۵/۰۹/۱۳۸۲

من سر شار از بودنم . بودنی که پر از نبودن است و یک سره به بودن می اندیشم .بی آنکه از بودن چیزی بدانم .من می خواهم باشم . اما چگونه بودن وچگونه باشم را نمی دانم . سال ها ست که سر به دنبال این دو داشتم و دارم و هنوز نمی دانم . نمی دانم کیستم . چیستم . چه باید باشم . ... چه چرندیاتی . پر از عقده ام . مثل باد کنکی که بیشاز حد بادش کرده باشند و از خودم ...بگویم بیزارم ؟ نه . حودم را دوست دارم و همان طور که هیچ وقت نفمیدم دیگران را دوست داشتن چیست . خو دوست داشتن را هم نمی دانم . من امروز این جا می خواهم فریاد بزنم من از خودم و از این که هیچی نمی دانم بیزارم بیزارم بیزرام

هیچ نظری موجود نیست: