۷/۲۲/۱۳۸۲

واین دوباره خندید



.و اين ، ميداني گرد ساخته بود و وسط زمين و آسمان رهايش كرده بود . و او از دور ، ميدان را بي هيچ پايه و ستوني آن بالا ديد و باور نكرد . چشمانش را ماليد ، خودش را نيشگون گرفت و بالاخره يادش رفت ، كه دنبال كار مي رفته و ازروي كنجكاوي به طرف ميدان راه افتاد . و اين از بيكاري و خمودگي ، خميازه اي كشيد . و او چشم از ميدان كه مثلِ سرِ قابلمه اي روي افق ايستاده بود ، بر نمي داشت و هر چه مي رفت ميدان ،مثل خط افق، دورتر و دورتر مي شد . و اين شايد با خودش فكر كرده بود « چيزي كم داره ، چيزي كه منو گرم كنه ، به وجد بياره » .
و او باورش نمي شد ، ميداني كه آنقدر نزديك ديده مي شد ، اينقدر دور باشد . و اين بي حوصله پنجه‌ي دستش را جلوي صورتش برد ، تا تصوير ميدان را از جلوي نظرش پاك كند ، اما چيزهايي را ، روي پياده‌رويِ گرد ميدان ديد . و او خسته شده بود و سايه ي ميدان را روي ’كپه‌هاي نخاله‌ي بنايي خارج از شهر ديد . و اين ميدان را جلو كشيد و از ديدن آن همه َفعله ، كه مثل كرم توي هم مي لوليدند ، اخمهايش را توي هم كشيد . و او به فكر آدمهاي قصه اي بود كه مي خواست بنويسد . و اين ميدان را پاك نكرد . آن را پائين آورد و چند خياباناز چپ وراست به آن وصل كرد . و او وقتي به ميدان رسيد و آن را روي زمين ديد تعجب كرد . و اين نخ خورشيد را جلو كشيد . و او فعله‌ها را كه مثل مور و ملخ بر سرِ كار رفتن ، باهم دعوا مي كردند ، تماشا مي كرد . و اين باورش نمي شد كه آدم ها اينطور پيش آدمها التماس كنند . و او از التماس كردن بيزار بود . و اين تصميم گرفت آنها را كه مانده اند ، جدا كند . و او جزء وامانده ها بود . و اين يكي يكي آنها را ، از ميدان جمع مي كرد و بيرون مي ريخت . و او با تعجب نگاه مي كرد . و آنها كه دست بزرگ او را نمي ديدند ، درمانده به آسمان خيره مي شدند . گريه مي كردند ، جيغ مي زدند . و اين باورش بود كه نبايد حسي باشد . منطقي و تعقلي ؛ مي خواست بازي كند . و او در موقعيت قرار گرفته بود . و شايد اين ، اين موقعيت را بوجود آورده بود . و او شايد بازيچه بود . شايد هم نبود . اين واقعيتي بود كه او نمي خواست واقعيت داشته باشد . و اين ، وقتي او را ديد، دستش را دراز كرد تا از ميدان بيرونش كند . و او ديد . هميشه مي ديد ، همه جا مي ديد واين بار خنديد . و اين، باور نمي كرد . و او، باور كرد . و اين ، تا بحال نديده بود ، كسي باور كند .و هر بار كه ديده بود ، بازي گرم و گيرايي كرده بود . و او، نگاه وامانده اش را حس كرد و باز هم خنديد . و اين. اخم كرد و باور نكرد . و او، شانه بالا انداخت . و اين ، خنديد . و او هم خنديد . و اين، براي شروع ، پيرمرد چاق و عرق ريز را ساخت و تسبيح دانه درشتي به دستش داد و او را با دوچرخه به سروقت او فرستاد . و او، با تعجب به مرد نگاه كرد . و مرد چاق، الله الله گويان از چرخ پياده شد . و چرخ ، نفس راحتي كشيد . و اين، خنديد . و خنده اش رعدي شد ، و مرد چاق، رو به اين كرد و به او گفت « چه هوائي ؟ پس اي كارگرا كجا شدن ؟ »
و او، فكر كرد مرد را مي شناسد . ولي از كجا ؟
و اين، مي دانست .واو، كه نگاه خيره ي او را ديده بود ، مي دانست كه بايد بازيچه باشد . و اين، مرد چاق را بطرف او فرستاد . و او، سرش را برگرداند . و مرد چاق روبرويش ايستاد و با تمسخر گفت « اِه توئي ؟ تو و عملگي ؟! پس كو كاغذات ، قلمت ؟! » .
و او، پوزخند زد و شانه بالا انداخت . و مرد چاق، استغفار كرد و دهنش را تا جلوي دهن او جلو آورد و پرسيد « اومدي به كار ؟ ميتوني كار كني يا كار كردنتم مثلِ نوشتنته ؟ »
دهنش بو مي داد. و او ، سرش را عقب كشيد . و اين، مي دانست كه او مي خواست با كاركردنش ، خودش را به خودش ثابت كند . و مردِ چاق با خنده سرش را جلو آورد و گفت « هميشه دلم مي خواس تورو برا يكبارم كه شده بكشمت زير كار ، حالا مزدت چنده ؟‌ »
و او، تف كرده بود . و مرد چاق، دسته اي اسكناس بيرون كشيد و جلوي چشم او گرفت . و اين ، خنديد .و اوهم به اسكناسها خنديد . و اين، مرد چاق را وادار كرد بازوي لاغر او را بگيرد . و مرد چاق بازويش را گرفت و به جلو كشيد . و كف دستش را نگاه كرد . و گفت « نه اونائيكه كتاب مي خونن هيشوخ مرد كار نمي شن ، اگر مثل تو نباشن ...»
. و اين دوباره خنديد . صداي خنده اش سگهاي ولگرد را رهاند . و او، دهنش را رو به اين ، باز كرد تا چيزي بگويد .اما نگفت و فقط ’تف كرد . و مرد چاق، با چشم سر تا پاي او را كاويد و گفت « يك قرون نمي ارزي !»
و او، جواب نداد . و اين، چشمانش را بست . و از بين ميليونها نقش ، پيرزني را انتخاب كرد . و پيرزن، با حسرت تا ته بيابان را ديد زد . و گفت « اينا همه مال من بوده !»
و مرد چاق، با حسرت به آنهمه زمين متروك نگاه كرد . و او، يادش آمد . پيرزن را ، پيرمرد چاق را . ولي اينجوري نمي خواستشان .
و اين، پشيمان شد . و او، رو به اين خنديد . و پيرزن ، ’مشتي خاك برداشت و گفت « حيف كه هيچ كس به فكر كاشتن نيست »
و رو به او پرسيد « چرا ؟! »
و او، فكر كرد« چرا منو نمي شناسه ؟»
و اين، خنديد و شايد گفته بود « تا تو مي خواستي بسازيشون ، من … »
و او، شانه بالا انداخته بود . و اين، به او نگاه كرد و مي دانست كه او به فكر شخصيتهاي جديدي است ، براي قصه اي كه هيچ وقت ننوشته .
و او، به گل ميخك خودرو وخوشرنگ جلوي پايش، نگاه كرد و رو به اين گفت « نه ! ، نيستم ! »
و پيرزن ، نگاهش كرد . و مرد چاق، ناخنش را به جلوي پيشاني زد ودستش را به عقب پرت كرد يعني « ديوونه اس » .
و پيرزن ، لبهايش را غنچه كرد . و اين، از پيرمرد بدش آمد . واو، سعي مي كرد پيرمرد را از صفحه ي ضميرش پاك كند و گل را به جاي او بنشاند . و اين، براي اينكه موضوع عوض نشود ، گردن گل را شكست . و او، به آسمان نگاه كرد و خنديد . و پيرزن ، گفت « اين روزا ، از اين كارا زياد مي شه »
و او، به سگها، كه بر سر تكه اي استخوان دعوا مي كردند نگاه كرد . و اين، از سر لج سگها را كه نمي فهميد، چرا آورده بودشان ، پاك كرد . واو، به گردن شكسته گل نگاه كرد . و اين، همه ي سبزه هاي ميدان را پاك كرد . و او، به ميدان خالي نگاه كرد . و او، ميدان را به آسمان برد . واو، يادش آمد كه گرسنه است . و اين، خنديد . واو، بدون توجه به پيرزن كه مثل تنديسي ايستاده بود ، به طرف شهر حركت كرد . و پيرزن، گفت « بيچاره » .
و اين، پيرزن را كه به كار نيامده بود، حذف كرد . و او، بطرف جائيكه سگها گم شده بودند، دويد . و اين، دوباره خنديد و سنگي جلوي پايِ او انداخت . و او، به شدت به زمين خورد . واين، همه‌ي بيابان را دهن كرد ، دهن‌هائيكه مي خنديدند . واو، به همه ي خنده ها خنديد . و دوباره دويد . و اين،فكر جديدي كرد. خنديد و زن او را گريه كنان جلويش ايستاند . و او، ديوانه وار به زنش هم خنديد و ازجلوي چشمان متعجت او گذشت . و اين، شكم زن را بزرگ كرد .وزن را دوباره جلويش گذاشت و شكم زن را تركاند . واو، خنديد . وزن، هم خنديد .واين، هم خنديد . و از شكم زن ، جوانكي با موهاي تراشيده و زير ابرو برداشته و مست بيرون زد .واين ،جوانك را به طرف او فرستاد. واو، بدون توجه به همه‌ي اينها ،هنوز هم مي دويد .وجوانك، بطرف او دويد . و اين،از روي سرخوشي محض، از ته دل ، خنديد . ورعد، آسمان را تركاند . و جوانك، يخه ي اورا گرفت و عربده كشيد « واستا بينم ، تو كه نمي تونستي بيخود كردي ، بچه درست كردي ؟! » و او، يكدفعه خنده اش قطع شد . گيج شد ، ماند . و اين، از خنده بيخود شد و دستش بي هوا همه چيز را پاك كرد .
همه جا پر از نور شد . سكوت همه جا را پر كرد و اين خميازه كشيد و دوباره …

علي اكبر كرماني نژاد 1380

هیچ نظری موجود نیست: