پروانه وسنگ
اسمش آدم بود. اسمي كه باعث شده بود تا هميشه مسخره اش كنند وبه او بخندند. واو همیشه دلش مي خواست كه« اي كاش آدم نبود!»
اولين بار ، توي مدرسه بود كه اسمش را مسخره كردند و وقتي گريه كنان، موضوع را به پدرش گفت ، پدرش از او پرسيد ه بود« دلت مي خواس اسمت چي باشه ؟»
او نتوانسته بود جوا بش را بدهد وتا مدت زيادي ، ذهنش درگيراين سواال بود .« دلت مي خواس اسمت چي باشه ؟ »
نه ! دلش نمي خواست اسمش ، مثل اسم همهي آدمهاي ديگر باشد .عباس، حسين ، شمسعلي ، حسينعلي ، امير آقا ....نه! اسمش ويژگي خاص خودش را داشت . اسمي كه هيچكس نداشت . هر چند كه مردم با تعجب نگاهش مي كردند و بعضيها پوزخندي هم جانشينش مي كردند ، ولي ، در هر صورت آدم بود. آدم!.
وقتي موضوع را به پدر بزرگش گفت، پيرمرد دندانهاي مصنوعيش را، كه هر شب قبل از خواب در ليوا ن آبي بالاي سرش مي گذاشت . با متا نت در آورد .’پف شان كرد . آب شان را خشك كرد و از روی صبر آن ها را ، دردهنش گذاشت . مزمزه شان كرد و گفت : « آدم بايد آدم باشه . اسم كه دردي رو دوا نمي كنه ، باباجون . تو بايد يه كاري بكني، كاري كه باعث بشه اسم آدم زبونزد همه بشه. مي فهمي كه! . »
بعد از آن ، كارش مشكل تر شد. مانده بود چه كار بكند كه زبانزد همه بشود.
مادرش كلافه و عصباني ، داشت صبحانه را آماده مي كرد وپدرش ، توی رختخواب خُرو پف مي كرد . آدم ، كنارمادرش نشست و مو ضوع را به او گفت ، مادرش دست از كار كشيد با تعجب نگاهش كرد و پرسيد : « چي گفتي ؟»
« مامان من چه كار مي تونم بكنم كه اسمم زبونزد بشه ؟»
مادرشمادرشا تعجب اين حرفاي« اين حرفا رو كي يادت داده ؟ ! »
« « با با بزرگ ديشب گفت . »
« امون از دست تو و هر چي با باس ، شما مردا ، فقط بلدين برا خودتون فكر بتراشين !. چرا به یه چیز خوب فکر نمی کنین ؟.... »
سالها گذشت واين سوال همين طور بي جواب ماند وآدم از هركس كه پرسيده بود، همه همين جواب را به او مي دادند « چرا به یه چیز خوب فکر نمی کنی؟! »
او ، توي اين همه سال خيلي فكر كرده بود . خيلي كارها كرده بود ، اما هيچ كدام اسمش را زبانزد همه نكرده بود . از همه مهمتر اينكه در درس خواندن هم خيلي تنبل بودو.. .
آ ن روز آقاي تهامي - معلم ورزش مدرسه - به سر صف آمد و گفت:«ساكت باشين كره خرا !، وقتی همه ساکت شده بودند ، گفتم « مي خوايم تو مسابقه دو و ميداني جشن سالگرد شركت كنيم . هر كي داوطلبه از صف بياد بيرون .»
انگار جرقه اي بود . فكري كه سالها عذابش داده بود، دوباره ذهنش را پر كرد «چرا به یه چیز خوب فکر نمی کنی »
وبا خودش گفته بود « من مي تونم ، بايد تو مسابقه اول بشم . بايد كاري كنم كه... » اما از صف كه بيرون آمد با خودش گفت: « حالا! ؟...ديگه خيلي ديره ! »
پشيمان شده بود . پا به پا مي كرد كه بر گردد توی صف، اما قبل از این کار ، آقاي تهامي با آن قد بلند و پاهاي درازش جلو آمد ، سه نفري را كه از صف بيرون آمده بودند ، ورانداز كرد و گفت : « خوبه »و دست روي شانه ي آدم گذاشت و گفت : « تو ازهمه بهتري ، پاهات بلندن و ُجثهتم خوبه . اگه...»
« ميدونين آقا ما.... »
« چيو مي دونم؟ شما چي؟ »
مي خواست بگويد :« آقا ما هيچ وقت ند ويد يم . يعني مسابقه نداديم . »
اما نگفت . مي خواست بگويد« آقا ما مي ترسيم ، يعني هميشه مي ترسيد یم . يعني نمي ترسيم آقا ، نمي خواستيم ، يعني اينقد مسخره مون كردن كه با هيچكس بازی اَم نمي كنيم تا چه برسه به اينكه ...» آقاي تهامي نگذاشت نگفتن هاي او تمام شود و گفت :« برين بيرون از مدرسه ‘ تا ببينم چي ميشه ! »
آقاي تهامي ، جلوي در مدرسه با گچ ، خط كج و كوله اي روي آسفالت كشيد وبه هرسه نفرشان گفت :« حالت بگيرين »
و او مانده بود كه « چه حالتي؟ مگه دويدنم حالتي داره؟»
آن دو نفر خم شدند و دستها را روي زانوهايشان گذاشتند و آقاي تهامي گفت :« وقتي سوت زدم حركت كنين . هر كس زود تر تا اون درخت كاج رفت وبرگشت، همون نفر اول مدرسهاس ! »
وقتی سوت او به صدا در آمد؛ آدم در کمال ناباوری دید که ، پاهاي درازش مثل شتر مرغ ، او را از همه جلو تر به درخت كاج تو سري خورده و خشك رساند و به كنار آقاي تهامي بر گرداند .آقای تهامی گفت « ازهمون اول که پاهای درازت روديدم فهميدم، تو مرد اين كاري ! بارک الله ! اسمت چيه؟ »
اما آدم می ترسيد. مي ترسيد اسمش را بگويد . می ترسيد آقای تهامی هم مثل همهي آدمها به اسمش بخندد . وآقای تهامی خنديدوگفت «نکنه اسمتم يادت رفته ؟»
« نه آقا ما آدميم.»
آقای تهامی جا خورد وگفت:« می دونی ، شوخی کردم ؛ قصد توهين نداشتم و ...»
آقاي تهامي اولطن معلمی بود که با او ا ين طور حرف زده بود. و آدم گيج شده بود .« خوب ! حالا بگو اسمت چيه؟ »
« آدم! »
آقای تهامی اخمهايش را توي هم کشيد . قلم را لای دندانهايش گذاشت وگفت: «شوخی می کنی؟»
« نه آقا ، به خدا آدمم »
:« يعني ، اسمت آدمه؟ »
« بله آقا ؛ آدم ملکوتی! »
آقای تهامی بادقت نگاهش کرد. آدم هم نگاهش را پاسخ داد .توي چشم هاي آقای تهامی يك جور محبت خاصي مو ج مي زد . آدم فكر مي كرد که يك چيزی پشت دندان هايش گير کرده است . محبت آقای تهامی را احساس مي کرد ومهر او توی دلش جوانه زد.
آقای تهامی ساکت بود وفقط نگاهش می کرد . وقتی راه افتاد ؛ آدم به طرفش دوید . نمی خواست ، حالا كه پيدايش كرده ، به اين سادگي ولش کند ؛ نمی خواست به سادگی همه چیز تمام شود. پرسید « آقا ما حالا باید چکار کنیم؟ یعنی فکر می کنین ... می دونین ما خیلی می ترسیم....آخه...اصلا باورم...يعنی فکر می’کنين تو مسابقه هم میتونم؟ یعنی می دونین... »
و او بی حوصله جواب داد: « هيکلت خوبه ، ولی بايد تمرين کنی . بازم فرصت داريم وتو بايد ’بکش کار کنی، آدم. ! تازه نتوني اَم چيزي رو از دست ندادي . ميگن هر شكستي ، يه پله اس برا پيروزياي بقيه ! نه ؟ »
آدم مي دويد. مي دويد. مي دويد ونان مي خريد . مي دويد وفرمان مي برد . ْمي دويد. آماده به فرمان بود . زرنگ شده بود . پدر ومادرش تعجب كرده بودند. آدم مي دويد و وقتي مي دويد طوري هٍن هٍن مي زد تا همه بفهمند كه اومي دود وكاري مي كند كه ديگران نمي كنند . اما هيچكس باور نمي كرد . هيچكس نگاهش نمي كرد . يك روز وقتي هٍن هٍن كنان خودش را روي نيمكت ايستگاه اتوبوس پرت كرد تا استراحتي بكند ، پيرزني كه زنبيل پر از سبزي وآت وآشغال خود را به دنبالش مي كشيد ، سري با حسرت تكان داد و گفت :«عجب دوره و زمونهاي شده ! هيچكس اوني نيس كه بايد باشه » وبعد از او پرسيده بود :« ببينم جونم آسم داري ؟ »
وتا آدم آمده بود حرفي بزند ، گفته بود : « مي فهمم جونم ، مي فهمم . درد بد يه ، سعي كن خيلي بهش فكر نكني وبه خودت فشار نياري. !»
آدم مي خواست بگويد : « نه ! من دارم ورزش مي كنم . من از ميون اون همه شاگرد انتخاب شدم تا ... »
اما نگفت . كتابها يش را برداشت وزير نگاه هاج وواج پيرزن مثل شترمرغ شروع به دويدن كرد . آدم يك سره از خودش مي پرسيد : « چرا هيچكس منو نمي بينه ؟چرا نمي فهمن كه من دارم تمرين ميكنم . اونم با همهي توانم؟ »
ولي هيچ جوابي پيدا نمي كرد. وقتي آن روز هٍن هٍن كنان وارد دبيرستان شد ، آقاي تهامي جلويش را گرفت وگفت: « وايسا ببينم ! كجا در ميري ؟ »
« در نميرم آقا! »
: « مگر قرار نبود تمرين كني؟ پس چي شد؟ »
: « داريم تمرين مي كنيم آقا! »
: « كو ؟ كٍي ؟ ُكجا؟ پس چرا هيچكس نمي بينه؟ »
: « مي دونين آقا ، ما هر روز، هرجا ، هرساعت ، داريم مي دويم . حتي تو خوابم مي دويم آقا . هميشه مي دويم آقا
: « يعني چي؟ كجا مي دوي ؟ »
: « يعني آقا ، هر روز سه تا خيا بونو با سرعت مي دويم . الانم در نمي رفتيم آقا ، هنوز داشتيم مي دويديم آقا.!»
آقاي تهامي با دقت نگاهش كرد وگفت: «با اين كفشا؟ ! با همين لباسا ؟ !»
: « بله آقا ! مگه چيه؟ »
: « نه ، اين تمرين نيست . واسهي تمرين ، بايد لباس ورزشي بپوشي ، كفش مخصوص داشته ياشي ، تا بدنت رو فرم بياد . »
آدم مي خواست بگويد كه ، لباس ندارد. مي خواست بگويد كه ، پدرش سالي يك بار، آن هم براي عيد، يك جفت كفش برايش مي خرد ، تازه با كُلي منت وُقر ُقركه : « برين خدا را شكر ُكنين ، ما بچه كه بوديم ، اصلا نمي فهميديم كفش چيه ! از وقتيكه دست چپ وراستمونو شناختيم ، كار كرديم . تا شب دوماديمون نفهميد يم پول چيه وچه رنگيه ! ،او وخ... »
آدم مي خواست بگويد كه اگر پدرش مي فهميد او... اما آقاي تهامي نگذاشت و گفت: « بيا دفتر ، من لباس دارم ، بهت ميدم ، به شرطي كه مواظبشون باشي وبعد از مسابقه پَسشون بدي . ولي كفش نداريم و خودت تهيه كن .»
لباسها قرمز بودند. قرمز خوش رنگي كه آدم را به وجد مي آورد . شاد مي كرد وآدم بال درآورده بود. نمي دانست چه بايد بگويد. ُگنگ شده بود . مي خواست دست آقاي تهامي را ببوسد ، پايش را، صورت دراز وسياه او را. ا ما جرات نمي كرد ، مي ترسيد. خجا لت مي كشيد .
از آن به بعد ، آدم فقط مي دويد . حالا ديگر همه او را مي ديدند . همه مي فهميدند كه او مي دود. آدم مست شده بود . ديگر هيچي به جز دويدن نمي خواست .
آن روز صبح،وقتي از سر كوچه پيچيد، با همهي سرعتي كه داشت ، به سينهي چاق آقاي مجاوري خورد . آقاي مجاوري ، با دختر سفيد وُتپلش راهي مدرسه بود. كيف آقاي مجاوري از دستش ا فتاد وآدم هم پخش زمين شد.
آقاي مجاوري داد زد:« چه خبرته؟ مگر سر مي بري بچه ؟ » وقتي كه آدم را شناخت . صدايش را بلند تر كرد و گفت « تو كي مي خواي آدم بشي ، آدم؟ »
پروانه دختر آقاي مجاوري ريز ريز مي خنديد. آدم خجالت كشيد . سرخ شد. از روي زمين بلند شد وكيف آقاي مجاوري را برداشت ، پاك كرد ودر حاليكه به دستش مي داد گفت:« ببخشين آقاي مجاوري ! مي دونين من...»
آقاي مجاوري نگذاشت او حرف بزند. گفت: « چيو ميدونم مرد حسابي؟ تو ديگه مرد شدي ، سبيلات در اومده ، اونوقت مثل بچه كوچولوهاي سر به هوا ... اصلا بگو ببينم چرا مي دويدي؟ »
آدم دستپاچه شده بود، زير خنده هاي پروانه گم شده بود . خجالت زده ومِن مِن كنان گفت :« داشتم ، داشتم ، تمرين مي كردم آقا .»
آقاي مجاوري ، تازه متوجه لباسهاي قرمز وكفشهاي كتاني نو او شد . كفشهائي كه مادرآدم ، بعد از آن همه التماسي كه آدم كرده بود ، ازپس انداز خودش براي او خريده بود . پروانه سرتاپاي اورا برانداز كرد. آدم سرخ شد. همرنگ لباسهايش شد وبا خودش گفت: « كاشكي نگفته بودم! »
آقاي مجاوري گفت:« به به! مباركه! نكنه تو هم فوتباليست شدي ؟ !»
آدم دسپاچه شد وگفت : « نه آقا ! مي دونين ، من فوتباليست... نه ! تو مدرسه واسه مسابقه دو جشن سالگرد انتخاب شدم.!»
آقاي مجاوري اخم هايش را توي هم كشيد واز روي بي حوصلگي گفت : « ُخب اين كه دليل نمي شه به هر كي سر راهت سبز مي شه .... درثاني خيليام ُهنر نكردي . پروانه دو ساله كه تو تيم دو استانه وبااين همه...»
پروانه به آدم نگاه كرد. نگاهش مثل هيچكدام ازنگاههاي ديگرش نبود وبانازگفت:« بابا ديرم شد.! »
آدم تا آن روز پروانه را اينطور نديده بود. فكر مي كرد ، راهي در دلش باز شده بود ، جاده اي سفيد و دراز . حس مي كرد كه با ل درآورده است و گرم شده . مي خواست تا ته آن جاده ، تا آنجا كه توان داشت ، بدود ، بدود.
پروانه سنگهاي ريزوسياه وقهوه اي را پشت دستهاي سفيد وُكپلش جمع كرد وبا يك ضرب به هوا پراند وبا سرعت توي هوا قاپيدشان و آنها را كه ا فتاده بودند با انگشتهاي سفيد وكشيده اش ، مثل مرغي كه دانه بر مي چيند ، تا دانه ی آخر جمع كرد وبا غرور ، توي چشمهاي آدم خيره شد وگفت : « مثل هميشه باختي آدم !»
بغض گلوي آدم را گرفته بود. و با خودش گفت « كاشكي نديده بودمش ، اگر اين بار هم ... نه! من آدمم ! و بايد ثابت كنم كه آدمم ، بايد...»
مي دويد، مي دويد، هرقدم يك ثانيه، يك دقيقه ، يك ساعت، يك... توي ورزشگاه بود. ورزشگاه يكپارچه صدا بود ، حركت بود. ُپرازآدم بود ، پر ا زهورا بود. فرياد بود. شادي بود. شادي بود و جواني . آدم حس ميكرد كه آدم نيست. محو بود ، مات بود. دست و پا يش مي لرزيد . توي خط اول دايره ي دور ميدان بود ، تنها نبود . جلو، عقب ، روي خط، ُپرازآدمهاي رنگي بود واو دلش مي خواست كه اي كاش آدم نبود!
« ترق! »
صداي شليك تپانچه بود كه آن همه خرگوش رم كرده را از چله ي كمان پراند. ا و هم پريد . نه! چهارنعل دويد . نفس نفس ميزد وباهرنفس فرياد ميزد:« من رو ببينيد ، ببينيد!»
آنجا هم كسي او را نمي ديد . همه مي دويدند . همه مورچه هاي كوچكي بودند ، در كناره ي ميداني كه پر از آدم بود .آدم هائي كه مي چرخيدند ، درهم مي لوليدند وبا لباسهاي رنگارنگشان روي خطهاي از پيش تعيين شده ، اشكال و رنگارنگ ودرهمي مي ساختند ، دايره ، دايره ، مربع ، بي هدف ، هدفدار.
دور اول ، دوردوم ، آدم فرياد مي زد:« من رو ببينيد ، من رو ببينيد !»آدم دوم بود. آدم اول بود . تنه مي زد . تنه مي خورد. دور سوم ، آدم ، آدم بود
« من آدمم ، آدمم ، آدم! » صدائي از اعماق وجودش فرياد ميزد « آدم برو ، آدم بدو، آدم بدو. » هر دوري كه مي زد وقتي به جايگاه د ختزها مي رسيد ، چشمش ميان آن همه دختر، بالاي آنهمه رنگي كه يك رنگ شده بودند ، دنبال پروانه مي گشت . اما هيچ چيز ديده نمي شد . دهنش مي سوخت ، گلويش عين كاه خشك شده بود . مسابقه بود.
« اگر بيست تا زرده تخم مرغ خوردي وآب نخوردي ، بُردي ! »
« مي خورم !! »
« اگه را ست مي گي بخور! »
بشقاب دايره سفيدي بود ، پر ازدايره هاي زرد مايل به قرمز، دايره ، دايره. آدم مي خورد ، اولي ، دومي ، سومي ، به چهارمي كه رسيد ، آب دهنش تمام شده بود . هر چه دهنش را به هم مي زد ، زرده هاي تخم مرغ خيس نمي شد، ليز نمي شد و پائين نمي رفت و تمام راه گلو ولاي دندانهايش را گرفته بود . نفسش به شماره افتاده بود : « آب !! »
: « گفتم نمي توني! گفتم مي بازي! »
: « من نمي بازم، من آدمم ، آدم هيچوقت نمي بازه ، نبايد ببازه ! »
پاهايش مور مور مي كرد، انگارهزار، هزار تا مورچه ي زرد به جان ماهيچههاي خيسش ا فتاده بود ونيشش مي زدند ، انگار ُكندي به پاها يش زده بودند و با هر قدمي كه بر مي داشت ، محكمتر و محكم تر مي شد . پاها يش بالا نمي آمد و مثل سنگ سنگين شده بود ند .اولين نفر ا ز او گذشت و دومي ، سومي ، چهارمي...
« تموم شد! با ختي آدم !! اي كاش آدم نبود ي !!»
پنجمي ، ششمي ، هفتمي...
« چرا اين جوري شد ؟ من از اين هم تند تر و بيشتر دويده بودم . من كه خيلي تمرين كردم . من كه از همه شون جلوتر بودم.؟!»
هشتمي، نهمي، دهمي...
« چرا خودمو اذيت مي كنم؟ ديگه نمي تونم ! نمي تونم بهشون برسم !!»
يازدهمي ، دوازدهمي ، سيزدهمي...
« بهتره برم كنار. هيشكي حوا سش نيست ، هيشكي نمي بينه !»
بعدي ، بعدي ، بعدي...آدم ايستاد. مثل ا سب پي كرده اي شده بود.عرق وخون تمام بدنش را خيس كرده بود.روبروي جايگاه دخترها بود. صدائي شنيد: « بروآدم ، بدو، بروآدم ، چرا وايسادي؟ برو آدم! »
پروانه بود ! با همان رنگارنگي پروانه . دايره اي توي يك دستش بود ويك دسته گل قرمزتوي دست ديگرش . همه داد مي زدند . مي خنديدند. آدم ميان آنهمه فرياد ناليد:« چرا ديراومدي پروانه؟ »
پروانه فرياد كشيد « برو آدم برو . تو ميتوني ! »
آدم ناليد « ديگه نمي تونم ، نمي شه !!»
: « بروآدم ، برو، توآدمي ! »
آدم ايستاد . ديگر نمي توانست پروانه فرياد كشيد « مي گم برو !! »
آدم نمي توانست برود ، سر جايش خشك شده بود. پروانه دستهي گل را با خشم به طرفش پرت كرد. ُگل غلطيد ، چرخيد و جلوي پاي آدم ، روي شنهائي كه به پاها يش مي چسبيد ؛ به زمين چسبيد.
پروانه سنگها را پرت كرد وبا عصبا نيت از جا بلند شد وگفت:« اينكه نمي شه آدم ! تو هميشه مي بازي »
آدم فقط نگاهش كرد
پروانه راه افتاد و گفت « من ديگه با تو بازي نمي كنم ! »
آدم بغض كرد وگفت: « فقط يه بار ديگه! »
« نه ! بي فايده اس ؛ تو هميشه مي بازي و حوصله منو سر مي بري !!»
« نرو وايسا ا يندفعه دگه نمي بازم ، قول ميدم!»
حلقه گل وسط خط بود. آدم خم شد كه گل را بردارد ، دونده اي را ديد كه لنگ لنگان مي دويد . گل را برداشت وگفت: « نمي بازم ، قول ميدم ! »
آدم مي دويد ، مي دويد. گل روي سينه اش بود ، روي قلبش . آدم دلش مي خواست كه آدم نبود . دلش مي خواست ....به اولين نفر رسيد . از او رد شد . دومي ، سومي ، چهارمي ... آدم مي دو.يد . و گل اخم كرده بود وفرياد ميزد : « برو آدم ، برو! تو بايد هرطور شده به آخر خط برسي! »
آدم مي دويد . پاهايش را ، قدمهايش را ، حس نميكرد . انگار اصلا پا نداشت ، فقط دو تيكه ي تيرآهن سفت وسنگين ويغورزيرتنش بود كه نمي گداشت ا وهر طور كه مي خواهد حركت كند .
« برو آ دم ، برو آدم!»
آدم نمي فهميد ، مطمئن نبود ، گل بود كه فرياد ميزد يا پروانه ؟ يا خودش؟ « برو آ دم ، برو آدم!»
آدم فرياد كشيد : « من مي خوام برم ، من دارم مي دوم ، اما...!»ـ
همه مي دو يد ند . همه بريده بود ند و آدم مي ديد كه آنها هم پا ند ارند. آنها می دویدند . آدم هم مي دويد . تا خط پايان راهي نمانده بود فقط سه نفر از او جلوتر يود ند . آدم ديگر آدم نبود ، جنازه ي موميائي و خشك شده اي يود ، بي چشم ، بي قلب ، بي خون . به پاها يش شك كرد . سرش را خم كرد تا حركت كُند وخشك پاهايش را ببيند . وديد ، ديد كه آتها بي جانند ، ديد كه مجبورند ، ديد كه اگر به اختيار خودشان بودند اصلا... پاها يش خجا لت كشيدند. رفتند كه پشت سر هم قايم شوند . آدم پخش زمين شد. آدمها مي دويدند . مجسمه هايي كه مي رفتند ، مي دويدند . از ا و مي گذشتند. آدم دلش نمي خواست آدم باشد. ونمي خواست كه آدم نباشد. فقط مي خواست راحت را حت باشد . دلش مي خواست به كناره ي ميدان برود. جايي كه هيچكس نبيند ش.
علي اكبر كرماني نژا د 1380
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر