۸/۰۹/۱۳۸۳

اریش فرید :

ایشان



ایشان

فرزندان خود را می بلعند

خون کشتار خود را می نوشند

هیچ ارزش والایی را نمی شناسند

اما برای کبوتران موعظه می کنند.

ایشان

حقیقت را فراموش کرده

از خیانتی به خیانتی دیگر

و از خطایی به خطایی دیگر می غلتند

بر پلشتی ها می خسبند

زندگی های بی فایده

چیزی که هربچه مدرسه ای می داند

و هیچ انسانی آن را نمی خواهد

و مردم

سرانجام این راز را دریافتند

که با ایشان نمی شود سربلند شد

این مدعا بارها ثابت شد

و آنانی که این را به اثبات رساندند

خود خوش و آسوده نخوابیده اند

با اینحال هنوز برخی به ایشان اعتماد می کنند

آنهایی که همت شک کردن ندارند

و برخی که از ایشان بیزارند

همیشه وحشت بازگشت شان را دارند

۸/۰۵/۱۳۸۳

مريم مي گويد : مادر بزرگ هيچ‌وقت از من خوشش نيامد . هيچ وقت از هيچكس خوشش نيامد . يعني هميشه چيزي يا كسي بود كه مادر بزرگ را ناراحت كند و همان‌طور كه لبهاي چروكيده اش را روي هم غنچه مي كرد غر بزند كه « ما بچه بوديم اينام بچه‌اَن »
مريم ادامه مي‌داد : مادربزرگ خودش‌ام نمي‌فهمه چي مي‌خواد . نمي‌فهمه چي خوبه و چي بده . هر‌كس چيزي مي‌گفت و به مذاقش خوش مي‌اومد ، مي‌گفت خوبه ، قبول مي‌كرد و تا وختي كه يه‌كس ديگه يه چيز خوب‌تري و باب دل او نمي گفت با همون حرف همه رو مي‌سنجيد و حتا محاكمه‌م مي‌كرد و محكوم .
مي‌گفت : نماز مادر بزرگ هيچ‌وقت قضا نمي شد ، حتا نماز شبش . از همه بدتر اينكه مي خواست همه مثل او باشن و مي گفت « دوره‌ي آخرالزمونه » بادبزنش‌رو به زمين مي‌كوبيد و مي‌گفت « همه‌چيز برعكس شده » مي گفت « اگر به دست من بود ، اگر مثل همون‌وختا ، پاهام جون داشت و اگر مي‌تونستم از در اين خونه‌ي لعنتي برم بيرون ، مي‌فهميدم چكار كنم »و مريم هميشه خوشحال بود كه او نمي‌تواند اين كار را بكند
« در نظر بگير ، مادربزرگ كفش و كلاه مي‌كرد و مي‌رفت سر چارراه و چادرشو مي‌بست به كمرش و شروع مي‌كرد به داد زدن و مثل وختي ‌كه به مامان و بابا پيله مي‌كرد ، به هر كي و هر چي كه مي‌رسيد بد و بيراه مي گفت … واي چي مي‌شد »
و همان‌طور كه چشم‌هايش را بسته بود ، مي زد زير خنده و از خنده روده‌بر مي‌شد و ما كه نمي‌توانستيم مادر بزرگ را آن‌طور كه او مي بيند ببينيم ، فقط نگاهش مي‌كرديم .
هميشه و هر‌وقت كه با مريم بوديم ، حرف از مادر بزرگ بود و كارهاي او . طوري شده بود كه فكر مي‌كرديم ديگر هيچ موضوعي در دنيا نيست كه بتوانيم در موردش حرف بزنيم . حتا اگر مريم حالش را نداشت ، ما مجبورش مي‌كرديم برود سر مطلب مادربزرگ .
هميشه هم ، حرف‌هاي مريم و كارهاي مادر بزرگ شيرين نبود . بعضي وقت‌ها مريم چيز هايي تعريف مي‌كرد كه همه از دست مادربزرگ ناراحت مي شديم و دلمان مي‌خواست به سر‌وقتش برويم و از او بخواهيم تا مواظب حرف زدنش باشد و اينقدر باعث دلخوري مريم و خانواده اش نشود . اما مريم نمي گذاشت . با دست گونه‌هايش را مي خراشيد و داد مي زد « واي ، اگه بفهمه كه شما مي‌فهمين ، واي به‌حالم ، اون همين‌طوري دلش با من صاف نمي‌شه ، واي به اين‌كه ...»
و ما هيچ‌وقت نفهميديم " واي‌به اين‌كه‌ي" مريم يعني چي . نمي‌فهميديم چرا با اين‌كه مادربزرگ مريم اهل خدا و دعا و نمازه چرا اينقدر باعث آزار و اذيت آنها مي‌شود و وقتي از مريم مي‌پرسيديم ، مي گفت « اون فكر مي‌كنه كه خدا اين‌طور خواسته ، اين‌طور گفته و هر چي بابام اون اولا مي‌گفت كه نه اين‌طور نيست ، و قران كتاب‌ براش مي‌آورد ، قبول نمي‌كرد . جيغ ‌مي‌زد كه « دوره‌ي آخرالزمون شده و زبون شما ، زبون شيطونه . »
مي‌گفت : اون مي‌گه« كاره كافرايه ، اونا مي‌خوان همه چيزو از شما بگيرن و ...» مريم خيلي حرف مي‌زد اما ما كه نمي‌فهميديم . فكر كنم مريم خودش هم نمي‌فهميد . فقط مثل طوطي حرف‌هاي مادربزرگ را تكرار مي كرد . بعضي وقت ها كه سر كلاس معلم نداشتيم ، از مريم مي خواستيم اداي مادر بزرگش را در بياورد و مريم چارزانو مي‌نشست . يك ورق كاغذ به عنوان بادبزن به دستش مي گرفت . كتابي را باز مي كرد و تند و تند كمرش را بالا و پايين مي برد و گاهي اوقات هم داد مي زد « مريم ، مريم . به زمين داغ بخوري مادر ، پس اين چايي نبات من چي شد . دهنم مثل كاه خشك شده »‌
وقتي يكي از بچه ها چيزي را به نام استكان به دستش مي داد ، مريم با بادبزن به پشت دست او مي زد . لبهايش را غنچه مي‌كرد و مي گفت « احترام به والدين از هرچيزي واجب تره ، مي فهمي ؟ كاري نكن عاق والدين بشي » و بعد استكان را جلوي دهنش مي برد و هورت هورت ان را بالا مي‌كشيد و ادامه ميداد « هر چند كه همه‌تون عاق شده هستين … نبات نداشتين ، يا مادرت گفت كم بريز ؟ الهي اين پدرتون روز خوش نبينه كه رفت اين سليطه رو گرفت » به اينجا كه مي رسيد مريم ناراحت مي شد و بعضي وقت‌ها گريه‌اش مي‌گرفت و مي‌گفت « بيچاره مامان »
وختي تنها بوديم و بحث مامانش مي‌شد مي‌گفت« مي‌دوني ، مامان پروين آدم بدي نيست .يعني يه جوريه ، خوبه . كاراي خوبي‌ام مي‌كنه ، مهربونه ، ولي … من هيچ‌وخت نفهميدم ، يعني مي فهمم ولي نمي تونم بگم چه جوريه . مي‌دوني ، مي‌فهمم كه مامان در همون لحظه‌اي كه داره كاراي خوب خوب مي‌كنه ، دلش مي‌خواد سر به تن مادر بزرگ نباشه . مادربزرگم هميشه مي‌گه . مي‌گه « آدم از دل باز تو مي‌ره ، از درِِ باز تو نمي‌ره »‌ راست مي‌‌گه . مامان هيچ‌وخت مادر بزرگو دوس نداشته و نداره . مامان بزرگم كاري نمي‌كنه ، يعني مي‌دوني نمي‌خواد اين وضع تموم بشه . هر دوتاشون خوششون مياد باباي بيچاره رو بچزونن . … » وقتي از خودش مي‌پرسيديم « تو چي ؟‌ مادربزرگتو دوس داري يا نه ؟‌» شانه هايش را بالا مي‌انداخت و مي گفت « نمي دونم » مي گفت « دلم مي‌خواد نباشه و مي‌دونم اگر نباشه ما خيلي راحت مي‌شيم ، ولي …»
مريم هميشه چيزي براي گفتن داشت . هيچ‌وقت تو حرف زدن كم نمي‌آورد . آدم وقتي با او بود خسته نمي شد و حالا مادربزرگ مريم مُرده .

۷/۲۹/۱۳۸۳

بازی
چشم از جلو بر می دارد و گوشه ماشین کز میکند و زل میزند به من. نگاه کردن هایش را دوست دارم.
- بابای بچه من میشی؟
رک گویی هایش را هم گاهی دوست دارم. اما این بار بیشتر جا میخورم. در لحنش چیزی هست که نمیگذارد باور کنم دارد شوخی میکند. اما برق نگاهش و ان گوشه لرزان لبش باز به شک ام می اندازد.
- تو دیوونه ای دختر!
سماجت میکند.
-آره یا نه؟ بابای بچه من میشی؟
این بار میخندم. لبهایش که به ارامی گشوده میشود فاصله بین دندانهایش که معصومیت خاصی به او میدهد، نمایان میشود. خنده اش ارامم میکند.
-نه!
با تعجب میپرسد چرا؟
-وا چه حرفها. بچه یکی دیگه؟ ای بابا غیرتی گفتن.... چیزی....
اخم هایش که در هم میرود و صدایش را که بعض میگیرد از خودم میپرسم " نکنه داره جدی میگه؟"
-فکر میکردم همین که بدونی مادرش من هستم برات کافیه تا.....
- اون زمونه گذشت دختر....
میخندم:" اگر بابام خودش بودم حالا....."
چشمهایش خواب الود میشود و با انگشت هایش بازی میکند. هر وقت به چیزی فکر میکند همینطور میشود.
- خوب شوخی بسه. برگردیم خونه؟
-تو هنوز جواب سوال منو ندادی.
نکند دارد جدی میگوید؟ از او هر چیزی که بگویی بر می اید. اگر همین فردا بیاید و بگوید کسی را کشته باور میکنم پس چرا باورش نمیکنم. دستش را به ارامی بر روی شکمش میکشد. انگار که چیز ارزشمندی را لمس میکند.
- خوب...حالا بگذار به دنیا بیاید بعد....
- دیوونه ای؟ من الان به باباش احتیاج دارم نه هشت ماه دیگه!
- اهان یعنی میفرمایید الان یک یک ماهیت هست؟
نگاهم که میکند لبخند بر روی لبم خشک میشود. فکر میکن. مگر باید فکر کند؟ خدای من نکند دارد جدی میگوید؟ کاش این شوخی مسخره را هر چه زودتر تمام کند.
- آره. یک ماهی میشه....
- پری؟؟
لحنم جدی است. خودش حس میکند.
- میشه عصر جمعه ای مون را خراب نکنی؟ امدیم با هم باشیم...
- آخرش چی؟
در شرف دیوانه شدنم. دیگر خنده هایش هم باعث نمیشود که فکر کنم دارد شوخی میکند یادم به مسافرت یک ماه پیشش می افتد. گفت هشت ماه دیگه؟
- چرا نمیری پیش بابای خودش....
نگاهش میکنم. این تن ظریف را یعنی دست زمخت مردی لمس کرده است؟
صدایش را نازک میکند.و میگوید.
- اخه بابا که نداره . تازه من دلم میخواد تو بابای بچه ام باشی.
و بعد بلند بلند میخندد. ناگهان ساکت میشود. انگار این شوخی مسخره دارد تمام میشود.
سرش را ارام خم میکند و روی شانه ام میگذارد.
- میشه بخوابم؟
خواب؟ وافعا دیوانه است. تمام هیجانش به یکباره فرو مینیشند. شوخی اش تمام شده و خسته است لابد.
-پری؟
- هوم؟
-نمیخواهی بگی چرا این شوخی را کردی؟
- وقتی بیدار شدم بهت میگم.
- پری؟
- هوم؟
- تو میخواهی من بابای بچه ات بشوم یا شوهر تو؟
احساس میکنم که یخ میزند. کرخت میشود.
- شوهر خودم.
جا میخورم. بی پرده. عریان. بدون هیچ لحن خاص. همیشه همینطور عریان حرف میزند. اینقدر عریان که گاهی باورش برای ادم سخت می شود. و من دلم میگیرد.
- اما...
سرش را بر میدارد. من عصبانی شده ام و او نمیتواند بفمد چرا..
- برگردیم خونه.
معصومانه نگاهم میکند.
- ما از همون اول در این باره با هم حرف زده بودیم نه؟
- اره
- و تو...
- و من گفته بودم که دلم شوهر نمیخواهد. که ترا با همه شرایطت قبول کرده ام....
ساکت میشود.
- من هنوز هم سر حرفم هستم.
- پس میشه بگی این مسخره بازی ها چیه؟ میشه تمامش کنیم؟
گیجم. دستهایش دستهایم را جستجو میکند.
- این فقط یک بازیه. من فقط میخوام بازی کنیم... مثل هر بازی دیگه.. مثل خاله بازی با مامان باباهای واقعی.....
دیوانه شده است. حتم دارم دیوانه شده است. این اواخر زیاد کار میکند. ماشین را روشن میکنم و راه میافتیم.
- نه صبر کن توضیح بدم. یک بازی.. اگه بهت میگفتم توپ بازی قبول میکردی مگه نه؟ این هم یک بازیه. کافیه تو قبول کنی که شوهر من هستی توی بازی و باز مثل الان زندگی میکردیم.
- فرض که تمام این حرفها قبول. من شوهر تو.... توی بازی... بعدش؟ چه دردی از تو دوا میشه؟
- فکر میکنی اگه شوهرم هم میشدی چه دردی از من دوا میشد؟
ساکت میشوم. نمیدانم. در مورد او نمیدانم. این دختر راضی نشدنی است. خنده هایش ... گریه هایش.... گاهی فکر میکنم این دنیا برایش کوچک است و بدون لذت....
- از تن حرف نزنو میدونم که میدونی تنت را نمی خوام.
میدانم و باور میکنم.
- فقط بیا بازی کنیم. تو فکر میکنی من زنت هستم .....
وقتی حرف میزند چیزی در چشمش موج میزند. لذتی شاید. نمیدانم.
- دل نگرانی هایت... نگاهت... حتی تعصبت... بدون اینکه با هم زندگی کنیم... یک بازی.. واسه این بازی سناریو نمینویسیم. فقط روی صحنه بازی میکنیم.... بچه دار میشویم.. میخواهی اصلا از همین جا شروع کنیم... فرض کن من یک بچه دارم. کی میگه ندارم؟ فقط کافیه باور کنی که پدرش تو هستی...
به خانه شان رسیده ایم. من باز نمیدانم که دارد شوخی میکند یا جدی است.
- تو دیوونه ای دختر
پیاده میشود. نگاهم میکند.
- دنیا همش یک بازی بزرگه.
- میرود. هر جند بعدها میفهمم که اشک هایش را فرو داده است. نمیدانم شاید نمیبایست لذت آن بازی را از او میگرفتم.

مرضيه موسوي

۷/۲۲/۱۳۸۳

شايد باور نكنيد . شايد هم شما مثل من باشيد كه از هيچ چيز به سادگي نمي‌گذريد و معتقد باشيد كه هر چيزي امكان دارد . بله من هم همين را گفتم وقتي ديدم كه دخترك وسط خيابان روي پاهايش چُندك زده و گوش‌هايش را گرفته است . وقتي زن همسايه ساك خريدش را ، كه پر از سيب زميني و سيبهاي درختي لك و پيس دار و مانده بودند رها كرد و خودش را به دخترك رساند ، همين را گفتم .
ولي وقتي ديدم دختر دستش را از گوش هايش جدا نمي كند و زن به زور مي خواهد او را بلند كند و زورش نمي‌رسد و هيچ‌كس ديگري هم به كمكشان نميرود با خودم گفتم . او حق دارد .- يعني دختر حق دارد -
به من حق بدهيد . اخر اگر من هم در موقعيت دختر بودم همين كار را مي كردم و شايد هم بدتر . بياييد صحنه را باز سازي كنيم . ببينيد ، شما يك دختر پنج الي شيش ساله هستيد . مادرتان پولي به دستتان داده تا براي گرم شدن بازي‌تان چيزي بخريد . خب شما هم ساك دستي اسباب بازي‌تان را بر داشتيد و به خواهر كوچكتان ، حالا اگر كمي تپل باشد كمي بيشتر نق نقو – گفته باشيد : مامان دختر خوبي باش تا من برم خريد كنم و برگردم
و او لبهاي گنده اش را روي هم انداخته باشد و بگويد : ما نيستيم ، چرا تو بايد مامان باشي. اصلا مامانا كه ميگن بچه‌ها برن خريد . خب چرا تو مي‌ري خريد
و تو شانه بالا انداخته و بگويي : غلط كردي ، خيابان شلوغه . تازه كي مامان اجازه مي‌ده من برم خريد كه حالا من اجازه بدم ، از همه بدتر من از تو بزرگترم . بايد من برم خريد
و بدون توجه به اخم و قهر او با ساك دستي‌ات از خانه بيرون بزني و از ترس اينكه خواهرت به مامان بگويد بدنت به رعشه بيفتد . چي ؟
اصلا چرا پرسيدم چي ؟ ‌و اين چي اينجا چه نقشي دارد ؟…. ولش كن بگذار به تو برگرديم ، كه حالا يك دختر پنج شيش ساله‌اي و با ساك كوچك اسباب بازي‌ات براي اولين بار به تنهايي از خانه بيرون زدي و مي ترسي . هم از خيابان كه پر از ماشين است و هم از مادرت كه پس از آمدن خستگي‌هايش را با تپانه‌اي بر سر تو خالي مي كند - البته اگر خواهرت چغُلي بكند-
اما تو نمي‌گذاري وقتي برگشتي با چند تا ماچ و اينكه : بيا اصلا تو مامان باش ، دهنش را مي بندي . ولي از اين هم مي ترسي ، اگر او مامان بشود و اگر تو خوراكي‌ها را جلوي او بگذاري و او ديگر چيزي به تو ندهد و يا كمتر از هميشه بدهد ، چي ؟‌
هر كسي براي خودش دنيايي دارد و اين دنيا ربطي به كوچك بزرگي آدم‌ها ندارد . هر كسي ترسي دارد و اين ترس بنا به سن و موقعيت آدمها ممكن است كوچك يا بزرگ باشد و. ممكن است مثل تو كه پر از ترس و ياس فلسفي هستي و سوالهايت نه بكار دنيا مي آيند و نه آخرت و يا ترس همان زن همسايه كه چقدر چانه زده بود تا سيب‌هاي مانده و پير شده‌ي مغازه دار را به نصف قيمت خريده بود و مي ترسيد شوهر سانتي مانتالش بر سر اين گونه خريدن دعوايش كند و حالا فرش خيابان شده بودند و… اصلا بگذار به صحنه‌ي قصه برگرديم .
بله . تو با همه‌ي ترس‌هايت ، پا از خانه بيرون مي‌گذاري . به مغازه‌ي آن‌طرف خيابان نگاه مي كني . به ماشين‌ها ، به آدم‌ها و هزار آيند و رونده‌ي ديگر و دل را يك دل مي كني كه حتما از همان مغازه خريد كني و به حرف مامانت توجه نكني كه هميشه مي‌گفت :هر وقت خواستي بري خريد از همين مغازه كناري خريد كن .
به مغازه بغلي فكر مي‌كني . يك مغازه فسقلي و هيچي ندا . كه غير از چهار تا پفك بدمزه چيز ديگري ندارد و مغازه‌ي آن‌طرف خيابان ، كه پر از خوراكي‌هاي جور واجور است . نه بايد به آنطرف بروي و به ياد حرف پدرت مي افتي : ‌اينام ديگه بزرگ شدند
همين ديشب گفت و دستهايش را روي سرت كشيده بود . چقدر از بوي دستهاي پدرت ، بوي تنش خوشت مي آيد . هميشه خوشت مي‌آمد اما اين‌بار بيشتر . سرت را بالا مي گيري و با خودت مي گويي: من بزرگ شدم .
از ُپل جلوي خانه سرازير مي شوي . پايت را بر خيابان مي‌گذاري و دلت هُري پايين مي‌ريزد . اينجا خيابان است و شوخي بردار نيست . اما تو بزرگ شدي . پدرت هيچ وقت حرف بيخود نمي زند . همه حرفهايش را قبول مي كنند . تو چرا نكني . باشد . قدم بعدي و قدم بعدي و نگاه به ماشين‌هايي كه دورند و همه دارند مي روند .
حالا وسط خياباني . روي خط سفيد . چه مزه اي دارد ترس را پشت سر گذاشتن و يك تجربه ي جديد براي بزرگ تر بودن . تو بزرگ شدي . خوب ، حرف قشنگي است و هنوز هم قشنگ است . هيچكس از تعريف بدش نمي آيد . من با آنكه هميشه ادعا مي كنم از تعريف خوشم نمي‌آيد و به همه توصيه مي كنم از جايي كه تعريفتان مي كنند فرار كنيد . وقتي كسي از من و يا از كارم تعريف مي كند ، قدم دو متر بلندتر مي‌شود . اصلا مي گويند انسان هر كاري كه مي كند ، براي نشان دادن خودش است . نشان دادن من وجودي‌اش . خب تو روي خط سفيدي و تا اينجا ماشيني نبود . نيامد . تو همه‌ي ترس ها را كنار گذاشتي به خودت باليدي . به حرف پدرت ايمان آوردي . حتي دهنش را بوسيدي و بوي گس و مانده‌ي دود سيگاررا مكيدي .
همه‌ي اينها درست ، اما با ماشين پر سرعتي كه به طرفت مي آيد ، چه مي‌كني . ماشين سياه است . از همين ماشين‌هايي كه برادرت هميشه با لذت ازشان تعريف مي كند و اسمشان را با چه لذتي زير دندانهايش مزه مزه مي كند و هميشه به پدرت قر مي زند : آخه اينم ماشينه كه ما داريم . بابا تو رو خدا برو عوضش كن
اصلا چرا من اين ها را مي نويسم ؟ مي نويسم يا دارم برايت تعريف مي كنم . ؟ اصلا تو كي هستي ؟ هستي يا من الكي دارم با خودم حرف مي زنم ؟ اگر چيزي بپرسم ، نمي خندي ؟
ببين بعضي وقت‌ها ، مثل الان كه هي سوال مي‌كنم ، سوال مي‌كنم . سوال مي‌كنم ، بعد از همه‌ي سوال‌ها از خودم مي پرسم اصلا من هستم . ها ؟‌هستم ؟‌
خب هيچ‌وقت هم جوابي پيدا نمي‌كنم . همه مثل تو پوزخند مي‌زنند . خب بزنند . باور كن ، دلم ميخواهد هميشه دلم مي‌خواست ، من‌هم مثل همان خواهر كوچيكه زود قهر مي‌كردم . زود ناراحت مي‌شدم و زود … ولي من اين‌جوري نيستم . از هيچكس بدم نمي‌آيد . از هيچ‌چيز دلخور نمي‌شوم و با هيچ‌كس هم قهر نمي‌كنم . خُب، حالا تو وسط خياباني . يك قدم از خط سفيد گذشتي و داري به خودت مي‌بالي كه : بله ، من ديگه بزرگ شدم . مي گويي ببين مامانم چقد ترسو بود كه … ما بچه كه بوديم ، كتاب فارسي‌مان يك شعر داشت كه اگر بخواهم بنويسمش حوصله‌ي خودم سر مي رود ولي تعريفش بيجا نيست . يك مرغي بود ، داشت جوجه‌اش را نصيحت مي‌كرد و از بدي‌هاي گربه مي‌گفت كه گربه اين‌طور است و آن‌طور است و به جوجه مي‌گفت، تا گربه را ديد فرار كند و يا اصلا به گربه نزديك نشود . درست يادم نيست كه بعدش چطور مي شود . خانم مرغه خواب مي رود و جوجه تنها مي شود و در همان وقت گربه به سروقت جوجه مي‌آيد يا جوجه به طرف گربه مي‌رود . گربه هم كه عادت دارد با شكارش بازي كند . جوجه هي جلو مي رود . هي خودش را دلداري مي دهد و شعر مي خواند كه :
جوجه گفتا كه مادرم ترسوست به خيالش كه گربه هم لولوست
گربه حيوان خوش‌خط و خاليست فكر آزار جوجه هرگز نيست
دو قدم دورتر شد از مادر آمدش آن‌چه گفته بود به سر
گربه ناگاه …
ماشين آمد ، آمد ، آمد . تو سحر شدي . ماندي. ايستادي و فقط نگاه كردي . ماشين سياه بود . بزرگ بود و تو صداي خرد شدن تنت را زير آن‌همه آهن شنيدي . ماندي . گنگ شدي . فقط نگاه كردي . ناخواسته يك قدم به عقب بر مي‌داري تا فرار كني . اما يادت مي‌آيد كه گفته بودند :‌ به عقب نه ، برو جلو
به طرف جلو مي دوي . راننده دس‌پاچه مي‌شود . مي‌ترسد . پايش را روي ترمز مي‌گذارد . قي ي ي ي ي س مي‌فهمي كه . اين صداي تيز و تند و ترسناك ترمز ماشين بود . اما ماشين كه خدا نيست . با آن‌همه سرعتش يكدفعه نمي‌ايستد . ليز مي‌خورد . ليز مي‌خورد و تا جلوي صورت تو جلو مي‌آيد و تو باور نمي‌كني . باورت نمي شود كه راننده اين‌قدر بي‌حيا باشد و به تو ، به مادرت آن‌طور فحشي بدهد و تو…
حالا به من حق مي‌دهي؟ به دخترك چي ؟ به زني كه به طرفش مي‌دود ؟‌ آيا او اين حق را دارد دستهاي جوش خورده به گوشهاي دخترك را، به زور جدا كند ؟ اصلا كي به او اين حق را داده است تا دختر را از آن حال بيرون بكشد . شايد باور نكنيد . شايد مثل من …


۷/۲۰/۱۳۸۳


ژاک دريدا، فيلسوف نامدار فرانسوی درگذشت

ژاک دريدا، يکی از نام آورترين فلاسفه معاصر فرانسه در سن هفتاد و چهار سالگی بر اثر بيماری سرطان در يکی از بيمارستانهای پاريس در گذشت.او در طول حيات دانشگاهی اش در دانشگاه سوربن فرانسه و تعدادی از دانشگاههایآمريکا تدريس کرده بود و می توانست ادعا کند که از معدود فلاسفه اواخر قرن بيستم است که علاوه بر دانشجويان و دانشگاهيان، مردم عادی نيز با نامش آشنا بودند.البته اين به معنا نيست که نظريه های دريدا قابل فهم همگان بود.ژاک دريدا با نظريه معروف به "ساختار شکنی" شهرت جهانی يافت، يعنی به باور وی، هر نوشته ای دارای لايه های معنای است که طی روندی تاريخی و فلسفی پديد آمده و روی هم قرار گرفته اند و بدين ترتيب هر نوشتار می تواند معانی ای داشته باشد که نويسنده اش از آن بی خبر باشد.او اعتقاد داشت که با تجزيه و تحليل نحوه چيده شدن واژگان در کنار يکديگر برای تشکيل عبارات می توان به معانی پنهان متون پی برد. انتشار آرای ژاک دريدا در سالهای دهه شصت ميلادی تأثير شگرفی بر محافل دانشگاهی، بويژه در آمريکا برجای گذاشت اما در سال 1992 هيأت علمی دانشگاه کمبريج در انگلستان با اهدای دکترای افتخاری اين دانشگاه به وی مخالفت ورزيدند و نوشته هايش را "ياوه انديشيهايی" خواندند که "مرز ميان تخيل و واقعيت" در آنها مشخص نيست.ژاک دريدا که زاده خانواده ای يهودی در الجزاير بود در کنار فعاليت علمی و پژوهشی در زمينه دفاع از حقوق مهاجران در فرانسه نيز فعاليت می کرد و به مبارزه با تبعيض نژادی در آفريقای جنوبی می پرداخت و همچنين از مخالفان سياسی در دوران برقراری نظام کمونيستی در چکسلواکی حمايت می کرد.سال گذشته زندگی ژاک دريدا در فيلمی مستند به تصوير کشيده شد که در يکی از صحنه های آن، سازنده فيلم در حالی که در کتابخانه شخصی ژاک دريدا ميان انبوه کتابها سرگشته است از او می پرسد: "آيا همه اين کتابها را خوانده ای؟" و پاسخ می شنود که: "نه فقط چهار تای آنها را خوانده ام اما همان چهار تا را خيلی خيلی دقيق خوانده ام".

۷/۱۴/۱۳۸۳

شايد قصه نباشد وشايد…


شايد دشت ساكتي باشد كه سكوتش را هوهوي باد مي شكست و زاري مدام زنجره‌ها و شايد بياباني ، در يك شب تاريك و شايد سياهي چند سوار و پياده‌اي كت بسته و شايد …
شايد من بودم كه اسير توهمات خود شده و تشنه و برهنه پا و تركيده لب به دنبالشان مي‌دويدم و شايد …
شايد كوير بود . شايد شب بود و شايد هيچ‌كدام نبود . اما بود . اول چند نقطه بودند در گُوگُم غروب و كم‌كم آدم شدند و هرچه پيش‌تر مي‌آمدند شكل‌شان واضح‌تر مي‌شد . چند سوار و پياده‌اي كت بسته كه شايد…
شايد اين‌همه ، هيچ‌چيز نبود جز ذهن سرگردان من . شايد اصلا اسبي نبود و سواري و تنها پياده‌اي گم كرده راه بود كه سر به دنبال سراب داشت و يا افقي كه هر چه مي‌دويد دورتر دورتر مي‌شد . شايد اينهمه قصه‌اي بود كه نمي خواست قصه باشد و من مي‌خواستم به زور قصه‌اش كنم . هيچ‌وقت از هيچ چيز ، چيزي ساخته‌ايد ؟ هيچ وقت قُل قل فوران آب را از زير زمين شنيده‌ايد؟ تري زمين را كاويده‌ايد تا در آخر به راه‌ابي برسيد ؟ به آبي كه آرام آرام چشمش را به روي نور باز مي‌كند و لبخند كودكي . يا نگاه نوزادي در چشم مادرش را ؟
شايد اينهمه گريه هاي من باشند ، سرگرداني نا‌نوشتنم … گم شده ام . نه . نمي‌خواهم از خودم بنويسم كه اينهمه نوشتم و همه - در هر زماني كه نوشتم ،امروز ، ديروز ،هزار روز پيش –مثل هم هستند ، با يك لحن ، يك شكل، يك طرح ، … تكرار ، تكرار . تكراري در تكراري ديگر . راهي كه هيچ‌وقت تمام ندارد و من …
من گم شده‌ام . گم شدني كه هيچوقت يافت مي نشود و اين روز‌ها گم‌شده‌گي‌ام از همه روز و همه‌گاه بيشتر و بيشتر شده است . بگذاريد به دشت برگرديم و اسير كت بسته اي كه مي‌دود و دويدنش ديگر دويدن آدم نيست . حركت فيزيكي پاهايي است ناخواسته . حركت بورتمه‌وار پاهايي همگن با پاهاي اسبي كه فرفر مي‌كند و پيش از او به پيش مي‌رود . نمايي از چند بوته در كناره‌ي يك خط مستقيم و شايد تك و توك پاره‌سنگ‌هايي سياه و خاكستري و كم كمك سنگي سفيد ، كه در كوير سنگ حكم كيميا را دارد …
اما اين اسير كيست و سوارها ؟ و چرا ؟ اصلا چه زماني است ؟ امروز ، ديروز ، يا فردا ؟ چه فرقي مي‌كند ؟ همه‌ي روز‌هاي خدا مثل هم هستند و هميشه اسب هست و دشت و سوار و اسير و دويدن . روندي تكراري كه از بدو بودن و بود شدن انسان بوده و خواهد بود . اسارت و بستگي …
شايد نبوده ، شايد نيست و نباشد . شايد امروز براي من از آن روزهايي باشد كه زنها هميشه انتظارش را مي كشند – قاعدگي – اصلا كي گفته مردها نمي‌توانند و نبايد قاعده شوند و يا مگر قاعده‌مند بودن هميشه بايد به يك شكل باشد ؟ …
از زمان مي‌گفتيم . چيزي كه يك واقعه بايد هميشه همراه داشته باشد . بايد قبل از روايت واقعه باشد . بايد زمان باشد و گرنه … خب ، شايد امروزه روز باشد و شايد دي .اما امروز نمي تواند باشد كه امروزه ، هيچ‌چيز خالي از شك و ريب و ريا نيست و ديروز ؟ … كي از ديروز برگشته و كي از امروز به ديروز ، رهسپار شده و …
پس چه وقت و چه زمان ؟ …
بگذاريد زمان را به حال خود بگذاريم تا واژه‌ها خود به جاي خود بنشينند و اسير و خيل‌تاشان او به زبان آيند و با گفت‌هاي آنها به زمان برسيم . پس بايد به دشت شد . به هوهوي باد و نرمه‌هاي ناديدني شن‌ها و به‌تراق به‌تراق سم‌كوب اسب‌ها و لب‌هاي خشكيده‌ي اسواران و دست بسته‌ي اسيري كه جز دويدن و هم گام اسب‌ها بودن ، به چيز ديگري نمي‌انديشد ، حتي تر‌ك‌هاي لبش، و سايه‌اي كه نمي خواست از زير پايشان پيش‌تر برود .
به سايه‌ها فكر كرده‌ايد . به نرمي حركتش ، كه چگونه زمان را نرم نرم پس و پيش مي‌كند ؟ مي دانيد يا توضيح واضحات است كه ، وقتي در پس آيندگان است صبح را مي‌نماياند و آنگاه كه سگي زير پايشان مي‌شود ، خورشيد چه آتشي مي‌بارد . وقتي به پشت روندگان رسيد و به رفتنشان خنديد ، نويد حلاوت ماندن را و بر عكس …
اما اين سواران و آن اسير ، مي‌آيند ، يا رفتگانند و من ، در كجاي اين منظر مانده‌ام ؟‌از رفتگانم و يا آينده‌ام ؟ و اين من كيست كه كه روند رفتن و ماندن خودش را ندانسته و به رفتگان و ماندگان ديگران كار دارد و يا … اما آنها ، اگر برايشان زماني نگذاشتم و بهانه‌ي بعد را آوردم ، اگر زباني ندادمشان تا از روي كلامشان زمان افشا شود و نگفتم از كي‌اند و از كجايند ، مي‌روند يا آمده‌گانند چيزي عوض نمي‌شود و نشد و مي‌توانيم نكول شده بدانيمش . اما خودم … بايد كه خودم را بنمايانم و بگويم كه كيستم و از كجايم و چرا اين‌جايم و …
راستي من كيستم و چه كسي و چه حقي به من اين اجازت را داده است تا اينجا باشم و …
به‌تراق به‌تراق سم‌كوب اسب‌ها ، به تپه‌اي كه بلندايش سنگيني جسم نحيف من را تحمل مي كرد ، مي‌رسد . سوار اول دهنه‌ي مركوبش را مي‌كشد و دستش را به نشانه ايست بالا. اسب‌ها زير پايم مي‌ايستند . اسير از پا مي‌افتد و من دستم را سايه‌سار چشم‌هايم كرده ام تا چيزي ناديده نماند . سواري از اسب به زير مي‌آيد . دست‌پيچ اسير را باز مي‌كند . تا اينجايش خوب بود ، اگر سوار به طرف تپه نمي‌آمد و اگر نگاهش را بر روي من چفت نمي‌كرد . نه مي‌خندد ، نه اخمي بر جبين دارد و نه از زير چُل‌پوش چهره‌اش چيزي نمايان است . نرمه‌ريگ‌ها از زير پايش به در مي‌روند و پيش آمدنش را كُند ، تا من به هيچ‌چيز ، جز به آبي درياي چشمانش نينديشم و او مغناطيس نگاهش را سد انديشيدنم مي‌كند ومن به سايه‌اش ، كه بر پهلوي راستش افتاده و به سوي افتاده‌‌ي اسير قد مي‌كشد ، مي‌نگرم تا او به من برسد و سايه بر چهره‌ي خسته‌ي اسير . سوار دست‌پيچ را دور دستهايم چفت مي اندازد و…
دشت بود و هوهوي باد و سياهي چند سوار و اسيري دست بسته و شايد …./م