توبه ….
تقصيرمن نبود كه . تقصير دختر ملا بود كه پشت در ، تو تاريكي دالون ، خودشه تو بغل برادر صفرو انداخته بود و اونم مثل از قحط دراومدهها سر تا پاي اونه ميبوسيد وميليسد و ‘خرناس ميكشيد
ميگه « غيبت كردي !» غلط كردي . ميگه « هر كي غيبت ‘كنه، گوشت آدماي ديگهرو ميخوره » مگر من سگم كه گوشت بخورم ؟ برادر صفرو سگه كه داشت دختر تورو ميخورد . چَن بار دهنمه وا كردم تا بگم ، ولي ترسيدم . لامصب رحم كه نداره . تركههاي انار هميشه تو حوضش خيسه و .. . تازه ، من كه ديدم و فقط به صفرو گفتم ، اي حرفاره ميزنه ؛ اگر به خودش ميگفتم چكار ميكرد؟ ميگه « به مادرت نگي ؛ به هيشكدوم از همسايههامَم نگي ، اگر بشنفم به كسي گفتي اووخ . ..»
تقصيرا همه مال مادرم بود كه روز اول يه كله قند گذاشت تو سيني و يه پارچه پيراهنياَم گذاشت روش و داد به اين خانم و گفت « ملا ، گوشتاش مال شما ، استخوناش مال من »
اووخ كه نميفهميدم .حالا ميفهمم . اونم ميفهمه كه ميگه « اگر برا كسي تعريف ‘كني ، ايقد ميزنمت كه گوشتا تنت قيمهقيمه بشن ، فهميدي ؟»
قيمه قيمهام ميكنه . صورتش سرخ ميشه . اخماشه ميكشه توهم و چشماش بين چيناي صورتش گم ميشه و مثل جادوگرا جيغ ميزنه « فلك » قد درازا هم برا خودشيريني ميدوٌن و از تو حوض ، يه دسه تركه َور ميدارن و ميدن دستش
تركه تو دستش ، ميرقصه ، پيچ ميخوره و مثل مار بالا و پايين ميره . يا حضرت عباس!… الهي ُببري زبون ، تو چكار دُشتي بگي ؟ اصلا به تو چه، ها ؟ اونم به كي ؟ صفرو كه نخود زير زبونش خيس نميخوره ! حالا چكار كنم ؟
نميفهميدم از سرما ميلرزم يا از ترس ! بچه ها برا ايكه هم سرگرمِ بشن و هم تا خونه ملا از سرما نلرزن ، ُبلن ٌبلن ميخونن « الف ب تو تري ملا بميره زود تري »
صفرو خاك ور سر از همه ٌبلن تر جيغ ميكشه « خر جش كنيم يه گاخري » ولي من دل دماغ خوندن نداشتم . هر چي جلوتر ميريم ، ترسم بيشتر ميشه . اوقد كه اصلا نميفهمم هوا سرده . صفرو به طرفم اومد . با ٌمشت زد رو بازوم و گفت « چرا ساكتي ؟ » جوابشه ندادم . يعني ميترسيدم دهنمه باز كنم . ميترسيدم بد ترم بشه . هزار تا فاش پشت دندونام گير كرده بود و منتظر بودن تا من دهمنه باز كنم و . . . دلم ميخواس زورم ميرسيد ، ايقد ميزدمش تا بميره . ولي اون قدش از من بلنتر بود و سن و سالشم از من بيشتر .
بازوامه گرفت . تو چشمام نگا كرد و گفت « چرا حرف نميزني ، چطورته ؟ »
بدون اونكه دندونامه از رو هم جدا كنم گفتم « حالم خوش نيس »
اول خنديده . بعد دوباره نگام كرد و گفت « نه راس مي گي ، كُفتاتم قرمز شدن . خب نيا !»
تو دلم َچنتا فاشش دادم و خودمه از زير دستاش بيرون كشيدم و راه افتادم . اونم چپچپ نگام كرد . فاشي داد و رفت دنبال كارش . بچه ها هنوز ميخوندن و ميخنديدن
« الف ب تو تري ملا بميره زود تري خر جش كنيم يه گاخري . . ..»
ولي من فقط بالا پايين شدن َتركه را مي ديدم و دهن باز تَركهرو ، كه تموم بدنمه دندون كاري ميكرد .
مادرم ميگفت « ملا حسوده و كينهي اشتري داره و …» منم از همين كينهش ميترسيدم . بچهها خسته نميشدن و من دگه نميتونسم صداشونه تحمل كنم . نميتونسم ببينم اونا تا چَن دقه ديگه به التماسا و گريهها من ميخندن و ميدونسم اولين كسي كه ور دنبال فلك ميره همين صفرو نامرده كه ادعا رفيقي ميكنه . جيغ زدم « نامرد » و خودمه انداختم تو يه كوچهي دگه و تا اونجايي كه جون داشتم دويدم . دويدم تا شايد هوا سرد تنمه خنك كنه .
در خونهي ملا باز بود . مي دونسم منقل آتش الان وسط اتاق ، ذغالاش گٌل انداخته و سرخ سرخ شدن . ولي مي ترسيدم برم تو . با خودم گفتم « تو كه سرمات نميشه ، پس چرا ؟ » جواب خودمه ندادم به دوربرم نگا كردم . هيشكي نبود . حتا چٌغوكايم سرشونه پناه گرفته بودن . انگار يه كسي از تو دلم گفت « تو چقد آدم بيخودي هستي ، بالاتر از فلك كه چيزي نيس ، دگه چرا سرما بخوري ؟ تازه ، تركه رو پاهاي يخ زده بيشتر ميسوزه . برو تو لااقل تا وختي ميخواد بزنه پاهات گرم بشن .« ميخواسم بگم من سردم نيس كه يه حرف حسابي زد «. . . شايدم تا بچه ها اومدن ، دو تا زد تو سرتو اونا نديدن . ايطوري بهتر نيس ؟ » ديدم راس ميگه . سِرمو انداختم پايين و رفتم تو .
چه چيز بديه آدم بترسه . دس وپام ميلرزيد . آهسته آهسته از جلو اتاق ملا رد شدم در اتاقه باز كردم و رفتم تو . اتاق پر از گرما بود . ذغالا انگار ميخنديدن . چشمك ميزدن ، سرخيشون مثل صورت دختر ملا بود ، هميشه كه صورتش ايطو سرخ نيس . وختي من ديدمش . وختي برادر صفرو اوطور تند تند ماچش ميكرد ، ايطو سرخ شده بود وگرنه . . . هنوز درست گرم نشده بودم كه ملا شوهرش را صدا زد « إبراهيم ، إبراهيم ، خدا لعنتت كنه چرا در اتاق بچهها وازه ؟ »
سرخي ذغالا و صورت دختر ملا اوقد حواسمو پرت كرده بود كه يادم بره در اتاقه ببندم . ملا همونطور كه فاش مي داد به طرف اتاق آمد و وقتي منه ديد كه كنار منقل ازهم وارفته بودم گفت « به به شازده پسر ! گفتم تو آب ريدن ، كار آشيخ روبايه ، اووخ انداختم گردن إبراهيم بدبخت . َوخي َوخي برو بيرون . آدمي كه غيبت ميكنه ، جاش اينجا نيس » از جام بلند شدم ورفتم بيرون و او ادامه داد « همون بيرون وايسا تا من ببينم خودِ تو چكار كنم !»
دلش ميخواس التماس كنم ، گريه كنم . ولي نكردم . فقط يه كار خبطي كردم كه همون وخت ِهيچي بهش نگفتم .
بچه ها رسيدن و وختي منه جلو در اتاق ديدن شروع كردن به مسخره بازي . ملا از تو اتاق جيغ زد « چه مرگتونه !» اونا ماستاشونه به كيسه كردن و مثل مادرمٌردهها رفتن تو اتاق و بدون اونكه مثل هميشه ور سر كنار منقل بودن دعوا كنن ، سر جاشون نشستن . ملا دستاشه بغل كرده بود مثل برج زهر مار نگام ميكرد . بچهها كم كم داشت صداشون در مياومد كه ملا يه قدم به طرفم وردا شت . پاهام به لرزلرز افتاد و او مثل اينكه پشيمون شده باشه ، وايساد و دوباره تو چشمام خيره شد . منم لج كردم و صاف تو چشماش نگا كردم . ملا نگا ميكرد ، منم نگا ميكردم و تو دلم ميگفتم « بجنگ تا بجنگيم » ميفهميدم كه گير كرده و داشتم فكر ميكردم چكار ميتونه بكنه تا از اي وضع راحت بشه كه يكي از بچهها جيغ زد « ملا ! » اونم نگاشه دزديد و از حرصي كه داشت جيغ زد « چه مرگتونه ؟»
همه ساكت شدن . ملا دوباره نگام كرد و آهسته پرسيد « با تو چكار كنم ؟» جواب ندادم . اونم يه خورده صبر كرد و يهدفه جيغ زد« صفرو ! »
مي دونسم صفرو الان مثل ترقه از جاش بٌلن ميشه ، دستشه رو سينهش ميگذاره و مثل نوكرا ميگه « بله ملا !»
« بگو اين توله سگ بيايه تو »
صفرو سرش را از درگاه اتاق بيرون آورد . نيقاشه باز كرد و گفت « ملا ميگه بيا تو !»
از كنارش كه رد شدم بغل گوشش گفتم «كلاغ!» صفرو ميخواس جوابمه بده كه سنگيني نگاه ملا ساكتش كرد و رو به ملا گفت « ملا اجازه ، اين داره به ما فاش ميده !»
« الان ادبش مي كنم !»
نميدونم چرا دگه نميترسيدم . ملا گفت « مگر نگفتم ، غيبت چيز بديه ؟!»
جواب ندادم . بقيه جيغ زدن « بعللللللللله !»
دلم براشون ميسوخت ملا ادامه داد «مگر نگفتم هر كي پشت سر يه كس دگه حرف بزنه ُكنج جهنم جاشه ؟!»
بازهم اونا مثل بز بع بع كردن و ملا بدون آنكه مجال بده اونا ادامه بدن رو به صفر گفت « بدو برو . . . »
صفرو نگذاشت حرف ملا تموم بشه و گفت « فلك همينجايه ملا ! برم تركه بيارم ؟ »
ملا جواب نداد صفرو گفت « چكار كنم ملا ؟ »
« برو بتمرگ ، اي از فلك بدتر ميخواد » به طرف منقل رفت . همه دهن شون باز مونده بود . هيچ كس نميفهميد ملا ميخواد چكار بكنه . با انبر ذغالهاي داغ را يكي يكي برداشت و گذاشت تو سيني زير منقل . داشتم ميترسيدم . يكي از بچهها گفت « ميخوا مثل مادر من داغش كنه !»
ملا آهسته گفت « بد تر!»
ذغالا مثل روز ميدرخشيدن و تو دلم گفتم « مي كُشمت ، صفرو !»
« بيا جلو !»
يه كمي پابه پا كردم . جيغ زد « گفتم بيا جلو توله سگ !»
رفتم جلو .
« بشين ! »
نگاش كردم
« گفتم بشين بچه سگ »
تو دلم گفتم « مادرم ميكُشتت ! »
همونطور كه با ذغالا َور ميرفت گفت « مگر با تو نيستم ؟!»
ميخواسم چارزانو بشينم كه جيغ زد « دو زانو ! … مثل وختي دعا ميخونيم ، دستاته ببر بالا »
نگاش كردم . نگاش ميخنديد . منم به زور خنديدم .
« بگو خدايا توبه كردم »
گفتم « من كار بدي نكردم كه توبه كنم »
ملا جيغ زد « صفرو »
صفرو مثل برق از جاش بلند شد و جلو اومد . « بگيرش ! »
صفرو شونههامه محكم گرفت . ملا اشاره كرد ، يكي دگه از قد ُبلندايم اومد ُكمكش
« دهنته وا كُن »
گفتم« هر كار بكني من توبه نميكنم»
جيغ زد « گفتم دهنته واكن ، بگو چشم !»
« مادرم ميكُشتت !»
« زبونته در بيار تا خودم از تو حلقت نكشيدمش بيرون !»
انبر داغه به طرف دهنم آورد . ترسيدم . زبونمه بيرون آوردم . يه خورده خاكستر داغ از تو منقل برداشت و كف دستش ريخت و چيزايي زير لبي خوند و به اونا پُف كرد بعدش زبونمه با انبر گرفت و خاكستراره ريخت رو زبونم و گفت « زبونته مُهر كردم بدبخت . مُهر كردم تا ابد دگه نتوني زبون درازي كني »
نفسي كه تو گِلوم گير كرده بود بيرون پريد . خاكستراره تُف كردم و از جام ُبلن شدم و همونطور كه به طرف در ميدويدم گفتم « به همه ميگم »
پامه كه از در بيرون گذاشتم ، تا اونجايي كه ميتونستم جيغ زدم « الف ب تو تري ملا بميره زود تري خر جش كنم يه گاخري »
30/5/82
۳/۰۴/۱۳۸۴
۲/۲۰/۱۳۸۴
چِنزو
تقصير مهدي بود
گفت « بيا بريم اون ور سيم خاردار » وگرنه همونجام چنزو فراوان بود . اما اونطرف سيماي خاردار ، وايييي، چه سروصدايي راه انداخته بودن . گوش آدم كر ميشد. لا بوتهها ، رو زمين ، تو هوا ، اونقدر چنزو بود كه سرِ آدم از حال ميرفت . خدائيش ، خودمام دلم ميخواس برم اونطرف، وگرنه ، اونكه عددي نبود…حالام خودش مقصره . عوض اينكه پيش پاشو نيگا كنه هي نيگا ميكنه به چرخ كه بالا ماشينه و هي دماغ بالا ميكشه و هي ميخوره زمين . به منچه اگه اون نبود منم اين حال و روزو نداشتم .
تقصير چرخ بود.
اگر چرخ نبود .اگر نميخواستيمش ، ميشد از رو سيمای خاردار بپر يم آنطرف و در ریم ولي …
مهديو خورد زمين دستاش پر از خار وخون شد . كنارش نشستم و گفتم «مجبورمون كه نكردن بچه! گور باباي خودشونو، رييسشون كردن ، بيا بزن درريم »
مهديو با دستاي خوني، عرق صورت و اشك چشماشو پاك كرد و با گريه گفت «چرخم !» بعدشام گفت
« تقصير تو بود !»
تقصير چنزوها بود !
دور تنم وول ميخوردند . پيراهنم پر شده بود و شكمم - مثل شكم زن همسايه كه تا جلو دهنش اومده بود - باد كرده بود . مهديو بيشتر از من جمع كرده بود ، چنزوها از يخهي پيراهنش زده بودن بيرون و از سروكولش بالا ميرفتند . ولي اون هنوزم حرص ميزد .
گفتم« مهديو بسه ! بيا بريم »
او همهي حواسش به چرخ بود كه مثل عروسكي وسط شنها وايساده بود و انگار با نواراي قشنگش داشت، دستك ميزد و ميرقصيد.
« فهميدي چي گفتم؟»
گفت« نه بچه .، هنوز اندازهي پول چراغ دينام نشدن ! »
حرفش تموم نشده بود كه اونا اومدن . لامصبا مثل ديو بودن .’گنده و يغور . از ماشين پياده شدن . يكيشون ، جلوي چشماي ترسيدهمون، چرخ رو از اونطرف سيم خاردار برداشت و گذاشت بالاي ماشين . بعد دو نفري اومدن طرفمون ، سِحرمون كرده بودن. .زبونم قفل شده بود . مهديو دويد طرفشون و تا گفت « چرخ، مال منه آقا ! »
يكي از اونا طوري زد تو گوشش كه برق از چشماي من پريد و قفل زبونم باز شد . دويدم و داد زدم«مهديو در رو ، اينا نگهبانن»
ولي اون لامصب ندويد . شايدم نفهميد من چي گفتم . يكي ازاونا دويد دنبالم . اگر با نامردي پشت پام نكرده بود كه نميتونس منو بگيره …
چقدر كتكمان زدند. وقتي خسته شدن و رفتن طرف ماشينشون . مهديو دويد دنبالشون و با گريه گفت« شما رو به قران آقا، چرخم . به خدا اين تقصيركاره ، آقا »
تقصير من نبود .
تقصير نگهبانا بود كه مثل ديو بودن و مثل غولا خنديدن و گفتن « اگر چرختونو ميخواين بايد بياين دنبالش ، بدويين تا بريم پيش رييس !»
«نامردا»
من گفتم يا مهديو؟ مهديو بود كه گريه ميكرد و فحش ميداد وگرنه من…
گفتم«چرا گريه ميكني بچه .اينا دارن اذيتمون ميكنن بدبخت . وگرنه كي دوتا بچه رو وسط تابستون و ميون اينهمه خار بيابون وادار ميكنه دنبال ماشين بدوه ، ها ؟ … آخرشم چرخو پس نميدن .اصلا معلوم نيس رييسي تو كار باشه، يا نه ؟ من مي گم ولش كن . اين چرخ ارزششو نداره ..تازه ، اينا كه اينجوريان، معلوم نيس رييسشون چي باشه ؟ بيا بريم ، حرف گوششون نكن!»
مهديو يه نيگا به چرخ كرد و گريهكنون گفت « نيگاش كن . مثل عروس ميمونه …هنوز يه دور درست سوارش نشده بودم . تقصير خودم بود . صبحي مادرم ميگفت " نرو .عليو حسوده و يه بلايي سر چرخت ميآره " گردنم بشكنه . كاشكي به حرفاش گوش داده بودم . حالا چي جوابشو بدم ؟ به پدرم چي بگم ؟»
« پاشين بياين، چرا نشستين ، به همين زودي خسته شدين؟»
مهديو از جا بلند شد دماغشو فين كرد و به طرف ماشين دويد و گفت«همش تقصير تويه»
تقصير من نبود .
تقصير خودش بود .شايدم تقصير پيرزنه بود . يه گوني پر چنزو، رو كولش داشت و جيغ ميزد «چنزو دارممم . چنزو. كاسهاي َپن قرون»
تقصير چنزوا بود كه اونقدر قشنگ جيرجير ميكردن . هيشوخ نديده بودم . نخورده بودم . وختي زن همسايه شكم گندهشو پس وپيش كرد و بال يكيشونو زنده زنده كند . دلم سوخت . اونوخ كه كلهشو با روده هاش درآورد و مابقيشو گذاشت تو دهن گشادشو و مثل ادامس جرق جرق جويد، حالم به هم خورد.
«كي سوسك ميخوره»؟
يكي ديگه گذاشت تو دهنش و گفت «ايقده قوه داره»!
پاهام اصلا قوّت نداشت . نفسم داشت در ميرفت و همونطور كه دنبال ماشين ميدويدم ؛ هي فكر ميكردم «رييس كيه ؟ چه جوريه ؟ چرا بايد فرودگاه رييس داشته باشه ؟ چرا بايد ،.سيم خاردار دورش كشيده باشن.؟ چرا همه نباس بيان توش ؟ اصلا چرا بايد فرودگاهي باشه ؟ چرا بايد چرخي باشه ؟ چرا بايد….
تقصير خودم بود !
من چه تقصيري داشتم ؟ تولهبز اومده بود ُپز چرخشو بده »
هي دور ميزد .با اون بوق فسقلي بوق ميزد تا به من نيك بده . منم محلش نميدادم . دلم ميخواس بزنمش . دلم ميخواس بخوره زمين و چرخش داغون بشه . اصلا خودش با چرخ تصادف كنه وبميره.«اي خدا ……» اصلا بايد از كي بپرسم چرا پدرم ، ايقد پول نداره كه براي منم چرخي بخره؟ حالا نميخواد نو بخره ، نواردار بخره . يه چرخ قراضه بخره كه ما بتونيم سوارش بشيم ، كو بوق نداشته باشه..اصلا زينيام نداشته باشه .
تقصير خود قرتيش بود
گفت«عليو نميخواي سوار شي ؟»
جواب ندادم
گفت« ايقدر روونه »
بي محلش كردم
گفت« يه دوري بزن ، مي دونم دلت داره پل پل ميزنه ، بيا »
ماشين از رو يه دسانداز گنده زد شد و چرخ پريد تو هوا ، كج شد ومهديو از ته دلش جيغ كشيد و تا نيگاش كردم ، پاهام پيچيدن تو هم و با صورت رفتم تو بوتهها و هزار، هزار تا چنزو ، به هوا بلند شد .
از جام بلند شدم . صورتم غرق خار بود . آتش گرفته بودم و اون نامرد بيخيال بيخيال دنبال چرخ ميدويد . حرصم گرفت و جيغ زدم«گور باباي توي نامرد و اون رييسو اين چرخ قراضه كردن . اصلا به من چه . من چه تقصيري كردم كه ….»
گريهام گرفته بود . هر چي فحش بلد بودم، به اون پيرزن لامصب دادم، كه اون همه پول جمع كرده بود و كاسهاش پر از پنج قروني شده بود . اصلا تقصير اون پنج قرونيا بود كه منو به اين فكر انداخت «حالا كه اين پيرزن با اين قيافهاش ميتونه ايقد پول جمع كنه ، چرا من نتونم ؟»
مهديو مي دويد و اصلا نفهميد من افتادم . نفهميد من جيغ زدم و فحشش دادم . تا ساختمان فرودگاه راهي نمانده بود . نگاهم به چرخ افتاد . ديگه داشت حالمو به هم ميزد . فكري به كلهام افتاد . دنبالش دويدم .داشت پنج قرونياشو ميشمرد و دستش پر از سكه بود . آهسته گفتم« يعني با ايقد پول ميتونيم چرخو بخريم ؟»
ترسيد. تند وتند پولاشو ريخت تو كيسهاي كه به گردنش داشت و گفت« چي ميخواي تولهسگ؟»
گفتم «چرا فحش ميدي ؟ اومدم ازت بپرسم چنزوارو از كجا گرفتي.درامديام داره؟»
كيسه رو انداخت تو يخهاشو تند وتند گفت« بايد بري طاهرآباد » و تند تند رفت . دنبالش دويدم . چقد التماسش كردم تا گفت«بايد چرخ داشته باشي . راه دوره . تازه تو نوچهاي ، اگر بتوني از سيم خاردار
بپري اون طرف - كه ميتوني- اونجا ديگه نونت تو روغنه . هر بوته هزارتا ، صدتا چنزو توشه . فقط بايد فرز باشي و گرنه….»
تقصير ما بود كه فرز نبوديم، نفهميديم . حالا ميفهميدم …تقصير اون نامردا بود كه ماشينو لب جادهي آسفالت نيگر داشته بودند . تا ما برسيم .از رييسشون ميترسيدن . وگرنه تا قيام قيامت مارو ميدوندن . مهديو كنار ماشين از حال رفت . منم دلم ، مثل دل بچه گنجشك داشت از توي حلقم بيرون ميزد و اونا به حال وروزمون خنديدن و گفتن «سوار شين »
تقصير مهديو بود كه دَس از چرخ َور نميداشت . تايرشو تو بغل گرفت ، زارزار گريه كرد و گفت «تقصير توئه ، تو نامردي . حسودي !»
نفسم بالا نيامد كه جوابشو كف دستش بگذارم . كامم مثل كاه خشكشده بود و رودههام تا تو حلقم بالا مياومدن و برميگشتن . توي دلم گفتم .«خودت تقصيركاري . تقصير خودته كه چُل مُل بودي . طمعكار بودي….»
ولي انگار، يكي تو گوشم گفت«توام مقصري ، اگر گولش نميزدي . چه طوري مياومدي اينجا؟ اونم با اين كفشاي پاره ، ها ؟»
حرصم گرفت و گفتم «خدام كاراش برعكسه . اونهمه بيابون دوروبر خونهي ماس . چقد بُته توشه ، كه اصلا خار ندارن ، اووخ اون چرا بايد چنزواشو بفرسته طاهرآباد . نمي شد فِرشون بده طرف ما ؟»
مهديو هنوز هق هق ميكرد . دلم براش سوخت . آخه اون پسر خالهم بود . همبازيم بود . فقط ، مهديو ترسو بود ، من نه . اون مادرش زرنگ بود وميتونس پول در بياره ، مادر من ، نه.
دوباره يه نفر بهم گفت«مادرش همه چي براش مي خره » گفتم «مثل خرم كتكش ميزنه . مادر من چي؟»
گفت « نگاش كن »
همچين قربون صدقهي چرخ ميرفت كه جيگر آدم آب ميشد .با خودم گفتم«همهي تقصيرا گردن منه. اگه بهش نميگفتم ، با پول چنزوا ميتونه برا چرخش كلهچراغ و دينام بخره ، كه نمياومد ….
چقدر زحمت كشيدم تا گول خورد .چقدر براش گفتم كه « اگه چرخت چراغ نداشته باشه چه اتفاقايي كه نميافته ، وگرنه….»
نگامو گرفت و همونطور كه اشك ميريخت ، گفت «حالا چكار كنيم ؟ اگر رييس آدم بدي باشه ، اگر چرخمو ندن؟ … ميدوني چقدر گريه كردم تا بهدستش آوردم . واي بيچارهم ميكنن ….»
دلم ميخواس بيخيال نباشم . دلم ميخواس ، دلم بسوزه . ولي نميسوخت . تازه ، اگر چرخش را پس نميدادن ، خوشحالتر ميشدم . آخه يه چرخ قراضه ايقد ارزش داره كه يه مرد ايطو براش اشك بريزه . تازه، شايد هزارتا، صدتا، آدم ديگهم صاحبش بودن ، سوارش شدن، حالا اگر دست اولم بود حرفي….نبود كه…يهدفعه كمرم سوخت . نگاه كردم ديدم مهديو با لقد زده تو كمرم . گفتم«چرا ميزني تولهسگ؟»
با گريه گفت «هرچي صدات كردم جواب ندادي . فكر كردم زبونملال ، مُردي . چرا جوابمو ندادي؟»
كمرم آتش گرفته بود . با اوقات تلخي گفتم«به منچه ! گور باباي تو و چرخت كردن . منكه همونجا گفتم تو هنوز بچهاي . نگفتم " اگر از مادرت ميترسي نيا… گفتم كه؟»
آب دماغشو با سر آستينش پاك كرد ومثل خروس جنگي تو سينهام وايساد و گفت«خيلي رودار شدي عليو ! اولا كه من نه بچهام ، نه ميترسم . ما هر دوتا هم سن وساليم . مادرمم چكارش كنم . تقصير من نيس كه مثل مادر تو نيس . تازه اونم بد نيس . فقط مثل مادر تو بي خيال نيس . از همه بدترميدوني چقدر جون كنده تا اين چرخو به دس آورده و…»
«ببين آمهدي ، آقابزرگ ، اي چرخ كلاته ، اوقد ارزش نداره كه ما مثل دخترا گريه كنيم ، التماس كنيم ، دنبالش بدويم . تازه همهي اين كارارم كرديم ، نكرديم ؟ من از همون اول گفتم ، حالاشم مي گم . بيا ولش كن ، بريم خونمون . ماشين كه وايساد ميپريم پايين و از سيم خاردار ميزنيم اونور و د دررو ، اينا كه اينجوريان ، معلوم نيس رييسشون چي باشه؟ غول باشه ، ديو باشه؟ از كجا معلوم هزارتا بلا سرمون نيارن ، ها ؟»
اول هيچي نگفت و مثل آدم بزرگا نگام كرد و بعد يهدفعه زد زير خنده . چقدر بد ميخنديد ، بلند و پشت سرهم ، از اين طور خنديدناش بدم مياومد .گفتم «به چي ميخندي ؟»
همانطور كه غش غش ميخنديد گفت «به تو كه همه چيزو يا ديو ميبيني ، يا غول بيابوني . اووخ به من ميگه بچه !»
دوباره خنديد و وسط خندهاش هي منو نشون ميداد و هي ميگفت «غول ، ديو ، پريزاد »
هروخ كسي اينطوري بهم ميخنده ، ديوونه ميشم . از جام پاشدم تا حسابشو برسم كه ماشين يهدفعه وايساد . كنترلم به هم خورد و به كله افتادم رو چرخ .
مهديو دوباره خنديد .ميخواستم فحشش بدم كه يكي ازنگهبانها از ماشين پياده شد و داد زد «بپرين پايين دست وصورتتونو بشورين كه الان پدرمونو ميسوزه »
آهسته از مهديو پرسيدم «كي پدرشونه ميسوزونه ؟»
مهديوهمونطور كه از ماشين پياده مي شد ، آهسته گفت «رييس!»
«من ميترسم مهديو ….ميدوني ، من تا حالا رييس نديدم ، بيا از خير اين چرخ كلاته بگذر.جون مادرت ، حرف گوش كن . بيا در ريم مهديو!»
مهديوخنديد . كنارجو دراز كشيد وصورتشو تا كنارگوش زير آب كرد .و من با ترس به نگهباناكه يهجور ديگه نگامون ميكردن ، نگاه كردم و بدون آنكه اونا متوجه بشن زدم تو پهلو مهديو . مهديو سرش را از زير آب بيرون آورد و نفس حبس شدهاشو كه پر از آب بود تو صورتم ول كرد و با خنده گفت«چه مرگته ؟ ديونه شدي؟»
با ترس و آهسته آهسته گفتم«نگاه كن چه جوري نگامون ميكنن. باور كن نقشهاي دارن. جون مادرت بيا درريم !»
مهديو دوباره خنديد دستاشو زد زير آب و يه كف آب پاشيد تو صورتم . از اين بيخياليش ديوونه شدم.وهولش دادم تو جو . اونم دستاشو ستون كرد تو جو وتا من آمدم خودم را جمع كنم ، خيس آبم كرد . داشتيم سر كيف مياومديم كه يكي ازنگهبانا اومد طرفمون . دستبندي ازبغل شلوارش دراورد و دستامونو را به هم قفل كرد . مهديو زد زير گريه . منم دلم هري ريخت . مگر چكار كرده بوديم ؟
٭٭٭
طيارهي سبزي جلو ساختمان فرودگاه وايساده بود . هر چي ماشين جلوتر ميرفت . طياره گنده و گندهتر ميشد . تا حالا طياره نديده بودم . دهنش مثل دهن گاوي باز شده و داشت يه ماشين گنده رو ميبلعيد . كيف كردم .زدم به پا مهديو و گفتم «مهديوطياره . نگا كن ، داره ماشين ميخوره !»
مهديواصلا گوش نكرد من چي ميگم . به دستبند ، نگا كرد و دوباره زد زير گريه . ترس ورم داشت «يعني چكارمون ميكنن؟»
ماشين وايساد . يه سرباز كه تفنگ داشت ، جلو در قدم ميزد . اومد جلو و با راننده حرف زد . مهديو از ترس ساكت شد . راننده از ماشين پياده شد و گفت «بايد ببريمشون پيش رييس »
نگهبان سرشو بالا انداخت و به طرف اتاق نگهبانيش رفت . به يه جايي تلفن زد . برگشت و گفت
« نخيرگفتم كه نميشه برن تو »
راننده سر ما داد كشيد« بياين پايين توله سگا»
مهديو پرسيد «چرخمم بيارم؟»
نگهبان عصباني شد . دست مهديو را گرفت و از ماشين به زور پايين كشيد و به نگهباني كه تفنگ داشت گفت «لااقل هواشونو داشته باش در نرن»
نگهبان شونههاشو بالا انداخت و اونا ماشين را گاز دادن و به طرف هواپيما رفتن . مهديو به ستون در تكيه داد و همونجا نشست . من تا يه متري نگهبان رفتم و فكر كردم اگر برم جلوتر ، چكارم ميكهد. .نگهبان تفنگشو مثل يه بچه تو بغلش گرفته بود و آهسته آهسته قدم ميزد . از خودم پرسيدم « چرا برا اينجا نگهبان گذاشتن ؟ يعني مي شه طيارهرم بدزدن؟» نگهبان اومد به طرفم . ترسيدم رومو برگردوندم ..
ماشين كنار هواپيما وايساد و نگهبانا رفتن تو ساختمون . مهديو چشم از ماشين و چرخ ورنميداشت . سرباز زد رو شونهمو وگفت« كاريتون ندارن ، نترسين»
مهديو با التماس گفت«چرخ چي؟ پسش ميدن؟»
چه نگاه خوبي داشت . شونههاشو بالا انداخت و گفت « نمي دونم ، ايطوري كه اينا ميگن ، رييس آدم بدي نيس .اينا با اين كاراشون آبرو اون بنده خدارم ميبرن .فكر كنم . آدم خوبيه . شايد … دارن ميان . الان معلوم ميشه »
ماشين جلومون وايساد . راننده ار ماشين پياده شد . فحشي داد و دستبندو از دستامون باز كرد و سوار ماشين شد . سرباز گفت « نگفتم »
مهديو دويد طرف ماشين وگفت«چرخ آقا ؟»
اون يكي خنديد و پرسيد «خيلي دوستش داري ؟»
مهديو سرشو تكون داد . راننده ماشينو روشن كرد و با خنده گفت«به همين سادگي ؟ اگر ميخوايش بايد دنبالش بدوي ، اگر بهمون رسيدي ، بهت مي دم.»
ماشين راه افتاد و مهديو دنبالش دويد .من ديگه حالشو نداشتم . تازه ميخواستم طيارهرو ، تماشا كنم . سرباز خنديد و به راهي كه ماشين و مهديو رفته بودن اشاره كرد و گفت « مردمآزارن . جوش نزن ، ميدن بهش »
ماشين ومهديو ذره ذره كوچك شدند . اونقد كه ديگه نديدمش . طياره دراشو بسته بود و داشت آروم آروم راه ميافتاد . رفتم طرف سيم خاردار . كلهمو چسبوندم به ميلهي درو و از خودم پرسيدم تقصير كي بود؟…
آبان 1376
علي اكبر كرماني نژاد
تقصير مهدي بود
گفت « بيا بريم اون ور سيم خاردار » وگرنه همونجام چنزو فراوان بود . اما اونطرف سيماي خاردار ، وايييي، چه سروصدايي راه انداخته بودن . گوش آدم كر ميشد. لا بوتهها ، رو زمين ، تو هوا ، اونقدر چنزو بود كه سرِ آدم از حال ميرفت . خدائيش ، خودمام دلم ميخواس برم اونطرف، وگرنه ، اونكه عددي نبود…حالام خودش مقصره . عوض اينكه پيش پاشو نيگا كنه هي نيگا ميكنه به چرخ كه بالا ماشينه و هي دماغ بالا ميكشه و هي ميخوره زمين . به منچه اگه اون نبود منم اين حال و روزو نداشتم .
تقصير چرخ بود.
اگر چرخ نبود .اگر نميخواستيمش ، ميشد از رو سيمای خاردار بپر يم آنطرف و در ریم ولي …
مهديو خورد زمين دستاش پر از خار وخون شد . كنارش نشستم و گفتم «مجبورمون كه نكردن بچه! گور باباي خودشونو، رييسشون كردن ، بيا بزن درريم »
مهديو با دستاي خوني، عرق صورت و اشك چشماشو پاك كرد و با گريه گفت «چرخم !» بعدشام گفت
« تقصير تو بود !»
تقصير چنزوها بود !
دور تنم وول ميخوردند . پيراهنم پر شده بود و شكمم - مثل شكم زن همسايه كه تا جلو دهنش اومده بود - باد كرده بود . مهديو بيشتر از من جمع كرده بود ، چنزوها از يخهي پيراهنش زده بودن بيرون و از سروكولش بالا ميرفتند . ولي اون هنوزم حرص ميزد .
گفتم« مهديو بسه ! بيا بريم »
او همهي حواسش به چرخ بود كه مثل عروسكي وسط شنها وايساده بود و انگار با نواراي قشنگش داشت، دستك ميزد و ميرقصيد.
« فهميدي چي گفتم؟»
گفت« نه بچه .، هنوز اندازهي پول چراغ دينام نشدن ! »
حرفش تموم نشده بود كه اونا اومدن . لامصبا مثل ديو بودن .’گنده و يغور . از ماشين پياده شدن . يكيشون ، جلوي چشماي ترسيدهمون، چرخ رو از اونطرف سيم خاردار برداشت و گذاشت بالاي ماشين . بعد دو نفري اومدن طرفمون ، سِحرمون كرده بودن. .زبونم قفل شده بود . مهديو دويد طرفشون و تا گفت « چرخ، مال منه آقا ! »
يكي از اونا طوري زد تو گوشش كه برق از چشماي من پريد و قفل زبونم باز شد . دويدم و داد زدم«مهديو در رو ، اينا نگهبانن»
ولي اون لامصب ندويد . شايدم نفهميد من چي گفتم . يكي ازاونا دويد دنبالم . اگر با نامردي پشت پام نكرده بود كه نميتونس منو بگيره …
چقدر كتكمان زدند. وقتي خسته شدن و رفتن طرف ماشينشون . مهديو دويد دنبالشون و با گريه گفت« شما رو به قران آقا، چرخم . به خدا اين تقصيركاره ، آقا »
تقصير من نبود .
تقصير نگهبانا بود كه مثل ديو بودن و مثل غولا خنديدن و گفتن « اگر چرختونو ميخواين بايد بياين دنبالش ، بدويين تا بريم پيش رييس !»
«نامردا»
من گفتم يا مهديو؟ مهديو بود كه گريه ميكرد و فحش ميداد وگرنه من…
گفتم«چرا گريه ميكني بچه .اينا دارن اذيتمون ميكنن بدبخت . وگرنه كي دوتا بچه رو وسط تابستون و ميون اينهمه خار بيابون وادار ميكنه دنبال ماشين بدوه ، ها ؟ … آخرشم چرخو پس نميدن .اصلا معلوم نيس رييسي تو كار باشه، يا نه ؟ من مي گم ولش كن . اين چرخ ارزششو نداره ..تازه ، اينا كه اينجوريان، معلوم نيس رييسشون چي باشه ؟ بيا بريم ، حرف گوششون نكن!»
مهديو يه نيگا به چرخ كرد و گريهكنون گفت « نيگاش كن . مثل عروس ميمونه …هنوز يه دور درست سوارش نشده بودم . تقصير خودم بود . صبحي مادرم ميگفت " نرو .عليو حسوده و يه بلايي سر چرخت ميآره " گردنم بشكنه . كاشكي به حرفاش گوش داده بودم . حالا چي جوابشو بدم ؟ به پدرم چي بگم ؟»
« پاشين بياين، چرا نشستين ، به همين زودي خسته شدين؟»
مهديو از جا بلند شد دماغشو فين كرد و به طرف ماشين دويد و گفت«همش تقصير تويه»
تقصير من نبود .
تقصير خودش بود .شايدم تقصير پيرزنه بود . يه گوني پر چنزو، رو كولش داشت و جيغ ميزد «چنزو دارممم . چنزو. كاسهاي َپن قرون»
تقصير چنزوا بود كه اونقدر قشنگ جيرجير ميكردن . هيشوخ نديده بودم . نخورده بودم . وختي زن همسايه شكم گندهشو پس وپيش كرد و بال يكيشونو زنده زنده كند . دلم سوخت . اونوخ كه كلهشو با روده هاش درآورد و مابقيشو گذاشت تو دهن گشادشو و مثل ادامس جرق جرق جويد، حالم به هم خورد.
«كي سوسك ميخوره»؟
يكي ديگه گذاشت تو دهنش و گفت «ايقده قوه داره»!
پاهام اصلا قوّت نداشت . نفسم داشت در ميرفت و همونطور كه دنبال ماشين ميدويدم ؛ هي فكر ميكردم «رييس كيه ؟ چه جوريه ؟ چرا بايد فرودگاه رييس داشته باشه ؟ چرا بايد ،.سيم خاردار دورش كشيده باشن.؟ چرا همه نباس بيان توش ؟ اصلا چرا بايد فرودگاهي باشه ؟ چرا بايد چرخي باشه ؟ چرا بايد….
تقصير خودم بود !
من چه تقصيري داشتم ؟ تولهبز اومده بود ُپز چرخشو بده »
هي دور ميزد .با اون بوق فسقلي بوق ميزد تا به من نيك بده . منم محلش نميدادم . دلم ميخواس بزنمش . دلم ميخواس بخوره زمين و چرخش داغون بشه . اصلا خودش با چرخ تصادف كنه وبميره.«اي خدا ……» اصلا بايد از كي بپرسم چرا پدرم ، ايقد پول نداره كه براي منم چرخي بخره؟ حالا نميخواد نو بخره ، نواردار بخره . يه چرخ قراضه بخره كه ما بتونيم سوارش بشيم ، كو بوق نداشته باشه..اصلا زينيام نداشته باشه .
تقصير خود قرتيش بود
گفت«عليو نميخواي سوار شي ؟»
جواب ندادم
گفت« ايقدر روونه »
بي محلش كردم
گفت« يه دوري بزن ، مي دونم دلت داره پل پل ميزنه ، بيا »
ماشين از رو يه دسانداز گنده زد شد و چرخ پريد تو هوا ، كج شد ومهديو از ته دلش جيغ كشيد و تا نيگاش كردم ، پاهام پيچيدن تو هم و با صورت رفتم تو بوتهها و هزار، هزار تا چنزو ، به هوا بلند شد .
از جام بلند شدم . صورتم غرق خار بود . آتش گرفته بودم و اون نامرد بيخيال بيخيال دنبال چرخ ميدويد . حرصم گرفت و جيغ زدم«گور باباي توي نامرد و اون رييسو اين چرخ قراضه كردن . اصلا به من چه . من چه تقصيري كردم كه ….»
گريهام گرفته بود . هر چي فحش بلد بودم، به اون پيرزن لامصب دادم، كه اون همه پول جمع كرده بود و كاسهاش پر از پنج قروني شده بود . اصلا تقصير اون پنج قرونيا بود كه منو به اين فكر انداخت «حالا كه اين پيرزن با اين قيافهاش ميتونه ايقد پول جمع كنه ، چرا من نتونم ؟»
مهديو مي دويد و اصلا نفهميد من افتادم . نفهميد من جيغ زدم و فحشش دادم . تا ساختمان فرودگاه راهي نمانده بود . نگاهم به چرخ افتاد . ديگه داشت حالمو به هم ميزد . فكري به كلهام افتاد . دنبالش دويدم .داشت پنج قرونياشو ميشمرد و دستش پر از سكه بود . آهسته گفتم« يعني با ايقد پول ميتونيم چرخو بخريم ؟»
ترسيد. تند وتند پولاشو ريخت تو كيسهاي كه به گردنش داشت و گفت« چي ميخواي تولهسگ؟»
گفتم «چرا فحش ميدي ؟ اومدم ازت بپرسم چنزوارو از كجا گرفتي.درامديام داره؟»
كيسه رو انداخت تو يخهاشو تند وتند گفت« بايد بري طاهرآباد » و تند تند رفت . دنبالش دويدم . چقد التماسش كردم تا گفت«بايد چرخ داشته باشي . راه دوره . تازه تو نوچهاي ، اگر بتوني از سيم خاردار
بپري اون طرف - كه ميتوني- اونجا ديگه نونت تو روغنه . هر بوته هزارتا ، صدتا چنزو توشه . فقط بايد فرز باشي و گرنه….»
تقصير ما بود كه فرز نبوديم، نفهميديم . حالا ميفهميدم …تقصير اون نامردا بود كه ماشينو لب جادهي آسفالت نيگر داشته بودند . تا ما برسيم .از رييسشون ميترسيدن . وگرنه تا قيام قيامت مارو ميدوندن . مهديو كنار ماشين از حال رفت . منم دلم ، مثل دل بچه گنجشك داشت از توي حلقم بيرون ميزد و اونا به حال وروزمون خنديدن و گفتن «سوار شين »
تقصير مهديو بود كه دَس از چرخ َور نميداشت . تايرشو تو بغل گرفت ، زارزار گريه كرد و گفت «تقصير توئه ، تو نامردي . حسودي !»
نفسم بالا نيامد كه جوابشو كف دستش بگذارم . كامم مثل كاه خشكشده بود و رودههام تا تو حلقم بالا مياومدن و برميگشتن . توي دلم گفتم .«خودت تقصيركاري . تقصير خودته كه چُل مُل بودي . طمعكار بودي….»
ولي انگار، يكي تو گوشم گفت«توام مقصري ، اگر گولش نميزدي . چه طوري مياومدي اينجا؟ اونم با اين كفشاي پاره ، ها ؟»
حرصم گرفت و گفتم «خدام كاراش برعكسه . اونهمه بيابون دوروبر خونهي ماس . چقد بُته توشه ، كه اصلا خار ندارن ، اووخ اون چرا بايد چنزواشو بفرسته طاهرآباد . نمي شد فِرشون بده طرف ما ؟»
مهديو هنوز هق هق ميكرد . دلم براش سوخت . آخه اون پسر خالهم بود . همبازيم بود . فقط ، مهديو ترسو بود ، من نه . اون مادرش زرنگ بود وميتونس پول در بياره ، مادر من ، نه.
دوباره يه نفر بهم گفت«مادرش همه چي براش مي خره » گفتم «مثل خرم كتكش ميزنه . مادر من چي؟»
گفت « نگاش كن »
همچين قربون صدقهي چرخ ميرفت كه جيگر آدم آب ميشد .با خودم گفتم«همهي تقصيرا گردن منه. اگه بهش نميگفتم ، با پول چنزوا ميتونه برا چرخش كلهچراغ و دينام بخره ، كه نمياومد ….
چقدر زحمت كشيدم تا گول خورد .چقدر براش گفتم كه « اگه چرخت چراغ نداشته باشه چه اتفاقايي كه نميافته ، وگرنه….»
نگامو گرفت و همونطور كه اشك ميريخت ، گفت «حالا چكار كنيم ؟ اگر رييس آدم بدي باشه ، اگر چرخمو ندن؟ … ميدوني چقدر گريه كردم تا بهدستش آوردم . واي بيچارهم ميكنن ….»
دلم ميخواس بيخيال نباشم . دلم ميخواس ، دلم بسوزه . ولي نميسوخت . تازه ، اگر چرخش را پس نميدادن ، خوشحالتر ميشدم . آخه يه چرخ قراضه ايقد ارزش داره كه يه مرد ايطو براش اشك بريزه . تازه، شايد هزارتا، صدتا، آدم ديگهم صاحبش بودن ، سوارش شدن، حالا اگر دست اولم بود حرفي….نبود كه…يهدفعه كمرم سوخت . نگاه كردم ديدم مهديو با لقد زده تو كمرم . گفتم«چرا ميزني تولهسگ؟»
با گريه گفت «هرچي صدات كردم جواب ندادي . فكر كردم زبونملال ، مُردي . چرا جوابمو ندادي؟»
كمرم آتش گرفته بود . با اوقات تلخي گفتم«به منچه ! گور باباي تو و چرخت كردن . منكه همونجا گفتم تو هنوز بچهاي . نگفتم " اگر از مادرت ميترسي نيا… گفتم كه؟»
آب دماغشو با سر آستينش پاك كرد ومثل خروس جنگي تو سينهام وايساد و گفت«خيلي رودار شدي عليو ! اولا كه من نه بچهام ، نه ميترسم . ما هر دوتا هم سن وساليم . مادرمم چكارش كنم . تقصير من نيس كه مثل مادر تو نيس . تازه اونم بد نيس . فقط مثل مادر تو بي خيال نيس . از همه بدترميدوني چقدر جون كنده تا اين چرخو به دس آورده و…»
«ببين آمهدي ، آقابزرگ ، اي چرخ كلاته ، اوقد ارزش نداره كه ما مثل دخترا گريه كنيم ، التماس كنيم ، دنبالش بدويم . تازه همهي اين كارارم كرديم ، نكرديم ؟ من از همون اول گفتم ، حالاشم مي گم . بيا ولش كن ، بريم خونمون . ماشين كه وايساد ميپريم پايين و از سيم خاردار ميزنيم اونور و د دررو ، اينا كه اينجوريان ، معلوم نيس رييسشون چي باشه؟ غول باشه ، ديو باشه؟ از كجا معلوم هزارتا بلا سرمون نيارن ، ها ؟»
اول هيچي نگفت و مثل آدم بزرگا نگام كرد و بعد يهدفعه زد زير خنده . چقدر بد ميخنديد ، بلند و پشت سرهم ، از اين طور خنديدناش بدم مياومد .گفتم «به چي ميخندي ؟»
همانطور كه غش غش ميخنديد گفت «به تو كه همه چيزو يا ديو ميبيني ، يا غول بيابوني . اووخ به من ميگه بچه !»
دوباره خنديد و وسط خندهاش هي منو نشون ميداد و هي ميگفت «غول ، ديو ، پريزاد »
هروخ كسي اينطوري بهم ميخنده ، ديوونه ميشم . از جام پاشدم تا حسابشو برسم كه ماشين يهدفعه وايساد . كنترلم به هم خورد و به كله افتادم رو چرخ .
مهديو دوباره خنديد .ميخواستم فحشش بدم كه يكي ازنگهبانها از ماشين پياده شد و داد زد «بپرين پايين دست وصورتتونو بشورين كه الان پدرمونو ميسوزه »
آهسته از مهديو پرسيدم «كي پدرشونه ميسوزونه ؟»
مهديوهمونطور كه از ماشين پياده مي شد ، آهسته گفت «رييس!»
«من ميترسم مهديو ….ميدوني ، من تا حالا رييس نديدم ، بيا از خير اين چرخ كلاته بگذر.جون مادرت ، حرف گوش كن . بيا در ريم مهديو!»
مهديوخنديد . كنارجو دراز كشيد وصورتشو تا كنارگوش زير آب كرد .و من با ترس به نگهباناكه يهجور ديگه نگامون ميكردن ، نگاه كردم و بدون آنكه اونا متوجه بشن زدم تو پهلو مهديو . مهديو سرش را از زير آب بيرون آورد و نفس حبس شدهاشو كه پر از آب بود تو صورتم ول كرد و با خنده گفت«چه مرگته ؟ ديونه شدي؟»
با ترس و آهسته آهسته گفتم«نگاه كن چه جوري نگامون ميكنن. باور كن نقشهاي دارن. جون مادرت بيا درريم !»
مهديو دوباره خنديد دستاشو زد زير آب و يه كف آب پاشيد تو صورتم . از اين بيخياليش ديوونه شدم.وهولش دادم تو جو . اونم دستاشو ستون كرد تو جو وتا من آمدم خودم را جمع كنم ، خيس آبم كرد . داشتيم سر كيف مياومديم كه يكي ازنگهبانا اومد طرفمون . دستبندي ازبغل شلوارش دراورد و دستامونو را به هم قفل كرد . مهديو زد زير گريه . منم دلم هري ريخت . مگر چكار كرده بوديم ؟
٭٭٭
طيارهي سبزي جلو ساختمان فرودگاه وايساده بود . هر چي ماشين جلوتر ميرفت . طياره گنده و گندهتر ميشد . تا حالا طياره نديده بودم . دهنش مثل دهن گاوي باز شده و داشت يه ماشين گنده رو ميبلعيد . كيف كردم .زدم به پا مهديو و گفتم «مهديوطياره . نگا كن ، داره ماشين ميخوره !»
مهديواصلا گوش نكرد من چي ميگم . به دستبند ، نگا كرد و دوباره زد زير گريه . ترس ورم داشت «يعني چكارمون ميكنن؟»
ماشين وايساد . يه سرباز كه تفنگ داشت ، جلو در قدم ميزد . اومد جلو و با راننده حرف زد . مهديو از ترس ساكت شد . راننده از ماشين پياده شد و گفت «بايد ببريمشون پيش رييس »
نگهبان سرشو بالا انداخت و به طرف اتاق نگهبانيش رفت . به يه جايي تلفن زد . برگشت و گفت
« نخيرگفتم كه نميشه برن تو »
راننده سر ما داد كشيد« بياين پايين توله سگا»
مهديو پرسيد «چرخمم بيارم؟»
نگهبان عصباني شد . دست مهديو را گرفت و از ماشين به زور پايين كشيد و به نگهباني كه تفنگ داشت گفت «لااقل هواشونو داشته باش در نرن»
نگهبان شونههاشو بالا انداخت و اونا ماشين را گاز دادن و به طرف هواپيما رفتن . مهديو به ستون در تكيه داد و همونجا نشست . من تا يه متري نگهبان رفتم و فكر كردم اگر برم جلوتر ، چكارم ميكهد. .نگهبان تفنگشو مثل يه بچه تو بغلش گرفته بود و آهسته آهسته قدم ميزد . از خودم پرسيدم « چرا برا اينجا نگهبان گذاشتن ؟ يعني مي شه طيارهرم بدزدن؟» نگهبان اومد به طرفم . ترسيدم رومو برگردوندم ..
ماشين كنار هواپيما وايساد و نگهبانا رفتن تو ساختمون . مهديو چشم از ماشين و چرخ ورنميداشت . سرباز زد رو شونهمو وگفت« كاريتون ندارن ، نترسين»
مهديو با التماس گفت«چرخ چي؟ پسش ميدن؟»
چه نگاه خوبي داشت . شونههاشو بالا انداخت و گفت « نمي دونم ، ايطوري كه اينا ميگن ، رييس آدم بدي نيس .اينا با اين كاراشون آبرو اون بنده خدارم ميبرن .فكر كنم . آدم خوبيه . شايد … دارن ميان . الان معلوم ميشه »
ماشين جلومون وايساد . راننده ار ماشين پياده شد . فحشي داد و دستبندو از دستامون باز كرد و سوار ماشين شد . سرباز گفت « نگفتم »
مهديو دويد طرف ماشين وگفت«چرخ آقا ؟»
اون يكي خنديد و پرسيد «خيلي دوستش داري ؟»
مهديو سرشو تكون داد . راننده ماشينو روشن كرد و با خنده گفت«به همين سادگي ؟ اگر ميخوايش بايد دنبالش بدوي ، اگر بهمون رسيدي ، بهت مي دم.»
ماشين راه افتاد و مهديو دنبالش دويد .من ديگه حالشو نداشتم . تازه ميخواستم طيارهرو ، تماشا كنم . سرباز خنديد و به راهي كه ماشين و مهديو رفته بودن اشاره كرد و گفت « مردمآزارن . جوش نزن ، ميدن بهش »
ماشين ومهديو ذره ذره كوچك شدند . اونقد كه ديگه نديدمش . طياره دراشو بسته بود و داشت آروم آروم راه ميافتاد . رفتم طرف سيم خاردار . كلهمو چسبوندم به ميلهي درو و از خودم پرسيدم تقصير كي بود؟…
آبان 1376
علي اكبر كرماني نژاد
۲/۱۲/۱۳۸۴
دوست خوبم خانم چلبي نيا اين حقير را مورد لطف قرار داده و در وبلاگ جديدشان ، نقد زير را بر داستان اشكال كه در قابيل منتشر شده نوشتهاند .از ايشان ممنونم و اي كاش بتوانيم همه همينطور دستگير يكديگر باشيم .
ادرس داستان
یادداشتی بر داستان اشکال، علی اکبر کرمانی
داستان اشكال،داستاني است كه دو نوع خط روايت را داراست.داستان و حكايت. داستان تا آنجايي است كه نعيم تصميم مي گيرد به جاي ده به شهر پيش حاكم برود كه فضايي وهم آلود ي را نيز در بر دارد. و با ورود نعيم به جايگاه و يا ظاهرا قصر حاكم داستان حالت حكايت را به خود مي گيرد.كه البته با روند حكايت وهم و وحشت در قصه بيشتر مي شود و ما رفته رفته حس مي كنيم در دنيايي پر از كابوس قرار گرفته ايم كه هيچ راه فراري نداريم. كابوسي كه هميشه از ديدنش وحشت داريم و آن چيزي نيست به جز موقعيت پس از مرگ. كرماني ظريف و آگاهانه و با مهارت داستان را نوشته است و معلوم است كه نويسنده بر برخي از اديان الهي ديگر نيز اشراف دارد. مثلا اشكال را در قالب و كالبد حاكم جاي دادن و آوردن مرغان و پرنده هاو مار، كه مشخصا هر كدام قالبي از انسان ها را در بر دارندو مثل حيوانات معمولي رفتار نمي كنند.به كار بردن رنگ هاي خاكستري و سبز و زنان كفن پوش سفيد و دالان هاي پيچ در پيچ سياه و... همگي نشان از مفاهيمي دارد كه به نوعي به ناخودآگاه جمعي ربط پيدا مي كند.
قوت داستان زياد است اما ناگفته نماند كه كرماني در بعضي جاها با توضيحات اضافي خود كم جايي براي تامل خواننده مي گذارد. مثل: خداوندگار يعني اينه؟ كه جملات توضيحي بعد از اين سوال اضافي است و تصور ذهني را از خواننده مي گيردو يا در جايي مي نويسد: زناني سفيد،مثل آئينه،مثل بلور... كه توضيح بعد از بلور اضافي است و نكته اي كه مي توان در اين جمله ياد آور شد حالت پارادوكس ما بين بلور و آئينه است كه در آن واحد به زن سفيد سفيد نسبت داده مي شود.خلاصه داستان اشكال از جمله داستان هايي است كه با ارائه هر نشانه و الماني به سمبلي تبديل مي شود و تاريخي را پشت سر دارد كه شايد هيچگاه كهنه نشود.
فريبا چلبي ياني
ادرس داستان
یادداشتی بر داستان اشکال، علی اکبر کرمانی
داستان اشكال،داستاني است كه دو نوع خط روايت را داراست.داستان و حكايت. داستان تا آنجايي است كه نعيم تصميم مي گيرد به جاي ده به شهر پيش حاكم برود كه فضايي وهم آلود ي را نيز در بر دارد. و با ورود نعيم به جايگاه و يا ظاهرا قصر حاكم داستان حالت حكايت را به خود مي گيرد.كه البته با روند حكايت وهم و وحشت در قصه بيشتر مي شود و ما رفته رفته حس مي كنيم در دنيايي پر از كابوس قرار گرفته ايم كه هيچ راه فراري نداريم. كابوسي كه هميشه از ديدنش وحشت داريم و آن چيزي نيست به جز موقعيت پس از مرگ. كرماني ظريف و آگاهانه و با مهارت داستان را نوشته است و معلوم است كه نويسنده بر برخي از اديان الهي ديگر نيز اشراف دارد. مثلا اشكال را در قالب و كالبد حاكم جاي دادن و آوردن مرغان و پرنده هاو مار، كه مشخصا هر كدام قالبي از انسان ها را در بر دارندو مثل حيوانات معمولي رفتار نمي كنند.به كار بردن رنگ هاي خاكستري و سبز و زنان كفن پوش سفيد و دالان هاي پيچ در پيچ سياه و... همگي نشان از مفاهيمي دارد كه به نوعي به ناخودآگاه جمعي ربط پيدا مي كند.
قوت داستان زياد است اما ناگفته نماند كه كرماني در بعضي جاها با توضيحات اضافي خود كم جايي براي تامل خواننده مي گذارد. مثل: خداوندگار يعني اينه؟ كه جملات توضيحي بعد از اين سوال اضافي است و تصور ذهني را از خواننده مي گيردو يا در جايي مي نويسد: زناني سفيد،مثل آئينه،مثل بلور... كه توضيح بعد از بلور اضافي است و نكته اي كه مي توان در اين جمله ياد آور شد حالت پارادوكس ما بين بلور و آئينه است كه در آن واحد به زن سفيد سفيد نسبت داده مي شود.خلاصه داستان اشكال از جمله داستان هايي است كه با ارائه هر نشانه و الماني به سمبلي تبديل مي شود و تاريخي را پشت سر دارد كه شايد هيچگاه كهنه نشود.
فريبا چلبي ياني
اشتراک در:
پستها (Atom)