چشم ليليبينپنجره باز بود و باد ، ناخواسته پردهي چركمُرده و مچالهي گوشهي پنجره را تاب ميداد . پرده خستهتر از هميشه و از روي اجبار، تن به تكون واتكونهاي باد ميداد و او سرخوشتر از هميشه جلوي آيينه نشسته بود . انگشتش آهسته آهسته مسيرلبهاي كلفت و دماغ مشتخوردهاش را طي ميكرد و مست تعريفهايي بود كه شنيده و هر چه نگاه ميكرد ؛ از آنهمه كه شنيده بود ؛ چيزي نميديد و با آنكه در جواب او گفته بود " هندونه خرواري چند ! " اما حرف او با همان آهنگ گرمي كه داشت ؛ درون مغزش ميپيچيد " تو چشم ليليبين نداري! " " تو داري ؟ " " اگر نداشتم كه اينهمه مُخ تورو به كار نميگرفتم !" ساعتها گذشته بود و او برخلاف هميشه كه بعد از خستگي يك روز سگدويي در محيط بيمارستان ، نرسيده از هوش ميرفت ؛ هنوز هم جلوي آيينه بود و به زيبايهاي نداشتهاش نگاه ميكرد و اگر فرياد مادرش نبود " تو ديوونهاي دختر " شايد تا پايان عمر به لحن و گرمي صدايي كه از تن و بدن او تعريف كرده بود ميانديشيد و شهد مجنون بودن را به هيچ چيز عوض نميكرد . پنجره باز بود . اما باد از بيمحلي پرده خسته شده و خودش را به جاي ديگر كشانده بود و او زير سنگيني ديوان نظامي وارفته بود و هرچه چشمان چهلساله و خستهاش را روي خطهاي ريز كتاب ميچرخاند به اين سخن مجنون نميرسيد . " تو چشم ليليبين نداري! " پنجره بسته بود . ديوان نظامي پاره شده و هر تيكهاش جايي افتاده و او به نامهي حسابداري اداره خيره بود و ذهنش در تكاپوي يافتن آن صداي گرمي بود كه با پسانداز بيست سالهي او ، زبانريزياش را نثار پيردختر ديگري ميكرد .
۹/۱۴/۱۳۹۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر