۸/۰۱/۱۳۸۲

پروانه وسنگ



اسمش آدم بود. اسمي كه باعث شده بود تا هميشه مسخره ‌اش كنند وبه او بخندند. واو همیشه دلش مي خواست كه« اي كاش آدم نبود!»
اولين بار ، توي مدرسه بود كه اسمش را مسخره‌ كردند و وقتي ‎‎گريه كنان، موضوع را به پدرش گفت ، پدرش از او پرسيد ه بود« دلت مي خواس اسمت چي باشه ؟»
او نتوانسته بود جو‌ا بش را بدهد وتا مدت زيادي ، ذهنش درگيراين سواال بود .« دلت مي خواس اسمت چي باشه ؟ »
نه ! دلش نمي خواست اسمش ، مثل اسم همه‌ي آدمهاي ديگر باشد .عباس، حسين ، شمسعلي ، حسينعلي ، امير آقا ....نه! اسمش ويژگي خاص خودش را داشت . اسمي كه هيچكس نداشت . هر چند كه مردم با تعجب نگاهش مي كردند و بعضي‌ها پوزخندي هم جانشينش مي كردند ، ولي ، در هر صورت آدم ‌بود. آدم!.
وقتي موضوع را به پدر بزرگش گفت، پيرمرد دندانهاي مصنوعي‌ش را، كه هر شب قبل از خواب در ليوا ن آبي بالاي سرش مي گذاشت . با متا نت در آورد .’پف شان كرد . آب شان را خشك كرد و از روی صبر آن ها را ، دردهنش گذاشت . مزمزه شان كرد و گفت : « آدم بايد آدم باشه . اسم كه دردي رو دوا نمي كنه ، باباجون . تو بايد يه كاري بكني، كاري كه باعث بشه اسم آدم زبونزد همه بشه. مي فهمي كه! . »
بعد از آن ، كارش مشكل تر شد. مانده بود چه كار بكند كه زبانزد همه بشود.
مادرش كلافه و عصباني ، داشت صبحانه را آماده مي كرد وپدرش ، توی رختخواب خُرو پف مي كرد . آدم ، كنارمادرش نشست و مو ضوع را به او گفت ، مادرش دست از كار كشيد با تعجب نگاهش كرد و پرسيد : « چي گفتي ؟»
« مامان من چه كار مي تونم بكنم كه اسمم زبونزد بشه ؟»
‎‏‍مادرشمادرشا تعجب اين حرفاي« اين حرفا رو كي يادت داده ؟ ! »
« « با با بزرگ ديشب گفت . »
« امون از دست تو و هر چي با باس ، شما مردا ، فقط بلدين برا خودتون فكر بتراشين !. چرا به یه چیز خوب فکر نمی کنین ؟.... »

سالها گذشت واين سوال همين طور بي جواب ماند وآدم از هركس كه پرسيده بود، همه همين جواب را به او مي دادند « چرا به یه چیز خوب فکر نمی کنی؟! »
او ، توي اين همه سال خيلي فكر كرده بود . خيلي كارها كرده بود ‏، اما هيچ كدام اسمش را زبانزد همه نكرده بود . از همه مهمتر اينكه در درس خواندن هم خيلي تنبل بودو.. .
آ ن روز آقاي تهامي - معلم ورزش مدرسه - به سر صف آمد و گفت:«ساكت باشين كره خرا !، وقتی همه ساکت شده بودند ، گفتم « مي خوايم تو مسابقه دو و ميداني جشن سالگرد شركت كنيم . هر كي داوطلبه از صف بياد بيرون .»
انگار جرقه اي بود . فكري كه سالها عذابش داده بود، دوباره ذهنش را پر كرد «چرا به یه چیز خوب فکر نمی کنی »
وبا خودش گفته بود « من مي تونم ، بايد تو مسابقه اول بشم . بايد كاري كنم كه... » اما از صف كه بيرون آمد با خودش گفت: « حالا! ؟...ديگه خيلي ديره ! »
پشيمان شده بود . پا به پا مي كرد كه بر گردد توی صف، اما قبل از این کار ، آقاي تهامي با آن قد بلند و پاهاي درازش جلو آمد ، سه نفري را كه از صف بيرون آمده بودند ، ورانداز كرد و گفت : « خوبه »و دست روي شانه ي آدم گذاشت و گفت : « تو ازهمه بهتري ، پاهات بلندن و ُجثه‌تم خوبه . اگه...»
« ميدونين آقا ما.... »
« چيو مي دونم؟ شما چي؟ »
مي خواست بگويد :« آقا ما هيچ وقت ند ويد يم . يعني مسابقه نداديم . »
اما نگفت . مي خواست بگويد« آقا ما مي ترسيم ، يعني هميشه مي ترسيد یم . يعني نمي ترسيم آقا ، نمي خواستيم ، يعني اينقد مسخره مون كردن كه با هيچكس بازی اَ‌م نمي كنيم تا چه برسه به اينكه ...» آقاي تهامي نگذاشت نگفتن هاي او تمام شود و گفت :« برين بيرون از مدرسه ‘ تا ببينم چي ميشه ! »
آقاي تهامي ، جلوي در مدرسه با گچ ، خط كج و كوله اي روي آسفالت كشيد وبه هرسه نفرشان گفت :« حالت بگيرين »
و او مانده بود كه « چه حالتي؟ مگه دويدنم حالتي داره؟»
آن دو نفر خم شدند و دستها را روي زانوهايشان گذاشتند و آقاي تهامي گفت :« وقتي سوت زدم حركت كنين . هر كس زود تر تا اون درخت كاج رفت وبرگشت، همون نفر اول مدرسه‌اس ! »
وقتی سوت او به صدا در آمد؛ آدم در کمال ناباوری دید که ، پاهاي درازش مثل شتر مرغ ، او را از همه جلو تر به درخت كاج تو سري خورده و خشك رساند و به كنار آقاي تهامي بر گرداند .آقای تهامی گفت « ازهمون اول که پاهای درازت روديدم فهميدم، تو مرد اين كاري ! بارک الله ! اسمت چيه؟ »
اما آدم می ترسيد. مي ترسيد اسمش را بگويد . می ترسيد آقای تهامی هم مثل همه‌ي آدم‌ها به اسمش بخندد . وآقای تهامی خنديدوگفت «نکنه اسمتم يادت رفته ؟»
« نه آقا ما آدميم.»
آقای تهامی جا خورد وگفت:« می دونی ، شوخی کردم ؛ قصد توهين نداشتم و ...»
آقاي تهامي اولطن معلمی بود که با او ا ين طور حرف زده بود. و آدم گيج شده بود .« خوب ! حالا بگو اسمت چيه؟ »
« آدم! »
آقای تهامی اخمهايش را توي هم کشيد . قلم را لای دندانهايش گذاشت وگفت: «شوخی می کنی؟»
« نه آقا ، به خدا آدمم »
:« يعني ، اسمت آدمه؟ »
« بله آقا ؛ آدم ملکوتی! »
آقای تهامی بادقت نگاهش کرد. آدم هم نگاهش را پاسخ داد .توي چشم هاي آقای تهامی يك جور محبت خاصي مو ج مي زد . آدم فكر مي كرد که يك چيزی پشت دندان هايش گير کرده است . محبت آقای تهامی را احساس مي کرد ومهر او توی دلش جوانه زد.
آقای تهامی ساکت بود وفقط نگاهش می کرد . وقتی راه افتاد ؛ آدم به طرفش دوید . نمی خواست ، حالا كه پيدايش كرده ، به اين سادگي ولش کند ؛ نمی خواست به سادگی همه چیز تمام شود. پرسید « آقا ما حالا باید چکار کنیم؟ یعنی فکر می کنین ... می دونین ما خیلی می ترسیم....آخه...اصلا باورم...يعنی فکر می’کنين تو مسابقه هم میتونم؟ یعنی می دونین... »
و او بی حوصله جواب داد: « هيکلت خوبه ، ولی بايد تمرين کنی . بازم فرصت داريم وتو بايد ’بکش کار کنی، آدم. ! تازه نتوني‌ اَم چيزي رو از دست ندادي . ميگن هر شكستي ، يه پله اس برا پيروزياي بقيه ! نه ؟ »

آدم مي دويد. مي دويد. مي دويد ونان مي خريد . مي دويد وفرمان مي برد . ْمي دويد. آماده به فرمان بود . زرنگ شده بود . پدر ومادرش تعجب كرده بودند. آدم مي دويد و وقتي مي دويد طوري هٍن هٍن مي زد تا همه بفهمند كه اومي دود وكاري مي كند كه ديگران نمي كنند . اما هيچكس باور نمي كرد . هيچكس نگاهش نمي كرد . يك روز وقتي هٍن هٍن كنان خودش را روي نيمكت ايستگاه اتوبوس پرت كرد تا استراحتي بكند ، پيرزني كه زنبيل پر از سبزي وآت وآشغال خود را به دنبالش مي كشيد ، سري با حسرت تكان داد و گفت :«عجب دوره و زمونه‌اي شده ! هيچكس اوني نيس كه بايد باشه » وبعد از او پرسيده بود :« ببينم جونم آسم داري ؟ »
وتا آدم آمده بود حرفي بزند ، گفته بود : « مي فهمم جونم ، مي فهمم . درد بد يه ، سعي كن خيلي بهش فكر نكني وبه خودت فشار نياري. !»
آدم مي خواست بگويد : « نه ! من دارم ورزش مي كنم . من از ميون اون همه شاگرد انتخاب شدم تا ... »
اما نگفت . كتابها يش را برداشت وزير نگاه هاج وواج پيرزن مثل شترمرغ شروع به دويدن كرد . آدم يك سره از خودش مي پرسيد : « چرا هيچكس منو نمي بينه ؟چرا نمي فهمن كه من دارم تمرين ميكنم . اونم با همه‌ي توانم؟ »
ولي هيچ جوابي پيدا نمي كرد. وقتي آن روز هٍن هٍن كنان وارد دبيرستان شد ، آقاي تهامي جلويش را گرفت وگفت: « وايسا ببينم ! كجا در ميري ؟ »
« در نميرم آقا! »
: « مگر قرار نبود تمرين كني؟ پس چي شد؟ »
: « داريم تمرين مي كنيم آقا! »
: « كو ؟ كٍي ؟ ُكجا؟ پس چرا هيچكس نمي بينه؟ »
: « مي دونين آقا ، ما هر روز، هرجا ، هرساعت ، داريم مي دويم . حتي تو خوابم مي دويم آقا . هميشه مي دويم آقا
: « يعني چي؟ كجا مي دوي ؟ »
: « يعني آقا ، هر روز سه تا خيا بونو با سرعت مي دويم . الانم در نمي رفتيم آقا ، هنوز داشتيم مي دويديم آقا.!»
آقاي تهامي با دقت نگاهش كرد وگفت: «با اين كفشا؟ ! با همين لباسا ؟ !»
: « بله آقا ! مگه چيه؟ »
: « نه ، اين تمرين نيست . واسه‌ي تمرين ، بايد لباس ورزشي بپوشي ، كفش مخصوص داشته ياشي ، تا بدنت رو فرم بياد . »
آدم مي خواست بگويد كه ، لباس ندارد. مي خواست بگويد كه ، پدرش سالي يك بار، آن هم براي عيد، يك جفت كفش برايش مي خرد ، تازه با كُلي منت وُقر ُقركه : « برين خدا را شكر ُكنين ، ما بچه كه بوديم ، اصلا نمي فهميديم كفش چيه ! از وقتيكه دست چپ وراستمونو شناختيم ، كار كرديم . تا شب دوماديمون نفهميد يم پول چيه وچه رنگيه ! ،او وخ... »
آدم مي خواست بگويد كه اگر پدرش مي فهميد او... اما آقاي تهامي نگذاشت و گفت: « بيا دفتر ، من لباس دارم ، بهت ميدم ، به شرطي كه مواظبشون باشي وبعد از مسابقه پَسشون بدي . ولي كفش نداريم و خودت تهيه كن .»
لباسها قرمز بودند. قرمز خوش رنگي كه آدم را به وجد مي آورد . شاد مي كرد وآدم بال درآورده بود. نمي دانست چه بايد بگويد. ُگنگ شده بود . مي خواست دست آقاي تهامي را ببوسد ، پايش را، صورت دراز وسياه او را. ا ما جرات نمي كرد ، مي ترسيد. خجا لت مي كشيد .
از آن به بعد ، آدم فقط مي دويد . حالا ديگر همه ‌او را مي ديدند . همه مي فهميدند كه او مي دود. آدم مست شده بود . ديگر هيچي به جز دويدن نمي خواست .
آن روز صبح،وقتي از سر كوچه پيچيد، با همه‌ي سرعتي كه داشت ، به سينه‌ي چاق آقاي مجاوري خورد . آقاي مجاوري ، با دختر سفيد وُتپلش راهي مدرسه بود. كيف آقاي مجاوري از دستش ا فتاد وآدم هم پخش زمين شد.
آقاي مجاوري داد زد:« چه خبرته؟ مگر سر مي بري بچه ؟ » وقتي كه آدم را شناخت . صدايش را بلند تر كرد و گفت « تو كي مي خواي آدم بشي ، آدم؟ »
پروانه دختر آقاي مجاوري ريز ريز مي خنديد. آدم خجالت كشيد . سرخ شد. از روي زمين بلند شد وكيف آقاي مجاوري را برداشت ، پاك كرد ودر حاليكه به دستش مي داد گفت:« ببخشين آقاي مجاوري ! مي دونين من...»
آقاي مجاوري نگذاشت او حرف بزند. گفت: « چيو ميدونم مرد حسابي؟ تو ديگه مرد شدي ، سبيلات در اومده ، اونوقت مثل بچه كوچولوهاي سر به هوا ... اصلا بگو ببينم چرا مي دويدي؟ »
آدم دستپاچه شده بود، زير خنده هاي پروانه گم شده بود . خجالت زده ومِن مِن كنان گفت :« داشتم ، داشتم ، تمرين مي كردم آقا .»
آقاي مجاوري ، تازه متوجه لباسهاي قرمز وكفشهاي كتاني نو او شد . كفشهائي كه مادرآدم ، بعد از آن همه التماسي كه آدم كرده بود ، ازپس انداز خودش براي او خريده بود . پروانه سرتاپاي اورا برانداز كرد. آدم سرخ شد. همرنگ لباسهايش شد وبا خودش گفت: « كاشكي نگفته بودم! »
آقاي مجاوري گفت:« به به! مباركه! نكنه تو هم فوتباليست شدي ؟ !»
آدم دسپاچه شد وگفت : « نه آقا ! مي دونين ، من فوتباليست... نه ! تو مدرسه واسه مسابقه دو جشن سالگرد انتخاب شدم.!»
آقاي مجاوري اخم هايش را توي هم كشيد واز روي بي حوصلگي گفت : « ُخب اين كه دليل نمي شه به هر كي سر راهت سبز مي شه .... درثاني خيلي‌ام ُهنر نكردي . پروانه دو ساله كه تو تيم دو استانه وبااين همه...»
پروانه به آدم نگاه كرد. نگاهش مثل هيچكدام ازنگاههاي ديگرش نبود وبانازگفت:« بابا ديرم شد.! »
آدم تا آن روز پروانه را اينطور نديده بود. فكر مي كرد ، راهي در دلش باز شده بود ، جاده اي سفيد و دراز . حس مي كرد كه با ل درآورده است و گرم شده . مي خواست تا ته آن جاده ، تا آنجا كه توان داشت ، ‌بدود ، بدود.
پروانه سنگهاي ريزوسياه وقهوه اي را پشت دستهاي سفيد وُكپلش جمع كرد وبا يك ضرب به هوا پراند وبا سرعت توي هوا قاپيدشان و آنها را كه ا فتاده بودند با انگشتهاي سفيد وكشيده اش ، مثل مرغي كه دانه بر مي چيند ، تا دانه ی آخر جمع كرد وبا غرور ، توي چشمهاي آدم خيره شد وگفت : « مثل هميشه باختي آدم !»
بغض گلوي آدم را گرفته بود. و با خودش گفت « كاشكي نديده بودمش ، اگر اين بار هم ... نه! من آدمم ! و بايد ثابت كنم كه آدمم ، بايد...»
مي دويد، مي دويد، هرقدم يك ثانيه، يك دقيقه ، يك ساعت، يك... توي ورزشگاه بود. ورزشگاه يكپارچه صدا بود ، حركت بود. ُپرازآدم بود ، پر ا زهورا بود. فرياد بود. شادي بود. شادي بود و جواني . آدم حس ميكرد كه آدم نيست. محو بود ، مات بود. دست و پا يش مي لرزيد . توي خط اول دايره ي دور ميدان بود ، تنها نبود . جلو، عقب ، روي خط، ُپرازآدمهاي رنگي بود واو دلش مي خواست كه اي كاش آدم نبود!
« ترق! »
صداي شليك تپانچه بود كه آن همه خرگوش رم كرده را از چله ي كمان پراند. ا و هم پريد . نه! چهارنعل دويد . نفس نفس ميزد وباهرنفس فرياد ميزد:« من رو ببينيد ، ببينيد!»
آنجا هم كسي او را نمي ديد . همه مي دويدند . همه مورچه هاي كوچكي بودند ، در كناره ي ميداني كه پر از آدم بود .آدم هائي كه مي چرخيدند ، درهم مي لوليدند وبا لباسهاي رنگارنگشان روي خطهاي از پيش تعيين شده ، اشكال و رنگارنگ ودرهمي مي ساختند ، دايره ، دايره ، مربع ، بي هدف ، هدفدار.
دور اول ، دوردوم ، آدم فرياد مي زد:« من رو ببينيد ، من رو ببينيد !»آدم دوم بود. آدم اول بود . تنه مي زد . تنه مي خورد. دور سوم ، آدم ، آدم بود
« من آدمم ، آدمم ، آدم! » ‌صدائي از اعماق وجودش فرياد ميزد « آدم برو ، آدم بدو، آدم بدو. » هر دوري كه مي زد وقتي به جايگاه د ختزها مي رسيد ، چشمش ميان آن همه دختر، بالاي آنهمه رنگي كه يك رنگ شده بودند ، دنبال پروانه مي گشت . اما هيچ چيز ديده نمي شد . دهنش مي سوخت ، گلويش عين كاه خشك شده بود . مسابقه بود.
« اگر بيست تا زرده تخم مرغ خوردي وآب نخوردي ، بُردي ! »
« مي خورم !! »
« اگه را ست مي گي بخور! »
بشقاب دايره سفيدي بود ، پر ازدايره هاي زرد مايل به قرمز، دايره ، دايره. آدم مي خورد ، اولي ، دومي ، سومي ، به چهارمي كه رسيد ، آب دهنش تمام شده بود . هر چه دهنش را به هم مي زد ، زرده هاي تخم مرغ خيس نمي شد، ليز نمي شد و پائين نمي رفت و تمام راه گلو ولاي دندانهايش را گرفته بود . نفسش به شماره افتاده بود : « آب !! »
: « گفتم نمي توني! گفتم مي بازي! »
: « من نمي بازم، من آدمم ، آدم هيچوقت نمي بازه ، نبايد ببازه ! »
پاهايش مور مور مي كرد، انگارهزار، هزار تا مورچه ي زرد به جان ماهيچه‌هاي خيسش ا فتاده بود ونيشش مي زدند ، انگار ُكندي به پاها يش زده بودند و با هر قدمي كه بر مي داشت ، محكمتر و محكم تر مي شد . پاها يش بالا نمي آمد و مثل سنگ سنگين شده بود ند .اولين نفر ا ز او گذشت و دومي ، سومي ، چهارمي...
« تموم شد! با ختي آدم !! اي كاش آدم نبود ي !!»
پنجمي ، ششمي ، هفتمي...
« چرا اين جوري شد ؟ من از اين هم تند تر و بيشتر دويده بودم . من كه خيلي تمرين كردم . من كه از همه شون جلوتر بودم.؟!»
هشتمي، نهمي، دهمي...
« چرا خودمو اذيت مي كنم؟ ديگه نمي تونم ! نمي تونم بهشون برسم !!»
يازدهمي ، دوازدهمي ، سيزدهمي...
« بهتره برم كنار. هيشكي حوا سش نيست ، هيشكي نمي بينه !»
بعدي ، بعدي ، بعدي...آدم ايستاد. مثل ا سب پي كرده اي شده بود.عرق وخون تمام بدنش را خيس كرده بود.روبروي جايگاه دخترها بود. صدائي شنيد: « بروآدم ، بدو، بروآدم ، چرا وايسادي؟ برو آدم! »
پروانه بود ! با همان رنگارنگي پروانه . دايره ‌اي توي يك دستش بود ويك دسته گل قرمزتوي دست ديگرش . همه داد مي زدند . مي خنديدند. آدم ميان آنهمه فرياد ناليد:« چرا ديراومدي پروانه؟ »
پروانه فرياد كشيد « برو آدم برو . تو ميتوني ! »
آدم ناليد « ديگه نمي تونم ، نمي شه !!»
: « بروآدم ، برو، توآدمي ! »
آدم ايستاد . ديگر نمي توانست پروانه فرياد كشيد « مي گم برو !! »
آدم نمي توانست برود ، سر جايش خشك شده بود. پروانه دسته‌ي گل را با خشم به طرفش پرت كرد. ُگل غلطيد ، چرخيد و جلوي پاي آدم ، روي شنهائي كه به پاها يش مي چسبيد ؛ به زمين چسبيد.
پروانه سنگها را پرت كرد وبا عصبا نيت از جا بلند شد وگفت:« اينكه نمي شه آدم ! تو هميشه مي بازي »
آدم فقط نگاهش كرد
پروانه راه افتاد و گفت « من ديگه با تو بازي نمي كنم ! »
آدم بغض كرد وگفت: « فقط يه بار ديگه! »
« نه ! بي فايده اس ؛‌ تو هميشه مي بازي و حوصله منو سر مي بري !!»
« نرو وايسا ا يندفعه دگه نمي بازم ، قول ميدم!»
حلقه گل وسط خط بود. آدم خم شد كه گل را بردارد ، دونده اي را ديد كه لنگ لنگان مي دويد . گل را برداشت وگفت: « نمي بازم ، قول ميدم ! »
آدم مي دويد ، مي دويد. گل روي سينه اش بود ، روي قلبش . آدم دلش مي خواست كه آدم نبود . دلش مي خواست ....به اولين نفر رسيد . از او رد شد . دومي ، سومي ، چهارمي ... آدم مي دو.يد . و گل اخم كرده بود وفرياد ميزد : « برو آدم ، برو! تو بايد هرطور شده به آخر خط برسي! »

آدم مي دويد . پاهايش را ، قدمهايش را ، حس نميكرد . انگار اصلا پا نداشت ، فقط دو تيكه ي تيرآهن سفت وسنگين ويغورزيرتنش بود كه نمي گداشت ا وهر طور كه مي خواهد حركت كند .
« برو آ دم ، برو آدم!»
آدم نمي فهميد ، مطمئن نبود ، گل بود كه فرياد ميزد يا پروانه ؟ يا خودش؟ « برو آ دم ، برو آدم!»
آدم فرياد كشيد : « من مي خوام برم ، من دارم مي دوم ، اما...!»ـ
همه مي دو يد ند . همه بريده بود ند و آدم مي ديد كه آنها هم پا ند ارند. آنها می دویدند . آدم هم مي دويد . تا خط پايان راهي نمانده بود فقط سه نفر از او جلوتر يود ند . آدم ديگر آدم نبود ، جنازه ي موميائي و خشك شده اي يود ، بي چشم ، بي قلب ، بي خون . به پاها يش شك كرد . سرش را خم كرد تا حركت كُند وخشك پاهايش را ببيند . وديد ، ديد كه آتها بي جانند ، ديد كه مجبورند ، ديد كه اگر به اختيار خودشان بودند اصلا... پاها يش خجا لت كشيدند. رفتند كه پشت سر هم قايم شوند . آدم پخش زمين شد. آدمها مي دويدند . مجسمه هايي كه مي رفتند ، مي دويدند . از ا و مي گذشتند. آدم دلش نمي خواست آدم باشد. ونمي خواست كه آدم نباشد. فقط مي خواست راحت را حت باشد . دلش مي خواست به كناره ي ميدان برود. جايي كه هيچكس نبيند ش.


علي اكبر كرماني نژا د 1380

هیچ نظری موجود نیست: