مريم مي گويد : مادر بزرگ هيچوقت از من خوشش نيامد . هيچ وقت از هيچكس خوشش نيامد . يعني هميشه چيزي يا كسي بود كه مادر بزرگ را ناراحت كند و همانطور كه لبهاي چروكيده اش را روي هم غنچه مي كرد غر بزند كه « ما بچه بوديم اينام بچهاَن »
مريم ادامه ميداد : مادربزرگ خودشام نميفهمه چي ميخواد . نميفهمه چي خوبه و چي بده . هركس چيزي ميگفت و به مذاقش خوش مياومد ، ميگفت خوبه ، قبول ميكرد و تا وختي كه يهكس ديگه يه چيز خوبتري و باب دل او نمي گفت با همون حرف همه رو ميسنجيد و حتا محاكمهم ميكرد و محكوم .
ميگفت : نماز مادر بزرگ هيچوقت قضا نمي شد ، حتا نماز شبش . از همه بدتر اينكه مي خواست همه مثل او باشن و مي گفت « دورهي آخرالزمونه » بادبزنشرو به زمين ميكوبيد و ميگفت « همهچيز برعكس شده » مي گفت « اگر به دست من بود ، اگر مثل همونوختا ، پاهام جون داشت و اگر ميتونستم از در اين خونهي لعنتي برم بيرون ، ميفهميدم چكار كنم »و مريم هميشه خوشحال بود كه او نميتواند اين كار را بكند
« در نظر بگير ، مادربزرگ كفش و كلاه ميكرد و ميرفت سر چارراه و چادرشو ميبست به كمرش و شروع ميكرد به داد زدن و مثل وختي كه به مامان و بابا پيله ميكرد ، به هر كي و هر چي كه ميرسيد بد و بيراه مي گفت … واي چي ميشد »
و همانطور كه چشمهايش را بسته بود ، مي زد زير خنده و از خنده رودهبر ميشد و ما كه نميتوانستيم مادر بزرگ را آنطور كه او مي بيند ببينيم ، فقط نگاهش ميكرديم .
هميشه و هروقت كه با مريم بوديم ، حرف از مادر بزرگ بود و كارهاي او . طوري شده بود كه فكر ميكرديم ديگر هيچ موضوعي در دنيا نيست كه بتوانيم در موردش حرف بزنيم . حتا اگر مريم حالش را نداشت ، ما مجبورش ميكرديم برود سر مطلب مادربزرگ .
هميشه هم ، حرفهاي مريم و كارهاي مادر بزرگ شيرين نبود . بعضي وقتها مريم چيز هايي تعريف ميكرد كه همه از دست مادربزرگ ناراحت مي شديم و دلمان ميخواست به سروقتش برويم و از او بخواهيم تا مواظب حرف زدنش باشد و اينقدر باعث دلخوري مريم و خانواده اش نشود . اما مريم نمي گذاشت . با دست گونههايش را مي خراشيد و داد مي زد « واي ، اگه بفهمه كه شما ميفهمين ، واي بهحالم ، اون همينطوري دلش با من صاف نميشه ، واي به اينكه ...»
و ما هيچوقت نفهميديم " وايبه اينكهي" مريم يعني چي . نميفهميديم چرا با اينكه مادربزرگ مريم اهل خدا و دعا و نمازه چرا اينقدر باعث آزار و اذيت آنها ميشود و وقتي از مريم ميپرسيديم ، مي گفت « اون فكر ميكنه كه خدا اينطور خواسته ، اينطور گفته و هر چي بابام اون اولا ميگفت كه نه اينطور نيست ، و قران كتاب براش ميآورد ، قبول نميكرد . جيغ ميزد كه « دورهي آخرالزمون شده و زبون شما ، زبون شيطونه . »
ميگفت : اون ميگه« كاره كافرايه ، اونا ميخوان همه چيزو از شما بگيرن و ...» مريم خيلي حرف ميزد اما ما كه نميفهميديم . فكر كنم مريم خودش هم نميفهميد . فقط مثل طوطي حرفهاي مادربزرگ را تكرار مي كرد . بعضي وقت ها كه سر كلاس معلم نداشتيم ، از مريم مي خواستيم اداي مادر بزرگش را در بياورد و مريم چارزانو مينشست . يك ورق كاغذ به عنوان بادبزن به دستش مي گرفت . كتابي را باز مي كرد و تند و تند كمرش را بالا و پايين مي برد و گاهي اوقات هم داد مي زد « مريم ، مريم . به زمين داغ بخوري مادر ، پس اين چايي نبات من چي شد . دهنم مثل كاه خشك شده »
وقتي يكي از بچه ها چيزي را به نام استكان به دستش مي داد ، مريم با بادبزن به پشت دست او مي زد . لبهايش را غنچه ميكرد و مي گفت « احترام به والدين از هرچيزي واجب تره ، مي فهمي ؟ كاري نكن عاق والدين بشي » و بعد استكان را جلوي دهنش مي برد و هورت هورت ان را بالا ميكشيد و ادامه ميداد « هر چند كه همهتون عاق شده هستين … نبات نداشتين ، يا مادرت گفت كم بريز ؟ الهي اين پدرتون روز خوش نبينه كه رفت اين سليطه رو گرفت » به اينجا كه مي رسيد مريم ناراحت مي شد و بعضي وقتها گريهاش ميگرفت و ميگفت « بيچاره مامان »
وختي تنها بوديم و بحث مامانش ميشد ميگفت« ميدوني ، مامان پروين آدم بدي نيست .يعني يه جوريه ، خوبه . كاراي خوبيام ميكنه ، مهربونه ، ولي … من هيچوخت نفهميدم ، يعني مي فهمم ولي نمي تونم بگم چه جوريه . ميدوني ، ميفهمم كه مامان در همون لحظهاي كه داره كاراي خوب خوب ميكنه ، دلش ميخواد سر به تن مادر بزرگ نباشه . مادربزرگم هميشه ميگه . ميگه « آدم از دل باز تو ميره ، از درِِ باز تو نميره » راست ميگه . مامان هيچوخت مادر بزرگو دوس نداشته و نداره . مامان بزرگم كاري نميكنه ، يعني ميدوني نميخواد اين وضع تموم بشه . هر دوتاشون خوششون مياد باباي بيچاره رو بچزونن . … » وقتي از خودش ميپرسيديم « تو چي ؟ مادربزرگتو دوس داري يا نه ؟» شانه هايش را بالا ميانداخت و مي گفت « نمي دونم » مي گفت « دلم ميخواد نباشه و ميدونم اگر نباشه ما خيلي راحت ميشيم ، ولي …»
مريم هميشه چيزي براي گفتن داشت . هيچوقت تو حرف زدن كم نميآورد . آدم وقتي با او بود خسته نمي شد و حالا مادربزرگ مريم مُرده .
مريم ادامه ميداد : مادربزرگ خودشام نميفهمه چي ميخواد . نميفهمه چي خوبه و چي بده . هركس چيزي ميگفت و به مذاقش خوش مياومد ، ميگفت خوبه ، قبول ميكرد و تا وختي كه يهكس ديگه يه چيز خوبتري و باب دل او نمي گفت با همون حرف همه رو ميسنجيد و حتا محاكمهم ميكرد و محكوم .
ميگفت : نماز مادر بزرگ هيچوقت قضا نمي شد ، حتا نماز شبش . از همه بدتر اينكه مي خواست همه مثل او باشن و مي گفت « دورهي آخرالزمونه » بادبزنشرو به زمين ميكوبيد و ميگفت « همهچيز برعكس شده » مي گفت « اگر به دست من بود ، اگر مثل همونوختا ، پاهام جون داشت و اگر ميتونستم از در اين خونهي لعنتي برم بيرون ، ميفهميدم چكار كنم »و مريم هميشه خوشحال بود كه او نميتواند اين كار را بكند
« در نظر بگير ، مادربزرگ كفش و كلاه ميكرد و ميرفت سر چارراه و چادرشو ميبست به كمرش و شروع ميكرد به داد زدن و مثل وختي كه به مامان و بابا پيله ميكرد ، به هر كي و هر چي كه ميرسيد بد و بيراه مي گفت … واي چي ميشد »
و همانطور كه چشمهايش را بسته بود ، مي زد زير خنده و از خنده رودهبر ميشد و ما كه نميتوانستيم مادر بزرگ را آنطور كه او مي بيند ببينيم ، فقط نگاهش ميكرديم .
هميشه و هروقت كه با مريم بوديم ، حرف از مادر بزرگ بود و كارهاي او . طوري شده بود كه فكر ميكرديم ديگر هيچ موضوعي در دنيا نيست كه بتوانيم در موردش حرف بزنيم . حتا اگر مريم حالش را نداشت ، ما مجبورش ميكرديم برود سر مطلب مادربزرگ .
هميشه هم ، حرفهاي مريم و كارهاي مادر بزرگ شيرين نبود . بعضي وقتها مريم چيز هايي تعريف ميكرد كه همه از دست مادربزرگ ناراحت مي شديم و دلمان ميخواست به سروقتش برويم و از او بخواهيم تا مواظب حرف زدنش باشد و اينقدر باعث دلخوري مريم و خانواده اش نشود . اما مريم نمي گذاشت . با دست گونههايش را مي خراشيد و داد مي زد « واي ، اگه بفهمه كه شما ميفهمين ، واي بهحالم ، اون همينطوري دلش با من صاف نميشه ، واي به اينكه ...»
و ما هيچوقت نفهميديم " وايبه اينكهي" مريم يعني چي . نميفهميديم چرا با اينكه مادربزرگ مريم اهل خدا و دعا و نمازه چرا اينقدر باعث آزار و اذيت آنها ميشود و وقتي از مريم ميپرسيديم ، مي گفت « اون فكر ميكنه كه خدا اينطور خواسته ، اينطور گفته و هر چي بابام اون اولا ميگفت كه نه اينطور نيست ، و قران كتاب براش ميآورد ، قبول نميكرد . جيغ ميزد كه « دورهي آخرالزمون شده و زبون شما ، زبون شيطونه . »
ميگفت : اون ميگه« كاره كافرايه ، اونا ميخوان همه چيزو از شما بگيرن و ...» مريم خيلي حرف ميزد اما ما كه نميفهميديم . فكر كنم مريم خودش هم نميفهميد . فقط مثل طوطي حرفهاي مادربزرگ را تكرار مي كرد . بعضي وقت ها كه سر كلاس معلم نداشتيم ، از مريم مي خواستيم اداي مادر بزرگش را در بياورد و مريم چارزانو مينشست . يك ورق كاغذ به عنوان بادبزن به دستش مي گرفت . كتابي را باز مي كرد و تند و تند كمرش را بالا و پايين مي برد و گاهي اوقات هم داد مي زد « مريم ، مريم . به زمين داغ بخوري مادر ، پس اين چايي نبات من چي شد . دهنم مثل كاه خشك شده »
وقتي يكي از بچه ها چيزي را به نام استكان به دستش مي داد ، مريم با بادبزن به پشت دست او مي زد . لبهايش را غنچه ميكرد و مي گفت « احترام به والدين از هرچيزي واجب تره ، مي فهمي ؟ كاري نكن عاق والدين بشي » و بعد استكان را جلوي دهنش مي برد و هورت هورت ان را بالا ميكشيد و ادامه ميداد « هر چند كه همهتون عاق شده هستين … نبات نداشتين ، يا مادرت گفت كم بريز ؟ الهي اين پدرتون روز خوش نبينه كه رفت اين سليطه رو گرفت » به اينجا كه مي رسيد مريم ناراحت مي شد و بعضي وقتها گريهاش ميگرفت و ميگفت « بيچاره مامان »
وختي تنها بوديم و بحث مامانش ميشد ميگفت« ميدوني ، مامان پروين آدم بدي نيست .يعني يه جوريه ، خوبه . كاراي خوبيام ميكنه ، مهربونه ، ولي … من هيچوخت نفهميدم ، يعني مي فهمم ولي نمي تونم بگم چه جوريه . ميدوني ، ميفهمم كه مامان در همون لحظهاي كه داره كاراي خوب خوب ميكنه ، دلش ميخواد سر به تن مادر بزرگ نباشه . مادربزرگم هميشه ميگه . ميگه « آدم از دل باز تو ميره ، از درِِ باز تو نميره » راست ميگه . مامان هيچوخت مادر بزرگو دوس نداشته و نداره . مامان بزرگم كاري نميكنه ، يعني ميدوني نميخواد اين وضع تموم بشه . هر دوتاشون خوششون مياد باباي بيچاره رو بچزونن . … » وقتي از خودش ميپرسيديم « تو چي ؟ مادربزرگتو دوس داري يا نه ؟» شانه هايش را بالا ميانداخت و مي گفت « نمي دونم » مي گفت « دلم ميخواد نباشه و ميدونم اگر نباشه ما خيلي راحت ميشيم ، ولي …»
مريم هميشه چيزي براي گفتن داشت . هيچوقت تو حرف زدن كم نميآورد . آدم وقتي با او بود خسته نمي شد و حالا مادربزرگ مريم مُرده .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر