۴/۱۷/۱۳۸۲

َپخَم 1

هيچ صدايي نيست . انگار همه ’مرده‌اند و يك آدم زنده اين دور و َبر نيست . هيچ چيزنيست . هيچ كس نيست .من هستم و چهارچوب زنگ خورده‌ي درِ حمامِ گروهان ؛ . دري كه به روي من بسته شده است . يكدفعه به نظرم آمد چيزي تكان مي خورد .« يك حركت ‎، يك جنبش ، يك موجود ديگه ؟ وهمي شدم !»!
نه . وهم و خيال نبود. حركت تند تر وتند تر شد . دو خط نيم شكسته از زير در بيرون آمد .آرام آرام ، بالا و پايين مي شد .كم كم رنگشان معلوم شد ، خطهاي قهوه اي رنگ ، عنابي ، نمي دانم ، شايد قهوه اي ، شايد قرمز و بعدش ،يك سر كوچك با چشماني برجسته و يك شكم بزرگ .
’ذ ل زد توي چشمهايِم و به من خيره شد . شاخكهاي بلند خود را بالا و پايين مي برد . مي خواست شناساييم كند . نشناخت ! تا حالا اينطور موجود بي خودي نديده بود . شايد هم ديده بود ، آدم ها اينجا هميشه ’لخت بودند ومن ... ترسيد .آهسته، آهسته به سر جاي اولش برگشت .
وقتي هيچ حركتي از من نديد . فكر كرد اشتباه مي كند . شايد هم مثل من فكر مي كرد وهمي شده .حركت كرد .يك كم به راست ويك كم به چپ . شاخكهاي قرمزش را مثل رادار مي لرزاند وبه اين طرف وآنطرف مي چرخاند
« دنبال چي هستي ؟ »
از چارچوب در بالا رفت . چيزي به پاي راستش چسبيده بود . همرنگ خودش بود . انگار جزيي ازبدنش بود . شكل تخم يك برنده بود . ريز و قهوه اي . نه ! عنابي بود .
از جايم بلند شدم . پايم را جلوي درز در گذاشتم ، با دست زدم توي سرش ، افتاد . به سرعت خودش را جمع كرد و به طرف درز در دويد. پايم را حركت دادم ، عقب گرد كرد . اولين پناهي كه ديد ، زير پاي من بود . پايم را بلند كردم كه روي سرش بكوبم ، با سرعت به زير پاي ديگرم خزيد 2 . ترسيده بودم ، نه ، مشمئز شده بودم . تا پايم را بلند كردم ، بطرف آن
يكي يورش برد ، نرسيده به پا ، با پوتين له اش كردم . اًه ! …

روي پله نشستم … چي بودم ؟ .… چي بودم ؟
به بازويم خيره شدم . دو تا 8 كوچك و زرد رنگ و گلابتون دوزي شده .
- :اِوا، چرا به اين كوچكي ؟
- :خوشم نمي آد بزرگ باشه ،مسخره ام مي كنن ! .
- : غلط مي كنن !هشت ماه جون كندي ، تو اون آموزشگاه لعنتي اونهمه آزارت دادن واونهمه اذيتت كردن ، حالا مسخره ات مي كنن !‌؟
- : اينا برا تو خيلي بزرگن خانم !
- : بايدم بزرگ باشن ،كم’گشنگي نخوردم. از ِقبِل همين دوتاهشت‌ ، مي خوام زندگي كنم ، نون بخورم .
- : اما تو از اصلش خبر نداري ؟!
- : اصلش چيه ؟ تو حالا ديگه يه سرگروهباني با حقوق و مزاياي ماهيانه ، بيمه ، بازنشستگي ، اين كمه ؟


1 – پخم = چادري كه هنگام تكان دادن درخت ميوه دار زير آن مي گيرند تا ميوه ها در آن بريزند ، چادري كه در مجلس جشن و عروسي بر سر دست بلند مي كنند تا آنچه نثار مي شود در آن بريزند . 2 - خزيد = ليز خورد ، سريد .
- : در اِزاش چي ميگيرن ؟
- : بازم برگشتي سرخونه‌ي اول.عزيز من، شوهر من ، تو اين دنيا هيچكس آزاد نيست ، هر كسي به يه نحوي …
- : اما من اينو نمي خوام .
سرم را به كاشيهاي عرق كرده ي ديوار چسباندم و با خودم گفتم : « من برا خودم كسي ام ! »
و كسي توي سرم فرياد زد .« تو هيچ وقت هيچي نبودي . يه آدم ابن الوقت ! … »
« نه . ابن الوقت نه ، كم شانس ! … »
« مسخره اس ، شانس كدومه ؟ تو ترسويي ، هيچوقت يه ارادة درستي نداشتي ، هيچوقت يه حرف نزدي كه با شهامت از اون دفاع كني ، فقط تا زماني ، حرفت حرف بود كه قدرتي بالاتر از تو اون حرف رو رد نمي كرد …»
«‌نه اين از ترس من نبود … »
« پس چي بود ؟ …»
« زندگيم ! …»
« مي بينم ، ديدم ، تو حتي اونجايي كه پاي زندگي در ميون نبود و حرف دلت بود يا بقول خودت مرامت ، اونجام كم مي آوردي ، عوض مي شدي … »
« نه دلم مي سوخت ، مي خواستم يه كاري بكنم ، مي خوام يه كاري بكنم ، اما نمي دونم چه جوري . هر وقت حرف زدم عليه خودم بود »
او ريش داشت ، من هم داشتم ، او قد كوتاه بود و چاق . خوب خورده و پرواري بود و من لاغر و دراز . اون دو تا ستاره رو كولش داشت ، من دوتا 8 رو بازوهام . مي رفتيم . كريدور تاريك بود و بي نور ، ساكت ساكت
اينجا مغز ژاندرمري بود و انگار هيچ موجود زنده اي در آن وجود نداشت . و اگر سربازي ، درجه داري پرونده به دست مي گذشت ، آنقدر ساكت و بي صدا مي رفت ، كه انگار صداي پايش ارواح نالان زميني را از خواب بيدار مي كرد .
در كه باز شد ، او مثل يك سرباز معمولي وآشخور ، با احترام وارد اتاق شد و« شترق » پاهايش را بهم كوبيد . مگر اينها هم مي ترسند ؟!
از لاي در به درون اتاق سرك كشيدم . اتاق كه نبود ،يك كاخ بود . سالن بزرگ و دراندشتي كه كف آن فرش قالي بود .يك ميز بزرگ و چوبي‌ در وسطش و صندليهاي مبله و گرانقيمت دور تا دور آن و ته اتاق را ميز بزرگ سياه رنگي پر كرده بود .
او سرش را از در بيرون آورد و نجوا كرد « بيا تو »
تا به حال اتاق سرهنگ را و حتي خود سرهنگ را از نزديك نديده بودم . به محض ورود محكم پاها را به هم كوبيد و خبردار كلاه را زير دست قرار داد و ايستاد .ترسيده بودم .فكر نمي كردم او هم بترسد و... فكر مي كردم او نبايد از هيچ چيز ، غير از خدا بترسد . ولي او مي ترسيد.
فكر مي كردم او بايد ترمز سرهنگ باشد وسرهنگ بايد از او بترسد . ولي...
سرهنگ پشت ميز نشسته بود . حتي توي اتاق هم عينك ريمبو بر چشم داشت ، بدون ريش و سبيل ، با موهاي بلند تا روي يقه . دستهاي چاق و گوشت آلودش را ورزشكارانه روي ميز گذاشته بود و از زير عينك به من نگاه مي كرد .
دستپاچه شده بودم « چرا چيزي نمي گه ؟ »
ريشم به خاريدن افتاده بود . پشيمان شدم . پشيمان شده بودم . ولي ديگر راه برگشتي نبود .

مي خواندم ، مي خواندم .«... بول ، غائط ، مني ، مردار ، استحاله … »
« اون همه خوندن هم برا خودنمايي بود »
- « : نه !»
- «: ميون يه مشت وامانده‌ي دهات ، يه مشت بچه دهاتي كه حتي اسم خودشونو نمي تونستن بنويسن ،‌ خودتو بزرگ مي ديدي ،فكر ميكردي هوشياري ، فهميده اي !»
- :« نه ! اينطور نبود ! »
- : بود ، آخرشم يكي از همونا كلاه سرت گذاشت .
- : نه من خودم مي خواستم ، از دريا مي ترسيدم ، از جزيره ، از موج ، طوفان ، من زن و بچه داشتم . اگه توي اون جزيره لعنتي زنم مريض مي شد ، بچه ام ، و دريا طوفاني بود چكار مي كردم ؟
- : تو جاتو با اون بلوچ زابلي عوض كردي كه راحت بتوني برگردي ناحيه و تو عقيدتي – سياسي بتوني به سروان ، سرهنگ و همه اونا كه خيلي از تو بزرگتر بودن امر و نهي كني و او نا بهت سلام كنن و هواتو داشته باشن …
- : نه اينم نبود !
- : پس چي بود ؟ نماز خوندنا ، دعاي كميل و توسل رفتنا ، و از اون طرف تا خاموشي تلويزيون دبي گرفتنا !؟
-
ميني بوس مي رفت و من مي رفتم . فقط شن بود و خار . يك دشت صافِ صاف ، هيچ جنبنده اي نبود ، گرما بيداد مي كرد . گه گاهي شتر يا شتراني به ظاهر بي صاحب ، كه يك پايشان را بسته بودند و روي سه پا ، چمان چمان مي رفتند
« يعني كلاه سرم گذاشت ؟! نه ! من زرنگي كردم . خشكي از دريا بهتربود و شن از كوه كوه آب .

جلوي گروهان پياده شدم .
صداي فرمانده آموزشگاه توي گوشم موج مي خورد« سرباز بايد جلوتون خبردار بايستد . سلام بدهد ، عقب گرد كنه ، بچپ چپ ،وگرنه...»
هيچكس نگفت از كجا مي آيي ؟ به كجا مي روي ؟ رفتم توي آسايشگاه ومثل بچه يتيم ها روي يك تخت نشستم . ساكم را زير تخت گذاشتم
لهجه اي آشنا فرياد زد « نهار ، نهار »
بوي شهر و ديارم را مي داد .يك سرباز ، قدكوتاه ، سرخ رو و چاق .
« سلام گروهبان ، من اسمم رضويه . شما امروز جيره ندارين . اما حالا كه همشهري هستين ، پاشين بياين تو آشپزخانه ، با هم نهار مي خوريم »
- : رضوي – رضوي !
- : بله جناب سروان
- ( با دمپايي سياه و شلوار كوتاه سلام داد و شترق پاهايش را بهم چسباند )
- : ببر اين اين پدر سوخته ي جاسوس رو بنداز تو حموم ، كليدشم بيار بده من !
- : چشم جناب سروان !
در كه بسته شد از پشت در گفت : شرمنده ، سرگروهبان ! مي دونم گرمه وتاريكه ولي...

… تاريك كه شد ستوان احمدي آمد ‌، رضوي و يك سرباز ديگر پوتينهايشان را پوشيدند ، به من هم گفتند ،بايد با آنها بروم .
ساكم را بالاي لندكروزر انداختم و كنار راننده نشستم . ستوان احمدي هيچي نمي گفت . از لب ساحل مي رفت تا به گشتي ها سركشي كند . ماشين تو تاريكي شب با چراغهاي خاموش مي رفت . ستوان احمدي مثل خرگوش تا كمر از ماشين به بيرون خم شده و راه را به راننده نشان مي داد . كم كم خواب اسيرم كرد و خواب رفتم .
-
- : تو هميشه خواب بودي ، همين حالا هم خوابي .
- : نه ، خواب نيستم !
- : نيستي ؟
- : نه !
- : پس چرا جوابشو ندادي ؟ چرا توي روش نايستادي ، چرا گذاشتي اينجا توي حموم بازداشتت كند ، مگر تو آيين نامه انضباطي كه ازش نمره 100 گرفتي نخونده بودي ، او حق بازداشت وفحش دادن نداره ، چرا گذاشتي تو روي سربازا اينقدر بهت خفت و خواري بده ؟
- : من زن و بچه دارم !
- : اَه ’كشتي منو با اين زن و بچه ات . كاش راست بود . همه اش دروغه !
- : نه نيست . در ثاني هيشكي نفهميد ، نه از درجه دارا ، نه از سربازا ، فقط رضوي كه اونم از خوده !!
- : تو ترسويي !
-
سرهنگ با دستهاي چاق وسفيدش، كاغذ چركمرده رابرداشت. كاغذ خودم بود همان كه براي فرمانده عقيدتي سياسي فرستاده بودم
سرهنگ دوباره آن را مرور كرد و گفت : - : خب سرگروهبان ، تو نامه ات نوشتي خدمت براي خدا خستگي نداره . اما ترسم از اينه كه تو اين محل آلوده ، كه همه چيز بوي دزدي و ارتشاء‌ مي دهد آلوده شوم انشاتم كه خيلي خوبه معلومه كه باسوادي ، نه !…
توي چشمهايم خيره شد وگفت : كي دزده ؟!
نگاهش از پشت عينك ، چشمانم را خيره كرده بود . ترسيده بودم . تا آمدم حرفي بزنم گفت : من تازه اومدم تو اين ناحيه ، هنوز برا سركشي اون قسمت نيومدم ، و در ثاني به تنهايي نمي تونم كاري بكنم . بايد تكيه گاهي داشته باشم . و براي پيشبرد كار همه اميدم به شما جووناست ، كه با قران آموزش ديدين و در همه كارها فقط خدا را در نظر مي گيرينو … ساكت شد . به او كه مثل مجسمه اي ايستاده بود نگاه كرد وادامه داد «...وقتي نامه‌ي تو رو جناب سروان ، رئيس عقيدتي نشونم داد خيلي خوشحال شدم . فكر كردم عصايي يافتم … نترس حـرف بـزن . مـن پشت سرتم . عقيدتي – سياسي هـم كـه از خـودتـه ، پـس در كـمال شهامت حرفت رو بزن .

داشتم خفه ميشدم . شرجي هواي بندر وحبس بودن توي حمام . يخه ام را جر دادم . مورچه ها لاشه سوسك را تكه تكه كرده بودند و هر تكه را دسته اي به دنبال مي كشيد .«اينا از كجا پيدا شدن ؟»
- : اينا همه جا هستن ، هميشه هستن ، ولي تو چرا نگفتي : چرا نگفتي فرمانده گروهان دزده . گروهبانا همه رشوه مي گيرن . سربازا در طول خدمتشون بار خودشونو مي بندن ، هيشكي به هيشكي نيست؟ . : نمي دونستم . نمي فهميدم . !
- : تو هميشه نفهم بودي . همه تو رو بازي دادن . گول خوردي و بهت خنديدن .
-
سروان احمدي از ماشين پياده شد و با خنده گفت « ببين سرگروهبان تو تمام ناحيه دو تا پاسگاه هست كه بهشون ميگن پاسگاه پول ، يكيشون اين پاسگاهه كه تو رو آوردم ، قدرشو بدون » دوباره خنديد و با لهجه ي رشتي گفت : « شوخي مي كنم ، يه دفعه فكر نكني ، خبراييه ، ها ! » دستي به ريش من كشيد و گفت « ريشتم خيلي بلند شده »
كاش همون موقع فهميده بودم .
- : يعني نفهميدي !؟
- : نه .
- : باورم نمي شه !
- : هيچكس باور نمي كنه . هيشكي ، هيچوقت نفهميد زير اين قيافه غلط انداز ، من هيچ چي نيستم ، هيچي . هيچ قصدي ندارم ، با هيچكس سر جنگ و برادر كشي ندارم ، من همه رو دوست دارم و به همه احترام مي گذارم .
- : تو حسودي ، دروغگويي !
- : نه اينطور نيست .
- : تو مي خواستي رييس پاسگاه رو برداري كه خودت راحت تر بتوني كار كني . فكر مي كردي اون بيچاره بره ، تا رييس پاسگاه جديد بخواد جا بيفته تو بار خودت رو بستي .
- : نه اين طور نيست .اين طور نبود ، من اينكار رو نكردم .
- : نكردي ؟ نتونستي ، از عهده ات بر نيومد . تو هيشه افسارت دست كس ديگري بوده . اينجا هم سرباز رضوي رو پيدا كردي .

« بايد بدونين تو اين شغل به هيچ كس اعتماد نكنيد . هرمدركي كه مي بينيد ضبط كنيد. هر چي ميشنوينضبط كنين، كه فردا بدردتون مي خوره ، با همه دوست باشيد و از همه بترسيد »

زبانم باز شده بود گفتم : جناب سرهنگ ، والله من تازه رفتم تو اون پاسگاه ، ولي اونچه كه هست بيشتر نارساييه ، كم كاريه ، يا بهتر بگم ناتوانيه . ماشين نداريم ، سرباز نداريم ، درجه دار كافي نداريم و اگه اينا درست بشه امكانات زياد بشه امكان ورود قاچاق به صفر …
- : اينا رو ول كن … كي دزدي مي كنه ؟
- : نمي دونم .
- : نمي دوني ، پس اين نامه چيه ؟
- : من تازه رفتم تو پاسگاه ، هنوز خيليارو درست نمي شناسم . ولي فكر مي كنم يه كارايي ميشه ، و من هيچگونه مدركي در دست ندارم .
- : يعني فرمانده گروهان دزده ؟
- : من همچين حرفي نزدم .
- : پس چي ؟

يعني چي پيش مياد ؟
- : چي مي خواي بشه ، كوتاه اومدي ، بايد جوابشو مي دادي ، تو كاري نكردي كه مستحق مجازات باشه .
-
چرا جوابش را ندادم . چرا وقتي فرياد مي زد . « جاسوس ، جاسوس . مردكه‌ي جاسوس ...»
نگفتم كيو لو دادم ؟ جاسوسي چه كسي رو كردم ؟ نگفتم جناب سروان شما حق نداشتين با من اينكار رو بكنيد .
- : برو بمير !
- : چرا ؟مگر من چكار كردم غير از اينكه رفتم تقاضاي انتقالي بكنم ؟ چرا مي گين جاسوسي مي كنم ؟! شما به خودتون شك دارين !
- : ببينم ، اين درجه داراي بدبختي كه با اين فلاكت دارن جون مي كنن تا يه لقمه نون حلال در بيارن و به زن و بچه شون بدن ، چه جرمي كردن كه تو به دروغ به اونا تهمت دزدي زدي ؟ !
- : من نزدم ، تازه اگرم حرفي زده باشم ، كار بدي نكردم ، نبايد خلاف كنن . مردم خون دادن !
- : برو گمشو !
خون جلو چشمامو گرفت ، دويدم پشت ميز و يخه اش را چسبيدم . باور نمي كرد . از جا بلند ش كردم و با شدت به زمين كوبيدم .
- : كمك ! كمك !
: «چرا مي خندي ؟ »
- :« مرغي كه انجيري مي خوره ، تو نيستي .»
سرهنگ با يأس سري تكان داد و گفت :
- : شما برگردين پاسگاه ، به فرمانده گروهانتون هم نگين كه منو ديدين و براچي اومدين . من خودم فردا ، يا پس فردا ميام اونجا ، ماشين و سربازم برات مي آرم . ميام تا ماهيت امر برام روشن بشه .

اما من گفتم ، نتونستم جلو زبونمو بگيرم ، به فرمانده گروهان گفتم كه فرمانده ناحيه داره مياد اينجا .
- : « بيچارهفرمانده آموزشگاه ! چقدر گفت ! چقدر ؟!...»
-
« شما هيچي نيستين ، هيچ . يه مهره پياده كه بود و نبودش مهم نيست . مهره اي كه صبر داشته باشد و يه خونه يه خونه جلو بره و آروم آروم نفوذ كند ، خيلي كارا مي تونه بكنه . اين كار كار خطرناكيه ، با بد كساني طرفين . هر راهي كه شما تازه مي خواهيد ، پيدا كنيد ، اونا سالها قبل رفتن . اونا عقرب زير حصيرن ، مواظب باشين ، آروم آروم .وگرنه بيچاره تون ميكنن . ائژونا همه شون دستشون تو همه . اگر بي احتياطي كردين ، انتظارشم داشته باشين و...»


- : اومدن ، جناب سروان اومدن .
- : چند نفرن ؟
- : خيلي ! هفت ، هشتا ماشين پر.
- : سرهنگ با تكبر از ماشين پياده شد و گفت :
- : اقايون دقيقاً بازرسيتونو انجام بدين و به من گزارش كنين . تمام سربازا و درجه دارا برن تو آسايشگاه ، تا وقتي نگفتم كسي حق نداره بيرون بياد … فرمانده گروهان ؟»
- :« يعله قربان»
- :« بيا جناب سروان ، بيا راهنما باش .»
- : « داشت ميرفت صدات كرد . تو چشمات خيره شد . ديكه نيگاش اون نگاه نبود . در حضور همه گفت : خوب مي گفتي كيا تو پاسگاه دزدي مي كنن ؟!
- : من همچين جسارتي نكردم قربان !
- : مواظب خودت باش !
مگه من چكار كردم . مگه نگفت هواتو دارم . ازت پشتيباني مي كنم . پس چي شد ؟!
« لعنتي ! بازم باور نكردي و دوباره رفتي پيشش . »
وقتي وارد شدم . افسر ديگري هم تو اتاقش بود . حتي سرش را بالا نكرد . زير لب پرسيد « چي مي خواي ؟ »
گردنـم را كـج كـردم و گـفتم : گروهبان حسنعلي پخم هستم و بـرا انتقالي كه قول داده بودين خدمت رسيدم .
افسري كه تو اتاقش بود از بالاي عينك نگاهم كرد و فرمانده ناحيه گفت : دستورشو دادم . فرمانده گردان جديد تونم افسر لايق و فهميده اي هستن . ايشونم دنبالشو مي گيره … جناب سروان باهاش كاري ندارين ؟
جناب سروان عينك را از روي چشمش برداشت ،تو چشماش پر از تحقير بود . انگار داشت به يك سگ گَر نگاه مي كرد. با لحني كه كينه ازش مي باريد گفت : « نه قربان … با اجازه تون !... فوراً برگردين گروهان ، گروهبان . اميدوارم با مجوز از حوزه استحفاظي خارج شده باشين ؟!...»
- : شدم قربان . مأموريت !
- : فعلاً برين . اوامر مقام سرهنگ فرمانده مطاع . چشم !
- :« ديوونه ! »
- : آره ديوونه . نه ! ’خل . عقب مونده ذهني . نه ، اينم نه ، يه از خود راضي نفهم . كاش تو سينه اش وايستاده بودم !»
- : حالا هم دير نشده .
- : از پشت در بسته ؟
- : در بزن ، بگو رضوي صداش كنه !
- : خوب چي بگم … اين آدمي كه من ديدم ، هيچي حاليش نيست .
- : چكارت مي كنه ؟
- : مي زنه ؟
- : خوب تو هم بزن !
- : اونوقت چي پيش مياد ؟
- : چي مي خواستي پيش بياد ، از اينكه هستي بدتر نمي شه ، در ثاني آبروتم مي خري !
- : نه بايد با پنبه سر بريد . اين راهش نيست !؟
- : هست !
- : .. خفه شو !
-
: « منكه حرفي نزدم سرگروهبان .
- : با تو نبودم رضوي !
- : چكار كردي كه جناب سروان اينطور ناراحته ؟
- : رفته خونه اش ؟
- : نه .
- : يه قلم و كاغذ برام مي آري ؟
- : چشم !ميارم .ولي چه جوري بدم تو ؟
- : نمي خواد بدي تو ، من ميگم تو بنويس
- :پس بگين كاغذ دارم
:« جناب سروان ، من اشتباه كردم ، نفهميدم ، قصدم اساعه ادب نبود . اگر عملي انجام شده فقط از روي نفهمي بوده . با توجه به اينكه داراي زن و بچه مي باشم ، استدعا دارم در حضور پرسنل سرباز كه همه از من بچه تر هستند آبروي مرا نريزيد . ببخشيد ! ان شاءا… ديگر تكرار نخواهد شد . اجركم عندالله »

هيچكس نيست . هيچكس بنود . همه جاساكت بود .گرما بيداد ميكرد . داشتم خفه ميشدم . چيزي به در كشيده شد . صدايي آمد . در باز شد .روي پاشنه چرخيد . پشت در بود . نگاهم كرد . تفي روي زمين انداخـت وبرگشت.
رضوي نگاهم مي‌كرد. و در حـالـيكه آب و عرق از پاچه هاي شلوارم مي چكيد . از حمام بيرون آمدم .





1375علي اكبر كرماني نژاد

هیچ نظری موجود نیست: