۵/۰۹/۱۳۸۲

من سر شار از بودنم . بودنی که پر از نبودن است و یک سره به بودن می اندیشم .بی آنکه از بودن چیزی بدانم .من می خواهم باشم . اما چگونه بودن وچگونه باشم را نمی دانم . سال ها ست که سر به دنبال این دو داشتم و دارم و هنوز نمی دانم . نمی دانم کیستم . چیستم . چه باید باشم . ... چه چرندیاتی . پر از عقده ام . مثل باد کنکی که بیشاز حد بادش کرده باشند و از خودم ...بگویم بیزارم ؟ نه . حودم را دوست دارم و همان طور که هیچ وقت نفمیدم دیگران را دوست داشتن چیست . خو دوست داشتن را هم نمی دانم . من امروز این جا می خواهم فریاد بزنم من از خودم و از این که هیچی نمی دانم بیزارم بیزارم بیزرام

۵/۰۳/۱۳۸۲

پروانه وسنگ
اسمش آدم بود.اسمي كه باعث شده بود تا هميشه مسخره‌اش كنند وبهش بخندند. واو دلش مي خواست كه« اي كاش آدم نبود!»
اولين بار ، توي مدرسه بود كه اسمش را مسخره‌ كردند . وقتي ‎‎گريه كنان،به خانه بر گشت و موضوع را به پدرش گفت . پدرش از او پرسيد« دلت مي خواست اسمت چي بود ؟»
واو نتوانسته بود جو‌ا بش را بدهد وتا مدت زيادي ،ذهنش درگيراين سواال بود .« دلت مي خواست اسمت چي بود ؟

نه ! دلش نمي خواست اسمش مثل اسم همه‌ي آدمهاي ديگر باشد .عباس،حسين ، شمسعلي ، حسينعلي ، امير آقا ....نه! اسمش ويژگي خاص خودش را داشت . اسمي كه هيچكس نداشت .هر چند كه مردم با تعجب نگاهش مي كردند و بعضي‌ها پوزخندي هم جانشينش مي كردند ،ولي ، در هر صورت آدم ‌بود.آدم!.
وقتي موضوع را به پدر بزرگش گفت، پيرمرد دندانهاي مصنوعي‌ش را، كه هر شب قبل از خواب در ليوا ن آبي بالاي سرش مي گذاشت . با متا نت در آورد .’پفشان كرد . آبشان را خشك كرد و دردهنش گذاشت ومزمزه شان كرد و گفت : « آدم بايد آدم باشه . اسم كه دردي رو دوا نمي كنه ، باباجون . تو بايد يه كاري بكني، كاري كه باعث بشه اسم آدم زبونزد همه بشه. ميفهمي كه! . »
بعد از آن كارش مشكل تر شد. مانده بود چه كار بكند كه زبانزد همه بشود.
آن روز مادرش كلافه و عصباني ، داشت صبحانه را آماده مي كرد وپدرش تو رختخواب خرو پف مي كرد .كه مو ضوع را به مادرش گفت ، مادرش دست از كار كشيد و نگاهش كرد و پرسيد : « چي گفتي ؟»
:" مامان من چه كار مي تونم بكنم كه اسمم زبونزد بشه ؟
- ‎‏‍مادرشمادرشا تعجب اين حرفاي گنده گنده رو كي : « اين حرفا رو كي يادت داده ؟ ! »
: « ديشب با با بزرگ گفت . »
: « امون از دست تو و هر چي با باس ، فقط بلدين برا خودتون فكر بتراشين !. برو بابا ،برو ،هر دو تاتون يه طوريتون ميشه ها ! »

سالها گذشت واين سوال همين طور بي جواب ماند و از هركي كه پرسيده بود، همه همين جواب را به او مي دادند « تو هم يه طوريت ميشه! »
آدم ، توي اين همه سال خيلي فكر كرده بود . خيلي كارها كرده بود ‏، اما هيچ كدام اسمش را زبانزد همه نكرده بود . از همه مهمتر اينكه در درس خواندن هم خيلي تنبل بودو.. .
آ ن روز آقاي تهامي ، معلم ورزش مدرسه ،به سر صف آمد و گفت:«ساكت باشين كره خرا !، گفتم : مي خوايم تو مسابقه دو و ميداني جشن سالگرد شركت كنيم . هر كي داوطلبه از صف بياد بيرون .»
انگار جرقه اي بود .فكري كه سالها عذابش داده بود، دوباره ذهنش را پر كرد « من مي تونم ، بايد تو مسابقه اول بشم . بايد كاري كنم كه... »
از صف كه بيرون آمد با خودش گفت: « حالا! ؟...ديگه خيلي ديره ! »
پشيمان شده بود . پا به پا مي كرد كه بر گردد ، اما آقاي تهامي با آن قد بلند و پاهاي درازش جلو آمد ، سه نفري را كه از صف بيرون آمده بودند ، ورانداز كرد و گفت :« خوبه »
و دست روي شانه ي آدم گذاشت و گفت : « تو ازهمه بهتري ، پاهات بلندن و ُجثه‌تم خوبه . اگه...»
: " ميدونين آقا ما.... "
: " چي و مي دونم؟ شما چي؟ "
مي خواست بگويد :« آقا ما هيچ وقت ندويديم . يعني مسابقه نداديم . »اما نگفت . مي خواست بگويد .:« آقا ما مي ترسيم ، يعني هميشه مي ترسيم . يعني نمي ترسيم آقا ، نمي خواستيم ، يعني اينقد مسخره مون كردن كه با هيچكس بازي‌م نمي كنيم تا چه برسه به اينكه ...» آقاي تهامي نگذاشت نگفتن هاي او تمام شود و گفت :« برين بيرون از مدرسه ‘ تا ببينم چي ميشه ! »
آقاي تهامي ، جلوي در مدرسه با گچ ، خط كج و كوله اي روي آسفالت كشيد وبه هرسه نفرشان گفت :« حالت بگيرين »
و او مانده بود كه «چه حالتي؟ مگه دويدنم حالتي داره؟»
آن دو نفر خم شدند و دستها را روي زانوهايشان گذاشتند و آقاي تهامي گفت :« وقتي سوت زدم حركت كنين . هر كس زود تر تا اون درخت كاج رفت وبرگشت، همون نفر اول مدرسه‌اس ! »
و سوت زد و او از روي ناباوري ،‌ ديد كه ، پاهاي درازش مثل شتر مرغ ، او را از همه جلو تر به درخت كاج تو سري خورده و خشك رساند و به كنار آقاي تهامي بر گرداند .آقای تهامی گفت :ازهمون اول که پاهای درازت روديدم .فهميدم. تو مرد اين كاري ! بارک الله!اسمت چيه؟
اما آدم می ترسید. مي ترسيد اسمش را بگويد . می ترسید آقای تهامی هم مثل همه‌ي آدم‌ها به اسمش بخندد . وآقای تهامی خندیدوگفت «نکنه اسمتم یادت رفته ؟»
: " نه آقا ماآدمیم."
آقای تهامی جا خورد وگفت:«می دونی ، شوخی کردم ! واله قصد توهین نداشتم و ..."
آقاي تهامي اولین معلمی بود که با او ا ینطور حرف زده بود. و آدم گيج شده بود .
: " خوب ! حالا بگو اسمت چیه؟ "
: " آدم! "
آقای تهامی اخمهایش را توي هم کشید . قلم را لای دندانهایش گذاشت وگفت: «شوخی می کنی؟»
: " نه آقا ، به خدا آدمم ".
: " يعني ، اسمت آدمه؟ "
: " بله آقا ؛ آدم ملکوتی! "
آقای تهامی بادقت نگاهش کرد. وتوي چشم هايش يك جور محبت خاصي مو ج ميزد .آدم فكر مي كرد که يك چیزی پشت دندان هایش گیر کرده است . محبت آقای تهامی را احساس مي کرد ومهرآقای تهامی توی دلش جوانه زد.
آقای تهامی ساکت بود وفقط نگاهش می کرد . وقتی راه افتاد ؛ آدم به طرفش دوید . نمی خواست ، حالا كه پيدايش كرده ، به اين سادگي ولش کند ؛ نمی خواست به سادگی همه چیز تمام شود. پرسید : " آقا ما حالا باید چکار کنیم؟یعنی فکر می کنین ... می دونین ما خیلی می ترسیم....آخه...اصلا باورم...يعنی فکر می’کنين تو مسابقه هم میتونم؟ یعنی می دونین... "
وآقای تهامی جواب داد: « هيکلت خوبه ، ولی بايد تمرين کنی . بازم فرصت داريم وتو بايد ’بکش کار کنی، آدم. ! تازه نتوني‌م چيزي از دست ندادي . ميگن هر شكستي ، يه پله اس برا پيروزياي بقيه ! نه ؟ »

آدم مي دويد.مي دويد. مي دويد ونان مي خريد . مي دويد وفرمان مي برد . مدرسه مي رفت ، ‎ْمي دويد. آماده به فرمان بود . زرنگ شده بود . پدر ومادرش تعجب كرده بودند.
آدم مي دويد . مي دويد . ْمي دويد . وقتي مي دويد طوري هٍن هٍن مي زد تا همه بفهمند كه اومي دود وكاري مي كند كه ديگران نمي كنند . اما هيچكس باور نمي كرد . هيچكس نگاهش نمي كرد . يك روز وقتي هٍن هٍن كنان خودش را روي نيمكت ايستگاه اتوبوس پرت كرد تا استراحتي بكند ، پيرزني كه زنبيل پر از سبزي وآت وآشغال خود را به دنبالش مي كشيد ، سري با حسرت تكان داد و گفت :”عجب دوره و زمونه‌اي شده ! هيچكس ا وني نيست كه بايد باشد » وبعد از او پرسيده بود :« ببينم جونم آسم داري ؟ »
وتا آدم آمده بود حرفي بزند ،گفته بود : « مي فهمم جونم ،مي فهمم ! درد بديه ، سعي كن خيلي بهش فكر نكني وبه خودت فشار نياري. !»
آدم مي خواست بگويد : « نه ! من دارم ورزش مي كنم . من از ميون اون همه شاگرد انتخاب شدم تا ... »
اما نگفت . كتابها يش را برداشت وزير نگاه هاج وواج پيرزن مثل شترمرغ شروع به دويدن كرد . آدم يك سره از خودش مي پرسيد : « چرا هيچكس منو نمي بينه ؟چرا نمي فهمن كه من دارم تمرين ميكنم . اونم با همه‌ي توانم؟ ولي هيچ جوابي پيدا نمي كرد. وقتي آن روز هٍن هٍن كنان وارد دبيرستان شد ، آقاي تهامي جلويش را گرفت وگفت: « وايسا ببينم ! كجا در ميري ؟ »
« در نميرم آقا! »
: « مگر قرار نبود تمرين كني؟ پس چي شد؟ »
: « داريم تمرين ميكنيم آقا! »
: « كو ؟ كٍي ؟ ُكجا؟ پس چرا هيچكس نمي بينه؟ »
: « مي دونين آقا ، ما هر روز،هرجا،هرساعت ، داريم مي دويم . حتي تو خوابم مي دويم آقا .هميشه مي دويم آقا. !»
: « يعني چي؟ كجا مي دوي ؟ »
: « يعني آقا ، هر روز سه تا خيا بونو با سرعت مي دويم . الانم در نمي رفتيم آقا ،هنوز داشتيم مي دويديم آقا.!»
آقاي تهامي با دقت نگاهش كرد وگفت: «با اين كفشا؟ ! با همين لباسا ؟ !»
: « بله آقا ! مگه چيه؟ »
: « نه ، اين تمرين نيست . واسه‌ي تمرين ، بايد لباس ورزشي بپوشي ، كفش مخصوص داشته ياشي ، تا بدنت رو فرم بياد . »
آدم مي خواست بگويد كه ، لباس ندارد. مي خواست بگويد كه ، پدرش سالي يك بار،آن هم براي عيد، يك جفت كفش برايش مي خرد ، تازه با كلي منت وُقر ُقركه : « برين خدا را شكر ُكنين ، ما بچه كه بوديم ، اصلا نمي فهميديم كفش چيه ! از وقتيكه دست چپ وراستمونو شناختيم ، كار كرديم . تا شب دوماديمون نفهميد يم پول چيه وچه رنگيه ! ،او وخ... »
آدم مي خواست بگويد كه اگر پدرش مي فهميد او...
اما آقاي تهامي نگذاشت و گفت: « بيا دفتر ، من لباس دارم ، بهت ميدم ، به شرطي كه مواظبشون باشي وبعد از مسابقه پَسشون بدي . ولي كفش نداريم و خودت تهيه كن .»
لباسها قرمز بودند. قرمز خوش رنگي كه آدم را به وجد مي آورد . شاد مي كرد وآدم بال درآورده بود. نمي دانست چه بايد بگويد. ُگنگ شده بود . مي خواست دست آقاي تهامي را ببوسد ، پايش را، صورت دراز وسياه او را. ا ما جرات نمي كرد ، مي ترسيد. خجا لت مي كشيد .
آدم فقط مي دويد ، مي دويد ، حالا ديگر همه‌او را مي ديدند . همه مي فهميدند كه او مي دود. آدم مست شده بود . ديگر هيچي به جز دويدن نمي خواست .
آن روز صبح،وقتي از سر كوچه پيچيد، با همه‌ي سرعتي كه داشت ، به سينه‌ي چاق آقاي مجاوري خورد . آقاي مجاوري ، با دختر سفيد وُتپلش راهي مدرسه بود. كيف آقاي مجاوري از دستش ا فتاد وآدم هم پخش زمين شد.
آقاي مجاوري داد زد:« چه خبرته؟ مگر سر مي بري بچه ؟ »
وقتيكه آدم را شناخت صدايش را بلند تر كرد و گفت « تو كي مي خواي آدم بشي ، آدم؟ »
پروانه دختر آقاي مجاوري ريز ريز مي خنديد. آدم خجالت كشيد . سرخ شد. از روي زمين بلند شد وكيف آقاي مجاوري را برداشت ، پاك كرد ودر حاليكه به دستش مي داد گفت:« ببخشين آقاي مجاوري!مي دونين من...»
آقاي مجاوري نگذاشت او حرف بزند. گفت: « چيو ميدونم مرد حسابي؟ تو ديگه مرد شدي ، سبيلات در اومده ، اونوقت مثل بچه كوچولوهاي سر به هوا ... اصلا بگو ببينم چرا مي دويدي؟ »
آدم دستپاچه شده بود، زير خنده هاي پروانه گم شده بود . خجالت زده ومِن مِن كنان گفت :« داشتم ، داشتم ، تمرين مي كردم آقا .»
آقاي مجاوري ، تازه متوجه لباسهاي قرمز وكفشهاي كتاني نو او شد . كفشهائي كه مادرآدم ، بعد از آن همه التماسي كه آدم كرده بود ، ازپس انداز خودش براي او خريده بود . پروانه سرتاپاي اورا برانداز كرد. آدم سرخ شد. همرنگ لباسهايش شد وبا خودش گفت: « كاشكي نگفته بودم! »
آقاي مجاوري گفت:« به به! مباركه! نكنه تو هم فوتباليست شدي ؟ !»
آدم دسپاچه شد وگفت : « نه آقا ! مي دونين ، من فوتباليست... نه ! تو مدرسه واسه مسابقه دو جشن سالگرد انتخاب شدم.!»
آقاي مجاوري اخم هايش را توي هم كشيد واز روي بي حوصلگي گفت : « ُخب اين كه دليل نمي شه به هر كي سر راهت سبز مي شه .... درثاني خيلي‌ام ُهنر نكردي . پروانه دو ساله كه تو تيم دو استانه وبااين همه...»
پروانه به آدم نگاه كرد. نگاهش مثل هيچكدام ازنگاههاي ديگرش نبود وبانازگفت:« بابا ديرم شد.! »
آدم تا آن روز پروانه را اينطور نديده بود. فكر مي كرد ، راهي در دلش باز شده بود ، جاده اي سفيد و دراز . حس مي كرد كه با ل درآورده . گرم شده بود . مي خواست تا ته آن جاده ، تا آنجا كه توان داشت ،‌بدود ، بدود.
پروانه سنگهاي ريزوسياه وقهوه اي را پشت دستهاي سفيد وُكپلش جمع كرد وبا يك ضرب به هوا پراند وبا سرعت توي هوا قاپيدشان و آنها را كه ا فتاده بودند با انگشتهاي سفيد وكشيده اش ، مثل مرغي كه دانه بر مي چيند ،تا دانه آخر جمع كرد وبا غرور ، توي چشمهاي آدم خيره شد وگفت :« مثل هميشه باختي آدم !»
بغض گلوي آدم را گرفته بود. و با خودش گفت « كاشكي نديده بودمش ، اگر اين بار هم ... نه! من آدمم ! و بايد ثابت كنم كه آدمم ،بايد...»
مي دويد،مي دويد،هرقدم يك ثانيه، يك دقيقه ، يك ساعت،يك... توي ورزشگاه بود.ورزشگاه يكپارچه صدا بود ، حركت بود. ُپرازآدم بود ، پر ا زهورا بود. فرياد بود. شادي بود. شادي بود و جواني . آدم حس ميكرد كه آدم نيست. محو بود ، مات بود. دست و پا يش مي لرزيد . توي خط اول دايره ي دور ميدان بود ، تنها نبود . جلو، عقب ، روي خط، ُپرازآدمهاي رنگي بود واو دلش مي خواست كه اي كاش آدم نبود!
« ترق! »
صداي شليك تپانچه بود كه آن همه خرگوش رم كرده را از چله ي كمان پراند. ا و هم پريد . نه! چهارنعل دويد . نفس نفس ميزد وباهرنفس فرياد ميزد:« من رو ببينيد ، ببينيد!»
آنجا هم كسي او را نمي ديد . همه مي دويدند . همه مورچه هاي كوچكي بودند ، در كناره ي ميداني كه پر از آدم بود .آدم هائي كه مي چرخيدند ، درهم مي لوليدند وبا لباسهاي رنگارنگشان روي خطهاي از پيش تعيين شده ، اشكال و رنگارنگ ودرهمي مي ساختند ، دايره ، دايره ، مربع ، بي هدف ، هدفدار.
دور اول ، دوردوم ، آدم فرياد مي زد:« من رو ببينيد ، من رو ببينيد !»آدم دوم بود. آدم اول بود . تنه مي زد . ،تنه مي خورد. دور سوم ، آدم ،آدم بود
« من آدمم ، آدمم ، آدم! » ‌صدائي از اعماق وجودش فرياد ميزد « آدم برو ، آدم بدو، آدم بدو. » هر دوري كه مي زد وقتي به جايگاه د ختزها مي رسيد ، چشمش ميان آن همه دختر، بالاي آنهمه رنگي كه يك رنگ شده بودند ، دنبال پروانه مي گشت . اما هيچ چيز ديده نمي شد . دهنش مي سوخت ، گلويش عين كاه خشك شده بود . مسابقه بود.
« اگر بيست تا زرده تخم مرغ خوردي وآب نخوردي ،مي بري ! »
« مي خورم !! »
« اگه را ست مي گي بخور! »
بشقاب دايره سفيدي بود ، پر ازدايره هاي زرد مايل به قرمز، دايره ، دايره. آدم مي خورد ، اولي ، دومي ، سومي ، به چهارمي كه رسيد ، آب دهنش تمام شده بود . هر چه دهنش را به هم مي زد ، زرده هاي تخم مرغ خيس نمي شد، ليز نمي شد و پائين نمي رفت و تمام راه گلو ولاي دندانهايش را گرفته بود . نفسش به شماره افتاده بود : « آب !! »
: « گفتم نمي توني! گفتم مي بازي! »
: « من نمي بازم، من آدمم ، آدم هيچوقت نمي بازه ، نبايد ببازه ! »
پاهايش مور مور مي كرد، انگارهزار، هزار تا مورچه ي زرد به جان ماهيچه‌هاي خيسش ا فتاده بودند ونيشش مي زدند ، انگار ُكندي به پاها يش زده بودند و با هر قدمي كه بر مي داشت ، محكمتر و محكم تر مي شد . پاها يش بالا نمي آمد و مثل سنگ سنگين شده بود ند .اولين نفر ا ز او گذشت و دومي ، سومي ، چهارمي...
« تموم شد! با ختي آدم !! اي كاش آدم نبود ي !!»
پنجمي ، ششمي ، هفتمي...
« چرا اين جوري شد ؟ من از اين هم تند تر و بيشتر دويده بودم . من كه خيلي تمرين كردم . من كه از همه شون جلوتر بودم.؟!»
هشتمي،نهمي،دهمي...
« چرا خودمو اذيت مي كنم؟ ديگه نمي تونم ! نمي تونم بهشون برسم !!»
يازدهمي ، دوازدهمي ، سيزدهمي...
« بهتره برم كنار. هيشكي حوا سش نيست ، هيشكي نمي بينه !»
بعدي،بعدي،بعدي...آدم ايستاد. مثل ا سب پي كرده اي شده بود.عرق وخون تمام بدنش را خيس كرده بود.روبروي جايگاه دخترها بود. صدائي شنيد: « بروآدم ، بدو، بروآدم ، چرا وايسادي؟ برو آدم! »
پروانه بود ! با همان رنكارنكي پروانه . دايره‌اي توي يك دستش بود ويك دسته گل قرمزتوي دست ديگرش . همه داد مي زدند . ميخنديدند .آدم ميان آنهمه فرياد ناليد:”چرا ديراومدي پروانه؟ »
پروانه فرياد كشيد « برو آدم برو . تو ميتوني ! »
آدم ناليد « ديگه نمي تونم نمي شه !!»
: « بروآدم ، برو، توآدمي ! »
آدم ايستاد . ديگر نمي توانست پروانه فرياد كشيد « مي گم برو !! »
آدم نمي توانست برود ، سر جايش خشك شده بود. پروانه دسته‌ي گل را با خشم به طرفش پرت كرد. ُگل غلطيد ، چرخيد و جلوي پاي آدم ، روي شنهائي كه به پاها يش مي چسبيد به زمين چسبيد.
پروانه سنگها را پرت كرد وبا عصبا نيت از جا بلند شد وگفت:« اينكه نمي شه آدم ! تو هميشه مي بازي »
آدم فقط نگاهش كرد
پروانه راه افتاد و گفت « من ديگه با تو بازي نمي كنم ! »
آدم بغض كرد وگفت: « فقط يه بار ديگه! »
« نه ! بي فايده اس ؛‌ تو هميشه مي بازي و حوصله منو سر مي بري !!»
« نرو وايسا ا يندفعه دگه نمي بازم ، قول ميدم!»
حلقه گل وسط خط بود. آدم خم شد كه گل را بردارد ، دونده اي را ديد كه لنگ لنگان مي دويد . گل را برداشت وگفت: « نمي بازم ، قول ميدم ! »
آدم مي دويد ، مي دويد. گل روي سينه اش بود ، روي قلبش . آدم دلش مي خواست كه آدم نبود . دلش مي خواست ....به اولين نفر رسيد . از او رد شد . دومي ، سومي ، چهارمي ... آدم مي دو.يد . و گل اخم كرده بود وفرياد ميزد : « برو آدم ، برو! تو بايد هرطور شده به آخر خط برسي! »

آدم مي دويد . پاهايش را ، قدمهايش را ، حس نميكرد . انگار اصلا پا نداشت ، فقط دو تيكه ي تيرآهن سفت وسنگين ويغورزيرتنش بود كه نمي گداشت ا وهر طور كه مي خواهد حركت كند .
« برو آ دم ، برو آدم!»
آدم نمي فهميد ، مطمئن نبود ، گل بود كه فرياد ميزد يا پروانه ؟ يا خودش؟ « برو آ دم ، برو آدم!»
آدم فرياد كشيد : « من مي خوام برم ، من دارم مي دوم ، اما...!»ـ
همه مي دو يد ند . همه بريده بود ند و آدم مي ديد كه آنها هم پا ند ارند . آدم مي دويد ، مي دويد. تا خط پايان راهي نمانده بود فقط سه نفر از او جلوتر يود ند . آدم ديگر آدم نبود ، جنازه ي موميائي و خشك شده اي يود ، بي چشم ، بي قلب ، بي خون . به پاها يش شك كرد . سرش را خم كرد تا حركت كند وخشك پاهايش را ببيند . وديد ، ديد كه آتها بي جانند ، ديد كه مجبورند ، ديد كه اگر به اختيار خودشان بودند اصلا...
پاها يش خجا لت كشيدند. رفتند كه پشت سر هم قايم شوند . آدم پخش زمين شد. آدمها مي دويدند . مجسمه هايي كه مي رفتند ، مي دويدند . از ا و مي گذشتند. آدم دلش نمي خواست آدم باشد. ونمي خواست كه آدم نباشد. فقط مي خواست راحت را حت باشد . دلش مي خواست به كناره ي ميدان برود. جايي كه هيچكس نبيند ش.
علي اكبر كرماني نژا د 1380

۴/۲۵/۱۳۸۲

مثل اینکه تو این جمع من از همه راحت ترم
خسته بود . پشت ناسورش می سوخت . برای لجظه ای ایستاد . گردنش را خم کرد و روی زخم را لیسید . ضربه ی تازیانه لذت چشیدن ذره ای از آن مایع گس وشور مزه را از جان بی رمقش گرفت . دندان هایش را بر روی هم سایید ، جفتکی پراند . پاهای خسته اش بدون آنکه به جایی بخورند ، فضا را شکافت و دست هایش به زیر شکست و با تمام وزن بر روی زمپن افتاد . سنگ عصاری از حرکت باز ماند و خر برای لحظه ای ، آرامش ماندن را حس کرد . پوز خندی زد و گفت « می مونم . مگه چی میشه ، هون ؟اینم چند ضربه ی شلاق ! »
ماند و ضربات جان سوز را تحمل کرد و دم نزد . ماند و چشمان پر از اشکش را به سنگ سنگین و گردآسیا دوخت وبدو ن آنکه لب هایش به هم بخورند ، از سنگ پرسید « چرا ؟ »
سنگ بدون توجه به چرای او و ناله ی دانه ها که زیر تنه اش له شده بودند ، آهسته و بی درد گفت « چرا من ؟ فکر نمی کنین من از همه اسیر ترم ؟ فکر نمی کنین صدای بارون ، وز وز باد ، هم آغوشی خاک و آ فتاب و خیلی چیزای دیگه ، رو، من داشتم و الان دیگه حتی اسمشونم به یادم نمیاد ؟» قطره ای روعن از زیر سنگ نشت کرد و بر وی زمین چکید
سنگ زیرین در حالی که از زور فشار نفسش بریده بود گفت « شما دیگه چرا بابا ؟ باز شما که یه حرکتی دارین برکتی دارین . برا یه آنم که شده از زیر بار در میاین . بیرون می رین ورنگ آفتابو می بینین ، من چی بگم ؟ »
مرد عصار شلاق را بر زمین انداخت . عرق پیشانی اش را پاک کرد وگفت « عدل تو شکر، آخه واسه چی ایطو بازیم میدی ؟ حالا چی جواب بدم ؟ »
خر پاهای عقبش را از زیر فشار لاشه اش بیرون کشید و راحت روی زمین لمید و خندید . شاید با خودش گفته بود « مثه اینکه تو این جمع من از همه راحت ترم !! »
علی اکبر کرمانی نژاد 1382 .

۴/۲۳/۱۳۸۲

طعمه

يك كبك بودي .كبكي جلوي تله . پايت را بسته بودند . بهت گفته بودند « بخوان ! ’كر’كري بخوان»
گفته بودند «اگر نخوني ‘ اگر نتوني...!»و تونگفته بودي « صاحبخونه ؛ بچه هام !» شا يدهم گفته بودي و آنها ...
...كنار پارك زير درختهاي نارون كاشته بودنت ! جاي هميشگي ! با اين تفاوت كه تو صبحها مي ايستادي و آنها شب را انتخاب كرده‌بودند.تو لباس خوش رنگ و خوش ’برشي مي پوشيدي و آنها مجبورت كرده بودند چادرمشكي بپوشي . مي ترسيدي .!
خيابان رود سيالي از مواد مذاب آتشفشانِ نا‌پيدايي بود و تو خيس عرق بودي . آخر تا حالا آزارت به كسي نرسيده بود و...
ماشينها ويژويژكنان از كنارت مي گذشتند . رد مي شد ند . تورا مي ديدند و توي آن تاريكي فكر مي كردند ا‌ شتباه مي كنند. وقتي توي آينه شبح تو را ؛ زير قرمزي چراغهاي كوتاه پارك مي ديدند . مي زدند روي ترمز « قيسسسسس »

دنده عقب مي گيرند .جلوي پايت مي ايستند . چه نگاههائي !؟ انگار هيچ وقت زن نديده‌اند. خواهش مي كنند ‚ التماس ميكنند وتو...
دلت از گشنگي ضعف مي‌رفت .خط خشك شده‌ي ا‌ شك چشم بچه‌هايت يك لحظه از جلوي چشمت دور نمي شود ونگاه هيز صاحبخانه ؛ از او بدت مي آيد .دلت نمي خواهد نگاهش كني . او فكر مي كند چون تن به اين كار دادي به همه كس تن مي دهي .پس حالا كه كرايه ات... بايد خالي ميكردي. ولي كجا ؟ چطور ؟ كي...؟

ازهرده ماشيني‌كه از جلويت رد مي شود ؛ َ هشت ماشين مي ايستد و تو رويت را آنور مي كني ؛ جوابشان را نمي دهي . به بد پيله‌ها فحش مي‌دهي و با نگاهت داد مي زني وَ تاريكي را نشان مي دهي و ماشين پر از مامور را كه مثل اژدها پشت تاريكي خف كرده و انتظار مي كشد.
مگر مي فهمند !!؟.
« مامان هر چي نون تو گوني نون خشكي جمع شده بود ما خورديمشون .يه كاري بكن .»
بايد يك كاري مي كردي. ولي چه كار .؟
ماشين قرمزو آخرين مدلي جلويت ايستاد .درش باز شد صدائي گفت:« بپر بالا !»
نگاهش كردي . پير بود .كلاه دوره دار را تا روي گوشهاي كبره بسته اش پائين كشيده بود .حالت بهم خورد .اگر آن فكر لعنتي مثل برق چراغ راهت نشده بود سوار نمي شدي . چي بود؟ بجه ها؟ صاحبخانه ؟ ’گشنگي ؟...
هر چي بود سوار شدي!و....او هم پولها رو روي دا شبرد گذا شت . اما توچشمت به تاريكي بود و چشمهاي تيز و بي حركت اژدها را مي ديدي.اگر ...
دستت را به طرف پولها دراز كردي .مرد محكم روي دستت زد و گفت : «چه خوش ا شتها ؟!»
گفتي :« نيگر دار !»
ناراحت شدي ؟.تو كه عادت دا شتي ! چرا گفتي نيگر دار!؟ خودت هم فهميدي و با خودت گفتي:“ اگه بهش بر بخوره، اگه پياده ام ’كنه ، بچه هام‌ !»
توي چشمهاي آيينه نگاه كردي .تاريك بود . هيچي نديدي . نگاهت را بر گرداندي و به تاريكي زير درختها نگاه كردي ،به اژدها.
زير آينه يك قاب عكس كوچك آويزان كرده بود ، نگاهش كردي . دوتا دختر بچه دست به گردن هم انداخته بودند وبه نگاه تو ميخنديدند !. دلت گرفت . از خودت پرسيدي « بچه هاشَن ؟» دوباره نگاهش كردي .نه ! پير تر از اوني بود كه اينها بچه هايش باشند «نوه ؟! »
گفتي “ نيگر دار “او هنوز مي خند يد ،فكر كردي “ الان اژدها از زير تاريكي بيرون مياد “ جيغ زدي :“وايسا “
خنده اش يك دفعه قطع شد . ترمز كرد .سرت به قاب عكس بجه ها خورد گفت :“ چي شد؟‌“اژدها چراغهاي سرخش را روشن كرده بود .قاب عكس به شيشه مي خورد .آن را گرفتي .صاحبخانه مثل شيطان از دل تاريكي دستش را دراز كرد .
“ اول پول “
اژدها پيچيد ، بچه ها ترسيده بودند ،گريه مي كردند ،روي قاب را با دستت پوشاندي ،مي خواستي به مرد بگوئي ،توي دلت داشتي جيغ ميزدي ،“ فرار كن ،منو بنداز پائين و در رو “ ولي او مثل بچه ها لبهايش را جمع كرد و گفت “ باشه ، قهر نكن مامان كوچولو، راضيت ميكنم . “ ! با نفرت رويت را گردانديو هيچي نگفتي.
اژدها راه افتاده بود .دلت مثل دل بچه گنجشك تاپ تاپ ميكرد ،مثل وقتيكه
“ خدايا “ !!!پولها را به طرفت گرفت .اژدها رسيد .دهنش را باز كرده بود ، همه چيز توي شعله يچشمانش حل شد ، پولها را به سرعت قاپيدي و در چاك سينه ات جا دادي .
“ يعني ديدن ؟ اگه ديده باشن؟ اگه بگيرنشون؟ “مرد مي خنديد و با نگاهش تو را مي خورد .بچه ها گريه مي كردند ، اشك توي چشمهايت جمع شده بود و مثل اسيد آنها را مي سوزاند ، از بچه ها بدت آمده بود ، بچه هاي خودت كه باعث 
وبچه هاي او . با خودت گفتي : “ خدا كنه ماشين مال خودش باشه ،خدا كنه پولدار باشه ،وگر نه ..“مرد محكم روي پايت زد . اژدها جيغ بلند و صدا داري كشيد و دهن به دهن ماشين ايستاد .وهر چهار درش باز شد و مامورين با اسلحه پائين ريختند. مرد هنوز نفهميده بود ،چشمهايش پر از خواهش بود ، پرسيد: “ شوهرم داري ؟ “ دستي نشسته توي دلت افتاد .دهنت خشك شده بود، چشمهايت ميخ مامورين بود ، با آنكه مي دانستي با تو كاري ندارند ،مي دانستي كه تو هم از ترس يكي از آنها شدي ، ولي مي ترسيدي ، دستي گلويت را گرفته بود ، داشتي خفه مي شدي ، در طرف مرد را باز كردند ، دستي با شدت او را از پشت ماشين بيرون كشيد ، لگدي او را فرش زمين كرد ، و او با التماس گفت: “ اين دخترمه آقا ، قهر كرده، يعني با مامانش دعوا .. “
در تله بسته شده بود . و تو مي خواستي بخواني ، بخواني ، بخواني .

۴/۱۸/۱۳۸۲

خورشيد ؟ خورشيد !

هيچي نيست . انگارخدا غير از تو،دیگه هيچي خلق نكرده . تويي كه مي چرخي . مي رقصي و تير مي باروني . واين باد داغ كه انگار برا اين ساخته شده كه ُهرم داغ تو رو از اين طرف به ا ون طرف ببره و شتراي بيچاره رو كه فقط يك نقطه ان، برقصونه . كج كنه . كوله كنه و نم بار داغ شنارو تو چشماي من جا بده ! از تو بدم مياد . از خودمم كه اسم خورشيده بدم مياد . ! اسم كم بود كه اين اسمو ... اوووه چقد شتر ..
« خورشيد ؟ خورشيد ! »
منو صدا مي كنن يا تو رو ؟ تو رو صدا مي كنن كه اینهمه آ تش نباري ! كه يك جايي برا يك لحظه هم كه شده ، خودتو پنهون كني تا من ببينم اين شترا مياين يا مي رن ... اصلا شتري هست ؟ شايد بازم به نظرم ميرسه ! شايد ...
«‌خورشيد ؟ خورشيد !»
خورشيد ؟ خورشید منم یا تو ؟! من ميخوام از گير تو فرار كنم ! ميخوام سوار يكي از اين لوكاي مست بشم بخونم « لوكه لوك جَمبازه --- ُاشترا كجا بار ميندازه --- پشت حموم شاهزاده ---شاهزاده اسبي داره --- دختر َنر مستي داره ...
. مي خواستم براش يك دخترنر مست بگيرم . مي خواستم دومادش كنم. اما اون، خودشو زد به اون راه وگفت « چي خوندي تازه گيا ؟
گفنم : « مي فهمي چي ميگم ؟! »
خنديد . هميشه مي خنديد . خنده ها ش منو مي كشت . تو كه نمي دوني ، يك الف بچه بود كه مادرم مارو ول كرد به امون خدا ورفت عروس شد . خودم بزرگش كردم . خودم گداشتمش مدرسه . اون وخ اون شد معلم و من شدم شاگرد « بابا دو بخشه . بخش اول با . اول ب . دوم آ --- بخش دوم با . اول ب . دوم آ ....
« خورشيد ؟ خورشيد !»
چقدر صدات به نظرم آشنايه ! كي هستي ؟ چرا حواسمو پرت مي كني ؟ ....دلم ميخواس جلو خونه مون يك باغ پر از درخت داشتم . يك باغي پر ازنخلاي بلند . پر از پرتقال ، ليمو ، نارنج ، اونوخ منم ميشدم دختر نارنج و ترنج . دخترا امروز پيداشون نيس ! زير ماشين نرفته باشن ؟! ... بعضي وختا دلم مي خواد بگم « كاشكي مي رفتن، كاشكي مي ُمردن . كاشكي اصلا نبودن ! اونوخ مي شدن مثل تو ! مي اومدن پيشم . مي نشستن اون روبرو و هيچي نمي گفتن . اون وخ ديگه نمي تونستن بزرگتري كنن . ههه هه .... بعضي وختا دلم ميخواد جيغ بزنم . دلم ميخواد بگم « دست از سرم ور دارين ! من بيشتر از وزن شما كتاب خوندم حالا ... كي برام مي آ ورد ؟ داداش برام مي آورد . داداش بهم خوندن ياد داد . حواست كجايه من كه گفتم ! نگفتم ؟ ... چند وخته كه پيدا ش نيس ! نكنه دخترا دوباره ...؟!
نه ! اونا دختراي خوبي‌ا ن ! منو دوست دارن . شايد برا همينكه منو دوست داشتن ا ون كارو با تو كرد ن ! چقد دوستت دا شتم دادا ش ! چرا نمي تونم بهشون بگم منم دوست تون دارم . دوست تون داشتم . ولي هيچوخ دست پا پيچ تون نمي شدم ! بهشون بگم : شما ديگه بزرگ شد ين ، عروس شد ين . ولم كنين ! به خدا خسته شدم بس كه شما دورم چرخيد ين و ...
« خورشيد ؟ خورشيد ! »
چه لوكه بزرگيه ! نه ؟! از همه‌ي اوناي ديگه بزرگتره ! سياهي شو نگاه كن ! اوووه... دلم ميخواد سوار يك لوك مست بشم . لوكي كه كف كنه . ُغر ُغر كنه و بدوه . بدوه و منو از همه‌شون دور كنه و بياره پيش تو و اونوخ منه خرسه ُگنده ، رو دقترم خم بشم و تو يك چوب بگيري دستتو دورم بچرخي وبگي « بنويس : ميازار موري كه دانه كش است ----كه جان دارد وجان شيرين خوش است .»...مگر تو جون داشتي ؟ مگر تو آزا رت به كسي رسيده بود كه ... حيوونكي شترا ! ايتا آزارشون به كي رسيده كه يك پاشونو از زانو خم مي كنن و با يك طناب مي بندن ...گفتي « نمي خوام پابند بشم !
گفتم :« داداش زن گرفتن كه ...»
:« همون تو شوهر كردي برا هفت پشتمون بسه ! »
گفتم :« ولي شترا آزادن ! پاشونو مي بندن كه نرن گم بشن وگرنه ... ببين چطور لي لي ميكنن ! از اين بوته به اون بوته ....
گفت : « من نمي خوام لي لي كنم . من مي خوام بپرم ! مي خوام با ل در بيارم ! و ... »
حالا پريدي ؟ ... پريد !... گلوله که تو پیشونیش خورد دستاشو از هم باز کرد و پريد ! پرید ؟!... اون قدر دور که من ...
« خورشيد ؟ خورشيد ! »
چي ميگي ؟ چي مي خواي از جونم ؟ هي صدا مي كني ! صدا مي كني . خب بگو ! درددل كن ! ... امروز دو سه روزه ، شايد م بيشتر ، شايدم كمتر كه هي صدام ميكنه . هي صدام مي زنه . اصلا معلوم نيس صداش از كجا ميا ؟...شايد همسايه هان ؟ ... هان ؟ ...ولي ما كه همسايه نداريم ! صلا كسي ، اين دوروبرا نيست ! يعني از روزي كه منو آوردن اينجا ، اينجا هيچكس نبوده ! ...شايد يك وختي بوده ولي حالا ...دلم برا همسايه داشتنم تنگ شده . همسايه اي كه مثل يك خواهر باشه ، مثل يك مادر باشه ...اما تو مي گفتي « ديگه تمومه » مي گفتي « محبتا ُ مرده ، دوستيا مرده ! » حرفايُ گنده ُگنده مي زدي و ميگفتي « وقتي پايه واساس همه چيز پول شد ، ديگه جايي برا خواهر و برادري نمي مونه ، چه برسه به ا ينكه ... » ولي تو هنوز داداشمي ! من هنوز به بوي تو زنده ام . هنوز صدات تو گوشام مي پيچه...
« خورشيد ؟ خورشيد ! »
چقد دلم برات تنگ شده ... چقد ر به اينا گفتم دلم پوسيد ! ببرينم يك جايي ! »... كجا ببرنم ؟ من كه غريبم و جايي هم نداریم كه برم ؟‌ خونه ي قوماي احمدم نمي خوام برم !‌اونا هي حرصم ميدن . هی سرشونو مي گذارن بيخ گوش همو پچ پچ مي كنن . منم حرص مي خورم مي فهمم . مي فهمم كه دارن راجع به تو حرف مي زنن . ميگن تو كافر شدي ! ميگن تو از بس كتاب خونده بودي زده بود به سرت . غلط كردن كه ميگن ، تو با دشمناي مملكت دستت تو يك كاسه بوده . منم مي خوام پاشم کله شونو بکنم . میخوام زبونشونو ببرم .می خوام ...
« خورشید ؟ خورشید »
بله ؟! بله !؟ بله ؟ ... کاشکی می فهمیدم این که صدام می کنه کیه ؟ چقدر صداش ، مثل صدای تویه ! من که غیر از تو کس دیگه ای رو ندارم . .. چقد قشنگ صدام می کرد .« خورشید ؟ خورشید ! »
جونم ! عمرم ! بلات تو جونم ، کجایی داداش ؟ بهش گفتم از اسم خودم بدم میاد . رفت یک دنیا شعر در باره ی خورشید برام پیدا کرد . همیشه می خوندمشون . همه رو از بر کرده بودم . اما حالا ... دخترا جمعشون کردن . ُگمشون کردن ! شایدم احمد آقا کرد !

« خورشید ؟ خورشید ! »
ههه ، این تو رو صدا می کنه بی شرف ! ، ولی این که یک مرده ؟ ! ، مرد که با مرد کاری نداره ، داره ؟ کاشکی تو هم یک زن بودی ! اگر زن بودی حرف منو می فهمیدی ! احمد آقا هم میگه حرفامو می فهمه ، ولی دروغ میگه ! می فهمم ! می خواد این جوری دهن منو ببنده ! کلک بازه . مسجد میره ! دعا می خونه ! دعا گوش میده ! هیم ! اصلا می دونی تقصیر اون بود ! همین بود که منو به این روز انداخت ! ...کارامو می کنه . موهامو شونه میکنه . منم هیچی نمی گم . نه میگم خوب ، نه میگم بد ، چرا بگم ، هان ؟ فکر می کنه من نمی فهمم ! من اگه جای اون بودم ... من که مرد نیستم ! زن که نمی تونه ... زن با لباس سفید میره خونه ی شوهر و...
« خورشید ؟ خورشید ! »
صدا از زیر زمین میا د ! میشه آدمم جوونه بزنه و دوباره جون بگیره ؟ مگر آدمو نمی کارن ؟ هان ؟ یعنی آدم از یک گلم کمتره ؟ خودت می گفتی « هیچی از بین نمیره ! گوش بده ، خوب که گوش کنی صدا ی شکفتن گلا رو می شنوی ، صدا جوونه زدن گیا ها رو »
تورو کاشتن که سبز بشی . که بیای بالا ، برگ بدی ، رو سرم سایه پهن کنی ... دو باره شاعر شدم ، نه ؟ ... همه رو جمع کردن داداش ! دیگه نو این خونه کاغذ وقلمم پیدا نمیشه ...
« خورشید ؟ خورشید ! »
...شایدم ناله ی زمینه ؟ سوخته . هر چی که اینجا هست سوخته ! ذوب شده . همه ش تقصیر تویه ! زمستون و تابستون ، می چرخی ، می چرخی . می رقصی . با نورت می سوزونی ، ذوب می کنی ! بی رحمه داداش ! فکر می کنی اینهمه شن از کجا میان ؟ پوست زمینه که سوخته ، طوطیا شده و ذره ذره ول شده ! اونوخ ... تازه ، آدمای اینجا هم همینطورن چشماشون ریزه و اون ته سو سو میزنه یشونی شون جلو ، دماغاشون درشت وبازه و مژد داشون ، آخ که چه مژه هایی بلندی دارن ، انگار فرشون زده باشن ! کاشکی منم داشتم ! کاشکی یک آیینه بود ! من دیگه می خوام چه کار؟ یک کسی مژه ی بلند میخواد ، موی بلند می خواد که ... دلم برا احمد آقا می سوزه . ! با چه صبر وحوصله ای ، صبح تا صبح ، شب تا شب شونه رو میندازه بیخ مو های منو ... یک بار دخترا گفتن « آقا جون مو های ما مان بلندن اذیت می کنن ، اجازه بدین ببریمش آرایشگاه »
نمی دونی چه فیگوری گرفت ، کاشکی بلد بود . « بله ! بله ! بایدم بگین ! شونزده ساله که من تر خشکش کردم . شما سه تا دخترو بزرگ کردم ، عروستون کردم ، هیشکمی حرف نزد ، حالا شما ...» من خنده ام گرفت و...وای شترا رفتن ! نگفتم حواسمو پرت می کنی ! ... تو هم از شترا خوشت می اومد . از راه رفتنشون ، ُشلم َُشلم کردنشون ، آرومیشون ، یادته ؟ ... با همین شترا گولم زد ! با لوک ، با جمازای شهرشون ! احمد آقا رو میگم ! اسب کهری داشت و سبیل ُپر پشتی . سواراسبش می شد . تفنگشو رو کولش مینداخت وسط جنگل مثل یه قرقی می تاخت . همه ی دخترا عاشقش بودن . عاشق رنگ سیاه پوست و خنده هاش ...
« خورشید ؟ خورشید ! »
خیلی دلم می خواد بهش بگم. بهش بگم یادت میا می گفتی « ما لوک داریم ، اندازه ی پنج تا اسب بار می بره » می گفتی « پاها شونو می بندیم و بی آب وعلف ولشون می کنیم تو کویر و اونام دم نمی زنن » چقدر خر بودم داداش اون داشت بهم می گفت و من نمی فهمیدم ...می گفت « تازه وختی گیر کنیم ، وختی تو اون برهوت آب گیرمون نیاد با یک سوزن جوالدوز می زنیم تو کمرشونو از خون اونا می مکیم تا به یک جایی برسیم » بیچاره شترا ! .... نه ! نمیگم داداش ! نمیگم که تو گولم زدی . نمی گم تو اونجام که بودی دروغی می خندیدی ! نمی گم ، اینجا که اومدی تو هم شدی مثل همه ی آدمای اینجا . آدمایی که خنده رو نمی شناسن ! نمی خند ن .و...
« خورشید ؟ خورشید ! »
منم امروز یک طوریم شده . با خودم حرف می زنم . دعوا می کنم . حالا دیگه خدا مرگم بده ... اما داداش اگر با خودم حرف نزنم با کی حرف بزنم ؟ برا کی بخونم ؟ با اینا ؟! اینا که نمی فهمن ، نمی شنون . یا گریه می کنن و یا با حصرت نگام می کنن و لباشونو گاز می گیرن . بیچاره احمد ! چند بار بهش گفتم ، من که نه ! دخترا گفتن « آقا جون ، بیا برو دوماد بشو ! ما خودمون نوبتی از مامان نگهداری می کنیم » منم حرفی نداشتم اما ...اون گفت « برین خجالت بکشین ! این زن یه عمری ، با سه تا بچه ی قد نیم قد، تو شهرای غریب ، همه ی کارای منو کرده ، حالا مردونگیه که من ...»
می باس خوشحال بشم ؟ نه داداش ! تو که اونو نمی شناسی ! اون خیلی به من بد هکاره ! همون وخ می خواستم بهش بگم « حالا نا مردیه ؟ حالا که دیگه مرد نیستی ، مردونگی یادت اومده ؟ حالا که کمرت دو تا شده ، تفنگو خند هاتو گرفتن ، نامردیه ؟ ولی نگفتم . دیگه هم نمی گم . بذار این تو حسرت یک کلمه چواب از من بمونه تا بمیره !
« خورشید ؟ خورشید ! »
جونم ! عمرم ! کاشکی بجای اینجور صدا زدن می خندیدی ! کاشکی حرف گوشم می کردی ؟ کم که بهت نگفتم ! گفتم داداش ، آدم نباید هر چی که تو دلش داره به همه بزنه . نباید نگفته هارو بگه ! کی حرف گوشم کردی ؟ گفتم داداش احمد آقا و دخترا دارن پشت سرت حرف می زنن میگن « تو کافر شدی ! میگن ...» ولی تو خندیدی ! ...اونم می خندید . به گریه هام ، به ترکی حرف زدنم ، اونقد توچشمای پر از اشک وخون من ، با هر خنده ی زنی خندید ، اونقدر ...دیوونه م کرد ! نه زبونه زنایی رو که می آ<رد می فهمیدم ونه اونا زبون منو می فهمیدن ... می خندید ن . مست ، ُلخت ... بی شرم میگفت « تو هم بخند ، تو هم بخور ، بخند ، بختد !!!»
خیلی وخته که می خوام بهش بگم حالا تو بخند ! چرا نمی خندی ؟ چرا ادا در میاری ؟ بخند ، بخند ! ، یالله بخند! ... شترا اومد ن ! لوکه لوک جمبازه --- لوکه لوک جمبازه --- اشترا کجا بار میندازه --- پشت حموم شاهزاده ---- شاهزاده اسبی داره --- دختر نر مستی داره #### دلم می خواد شوار یکی از این لوکای نر مست بشم . یک لوک مست و ُگنده و کف کرده . می خوام سرمو ُلخت کنم . موهامو افشون کنم دور تنم . یک پیراهن قرمز وآستین کوتاه بپوشم و یک دومن قرمز. من مست ولوک مست تر از مست، کف بریزه و نعره بکشه و منم بخند م و بخند م وبخندم داد بزنم " آهای احمد ، دخترا بیاین تماشا ، بیاین ببینین . ببینین . ببینین . ... چرا گریه می کنم ؟ تنهایم . خیلی تنهایم ! . ... دلم میخواس همه بر می گشتن . همه ی دخترا ، بچه هاشون ، شوهراشون . دورم جمع بشن .... هر چند من با هیشکی کاری ندارم و حوصله شونو سر می برم . ولی وختی باشن خوشحال ترم . کاشکی تو هم باهاشون می اومدی داداش !! . ...میگن ُمردی ! ...یعنی خودم دیدم که ُ مردی. سرت رو سینه م بود که ...
« خورشید ؟ خورشید ! »
من نمیفهمم اگر تو ُمرد ی، این صدا چیه ؟ مگر ُمرد هم می تونه از اون دنیا بر گرده ، ها ؟ ... وختی میا، اون روبرو می شینه . همیشه اخماش تو همه . هیچی نمی گه . از بچگی همین جوری بود . همیشه یک ُمشت کاغذ وکتاب زیر بغلش بود . می باس به زور مقاش از دهنش حرف بکشم . همیشه من حرف میزنم و او ن گوش میده . گاهی وختام می خنده . خیلی کم میاد که بخنده . پاری وختام همرا من گریه میکنه . چه گریه ی تلخی . اونکه به گریه می افته ، تمام بدنم می لرزه اونوخ ، من به زور می خندم ایقد می خندم ، تا اون بخنده ....تازه وختی که اون رفت ، من میشینم برا اشکای تلخی که اون میریخت ، اشک می ریزم .
« خورشید ؟ خورشید ! »
چرا این حرفا رو برا شوهر وبچه هام نمی گم ؟ دهه ! من میگم اون بی شرفا رفتن داداشو لو دادن که بیان بکشنش . من میگم اونا می گفتن داداشض کافره . از دین برگشته اس . اونا همه ی کتاب کاغذار و از دورو بر من دور کردن ، میگن من دیوونه م . اووخ این ... عجب خورشیدی هستی تو.! ... می دونی من نباید ماه رو تماشا کنم ! باورت میشه ؟ واسه چی ؟... برا اینکه یک شب من گفتم ، ماه مثل یک زن ُلخت خجالتیه ! ... می د ونی ،نمی خوان من حرف بزنم میگن « زشته » می گن « بهمون می خندن » می گن « آبرومون میره ! » اینا فکر می کنن من که حرف نمی زنم ، گوشامم کره و چشمام کوره . فکر می کنن با یک ذره مامان گفتن و با یک ذره ... نه من باید برم ! می باس همون روزای اول می رفتم همو ن روزایی که رفتن وبه خاطر عقیده شون ...
« خورشید ؟ خور ش ش ش ش ی ی ی د ! »
خدا مرگم بده ، صدای خودشه !... یادت نیس . ؟ تو نبودی ؟ آخرین بار همینجوری صدام کرد « خورش ی ی ی ی د ! » صداش پر از ترس بود . قلبم ریخت پایین . دویدم بیرون مثل مرغ بر بر می زد . خوناش ورق ورق کاغذاشو رنگی کرده بود . دویدم طرفش ، می خواستم دستاشو بگیرم ، سرشو بگیرم که رو سنگا به زمین نخوره . بی انصافا گرفتنم . همه جمع شده بودن وتماشا می کردن . دهه !
شترا دارن بر میگردن . پاهاشونم بسته نیسن ! . چقدر زیادن ! . یک ساربونم دارن جاوشونه ، می بینی ؟ همه دارن میان این طرف
«خورشید ؟ خورشید ! »
داداشه ! داداش رفته ساربون شده ههه ! نگفتم میاد ؟ نگفتم چرا چند روزه که دلم می خواد سوار لوک بشم ؟ نگو ...چقد شتر ؟ میبینی ؟ همه شونم لوک مست
لوکه لوکه جمبازه ---- لوکه لوکه جمبازه ....
« خورشید ؟ »
جونم . عمرم ، چرا نمیای تو از پشت حصار که بده ! ؟ ... نمی مونی ... چرا ؟ ... میخوای بری ؟ تو که همیشه خرت به باره ...کجا ؟ بعد از اون همه ... چی ؟ ...اومدی دنبالم ؟ خب حالا بیا تو .... می ترسی ؟ ...حالا به حرف من رسیدی ؟ یادته می گفتی « اونا تقصیر ندارن ، اونارو با چار چوبی به نام عقیده به اسارت کشیدن و ... چی ؟ ... کار داری ؟ . چه کار داری ؟ ... می خوای شترارو بشوری ؟ مگر هیشکی شترارو می شوره ؟ ....بسوزی ؟ ... دیونه شدی ؟ ...همه چی با سوختن پاک میشه ؟ ... منم ؟ ... نه !!! مگر من شترم ؟ ... باید اونا بسوزن که ....سوختن نعمته ! منکه همیشه سوختم ! ..باشه ، باشه اومدم . رختی ؟ لباسی ؟ .... باید همینارم در بیارم .... چرا ایقد یواش حرف میزنی ؟ من نمی فهمم ! .... تو که داری میری ، پس ؟ ... قهر کردی ؟ صبر کن ! داداش ، داداش ....
رفت ! شترا م رفتن . منم میرم . گفت باید بسوزی ، مگر نگفت ؟ هان ؟ گفت فقط با سوختن پاک می شم ، نگفت ؟ خوب ، منم می سوزم ! . این جوری خیلی م بهتره . اونام می سوزن ! . شایدم بفهمن و ایقد با حرفاشون، مردمو عذاب ندن ! . ها !؟ خیلی خوب میشه . باید بجنبم !. نفتا رو کجا میگذاره ؟ ها اینجان . ...باید بسوزم . پاک بشم . ذلال بشم . خودم می فهمیدم یک طوریم هست . دیگه نمی تونم تحملشون کنم . دیگه نمی تونم ابن همه دروغ و دغل و پدر سوختگی رو تحمل کنم . اٍه نفت تموم شد . هی قربون صدقم م برن وپشت سرم ..چه بوی بدی داره نفت ! یعنی می سوزم ؟ ریا کارا ! دروغگو ا ! . فکر کردین همه مثل شما نمی فهمن . غلط کردین . وای چقدر دس دست میکنی . برو نشین تو اون لاستیک تراکتور تا صبح می سوزه وهیشک م نمیفهمه . ها ها ها اینم چادر و مقنعه وکلاه تون . نخواستم میخوام لخت بسوزم . یعنی خدام نا محرمه ؟ بیجا کردین گفتین ! خدا از همه مهربون تره خدا مثل شما که نفهم نیست . کبریت چرا نمی گیره ؟ من می باس همون روز اول این کارو بکنم . اون جوری که نفهمیدن . شاید اینجوری بفهمن . داغه ! . باشه . کاشکی جلو چشمشون این کارو کرده بودم . شاید نفهمن . شاید ... نه اونا انصاف ندارن . ندارن .. ندارن ..ندار....


علی اکبر کرمانی نژاد
بازنویسی 1378

۴/۱۷/۱۳۸۲

َپخَم 1

هيچ صدايي نيست . انگار همه ’مرده‌اند و يك آدم زنده اين دور و َبر نيست . هيچ چيزنيست . هيچ كس نيست .من هستم و چهارچوب زنگ خورده‌ي درِ حمامِ گروهان ؛ . دري كه به روي من بسته شده است . يكدفعه به نظرم آمد چيزي تكان مي خورد .« يك حركت ‎، يك جنبش ، يك موجود ديگه ؟ وهمي شدم !»!
نه . وهم و خيال نبود. حركت تند تر وتند تر شد . دو خط نيم شكسته از زير در بيرون آمد .آرام آرام ، بالا و پايين مي شد .كم كم رنگشان معلوم شد ، خطهاي قهوه اي رنگ ، عنابي ، نمي دانم ، شايد قهوه اي ، شايد قرمز و بعدش ،يك سر كوچك با چشماني برجسته و يك شكم بزرگ .
’ذ ل زد توي چشمهايِم و به من خيره شد . شاخكهاي بلند خود را بالا و پايين مي برد . مي خواست شناساييم كند . نشناخت ! تا حالا اينطور موجود بي خودي نديده بود . شايد هم ديده بود ، آدم ها اينجا هميشه ’لخت بودند ومن ... ترسيد .آهسته، آهسته به سر جاي اولش برگشت .
وقتي هيچ حركتي از من نديد . فكر كرد اشتباه مي كند . شايد هم مثل من فكر مي كرد وهمي شده .حركت كرد .يك كم به راست ويك كم به چپ . شاخكهاي قرمزش را مثل رادار مي لرزاند وبه اين طرف وآنطرف مي چرخاند
« دنبال چي هستي ؟ »
از چارچوب در بالا رفت . چيزي به پاي راستش چسبيده بود . همرنگ خودش بود . انگار جزيي ازبدنش بود . شكل تخم يك برنده بود . ريز و قهوه اي . نه ! عنابي بود .
از جايم بلند شدم . پايم را جلوي درز در گذاشتم ، با دست زدم توي سرش ، افتاد . به سرعت خودش را جمع كرد و به طرف درز در دويد. پايم را حركت دادم ، عقب گرد كرد . اولين پناهي كه ديد ، زير پاي من بود . پايم را بلند كردم كه روي سرش بكوبم ، با سرعت به زير پاي ديگرم خزيد 2 . ترسيده بودم ، نه ، مشمئز شده بودم . تا پايم را بلند كردم ، بطرف آن
يكي يورش برد ، نرسيده به پا ، با پوتين له اش كردم . اًه ! …

روي پله نشستم … چي بودم ؟ .… چي بودم ؟
به بازويم خيره شدم . دو تا 8 كوچك و زرد رنگ و گلابتون دوزي شده .
- :اِوا، چرا به اين كوچكي ؟
- :خوشم نمي آد بزرگ باشه ،مسخره ام مي كنن ! .
- : غلط مي كنن !هشت ماه جون كندي ، تو اون آموزشگاه لعنتي اونهمه آزارت دادن واونهمه اذيتت كردن ، حالا مسخره ات مي كنن !‌؟
- : اينا برا تو خيلي بزرگن خانم !
- : بايدم بزرگ باشن ،كم’گشنگي نخوردم. از ِقبِل همين دوتاهشت‌ ، مي خوام زندگي كنم ، نون بخورم .
- : اما تو از اصلش خبر نداري ؟!
- : اصلش چيه ؟ تو حالا ديگه يه سرگروهباني با حقوق و مزاياي ماهيانه ، بيمه ، بازنشستگي ، اين كمه ؟


1 – پخم = چادري كه هنگام تكان دادن درخت ميوه دار زير آن مي گيرند تا ميوه ها در آن بريزند ، چادري كه در مجلس جشن و عروسي بر سر دست بلند مي كنند تا آنچه نثار مي شود در آن بريزند . 2 - خزيد = ليز خورد ، سريد .
- : در اِزاش چي ميگيرن ؟
- : بازم برگشتي سرخونه‌ي اول.عزيز من، شوهر من ، تو اين دنيا هيچكس آزاد نيست ، هر كسي به يه نحوي …
- : اما من اينو نمي خوام .
سرم را به كاشيهاي عرق كرده ي ديوار چسباندم و با خودم گفتم : « من برا خودم كسي ام ! »
و كسي توي سرم فرياد زد .« تو هيچ وقت هيچي نبودي . يه آدم ابن الوقت ! … »
« نه . ابن الوقت نه ، كم شانس ! … »
« مسخره اس ، شانس كدومه ؟ تو ترسويي ، هيچوقت يه ارادة درستي نداشتي ، هيچوقت يه حرف نزدي كه با شهامت از اون دفاع كني ، فقط تا زماني ، حرفت حرف بود كه قدرتي بالاتر از تو اون حرف رو رد نمي كرد …»
«‌نه اين از ترس من نبود … »
« پس چي بود ؟ …»
« زندگيم ! …»
« مي بينم ، ديدم ، تو حتي اونجايي كه پاي زندگي در ميون نبود و حرف دلت بود يا بقول خودت مرامت ، اونجام كم مي آوردي ، عوض مي شدي … »
« نه دلم مي سوخت ، مي خواستم يه كاري بكنم ، مي خوام يه كاري بكنم ، اما نمي دونم چه جوري . هر وقت حرف زدم عليه خودم بود »
او ريش داشت ، من هم داشتم ، او قد كوتاه بود و چاق . خوب خورده و پرواري بود و من لاغر و دراز . اون دو تا ستاره رو كولش داشت ، من دوتا 8 رو بازوهام . مي رفتيم . كريدور تاريك بود و بي نور ، ساكت ساكت
اينجا مغز ژاندرمري بود و انگار هيچ موجود زنده اي در آن وجود نداشت . و اگر سربازي ، درجه داري پرونده به دست مي گذشت ، آنقدر ساكت و بي صدا مي رفت ، كه انگار صداي پايش ارواح نالان زميني را از خواب بيدار مي كرد .
در كه باز شد ، او مثل يك سرباز معمولي وآشخور ، با احترام وارد اتاق شد و« شترق » پاهايش را بهم كوبيد . مگر اينها هم مي ترسند ؟!
از لاي در به درون اتاق سرك كشيدم . اتاق كه نبود ،يك كاخ بود . سالن بزرگ و دراندشتي كه كف آن فرش قالي بود .يك ميز بزرگ و چوبي‌ در وسطش و صندليهاي مبله و گرانقيمت دور تا دور آن و ته اتاق را ميز بزرگ سياه رنگي پر كرده بود .
او سرش را از در بيرون آورد و نجوا كرد « بيا تو »
تا به حال اتاق سرهنگ را و حتي خود سرهنگ را از نزديك نديده بودم . به محض ورود محكم پاها را به هم كوبيد و خبردار كلاه را زير دست قرار داد و ايستاد .ترسيده بودم .فكر نمي كردم او هم بترسد و... فكر مي كردم او نبايد از هيچ چيز ، غير از خدا بترسد . ولي او مي ترسيد.
فكر مي كردم او بايد ترمز سرهنگ باشد وسرهنگ بايد از او بترسد . ولي...
سرهنگ پشت ميز نشسته بود . حتي توي اتاق هم عينك ريمبو بر چشم داشت ، بدون ريش و سبيل ، با موهاي بلند تا روي يقه . دستهاي چاق و گوشت آلودش را ورزشكارانه روي ميز گذاشته بود و از زير عينك به من نگاه مي كرد .
دستپاچه شده بودم « چرا چيزي نمي گه ؟ »
ريشم به خاريدن افتاده بود . پشيمان شدم . پشيمان شده بودم . ولي ديگر راه برگشتي نبود .

مي خواندم ، مي خواندم .«... بول ، غائط ، مني ، مردار ، استحاله … »
« اون همه خوندن هم برا خودنمايي بود »
- « : نه !»
- «: ميون يه مشت وامانده‌ي دهات ، يه مشت بچه دهاتي كه حتي اسم خودشونو نمي تونستن بنويسن ،‌ خودتو بزرگ مي ديدي ،فكر ميكردي هوشياري ، فهميده اي !»
- :« نه ! اينطور نبود ! »
- : بود ، آخرشم يكي از همونا كلاه سرت گذاشت .
- : نه من خودم مي خواستم ، از دريا مي ترسيدم ، از جزيره ، از موج ، طوفان ، من زن و بچه داشتم . اگه توي اون جزيره لعنتي زنم مريض مي شد ، بچه ام ، و دريا طوفاني بود چكار مي كردم ؟
- : تو جاتو با اون بلوچ زابلي عوض كردي كه راحت بتوني برگردي ناحيه و تو عقيدتي – سياسي بتوني به سروان ، سرهنگ و همه اونا كه خيلي از تو بزرگتر بودن امر و نهي كني و او نا بهت سلام كنن و هواتو داشته باشن …
- : نه اينم نبود !
- : پس چي بود ؟ نماز خوندنا ، دعاي كميل و توسل رفتنا ، و از اون طرف تا خاموشي تلويزيون دبي گرفتنا !؟
-
ميني بوس مي رفت و من مي رفتم . فقط شن بود و خار . يك دشت صافِ صاف ، هيچ جنبنده اي نبود ، گرما بيداد مي كرد . گه گاهي شتر يا شتراني به ظاهر بي صاحب ، كه يك پايشان را بسته بودند و روي سه پا ، چمان چمان مي رفتند
« يعني كلاه سرم گذاشت ؟! نه ! من زرنگي كردم . خشكي از دريا بهتربود و شن از كوه كوه آب .

جلوي گروهان پياده شدم .
صداي فرمانده آموزشگاه توي گوشم موج مي خورد« سرباز بايد جلوتون خبردار بايستد . سلام بدهد ، عقب گرد كنه ، بچپ چپ ،وگرنه...»
هيچكس نگفت از كجا مي آيي ؟ به كجا مي روي ؟ رفتم توي آسايشگاه ومثل بچه يتيم ها روي يك تخت نشستم . ساكم را زير تخت گذاشتم
لهجه اي آشنا فرياد زد « نهار ، نهار »
بوي شهر و ديارم را مي داد .يك سرباز ، قدكوتاه ، سرخ رو و چاق .
« سلام گروهبان ، من اسمم رضويه . شما امروز جيره ندارين . اما حالا كه همشهري هستين ، پاشين بياين تو آشپزخانه ، با هم نهار مي خوريم »
- : رضوي – رضوي !
- : بله جناب سروان
- ( با دمپايي سياه و شلوار كوتاه سلام داد و شترق پاهايش را بهم چسباند )
- : ببر اين اين پدر سوخته ي جاسوس رو بنداز تو حموم ، كليدشم بيار بده من !
- : چشم جناب سروان !
در كه بسته شد از پشت در گفت : شرمنده ، سرگروهبان ! مي دونم گرمه وتاريكه ولي...

… تاريك كه شد ستوان احمدي آمد ‌، رضوي و يك سرباز ديگر پوتينهايشان را پوشيدند ، به من هم گفتند ،بايد با آنها بروم .
ساكم را بالاي لندكروزر انداختم و كنار راننده نشستم . ستوان احمدي هيچي نمي گفت . از لب ساحل مي رفت تا به گشتي ها سركشي كند . ماشين تو تاريكي شب با چراغهاي خاموش مي رفت . ستوان احمدي مثل خرگوش تا كمر از ماشين به بيرون خم شده و راه را به راننده نشان مي داد . كم كم خواب اسيرم كرد و خواب رفتم .
-
- : تو هميشه خواب بودي ، همين حالا هم خوابي .
- : نه ، خواب نيستم !
- : نيستي ؟
- : نه !
- : پس چرا جوابشو ندادي ؟ چرا توي روش نايستادي ، چرا گذاشتي اينجا توي حموم بازداشتت كند ، مگر تو آيين نامه انضباطي كه ازش نمره 100 گرفتي نخونده بودي ، او حق بازداشت وفحش دادن نداره ، چرا گذاشتي تو روي سربازا اينقدر بهت خفت و خواري بده ؟
- : من زن و بچه دارم !
- : اَه ’كشتي منو با اين زن و بچه ات . كاش راست بود . همه اش دروغه !
- : نه نيست . در ثاني هيشكي نفهميد ، نه از درجه دارا ، نه از سربازا ، فقط رضوي كه اونم از خوده !!
- : تو ترسويي !
-
سرهنگ با دستهاي چاق وسفيدش، كاغذ چركمرده رابرداشت. كاغذ خودم بود همان كه براي فرمانده عقيدتي سياسي فرستاده بودم
سرهنگ دوباره آن را مرور كرد و گفت : - : خب سرگروهبان ، تو نامه ات نوشتي خدمت براي خدا خستگي نداره . اما ترسم از اينه كه تو اين محل آلوده ، كه همه چيز بوي دزدي و ارتشاء‌ مي دهد آلوده شوم انشاتم كه خيلي خوبه معلومه كه باسوادي ، نه !…
توي چشمهايم خيره شد وگفت : كي دزده ؟!
نگاهش از پشت عينك ، چشمانم را خيره كرده بود . ترسيده بودم . تا آمدم حرفي بزنم گفت : من تازه اومدم تو اين ناحيه ، هنوز برا سركشي اون قسمت نيومدم ، و در ثاني به تنهايي نمي تونم كاري بكنم . بايد تكيه گاهي داشته باشم . و براي پيشبرد كار همه اميدم به شما جووناست ، كه با قران آموزش ديدين و در همه كارها فقط خدا را در نظر مي گيرينو … ساكت شد . به او كه مثل مجسمه اي ايستاده بود نگاه كرد وادامه داد «...وقتي نامه‌ي تو رو جناب سروان ، رئيس عقيدتي نشونم داد خيلي خوشحال شدم . فكر كردم عصايي يافتم … نترس حـرف بـزن . مـن پشت سرتم . عقيدتي – سياسي هـم كـه از خـودتـه ، پـس در كـمال شهامت حرفت رو بزن .

داشتم خفه ميشدم . شرجي هواي بندر وحبس بودن توي حمام . يخه ام را جر دادم . مورچه ها لاشه سوسك را تكه تكه كرده بودند و هر تكه را دسته اي به دنبال مي كشيد .«اينا از كجا پيدا شدن ؟»
- : اينا همه جا هستن ، هميشه هستن ، ولي تو چرا نگفتي : چرا نگفتي فرمانده گروهان دزده . گروهبانا همه رشوه مي گيرن . سربازا در طول خدمتشون بار خودشونو مي بندن ، هيشكي به هيشكي نيست؟ . : نمي دونستم . نمي فهميدم . !
- : تو هميشه نفهم بودي . همه تو رو بازي دادن . گول خوردي و بهت خنديدن .
-
سروان احمدي از ماشين پياده شد و با خنده گفت « ببين سرگروهبان تو تمام ناحيه دو تا پاسگاه هست كه بهشون ميگن پاسگاه پول ، يكيشون اين پاسگاهه كه تو رو آوردم ، قدرشو بدون » دوباره خنديد و با لهجه ي رشتي گفت : « شوخي مي كنم ، يه دفعه فكر نكني ، خبراييه ، ها ! » دستي به ريش من كشيد و گفت « ريشتم خيلي بلند شده »
كاش همون موقع فهميده بودم .
- : يعني نفهميدي !؟
- : نه .
- : باورم نمي شه !
- : هيچكس باور نمي كنه . هيشكي ، هيچوقت نفهميد زير اين قيافه غلط انداز ، من هيچ چي نيستم ، هيچي . هيچ قصدي ندارم ، با هيچكس سر جنگ و برادر كشي ندارم ، من همه رو دوست دارم و به همه احترام مي گذارم .
- : تو حسودي ، دروغگويي !
- : نه اينطور نيست .
- : تو مي خواستي رييس پاسگاه رو برداري كه خودت راحت تر بتوني كار كني . فكر مي كردي اون بيچاره بره ، تا رييس پاسگاه جديد بخواد جا بيفته تو بار خودت رو بستي .
- : نه اين طور نيست .اين طور نبود ، من اينكار رو نكردم .
- : نكردي ؟ نتونستي ، از عهده ات بر نيومد . تو هيشه افسارت دست كس ديگري بوده . اينجا هم سرباز رضوي رو پيدا كردي .

« بايد بدونين تو اين شغل به هيچ كس اعتماد نكنيد . هرمدركي كه مي بينيد ضبط كنيد. هر چي ميشنوينضبط كنين، كه فردا بدردتون مي خوره ، با همه دوست باشيد و از همه بترسيد »

زبانم باز شده بود گفتم : جناب سرهنگ ، والله من تازه رفتم تو اون پاسگاه ، ولي اونچه كه هست بيشتر نارساييه ، كم كاريه ، يا بهتر بگم ناتوانيه . ماشين نداريم ، سرباز نداريم ، درجه دار كافي نداريم و اگه اينا درست بشه امكانات زياد بشه امكان ورود قاچاق به صفر …
- : اينا رو ول كن … كي دزدي مي كنه ؟
- : نمي دونم .
- : نمي دوني ، پس اين نامه چيه ؟
- : من تازه رفتم تو پاسگاه ، هنوز خيليارو درست نمي شناسم . ولي فكر مي كنم يه كارايي ميشه ، و من هيچگونه مدركي در دست ندارم .
- : يعني فرمانده گروهان دزده ؟
- : من همچين حرفي نزدم .
- : پس چي ؟

يعني چي پيش مياد ؟
- : چي مي خواي بشه ، كوتاه اومدي ، بايد جوابشو مي دادي ، تو كاري نكردي كه مستحق مجازات باشه .
-
چرا جوابش را ندادم . چرا وقتي فرياد مي زد . « جاسوس ، جاسوس . مردكه‌ي جاسوس ...»
نگفتم كيو لو دادم ؟ جاسوسي چه كسي رو كردم ؟ نگفتم جناب سروان شما حق نداشتين با من اينكار رو بكنيد .
- : برو بمير !
- : چرا ؟مگر من چكار كردم غير از اينكه رفتم تقاضاي انتقالي بكنم ؟ چرا مي گين جاسوسي مي كنم ؟! شما به خودتون شك دارين !
- : ببينم ، اين درجه داراي بدبختي كه با اين فلاكت دارن جون مي كنن تا يه لقمه نون حلال در بيارن و به زن و بچه شون بدن ، چه جرمي كردن كه تو به دروغ به اونا تهمت دزدي زدي ؟ !
- : من نزدم ، تازه اگرم حرفي زده باشم ، كار بدي نكردم ، نبايد خلاف كنن . مردم خون دادن !
- : برو گمشو !
خون جلو چشمامو گرفت ، دويدم پشت ميز و يخه اش را چسبيدم . باور نمي كرد . از جا بلند ش كردم و با شدت به زمين كوبيدم .
- : كمك ! كمك !
: «چرا مي خندي ؟ »
- :« مرغي كه انجيري مي خوره ، تو نيستي .»
سرهنگ با يأس سري تكان داد و گفت :
- : شما برگردين پاسگاه ، به فرمانده گروهانتون هم نگين كه منو ديدين و براچي اومدين . من خودم فردا ، يا پس فردا ميام اونجا ، ماشين و سربازم برات مي آرم . ميام تا ماهيت امر برام روشن بشه .

اما من گفتم ، نتونستم جلو زبونمو بگيرم ، به فرمانده گروهان گفتم كه فرمانده ناحيه داره مياد اينجا .
- : « بيچارهفرمانده آموزشگاه ! چقدر گفت ! چقدر ؟!...»
-
« شما هيچي نيستين ، هيچ . يه مهره پياده كه بود و نبودش مهم نيست . مهره اي كه صبر داشته باشد و يه خونه يه خونه جلو بره و آروم آروم نفوذ كند ، خيلي كارا مي تونه بكنه . اين كار كار خطرناكيه ، با بد كساني طرفين . هر راهي كه شما تازه مي خواهيد ، پيدا كنيد ، اونا سالها قبل رفتن . اونا عقرب زير حصيرن ، مواظب باشين ، آروم آروم .وگرنه بيچاره تون ميكنن . ائژونا همه شون دستشون تو همه . اگر بي احتياطي كردين ، انتظارشم داشته باشين و...»


- : اومدن ، جناب سروان اومدن .
- : چند نفرن ؟
- : خيلي ! هفت ، هشتا ماشين پر.
- : سرهنگ با تكبر از ماشين پياده شد و گفت :
- : اقايون دقيقاً بازرسيتونو انجام بدين و به من گزارش كنين . تمام سربازا و درجه دارا برن تو آسايشگاه ، تا وقتي نگفتم كسي حق نداره بيرون بياد … فرمانده گروهان ؟»
- :« يعله قربان»
- :« بيا جناب سروان ، بيا راهنما باش .»
- : « داشت ميرفت صدات كرد . تو چشمات خيره شد . ديكه نيگاش اون نگاه نبود . در حضور همه گفت : خوب مي گفتي كيا تو پاسگاه دزدي مي كنن ؟!
- : من همچين جسارتي نكردم قربان !
- : مواظب خودت باش !
مگه من چكار كردم . مگه نگفت هواتو دارم . ازت پشتيباني مي كنم . پس چي شد ؟!
« لعنتي ! بازم باور نكردي و دوباره رفتي پيشش . »
وقتي وارد شدم . افسر ديگري هم تو اتاقش بود . حتي سرش را بالا نكرد . زير لب پرسيد « چي مي خواي ؟ »
گردنـم را كـج كـردم و گـفتم : گروهبان حسنعلي پخم هستم و بـرا انتقالي كه قول داده بودين خدمت رسيدم .
افسري كه تو اتاقش بود از بالاي عينك نگاهم كرد و فرمانده ناحيه گفت : دستورشو دادم . فرمانده گردان جديد تونم افسر لايق و فهميده اي هستن . ايشونم دنبالشو مي گيره … جناب سروان باهاش كاري ندارين ؟
جناب سروان عينك را از روي چشمش برداشت ،تو چشماش پر از تحقير بود . انگار داشت به يك سگ گَر نگاه مي كرد. با لحني كه كينه ازش مي باريد گفت : « نه قربان … با اجازه تون !... فوراً برگردين گروهان ، گروهبان . اميدوارم با مجوز از حوزه استحفاظي خارج شده باشين ؟!...»
- : شدم قربان . مأموريت !
- : فعلاً برين . اوامر مقام سرهنگ فرمانده مطاع . چشم !
- :« ديوونه ! »
- : آره ديوونه . نه ! ’خل . عقب مونده ذهني . نه ، اينم نه ، يه از خود راضي نفهم . كاش تو سينه اش وايستاده بودم !»
- : حالا هم دير نشده .
- : از پشت در بسته ؟
- : در بزن ، بگو رضوي صداش كنه !
- : خوب چي بگم … اين آدمي كه من ديدم ، هيچي حاليش نيست .
- : چكارت مي كنه ؟
- : مي زنه ؟
- : خوب تو هم بزن !
- : اونوقت چي پيش مياد ؟
- : چي مي خواستي پيش بياد ، از اينكه هستي بدتر نمي شه ، در ثاني آبروتم مي خري !
- : نه بايد با پنبه سر بريد . اين راهش نيست !؟
- : هست !
- : .. خفه شو !
-
: « منكه حرفي نزدم سرگروهبان .
- : با تو نبودم رضوي !
- : چكار كردي كه جناب سروان اينطور ناراحته ؟
- : رفته خونه اش ؟
- : نه .
- : يه قلم و كاغذ برام مي آري ؟
- : چشم !ميارم .ولي چه جوري بدم تو ؟
- : نمي خواد بدي تو ، من ميگم تو بنويس
- :پس بگين كاغذ دارم
:« جناب سروان ، من اشتباه كردم ، نفهميدم ، قصدم اساعه ادب نبود . اگر عملي انجام شده فقط از روي نفهمي بوده . با توجه به اينكه داراي زن و بچه مي باشم ، استدعا دارم در حضور پرسنل سرباز كه همه از من بچه تر هستند آبروي مرا نريزيد . ببخشيد ! ان شاءا… ديگر تكرار نخواهد شد . اجركم عندالله »

هيچكس نيست . هيچكس بنود . همه جاساكت بود .گرما بيداد ميكرد . داشتم خفه ميشدم . چيزي به در كشيده شد . صدايي آمد . در باز شد .روي پاشنه چرخيد . پشت در بود . نگاهم كرد . تفي روي زمين انداخـت وبرگشت.
رضوي نگاهم مي‌كرد. و در حـالـيكه آب و عرق از پاچه هاي شلوارم مي چكيد . از حمام بيرون آمدم .





1375علي اكبر كرماني نژاد
اين هم يک شعر قشنگ از کوچک ترين شاعره ی کرما ن که چشماش قشنگ تر و عميق تر از هر درياست





در خواب بودم
روياي نهفته
در باغ شكوفه هاي سفيد سيب
شكوفه هاي زيباي رويايي
يك سبد ديدم
بسويش دويدم
سبد را از شكوفه لبريز كردم
از عشق سرريز كردم
از خواب پريدم
خود را در چشمه اي ديدم
فرشته اي ديدم
فرياد زدم
عشق از كجا سر چشمه مي گيرد؟!

ياسـمن پورملكي یازده ساله