنديد . و پيرزن ، گفت « اين روزا ، از اين كارا زياد مي شه »
و او، به سگها، كه بر سر تكه اي استخوان دعوا مي كردند نگاه كرد . و اين، از سر لج سگها را كه نمي فهميد، چرا آورده بودشان ، پاك كرد . واو، به گردن شكسته گل نگاه كرد . و اين، همه ي سبزه هاي ميدان را پاك كرد . و او، به ميدان خالي نگاه كرد . و او، ميدان را به آسمان برد . واو، يادش آمد كه گرسنه است . و اين، خنديد . واو، بدون توجه به پيرزن كه مثل تنديسي ايستاده بود ، به طرف شهر حركت كرد . و پيرزن، گفت « بيچاره » .
و اين، پيرزن را كه به كار نيامده بود، حذف كرد . و او، بطرف جائيكه سگها گم شده بودند، دويد . و اين، دوباره خنديد و سنگي جلوي پايِ او انداخت . و او، به شدت به زمين خورد . واين، همه‌ي بيابان را دهن كرد ، دهن‌هائيكه مي خنديدند . واو، به همه ي خنده ها خنديد . و دوباره دويد . و اين،فكر جديدي كرد. خنديد و زن او را گريه كنان جلويش ايستاند . و او، ديوانه وار به زنش هم خنديد و ازجلوي چشمان متعجت او گذشت . و اين، شكم زن را بزرگ كرد .وزن را دوباره جلويش گذاشت و شكم زن را تركاند . واو، خنديد . وزن، هم خنديد .واين، هم خنديد . و از شكم زن ، جوانكي با موهاي تراشيده و زير ابرو برداشته و مست بيرون زد .واين ،جوانك را به طرف او فرستاد. واو، بدون توجه به همه‌ي اينها ،هنوز هم مي دويد .وجوانك، بطرف او دويد . و اين،از روي سرخوشي محض، از ته دل ، خنديد . ورعد، آسمان را تركاند . و جوانك، يخه ي اورا گرفت و عربده كشيد « واستا بينم ، تو كه نمي تونستي بيخود كردي ، بچه درست كردي ؟! » و او، يكدفعه خنده اش قطع شد . گيج شد ، ماند . و اين، از خنده بيخود شد و دستش بي هوا همه چيز را پاك كرد .
همه جا پر از نور شد . سكوت همه جا را پر كرد و اين خميازه كشيد و دوباره …

علي اكبر كرماني نژاد 1380

۷/۲۰/۱۳۸۲

از كي مرد شده بود ؟


روی صندلی نشسته بود وغرق افکار خودش بود که حسين آقا عكاس ، سرش را از پشت دوربين در آورد . از جلوي آ يينه‌ي چرك‌تاب ، شانه‌اي بر داشت و به طرف او رفت و آن را توي ريش ژوليده‌ي او انداخت و گفت «نمی تونسی یه شونه ای تو این ریش صاب مرده ت بزنی ، تو عكس بد جور نشون مي ده و اونوخ می گین ... » شانه توي موها گير كرد و حسين آقا آ ن را با يك ضرب پايين كشيد وچند تار مو را کند . او آن قدر ذوق كرده بود كه اصلا متوجه درد نشد و در حالي كه سعي مي كرد به روي خودش نيا ورد ، با خودش گفت « آخ جون ، من مَرد شدم ! » و از خوشحالي نمي دانست چكار بكند و اگر از اخلاق بد حسين آقا نمي ترسيد ، همان موقع از جا بلند مي شد و تا كنار آيينه‌ي قدي خانه مي دويد . اما صبر كرد و دندان هايش را روي هم فشار داد تا كار او تمام شود . حسين آقا ، پشت دوربين هي كج و راست مي شد . هي مي رفت ومي آمد و كله‌ي او را با دست هاي عرق كرده و داغش كج و راست مي كرد و ا و هي حرص مي خورد . وقتي حسين آقا از توي دوربين ، جعبه‌ي فيلم را در آورد و به طرف تاريك خانه رفت . او به سرعت خودش را به آيينه رسا ند . جلوي آيينه ايستاد . شانه را بر داشت و ريشش را شانه كرد . از هر پنج تار موي سرو ريشش ، دوتا سفيد شده بود . سرش را جلو برد و با دقت به خودش نگاه كرد . سفيدي ها هر كدام شكل خاص خودش را داشت . از قوطي كبريتش چوبي بيرون كشيد و سعي كرد به آنها نظمي بدهد .
« سر پيري و معركه گيري ، چه خبره ؟!!»
زنش حق داشت كه تعجب كند . آخر او سال ها بود كه با آيينه قهر بود . يعني با همه چيز قهر بود . اما امروز …. او بدون توجه به حرف زنش ، دوباره به سيخ سيخ موهاي سفيد ريشش نگاه كرد و از زنش پرسيد « چيني هاآ چه جوري گوشتِ مار مي خورن ؟ »
زن با تعجب نگاهش كرد .و او چشم از آيينه بر نمي داشت . توي آيينه غوغا بود .مردی مار بزرگی را کشته بود ودر حالیکه تنه ی مار از دوطرف بیل آویزان بود ، آن را به طرف زن ها می گرفت . زن ها جيغ مي كشيدند وبه طرفی می دویدند . زن با تعجب از جايش بلند شد وبه طرف آيينه آمد و پرسيد « ببينم ، تو توي آيينه چي مي بيني كه ….» او نگذاشت حر فش تمام شود و گفت « فكر مي كني موهاي ريش من چرا ايطو ِوز ِوزي‌ اَن ، ها ؟ » زن پوزخندي زد و هيچي نگفت و او دوباره با آيينه نگاه كرد و گفت « چربي مار ! تو كه نمي فهمي! »
و انگار كه با خودش حرف بزند برای آیینه تعریف کرد که پدرش چطور مار را کشته بود و چطور لاشه اش را به خانه آورده بود و نر سيده به خونه فرياد كشيده بود که « بيا ، روغنشو بگير وبمال تو سرت تا موهات پُر پُشت ِبشن » و مادرش كه اخلاق اورا مي دانست ، از ترس به داخل اتاق دويده بود .
. زن توی آیینه نگاه کرد . هیچ چیز توی آینه نبود زن از اين همه پُر حرفي او تعجب كرده بود هيچ وقت سابقه نداشت او اين قدر حرف بزند و او بدون اينكه چشم از آيينه بردارد ادامه داد « ماد رم اصلا بيرون نيومد و پدرم مار رو وسط حياط ول كرد و رفت تو اتاق . خواهرم کله ی مار رو روبروی صورت من گرفت و گفت « نيگا كُن از توهم بلند تره »
مرد نگاهش را از آیینه گرفت و توی صورت زن گفت « میدونی از تو شكم پاره ی مار ، یه گنجشك له شده‌ و خيس افتاد بيرون و من از ترس به هوا پريدم . اووخ خواهرم خنديد و گفت« دلم مي سوزه كه بابا بهت مي گه مرد ! ....»
زن پشت سر او ايستاده بود و همان طور که به حرف های او گوش میداد ، قيافه‌ي خواهرشوهر پُر افاده اش را مي ديد كه چطور با همه‌ي بچگي اش ماررا قطعه قطعه كرده و چطور چربي آن را توي صورت مرد اوما ليده است. دهنش را پُر كرد تا بگويد« خواهرت از همون بچگي هيولايي بوده .. .» كه مرد يكدفعه از توي آيينه بيرون آمد و توي صورت زن پرسيد « مهين ، بيس ساله كه زن مني ، فكر مي كني من مَردم ؟»
زن اول معني حرف او را نفهميد و بعد كه سر حال شد ، صور تش را چنگ زد و گفت« وا ! خدا به دور .چه حرفا مي زني مرد . من چارتا بچه دارم مثله دسته‌ي گُل ، اونوخت تو .. .»
مرد با اطمينان گفت « من كه به خودم شك دارم و اصلا يادم نمياد از كي مرد شدم »
زن محكم تو پيشاني خودش زد و با گريه گفت « مي فهميدم . خيلي وخت بود كه مي فهميدم . هي بهونه مي گيري . جلو آيينه و‌اي‌ميستي و هي به خودت ور مي ري و از همه چيز ايراد مي گيري ، غذا پختنم. اتو كردنم . ولي منِ خر، شك نمي كردم . خُب مرد ، يه دفه مي گفتي زير سرت بُلن شده . مي گفتي از تو بدم اومده . اين بهتونا چيه كه مي زني ؟ تو نمي بيني اين بچه ها همه مثله خودت‌اَن .يه ذره هم به من نرفتن ، اونوخ…….»
مرد دستش را به طرف او دراز کرد و با سرعت گفت « نه ! مي دوني ، به أبوا لفضل منظورم اين نبود كه ….»
زن دست او را پس زد و در حاليكه از گوشه وكنار اتاق وسايلش را جمع مي كرد گفت « نمي خواد . نمي خواد حرف بزني كه بد ترش مي كني . كسي رو پيدا كردي ؟ مباركه، مباركت باشه . ولي من نمي مونم . مي رم . مرد نيستي ؟ نه كه نيستي . اگر بودي كه بعد از اين همه سال ، بعد از اون همه سوختن و با گُشنگي ، با ندارميات ، ساختم و دم نزدم ، اين حرفو نمي زدي و اين جوري مزد دستمو نمي دادي و….»
چادرش را بر داشت ودست بچه ها را ( كه با تعجب نگاهشان مي كردند ) گرفت و راه افتاد واو بدون توجه به حرف ها و كار هاي زن ، تو قيافه‌ي بچه ها دنبال يك سر نخ آشنا مي گشت . زن دم در ايستاد و گفت « خوبه كه حرفي برا گفتن نداري !»
مرد از زبانش در رفت و آهسته گفت « مگه بچه درست كردن نشونه‌ي مرديه ، اگه اينجوريا باشه همه ي حيوونا َمردن ! ديگه آدما غلط مي كنن…»
زن كه اين انتظار را نداشت دست هايش را به كمرش زد ، به طرف مرد آ مد و مثل پلنگ زخم خورده اي تو سينه‌ي او ايستاد و گفت « حيوونام از شما مرداي سگ صفت بهترن »
مرد با خنده و برای شوخی گفت « سگ كه حيوون خوبيه !»
اين حرف زن را آتش زد . مثل فش فشه خاموش و روشن مي شد و مثل ترقه صدا مي داد و هر چه نه بد تر بود نثار مرد كرد و در آخر دو بامبي توي سر اولين بچه اي كه سر راهش قرار گرفت، زد و از در بيرون رفت
او به طرف آيينه بر گشت و از خودش كه رنگ پريده و ترس خورده به او نگاه مي كرد پرسيد « يعني من مَردم ؟‌ … »
1/6/82

۷/۱۶/۱۳۸۲

يك روايت تازه

خورشيد ، گردونه اي از آتش بود كه مي چرخيد و به جاي نور، تيغ هايش را بر سر وصورت او مي پاشيد . ناقه ، آهسته ، آهسته و رها ، او را به هر جا كه دلش مي خواست مي برد و او بدون توجه به اين همه، در هزار توي ذهنش سرگردان بود. آسيه اي بود كه سر به دنبال فرزندش ، بي هدف از اين سو به آن سو مي دويد.
پلك هاي خسته اش را به زور باز كرد وبه كوير خشك و آتش گرفته نگاه كرد . هيچ چيز دیده نمی شد . نه نشانه اي ، نه علامتي و نه كورسويي از آب و آبادي . گردن ناقه را نوازش داد و گفت « ‌راه برو ، بي زبون ، هم الانه كه آفتاب امروزم بره و ما دوباره مهمون بيابون باشيم » كسي از درونش فرياد زد « تو ديوونه اي ، سر به بيابون گذاشتي كه كجا بري ؟! از كي به كي پناه مي بري ؟»
او خسته خسته فرياد زد« از تو ، از تو كه منو وسوسه كردي و آواره‌ي دشت و بيابون »
« من ؟ من تورو وسوسه كردم ؟ من تورو تو اين فكر و اين راه انداختم ؟»
« پس كي ؟ من اونجا داشتم زندگي مو مي كردم و … »
« زندگي ؟»
« ُمردگي ، هر چي كه بود اين همه تلوا سه ندا شتم ، اين همه نمي ترسيدم ، دارم ديوونه مي شم . مي فهمي؟ من نمي خوام سر گردون باشم . نمي خوام اين آخر عمري ، از همه جا مونده و از همه جا رونده بشم .مي ترسم اين جا هم هيچي نباشه ، يا باشه و من نتونم .. . خدا لعنت كنه اوناييكه باعثش شدن !»
« چرا هميشه دنبال يه باعث مي گردي ؟ چرا خودتو كنار مي كشي …»
« من چه كار مي تونسم بكنم ؟ مگر گذاشتن ما كاري بكنيم ؟ اونا به زور دست شونه گذاشتن تو دست اون . اون خودشم نتونس كاري بكنه . خودش كه گفت ... »
« يعني تو مي فهميدي چي پيش مياد ؟ پس چرا گذاشتي كار به اين جا برسه ؟»
مرد به اطرافش نگاه کرد و محکم روی رانش زد وگفت « دست وردار مرد ، اين همه خودتو محاكمه كردي بس نيست ؟ اين همه كه حق دادي و گرفتي ،به كجا رسيدي ؟ بگذار حالا كه راه افتادي تا آخرش بري و .. .»
آخر كوچه صحراي محشر بود . همه در خانه اش جمع شده بودند و داد مي زدند . همه ادعا مي كردند . خون خواه ، خون ريز، خون خوار. يكي فرياد مي زد « خونشه مي ريزيم و. . .» يكي مي گفت « وظيفه شه ، نمي تونه ، وگرنه .. . »
« او بايد …. وگرنه »
از خانه بيرون آمد . نگاهشان كرد . نگاهش آن قدر سنگين بود كه چشم ها تاب نيا ورد ، به زمين خيره شدند . راه افتاد و پيشتر از همه به سمت مسجد رفت . فرياد كشيد « چرا ؟» صدايش توي صحرا پيچيد و سايه ي او وناقه را به لرز انداخت و ناقه وحشتزده به تاخت در آمد و صداي دروني‌اَش خيلي آرام گفت « حالا مي پرسي ،چرا ؟ چرا آن روز نگفتي ؟ چرا دستش را نگرفتي و مثل امروز فرياد نكشيدي ؟ نميتونستي؟ …»
سرش را پايين انداخت و گفت « من ؟ ! من كي بودم كه دستشو بگيرم و فرياد بزنم . اون كجا ومن كجا ؟ …اون اصلا به هيچكس ميدون نداد …نبا يدم مي داد …ولي خودش گفت « همه‌ي شما كه اصرار به بودنم دارين ، فردا ، پشت به من مي كنيد و دشمنم مي شين» مگر نگفت ؟ مگر وقتي اصرار كردن نگفت « اگر اصرار شما نبود ، من افسار خلافت را به پشتش مي انداختم و هي‌اَش مي كردم » اما چرا كرد، مگر نمي دونست ؟ ‌اون كه اين همه سال نشست و دم نزد ، چرا از همون اول نگفت ؟ چرا نايستاد ؟ چرا گذاشت همه چيز اين طور خراب بشه ؟ يعني نمي فهميد ؟ ولم كن . تورو به همه‌ي كائنات دست بردار »
« باشه ، ولي به گردن من ننداز . تو خودت پشت به همه چيز كردي ، به او ، به حر فهاش ، به عملش و كوتاهي‌آش. راهي شدي و گفتي …»
« گفته رو رها كن .حالا موندم كه او جاي حق نشسته ، يا اين كه آوازه ي حق مداري‌اش گوش فلك را پر كرده ؟ كدوم شون بر حقند ؟»
« آروم باش ، تو اون جا همه‌ي تلاشي رو كه مي باس بكني ، كردي . حالا كه همه چيزو ول كردي ، اين جا هم امتحاني بكن . شايد او بر حق نيست و اين ….»

از دروازه كه وارد شدي به نظرت رسيد همه جا بي حيايي موج مي زند . فكر كردي چيزي از در و ديوار ، كوچه و راه توي هوا پراكنده مي شود كه نبايد مي شد . دروازه بانان عربده هايي مي كشيدند كه نبايد مي كشيدند . گزمه ها طوري شمشير ها را در اطرافشان به رقص وا مي داشتند كه نبايد اين طور مي بود . كاسب‌ها ، آن گونه جار مي زدند كه انگار مائده‌هاي بهشتي را براي فروش روي بساطشان دارند . بوي عطرهاي گرانبهايي كه مردم به سر و تنشان زده بودند و عطر پارچه هاي زري بافت همه جا را پر كرده بود و شامه ات را مي آزرد . لبخندي زدي و گفتي « بهتره به اين زودي قضاوت نكني . جايي پيدا كن ، كه هم خودت و هم اين ناقه‌ي بي زبان در حال تلف شدنيد »
گوشه‌ي بازار چند نفر ايستاده بودند و به جاي حرف زدن عربده مي كشيدند و براي اثبات حرف‌هايشان قسم هاي عجيبي مي خوردند . از پيغمبر مايه مي گذاشتند . چيزي كه در آن سو ، ُجرم بود و كفاره داشت ، اما اينجا ….افسار ناقه را كشيدي ، سلام كردي و از يكي از همان ها آدرس كاروان سرا را پرسيدي . همه ساكت شدند . جوابي ندادند و به ناقه خيره شدند . يكي از آن ها كه چشمان هيزي داشت ، دستي روي كفل صاف ناقه كشيد ، ‌آب دهنش را فرو داد و گفت « خيلي جوونه » ديگري ريشش را خوارا ند و گفت « هم جوونه و هم قوي و پرواري » اولي پرسيد « از كجايي؟‌» و تو گفتي « كوفه » دومي به اطراف نگاه كرد و وقتي كسي را كه مي خواست ، يافت با اشاره‌ي دست صدايش كرد و او به طرفتان دويد . مرد اول ، افسار شتر را گرفت و رو به پيرمردي كه مي آمد ، فرياد زد« مژده بده ، جماز گم شده ات پيدا شد »
پيرمرد لحظه اي ايستاد، ريشش را در مُشت گرفت و حرف شنيده را ، سبك و سنگين كرد . يك دفعه گُل از گُلش شكفت و به طرفتان دويد و فرياد زد « كو ، كجاست ؟ » و تا به ناقه رسيد ، آويزان پايت شد وداد زد « حرام زاده‌ي دزد ، جماز منو مي دزدي ؟ نگفتي، همه‌ي زندگي اين پيرمرد از طريق اون مي گذره ؟ »
تو به زور خودت را روي ناقه نگه داشتي و خنديدي و در حالي كه از شتر پياده مي شدي ، گفتي « شوخي خوبي نبود ، ولي ترسش ،خستگي رو از تنم گرفت »
همه‌ي آنهايي كه آنجا بودند، خنديدند . پير مرد نهيب شان كرد و به طرفت آمد . يخه‌ات را چسبيد و گفت « طوري حرف مي زني كه انگار نعوذ بالله خدايي ! مردك نا حسابي ، من هزار جور حرف زدن بلدم . گنجشك رنگ مي كنم وبه جاي قناري مي فروشم و اونوخت تو ، تو برام لفظ قلم حرف مي زني . جمازمو ول كن !»
سعي كردي خودت را كنترل كني . پوز خندي زدي و گفتي « نمي دونم ، شايد اينم يك جور رسمه ،‌ولي به مذاق من خوش نيامد . » پير مرد مثل فرفره به طرفت آمد ، ريشت را چسبيد . سيلي جانانه‌اي به گوشت زد و گفت « خوش اومدن يا نيومدن رو ، قاضي نشونت مي ده »
جا خوردي و تا خواستي دست به شمشير ببري ، يكي از جوان ها پيش دستي كرد وبه سرعت شمشيرت را از نيامش بيرون كشيد و با تمسخر و گفت « همه‌ي كوفيا اين طور زرنگن ؟»
مرد دوم شمشير را قاپيد و گفت « هوم ، با مال دزدي خوب چيزايي مي شه بخري ، اونوخ مي گن مال دزدي ، وفا و بقايي نداره »
پير مرد كه هنوز افسار ناقه را رها نكرده بود فرياد زد « عوض اين حرفا ، ريسماني پيدا كن ، تا دستاشو ببندم »
و تو به پير مرد گفتي « مرد ، تو پيري . سني ازت گذشته وحرمت پيريت واجبه ، ولي تو مي فهمي چي مي گي ، اصلا شتر مي شناسي ؟ »
پير مرد خر وشيد « چطور نمي شنا سم ، وقتي تو وجود ندا شتي ، من شتربان ابوسفيان بودم و گله‌ي شترم جلوي خورشيد را مي گرفت اونوخت ….»
هنوز باورت نمي شد كه اين كار آنها جدي باشد. پوز خندي زدي و گفتي « نمي شناسي ! » و رو به مردمي كه دورتان جمع شده بودند گفتي « شما شاهد باشين . شما كه شتربان ابوسفيان نبودين، شما قضاوت كنيد » و از پيرمرد پرسيدي« شتري كه ُگم كردي ، يا به قول خودت من دزديدم ، نر بوده يا ماده ؟ »
« لااله….بابا عجب دزد وقيحي. مرد حسابي ، من مي گم شتر من جماز بوده ، نر بوده و…»
و تو بلند خنديدي و با اشاره به شتر گفتي « تو مطمئني كه اين شتر توئه ؟ »
« بابا ايهالناس، شما كه منو مي شناسين . شترمم مي شناختين. خدا رو در نظر بگيرين. بگين، اين شتر،مال منه يا ايشون !»
چند نفر شانه بالا انداختند و دو سه نفري كه از اول آنجا بودند يكصدا گفتند « مال تو »
از تعجب شاخ در آوردي . شاهرگ گردنت بيرون زد و فرياد كشيدي« چرا شهادت ناحق مي دين ؟‌اين بنده‌ي خدا مي گويد ، شترش نر بوده ، از هر بچه‌اي كه بپرسين بهتون مي گه كه اين شتر ماده است و خدا ماده خلقش كرده .آن وقت شما … » خم شدي زير شتر وداد زدي « پس نرينگي اين شتر كجاست . لاا…..»
پير مردي مي گذشت . پير مرد او را صدا كرد و گفت « بيا بين ما حكميت كن » و رو به تو گفت « تو كه قبول داري ؟»
تو كه از خشم ديوانه شده بودي ، غريدي « با اين وضعيت ، مي ترسم خودمم قبول نداشته باشم و . . »
او نگذاشت حرفت تمام شود و با صداي شومش خنديده و رو به همه‌ي آنهايي كه دورتان جمع شده بودند گفت « من منتظر همين حرف بودم . اين كوفيا همه شون همين طوري‌ اَن و هميشه همين طور بودن . مي گي نه . . . لا ال. . . »
و تو ، توي دلت حرف او را تائيد كردي و دوباره به يادت آمد كه با همه‌‌ي تعهدي كه احساس مي كردي ، پشت پا به همه چيز زدي . از همه چيز فرار كرده اي ، تا آن فضاي سياسي را تحمل نكني ومجبور نباشي حرفي بزني وتصميمي ، كه دست و پا گيرت بشود .
پير مردي كه براي حكميت صدا كرده بودند وقتي حال و روز تو را ديد رو به پيرمرد مدعي كرد و گفت « بهتره برين محكمه » و در حاليكه سرش را تكان مي داد رو به تو گفت « اينجا بازار شامه ، نمي دانستي ؟ » و رفت و او از بهت تو استفاده كرد و در حاليكه افسار شتر را مي كشيد تا برود ، با دلسوزي گفت « تو جووني ، لااقل از من جوونتري . معلومه كه سوادم داري ، اين كار آخر و عاقبت خوبي نداره . من مي بخشمت ولي . . . »
تو به دنبالش دويدي . افسار ناقه ات را از دستش بيرون كشيدي و غريدي « درسته كه هميشه ، همين طور فريبمان داد ين . ولي من به اين سادگي از حقم نمي گذرم »
پير مرد آويزان دستت شد و فرياد كشيد « تو حقي نداري كه بگذري يا نگذري » و تو گفتي « دارم و حقم را مي گيرم ، محكمه كجاست ؟»
پيرمرد بدون انكه افسار را رها كند هن هن كنان گفت « خرج محكمه را تو بايد بدي . تو مي خواي بري پيش قاضي ، من نمي خوام … »

قاضي خوب خورده و خوب پرورده شده ، پس از شنيدن حرف هاي پيرمرد ، در حاليكه با انگشتان ريش سياه و براقش را شانه مي زد كمي فكر كرد و بعد از چند لحظه چشم هاي درشت و سُرمه كشيده اش را تنگ كرد و سرش را به طرف مرد كوفي بر گرداند و بدون حركت دادن لبها و از وسط دندانهايش پرسيد « ُخب ، اين چي مي گه ؟»
او كه هنوز باور نمي كرد ، قاضي اين قدر جوان باشد و اين طور جايگاه آراسته و زيبايي براي خودش درست كرده باشد . خودش را جمع كرد و گفت « من نمي دونم اين پير مرد چي مي گه ، من مي گم ، اين شتر را من خودم بزرگ كردم و اين زبون بسته هم مثل من ، تا امروز اين شهر را نديده و از همه مهمتر اين كه . . . »
قاضي بي حوصله حرف او را قطع كرد و گفت « خُب خُب گرفتيم . ما آن قدر بي كار نيستيم كه تو قصه بگويي ما بشنويم . شاهدي ، دليلي ، بينه‌اي ، غير از اين ها كه گفتي ، داري ؟ »
او از روي ناباوري به قاضي نگاه كرد و گفت « شما كه مي دانيد ، من در اين جا . . . »
صداي خنده‌ي زنانه اي از پشت پرده به داخل خزيد . قاضي در حالي كه نگاهش به طرف پرده بود ،از جايش بلند شد و با تكان دادن دستش او را وادار به سكوت كرد و از پير مرد پرسيد « تو چي ؟ تو شاهد داري ؟» به محض اينكه پير مرد دهنش را باز كرد ، قاضي بي حوصله گفت« من كار دارم ، داري يا نداري ؟!»
پير مرد گُل از گلش شُكفت و گفت « دارم ، دارم ، خوبشم دارم »
« گفتم ، كم حرف بزن . سه نفر مي شن ؟»
« تمام بازار ، تمام شام، شهادت مي دن ، جناب قاضي »
قاضي رو به مرد كوفي گفت « شيطان را لعنت كنيد و با هم كنار بيايين ، وگرنه شاهد هايتان را بيارين . »و از پرده به داخل اندروني رفت و صداي خنده ش با خنده ي زن قاطي شد .
بيرون از محكمه، پيرمرد دست هايش را به هم ماليد وبه رفيق هايش گفت « تمام شد. ساعتي ديگر ما به حقمان مي رسيم »
او كه هنوز باور نمي كرد ، بدون توجه به داغي آفتاب ،روي زمين نشست و خسته و دل خسته ، تن به ديوار داد و به حلقه‌ي مرداني كه دور پير مرد جمع شده بودند، نگاه كرد . پير مرد ايستاده و دستش را دراز كرده بود و آنها ، از پر شالشان ، سكه هايي به دست او مي دادند. از گزمه اي كه دم در محكمه چُرت مي زد پرسيد « جوان تر از اين قاضي ، كس ديگه اي نبود ؟» گزمه دستش را سايبان چشمش كرد و گفت « پير تر از مروان حكم ، كسي نبود كه كاتب قران باشه ؟ جوون بودن كه عيب نيس ، هس ؟ »
خودش را آماده كرد تا جواب دندان شكني به گزمه بدهد كه پير مرد گزمه را صدا كرد و گزمه به آن طرف رفت . پير مرد سرش را بغل گوش او گذاشت . چيزي زمزمه كرد و با هم به داخل دالان محكمه رفتند و بعد از چند لحظه خنده زنان به جمع رفقايش پيوست. اوهنوزهم باورنمي كرد و به محكمه‌ي كوفه فكركرد. شبستاني از مسجد ، با حصير زبر و قاضي ي كه شايد روزها يي را به شب مي رساند تا ادله‌ي طرفين را بشنود . محكمه اي بي گزمه ، بي كاتب و دفتر ودستك . سرش را تكان داد و با خودش گفت « اين ها همه به دليل پيش داوري و پيش زمينه هايي است كه در تو وجود دارد . شايد اين طوري بهتر و مستدل تر باشد »
داغي آفتاب و خستگي چند روز سفر بي وقفه ، او را به ُچرت زدن انداخت . وقتي با تكان دست گزمه از خواب پريد ، خورشيد از لب ديوار خشتي روبرو پريده بود و صداي اذان از چند گوشه‌ي شهر به گوش مي رسيد . به خاطر نخواندن نماز شيطان را لعنت كرد و همراه گزمه به داخل محكمه رفت . قاضي خيلي شاد وسر خوش پير مرد را كنار دستش نشانده و بقيه‌ي‌ رفيق هاي پير مرد هم دور تا دور اتاق را پر كرده بودند و انگار به لطيفه اي جالب مي خنديدند . قاضي با ديدن او ساكت شد و گفت « من بر طبق سنت و كتاب و پس از استماع شهادت شهود ، راي بر باطل بودن ادعاي تو دادم و به گزمه ها سپردم شتر را تحويلشان بدهند » مرد دهنش را باز كرد تا حرفي بزند .اما قاضي بادست امر به سكوت كرد و ادامه داد « مي دانم ، مي دانم . بر شما هم حد سرقت واجب است ، اما از اين مرد حق سپاسگزار باش كه از شكايت خود گذشت نمود . من هم به دليل غريب بودنت و اينكه دامن اين محكمه آلوده نشود ، بر خلاف ميل باطني ، اين را نديده گرفتم . انشا الله كه خدا مي بخشايد و. . . »
« بابا، شتر من ماده است و اين مرد ادعاي شتر نر دارد چطور . . .» قاضي به گزمه اي كه دم در ايستاده بود اشاره كرد و گزمه او را از محكمه بيرون كشيد . ناقه آرام وراحت گوشه اي لميده بود و نشخوار مي كرد . مرد با حسرت نگاهش كرد و از گزمه پرسيد « از دست قاضي پيش كي بايد شكايت كرد ؟»
گزمه خنديده و گفت « اگر سرت زيادي كرده ، معاويه . از من مي شنوي ، برو دنبال كارت . چون در اينجا هيچكس روي حرف قاضي حرف نمي زند .» مرد با حسرت دستي به سر شتر كشيد و گفت « چرا هيچ كس نمي خواهد بفهمد . اين ناقه است ، نه جماز »
گزمه كاملا جدي حرف قاضي را تكرار كرد « سنت است و كتاب و تفسيرش هم با قاضي است . من كه عقلم به اين چيزا قد نمي ده »

باورت نمي شد . باور نمي كردي . فكر مي كردي يك شوخي بوده . فكر مي كردي تو را شناخته و خواسته اند امتحانت كنند وگرنه .. . شك مثل دسته‌اي مورچه به جانت افتاده بود و ذره ذره‌ي تنت را طي مي كرد و پس و پيش مي شد . فكر كردي اگر شوخي نباشد؟ اگر عدالت اسلامي اين طور اجرا شود . . .؟ اما خنده هاي قاضي و پيرمرد و همراهانش . نگاه هايشان . . . همه چيز را مرور كردي . دوباره و ‌سه باره . از لحظه اي كه وارد شام شده بودي ، برخوردها ، حرف ها . . . وقتي به يادت آمد كه پير مرد ، ‌آن چنان سيلي‌ي به تو زد ، كه هيچكس نزده بود . و با چه سرعتي خلع سلاحت كرده بودند ، دلت مي خواست زمين دهن باز مي كرد و تو را مي بلعيد . مي شناختنت ؟ تو ، سپاهي ورزيده‌ ، سياست مدار كهنه كار ،‌ بهترين يار علي ، چطور. . . ؟ از شدت غضب پايت را بر زمين كوبيدي و اگر فكر رهگذاران. ماموران خفيه معاويه نبود، سرت را بر ديوار مي كوبيدي ، اما . . . خودت را كنترل كردي و از رهگذري ، آدرس خانه‌ي معاويه را پرسيدي و او با چه احترامي ، با چه ترسي از تو پرسيد « اميرالمومنين ؟!»
پرسيد، يا جمله ات را اصلاح كرد ؟ با دست به خارج از ديوار هاي گلي و تو سري خورده‌ي ‌شام اشاره كرد . از كوچه ها گذشتي . نگاهت همه چيز را مي بلعيد . سرخوشي مردها را ، بي حيايي زن ها را . بي حيا بودند ؟ يا تو بي حيا مي ديدي شان ؟ . از نخلستان گذشتي و از دور قصري ديدي كه هيچ وقت نديده بودي و تنها از ايرانيان و آن ها كه به ديار روم رفته بودند ، وصفش را شنيده بودي . ديوارها سفيد ، گنبد ها رنگي . جوي هاي آبي كه رقص كنان و زمزمه گر ، دور تا دور قصر مي چرخيدند و دم به ساعت از جلويت در مي رفتند . انگار اين جا با شام هزار سال فاصله داشت . زير لب زمزمه كردي « بهشت ، مگر غير از اينه »
جلوي در، دو مامور خوب خورده و نيزه به دست ، نيزه هاي شان راجلويت گرفتند . اين جورش را نديده بودي . عصباني شدي . مي خواستي نيزه ها را پس بزني . توي سينه ات زدند . گفتي« با معاويه كار دارم » سر تا پايت را مثل حيواني وحشي ، ور انداز كردند و گفتند « اميرالمومنين ، معاويه » گفتي « هر كي هست!» پرسيدند « ‌با اميرالمومنين چكار داري ،اعرابي ؟» جوابشان را ندادي و به خفت هايي فكر كردي كه هيچ وقت نديده بودي و فكر كردي اين جزاي نوست . گفتند « نمي توانستي آبي به سر و تنت بزني ؟‌كي اين گونه به پاي بوس امير مومنان مي آيد ؟» باز هم جوابشان را ندادي. از سكوتت و شايد از ابهتت ترسيدند و گفتند « برو آن گوشه بنشين ،‌تا صدايت كنيم » و تو چه زود اطاعت كردي . و آنها كسي رابه نام حاجب صدا زدند .
حاجب پيرمردي بود . از در نگذشت و از دور مثل آن كه مجنوني را ديده باشد ، نگاهت كرد و پرسيد « كي هستي و از كجايي و با امير مومنان چه كار داري ؟ »
به اين جايش ديگر فكر نكرده بودي . صداي پير مرد دوباره بلند شد « كري ؟ با امير المومنين چكار داري ؟» پس نمي شناختنت ! گيج شدي . گم شدي . . . زير لب گفتي « عدالت معاويه !» جاي سيلي به سوختن افتاد . حاجب دوباره حرفش را تكرار كرد . و تو از خودت پرسيدي « بگويم از كجايم ؟ از شهر علي ؟‌امير مومناني كه نه حاجب دارد و نه گزمه و نه نگهبان و نه قصري اين چنين . . .»
حاجب بر سر نگهبان ها فرياد كشيد « تقصير شماست كه هر بي سر و پايي كه آمد، من را صدا مي كنيد . مگر يادتان نداده اند ،كه اول بپرسيد كيه ، چيه و چي مي خواهد و بعد . . . »
هيچ وقت نترسيده بودي و حالا .. . دلهره . دلهره . قدم مي زدي . دلهره . با لگد زير سنگ‌ريزه ها مي كوبيدي . بازهم دلهره . تو به اين چيز ها عادت نداشتي . به ماندن ، زير نگاه هاي مسخره ، مسخره شدن . دلهره ، دلهره . سيلي ات زده بودند . بياباني خوانده بودنت . شترت را به جاي شتر نري گرفته بودند . تو كجا ، اينجا كجا ؟ دلهره ، دلهره ، چرا دلهره داشتي ؟ . . .علي كفشش را خودش تعمير مي كرد و معاويه هزاران نگهبان و حاجب و كنيزهاي رنگارنگ دارد.علي گوشه‌ي مسجد جايگاهش است و توي نخلستان‌هاي بي آب و معاويه . . . حاجب داشت بر مي گشت كه از جا كندي و فرياد كشيدي « هي حاجب !؟» حاجب ايستاد و با حيرت نگاهت كرد . نگهبان ها نمي دانستند به كدامتان نگاه كنند .اسمت را گفتي ؟ كنيه ات را و نام و شهرتت را ؟ كي بودي ؟ چي بودي كه حاجب ، ديگر رويش را بر نگرداند و خجالت زده به درون قصر دويد و تو مانده بودي كه تو را شناخت و از ترس رفت ، يا نشناخت وبي حرمتي كرد . دلشوره‌ي عجيبي به جانت افتاده بود. چقدر طول كشيد كه خودش آمد . چقدر عوض شده بود . از كي نديده بوديش ؟ ده سال ، بيست سال ؟ با او چه دعواها كه نكرده بودي . چه كتك ها كه نزده و نخورده بودي . چه با حسرت به آن روزها نگاه كردي ، روزهايي كه همه بر باد رفته بودند . از دور بغل باز كرد . خنديده و مثل همان روزها به طرفت دويد و جلوي چشمان از حدقه بيرون زده‌ي اهالي قصر ، تو را چون جان در بغل گرفت و تو همه چيز از يادت رفت . به چه نامي صدايت كرد كه تو اين طور وا خورده از او جدا شدي ؟ پس نشستي . و او دو قدم به عقب رفت و سر تا پايت را ور انداز كرد . تو نفهميدي كه او چي ديد . ولي تو ديدي . ديدي كه پير شده . چاق شده. موهاي سياه و براقش سفيد شده و ريشش نيز. چشم هاي ريز و مكارش بين دو بالشتِ باد گم شده بود . اما صدايش همان صدا بود و خند هايش ، همان خنده . و محبت و معرفتش ، نه - غير از اينكه كاخ نشين شده و امير المومنينش مي خواندند - هيچ تغييري نكرده بود . دست تو را گرفته بود و از دالانهاي آيينه كاري و طلا كاري ، از جلوي نگهبان هاي رنگ وارنگ مي گذراند . گويي مي خواست داشته هايش را به ُرخت بكشد . تو را تا انتهاي قصر ، تا دل اندروني خاص خودش برد . جاييكه هيچ نامحرمي، پايش به آن جا نرسيده بود . اتاق به اندازه‌ي يك دشت بود و بالاي آن تختي از طلا و دور تا دورش پُشتي هاي زر دوزي شده . و وسطش حوضي و فواره اي كه آب را تا سقف مي برد و رها مي كرد و بوي خوش . گيج شده بودي . گزمه ها همه جا بودند بر هر دري و دريچه‌اي . احساس غربت مي كردي و فكر مي كردي ،اگر بهشت هم ، اين طور جايي باشد، تو بهشت را نمي خواهي . بر تخت نشست . تو را در كنارش نشاند . دستي به هم زد و كنيزاني نيمه لخت روبرويتان را ، پر از ناديدني ها كردند . چي گفتيد ، چي شنيديد ؟ چي ازو خواستي ويا مي خواستي و نگفتي ؟ يا فقط او حرف زد و تو شنيدي ؟‌ شنيدي و هيچي نگفتي . همه‌ي گفتني هايش را گفت . گفتني ها و نگفتني هايي كه براي هيچ كس نگفته بود و تو ، آن سوي او ، آن سوي قصر ، پشت كويري كه تا كوفه ادامه داشت ، در شبستاني نيمه تاريك ، مردي را مي ديدي كه فقط لبخند بر لب داشت و تا لازم نمي شد حرفي نمي زد . مردي كه همه كس بود و همه كار مي كرد . از وصله كردن كفش‌ها ي هزار وصله اش تا بيل زدن هر روزه و سپاهي گري و سياستمداري
. از يك لحظه وقفه‌اي كه بين زنجيره‌‌ي حرف هايش افتاد ، استفاده كردي و آهسته پرسيدي « كي امير المومنينه ؟»
زنجير پاره شد و حلقه حلقه هايش بر مرمر كف سالن پخش شدند و او با دهن باز نگاهت كرد و تو نگاهش كردي . هيچ كدامتان حرفي نمي زديد . كنيزكي جلويش امد و چيزي تعارفش كرد . مي دانستي كه او هم الان خشمش را بر سر آن بيچاره خالي مي كند مي دانستي عربده‌اي مي كشد و. . .
او با تغيير، به زير دست كنيزك زد . كنيزك مثل ُمرده‌اي شد كه هيچوقت زنده نبوده و او خودش را مثل شيري بر سر او فرود آورد و تعليمي‌اش را بالا برد تا بر سر او بكوبد كه تو دستش را وسط زمين و هوا گرفتي . بار ها اين كار را كرده بودي . بارها كم صبري و خشم او را ، وقتي كه دنيا هايش را خراب مي كردي ، ديده بودي . بر گشت و نگاهت كرد . آن قدر توي چشم هايش خيره ماندي تا فشار دستش كم شد و تو رها يش كردي . به طرف تخت رفت . ننشست . دور آن دور زد وبه كنيزك كه مثل جوجه‌ي افعي ديده ، مات و مسحور ، بدون هيچ بلك زدني نگاهش مي كرد گفت « گُمشو !»
كنيزك بال در آورد و پريد وتو هم آهسته آهسته به طرف در راه افتادي . صدايت كرد . صدايش غريبه بود . حاكم بود . توجه نكردي . فرياد كشيد « با تو بودم اعرابي !»
ايستادي .
غريبانه پرسيد « برا ي چي مي خواستي من را ببيني ؟»
لحظه اي فكر كردي به ياد ناقه ات افتادي و كويري كه نمي توانستي بدون آن برگردي . گفتي . از لحظه‌اي كه وارد شده بودي ، تا لحظه‌اي كه به طرف قصر او آمده بودي . او پوزخند زد و گوش كرد و وقتي تو ساكت شدي ، آرام و شاهانه به طرف تخت رفت . روي آن نشست و گفت « دير آمدي اعرابي . اين جا ، قاضي مستقل عمل مي كند و هيچ قدرتي نمي تواند روي حكم او حرف بزند . اگر پيش از حكم آمده بودي شايد مي توانستم كاري برايت بكنم ، ولي . . . »
اين بار تو پوزخند زدي و قبل از آنكه او حرفش تمام شود به طرف در راه افتادي . پشيمان بودي كه چرا گفتي و چرا از او در خواست كرده بودي كه . . .
« اعرابي ؟!»
براي چي قدم هايت كُند شد ؟چرا ايستادي ؟ از خودت پرسيدي .
او نگذاشت تو به جواب برسي و پرسيد « به كوفه بر مي گردي ؟»
سرت را به نشانه‌ي تائيد تكان دادي و او گفت « سلام مرا به علي برسان و بگو كرور كرور سپاهي‌ آماده كردم ، كه با سواد ترينشان شتر نر را از شتر ماده تمييز نمي دهند . منتظرم باش »
دهن باز كردي تا جوابش را بدهي . اما حرفت را خوردي . سرت را پايين انداختي و از در بيرون رفتي .

2/6/82