۹/۲۵/۱۳۹۱

صادق هدایت
با چهره شوخ او آشنا بوده اید؟
برایتان از کتاب "چهره های درخشان" مریم فیروز (فرمانفرا) بخشی را استخراج و خلاصه کرده ام. این بخش مربوط به صادق هدایت است. تصور می کنم این نوشته حاوی اطلاعاتی است که کمتر در باره آن خوانده و یا شنیده اید. رعایت اختصار در فیسبوک را کردم، بنابراین اگر هنوز هم متن بلندی است، به سایه بلند خویش که بر سر من است ببخشید. «صادق هدایت برای ایرانی‌ها آن کسی است که راه نوی برای ادبیات امروزی ایران باز کرد و خود یکی از برجسته ترین پیشآهنگان این راه بود و هست و نزد هر ایرانی میهن پرست عزیز و ارجمند است. چرا من می‌خواهم در باره او بنویسم؟ آیا از دوستان نزدیک او بودم؟ آیا دمخور و همنشین او بودم؟ نه، چنین چیزی را نمی توانم ادعا کنم. تنها روزگاری زندگی، راه ما دو را به هم نزدیک کرد و مدتی صادق هدایت با دوستی و مهربانی با ما رفت و آمد داشت و من در دل خود شادم که او نسبت به من روشی بس دوستانه داشت. هفته‌ای دست کم یک بار او برای ناهار به خانه ما می‌آمد. روزهای خوشی بود. من که از داشتن چنین مهمان هائی شاد بودم دوان دوان خود را از انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی که هر روز در آن جا کار می‌کردم به خانه می‌رساندم و خیلی زیاد پیش می‌آمد که از سر کوچه می‌دیدم صادق یا تنها و یا با دیگری جلوی در خانه من ایستاده اند و مرا نگاه می‌کنند و همین که نزدیک می‌شدم صادق بلند می‌گفت: "ایوای روم سیاه". البته او ادای مرا در می‌آورد و اصطلاح مرا بازگو می‌کرد و من هم با خنده‌ای می‌گفتم: "راست می‌گوئی، راستی که رویم سیاه!" با هم می‌نشستیم و از هر دری می‌گفتیم و به شوخی‌های او که با سیمای آرام و فروتن او جور در نمی آمد گوش می‌دادیم. گاهی چنان شوخی به موقع می‌کرد که انسان از خنده روده بر می‌شد. بگذارید برایتان پیشامدی را بگویم: روزی با صادق هدایت و عده ای به گردش رفته بودیم. تا پس قلعه و خسته و کوبیده به شهر بر‌گشتیم. از بقیه خواهش کردم که با ما بیایند و در خانه ما کمی استراحت کنند. در ناهار خوری ما یک نیمکت چوبی بود که تابستان‌ها روی آن تنها یک تکه پارچه کتان علفی می‌انداختیم. خودم و شوهرم در پی پذیرائی برآمدیم. دوست دیگری که همراه ما بود با خستگی زیاد خود را روی نیمکت انداخت. چنین ‌پنداشته بود که روی آن تشک نرمی است، ولی بدبختانه چوب سخت، نوازش سرش نمی شود و او یکباره داد زد: ‌ای وای پدرم درآمد! صادق هدایت که خونسرد ایستاده بود، مثل همیشه نفسش را با صدا از بینی بیرون ‌داد و خیلی آرام گفت: راستی! تا الان نمی دانستیم که پدر شما از کجایتان در می‌آید! از خنده به روی زمین افتاده بودم و گمان کنم تنها کسی که نمی‌خندید و تند تند می‌پرسید "علت شادی چیست؟" خود صادق بود. صادق هدایت تا آنجائی که من آزمودم و با او رفت و آمد داشتم در برخوردش با زنان بی اندازه مودب بود و به راستی زن را هم تراز مرد می‌دانست و این حس در او ساختگی نبود. هرگز نشنیدم که با کلمه‌ای زشت از زنی چیزی بگوید. دلبستگی او به مادرش بی اندازه بود و هرگز نام او را بر زبان نمی آورد و اگر چیز می‌گفت از "او" سخن می‌گفت. صادق هدایت بیش از هر چیز شرم زیاد داشت، به خصوص برای نشان دادن آن چه که در دل داشت، کوشش‌ها می‌کرد که آن را پنهان بدارد و گاه برای این کار در ظاهر عکس آن را نشان میداد. شادم که او را از نزدیک شناختم. در همین دوران بود که روزی او را بدون عینک دیدم. او که سخت نزدیک بین بود چگونه می‌توانست بدون عینک راه برود؟ خود او با خنده‌ای برایمان گفت که هنگامی که از اتوبوس پیاده می‌شدم مردی دست انداخت و عینک را از روی بینی ام برداشت، شاید به امید این که دوره آن طلاست و پا به فرار گذارد. من هم بدون عینک نه جائی را می‌دیدم و نه کسی را می‌توانستم بشناسم. پای اتوبوس ‌ماندم. خودش هنگامی که این ماجرا را تعریف می کرد بشدت می خندید. عضو حزب ما نبود اما در کنار حزب بیش از یک عضو کمک می‌رساند و کار می‌کرد. با عده زیادی از اعضای حزب دمخور و دوست بود که یکی از آنها عبدالحسین نوشین بود. بگذراید در اینجا داستان بسیار زیبائی را از او و نوشین بگویم: صادق و نوشین می‌توانستند ساعت‌ها با یکدیگر بنشینند و اندیشه‌های نو پیدا کنند. یکی از داستان‌های صادق که به صورت یک بحث علمی هم نوشته شده زائیده این گفتگوهاست. بخشی است سراسر خیالی و تنها برای خنده. و خیلی از روزها که صادق به دیدار ما می‌آمد و ما با هم به گردش می‌رفتیم نوشین هم با ما بود و از گفتار آنها ما نیز بهره مند می‌شدیم. جمعی داشتیم بسیار زیبا و با ارزش. "نوشین" با خانم "لرتا"، بازیگر بزرگ تئاتر ایران عروسی کرده بود. این خانم از ارامنه ایران بود. پس از مدتی صاحب پسری شدند. صادق هدایت و چند تن دیگر از دوستان نزدیک برای تبریک به دیدار نوشین و همسرش می‌روند. چشم روشنی هم می برند. نوشین شاد و خندان از دوستان پذیرائی می‌کند و ناگهان با همان گفتاری که خاص خود او بود، خطاب به مهمانان و مخصوصا صادق هدایت می‌گوید: "دلم می‌خواهد نام زیبائی برای پسرم پیدا کنم، فارسی سره و کوتاه." نوشین سید بود و خیلی از دوستانش او را سید عبدالحسین خان صدا می کردند. همه در فکر فرو رفتند و کوشیدند نامی زیبا، فارسی و کوتاه بیابند. صادق همانطور که نفس را با صدا از دماغ بیرون می‌داد ناگهان گفت: "اسمش را بگذارید سید قاراپط !" چندین بار در هفته صادق را در انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی می‌دیدم. او در هر جا که بود آرامش و فروتنی خود را از دست نمی داد. رفیق گرامی نوشین، مرا خیلی زود به انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی راهنمائی کرد و در آنجا با دلگرمی زیاد به کار پرداختم. کاری که برای من بسیار با ارزش و گیرا بود و از این رو از نوشین همیشه سپاسگزارم. روزی سخنرانی داشتم. هنگامی که به باغ انجمن رسیدم چند تن از آشنایان خود را دیدم. صادق هم در میان آنها بود. نزد آنها رفتم و روی نیمکت در میان آنان نشستم. مردی تنومند با سبیل‌های آویزان روی نیمکت جلوی ما نشسته بود. یکی از دوستان گفت: اقای "صبحی" و پس از آن افزود خانم "مریم فیروز". صبحی با حرکتی تند برگشت، مرا نگاه کرد و پرسید: شما با مرحوم فرمانفرما خویشی دارید؟ پاسخ دادم: دختر او می‌باشم صبحی: نه بابا! دختر خود او؟ من: بله! دختر خود خود او. صبحی: نه بابا! پس خواهر مرحوم نصرت الدوله؟ من: بله، خواهر مرحوم نصرت الدوله! صبحی: نه بابا! پس عمه مظفر فیروز؟ من که دیگر از این پرسش‌ها حوصله ام سررفته بود بی اختیار گفتم: آره ننه! که ناگهان خنده از دور ا دور بلند شد. صادق می‌خندید و مرا نگاه می‌کرد و این طور در نگاه او می‌خواندم: آفرین! باید درست پاسخ داد و نباید خورد! و یکی از دلخوشی‌های من در آن روزها این بود که صادق هدایت مرا بیشتر با نگاه تا با گفتار در کار تشویق می‌کرد و امروز در دل شادم که در شبی که به پاس آن نویسنده بزرگ در انجمن روابط فرهنگی برپا کردیم یکی از داستان‌های او را من برای مهمانان خواندم. از پشت میکرفن هر گاه که نگاهم را از روی کتاب بلند می‌کردم او را می‌دیدم که در گوشه‌ای در انتهای تالار نشسته و عینکش در پرتو چراغ‌ها می‌درخشد و دست هایش را روی هم روی پاهایش که باز روی هم افتاده بود گذاشته بود. آیا خود او هم مانند دیگران از شنیدن سرگذشت "لاله" دلش می‌گرفت و آیا خود او از این داستان دلربای دل آزار خوشش می‌آمد؟ نمی دانم! او پس از پایان با آن خنده‌ای که از بینی می‌کرد گفت: "لاله" چطور بود؟ در همان دوران بود که صادق هدایت دست به نوشتن "حاجی آقا" زد. در خانه ما در حالی که روی صندلی می‌چرخید ادای حاجی را در می آورد تا ما متوجه شویم حاجی آقا چگونه مردی است، سیمای او را در هشتی خانه نشان می‌داد و خود خنده‌ها می‌کرد. از زنهای او می‌گفت، از ادبار و نکبتی که حاجی آقا هر جا می‌رفت همراه داشت، از تصویر این قیافه، بلند بلند می‌خندید و شاد بود که یکی از پست ترین سیماهای اجتماع ایران را می‌خواهد رسوا کند و پس از آن که کتاب را به پایان رساند در اختیار حزب گذاشت. مامور این کار هم کیانوری شد که کتاب را به چاپ برساند. صادق حتی یک شاهی هم نخواست. او همیشه می‌گفت که از کتاب نوشتن نباید سودجوئی کرد. او برای مردم می‌نوشت، برای این که بخوانند، برای این که آگاه تر شوند، برای این که ایران را بشناسند و برای این که از آن پاسداری نمایند. او از این سود دلخوش بود و نه از درآمد فروش. کتاب حاجی آقا به سرعت فروش رفت و 600 تومان هم پس از خرج چاپ ماند. کیانوری و دیگر رفقا می‌دانستند که صادق حتی یک شاهی هم نخواهد پذیرفت. تصمیم گرفتند که برای او رادیوئی بخرند و به همین قیمت رادیوئی خریده شد. اما آن را چگونه به صادق بدهند؟ این کار دشواری بود. به یکی از رفقا که دوست نزدیک صادق بود ماموریت داده شد که با او به کافه‌ای برود و یکی دو ساعت سر او را گرم کند و دیگران با اتومبیل رادیو را به خانه او بردند و در اتاقش گذاشتند و همگی باز به همان کافه رفتند و ساعتی را با صادق گذراندند. البته از آن روز صادق اخم در هم در حالی که نفس را تند تند و با صدا از بینی بیرون می‌داد با نگاهش یک یک را ورانداز می‌کرد و می‌کوشید بداند که ابتکار زیر سر کی است، اما از قیافه‌ها و نگاه‌ها چیزی دستگیرش نمی شد تا این که روزی آمد و روبروی کیانوری‌ایستاد و گفت: این لوسگری شاهکار شماست؟ صادق هدایت با شناسائی زیادی که از وضع مردم ایران داشت با برخوردی که همیشه با توده‌ها داشت از ریزه کاری‌های زندگی آنها و بیچارگی آنها بیش از دیگران می‌دانست و از این که ایران با آن گذشته بزرگ به چنین روزی افتاده رنج می‌برد. به گمان من این است که اگر برای صادق معشوقی وجود داشت ایران بود و از این رو با همه جان و دل، با همه نیرویش از اعراب، اما بهتر است بگویم از اسلام بیزار بود. او عقیده داشت که این دین ریشه هر چه زیبائی و هنر است سوزانده. تا چه اندازه حق داشت؟ بحثی است جداگانه، اما می‌توان در یک نقطه به او حق داد و آن این که دین اسلام با تحریم هنرهای زیبا، یعنی نقاشی، پیکر سازی، موسیقی، رقص، آواز، یکی از بزرگ ترین پایه‌های فرهنگ را در کشور سست کرد. راست است که ایرانیان در طی این سده‌ها کوشیده اند که مقاومت نمایند و تا آنجائی که توانسته اند هنر را در میان خود زنده نگاه دارند، اما با همه این کوشش‌ها آسیب بس بزرگی از این راه به فرهنگ ایران زده شده که به این آسانی‌ها نمی توان آن را بهبود بخشید. صادق هدایت که هنرمند و هنردوست بود و تاروپودش با هنر آمیخته بود و خود او چون سازی بود که تارهایش در برابر هر زیبائی و حتی هر زشتی به لرزه در می‌آمدند، چگونه می‌توانست در برابر این آسیب خونسرد بماند و از کسانی که ایران را به چنین جائی رساندند بیزار نباشد و به آنها کینه نورزد؟ این کینه به اندازه‌ای در او نیرومند بود که هنگامی که از او در دوران دیکتاتوری رضاشاه از دینش پرسیده بودند او بدون واهمه نوشته بود: بودائی! البته از قراری که شنیدم. باید بر این افزود که دین در ایران دستاویزی شده که پیش آمد و هر بیچارگی را از خداوند بدانند و توده مردم با این گفته "خواست خدا است" به هر بدبختی تن در می‌دهند و هر اندازه این بدبختی، دست کم اگر برای همه نباشد برای عده زیادی، زیادتر و سنگین تر بشود آنها خود را رستگارتر می‌دانند. این تن دادن و مقاومت نکردن برای صادق بیش از اندازه زننده بود و او را از هر چه دین است بیزار می‌کرد. چه بسا دوستانی که او را خوب می‌شناختند از راه شوخی به سید بودن خود می‌بالیدند و از جد و جده خود سخن می‌راندند و باد در غبغب می‌انداختند. جایتان خالی تا ببینید که صادق این مرد آرام بی صدا چگونه از کوره در می‌رفت و دیگران برای او بودن یا نبودن زن در آنجا و با آنها مطرح نبود، ناسزا بود که می‌گفت و دشنام بود که میداد. صادق هدایت بی اندازه شیفته آزادی بود. یاد دارم شبی در همان اوان آشنائی در خانه یکی از آشنایان مهمان بودیم. صادق چند جامی نوشیده بود و کمی از شرم همیشگی و آرامش خود دست برداشته بود. می‌گفت و می‌خندید، متلک می‌پراند و در میان اتاق ایستاده بود. ناگهان در میان گفته هایش نام آزادی را آورد. کمی آرام گرفت . پس از آن با همان گفتار تهرانیش دنبال کرد: "آزادی! اما آزادی برای همه، برای زن و مرد، برای حیوانات زبون بسته، برای مرغ‌های تو جنگل، برای این بدبخت هائی که تو کوچه‌ها می‌لولند. آزادی برای همه... همه خوش باشند... نترسند... زندگی کنند..." این کلمات را بریده بریده می‌گفت. ما نشسته و یا ایستاده به او گوش می‌دادیم، چشم به او دوخته بودیم. چشم‌های درشت برجسته او از زیر شیشه‌های عینک درشت تر می‌نمود و پرده‌ای از اشک درخشش آنها را زیادتر می‌کرد. او از آزادی که بزرگ ترین آرزویش بود می‌گفت. دلبستگی او به حیوانات برای همه روشن بود. او نه تنها گوشت نمی خورد، بلکه کوشش می‌کرد که درد این زبان بسته‌ها را تا آنجائی که می‌تواند درمان نماید. خیلی از دوستان او، او را دیده بودند که در کوچه و خیابان در جلوی سگی زخمی زانو زده و به او خوراک یا شیر می‌دهد. اکنون خودتان می‌توانید زندگی او را جلوی چشم بیاورید و بدانید تا چه اندازه دردناک بود، زیرا او هر آن و در هر گوشه و کنار با صحنه‌های حیوانات کتک خورده، زخمی و گرسنه روبرو می‌شد. آیا داستان سگ ولگرد او را خوانده اید؟ کیست که از خواندن آن خود در پوست آن حیوان نرود و با او زجر نکشد؟ از خیلی‌ها شنیدم که با لبخندی می‌گفت: "من از خواندن این داستان خودم سگ شدم." پس از رویداد بهمن 1327،(تیراندازی به شاه در دانشگاه تهران) چند ماهی از دوران فرار و مخفی بودن ما و زندگی من در خانه این و آن و حرکت در شهر با چادر گذشت تا من دوباره صادق را دیدم. روزی برای کاری به دیدار دوستی رفتم. صادق هم آنجا بود. از دیدن او بسیار شاد شدم. مانند همیشه مهربان و خوب جویای وضع من شد. خنده‌ای کردم و گفتم تنهائی و بی کسی مرا در خود پیچیده است. چشمان او از پشت عینک پر از اشک مرا نگاه می‌کرد. به اندازه‌ای از دیدار او با این حال دلگیر شدم که من هم سرم را پایین انداختم که او را نبینم و در دل به خود ناسزاها گفتم و پس از آنی به او گفتم: "باید بروم، آیا با من می‌آیی که خانه مرا ببینی؟" فوری بلند شد و با من چادر به سر راه افتاد. رفتیم تا به خانه رسیدیم. پیش از این که به اروپا برود چندین بار او را دیدم و هر بار او را دل تنگ تر و از زندگی زده تر. امید او دیگر بریده شده بود و دیگر از همان روزها تصمیم گرفته بود که خود را از بین ببرد و پس از چند ماه خبر مرگ او رسید. صادق دیگر نبود. چه واژه دردناکی، نبود، او برای همیشه خاموش شده بود. چشمانش بسته شده بود و نگاه مهربان او دیگر نه به انسان و نه به حیوان دوخته نمی شد و گرمی به آنها نمی بخشید. نبود! نبود!»

۹/۱۴/۱۳۹۱


«
شب از پشت ديوار سِرك مي‌كشد…»
غروب بود. سياهي آمده بود تا روي سياه روز را سياه‌تر کند. مي‌رفتي و نمي‌دانستي به كجا مي‌روي و چرا مي‌روي و زير لب زمزمه مي‌كردی «شب از پشت ديوار سِرك مي‌كشد…» نه قبلش را مي‌دانستي و نه بعد آن را و نمي‌دانستي اين چند كلمه از كجا آمده و چرا آمده‌اند. مثل هميشه همه‌ي سعيت را گذاشته بودي تا از سر زبانت پسش بزني اما زورت نمي‌رسيد. ناگهان سنگيني يغور نگاهي ذهنت را آرام كرد و نگاهت را به سمت خودش كشيد. روي نيمكت ايستگاه اتوبوس نشسته بود. تنهايي از سر و رويش بالا مي‌رفت. مانتوي آبي و خوش‌رنگي تن ظريفش را تنگ گرفته بود و روسري قرمز با گل‌هاي كوچكش ته سر نشسته بود و شرابي موهايش را بيشتر و بهتر نشان مي‌داد. وقتي نگاهت را ديد انگار كه علامت می‌داد و تو را به خود مي‌خواند. اما از كجا فهميدي؟ نه از انگشت استفاده كرد و نه سري جنباند و نه ادايي كه اينگونه بفهمي؛ پس…؟ جوابي نداري و نمي‌تواني چطوري اين دعوت را بيان كني. اما آنچنان مطمئني كه بي‌اختيار به سمتش مي‌روي و زير لب مي‌گويي: اين دعوت نيست، التماسه! قبل از آن‌كه از جدول خيابان بگذري، اتوبوس مخصوص زنان در ايستگاه ايستاد و ايستگاه پر از سياهي زن‌هايي شد كه جز سياهي چيزي همراه نداشتند. خيابان سياه شد و پياده‌رو همه‌ي اطرافت. اما سنگيني سمج نگاه رهايت نمي‌كرد. دلت مي‌لرزيد و پاهايت به سگ‌لرز افتاده بود. «بعد از هزار سال؟… چرا؟» سياهي‌ها محو شدند و نگاه نه مشتاق و نه بي‌خيال او، سرشارت كرد و دعوتش لبانت را به كج‌خندي باز كرد. نگاهي به راست و چپ خيابان كردي. آشنايي نبود و هيچ‌كس آن قدر بيكار نبود كه دل از دست‌دادن تو پيرمرد هزارساله را ببيند. خودت را كم‌رنگ‌تر از هميشه در شيشه‌ي پرنور مغازه‌اي، ديد زدي. غير از موها كه هيچ‌وقت آن‌چه مي‌خواستي نمي‌شدند و ساز خودشان را مي‌زدند؛ عيبي در خودت نديدي و حتا خودت را جوان‌تر از هميشه ديدي و سعي كردي به سفيدي موها توجه نكني. به طرفش رفتي. زير چشمي حركاتت را مي‌پاييد. شك به جانت افتاد «یعني علامت مي‌داد؟» محل نگذاشتي و پيش رفتي. لبخند بي‌رنگ و ناپيدايي روي لب‌هاي سرخش نشست. سعي كرد پنهانش كند. به نيمكت كه رسيدي، خودش را جمع و جور كرد و نگاهش را به درخت سرو كوچك جلويش دوخت «یعني من نبودم؛ نيستم!» نگاهش كردي و نگاهت از نگاهش پرسيد «نبودي؟ نيستي؟» نگاهش برنگشت. اما خودش را كنار كشيد تا بنشيني. نشستی. كيفش را از میان‌تان برداشت و روي ران‌هاي پر و پيمانش گذاشت. وا رفتی «ترسيد!؟ يعني اشتباه كردم؟» فهميد. كيف را سرجايش گذاشت. نفس حبس شده‌ات را رها كردي و تكيه دادي. اما اين شك لامصب دست‌بردار نبود «تو جاهاي عمومي، زن‌ها براي اين کیف‌شان را كنارشان مي‌گذارند كه فاصله حفظ شود! » از شك بيزار شدي و از كيف. مي‌خواستي دسته‌ي سياه و يغور كيف را بگيري و پرتش كني وسط خيابان. شايد هم دستت تكان خورد كه زن با ناز پرسيد «ساعت دارين‌ن‌ن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ن؟» خيلي غريبه و سرد گفتی «نه!» داشتي، اما چرا گفتي ندارم؟ «شايد ديرش شده و تا بگم ساعت چنده، بلند می‌شد و می‌رفت!؟» منتظر بودی. مي‌دانستي كه او بايد شروع كند و شروع مي‌كند. اما او اخم كرده و با پايش ظرب گرفته بود. از خودت پرسيدي «تو ذهنش چه خبره؟» نگاهش آشنا بود و قيافه‌اش و اندامش! كجا ديده بوديش؟ حس مي‌كردي سال‌ها با او بودي و خيلي صميمي‌ بودين؟ سعي كردي از ريتم ظربه‌ها به آهنگ آشنايي برسی. اما ريتم به ريتم هيچ‌كدام از آهنگ‌ و ترانه‌هايي كه مي‌شناختي، نمي‌خورد. با خودت گفتی «عصبي‌يه!» و فكر كردي «چرا؟» نگاهش كردي. با آن‌كه خوب آرايش كرده بود؛ اما چهل سالگي از زير آن همه كرم‌پودر خودش را نشان مي‌داد. بدون‌آن‌كه بخواهي صدا از دهنت پريد «شايدم بيشتر!» نگاه زن برگشت و عصبي پرسيد «بله‌ه!؟» ترسيدي و بي‌كه بخواهي گفتی «با شما نبودم!» نگاهش چه آشنا بود. ذهنت به طرف تناسخ رفت. «مادر؟ خواهر؟ معشوقه؟ دختر؟ عيال؟» از گير سنگيني نگاهش گريختي. اما چشم‌ها خودشان را به سينه‌هاي كوچك رسانده و كم‌كم به پايين سريدند. تا كفش‌هاي صورتي و پاهاي كوچك و خوش‌فرم رفتند و باز به سفيدي چاک سينه‌ برگشتند. گره روسري تلاقي دو قوس مرمرين را خفه كرده بود…حركت دست بي‌حوصله‌ي زن نگاهت را به سمت خود كشيد. انگشت‌هاي كشيده و ناخن‌هاي ظريف و خوش‌رنگ همراه با ريتم كفش‌ها روي كيف ضرب گرفت. بازهم به آهنگ ذهن او فكر كردی. زن خسته شد. دستش را از اين سوي كيف روي نيمكت گذاشت و خستگي‌اش را روي آن انداخت. دستت بي‌خودي مي‌كرد و خودش را به سمت انگشتان زن مي‌كشاند. با دست ديگر گرفتيش و كسي از درونت فرياد كشيد «ولش كن! فكر مي‌كني چكارت مي‌كند؟» صدايش آن قدر بلند و خشمگين بود كه ترسيدي و ناخواسته رهايش كردي. دستت كنار دست زن جا خوش كرد. نگاه پر غمزه‌اش روی دستت ماند. همان صدا خيلي آرام گفت «بگیرش!» حس شوخ‌طبعي‌ات گل كرد و مي‌خواستي بگويي «سال‌هاست كه دندونام كُند شده!» كه دستت خودش را روي ناخن‌هاي او انداخت و رنگ و نازشان را ليسيد. ترسيدي. نگاهش كردی. لبخند قشنگ و مكاري روي لب‌هايش نشسته بود. دستش را پس كشيد. دهنت باز شد. «معذرت» تا پشت لب‌هايت آمد. دندان‌هايت پس كشيدند. لب‌هايت غنچه شدند و هنوز در نيآمده بود كه زن خنديد و با لحني خاص پرسيد: «جا داري؟» باور نکردی. سرخ شدی. سرد شدی. قه‌قهه‌ي زن خيابان را پر كرد. دستت را محكم گرفت. نوري تاريكي را پس زد و تو انگار كه هيچ‌وقت وزني نداشتی در فضاي خيابان شناور شدي.

«
شاه ماهي‌ها»
دو ساعت بيشتر بود كه اصغر آستين‌ها و پايين پيراهنش را گره زده بود و آن را مثل دلوي رو به جريان آب گرفته بود؛ تا ماهي بگيرد. ما روي پله‌ي آخري پاياب قوز كرده بوديم و از برق برق آبي كه انگار ايستاده بود؛ انتظار ماهي داشتيم. پاياب تاريك بود. سرد بود و ما همگي لخت و خيس. هميشه قبل از آن‌كه سرما به جانمان بيافتد؛ مثل ماهي از چهل و پنج پله‌ي خيس و خاكي پاياب بالا مي‌رفتيم و زير آفتاب داغ قوز مي‌كرديم تا تنمان خشك مي‌شد و دوباره… اما اين‌بار لب‌هاي اصغر از سرما كبود شده و مي‌لرزيد. اما جم نمي‌خورد. هركي دهانش را باز مي‌كرد تا حرفي بزند يا نفس بلندي مي‌كشيد؛ اصغر جيغ مي‌زد و فحش می‌داد و اگر مي‌ديد طرف ناراحت شده و ممكن است؛ دعوا را شروع كند؛ با التماس مي‌گفت: «لامصب اومده بود تو دهنه‌ش، تو كه حرف زدي دررفت. جون مادرتون حرف نزنين، يه‌كم امون بدين. شايد اين‌دفعه بشه!» اصغر از همه‌ي بچه‌هاي كوچه دراز‌تر و لاغرتر بود. با اين‌كه سنش بیشتر از همه بود؛ اما اصلا جان نداشت و از همه‌چي مي‌ترسيد. از تنهايي، تاريكي، دعوا. حتا كاراته بازي‌ هم نمي‌كرد. يعني اول می‌آمد جلو، اُرد مي‌داد و شاخ و شانه‌ مي‌كشيد. اما وقتي مي‌ديد گروه مقابل گردن كلفت‌تر هستند و ما داريم كتك مي‌خوريم، آهسته آهسته مي‌زد به چاك و در مي‌رفت. براي ماهيگيري لِم خاص خودش را داشت و هيچ‌كس نمي‌دانست اين كار را از كجا و كي ياد گرفته است. با التماس از همه مي‌خواست از آب بيرون بيايند. صبر مي‌كرد تا گل و لاي آب ته‌نشین شود. وقتي عكس دهنه‌ي پاياب در آب مي‌افتاد. آهسته به درون آن مي‌لغزيد و پيراهن را روي آب پهن مي‌كرد. پيراهن اول شل و ول همراه حركت آب به رقص مي‌افتاد. وقتي كاملا خيس مي‌خورد. اصغر دهان آن را باز مي‌كرد و رو به آب مي‌گرفت. آب كم‌كم در آن جمع مي‌شد و پیراهن،انگار كه جان بگيرد، گرد و قلنبه مي‌شد و راه آب را ‌سد می‌کرد. آب كم‌كم از كناره‌هاي پيراهن بيرون مي‌زد. خودش را مي‌كشيد روي پله‌های خاکی، همه‌جا را خيس و گل‌آلود مي‌كرد و از پشت اصغر راه خودش را ادامه می‌داد. هر چه مي‌گفتيم «بابا، ماهي‌ها عقل دارن. مثل تو خر نيستن كه…» نه مي‌فهميد و نه قبول مي‌كرد ومي‌گفت «این همه ماهي! يعني يكيش مثل من خرفت نیست؟» هر چه می‌گفتیم« بی‌انصاف، هزار نقشه ریختیم تا از گیر مادرامون در رفتیم. چقدر شجاعت نشون دادیم تا هفتادتا پله رو تو این تاریکی اومدیم پایین که تو این گرما،یک کم خنک بشیم. حالا تو یادت اومده که دکتر چه غلطی کرده؟…به ما چه؟!» بغض می‌کرد و می‌گفت« شما خیلی نامردین!… بابا، دکتر گفت: اگر ماهی تازه نخورم، می‌میرم!» بعد به التماس می‌افتاد. چه التماس‌هايي، دل سنگ آب مي‌شد. اگر لج می‌کردیم و التماس‌هايش كاري نمي‌شد؛ می‌زد به دعوا و با جيغ و داد همه را از آب بيرون مي‌كرد. نه اینکه ازش بترسیم! دلمان به رحم می‌آمد. اما مگر رحم داشت. لامصب آنقدر تو آب می‌ماند تا مادر‌هايمان با فحش و دعوا به دنبال‌مان بيايند. يا حوصله‌ي يكي سر برود و با دعوا او را از آب بيرون بكشد. حالا كاشكي چيزي گيرش می‌آمد. گفتم «اصغر آب همه جا را گرفت، الان اگه يكي از زن‌ها بيا رخت‌شوري، پدرمونو در مياره، جون مادرت بيا بريم…» هنوز حرفم تمام نشده بود كه اصغر جيغ زد «یا ابوالفضل! هچي نگو. جون مادرت… نگا كنين» ماهي سياه و بزرگي، آهسته آهسته از تاريكي بيرون ‌آمد. سرش را چپ و راست مي‌كرد و مثل بچه‌هاي كوچكي كه دنبال سينه‌ي مادرشان مي‌گردند، دهان گشادش را تند تند به هم مي‌زد. وقتي پيراهن را ديد و سُر خورد طرفش. چشم‌هاي اصغر برق زد. زبان از دهانش بيرون افتاد. يك چشمش به ما بود و التماس مي‌كرد و چشم ديگرش به ماهي كه خيلي گنده بود و هيچ‌كس تا حالا ماهي‌ي به اين بزرگي نديده بود. ماهي می‌آمد. آب زير سنگيني تنش لب‌پر مي‌خورد. آهسته گفتم «شاه ماهيا … » داشت حسوديم مي‌كرد. به بقيه نگاه كردم. آن‌ها هم همين‌طور بودند. دلم مي‌خواست تكان بخورم. دلم مي‌خواست دستم را بالا ببرم، تو دلم دعا كردم ماهي برگردد. بترسد و داخل پيراهن نرود. همه نفس‌گير شده بوديم. هيچ‌كس پلك نمي‌زد. ماهي پيراهن را ديد. شايد از سياهي‌اش ترسيد. ايستاد. اصغر لب‌هايش را مثل وقتي سوت مي‌زند؛ غنچه كرد. دستش مي‌لرزيد. تمام تنش مي‌لرزيد. هر وقت اين‌جوري مي‌شد، از حال می‌رفت. با خودم گفتم «کاشكي مي‌شد برم تو آب، اگه بيفته…» اصغر از نگاهم همه‌چي را فهميد. با چشمش دلداري‌ام داد. التماس كرد تكان نخورم. ماهي عقب نشست. باور نمي‌كرد چيز به اين گنده‌گي غذا باشد. هرچند پيراهن اصغر بوي همه‌چي مي‌داد اما… شايد خدا دعايم را قبول كرده بود. حالم از خودم و حسودي‌هايم بهم خورد. با خودم گفتم «تو چقد بدبختي، بدبخت! اين برای اون بيچاره دوايه، اون‌وقت تو… خاك بر سرت كنن!» ماهی دلش نمی‌آمد برود. مثل وقت‌هايي كه خودم كنجكاو مي‌شوم؛ كنجكاو شده بود تا چند وچون اين غذاي گنده را نفهميده، به خانه‌اش برنگردد. دوباره دعا كردم. پيش خدا التماس كردم تا ماهي را برگرداند. دلم می‌خواست اون‌قدر كوچك بودم و يا دو تا بال داشتم تا از بالاي سر اصغر و كناره‌ي چاه خودم را به پشت ماهي برسانم و كيشش بدهم به طرف پيراهن. اما نمي‌شد . گفتم پيش خدا التماس كنم تا شايد بشه. اما انگارچشم‌هاي پر از اشك اصغر شماتتم مي‌كرد كه «هميشه خر خرما نمي‌رينه. بدبخت تو خرابش كردي. خدا يه بار گوش به حرف آدم مي‌ده!» داشت گريه‌م مي‌گرفت. دلم مي‌خواست داد بزنم و از خدا بخواهم كه… انگار خدا فهميد و دلش به حال هر دونفرمان سوخت. ماهي چرخيد. انگار كسي هولش مي‌داد طرف پيراهن. «خدايا…» دوباره اشك در چشم‌هايم جمع شد. دلم می‌خواست به هوا بپرم و داد بزنم. «ماهي لامصب! …» بقيه هم حال مرا داشتند. انگار هزارتا كک ول كرده بودند تو تنشان. آهسته آهسته وول مي‌خوردند. لب‌هايشان كج و كوله مي‌شد. فرياد پشت دندان‌هايشان گير كرده بود و همان نبود كه بپرد بيرون. اصغر سياه شده بود. زرد، سفيد. مي‌دانستم چه حالي دارد. صداي همه را مي‌شنيدم كه هم‌صدا داد مي‌زديم «بيا، بيا، راه بيافت. تند‌تر» ماهي انگار صداي‌مان مي‌فهميد. نگاهمان مي‌كرد. بازي مي‌كرد. بازي‌مان مي‌داد. گاهي پس مي‌رفت و گاهي پيش. تا باور مي‌كرديم كه ديگر كار تمام است، سروته مي‌كرد و برمي‌گشت. وقتي نااميد مي‌شديم، نازي مي‌آورد و خودش را به طرف پيراهن مي‌كشاند. بيچاره اصغر! ديگر هيچ‌كس حواسش به او نبود و او آمده بود تو تن ما. مثل اين‌كه ماهي مال ما بود. ماهي به جلوي پيراهن رسيد. او هم خوشحال بود. مي‌رقصيد. كيف مي‌كرد. انگار با خودش مي‌گفت «اوووووه، غذاي هزار سالم جور شد. » سرش را به داخل برد. تا نصفه داخل رفت. طاقت اصغر و همه‌ي ما تمام شده بود. «برو تو لامصب، برو ديگه!» كي بلند گفت كه ماهي، با سرعت برگشت و خودش را از پيراهن بيرون انداخت. دلم ريخت. نفسم حبس شد. ماهي چرخي زد و رو به ما ايستاد. انگار داشت نگاهمان مي‌كرد. مسخره مي‌كرد و شايد داشت التماس مي‌كرد. شايد فهميده بود دارد به طرف مرگ مي‌رود. شايد مي‌گفت «بچه‌هام؟» شايد… اما دل همه از سنگ شده بود و هيچ‌كس به فكر ماهي و بچه‌هايش نبود. همه به اصغر فكر مي‌كرديم. اما من دلم سوخت. «اگه بچه داشته باشه؟ اگه… اما اصغر چي؟ اونم كه باباش پول نداره و اگر ماهي نخوره…» مثل اين بود كه ماهي مي‌توانست فكرم را بخواند. دوباره دور زد. انگار از آب و بچه‌ها و خانه‌اش خداحافظي مي‌كرد. يك دور ديگر هم زد. پس رفت و پيش آمد و با سرعت خودش را به داخل پيراهن پرت كرد. اصغر جان گرفت و با سرعت دهن پيراهنش را بست. ما داد زديم. هورا كشيديم. آن قدر بلند كه خاك‌هاي هزار‌ساله‌ي پاياب از ديوار جدا شدند و روي سرمان ريختند. اصغر اول مثل مرده‌ها ساكت بود. بعد مثل اين‌كه روحش برگشته باشد، زنده شد. جيغ زد. فحش داد. با پيراهن به هوا پريد. آب از سوراخ‌هاي پيراهن روي سر و تنمان پاشيد. بعد، پيراهن را بالاي سرش برد و مثل سرخ‌پوست‌ها رقصيد. پيراهن مثل مَشك به هم مي‌خورد و هيكل سنگين ماهي به اين‌طرف و آن‌طرف مي‌افتاد و ما مي‌خنديديم. سوت مي‌زديم و همراه اصغر و ماهي به اين‌طرف و آن‌طرف مي‌افتاديم. اما هيچ‌كس فكر پوسيدگي پيراهن اصغر را نمي‌كرد و اين‌كه تاب این همه سنگيني را ندارد. پيراهن يك‌دفعه وا رفت و ماهي و آن همه آب روي سر ما و پله‌ها خالي شد. اول ساكت شديم. شايد‌هم مُرديم. اما وول خوردن ماهي روي گل‌هاي پاياب، همه را زنده كرد. اصغر از آب بيرون پريد و دراز به دراز، روي پله‌ي آخري خوابيد و جلوي راه آب و ماهي را گرفت. ماهي آن قدر بزرگ و آن قدر ليز بود و تند تند به دنبال آب اين‌طرف و آن‌طرف مي‌لغزيد كه هيچ‌كداممان نمي‌توانستيم بگيريمش. اصغر داد مي‌زد. گريه مي‌كرد. التماس مي‌كرد «تورو خدا، تورو خدا، بگيرينش. بگيرينش» همه دستپاچه شده بوديم. جا هم تنگ و ليز بود. ما بيشتر خودمان را مي‌گرفتيم و دست‌هاي همديگر را تا ماهی. آب‌ها كم كم از زير تن اصغر گذشتند و ماهي ديگر نمي‌توانست آب بخورد. داشت گل مي‌خورد. ديگر نمي‌توانست به هوا بپرد. كم كم از پا افتاد و فقط دمش را چِپ چِب بر زمين مي‌كوبيد. اصغر دستش را دراز كرد و او را گرفت. چه ماهي بزرگي! از صورت اصغر بزرگ‌تر بود. يكي از بچه‌ها گفت «اصغر خوش‌بحالت! خيلي گنده‌اس، وقتي پختيش، يه كم به من مي‌دي؟ برای آبجيم‌ مي‌خوام. مي‌دوني كه اونم…» اصغر نگاهش كرد و هيچي نگفت. روي پله‌ي آخري نشست و پاهايش را داخل آب گذاشت. سر ماهي را كه هنوز تكان تكان مي‌خورد، به طرف دهانش برد. لب‌هاي او را بوسيد. يكي، دوتا، سه تا، چهار تا. به پنجمي كه رسيد ماهي را از همان بالا رها كرد. همه مات ماندیم. می‌خواستیم فحش‌کاریش کنیم که ماهی را از وسط زمین و هوا گرفت و در حالی‌که از پله‌ها بالا می‌دوید، با گریه فریاد زد« نمی‌خوام بمیرم!»  

چشم ليلي‌بين
پنجره باز بود و باد ، ناخواسته پرده‌ي چرك‌مُرده‌ و مچاله‌ي گوشه‌ي پنجره را تاب مي‌داد . پرده خسته‌تر از هميشه و از روي اجبار، تن به تكون واتكون‌هاي باد مي‌داد و او سرخوش‌تر از هميشه جلوي آيينه نشسته بود . انگشتش آهسته آهسته مسيرلب‌هاي كلفت و دماغ مشت‌خورده‌اش را طي مي‌كرد و مست تعريف‌هايي بود كه شنيده و هر چه نگاه مي‌كرد ؛ از آن‌همه كه شنيده بود ؛ چيزي نمي‌ديد و با آن‌كه در جواب او گفته بود " هندونه خرواري چند ! " اما حرف او با همان آهنگ گرمي كه داشت ؛ درون مغزش مي‌پيچيد " تو چشم ليلي‌بين نداري! " " تو داري ؟ " " اگر نداشتم كه اين‌همه مُخ تورو به كار نمي‌گرفتم !" ساعت‌ها گذشته بود و او برخلاف هميشه كه بعد از خستگي يك روز سگ‌دويي در محيط بيمارستان ، نرسيده از هوش مي‌رفت ؛ هنوز هم جلوي آيينه بود و به زيباي‌هاي نداشته‌اش نگاه مي‌كرد و اگر فرياد مادرش نبود " تو ديوونه‌اي دختر " شايد تا پايان عمر به لحن و گرمي صدايي كه از تن و بدن او تعريف كرده بود مي‌انديشيد و شهد مجنون بودن را به هيچ چيز عوض نمي‌كرد . پنجره باز بود . اما باد از بي‌محلي پرده خسته شده و خودش را به جاي ديگر كشانده بود و او زير سنگيني ديوان نظامي وارفته بود و هرچه چشمان چهل‌ساله و خسته‌اش را روي خط‌هاي ريز كتاب مي‌چرخاند به اين سخن مجنون نمي‌رسيد . " تو چشم ليلي‌بين نداري! " پنجره بسته بود . ديوان نظامي پاره شده و هر تيكه‌اش جايي افتاده و او به نامه‌ي حسابداري اداره خيره بود و ذهنش در تكاپوي يافتن آن صداي گرمي بود كه با پس‌‌انداز بيست ساله‌ي او ، زبان‌ريزي‌اش را نثار پيردختر ديگري مي‌كرد .

۹/۰۴/۱۳۹۱

۸/۱۹/۱۳۹۱


ده چیزی که باید درباره «هاروکی موراکامی» بدانیم
«هاروکی موراکامی» از آن نویسندگان فوق‌العاده دنیا است. «جنگل نروژی» او را به سفارش دوست خوبی خریدم و خواندم. کتاب را که شروع کردم، نمی‌شد کنارش گذاشت. مدام در تاکسی و مترو دستم بود و وقتی تمام شد، افسوس می‌خوردم که تمام شده و تازه آن وقت بود که فهمیدم راز موفقیت موراکامی در چیست. همین کشش بی‌نهایت خوب رمان. پیش از این رمان نیز داستان کوتاه «شیرینی عسلی» را در مجموعه «خوبی خدا» و با ترجمه همان دوست خوب، خوانده بودم. چندی بعد نیز مجوعه داستان «کجا ممکن است پیدایش کنم» با ترجمه «بزرگمهر شرف الدین» توسط نشر چشمه به بازار کتاب آمد و سال گذشته نیز چندین و چند مترجم مشغول ترجمه‌ی «کافکا در ساحل» بودند که چندتایی از آن‌ها منتشر شد. «ساندی تایمز» هاروکی موراکامی را موفق‌ترین و تاثیرگذارترین نویسنده امروز دنیا می‌داند. چرا؟ چون نویسنده پنجاه و نه ساله ژاپنی کتاب‌هایش با تیراژ‌های میلیونی در ژاپن به فروش می‌رسد و حتی همین «جنگل نروژی» که من خواندمش، به تنهایی در سال پنجم انتشار خود سه و نیم میلیون نسخه فروش کرده است. داستان‌های «موراکامی» به چهل زبان دنیا ترجمه شده و در اغلب کشورها از آثارش استقبال خوبی به عمل آمده. داستان کوتاه «پس از تاریکی» نیز که سال گذشته منتشر شده بود، تنها در سه ماه اول فروش خود صد هزار نسخه فروخت. «تایمز»، کتا‌ب‌های موراکامی را با غذاهای رنگ و آب‌دار ژاپنی مقایسه می‌کند و آن‌ها را مخلوطی از چندین و چند ادویه ادبی می‌داند. چند هفته پیش نیز کتاب خاطرات موراکامی با عنوان «وقتی از دویدن حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم» منتشر شد و بسیاری از منتقدان ادبی نیز او را از شانس زیادی برای نشستن بر کرسی نوبل ادبیات امسال برخوردار می‌دانند. و اما ده چیزی که باید درباره «هاروکی موراکامی» بدانیم – و البته به روایت «ساندی تایمز»- عبارتند از: موراکامی به شدت عاشق دویدن است خب، این را می‌شد از همان عنوان کتاب خاطرات موراکامی هم حدس زد. در واقع، موراکامی به شدت ورزشکار است و البته این طور نبوده که دویدن برای او تنها یک تفریح باشد بلکه وی بارها در مسابقات بین‌المللی شرکت کرده و رکورد مخصوص به خودش را دارد. وی دویدن را به طور جدی در سی و سه سالگی و به مناسبت ترک سیگار شروع کرد. کتاب خاطرات موراکامی درباره دویدن هم در ابتدای سال‌های ۱۹۸۰ می‌گذرد. موراکامی در این روزگار تازه به نویسندگی روی آورده بود و برای کم کردن وزن روزانه ساعاتی را به دویدن می‌پرداخت. وی به همین خاطر در آن سال‌ها برای تمرین به آتن یونان رفت و همچنین در چند مسابقه دومیدانی شرکت کرد. این کتاب نشان می‌دهد که موراکامی جوان چطور متوجه تاثیر ورزش و به خصوص دویدن بر زندگی و همچنین نویسندگی‌اش شده است. موراکامی همچنین در سال‌های اخیر نیز در مسابقات دومیدانی سال ۲۰۰۵ نیویورک شرکت کرده است. رکورد زمانی موراکامی در دو، ۳ ساعت و ۲۷ دقیقه است. وی این رکورد را در مسابقان سال ۱۹۹۱ نیویورک بدست آورد. وی همچنین در سال ۱۹۹۵ در مسابقات دوی صد کیلومتری نیویورک شرکت کرد و پس از یازده ساعت دویدن مداوم در وسط مسیر بر روی زمین افتاد. وی در همین اثنا درباره نویسندگی می‌گوید: «یک نویسنده خوش‌اقبال در طول زندگی‌اش دوازده رمان خوب از خودش به جا می‌گذارد. من نمی‌دانم چند تا کتاب خوب تا به حال نوشته‌ام. اما وقتی می‌دوم اصلا محدودیتی را حس نمی‌کنم، من در مسابقات ده کیلومتری دو شرکت می‌کنم و هر سال هم در این مسابقات شرکت می‌کنم اما تنها هر چهار، پنج سال یکبار است که یک رمان پرحجم می‌نویسم.» موراکامی در زندگی روزانه هر روز چهار صبح از خواب بیدار می‌شود و چهار ساعت می‌نویسند و سپس ده کیلومتر می‌دود. موراکامی و کلوپ جاز در ژاپن هاروکی موراکامی وقتی دانشگاه را تمام کرد، کلوپ جاز راه انداخت و آن را تا سال ۱۹۸۱ اداره کرد. وی در این سال‌ها تنها از راه نویسندگی خرج خود را در می‌آورد. وی در این سال‌ها در این کلوپ جاز کار می‌کرده و حسابی هم طرفدار موسیقی بوده است. با این حال، موراکامی زیاد اهل مشروبات الکلی نیست. نه آنکه کلا چیزی ننوشد و به قول آمریکایی‌ها جز چایی چیزی در حلقوم‌اش نرود. اما در رمان‌هایش شخصیت‌های منفور و شیطان‌صفت بیشتر اهل مشروبات الکلی هستند. موراکامی خود بیشتر آب جو را ترجیح می‌دهد. وی درباره این کلوپ جازش یک بار گفته است: «وقتی این کلوپ را داشتم، پشت بار می‌ایستادم و با آدم‌ها گپ می‌زدم. هفت سال از زندگی من این‌طور گذشت اما در کل من زیاد آدم پرچانه‌ای نیستم. به خودم قول داده بودم که وقتی کلوپ را ببندم، دیگر تنها با آدم‌هایی حرف بزنم که به قول معروف سرشان به تن‌اشان بی‌ارزد.» موراکامی پس از نویسندگی هیچ‌گاه حاضر نشد در تلویزیون یا رادیو حاضر شود یا صحبت کند. موراکامی عاشق گربه‌هاست البته نه اینکه به اندازه همینگوی، اما به هر حال هاروکی موراکامی هم تا حدودی شیفته‌ی گربه‌ها است. موراکامی به همین خاطر نام کلوپ جازش را «پیتر کت» گذاشته بود. در داستان‌هایش هم گربه جایی حاضر می‌شود که اتفاق عجیبی در حال رخ‌دادن باشد. انگار گربه مسئول اتفاقات سوررئال داستان‌های موراکامی است. موراکامی نویسندگی را حسابی مدیون بیسبال است درست روز اول ماه آوریل سال ۱۹۷۸ بود که هاروکی موراکامی برای دیدن مسابقه بیسبال در یک روز گرم و آفتابی به استادیوم جینگو توکیو رفته بود. «گنجشک‌های یاکولت» با «ماهی کپور‌های هیروشیما» مسابقه داشتند. در همین حین ناگهان ایده‌ای به ذهن موراکامی خطور کرد و اولین رمانش درست همینطوری شکل گرفت. یعنی در یک استادیوم و سر مسابقه بیسبال. موراکامی خود در این باره می‌گوید: «ناگهان حس نیروبخشی در من ظاهر شد. هنوز هم می‌توانم آن را در قلبم حس کنم.» موراکامی وقتی از بازی برگشت، همان شب شروع به نوشتن اولین رمانش به نام «صدای باد را بشنو» کرد. موراکامی در آن سال‌ کلوپ جازش را اداره می‌کرد و نوشتن رمان در آن وقت کمی برایش سخت بود. با این حال دستنوشته چاپ نشده رمان بهترین جایزه ادبی ژاپن را برد. اما موراکامی خود از این داستان بعد‌ها زیاد خوش‌اش نیامد و اجازه نداد که به انگلیسی ترجمه شود. موراکامی عاشق موسیقی است بعضی از عنوان‌های کتاب‌های هاروکی موراکامی عنوان آلبوم‌های موسیقی هستند. باز هم برگردیم به همان کتاب «جنگل نروژی». عنوان این کتاب، از نام آلبوم معروفی از «بیتلز» برداشته شده. در ابتدای این رمان هم شخصیت اصلی کتاب در هواپیما است و رادیو در حال پخش کردن آهنگ «جنگل نروژی» بیتلز است. «جنوب مرز، غرب خورشید» نیز بر اساس عنوان آهنگی از «نت کینگ کول» و عنوان رمان «برقص، برقص، برقص» نیز بر اساس آهنگی از «بیچ بویز» انتخاب شده‌اند. در «کافکا در ساحل» نیز یکی از آهنگ‌های معروف بتهوون گره‌گشای ماجرای زن مرده است. یکبار هم مصاحبه‌کننده‌ای به خانه موراکامی سر زده و نزدیک به هفت هزار آلبوم موسیقی در آنجا دیده بود. موراکامی آدم رمانتیکی است صحنه‌های عاشقانه در رمان‌های هاروکی موراکامی به مراتب دیده می‌شود. زن‌های داستان‌های موراکامی نیز زن‌هایی اسرارآمیز، زیبا و خیره‌کننده هستند. در همان کتاب «جنگل نروژی» شخصیت اصلی داستان به «نائوکو» دختر جوانی می‌گوید: «باید با تو حرف بزنم. میلیون‌ها حرف برای گفتن دارم. تنها چیزی که در این دنیا می‌خواهم، تویی. می‌خواهم ببینمت و با تو حرف بزنم. می‌خواهم هر دوی ما از اول همه چیز را از نو بسازیم.» زن‌های داستان‌های موراکاهی همچنین بسیار شکننده و ظریف‌ هستند و گاهی حتی تصمیم به خودکشی می‌گیرند. موراکامی خود در سال ۱۹۷۱ با «یوکو» ازدواج کرده است، اما حرف‌های ضد و نقیضی درباره زندگی مشترکش زده است. وی در گفت‌وگویی با «اشپیگل» گفته است: «برخلاف همسرم من از جمع خوشم نمی‌آید. سی و هفت سال است که ازدواج کرده‌ام و اغلب مواقع این زندگی بیشتر شبیه یه یک صحنه نبرد بوده است. به تنهایی عادت کرده‌‌ام. از تنهایی لذت می‌برم.» موراکامی آدم فوق‌العاده معروف و تاثیرگذاری است جدای فروش میلیونی آثارش در ژاپن، نویسندگان و چهره‌های زیادی در جهان طرفدار آثار موراکامی هستند. «سوفیا کوپولا» در ساخت «گمشده در ترجمه» از رمان‌های موراکامی بهره برده است و «دیوید میچل» نیز که تا به حال دو بار نامزد بوکر بوده، درس زیادی از او گرفته است. «میچل» رمان «رویای شماره نه» خود را حسابی مدیون «جنگل نروژی» می‌داند چرا که هر دو بر اساس عنوان‌هایی از آهنگ‌های بیتلز نام گرفته‌اند. موراکامی، سلینجر ژاپن است همین رمان «جنگل نروژی» که خوشبختانه من خوانده‌امش و بارها از آن نام بردیم، شباهت‌های زیادی به «ناتوردشت» جی‌.دی‌.سلینجر دارد. در واقع «موراکامی» خود مترجم «ناتوردشت» به زبان ژاپنی است و معتقد است که این کتاب رمان خوب اما ناقصی است. موراکامی درباره «ناتوردشت» سلینجر» می‌گوید: «داستان تاریک و تاریکتر می‌شود و در نهایت شخصیت اصلی کتاب یعنی هولدن، راه خود را در این دنیای تاریک پیدا نمی‌کند. به نظر من سلینجر خود نیز راهی در این تاریکی پیدا نکرده است.» شباهت دیگر آثار این دو نویسنده در این است که داستان‌های این دو به سختی قابلیت فیلم شدن دارند. موراکامی مردم ژاپن را دو دسته کرده است در ژاپن دقیقا دو دسته آدم وجود دارند. آدم‌هایی که موراکامی و آثارش را دوست دارند و آدم‌هایی که از او متنفرند و او را غربی می‌دانند. نسل جوان ژاپن ستایش‌کنندگان اصلی هاروکی موراکامی هستند. موراکامی خود سال ۱۹۴۹ در کیوتو ژاپن بدنیا آمده است و در دانشگاه تئاتر خوانده اما متون دانشگاهی نظر او را جلب نکرد و آن‌ها را خسته‌کننده یافت و به همین خاطر ساعات زیادی را در کتابخانه می‌گذارند و فیلم‌نامه می‌خواند. موراکامی از واقعه «می ۶۸» و جنبش‌های دانشجویی بسیار تاثیر گرفته است و در رمان‌هایش نیز از آن بارها نام برده است. در همین حال، موراکامی از سنت‌های خسته‌کننده ژاپن بیزار است. موراکامی درباره وطنش تضاد دارد والدین موراکامی استاد ادبیات ژاپنی بوده‌اند. با این حال وی زیاد از ادبیات ژاپن خوش‌اش نمی‌آمده و ترجیح می‌داده داستان‌های عامه‌پسند کوچه و خیابان را بخواند. وی از طرفداران شدید موسیقی غربی بوده و هست و از داستان‌های فرمال «میشیما» نویسنده معروف ژاپنی متنفر است. وی در سال ۱۹۸۷ با انتشار «جنگل نروژی» در ژاپن بسیار معروف شد. از شهرت بیزار بود و به همین خاطر کشور را ترک کرد و به آمریکا رفت. یک هفته نامه ژاپنی در همان ایام، با اعلام این خبر نوشت: «هاروکی موراکامی از ژاپن فرار کرد.» با این حال آثار موراکامی به شدت درباره کشورش است و بیشتر آن‌ها در کشورش می‌گذرد و درباره مشکلات ژاپنی‌هاست. وی دراین باره می‌گوید: «پیش از آنکه نویسنده‌ای تبعیدی باشم، نویسنده‌ای ژاپنی هستم. ژاپن خاک و ریشه من است. آدم نمی‌تواند از وطن‌اش فرار کند.»

۸/۱۴/۱۳۹۱


نگاهی به ادبیات‌ داستانی در ایران
غلام رضا مرادی صومعه سرایی‌
منبع : http://sarapoem.persiangig.com
تاریخ‌ داستان‌نویسی‌ در ایران‌ به‌ سده های نخستین بازمی‌گردد و ادبیات‌ کهن‌ ما با انواع‌ و اقسام‌ صورت‌های‌ داستانی‌ افسانه‌، تمثیل‌، حکایت‌ و روایت‌ آمیخته‌ است‌؛ اما داستان‌نویسی‌ جدید ایران‌ ادامه طبیعی‌ و منطقی‌ این‌ ادبیات‌ نیست‌ و در شیوه‌ ی جدید داستان‌پردازی‌ حتا جای پایی‌ از این‌ میراث‌ کهن‌ باقی‌ نمانده‌ است‌. ما در این نوشته می کوشیم تا ضمن‌ ارایه‌ ی تاریخ‌ کوتاهی‌ از روند شکل‌گیری‌ و تکامل‌ رمان‌ در جهان‌، تحول‌ تاریخی‌ شیوه‌های‌ قصه‌گویی‌ و داستان‌پردازی‌ در ایران را‌ نیز بکاویم و شماری از نویسندگان‌ و آثار شاخص‌ هر دوره را معرفی کنیم. داستان‌نویسی‌ به‌ صورتی‌ که‌ کمال‌یافته‌ترین‌ شکل‌ آن‌ رادر قالب‌ رمان‌ می‌شناسیم‌، به‌ تاریخی‌ برمی‌گردد که‌ تقابل‌ جهان‌بینی‌ نو و کهنه‌، در فاصله ی‌ زمانی‌ اندکی‌ در اروپا و در زمینه‌های‌ فلسفه‌ و دانش‌ و هنر و ادبیات‌ آغاز شده‌ بود. از این‌ زمان‌، رمان‌ از رمانس‌ فاصله‌ می‌گیرد و عالم‌جادویی‌ و مینوی‌ با جهان‌ واقعی‌ در ادبیات‌ داستانی‌ تفاوت‌ می‌یابد. نقطه ی ‌آغاز رمان‌ را به‌ عنوان‌ شکل‌ نوینی‌ در ادبیات‌، عمومن "دن‌ کیشوت" اثر سروانتس‌ (۱۵۴۷-۱۶۱۶) می‌دانند که‌ به‌ دلیل‌ شکل‌ ویژه ی‌ روایتی‌، سرآغاز رمان نویسی به شمار می آید. ولی حرکت‌ رو به ‌پیش‌ رمان‌ پس‌ از سروانتس‌ با دانیل‌ دفو، ساموئل ‌ریچاردسن‌، و فیلدینگ‌ ادامه‌ می‌یابد که‌ هر یک‌ به‌ شیوه ی‌ خاص‌ خود و با استفاده ‌از "طرح‌های‌ غیرسنتی‌" به‌ ادامه ی این‌ حرکت‌ کمک‌ می‌کنند. سپس‌ گوته‌ درآلمان‌، دیکنز و جرج‌ الیوت‌ و والتر اسکات‌ در انگلستان‌، استاندال‌ و بالزاک‌ و فلوبر و زولا در فرانسه‌، هائورن‌ و هنری‌ جیمز و ملویل‌ در امریکای‌ شمالی‌ و گوگول‌ و تورگنیف‌ و داستایفسکی‌ و تولستوی‌ در روسیه‌، رمان‌ را به‌ اوج‌ اقتدار خود رساندند .رمان‌ با تولستوی‌ که‌ این‌ سلسله‌ را تا نخستین‌ سال‌های‌دهه‌ نخست سده ی‌ بیستم‌ به‌ اوجی‌ تازه‌ برکشید، حرکت‌ رو به ‌پیش‌ خود را همچنان با شتاب طی‌ ‌کرد. سپس‌ همینگوی‌ با ‌ دستیابی‌ به‌ سادگی‌ خاص‌ زبان‌ و نزدیک‌ کردن‌ زبان‌ به‌ گفتار، ادامه‌دهنده ی‌ مسیر رمان‌ شد. پس‌ از وی‌ ویرجینیا ولف‌ در "به‌ سوی‌ فانوس‌ دریایی‌"، جیمز جویس‌ در "بیداری‌ خانواده"‌ و "اولیس"‌ کوشیدند نثر را با شعر پیوند بزنند و با استفاده‌ از کلام‌ شعرگونه‌ شیوه‌های‌ بیانی ‌قوی تری‌ را بیافرینند. داستان نویسی‌ امروز ایران‌ بر بستر جریانی‌ که‌ نزدیک به‌ صد سال‌ از عمر‌ آن‌ می‌گذرد، گذر کرده‌ است‌، ولی داستان‌نویسی‌ در ایران‌، دیرنده‌تر از این‌ تاریخ‌ است‌. اصولن هنگامی‌ که‌ در ادبیات‌ جدید به‌ عنصر داستان‌ توجه‌ می‌کنیم‌، به‌ معنای‌ "پی‌جویی‌" می‌رسیم‌ که‌ در واقع‌ مفهوم‌ قصه‌ در قرآن‌ است‌ و مفهوم‌ تسلسل‌ و تداوم‌ و این‌ که‌ بعد چه‌روی می دهد از آن بر می آید. سوره‌ ۱۲ قرآن‌، سوره ی‌ یوسف، تنها سوره‌ای‌ است‌ که‌ به‌ طور مشخص‌ و انحصاری‌ درباره‌ یک‌ داستان‌ صحبت‌ می‌کند و موضوع‌ آن‌ نیز ماجراهای‌ زندگی‌ یوسف‌ است‌؛ در آغاز سوره‌ اشاره‌ای ‌است‌ به‌ قصه‌گویی‌ خداوند و این‌ که‌ این‌ قصه‌ (قصه‌ یوسف‌) به ترین ‌قصه‌هاست‌ و خداوند روایت‌گر حقیقت‌ این‌ قصه‌ است‌. در این‌ قصه‌ اتفاق‌ پشت ‌اتفاق‌ روی‌ می‌دهد؛ هر آیه‌ حکایت‌گر رویداد‌ تازه‌ای‌ است‌ و نماد و اشاره‌ سراسر آن‌ را آراسته‌؛ تعبیر "احسن‌ القصص‌" به‌ دلیل‌ عمق‌ و وجه های‌ گوناگون این‌ داستان‌،با موضوع‌ آن‌ تناسبی‌ منطقی‌ دارد. نامِ سوره ی‌ ۲۸ قرآن‌ نیز که‌ داستان‌ ‌ موسا در آن‌ مطرح‌ شده‌، "قصص‌" است‌، یعنی‌ سوره ی‌داستان‌ها و همین‌ داستان‌هاست‌ که‌ از باب‌ حقیقت‌ و نسبت‌ به‌ امر واقع‌، سرشار از عبارت‌ها و اشاره‌هاست‌ و رازهای‌ نهفته‌ بسیاری‌ در خود دارد. این‌ لایه‌های‌نهفته‌ در قرآن‌ در طول‌ زمان‌ به‌ زبان‌های‌ گوناگونی‌ تفسیر و بازنویسی‌ شده‌ و از دل‌ این‌ قصه‌ها قصه‌های‌ دیگری‌ بازآفریده‌ و برگرفته‌ شده‌ است‌. در ادبیات‌ عرفانی‌ به‌ ویژه‌ در مثنوی‌ مولوی‌، نگاه‌ تازه‌ای‌ به‌ قصه‌های‌ قرآن‌ به ویژه‌ به‌ قصه ی‌ یوسف‌ شده‌ است‌ و این‌ رشته‌ هیچ‌گاه‌ در هزار سال ‌ادبیات‌ منظوم‌ و منثور ایران گسسته‌ نشده‌ است‌. ۱- داستان‌نویسی‌ در ادبیات‌ کهن‌ ایران‌: ادبیات‌ کهن‌ ایران‌ به‌ انواع‌ و اقسام‌ صورت‌های‌ داستانی‌ افسانه‌، تمثیل‌، حکایت‌ و روایت‌ آمیخته‌ است‌. ولی داستان‌نویسی‌ جدید ایران‌، ادامه ی‌ طبیعی‌ و منطقی‌ این‌ ادبیات‌ نیست‌ و در شیوه‌ ی جدید داستان‌ حتا کم‌تر جای‌ پایی‌ از ادبیات‌ کهن‌ ما دیده‌ نمی‌شود؛ امکانات‌ داستان‌نویسی‌ قدیم‌ در جریان‌ داستان‌ جدید راه‌ نجسته‌ است‌ و درست‌ به ‌همین‌ دلیل‌، مخاطب‌ اصلی‌ داستان‌ امروز از تاریخ‌ دیرین‌ داستانی‌ ما بی‌اطلاع ‌است‌ و آن‌ را جز به‌ شکل‌ جدیدش‌ نمی‌شناسد. شاهنامه ی‌ فردوسی‌، ویس‌ و رامین‌ فخرالدین‌ اسعد، پنج‌ گنج‌ نظامی‌ و گلستان‌ و بوستان‌ سعدی‌ به ‌همراه‌ نمونه‌های‌ فراوان‌ دیگر همچون‌ سیاست‌نامه‌ که‌ دارای‌ قصه‌هایی‌ در دانش‌ کشورداری‌ است‌، و اسرارالتوحید که‌ دارای قصه‌هایی‌ در احوال‌ عارفان ‌است‌، عقل‌ سرخ‌ و آواز پر جبرییل‌، که‌ عرفان‌ و استوره‌ در آن ها درآمیخته ‌است‌، تاریخ‌ بیهقی‌ که‌ قصه‌های‌ تاریخی‌ آن‌ در عین‌ سادگی‌، بسیار جذاب‌ و خواندنی‌ است‌، بخشی‌ از تاریخ‌ ادبیات‌ داستانی‌ ما را شکل‌ می‌دهند. این‌ تاریخ‌ در سیر خود با حکایت های‌ تمثیلی‌ و استعاری‌ کلیله‌ و دمنه، قصه‌های‌ تمثیلی‌ و تربیتی‌ قابوس‌نامه، حکایات‌ پراکنده‌ ی جوامع‌الحکایات ‌و لوامع‌الروایات‌ و داستان‌های‌ عامیانه‌ای‌ همچون‌ هزار و یک‌ شب‌، سمک‌ عیار، رموز حمزه‌، حسین‌ کرد شبستری‌، امیر ارسلان‌ نامدار و ... کامل‌ می‌شود. ۲- شگل‌گیری‌ رمان‌ در آستانه‌ مشروطیت‌ یحیی‌آرین‌ پور در جلد دوم‌ "از صبا تا نیما" می‌نویسد: "رمان‌ و رمان‌نویسی‌ به‌ سبک ‌اروپایی‌ و به‌ معنای‌ امروزی‌ آن‌ تا شصت‌ هفتاد سال‌ پیش‌ که‌ فرهنگ‌ غرب‌ در ایران‌ رخنه‌ پیدا کرده، در ادبیات‌ ایران‌ سابقه‌ نداشت‌. ابتدا رمان‌ها به ‌زبان‌های‌ فرانسه‌ و انگلیسی‌ و روسی‌ و آلمانی‌ یا عربی‌ و ترکی‌ به‌ ایران‌ می‌آمد، و کسانی‌ که‌ به‌ این‌ زبان‌ها آشنا بودند، آن‌ها را می‌خواندند و استفاده‌ می‌کردند. سپس‌ رمان‌هایی‌ از فرانسه‌ و سپس انگلیسی‌ و عربی‌ و ترکی‌ استانبولی ‌به‌ فارسی‌ ترجمه‌ شد ... این‌ ترجمه‌ها بسیار مفید و ثمربخش‌ بود، زیرا ترجمه‌کنندگان‌ در نقل‌ متون‌ خارجی‌ به‌ فارسی‌، قهرن از همان‌ اصول‌ ساده‌نویسی‌ زبان‌اصلی‌ پیروی‌ می‌کردند و با این‌ ترجمه‌ها در حقیقت‌، زبان‌ نیز به‌ سادگی‌ و خلوص ‌گرایید و بیان‌، هرچه‌ گرم‌تر و صمیمی‌تر شد و از پیرایه ی‌ لفظی‌ و هنرنمایی‌های ‌شاعرانه‌ که‌ به‌ نام‌ فصاحت‌ و بلاغت‌ به ‌کار می‌رفت‌، به‌ مقدار زیادی‌ کاسته‌ شد ". رواج‌ ترجمه ی‌ رمان‌های‌ غربی‌ و نظیره‌نویسی‌ آن‌ها در ایران‌، بی‌شک‌ به حرکت‌های‌ اجتماعی‌ یاری رسانده‌ است‌ که‌ حاصل‌ آن‌ آشکار شدن‌ تضاد میان‌ حکومت‌ و مردم‌ و نتیجه ی‌ نهایی‌ آن‌ امضای‌ فرمان‌ مشروطیت‌ توسط‌ مظفرالدین‌شاه‌قاجار بود و در ادامه‌، اصلاحات‌ اداری‌، بسط‌ تجدد و ترقی‌، گسترش‌ علوم‌ جدید،گام ‌به ‌گام‌ پذیرش‌ اجتماعی‌ یافت‌ و نوگرایی‌ در فرهنگ‌، کم‌کم‌ بخشی‌ از نیاز عمومی‌ جامعه‌ شد و "شکل‌ ساده‌ و تعلیمی‌ نثر منشیانه‌ قاجاری‌، یعنی‌ سبک‌ قائم‌مقام‌ فراهانی‌، امیر نظام‌ گروسی‌ و مجدالملک‌ سینکی‌ در برخورد با فرهنگ‌ غرب‌، روش‌ جدلی‌ و منطقی‌" پذیرفت‌. تاریخ‌ قصه‌نویسی‌ در ایران‌، تاریخ‌ انقلاب‌ در زبان‌ نیز هست‌، زبانی‌ که‌ پس‌ از مشروطیت‌ به‌ سوی‌ نحوه ی‌ گفتار مردم‌ عادی‌ آمده‌ است‌ و خود را از معانی‌ بیان‌ پر تکلف‌ و بی هوده‌ ی لفظی نوعی‌ "زبان‌ مجلسی‌" نه‌ اجتماعی‌، رهایی‌ داده‌ است‌ . درک‌ ضرورت‌ تحول‌ در زبان‌ نگارش‌ تا آن‌ حد برای‌ روشنفکران‌ و روشن‌بینان‌ جامعه‌ آسان‌ شده‌ بود که‌ در بسیاری‌ از یادداشت‌ها و نامه‌های‌ بر جای‌ مانده‌ از آغاز مشروطیت‌، به‌ این‌ ضرورت‌ تغییر شیوه ی‌ نگارش‌ و دستیابی‌ به‌ نگارشی‌ که‌ نتیجه ی آن‌، گونه ی‌ ادبی‌ جدیدی‌ باشد، برای‌ بازتاب درست ‌تحولات‌ اجتماعی‌، اشاره‌ شده‌ است. تنی‌ چند از پژوهندگان‌ ادبیات‌ مشروطه‌ و تاریخ‌ بیداری‌ ایرانیان‌، ساده‌نویسی‌ و شکل‌ بیانی‌ مؤثری‌ را که‌ در آخرین‌ سال‌های‌پیش از مشروطه‌ در ایران‌ رواج‌ یافته‌ بود، در پیدایی‌ این‌ تحول‌ سیاسی‌ و اجتماعی‌ بی‌تأثیر ندانسته‌اند و به ‌ویژه‌ کتاب‌هایی‌ همچون‌ "سیاحت‌نامه‌ ابراهیم‌بیگ"‌ اثر زین‌العابدین‌ مراغه‌ای‌ را - که‌ توانسته‌ است ‌فساد دوران‌ سال‌های‌ قبل‌ از مشروطیت‌ را با قلمی‌ که‌ یادآور توانایی‌های‌ ولتر در نشان‌ دادن‌ و رسوا کردن‌ عوامل‌ فساد است‌، رقم‌ بزند ـ در این‌ فرایند، اثرگذار و شایان‌ توجه‌ می‌دانند و همچنین‌ ترجمه ی‌ میرزا حبیب‌ اصفهانی‌ از کتاب‌ "حاجی‌بابای‌ اصفهانی‌" نوشته ی‌ جیمز موریه‌ ـ که‌ نثر آن‌ برخاسته‌ از نثر منشیانه ی ‌قاجاری‌ و وضوح‌ و بی‌تکلفی‌ شیوه‌ ی داستان‌نویسی‌ فرنگی‌ و توجه به‌ اصطلاحات‌، واژه ها و مثل های‌ بومی‌ ایران‌ است‌ ـ بر آثار دو نویسنده‌ بزرگ‌ بعدی‌: علی‌اکبردهخدا و محمدعلی‌ جمال زاده‌ به‌ طور مستقیم‌ مؤثر می‌دانند و این‌ ترجمه‌ را به‌شکلی‌، سَلَف‌ واقعی‌ نثر داستانی‌ امروز ایران‌ برمی‌شمارند . ۱- ۲- نخستین‌ نویسندگان ۱- ۱- ۲- آخوندزاده‌ برای‌ یافتن‌ نخستین‌ رمان‌ ایرانی‌ باید به‌ سال‌ ۱۲۵۳ش‌ بازگردیم‌؛ سالی‌ که‌ "ستارگان‌ فریب‌ خورده‌ ـ حکایت‌ یوسف‌شاه‌ " نوشته ‌م‌.ف‌ آخوندزاده‌ (۱۱۹۱-۱۲۵۷) را میرزا جعفر قرچه‌داغی‌ به‌ فارسی‌ بر‌گرداند. آدمیت‌، آخوندزاده‌ را پیشرو فن‌ نمایش نامه‌نویسی‌ و داستان‌پردازی‌ اروپایی‌ درخطه ی‌ آسیا دانسته‌ و اهمیت‌ او را نه‌ در تقدم‌ او بر دیگر نـویسنـدگـان‌ خـاورزمیـن‌، کـه‌ در خبـرگی‌ او و تکـنیک‌ مـاهرانـه‌ای‌ می‌دانـد کـه‌ او در نمایش نامه‌نویسی‌ و داستان‌پردازی‌ جدید به‌ کار بسته‌ است‌ . ۲-۱-۲- طالبوف‌ اگر آخوندزاده‌ را نخستین نویسنده ی‌ رمان‌ ایرانی‌ بدانیم‌ که‌ اثر او به‌ زبانی‌ غیر از فارسی‌ تدوین‌ و سپس‌ به‌ فارسی‌ ترجمه‌ شده‌ است‌، لزومن باید از نخستین کسی‌ که‌ نوشته‌ای‌ نزدیک‌ به‌ رمان‌ و به‌ زبان‌ فارسی‌ از او بر جای مانده‌ است‌ نام‌ برد: عبدالرحیم‌ طالبوف‌ تبریزی‌ که‌ در سال‌ ۱۲۵۰ ق‌ در تبریز زاده شد و هشتاد سال‌ زندگی‌ کرد. از نوجوانی‌ به‌ قفقاز رفت‌ و تا پایان عمر در آن جا زیست‌. قفقاز در آن‌ روزگار نزدیک‌ترین‌ کانون‌ اندیشه‌های‌ نو‌ به‌ ایران‌ بود. طالبوف‌ که‌ از طریق‌ زبان‌ روسی‌ اطلاعاتی‌ به‌ دست‌ آورده‌ بود، از راه‌ قلم‌ به‌ بیداری‌ مردم‌ می‌کوشید و آنان‌ را به‌ معایب‌ حکومت‌ استبدادی‌ و لزوم‌ مشروطه‌ آشنا می‌کرد. معروف‌ترین‌ اثر طالبوف‌ "کتاب‌ احمد" است‌. قهرمان ‌کتاب‌، فرزند خیالی‌ نویسنده‌ است‌ که‌ پرسش های‌ ساده‌ و در عین‌حال‌ حساسی‌ درباره ی ‌اوضاع‌ ایران‌ و علل‌ عقب‌ماندگی‌ آن‌ از پدر می‌پرسد و این‌ پرسش‌ و پاسخ‌، آیینه ی‌تمام‌نمایی‌ از مشکلات‌ و گرفتاری‌های‌ ایرانِ آن‌ روز را باز می‌تابانَد . ۲-۱-۳- زین‌العابدین‌ مراغه‌ای‌ زین‌العابدین ‌مراغه‌ای‌ (۱۲۵۵-۱۳۲۸ ق‌) که‌ او نیز در جوانی‌ مهاجرت‌ کرد، از دیگر کسانی‌ است‌که‌ اثر معروف‌ او "سیاحت‌نامه‌ ابراهیم‌ بیگ"‌ ، از نظر قدرت‌ نفوذ بر اندیشه‌ و افکار جامعه ی‌ ایران‌ و هواداران‌ ترقی‌ و اصلاحات‌، کم‌نظیر بوده‌ است‌. ۳- شکل‌گیری‌ رمان‌ تاریخی‌ پس‌ از طالبوف‌ و مراغه‌ای‌، در سال‌های‌ ۱۲۸۴-۱۳۰۰ق‌ که‌ مردم‌ برای‌ به‌ سرانجام‌ رساندن‌ انقلاب‌ مشروطه‌ می‌کوشیدند و جنبش‌ ضد استعماری‌ در گوشه‌ و کنار مملکت‌ به‌ راه‌ افتاده‌ بود، رمان‌ تاریخی‌ به‌ عنوان‌ مطرح‌ترین‌ گونه‌ ادبی‌ رخ‌ نمود. عمومن از محمدباقر میرزا خسروی‌ کرمانشاهی‌ (۱۲۲۶-۱۲۹۸ ق‌) یکی‌ از پیشروان‌ نثر نو‌ ادبی‌ به‌ عنوان‌ نویسنده‌ ی نخستین‌ رمان‌ تاریخی‌ ایران‌ نام‌ می‌برند. او رمان‌ "شمس‌ وطغرا" را در سال‌ ۱۲۸۷ ق‌ نوشت‌ و در آن‌، دوره ی‌ آشفته ی‌ حمله ی‌ مغول‌ را به‌ ایران‌، ترسیم‌ کرد. با این‌که‌ زمینه ی‌ اثر، تاریخی‌ است‌، خسروی‌ کوشیده‌ روایتی‌ عاشقانه ‌و گیرا، پر از ماجراهای‌ هیجان‌آفرین‌ پدید آورد. شیخ‌موسی‌ کبودرآهنگی‌ ‌در سال‌ ۱۲۹۸ ق‌ رمان‌ تاریخی‌ "عشق‌ و سلطنت"‌ یا "فتوحات‌ کورش‌ کبیر" را چاپ کرد؛ میرزاحسن‌خان‌ بدیع‌ نصرت‌الوزاره‌ با چاپ‌ رمان‌ "داستان‌باستان" در سال‌ ۱۲۹۹ق‌. در تهران‌، و صنعتی‌زاده‌ کرمانی‌ با چاپ‌ "دام‌گستران" و رمان‌ تاریخی‌ "داستان‌ مانی"، نخستین‌ رمان‌های‌ تاریخی‌ را پدید آوردند. ۴- شکل‌گیری‌ رمان‌ اجتماعی‌ در ایران‌ صنعتی‌زاده ‌علاوه‌ بر رمان‌ تاریخی‌، رمان‌ اجتماعی‌ نیز نوشت‌ که‌ به‌ قول‌ نویسنده‌ ی "از صبا تا نیما" ، رمان‌ "مجمع‌ دیوانگان" او نخستین‌ اتوپیا (مدینه‌ فاضله‌) در زبان ‌فارسی‌ است‌. مشفق‌ کاظمی‌ با نوشتن‌ "تهران‌ مخوف"، عباس‌ خلیلی‌ با رمان‌های‌ "روزگار سیاه"‌ (۱۳۰۳) "انتقام"‌ (۱۳۰۴) و حاج‌ میرزا یحیی‌ دولت‌آبادی‌ با نوشتن‌ رمان‌ "شهرناز" در سال‌ ۱۳۵۵ ق‌. نوع‌ دوم‌ از رمان‌های‌ فارسی‌ را که‌ زمینه ی ‌اجتماعی‌ در آن‌ها تعمیم‌ بیش تری‌ داشت‌، با نمایش‌ گوشه‌هایی‌ از زندگی‌ معاصر، یا معایب‌ و مفاسد آن‌، پدید آوردند. ۵- داستان‌ مدرن‌ (پیش‌ از دهه‌ ی ۴۰) ۱- ۵ - جمال زاده‌؛ آغازگر راه‌ آن چه‌ به‌ عنوان‌ قصه‌ به‌ معنای‌ امروزی‌ و به‌ صورت‌ یک‌ شکل‌ نو ادبی‌ در غرب‌ بیش‌ از ۳۰۰ سال‌ سابقه‌ دارد، در ایران‌ عمر‌ آن‌ به‌ ۱۰۰ سال‌ نمی‌رسد و مجموعه ی‌ قصه‌های‌ کوتاه‌ "یکی‌ بود یکی‌ نبود" ،سرآغاز قابل‌ اعتنای آن‌ است‌. با یکی‌ بود یکی‌ نبود یکی‌ از مهم‌ترین‌ رویدادهای ادبی‌ تاریخ‌ ادبیات‌ ایران‌ روی داده است‌. "با جمال زاده‌ نثر مشروطیت‌ قدم‌ در حریم‌ قصه‌ می‌گذارد و حکایت‌های‌ پیش‌ از مشروطیت‌ به‌ سوی ابعاد چهارگانه‌ ی قصه‌ یعنی‌: زمان‌، مکان‌، زبان‌ و علیت‌ روی‌ می‌آورند و کاریکاتورهای‌ دهخدا جای‌ خود را به‌ کاراکترهای‌ جمال زاده‌ می‌دهند؛ اگر چه‌ این‌ کاراکترها خود در مقایسه‌ با شخصیت‌های‌ قصه‌های‌ هدایت‌ و چوبک‌ و آل‌احمد، کاریکاتورهایی‌ بیش‌ نیستند، آن‌ها از یک‌ جوهر شخصی‌ و تا حدی‌ تشخصّ فردی ‌برخوردار هستند که‌ به‌ آسانی‌ می‌توان‌ آن‌ها را از کاریکاتورهای‌ اغراق‌ شده ی‌ چرند و پرند جدا کرد. عامل‌ علیت‌ ـ هر قدر هم‌ ناچیز ـ موقعیت‌ کاراکترهای‌ جمال زاده‌ را از کاریکاتورهای‌ دهخدا جدا می‌کند و از همه‌ بالاتر همه‌ یا بیش تر عوامل‌ و عناصر قصه ی‌ قراردادی‌ و قصه‌نویسی‌ حرفه‌ای‌، در قصه‌نویسی‌ جمال زاده‌ دیده‌می‌شود ". هم ‌زمان‌ با جمال زاده‌، حسن‌ مقدم‌ (علی‌ نوروز) نیز چند داستان ‌کوتاه‌ نوشت‌؛ ولی‌ داستان‌نویسی‌ را چندان‌ جدی‌ نگرفت‌ و بعدها به ‌نمایش نامه‌نویسی‌ روی‌ آورد. اما جمال زاده‌ (۱۲۷۶-۱۳۷۷ق‌.) نخستین‌ ایرانی‌ای‌ است‌که‌ با نیت‌ و قصد و آگاهانه‌ و با ترکیبی‌ داستانی‌ و نه‌ مقاله‌ای‌، به‌ نوشتن ‌پرداخت‌ و نخستین داستان‌های‌ کوتاه‌ فارسی‌ را به‌وجود آورد. اگرچه‌ تا قبل‌ از هدایت‌، نیما و پیش‌ از او ـ و حتا‌ پیش‌ از جمال زاده‌ ـ علی‌ عمو (نویسنده ی‌ نشریه‌ ی خیرالکلام‌ رشت‌) و کریم‌ کشاورز (نویسنده ی‌ داستان‌ کوتاه‌ "خواب"‌ در مجله ی‌ فرهنگ‌ رشت‌) و دهخدا در نوشتن‌ داستان‌واره‌های‌ کوتاه‌ و مضمون های‌ زندگی‌ روزمره‌، جای‌ درخور ستایشی‌ دارند. ۲-۵- هدایت‌ پس‌ از جمال زاده‌ باید از صادق‌ هدایت‌ به‌عنوان‌ شایسته‌ترین‌ میراث‌دار او نام‌ برد. هدایت‌ از فارغ‌التحصیلان‌ دارالفنون‌ و دبیرستان‌ سن‌ لویی‌ تهران‌ بود که‌ در سال‌ ۱۳۰۵ ش‌ با کاروان‌ دانش‌آموزان‌ اعزامی‌ به‌ اروپا به‌ بلژیک‌ فرستاده‌ شد تا در رشته ی‌مهندسی‌ راه‌ و ساختمان‌ تحصیل‌ کند؛ ولی او یک‌ سال‌ بعد برای‌ تحصیل‌ در رشته ی‌معماری‌ رهسپار پاریس‌ شد. "هدایت‌ در اواخر سال‌ ۱۳۰۸ و اوایل‌ ۱۳۰۹ ش‌ نخستین‌ داستان‌های‌ زیبای‌ خود را به‌ نام‌های‌: مادلن‌، زنده‌ به‌گور، اسیر فرانسوی‌ و حاجی‌ مراد در پاریس‌ نوشت و پس‌ از بازگشت‌ به ‌ایران‌ داستان‌ آتش‌پرست‌ و سپس‌ داستان‌های‌ داوود گوژپشت‌، آبجی‌ خانم‌ و مرده‌خورها را در تهران‌ نوشت‌ و آن‌ها را با نوشته‌های‌ پاریس‌ یکجا در مجموعه‌ای‌ به‌ نام‌ "زنده‌ به‌گور" در سال‌ ۱۳۰۹ ش‌. منتشر کرد ". بنابراین‌ زنده‌ به‌گور نقطه ی‌ تحول‌ داستان‌نویسی‌ ایران‌ است‌ و از این‌ زمان ‌باید حیات‌ ادبی‌ جدیدی‌ را در ایران‌ در نظر گرفت. هدایت‌، در سال‌ ۱۳۱۵ ش‌. به ‌بمبئی‌ رفت‌. این‌ سفر اگر چه‌ کم‌تر از یک‌ سال‌ طول‌ کشید، موجب‌ شد که‌ او افزون ‌بر یافتن‌ اطلاعات‌ گسترده ای‌ درباره ی‌ ادبیات‌ فارسی‌ میانه‌ (پهلوی‌)، شاهکار معروف‌خود "بوف‌ کور" را که‌ در تهران‌ آغاز کرده‌ بود، به‌ پایان رسانَد و آن‌ را درهمان‌ سال‌ ۱۳۱۵ با خط‌ خود به‌ صورت‌ پلی‌ کپی‌ در نسخه های‌ اندکی و به‌ قولی‌ در ۱۵۰ نسخه‌ تکثیر کند. آل‌احمد بوف‌ کور را معروف‌ترین‌ اثر هدایت‌ می‌داند که‌به‌ دنبال‌ خود سلسله‌ای‌ از "بوف‌ کور" ها به‌ وجود آورده‌ است‌. "هدایت‌ در بوف‌کور همه ی‌ زرّادخانه‌های‌ هنری‌ خود را به‌ نمایش‌ گذاشته‌ است‌؛ جمله‌ها موجز، فشرده‌، شاعرانه‌ و با وجود سهل‌انگاری‌های‌ لفظی‌، مؤثر و فصیح‌ است‌. در پرداخت ‌ساخت‌ ساده‌ و انعطاف‌پذیر رمان‌ که‌ هم‌ لحظه‌های‌ شاعرانه‌ و ظریف‌ را باز می‌گوید و هم‌ صحنه‌های‌ پرخشونت‌ را ... توفیقی‌ چشمگیر دارد ". ۳- ۵ - بزرگ‌ علوی‌ علوی‌ که‌ هم‌چون‌ هدایت‌ از روشنفکران‌ تحصیل‌کرده ی‌ اروپا به‌ شمار می‌آید، نخستین‌ قصه‌های‌ قابل‌ توجهش‌، مربوط‌ به‌ همان‌ سال‌های‌ تحصیل‌ در اروپاست‌ که‌در آن‌ها نوعی‌ گرایش‌های‌ رمانتیک‌ نزدیک‌ به‌ روحیه ی‌ ایرانی‌ وجود دارد. او به‌تدریج‌ شیوه ی کار خود را تغییر داد و قصه‌های‌ ممتازی‌ همچون‌: نامه‌ها، رقص‌ مرگ‌، گیله‌مرد و رمان‌ "چشم‌هایش" را نوشت‌. ساختار این‌ رمان‌ ـ که‌ شاید بتوان‌ آن‌ را به ترین‌ اثر علوی‌ دانست‌ ـ با وجود وصف‌ صحنه‌های‌ اجتماعی‌ آن‌- غنایی‌ است‌. این‌ شیوه‌ در داستان‌های‌ کوتاه‌ او نیز راه‌ یافته‌ است‌. چمدان‌، نامه‌، ورق‌پاره‌های‌ زندان‌، میرزا، ۵۳ نفر، موریانه‌ و هویت‌ (۱۳۷۷) از دیگر آثار اوست‌. ۴-۵ - صادق چوبک‌ "خیمه‌شب‌بازی"‌ نخستین مجموعه ی‌ قصه‌های‌چوبک‌ است‌ که‌ در‌ سال‌ ۱۳۲۴ش به‌ شیوه ی‌ قصه‌نویسان‌ پیشرو پدید آمده‌ و بر آثار نسل‌ نویسندگان‌ هم‌عصر او و پس‌ از وی‌ سایه‌ افکنده ‌است‌. براهنی‌ قصه‌های‌کوتاه‌ چوبک‌ را در تلفیقی‌ متناسب‌ با تکنیک‌ ادگار آلن‌پو (قصه‌نویس‌ و شاعر آمریکایی‌) و تکنیک‌ قصه‌نویسی‌ اواخر سده ی نوزده‌ روسیه‌ می‌داند. ولی رمان‌" تنگسیر" را که‌ بر پایه ی‌ جهان‌بینی‌ رئالیستی‌ بنا نهاده‌ شده‌ است‌، به‌ لحاظ ‌ویژگی‌های‌ نثری‌، زیباترین‌ اثر چوبک‌ دانسته‌اند. پس‌ از تنگسیر، سنگ‌ صبور آخرین‌ رمان‌ چوبک‌ است‌. پس‌ از خیمه‌شب‌بازی‌ سه‌ مجموعه‌ ی دیگر از قصه‌های‌کوتاه‌ چوبک‌ به‌ نام‌های‌: انتری‌ که‌ لوطی‌اش‌ مرده‌ بود، روز اول‌ قبر و چراغ‌ آخر، نیز چاپ‌ و منتشر شده‌ است‌. ۵-۵- به‌آذین‌ به‌آذین‌ (محمود اعتمادزاده‌) پرکارترین‌ و تأثیرگذارترین‌ نویسنده‌ای‌ است‌که‌ برای‌ مقابله‌ با سنت‌های‌ تاریخ‌نویسی‌ در رمان‌ و مفاخره‌ به‌ گذشته‌های‌ دور، به‌ نگارش‌ "دختر رعیت"‌ (۱۳۳۱) دست‌ زد که‌ در شمار نخستین‌ داستان‌های‌ روستایی ‌واقع گرایانه ی‌ فارسی‌ قرار می‌گیرد. از به‌آذین‌ پیش از نشر دختر رعیت‌، دو مجموعه‌ داستان‌ به‌ نام‌های‌ پراکنده‌ (۱۳۲۳) و به‌ سوی‌ مردم‌ (۱۳۲۷) انتشار یافته‌ است‌. ولی مجموعه‌ داستان‌ "مهره‌ مار" و رمان‌ "از آن‌ سوی‌ دیوار" (۱۳۵۱) از آثار جدیدتر اوست‌ که‌ در مجموع‌ از آثار گذشته ی‌ او چندان‌ فاصله‌ نگرفته ‌است‌. ۶-۵ - جلال آل‌احمد آل‌احمد که‌ در داستان‌هایش‌ به‌نوعی‌ تعادل‌ و تصویر بی‌طرفانه‌ از صحنه‌های‌ زندگی‌ دست‌ یافته‌ است‌، نویسنده‌ای‌ است‌ مسئول‌ و متعهد؛ با نگاهی‌ اجتماعی‌تر نسبت‌ به‌ پیشینیان‌ خود و فردیتی‌ کم‌تر و با تعهد آمیخته‌ با منش‌ روشنفکری‌ اجتماع‌گرا که‌ عمومن آثارش‌ در وجه های گوناگون، خالی‌ از این‌ دیدگاه‌ و نگرش‌ نیست‌. مدیر مدرسه‌، نفرین ‌زمین‌، سه‌ تار، زن‌ زیادی‌، پنج‌ داستان‌، دید و بازدید و "ن‌ و القلم" ازمشهورترین‌ آثار داستانی‌ اوست‌. اگر چه‌ چند تک‌ نگاری‌ و کتاب‌های‌ "غرب‌زدگی‌" و "در خدمت‌ و خیانت‌ روشنفکران"‌ نیز از آثار مشهور اوست‌، که‌ تفکر اجتماعی‌ و ادبی‌ نویسنده‌ را تا پس‌ از سال‌های‌ چهل‌، نشان‌ می‌دهد. ۷- ۵ -ابراهیم گلستان‌ ابراهیم‌ گلستان‌ در نخستین مجموعه ی‌ داستانش‌ "آذر ماه‌ آخر پاییز" (۱۳۲۸) نشان‌ داده‌ است‌ که‌ در به‌کارگیری‌ صنعت‌ داستان‌نویسی‌، به‌ ویژه‌ پیروی‌ از شیوه‌ و شگرد نگارشی‌ فالکنر، چیره‌دست‌ است‌. شکار سایه‌، اسرار گنج‌دره‌ جنی‌ و "جوی‌ و دیوار" و "تشنه‌" از دیگر مجموعه‌های‌ داستانی‌ اوست‌ که‌ نویسنده‌ در مجموع‌ آن‌ها در شکستن‌ زمان‌ و به‌ زمان‌ حال‌ آوردن‌ رویدادها‌، موفق‌ بوده‌ است‌. ۸-۵ - بهرام‌ صادقی‌ هم‌ ارز با آل‌احمد و گلستان، بهرام‌ صادقی‌ سر برمی‌کند و از سال‌ ۱۳۳۷ نخستین‌ قصه‌هایش‌ را در مجله ی سخن‌ به‌ چاپ‌ می‌رساند. صادقی‌ جست‌وجوگر لایه‌های‌ عمیق‌ ذهنی ‌بازماندگان‌ نسل‌ شکست‌ است‌. دو اثر معروف‌ صادقی‌ عبارتند از: ملکوت‌، "سنگر و قمقمه‌های‌ خالی". ۶- داستان‌ مدرن‌ (پس‌ از دهه‌ ی ۴۰) از دهه‌ چهل‌ به‌این‌ سو، به‌تدریج‌ باید حساب‌ تازه‌ای‌ برای‌ ادبیات‌ داستانی‌ ایران‌ گشود: غلامحسین‌ ساعدی‌ در نمایش‌ و تشریح‌ فقر، هوشنگ‌ گلشیری‌ با آوردن‌ تکنیک‌تازه‌ای‌ در نوشتن‌ ـ به‌ویژه با شازده‌ احتجاب‌ ـ، نادر ابراهیمی‌ با حکایت های ‌شبه‌ کلاسیک‌، جمال‌ میرصادقی‌ با ایجاد طیف‌ جدیدی‌ از قصه‌ در حد فاصل‌ زندگی‌سنتی‌ و نو و محمود دولت‌ آبادی‌ با رئالیسمی‌ برخاسته‌ از مکتب‌ گورکی‌ و توانایی‌ کم‌مانند در توصیف‌ و بیان‌ حرکت‌، احمد محمود، اسماعیل‌ فصیح‌، علی‌اشرف‌ درویشیان‌، ناصر ایرانی‌، علی‌محمد افغانی‌، منصور یاقوتی‌ و نسل‌جدیدی‌ از نویسندگان‌ هم‌چون‌: احمد مسعودی‌، محمود طیاری‌، مجید دانش‌، آراسته‌ و ... و زنان‌ داستان‌نویسی‌ چون‌ مهشید امیرشاهی‌، گلی‌ ترقی‌، شهرنوش‌ پارسی‌پور، غزاله‌ علیزاده‌ و چهره‌ شاخص‌ این‌ گروه‌، سیمین‌ دانشور، هریک‌ بخش‌ عمده‌ای ‌از تحول‌ داستان‌نویسی‌ سال‌های‌ پس‌ از چهل‌ را به‌ خود اختصاص ‌دادند. ۱-۶ - سیمین‌ دانشور سیمین‌ دانشور در این‌ میان‌ با نوشتن‌ رمان‌ سووشون‌ (۱۳۴۸) به‌ سرعت‌ به‌ برجستگی‌ شایسته‌ای‌ رسید. برای ‌سووشون‌ در بخش رمان‌ اجتماعی‌ ایران‌ منزلت‌ مهمی‌ قایلند و این‌ اثر را نخستین ‌اثر کامل‌ در نوع‌ "رمان‌ فارسی‌" به‌ شمار می‌آورند. سیمین‌ دانشور چند مجموعه ی‌ داستان‌ کوتاه‌ و دو جلد از رمان‌ "جزیره‌ سرگردانی"‌ را نیز در سال‌های‌ اخیر نوشته‌ است‌ که‌ این‌ اثر به‌ نظر مخاطبان‌ او در اندازه‌های ‌سوشون‌ نیست‌ . ۲-۶ - احمدمحمود و معاصرانش‌ در میان‌ داستان‌نویسان‌ دهه ی‌ چهل‌ به‌ بعد، احمد محمود که‌ رمان‌ "همسایه‌ها"ی‌ او (۱۳۵۳) از نظر گستردگی‌ و تنوع‌ ماجراها، تعداد شخصیت‌ها و گستردگی‌ لحن‌ محاوره‌ای‌ و توصیفات‌ جزء به ‌جزء از حرکات‌ و گفت‌وگوها در میان‌ رمان‌های‌ ایرانی‌ ممتاز است‌، با رمان‌های‌ داستان‌ یک‌ شهر ، زمین‌ سوخته‌، مدار صفر درجه‌ و ... همچنان ‌داستان‌سرای‌ جنوب‌ ایران‌ (خوزستان‌) باقی‌مانده‌است‌. اگر همسایه‌های‌ احمدمحمود (متولد ۱۳۱۰) را فصل‌ ممیزه‌ای‌ در رمان‌نویسی‌ اواخر سال‌های‌ پیش از پیروزی‌ انقلاب‌ بهمن به شمار آوریم، انصاف‌ حکم‌ می‌کند طلیعه‌ جدیدی‌ را که ‌با بره‌ گمشده‌ راعی‌ (۱۳۵۶) اثر هوشنگ‌ گلشیری‌، باید زندگی‌ کرد احمد مکانی‌ (مصطفی‌ رحیمی‌)، سگ‌ و زمستان‌ بلند (۱۳۵۴) شهرنوش‌ پارسی‌پور، مادرم‌ بی‌بی‌جان‌ (۱۳۵۷) اصغر الهی‌، سال‌های‌ اصغر (۱۳۵۷) ناصر شاهین‌بر و شب‌ هول‌ (۱۳۵۷) هرمز شهدادی‌، روی‌ کرد، به ‌یاد داشته‌ باشیم‌ و جلد نخست‌ اثر تحسین‌برانگیز محمود دولت ‌آبادی‌، کلیدر (۱۳۵۷) را نیز به‌ عنوان‌ یک‌ رمان‌ روستایی ‌با همه ی ارزش‌های‌ حرفه‌ای‌ رمان‌نویسی‌، در چشم‌انداز ادبیات‌ داستانی‌ به‌ شایستگی‌ ببینیم‌ و باب‌ جدیدی‌ را با آن‌ها بگشاییم‌. ۳-۶ - محمود دولت‌آبادی‌ دوره ی‌ کامل‌ کلیدر با (۱۰جلد) پس‌ از انقلاب‌ بهمن‌ منتشر شده‌ است‌. این‌ رمان‌ عظیم‌ از رویدادهایی‌ سخن‌ می‌گوید که‌ در محیط‌های‌ عشایری‌ و روستایی‌ خراسان‌ می‌گذرد و به‌ طور عمده‌، رمانی‌ اجتماعی‌ ـ حماسی‌ است‌. اشخاص‌ آن‌ برخاسته‌ از موقعیت ‌اجتماعی‌ و حماسی‌ هستند و بر آن‌ نیز اثر می‌گذارند و خط‌ کلی‌ داستان،‌ مبارزه‌ای ‌دهقانی‌ ـ عشیره‌ای‌ است‌ و در نهایت‌ بر ضد حاکمیت‌ ستمشاهی‌. دولت‌آبادی‌ این ‌زمینه ی‌ فکری‌ را پیش‌ از کلیدر نیز در داستان‌های‌ گاواره‌بان‌، اوسنه‌ باباسبحان‌، لایه‌های‌ بیابانی‌ و ... نشان‌ داده‌ است‌. رمان‌ جای‌ خالی‌ سلوچ‌ (۱۳۵۶) نیز داستان‌ فقر و محرومیت‌ مردم‌ است‌ و درگیری‌های‌ روستاییان‌ و ایلات‌شرق‌ ایران‌ را بازتاب می دهد و تصویرهای‌ حقیقی‌ از زندگی‌ این‌ مردم‌ را به‌ دست‌می‌دهد. آخرین‌ رمان‌ مطرح‌ و قابل‌ اعتنای‌ دولت‌آبادی‌، "روزگار سپری‌ شده‌ مردم‌سالخورده"‌ ، همچنان‌ روایت‌گر محرومیت‌ها و فقر عمومی‌ است‌ و داستان‌ که‌ از زبان ‌سامون‌ و یادگار ـ دو راوی‌ از یک‌ خانواده‌ ـ نقل‌ می‌شود، حکایت‌گر ماجراهای ‌تلخی‌ است‌ که‌ بر سر مردم‌ روستایی‌ در سبزوار از سال ۱۳۰۱ تا دوره ی‌ پس‌ از شهریور ۱۳۲۰ رفته‌ است‌ . ۷- داستان‌ نویسی‌ در دهه های ‌ ۶۰ و ۷۰ پس‌ از دولت‌آبادی‌ در دهه‌ ۶۰ از چهره‌های‌ شاخص‌ داستان‌نویسی‌ به‌ شرح‌ زیر می‌توان‌ نام‌ برد: رضا براهنی‌: رازهای‌ سرزمین‌ من‌ (۱۳۶۶)، محسن‌ مخملباف‌: باغ‌ بلور (۱۳۶۵)، منیرو روانی‌پور: اهل‌ غرق‌ (۱۳۶۸) و دل‌ فولاد (۱۳۶۹). احمد آقایی‌: چراغانی‌ در باد (۱۳۶۸)، شهرنوش‌ پارسی‌پور: طوبا و معنای‌ شب‌ (۱۳۶۷)، اسماعیل‌ فصیح‌: ثریا در اغما (۱۳۶۲) و زمستان‌ ۶۲ (۱۳۶۶) و مجموعه‌ قصه‌های‌ نمادهای‌ دشت‌ مشوش‌ (۱۳۶۹) و عباس‌ معروفی‌: سمفونی‌ مردگان‌ (۱۳۶۸). این رمان‌ آخری که ‌به‌ نظر برخی‌ از صاحب‌نظران‌ به‌ لحاظ‌ ویژگی‌های‌ ساختاری‌ قابل‌ مقایسه‌ با خشم‌ و هیاهوی‌ فالکنر است‌، سرنوشت‌ اضمحلال‌ یک‌ خانواده‌ و بیان‌ کننده ی‌ فنا و تباهی‌ ارزش‌هاست‌. عباس معروفی‌، دهه‌ هفتاد را نیز با رمان سال‌ بلوا (۱۳۷۱) آغاز می‌کند. او که‌ از تجربه ی‌ سمفونی‌ مردگان‌ گذشته‌ است‌، با سال‌ بلوا به ‌فرازی‌ نو در رمان‌ معاصر می‌رسد. در سال‌ ۱۳۷۲، ابراهیم‌ یونسی‌ که‌ در ترجمه‌، چهره ی‌ سرشناسی‌ است‌، رمان‌ گورستان‌ غریبان‌ را ـ که‌ بیان‌ گوشه‌ای‌ از تاریخ‌ مبارزات‌ مردم‌ مناطق‌ کردنشین‌ است‌ ـ عرضه‌ می‌کند و اسماعیل‌ فصیح‌ با سه‌ رمان‌، فرار فروهر (۱۳۷۲)، باده‌ کهن‌ (۱۳۷۳) و اسیر زمان‌ (۱۳۷۳) همچنان‌ پرکار می‌نماید. اما چهره ی‌ داستانی‌ فصیح‌ را بیش تر باید در دو رمان‌ ثریا دراغما و زمستان‌ ۶۲ جست‌وجو کرد. رمان‌ رژه‌ بر خاک‌ پوک‌ (۱۳۷۲) اثر شمس‌لنگرودی‌ و مجموعه‌ قصه‌ قابل‌ توجه‌ "یوزپلنگانی‌ که‌ با من‌ دویده‌اند" (۱۳۷۳) نوشته‌ ی بیژن‌ نجدی‌، آثار ماندگار و اثرگذاری‌ هستند که‌ در سال‌های‌ اوایل‌ دهه ی ‌هفتاد نشر یافته‌اند و جامعه ی‌ ادبی‌ ما از آن‌ها بی‌تأثیر نبوده‌ است‌. آخرین ‌رمان‌ مطرح‌ سال‌های‌ دهه‌ هفتاد، رمان‌ آزاده‌ خانم‌ نوشته ی‌ رضا براهنی‌، اثری ‌است‌ آوانگارد و به ‌طوری‌که‌ از خود اثر و از قول‌ نویسنده‌اش‌ برمی‌آید، ضد واقعیت‌گرا و ضد مدرن‌ است‌. ولی ظرافت‌ها و زیبایی‌های‌ ویژه ی‌ این‌ رمان‌ آن اندازه هست‌ که‌ نتوان‌ به‌ آسانی‌ از آن‌ چشم‌ پوشید . ۸- پس‌ از دهه ی‌ ۷۰ از میان‌ داستان‌نویسان‌ دهه ی‌ ۷۰ باید در ادبیات‌ داستانی‌ امروز نام‌هایی‌ چون‌: امیرحسین‌ چهل‌تن‌، جواد مجابی‌، محمد محمدعلی‌، مسعود خیام‌، اصغر الهی‌، منصور کوشان‌، رضا جولائی‌، شهریار مندنی‌پور، منیرو روانی‌پور، خاطره‌ حجازی‌، زویا پیرزاد، حسین‌ سناپور، حسن‌اصغری‌، ابوتراب‌ خسروی‌، قائم‌ کشکولی‌ و... را در حافظه ی‌ بیدار خود به‌ عنوان‌ خواننده ی‌ حرفه‌ای‌ داستان‌ نگه‌ داریم‌ و نگرنده ی‌ راه‌ دشوار ولی‌ پیوسته ی‌ داستان ‌متفاوت‌ این‌ عصر باشیم‌. نخل‌های‌ بی‌سر نوشته ی‌ قاسم علی‌ فراست‌، عروج‌ نوشته ی‌ ناصر ایرانی‌، سرور مردان‌ آفتاب‌ نوشته ی‌ غلامرضا عیدان‌ و اسماعیل‌ نوشته‌ محمود گلابدره‌ای‌ مقدمه‌ای‌ است‌ ـ اگرچه‌ نه‌ چندان‌ روشمند و قوی‌ و منسجم‌ ـ بر آن چه‌ از نظر موضوعی‌، راهی‌ نو در ادبیات‌ داستانی‌ امروز ماست‌. داستان‌ جنگ‌ در جهان‌، بخش‌ عمده‌ای‌ از جایگاه‌ داستانی‌ را به‌ خود اختصاص‌ داده‌ و خوانندگان‌ فراوانی‌ دارد. جنگ‌ هشت‌ساله ی‌ ما نیز می‌تواند و باید در ادبیات‌ داستانی‌ جای‌ بیش تری‌ را تصاحب‌ کند، و بی‌گمان‌ نمونه‌های‌اندکی‌ را که‌ نام‌ بردیم‌، و رمان‌های‌ اوایل‌ جنگ‌ همچون‌: زمین‌سوخته‌ احمد محمود و زمستان‌ ۶۲ اسماعیل‌ فصیح‌ و نمونه‌های‌ نه‌چندان‌ قابل‌توجهی‌ که‌ در سال‌های‌ اخیر چاپ‌ شده‌ است‌، در این‌ راه‌ بسنده‌ نیست. منابع‌ ـ آرین‌پور، یحیی‌: از صبا تا نیما (ج‌ دوم‌(،تهران‌، شرکت‌ سهامی‌ کتاب‌های‌ جیبی‌، ۱۳۵۰. ـ براهنی‌، رضا: قصه‌نویسی‌ ،تهران‌: نشرنو، ۱۳۶۱. ـ جمال‌زاده‌، سیدمحمدعلی‌: یکی‌ بود یکی‌ نبود، معرفت‌، بی‌تا، بی‌جا. ـ رب‌گری‌یه‌، آلن‌: قصه‌ نو، انسان‌ طرز نو ، ترجمه ‌دکتر محمدتقی‌ غیاثی‌، تهران‌: امیرکبیر، ۱۳۷۰. ـ سپانلو، محمدعلی‌: نویسندگان‌ پیشرو ایران، تهران‌: نگاه‌، ۱۳۶۶. ـ سلیمانی‌، محسن‌: چشم‌ در چشم‌ آینه، تهران‌: امیرکبیر، ۱۳۶۹. ـ شمخانی‌، محمد: "قصه‌ قصه‌ مؤلف ‌است‌" ،روزنامه‌ جامعه‌، سال‌ یکم‌، شماره‌ یکم‌، اردیبهشت‌ ۱۳۷۷. ـ عابدینی‌،حسن‌: صد سال‌ داستان‌نویسی‌ در ایران‌ (ج‌ ۱)، تندر، ۱۳۷۶. ـ قربانی‌،محمدرضا: نقد و تفسیر آثار محمود دولت‌ آبادی، آروین‌، ۱۳۷۷. ـ کوندرا، میلان‌: هنر رمان‌ ، ج‌ سوم‌، ترجمه‌ پرویز همایون‌پور، تهران‌: نشر گفتار، ۱۳۷۲. ـ گلشیری‌، احمد: داستان‌ و نقد داستان‌، (ج‌ ۱)، تهران‌: نگاه‌، ۱۳۷۱. ـ مرادی‌صومعه‌سرایی‌، غلامرضا: "پایانی‌ برای‌ قصه‌نویسی‌ سنتی‌"، رشت‌، ویژه‌ نامه‌ ادبی‌ و هنری‌ کاچ‌، ۱۳۷۲. ـ مویزانی‌، الهام‌: آینه‌ها، جلداول‌، تهران‌: روشنگران‌، ۱۳۷۲. ـ ؟ : نظریه‌ رمان، ترجمه‌ حسین‌ پاینده‌، تهران‌: وزارت‌ فرهنگ‌ و ارشاد اسلامی‌، ۱۳۷۴. [ شنبه سیزدهم خرداد 1391 ] [ 0:25 ] [ صحرا ] 4 نظر

۸/۱۲/۱۳۹۱


چرا ایرانی‌ها «خوان رولفو» ندارند؟
«خوان رولفو» از دل حادثه‌های بزرگ اجتماعی قرن بیست مکزیک خیس و معترض بیرون می‌آید. در سال‌های زندگی‌اش انقلاب مکزیک را شاهد است بعد هم جنگی تمام عیار را با جفت چشم‌هایش می‌بیند. می‌بینيد چقدر از این حیث تجربه‌ی زیست‌اش با نویسندگان ایرانی شباهت دارد. ما هم کم نویسنده نداریم که از دل تجربه‌ی انقلاب و جنگ بیرون می آید اما تردید دارم مانند «خوان رولفو» خیس و معترض باشند. بله می‌فهمم که مناسبات جهان ایرانی با جهان آمریکای لاتین از جهات بی‌شمار «تفاوت » دارد. با این حال ما در «جهان سومی» بودن هم قدر مشترکی داریم. در تجربه‌ی استعمارزدگی و استثمار شدن هم به همین نحو تجربه‌های مشترکی داریم. در تلاش برای تحقق دموکراسی هم کمتر از سرزمین‌ها و مردم آمریکای لاتین هزینه نکرده‌ایم ای بسا که بیشتر هزینه داده باشیم باید اعتراف کنم که از تاریخ آن سرزمین و تلاش‌های دموکراسی‌خواهانه آشنایی اندک و ناچیزی دارم که قابل استناد نیست پس این‌جا باید زبان در کام فرو برم. درپاسخ به مخاطب‌ها که لابد واکنش‌شان این است چه ربطی دارد؟ باید بگویم این‌جا «خوان رولفو» یعنی راویی و نویسنده‌ای منتقد تحول‌های بزرگ اجتماعی یعنی انقلاب و جنگ، از آثار او به عنوان «ادبیات انقلاب مکزیک » یاد می‌کنند. پرسش چرا ما «خوان رولفو» نداریم یعنی چه بر سر ما رفته است که مدام با روایت‌های سفارشی از انقلاب روبرو می شویم در حالی که همه‌ی مردم ایران در سرنگونی رژیم پهلوی هر کدام به نحوی نقش داشتند. «خوان رولفو» نویسنده‌ی محبوب من نویسنده‌ی تمام عیار شاعری که در رمان سترگ «پدرو پارامو»، PEDRO PARAMO مرگ را با زندگی در هم می‌آمیزد ؛ روای داستان – خوان پرسیادو – یکی از فرزندان دُن پدرو به توصیه و تاکید مادرش در لحظه‌ی آخر زندگی به روستای «کومالا» در جست وجوی پدرش راهی می‌شود؛ این راهی شدن در لایه‌ی رویی روایت انگیزش روايي داستان است؛ در لایه‌های زیرین روایت است که مخاطب با مکزیک سال‌های انقلاب بی‌هیچ قضاوت و موعظه‌ای روبرو می‌شود کاری که وظیفه‌ی ادبیات است. به جست‌وجوی آداب و سنت‌ها و عرف‌های مردم پیش از انقلاب می‌رود به جست وجوی تاریخ سرزمینی که یک سر صحنه خشونت، تجاوز و ظلم بوده است کاری که وظیفه‌ی ادبیات است. زیرا تاریخ نشان داده است هیچ‌گاه با مخاطبانش صادق نبوده است. ایجاز، خیال‌های شگفت، فضاسازی و دیالوگ‌نویسی‌های تحسین برانگیز، شجاعانه و خلاقانه در هم ریختن خط‌های زمانی کاری می‌کند که در روایت «پدرو پارامو» مخاطب پا به پای نویسنده هم‌راه دوربین روای با مکزیک، رنج‌هایش ، آدم‌ها و فرهنگ‌اش آشنا شود. رنج‌هایی که در گستره‌ی آن سرزمین محدود نیست و به شکل‌های گوناگون در جهان هر بار بازتولید و تکثیر می‌شود و از همین‌جا است که «خوان رولفو» در مرزهای زبان مادری در جغرافیای سرزمین‌اش متوقف نمی‌شود و با استناد به فرشته مولوی در مقدمه‌ی مجموعه‌ی داستان کوتاه «دشت سوزان» جا به جای جهان خوانده می‌شود. درورد بر احمد گلشیری – هرچند اثر را از زبان دوم ترجمه کرده است- اما چیزی از قدر و قیمت انتخاب این اثر برای ترجمه و تلاش خلاقانه‌اش در برگردان این اثر کاسته نمی‌شود دست مریزاد احمد گلشیری راستی دلتنگت شدم کاش دوباره گذرم به اصفهان بیفتد برای چاق سلامتی و دیداری خدمت برسم آن دیدار با تو و زاینده‌رود و آن همه لطف و محبت را به خاطر دارم. ببیند احمد گلشیری در این‌باره می‌گوید «او نویسنده‌ای است که نسبت به بی‌عدالتی اعتراض نمی‌کند اما در سکوت، از وجود آن همچون بخشی از یک بیماری مسری ، که زندگی نام دارد رنج می‌برد.» یا می‌گوید « پدرو پارامو آکنده از نومیدی و سنگدلی است و تسلسل زمانی در آن به کلی گسیخته است.به شیوه‌ی شاعرانه و رئالیستی جهان ناپدید شده‌ی پیش از انقلاب و استثمارگری‌های مالک مستبد آن را با زبانی عاری از خشونت و حتی عاری از تلخی باز می‌گوید» برگردم بر سر سخن آغازین، به این فکر کرده‌اید که چرا ما «خوان رولفو» نداریم ؟! من از تفاوت و شباهت انقلاب مکزیک و انقلاب مردم ایران در سال 1357 اطلاعی ندارم اما به اعتبار این که «پدرو پارامو» را در کنار «دشت سوزان» از این نویسنده به عنوان «ادبیات انقلاب مکزیک » می‌دانند، می‌خواهم بدانم چه اتفاقی افتاده است که مردم ما رمانی، روایتی از انقلاب‌شان ندارند که در جهان خوانده شود؟! شاید به همان دلیل که گفتم باشد نویسندگان ما منتقد و خیس با رویدادهای مهم اجتماعی معاصر ایران یعنی جنگ و انقلاب روبرو نشده‌اند؛ اگر این‌گونه بود لابد باید اکنون چیزی در دست داشتیم غیر از این است ؟! من نمی‌دانم این پاسخ هم قطعی ندانیم بهتر است. بهتر است در این باره پرسش شود بهتر است جای ارزیابی‌ها هزار کیلومتری و شتاب زده در رسانه‌ها منتسب به دولت در این‌باره انتقادی و اثرگذار پرسش شود بهتر است جای برپایی جشن‌هایی برای این مقوله و دادن جوایزی به آثاری سفارشی در باب انقلاب مردم ایران انتقادی و بی‌پروا پرسش شود بهتر است جای دامن زدن به تولید انبوه و ارائه ی گزارش کار در این‌باره پرسش شود ؟! من مخاطب ادبیات از مسئولان فرهنگی درباره ی آثار تالیف شده در زمینه‌ی ادبیات داستانی انقلاب مردم سرزمینم پرسش دارم بفرمایید سهم واقعی‌گرایی مطلوب و پسند نسل من که در زمان انقلاب نبوده است کجاست ؟ «خوان رولفو» پدرش را در یک دعوای مذهبی از دست می‌دهد درست وقتي كه طفل است چندی نمی‌گذرد مادرش هم می‌میرد. از دومین رمان «خوان رولفو» که سال‌ها روی آن کار کرد زیاد حرف زدند اما کسی هیچ ردی از آن پیدا نکرد؛ پیش از این‌که دست دیگری به آن برسد رمانش را می‌سوزاند به همین دلیل ساده که نویسنده‌ی کمال‌گرای مکزیکی بر نمی‌تابد اثری دست چندم و ضعیف را نشر دهد نمی‌پذیرد؛ به این اعتبار است که خوان رولفو را دوست دارم او از چیزی که می‌خواهد می‌نویسد آن اثری را نشر می‌دهد که پیش از هر کس دیگری خودش از لحاظ زیبایی شناسی و ادبی آن را می‌پسندد به آن ایمان دارد به همین دلیل‌های ساده، اصلی و بنیادی در تحقق خلاقیت شگفت است که دوست‌اش دارم آیا تو این‌گونه بودن را تحسین نمی‌کنی ؟ اين يادداشت در روزنامه‌ي اعتماد منتشر شده است

قهوه – ریچارد براتیگان
گاهى زندگى صرفا به قهوه بند است و به همان‌قدر نزدیکى که در یک فنجان قهوه مى‌گنجد. یک وقتى من یک چیزى درباره قهوه خواندم. مى‌گفت قهوه براى آدم خوب است؛ همه اندام‌ها را تحریک مى‌کند. ابتدا این تعریف به‌نظرم غریب می‌آمد، و روى هم‌رفته ناخوشایند؛ ولى به مرور زمان دریافتم که در قالب محدود خودش تعریفى‌ست با معنى. بگذارید مقصودم را براى‌تان بگویم. دیروز صبح من به دیدن دخترى رفتم. من دوستش دارم. هر چه بین ما بود دیگر گذشته و رفته است. او دیگر به من اعتنایى ندارد. رابطه را من به‌هم زدم و کاش نمى‌زدم. زنگ در را به صدا درآوردم و توى راه‌پله منتظر ماندم. صداى جنبیدنش را در طبقه بالا شنیدم. از صداى حرکاتش فهمیدم که دارد بلند می‌شود. بیدارش کرده بودم. بعد او از پله‌ها آمد پایین؛ نزدیک شدنش را توى دلم حس می‌کردم. با هر قدمى که بر مى‌داشت حالى به حالى‌ام می‌کرد و به‌طور غیرمستقیم کشاندم تا باز شدن در به‌وسیله او. مرا دید و دیدنم خوشحالش نکرد. روزى روزگارى، یعنى هفته پیش، دیدن من خیلى خوشحالش کرد. خودم را می‌زنم به خنگى تعجب می‌کنم که آن خوشحالى کجا رفت. گفت: “من نمى‌خوام حرف بزنم.” گفتم: “من یه فنجون قهوه می‌خوام.” چون در همه عالم این آخرین چیزى بود که می‌خواستم. حرفم را طورى گفتم که انگار دارم تلگراف یک آدم دیگر را برایش می‌خوانم. آدم دیگرى که به‌راستى یک فنجان قهوه می‌خواست، و در بند هیچ چیز دیگرى هم نبود. گفت: “خیلی خب” دنبالش از پله‌ها بالا رفتم. خنده‌دار بود. همین‌طورى لباسى انداخته بود روى تنش. لباسى که خیلى نتوانسته بود قالب تنش بشود. همه چیزش را می‌شد دید. رفتم توى آشپزخانه. یک قوطى قهوه فورى از توى قفسه برداشت گذاشت روى میز. یک فنجان قهوه گذاشت کنار آن. و یک قاشق. نگاه من ماند روى آن‌ها. یک ظرف آب گذاشت روى اجاق و شعله گاز را زیر آن روشن کرد. در تمام این احوال یک کلمه هم نگفت. حالا لباس قالب تنش شده بود. من قهوه نمى‌خواهم. از آشپزخانه رفت بیرون. بعد از پله‌ها رفت پایین، رفت بیرون تا ببیند نامه‌اى دارد. یادم نمى‌آمد که سر راه نامه‌اى دیده باشم. آمد بالا و رفت به اتاقى دیگر. در را پشت سرش بست. نگاهم افتاد به ظرف آب روى اجاق گاز. مى‌دانستم یک سال طول می‌کشد تا آب جوش بیاید. ماه اکتبر بود و آب توى ظرف هم خیلى زیاد. مشکل این بود. نصف آب را خالى کردم توى لگن ظرفشویى. حالا آب زودتر جوش می‌آید. فقط شش ماه طول می‌کشد. خانه آرام بود. نگاهم افتاد به ایوان پشت خانه. پر بود از کیسه‌هاى آشغال. خیره شدم به زباله‌ها و کوشیدم با دقت در قوطى‌ها و شیشه‌ها و پوست‌ها و خرده‌ریزهای دیگر بفهمم طرف این آخرى‌‌ها چه می‌خورده است. به جایى راه نبردم. حالا ماه مارچ بود. آب بنا کرد به جوشیدن. خوشحال شدم. به میز نگاه کردم. قوطى قهوه فورى، فنجان خالى و قاشق عین مراسم تشیىع آن‌جا چیده شده بود. این‌ها چیزهایى هستند که براى تهیه یک فنجان قهوه لازم دارى. ده دقیقه بعد، فنجان قهوه را با اطمینان خوابانده در گور درون، خانه را که ترک کردم، گفتم “براى قهوه متشکرم.” گفت “چیزى نبود.” صدایش از پشت یک در بسته آمد. صدایش مانند یک تلگراف دیگر بود. دیگر واقعا وقتش بود که بروم. بقیه روز را با قهوه درست کردن گذراندم. فراغتى بود. شب شد. در رستورانى شام خوردم و بعد رفتم به یک بار. کمی نوشیدم و کمی با مردم گپ زدم. ما مردم نوشخانه‌‌اى بودیم و چیزهاى نوشخانه‌اى با هم گفتیم. هیچ‌کدامش یادم نماند، و بار بست. دو بعد از نیمه‌شب بود. باید می‌رفتم بیرون. سانفرانسیسکو سرد و مه‌آلود بود. از مه شگفت‌زده بودم و بسیار احساس آدمیت و گشادگى می‌کردم. تصمیم گرفتم بروم دختر دیگرى را ببینم. یک سالى می‌شد که دیگر با هم دوست نبودیم. یک وقتى خیلى با هم نزدیک بودیم. فکر کردم که او دارد الان به چه فکر می‌کند. رفتم به سمت خانه‌اش. در خانه زنگ نداشت. این پیروزى کوچکى بود. آدم باید رد همه پیروزى‌هاى کوچک را داشته باشد. به صداى در پاسخ داد. یک بالاپوش گرفته بود جلو خودش. باورش نمى‌شد که مرا دارد می‌بیند. گفت “چى می‌خواى؟” حالا باورش شده بود که من هستم که می‌بیند. من یک‌راست وارد خانه شدم. او با وضعى چرخید و در را بست که من نیمرخ‌اش را سر تا پا دیدم. بى‌خیالش بود که بالاپوش را کاملا دور خودش بپیچد. بالاپوش را فقط جلو خودش نگهداشته بود. خط ممتد و بى‌بریدگى بدنش را از سر تا پا می‌توانستم ببینم. خطى که ملایم و غریب بود. شاید براى آن که خیلى از شب گذشته بود. گفت: “چى می‌خواى؟” گفتم: “یه فنجون قهوه.” چه حرف بى‌ربطى بود که زدم. تکرارى و بى‌ربط، چون فنجان قهوه واقعا آن چیزى نبود که می‌خواستم. نگاهى به من انداخت و نیمرخ‌‌‌اش در جا اندکى چرخید. از دیدن من خوشحال نبود. بگذار انجمن پزشکى آمریکا به ما بگوید که مرور زمان بهترین درمان است. من به خط ممتد و بى‌بریدگى بدنش نگاه کردم. گفتم: “چرا تو هم با من یک فنجون قهوه نمى‌خورى؟ دلم می‌خواد با تو حرف بزنم. خیلى وقته با هم حرف نزده‌ایم.” او نگاهى به من کرد و نیمرخ‌اش اندکى روى پاشنه چرخید. من به خط ممتد و بى‌بریدگى بدنش خیره شدم. کار خوبى نبود. گفت: “خیلى دیروقته. من صبح باید بلند شم. اگر تو یه فنجون قهوه می‌خواى، اون‌جا توى آشپزخانه قهوه فورى هست. من باید بروم توى جام.” چراغ آشپزخانه روشن بود. به آشپزخانه که ته هال بود نگاهى انداختم. میلم نکشید بروم توى آشپزخانه، تنهایى بنشینم و یک فنجان دیگر قهوه بخورم. دلم نمى‌خواست خانه هیچکس دیگر هم بروم و ازشان یک فنجان قهوه بخواهم. متوجه شدم که روز در سلوکى عجیب سپرى شده است که شالوده‌اش را من نریخته بودم. دست کم قوطى قهوه فورى، و در کنارش فنجان خالى، و در کنارش قاشق، آن‌جا روى میز نبود. می‌گویند در بهار هوس‌هاى آدم جوان متوجه اوهام عاشقانه می‌شود. شاید اگر آدم جوان وقت پسمانده کافى داشته باشد، توى هوس‌هایش حتا بتواند جایى براى یک فنجان قهوه باز کند.

۸/۱۰/۱۳۹۱


رُزهای مصنوعی
داستان کوتاه اثر گابریل گارسیا مارکز
ترجمۀ الکس. الف
مارکز در سال 1928 در آراکاتاکا، در کلمبیا، به دنیا آمد. در دانشگاه بوگاتا درس خواند و بعد گزارشگر روزنامۀ "ال اسپکتاتور" شد. در رم، پاریس، بارسلونا، کاراکاس و نیویورک نیز گزارشگر خارجی آن روزنامه بود. مارکز داستان‌های بلند و کوتاه زیادی نوشته است که تعدادی زیادی از آن‌ها نیز به فارسی ترجمه شده، از جمله یکصد سال تنهایی و ژنرال در هزارتوی خود. مارکز در سال 1982برندۀ جایزۀ ادبی نوبل شد. داستان کوتاه زیر نمونه‌ای از قدرت قلم مارکز در خلق شخصیت‌های داستانی است: مادر بزرگ، زن نابینا، که در خانواده‌ای فقیر زندگی می‌کند، بیناتر از هر زن بینای دیگری است که خواننده می‌شناسد. توجه خارق‌العادۀ این زن نابینا به دقایق حوادث و تک تک لحظه‌های زندگی، آرامش، نکته‌سنجی و موقع‌شناسی او، در پایان داستان، نه تنها مینا، شخصیت دیگر داستان، بل‌که خواننده را نیز شگفتزده و او را وادار به ستایش او می‌کند. تکنیک و زبان ساده‌ای که نویسنده به کار برده است نیز جالب توجه است: مادر بزرگ در سراسر داستان "زن نابینا" خوانده می‌شود، در حالی که حتی در ظلمت شب، یعنی هنگامی که فرد بینا توان دیدن ندارد، همه چیز را در می‌یابد و در واقع می‌بیند و می‌فهمد، چه از پشت دیوار اتاق و درهای بسته، زمانی که انسان تصور می‌کند کاملا ً از دیدرس دیگران محفوظ است، و چه هنگامی که کسی سر خم می‌کند تا سخنی را به نجوا در گوش دیگری بگوید. او در واقع از همه چیز به گونه ای شگفت انگیز آگاه است.
رزهای مصنوعی
تاریکای سحر بود. مینا کورمال کورمال لباس بی‌آستینش را که شب قبل کنار تخت آویخته بود، پیدا کرد و پوشید. داخل صندوق را به دنبال آستین‌های پیراهن گشت و در هم ریخت. بعد میخ‌های روی دیوار و پشت درها را با دست جستجو کرد. سعی می‌کرد صدایی در نیاورد تا مادر بزرگ نابینایش را، که در همان اتاق خوابیده بود، بیدار نکند. ولی وقتی که چشمهایش به تاریکی عادت کرد، متوجه شد که او بلند شده؛ آن وقت رفت توی آشپزخانه تا سراغ آستین‌هایش را از او بگیرد. زن نابینا گفت: "توی حموم اند. دیروز بعد از ظهر شسته‌ام شون." آستین‌ها توی حمام بودند، آویزان از بند با دوتا گیرۀ چوبی، و هنوز خیس بودند. مینا برگشت توی آشپزخانه وآستین‌ها را روی سنگ‌های جلوی بخاری دیواری پهن کرد. روبرویش زن نابینا داشت قهوه را به هم می‌زد. چشم‌های کورش روی لبۀ سنگی ایوان که جای ردیف گلدان‌های گیاهان دارویی بود، دوخته شده بود. مینا گفت: " با وسایل من کاری نداشته باش؛ این روزها نمیشه به آسمون اعتماد کرد." زن نابینا رویش را به طرف صدا برگرداند و گفت: "حواسم نبود که امروز جمعۀ اول است." و بعد نفسی عمیق کشید تا ببیند که قهوه حاضر شده یا نه؛ آن وقت قهوه‌جوش را از روی آتش برداشت و ادامه داد: "یه تکه کاغذ بگذار زیرشون؛ سنگای بخاری کثیف اند." مینا انگشت اشاره‌اش را روی سنگ‌های بخاری کشید. کثیف بودند؛ ولی پوستۀ محکمی از گرد زغال روی چرکی را پوشانده بود که اگر آستین‌ها را به آن نمی‌مالیدند، کثیف نمی شد. مینا گفت: "اگه کثیف بشن تقصیر توست." زن نابینا، که برای خودش یک فنجان قهوه ریخته بود، گفت: "عصبانی هستی." و یک صندلی به طرف ایوان کشید و ادامه داد: "اگه آدم عصبانی باشه و بره مراسم عشا توهینه." و بعد نشست توی پاسیو، جلوی گل‌های رز، و مشغول خوردن قهوه‌ شد. کمی بعد، وقتی که سومین زنگ فراخوان به صدا در آمد، مینا آستین‌ها را، که هنوز خیس بودند، از روی سنگ‌های بخاری برداشت و پوشید: اگر کسی با بازوان و سرشانه‌های لخت در مراسم شرکت می‌کرد، نان و شراب به او داده نمی‌شد. مینا دست و رویش را نشست. باقی‌ماندۀ ماتیک‌ لبش را با هوله پاک کرد، کتاب دعا را برداشت و توی اتاق شال و روسری کرد و رفت بیرون توی خیابان و یک ربع بعد برگشت. زن نابینا گفت: " بعد از خواندن انجیل میری." و نشست مقابل رزها، توی پاسیو. مینا مستقیم رفت توی توالت و گفت: "نمی‌تونم برم مراسم عشا. آستین‌های پیراهن ترند؛ لباسم هم همه‌اش چروکه." و احساس کرد که نگاه بینا و آگاهی دنبالش می‌کند. زن نابینا هیجان‌زده گفت: "جمعۀ اوله و تو نمی‌خواهی بری عشا." مینا، که از توالت بیرون آمده بود، برای خودش یک فنجان قهوه ریخت و نشست مقابل درگاه سفیدکاری‌شده، کنار زن نابینا. اما قهوه را نتوانست بخورد. زیر لب با بغضی خفه و فروخورده گفت: "تقصیر توست." غرق در اشک بود. زن نابینا هیجان‌زده گفت: "داری گریه می‌کنی." بعد آبپاش حلبی را گذاشت کنار گلدان‌های مرزنگوش و رفت بیرون توی پاسیو و دوباره گفت: " گریه داری می‌کنی." مینا قبل از این که خودش را جمع و جور کند فنجان را گذاشت روی زمین و گفت: "از عصبانیت گریه می‌کنم." و همان طور که از کنار مادربزرگش رد می‌شد، اضافه کرد: "باید بری اقرار کنی، واسه این که تو باعث شدی من نتونم توی مراسم عشای اولین جمعه شرکت کنم." زن نابینا، بی‌حرکت، منتظر بود که مینا در اتاق خواب را ببندد. بعد تا ته ایوان رفت، مردد خم شد تا این که فنجان قهوۀ دست‌نخورده را پیدا کرد، و همان طور که قهوه را توی قهوه‌جوش سفالی برمی‌گرداند، ادامه داد: " خدا خودش می‌دونه که من دلم پاک و روشنه." مادر مینا از اتاق خواب بیرون آمد و پرسید: "با کی داری حرف می‌زنی؟" زن نابینا گفت: " با هیچ کی. قبلا ً که به ات گفته‌ام، دارم دیوونه می‌شم." مینا، که در اتاقش تنها و راحت شده بود، دگمه‌های بالاتنه‌اش را باز کرد و سه کلید کوچک بیرون آورد. کلیدها را با سنجاق قفلی توی سینه‌اش بسته بود. با یکی از آن‌ها کشوی پایینی گنجه را باز کرد؛ یک صندوقچۀ چوبی در آورد و درش را با کلید دیگری گشود. داخل آن یک پاکت بود پر از نامه که کاغذهایشان رنگی بود. دستۀ نامه‌ها را با کش به هم بسته بود. همه را توی بالاتنه‌اش پنهان کرد؛ صندوقچه را سر جایش گذاشت و کشو را بست و قفل کرد. بعد رفت داخل توالت و نامه ها را درون توالت ریخت. وقتی که مینا وارد آشپزخانه شد مادرش گفت: "خیال می‌کردم رفته‌ای کلیسا." زن نابینا پرید وسط حرفش و گفت: "نتونست بره. من یادم رفته بود که امروز جمعۀ اوله، دیروز بعد از ظهر آستین‌های پیراهنش را شستم." مینا منّ و من کنان گفت: "هنوز خیس‌اند." زن نابینا گفت: "این روزها سخت باید کار کنم." مینا گفت: "برای عید پاک باید صد و پنجاه دوجین گل تحویل بدم." آفتاب دمیده بود و خیلی زود گرم شده بود. قبل از ساعت هفت مینا کارگاه گل‌‌سازی‌اش را در اتاق نشیمن بر پا کرده بود: یک زنبیل پر از جام گل و سیم، یک قوطی کاغذ کشی، دو تا قیچی، یک قرقره نخ، و یک قوطی چسب: رزهای مصنوعی می‌ساخت. چند لحظه بعد ترینیداد با یک جعبۀ مقوایی در زیر بغل از راه رسید و پرسید که چرا مینا به کلیسا نرفته است. مینا گفت: "آستین لباس نداشتم." ترینیداد گفت: "می‌تونستی از یکی بگیری." و یک صندلی کشید جلو و گذاشت کنار زنبیل جام‌های گل و نشست. مینا گفت: "خیلی دیر کرده بودم." و یک گل رز را تمام کرد. بعد زنبیل را کشید نزدیک‌تر تا با قیچی جام‌های گل را چین و شکل بدهد. ترینیداد جعبۀ مقوایی را گذاشت روی زمین و برای کار به مینا ملحق شد. مینا به جعبه نگاه کرد و پرسید: "کفش خریدی؟" ترینیداد گفت: "توش موش مرده‌س." چون ترینیداد در شکل دادن به جام گل ماهر بود، مینا مشغول درست کردن ساقه‌های سیمی شد، ساقه‌هایی که دورشان کاغذ سبز می‌پیچید. آن دو ساکت کار می‌کردند، بدون توجه به نور آفتاب که در اتاق پیشرفت می‌کرد. اتاق را با عکس‌های فامیلی و تصویرهای ساده و زیبا تزیین کرده بودند. وقتی که ساقه‌ها تمام شد، مینا رو به ترینیداد کرد. حالت صورت و نگاهش طوری بود که انگار در چیزی غیرمادی و معنوی پایان می‌یابد. ترینیداد با دقت و ظرافتی قابل تحسین و بدون این که لبۀ جام گل را تکان بدهد، چین می‌داد. زانوهایش را هم به هم چسبانده بود. مینا به کفش‌های مردانه‌اش نگاه کرد. ترینیداد بدون این که سرش را بلند کند، از زیر نگاه او در رفت؛ کمی پاهایش را عقب کشید و دست از کار برداشت، و گفت: " خوب موضوع چی یه؟" مینا به طرفش خم شد و گفت: "رفت." ترینیداد قیچی را ول کرد توی دامن: "نه!" مینا تکرار کرد: "رفت." ترینیداد، بدون این که چشم به هم بزند، نگاهش کرد. چروکی عمودی ابروهای پیوسته‌اش را از هم جدا کرده بود. پرسید: "و حالا؟" مینا با صدایی استوار پاسخ داد: "حالا هیچی." ترینیداد قبل از ساعت ده خدا حافظی کرد. مینا فارغ از سنگینی خصوصیت و صمیمیت ترینیداد، لحظه‌ای او را متوقف کرد تا موش‌های مرده را در توالت بیاندازد. زن نابینا داشت شاخه‌های خشک و زاید گلدان رز را می‌چید. مینا، همان طور که از کنارش رد می‌شد، گفت: "شرط می‌بندم که نمی‌دونی توی این جعبه چی یه." و بعد جعبه را تکان تکان داد. زن نابینا دوباره خوب گوش کرد و گفت: "باز هم تکان بده." مینا جعبه را باز هم تکان داد، ولی زن نابینا بار سوم هم که نرمۀ گوشش را با انگشت جلو داده بود نتوانست بفهمد چه چیزی در درون جعبه است. مینا گفت: "موش‌های مرده‌ی کلیسا‌ن که دیشب توی تله افتاده‌ن." و وقتی که برمی‌گشت، بدون این که حرفی بزند، از کنار زن نابینا رد شد. ولی زن نابینا او را دنبال کرد. توی اتاق نشیمن، مینا تنها کنار پنجره ایستاد و دنبال کارش را گرفت تا رزهای مصنوعی را تمام کند. زن نابینا گفت: "مینا، اگه می‌خواهی خوش‌حال و شاد باشی حرف دلت را به غریبه‌ها نزن." مینا بدون این که کلمه‌ای پاسخ دهد، به او نگاه کرد. زن نابینا جلویش درون صندلی نشست و سعی کرد در کار به او کمک کند، اما مینا نگذاشت. زن نابینا گفت: "عصبانی هستی." و پرسید: " چرا به عشا نرفتی؟" مینا گفت: " خودت از همه بهتر می‌دونی." زن نابینا گفت: "اگه به خاطر خیس بودن آستین بود، دیگه لازم نبود که از خونه بیرون بری؛ معلومه یه نفر بیرون منتظرت بوده که تو رو یه کم ناراحت کرده." مینا دست‌ها را جلوی چشم‌های مادربزرگش حرکت داد، طوری که انگار بخواهد شیشه‌ای نامرئی را تمیز کند، و گفت: "تو جادوگری!" زن نابینا گفت: " امروز صبح دو دفعه رفتی توالت. هیچ وقت بیش‌تر از یک دفعه نمیری." مینا همچنان مشغول درست کردن رزها بود. زن نابینا گفت: "می‌ترسی به من بگی چه چیزی توی کشوی گنجه قایم کرده‌‌ای؟" مینا، آرام، گل رزی را که در دست داشت در چهارچوب پنجره فرو کرد؛ کلیدها را از توی نیم‌تنه‌اش در آورد و گذاشت توی دست زن نابینا و خودش هم آن را بست و گفت: " برو با چشم‌های خودت ببین." زن نابینا کلیدها را با نوک انگشت لمس کرد و آزمود؛ بعد گفت: "چشم‌های من که توی سوراخ توالت رو نمی‌بینه." مینا سرش را بلند و احساس خاصی کرد: حس کرد که زن نابینا می‌داند که مینا به او نگاه می‌کند. گفت: " اگه کارهای من برات این قدر جالبه خودت رو بینداز توی سوراخ و ببین." زن نابینا که می‌دید مینا کلامش را قطع کرده، حرف او را نادیده گرفت و گفت: "تو هرروز صبح زود بلند می‌شی، توی جات می‌شینی و نامه می‌نویسی." مینا گفت: "تو که خودت چراغ رو خاموش می‌کنی." و زن نابینا پاسخ داد: " و تو هم فورا‌ ً چراغ قوه رو روشن می‌کنی. من از روی نفس کشیدنت می‌فهمم که داری چیز می‌نویسی." مینا کوشید آرام بماند. بدون این که سرش را بلند کند، گفت: "خوب، خیال کن که این جوری‌یه. کجاش این قدر جالبه؟" زن نابینا گفت: " هیچ جاش. فقط همین که نذاشت امروز به مراسم دعای جمعۀ اول برسی." مینا قرقرۀ نخ، قیچی، و یک مشت ساقه و رزهای ناتمام را بغل زد و همه را گذاشت توی زنبیل و صاف روبروی زن نابینا نشست و گفت: " خوب حالا دوست داری به‌ات بگم توی توالت رفتم چه کار کنم؟" هردو ساکت منتظر ماندند تا این که مینا به سؤال خودش پاسخ داد: " رفتم ترکمون بزنم." زن نابینا کلیدها را انداخت توی زنبیل و در حالی که توی آشپزخانه می‌رفت، زیر لب گفت: " خوب بهانه ای ‌یه. اگه تو همۀ عمرت این دفعۀ اولت بود که حرف زشت می‌زدی، قبول می‌کردم." مادر مینا از ته راهرو می‌آمد؛ بغلش پر بود از گل‌های خاردار. پرسید: "چه خبره؟" زن نابینا گفت: "من خل شده‌م. ولی ظاهرا ً تو هنوز به فکر نیفتاده‌ای من رو تا وقتی که کارم به پرت کردن سنگ نکشیده ببری دیوونه خونه."

۸/۰۹/۱۳۹۱

بیندیش، کار کن، بنویس، آستین‌هایت را تا شانه بالا زن و مرمرت را بتراش...
گوستاو فلوبر:
... که دل‌مُردگی تو را کُشت، هان؟ از خشم می‌ترکی، از اندوه در تابی، خفه می‌شوی؟ صبور باش ای شیرِ صحرا! من هم در حالِ خفه‌شدنم، مدت‌هایی‌ست مدید... به ریه‌هایت یاد بده نفسِ کوتاه بکشند، تا زمانی‌که پا بر قلّه‌های بلند می‌نهی و باید در توفان دم زنی، با شادی بسیار گسترش یابند. بیندیش، کار کن، بنویس، آستین‌هایت را تا شانه بالا زن و مرمرت را بتراش؛ مانندِ کارگرِ خوبی که هرگز سر برنمی‌گرداند، عرق می‌ریزد و زحمت می‌کشد و لبخند می‌زند... تنها راهِ حذر از ناشادی محصورکردنِ خویش است به هنر و جاندادن به هرچه که دیگر. برای من همه‌چیز کمابیش خودش بوده است از زمانی که سرِ تسلیم نهادم به همیشه بدبودن‌شان... من به زندگیِ روزمرّه وداعِ نهایی گفته‌ام. از این پس آن‌چه می‌خواهم پنج شش ساعت آرامش است در اتاقم؛ آتشی در زمستان و دو شمعی برای شب‌هایم... دلم می‌خواهد قصّه‌ای را که در این مدّتِ جدایی نوشته‌ای ببینم. در چهار، پنج هفته همه‌اش را باهم خواهیم خواند. باهم، تنها، به‌‌فراغت، دور از دنیا و بورژواها، چون خرس‌های زندانی، و زیرِ پوستِ کلفتِ سه قشریِ خرسانه‌مان خواهیم غرّید. من هنوز به فکرِ آن داستانِ شرقیِ خودم هستم که در زمستانِ آینده خواهم نوشتش. بخشی از یک نامه‌ی گوستاو فلوبر، در از نامه‌های فلوبر، ترجمه‌ی ابراهیم گلستان، ماه‌نامه‌ی صدف، شماره‌ی ۱۰، شهریور ماهِ ۱۳۳۷، صفحه‌های ۸۰۰ و ۸۰۱.

۸/۰۲/۱۳۹۱


یک ماده‌داستانِ کوتاهِ ممنوع!
توضیح: عطیه جوادی راد، بانوی داستان‌نویس کاشانی ست که نخستین مجموعه‌ی او با نام «حالا یک کلاه آفتابی قرمز دارم» بعد از سه سال علافی در وزارت ارشاد و دفتر نشر، پارسال منتشر شد. یکی از بهترین داستان‌های این کتاب، همین داستان «خواب‌ها» بود که یک‌جا از کتاب حذف شد. داستانی که مضمون آن در ادبیات داستانی ما، به خاطر سانسور دولتی، خیلی کم طرح و روایت شده و این یکی، به قلم نویسنده‌ای ست که تجربه‌ی زیسته‌اش به فرهنگ عمومی عامه‌ی مردم ایران بسیار نزدیک است. این داستان، یک ماده‌داستانِ ممنوع است که، در آخِرین روز هفته‌ی کتاب‌های ممنوع، با اجازه‌ی نویسنده و بی‌ویرایش، تقدیمش می‌کنیم به همه‌ی بانوانِ شاعر و داستان‌نویس که فشار سانسور را دوچندان بر شانه‌ها حس می‌کنند، اما هم‌چنان ایستاده‌اند.
داستان کوتاه «خواب‌ها» ـ نوشته‌ی عطیه جوادی راد
می‌دانم خجالت ندارد. ولی باز از خواب که می‌پرم زود خودم را جمع‌و‌جور می‌کنم و سمت حمام می‌روم. حتا به تنم اجازه نمی‌دهم در گرمای دلچسب رخت‌خواب غلت بخورد و ته‌مانده‌های لذت ناتمام لای تار و پودش ته‌نشین شود. دلم شور می‌زند. لباس خواب بلند را درمی‌آورم. آب ولرم که روی تنم می‌پاشد، دلواپسی‌ام سرخوشی می‌شود و همه‌ی هراس و زشتی خوابم را با خودش به چاهک حمام می‌برد. اگر دل دل نمی‌کردم و می‌رفتم از دکتر مریم درست و حسابی وقت می‌گرفتم، شاید تا حالا خوب شده‌بودم و یاد می‌گرفتم نسیه را ول کنم که چه‌طور به جای خواب‌های دروغی به نقد بچسبم. مریم با چنان آب و تابی تعریف می‌کرد که چیزی توی دل آدم پیچ می‌خورد. دکتر رک و راست با سادگی که بیشتر از آن قابل تصور هم نبوده از زیر زبان مریم کشیده که زندگیش چه جوری است. رابطه‌اش با بچه‌اش، مادرش، برادرش و عاقبت شوهرش. از زندگی خصوصیش پرسیده و سر آخر به همان نتیجه‌ای که اول حدس می‌زده رسیده‌است. برگشته توی صورت مریم و گفته:« خانم شما با شوهرتون به رضایت جنسی نمی‌رسید.» طول کشیده تا مریم جمله را سبک و سنگین کند و معنی‌اش را بفهمد و همین که فهمیده به دست و پا افتاده که :« نه آقای دکتر، نه به خدا، می‌رسم، بیچاره مرد خوبی است. ما خیلی هم‌دیگر را دوست داریم، ما یه بچه هم داریم، ما سه سال است که باهم زندگی می‌کنیم و یک بار نشده ...» و هی بیشتر توضیح داده تا دکتر را قانع کند که خیلی هم مشکل ندارد. من بالش را توی دلم گرفته بودم و می‌خندیدم:« خاک بر سرت، خودت رو جر می‌دادی که حالیش کنی تو با شوهرت ...!» ـ«اصلا هم خنده دار نیست » ـ «الهی بمیری! جون مهین راست بگو ! قشنگ چی گفت؟» بالای سرم نشسته بود و به آرش غذا می‌داد. سرم داد کشید:«خاک برسر خرت، پس چی؟ البته نه این جوری که تو فکر می‌کنی، خیلی معمولی، مثل این‌که بخوای به تینا یاد بدی چه جوری پلو رو با قاشق و چنگال بخوره! » سینی را برداشت و بلند شد، هنوز تنم می‌خارید. نمی‌خواستم تعریف مریم تمام شود. گفتم:«نه، می‌فهمم. در آداب چلوکباب خوردن، اول پلوها را کنار می‌زنی بعد چنگال را می‌گذاری روی کمر کباب که تکان نخورد و با قاشق همچین فشار می‌دهی که...» «که بمیری! حالمو به هم زدی آشغال !» فشار آب را کم می‌کنم. ولی دلم نمی‌آید ببندم. تلفن زنگ می‌زند. صدایش کم است ولی حالاست که تینا را بیدار کند یا مامان است یا مریم! به هر دوتایشان زنگ می‌زنم.کیا می‌داند که تینا هنوز خواب است و به این زودی زنگ نمی زند. خر شدم که برای کیا تعریف‌کردم . کلی از سر و ته‌اش را زدم. هنوز مانده بودکه بگویم بدم نمی‌آید سری به این دکتر حساس بزنم،که کیا با صدایی که فکرکنم دارد خوابش می‌برد پرسید:« یعنی زن فرید به خاطر عدم رضایت جنسی رفته پیش یه دکتر ارمنی و بعدش ارضا شده؛ خوبه!» ازاین‌که کیا گاهی این قدر برای دیگران خروس می‌شد لجم می‌گرفت. پرسیدم:« وا، منظورت چیه؟» ـ هیچی! حتما کارشم تمیزه که ده تومن ویزیتشه! ده هزار تومان ویزیت را من نگفته‌بودم:« فرید گفت که ویزیتش این قدره ؟» ـ « آره خوب، دیگه داره خوابم می بره، آب یادت نره !» حوله را می‌پوشم. زیرکتری را روشن می‌کنم. تینا را می‌بوسم و پراندازش را تاروی شکمش بالا می‌کشم. دل تینا با هر با نفس‌کشیدن بالا و پایین می‌رود. تلفن هر چه بوق می‌زند مریم گوشی را برنمی‌دارد. با مامان حرف می‌زنم. یکی روضه دارد و گفته:«چقدر دلم برای مهین تنگ شده،» می‌گویم:«باشه مامان جون، اگه رسیدم چشم.» می‌فهمد که نمی‌خواهم بروم. ول نمی‌کند:«آخه خودت هیچی، سراغ بچه تو می‌گیرن!» می‌گویم:«تینا سرفه می‌کنه. چیزیش نیست، می‌ترسم بیاد بیرون بدتر بشه!» باز زنگ می‌زنم به مریم. نیست. حتما خریدش طول کشیده، یا. دکترها که صبح‌ها توی مطب نیستند. ولی برای آزمایش صبح رفته بود. حتما پاک شده که رفته‌است. بیچاره، دارم پشت سر دوستم حرف مفت می‌زنم. شاید هم رفته‌باشد درمانگاه تست بدهدکه فقط جوابش را پیشش ببرد. گفت که دکتر ارمنی چند بارگفته:« مریض‌های من تست هر شش ماه یک بار،» میز صبحانه‌ی کیا را جمع می‌کنم. دوباره گوشی را برمی‌دارم. با این‌که خاطرجمعم حتا گوشی را که بردارد هزار تا حرف می‌زنیم الا آن‌چیزی که باید. او حال تینا را می‌پرسد و من از آرش. او تعریف می‌کند که رفته میوه بخرد هیچی تازه و به درد بخور نداشته و گرانی که غوغا می‌کند. من می‌گویم که بسته‌های گوشت خورشتیم تمام شده و فکری هستم چی بپزم و یک لحظه هم از ذهنم کنار نمی‌رود که در باره‌ی خواب امروز صبحم با مریم حرف بزنم ولی به زبانم نمی‌آید. به مریم هیچی نگفتم. تینا را شیردادم و پیش مامان گذاشتم و به مطب دکتر ارمنی رفتم. هی این پا و آن پا کردم تا آخرش که پله‌ها را گرفتم و رفتم تا بالا. شلوغ نبود. یعنی هیچ کس نبود. حسی توی تنم وول می‌زد که اگر بیایم مریم را می‌بینم. منشی‌اش مثل همه‌ی منشی‌ها با تلفن حرف می‌زد. اشاره‌کرد که بنشینم. روی میز پر از مجله‌ها و روزنامه‌های جدول‌دار بود. روی دیوار هم عکس‌های معمول همه‌ی مطب‌ها را زده بودند. یک اسکلت با قلبی که می‌تپید. شیر نری پشت یک بوته خشک و آگهی تبلیغات مشاوره برای آخرین روش‌های پیشگیری؛ جراحی سرپایی برای گذاشتن آیو‌دی‌های دو تا هشت ساله؛ تست برای جلوگیری از بیماری‌های دهانه‌ی رحم و یک عکس قشنگ که بعد دیدم. زنی که نگاهش پایین بود. به شکمش نگاه می‌کرد و دستش برامدگی شکمش را نوازش می‌داد. پیراهن زن حریر بود و همه‌ی برامدگی شکمش پیدا بود. پوستر را به در اتاق سونوگرافی زده بودند. تعجب‌کردم که چطور اجازه داده‌اند همچین عکسی بزنند؛ عکس قشنگی بود؛ زن به حامله بودنش می‌نازید. منشی گفت :« بفرماید وقت می‌خواستید؟» « نه ، بله، می‌خواستم دکتر و ببینم.» « واسه کی به شما وقت بدم خوبه؟» « واسه الان اگه ممکنه، فکر می‌کنم شانسم بدک نیست. تا مریض بعدیشون نیومده، من فقط یه مشورت لازم داشتم.» «الان اصلا نمیشه، دکتر مریض دارن.» نگاهی دور تا دور صندلی‌های خالی انداختم. که منشی گفت:« مریض تو هستند» « بله؛ می‌دونم، بمونم بعد از ایشون.» « ولی اصولا ویزیت‌های دکتر طول می‌کشه!» و تا آن موقع هم حتما مریض بعدیش می‌آمد. مریم گفته بود که برای مریض‌هایش وقت می‌گذارد و از همه چیز می‌پرسد. پله‌ها را که پایین می‌آمدم. زنی عینک دودیش را از چشم برداشت توی کیفش گذاشت و بالا آمد. یک هو به دلم آمد که مریم پشت آن در سفید که هیچ صدایی از پشتش شنیده نمی‌شد نشسته بود و دکتر برایش شرح می‌داد که چگونه می‌توان بی آن‌که غروری جریحه‌دارشود به رضایت کامل رسید. زن از کنارم رد شد. حامله نبود. فکرکردم حتما عقب انداخته یا آمده در مورد آخرین روش‌های موثر پیشگیری مشورت‌کند. به این زن متشخص نمی‌خورد که به خاطر خواب‌هایش پیش دکتر آمده باشد.اصلا به هیچ کسی نمی‌خورد که به خاطر یک خواب آشغال دکتر برود. تازه آن هم وقتی از آن خوشش می‌آید. همه برای کابوس می‌روند پیش روانکاو نه این‌که پیش دکتر زنان برود و بگوید ببخشید من خواب می‌بینم به بدترین شکل مورد تجاوز قرار می‌گیرم و از خوابم خوشم می‌آید. مریم از دکترش راضی بود. ولی بهم فهماندکه نمی‌خواهد چیز بیشتری بپرسم. بعد از یک هفته که هی حرف را عوض می‌کرد. گفتم :« می‌خوام یه سر به دکتر بزنم، واسه خوابام، به نظرت می‌تونه کاری بکنه؟» که یک‌هو برگشت توی صورتم:«نمی‌دونم، اگه اون‌قدر که آقا کیانوش می‌گه کارش تمیز باشه حتما می‌تونه!» که دلم روی زمین هوارشد و فهمیدم از کجا می‌سوزد. کفرم گرفت. دهن لق‌تر از شوهر آدم توی دنیا پیدا نمی‌شود. یادم نیست که مریم برای تعریف کردن ماجرای دکترش قسمم داده بود به کسی نگویم یا نه. با این‌که هر وقت قسم می‌خورم. قیافه‌ی خودم دیدنی‌است که کیا را هم مجبورمی‌کنم قسم بخورد تا باز برایش تعریف‌کنم. از بس خرم. فکر کردم این هم مثل همه‌ی ماجراهای مربوط به فرید و مریم برایش جالب است و حالا خواهدگفت:«خوبه، که این‌طور، تو هم برو.» مثل این بارکه می‌خواستم موهایم را رنگ‌کنم. گفت:«تو هم برو مثل مریم شرابی کن.» کیا همه چیز را برای فرید یا به خود مریم شاید گفته‌باشدکه این جور ناراحت شد. دیگر رو نداد که برایش توضیح دهم چی گفته‌ام و چقدرش را سانسورکرده‌ام. چایم را کنار زیردستی بیسکویت می‌گذارم. تلوزیون را روشن می‌کنم. کار درستی نکرده‌ام. مریم ماجرای این جور خواب‌دیدن‌های من را می‌داند. من هم تک‌وتوک ماجراهای قبل از ازدواجش را. اصلا فکرش را هم نمی‌کنم که یک بار مثلا مریم چیزی دراین باره به فرید بگوید همین جورش هم گاهی‌گداری می‌پراند:«مهین خانم نصفش زیر زمینه.» باید به مامان زنگ بزنم و بگویم ناراحت نباشد. شاید روضه را رفتم. بگویم تلوزیون حیات وحش نشان می‌دهد. خیلی دوست دارد. قشنگ است. بدیش این است که تکراریند. من تا یاد دارم همین شکار گاومیش‌ها توسط تمساح یا مثل حالا شیرهایی که توی گله‌ی آهوها می‌افتند. یکی را انتخاب می‌کنند و همه با هم یک هو... مریم بعد از آن کمک‌های مشاوره‌ای خوب شده‌است. زود به زود می‌رود و حتما ویزیت هم کمتر می‌دهد. فکرمی‌کند مرض خودش را من هم دارم. یا به قول دکترش:« اکثر زنان ما از این مشکل رنج می‌برند.» بهم گفت:«خوب یه دفه برو، لازم نیست کیا بفهمه!» کتابی را که دکترش پیشنهاد کرده بود را ورق می‌زدم.« قاعدگی، پایان یک باروری ناکام و آمادگی برای یک باروری تازه. زن در این پریود زمانی دارای شدیدترین نیاز... » من هم توی این زمان‌ها خواب می‌دیدم و بیشترین لذت را ازشان می‌بردم. هنوز شیرها را نشان می‌دهد. یک گله ماده وتوله شیرها که باهم بازی می‌کنند. قربان خدا بروم؛ بچه هر جانوری از خودش قشنگ‌تر است. گوشی را بر می‌دارم تا مادر را دوباره بگیرم. یک شیر نر غریبه می‌آید سمت گله‌‌ی شیرها. شیر نر گله با شیر غریبه می‌جنگد. شیرنر پیر بود. زخمی‌که شد راهش را گرفت و رفت. شیر غریبه جست زد روی بچه شیرها، یکی یکی گردنشان را به دندان می‌گرفت. بوق دوم را نزده گوشی را سر جایش می‌گذارم. مگر بیکارم. چه کاریست حالا. مادر دلش را ندارد ببیند بچه شیرها دست و پا می‌زنند تا یک هوکه بی‌حرکت می‌مانند. ماده شیرها را نشان نمی‌دهد. معلوم نیست پیدا نبودند یا این‌که بچه‌ها را می‌آورد دور از چشم مادرشان و این جور... راوی فیلم بی هیچ هیجان خاصی توضیح می‌دهد:« نر تازه وارد، شیرخواره‌ها را می‌کشد تا ماده را زودتر برای جفت‌گیری آماده‌کند.» و تصویر رفتن شیر پدر و خفه‌شدن بچه‌هایش را دوباره با حرکت آهسته نشان می‌دهد. دردی می‌پیچد توی سینه‌ام. تلفن زنگ می‌زند. تینا هم خواب و بیدار گریه می‌‌کند. بی‌سیم را برمی‌دارم و بالای سرش می‌روم. مریم است. تینا مثل ماهی لب‌های خودش را می‌مکد. خوابش برده‌است. آهسته می‌گویم:«زنگ زدم، نبودی؟» «آره، تو چه می‌کنی؟» « هیچی تلوزیون می‌دیدم، رفته بودی خرید؟» « نه، نرسیدم. آرش و گذاشتم خونه‌ی مامان، رفتم وقت عمل گرفتم.» « عمل چی؟» «مهم نیست! میخوام دستگاه بذارم؛ دکتر گفت صد تومن می‌گیره برام می‌ذاره، هشت ساله، دیگه از دست قرص و کوفت و زهر مار راحت می‌شم . فریدم راضیه.» پاهایم کرخت شده. چیزی توی دلم وول می‌خورد. تلوزیون گله‌ی شیرهای ماده را نشان می‌دهد که بعد از دو هفته برای جفت‌گیری آماده‌اند.
نقل از خواب‌گرد

۶/۲۸/۱۳۹۱

جزییات فیلم توهین آمیز 'بی‌گناهی مسلمانان' هزاران نفر در خاورمیانه و شمال آفریقا نسبت به فیلم اهانت آمیز "بی‌گناهی مسلمانان" که در آمریکا ساخته شده و پیامبر اسلام در آن به تصویر کشیده شده است، اعتراض کرده اند. جیمز لانگمن، گزارشگر بی‌بی‌سی درباره جزییات این ماجرا توضیحاتی داده و به سئوالاتی مانند "در این فیلم به چه چیزهایی پرداخته شده که این گونه اعتراض مسلمانان را بر انگیخته " پاسخ داده است. در این فیلم چه چیزهایی نشان داده می شود؟ این فیلمی که درباره اش صحبت می شود، فیلم بلندی است که اسلام در آن دین خشونت و نفرت معرفی می شود و پیامبر آن حضرت محمد مردی ساده لوح و تشنه قدرت نشان داده می شود. این تریلر با صحنه ای آغاز می شود که در آن یک خانواده قبطی در مصر، کشوری که بتازگی گرایشات اسلام گرایانه در آن رادیکال شده است مورد حمله یک گروه از مسلمانان قرار می گیرد. پدر خانواده به دخترانش می گوید که مسلمانان تمایل دارند مسیحی ها را بکشند و مسلمانان جنایات خود را مخفی می کنند. سپس حضرت محمد با خانواده و رهروانش در صحرا نشان داده می شوند. در این تریلر او با خدیجه به تصویر کشیده شده است. در این فیلم اشاره شده است که خدیجه قرآن را با آمیزه ای از آیات انجیل عهد عتیق و جدید تغییر می دهد. پیامبر اسلام همچنین در حال هماغوشی با همسرش و زنان دیگر نشان داده می شود. این فیلم، هواداران حضرت محمد را قاتلانی بی رحم و وحشی و تشنه ثروت معرفی می کند که به کشتن زن ها و کودکان تمایل دارند. یکی از موهن ترین صحنه های این فیلم بخشی است که پیامبر آزار جنسی کودکان را مجاز می داند و در بخش دیگری اعلام می کند که همجنس گراست. بسیاری از شخصیت های این فیلم به هنگام کشت و کشتار یا اخاذی، آیاتی از قرآن را که مشخصا تحریف و بازسازی شده است، می خوانند. چرا این فیلم توهین آمیز است؟ جدا از مسخره کردن، نشان دادن پیامبر اسلام در فیلم به خودی خود توهین به اعتقادات مسلمانان محسوب می شود. خدیجه، همسر پیامبر اسلام و سایر همراهان حضرت محمد هم در اسلام از این قاعده مستثنی نیستند و تمسخر این افراد توهین جدی به اعتقادات دینی مسلمانان محسوب می شود. روابط جنسی پیامبر اسلام با زنان، حرص و خشونت او هم مشخصا در هر وضعیتی و در هر محتوایی که باشد توهین آمیز تلقی می شود. در مورد اینکه این فیلم چگونه به این شکل در آمد، چه می دانیم؟ این فیلم حدودا یک ساعته که بیشتر مردم فقط تریلر ۱۴ دقیقه از آن را دیده اند حالا دیگر در اینترنت در مقیاس وسیع به زبان عربی و انگلیسی دست به دست می شود. در این فیلم که مشخصا بودجه ای برای تهیه آن صرف شده و تدارکاتی ضعیف دارد از بازیگرانی آماتور استفاده شده. این فیلم که بر اساس استانداردهای ضعیف تهیه شده، سال گذشته ظرف مدت پنج روز در یک استودیوی فیلم سازی در کالیفرنیا ساخته شده است. با احتساب کسانی که در امر تولید با این فیلم همکاری داشته اند، کلیه دست اندرکاران و بازیگران این فیلم از ۵۰ نفر تجاوز نمی کند. به نظر می رسد که توهین آمیزترین بخش های این فیلم در نسخه اصلی وجود نداشته و بعدا روی آن صداگذاری شده است. نقولا بیسلی نقولا کیست؟ تریلر این فیلم برای بار اول با حساب کاربری یوتیوب کسی با نام "سم بسیل" که گفته می شد یک یهودی اسرائیلی است و ۵ میلیون دلار از اهدا کنندگان یهودی برای تهیه این فیلم پول دریافت کرده است، روی اینترنت قرار گرفت. اما در واقع چنین فردی وجود خارجی ندارد. مقامات آمریکایی می گویند که سازنده واقعی فیلم را با نام نقولا بیسلی نقولا شناسایی کرده اند. به گفته آنها، او از مسیحیان قبطی متولد مصر است که در کالیفرنیا زندگی می کند. تصور می شود بیسلی که در سال ۲۰۱۰ به جرم کلاهبرداری به پرداخت بیش از ۷۹۰ هزار دلار جریمه محکوم شد، از نام سم بیسیل برای مخفی کردن هویت اصلی خود استفاده کرده است، البته او خودش این ادعا را رد می کند. بازیگران این فیلم چه می گویند؟ آنها می گویند که در مورد این فیلم از ابتدا کلا گمراه شده اند. آنها مدعی هستند که فیلم از ابتدا هیچ ربطی به اسلام و حضرت محمد نداشته است. آنها مدعی هستند همه اشاراتی که به حضرت محمد شده و توهین هایی که به او و دین او صورت گرفته بعد از اتمام کار فیلم به آن اضافه شده است. سیندی لی گارسیا که نقش کوچکی در این فیلم ایفا کرده به وبسایت گاکر گفته که به او و سایر هنرپیشه های این فیلم متنی داده شده بوده که "جنگجویان صحرا" نام داشت و قرار بر این بوده که این فیلم یک فیلم داستانی تاریخی باشد که در خاورمیانه اتفاق می افتد. خانم گارسیا همچنین می گوید که آقای نقولا را در جریان بازی در این فیلم دیده است. آیا تمامی این اعتراضات تنها در مورد ساخت این فیلم است؟ همانطور که در سال ۲۰۰۶ بعد از انتشار کاریکاتور حضرت محمد در دانمارک شاهد بودیم، سیاستمداران و رهبران مذهبی منطقه پی بردند که توهین به اسلام اعتراضات مردمی از این نوع را در پی خواهد اشت. اعتراضات از مصر احتمالا توسط رسانه های محلی به سایر کشورها کشیده شد و به دلیل عدم اطمینان دیرینه و خشمی که نسبت به غرب وجود داشت گسترش پیدا کرد. و دراین بین بنظر می رسد برخی از گروه‌ها نیز روی این اعتراضات سرمایه‌گذاری و یا از آن سوء استفاده می کنند.