۷/۲۲/۱۳۸۳

شايد باور نكنيد . شايد هم شما مثل من باشيد كه از هيچ چيز به سادگي نمي‌گذريد و معتقد باشيد كه هر چيزي امكان دارد . بله من هم همين را گفتم وقتي ديدم كه دخترك وسط خيابان روي پاهايش چُندك زده و گوش‌هايش را گرفته است . وقتي زن همسايه ساك خريدش را ، كه پر از سيب زميني و سيبهاي درختي لك و پيس دار و مانده بودند رها كرد و خودش را به دخترك رساند ، همين را گفتم .
ولي وقتي ديدم دختر دستش را از گوش هايش جدا نمي كند و زن به زور مي خواهد او را بلند كند و زورش نمي‌رسد و هيچ‌كس ديگري هم به كمكشان نميرود با خودم گفتم . او حق دارد .- يعني دختر حق دارد -
به من حق بدهيد . اخر اگر من هم در موقعيت دختر بودم همين كار را مي كردم و شايد هم بدتر . بياييد صحنه را باز سازي كنيم . ببينيد ، شما يك دختر پنج الي شيش ساله هستيد . مادرتان پولي به دستتان داده تا براي گرم شدن بازي‌تان چيزي بخريد . خب شما هم ساك دستي اسباب بازي‌تان را بر داشتيد و به خواهر كوچكتان ، حالا اگر كمي تپل باشد كمي بيشتر نق نقو – گفته باشيد : مامان دختر خوبي باش تا من برم خريد كنم و برگردم
و او لبهاي گنده اش را روي هم انداخته باشد و بگويد : ما نيستيم ، چرا تو بايد مامان باشي. اصلا مامانا كه ميگن بچه‌ها برن خريد . خب چرا تو مي‌ري خريد
و تو شانه بالا انداخته و بگويي : غلط كردي ، خيابان شلوغه . تازه كي مامان اجازه مي‌ده من برم خريد كه حالا من اجازه بدم ، از همه بدتر من از تو بزرگترم . بايد من برم خريد
و بدون توجه به اخم و قهر او با ساك دستي‌ات از خانه بيرون بزني و از ترس اينكه خواهرت به مامان بگويد بدنت به رعشه بيفتد . چي ؟
اصلا چرا پرسيدم چي ؟ ‌و اين چي اينجا چه نقشي دارد ؟…. ولش كن بگذار به تو برگرديم ، كه حالا يك دختر پنج شيش ساله‌اي و با ساك كوچك اسباب بازي‌ات براي اولين بار به تنهايي از خانه بيرون زدي و مي ترسي . هم از خيابان كه پر از ماشين است و هم از مادرت كه پس از آمدن خستگي‌هايش را با تپانه‌اي بر سر تو خالي مي كند - البته اگر خواهرت چغُلي بكند-
اما تو نمي‌گذاري وقتي برگشتي با چند تا ماچ و اينكه : بيا اصلا تو مامان باش ، دهنش را مي بندي . ولي از اين هم مي ترسي ، اگر او مامان بشود و اگر تو خوراكي‌ها را جلوي او بگذاري و او ديگر چيزي به تو ندهد و يا كمتر از هميشه بدهد ، چي ؟‌
هر كسي براي خودش دنيايي دارد و اين دنيا ربطي به كوچك بزرگي آدم‌ها ندارد . هر كسي ترسي دارد و اين ترس بنا به سن و موقعيت آدمها ممكن است كوچك يا بزرگ باشد و. ممكن است مثل تو كه پر از ترس و ياس فلسفي هستي و سوالهايت نه بكار دنيا مي آيند و نه آخرت و يا ترس همان زن همسايه كه چقدر چانه زده بود تا سيب‌هاي مانده و پير شده‌ي مغازه دار را به نصف قيمت خريده بود و مي ترسيد شوهر سانتي مانتالش بر سر اين گونه خريدن دعوايش كند و حالا فرش خيابان شده بودند و… اصلا بگذار به صحنه‌ي قصه برگرديم .
بله . تو با همه‌ي ترس‌هايت ، پا از خانه بيرون مي‌گذاري . به مغازه‌ي آن‌طرف خيابان نگاه مي كني . به ماشين‌ها ، به آدم‌ها و هزار آيند و رونده‌ي ديگر و دل را يك دل مي كني كه حتما از همان مغازه خريد كني و به حرف مامانت توجه نكني كه هميشه مي‌گفت :هر وقت خواستي بري خريد از همين مغازه كناري خريد كن .
به مغازه بغلي فكر مي‌كني . يك مغازه فسقلي و هيچي ندا . كه غير از چهار تا پفك بدمزه چيز ديگري ندارد و مغازه‌ي آن‌طرف خيابان ، كه پر از خوراكي‌هاي جور واجور است . نه بايد به آنطرف بروي و به ياد حرف پدرت مي افتي : ‌اينام ديگه بزرگ شدند
همين ديشب گفت و دستهايش را روي سرت كشيده بود . چقدر از بوي دستهاي پدرت ، بوي تنش خوشت مي آيد . هميشه خوشت مي‌آمد اما اين‌بار بيشتر . سرت را بالا مي گيري و با خودت مي گويي: من بزرگ شدم .
از ُپل جلوي خانه سرازير مي شوي . پايت را بر خيابان مي‌گذاري و دلت هُري پايين مي‌ريزد . اينجا خيابان است و شوخي بردار نيست . اما تو بزرگ شدي . پدرت هيچ وقت حرف بيخود نمي زند . همه حرفهايش را قبول مي كنند . تو چرا نكني . باشد . قدم بعدي و قدم بعدي و نگاه به ماشين‌هايي كه دورند و همه دارند مي روند .
حالا وسط خياباني . روي خط سفيد . چه مزه اي دارد ترس را پشت سر گذاشتن و يك تجربه ي جديد براي بزرگ تر بودن . تو بزرگ شدي . خوب ، حرف قشنگي است و هنوز هم قشنگ است . هيچكس از تعريف بدش نمي آيد . من با آنكه هميشه ادعا مي كنم از تعريف خوشم نمي‌آيد و به همه توصيه مي كنم از جايي كه تعريفتان مي كنند فرار كنيد . وقتي كسي از من و يا از كارم تعريف مي كند ، قدم دو متر بلندتر مي‌شود . اصلا مي گويند انسان هر كاري كه مي كند ، براي نشان دادن خودش است . نشان دادن من وجودي‌اش . خب تو روي خط سفيدي و تا اينجا ماشيني نبود . نيامد . تو همه‌ي ترس ها را كنار گذاشتي به خودت باليدي . به حرف پدرت ايمان آوردي . حتي دهنش را بوسيدي و بوي گس و مانده‌ي دود سيگاررا مكيدي .
همه‌ي اينها درست ، اما با ماشين پر سرعتي كه به طرفت مي آيد ، چه مي‌كني . ماشين سياه است . از همين ماشين‌هايي كه برادرت هميشه با لذت ازشان تعريف مي كند و اسمشان را با چه لذتي زير دندانهايش مزه مزه مي كند و هميشه به پدرت قر مي زند : آخه اينم ماشينه كه ما داريم . بابا تو رو خدا برو عوضش كن
اصلا چرا من اين ها را مي نويسم ؟ مي نويسم يا دارم برايت تعريف مي كنم . ؟ اصلا تو كي هستي ؟ هستي يا من الكي دارم با خودم حرف مي زنم ؟ اگر چيزي بپرسم ، نمي خندي ؟
ببين بعضي وقت‌ها ، مثل الان كه هي سوال مي‌كنم ، سوال مي‌كنم . سوال مي‌كنم ، بعد از همه‌ي سوال‌ها از خودم مي پرسم اصلا من هستم . ها ؟‌هستم ؟‌
خب هيچ‌وقت هم جوابي پيدا نمي‌كنم . همه مثل تو پوزخند مي‌زنند . خب بزنند . باور كن ، دلم ميخواهد هميشه دلم مي‌خواست ، من‌هم مثل همان خواهر كوچيكه زود قهر مي‌كردم . زود ناراحت مي‌شدم و زود … ولي من اين‌جوري نيستم . از هيچكس بدم نمي‌آيد . از هيچ‌چيز دلخور نمي‌شوم و با هيچ‌كس هم قهر نمي‌كنم . خُب، حالا تو وسط خياباني . يك قدم از خط سفيد گذشتي و داري به خودت مي‌بالي كه : بله ، من ديگه بزرگ شدم . مي گويي ببين مامانم چقد ترسو بود كه … ما بچه كه بوديم ، كتاب فارسي‌مان يك شعر داشت كه اگر بخواهم بنويسمش حوصله‌ي خودم سر مي رود ولي تعريفش بيجا نيست . يك مرغي بود ، داشت جوجه‌اش را نصيحت مي‌كرد و از بدي‌هاي گربه مي‌گفت كه گربه اين‌طور است و آن‌طور است و به جوجه مي‌گفت، تا گربه را ديد فرار كند و يا اصلا به گربه نزديك نشود . درست يادم نيست كه بعدش چطور مي شود . خانم مرغه خواب مي رود و جوجه تنها مي شود و در همان وقت گربه به سروقت جوجه مي‌آيد يا جوجه به طرف گربه مي‌رود . گربه هم كه عادت دارد با شكارش بازي كند . جوجه هي جلو مي رود . هي خودش را دلداري مي دهد و شعر مي خواند كه :
جوجه گفتا كه مادرم ترسوست به خيالش كه گربه هم لولوست
گربه حيوان خوش‌خط و خاليست فكر آزار جوجه هرگز نيست
دو قدم دورتر شد از مادر آمدش آن‌چه گفته بود به سر
گربه ناگاه …
ماشين آمد ، آمد ، آمد . تو سحر شدي . ماندي. ايستادي و فقط نگاه كردي . ماشين سياه بود . بزرگ بود و تو صداي خرد شدن تنت را زير آن‌همه آهن شنيدي . ماندي . گنگ شدي . فقط نگاه كردي . ناخواسته يك قدم به عقب بر مي‌داري تا فرار كني . اما يادت مي‌آيد كه گفته بودند :‌ به عقب نه ، برو جلو
به طرف جلو مي دوي . راننده دس‌پاچه مي‌شود . مي‌ترسد . پايش را روي ترمز مي‌گذارد . قي ي ي ي ي س مي‌فهمي كه . اين صداي تيز و تند و ترسناك ترمز ماشين بود . اما ماشين كه خدا نيست . با آن‌همه سرعتش يكدفعه نمي‌ايستد . ليز مي‌خورد . ليز مي‌خورد و تا جلوي صورت تو جلو مي‌آيد و تو باور نمي‌كني . باورت نمي شود كه راننده اين‌قدر بي‌حيا باشد و به تو ، به مادرت آن‌طور فحشي بدهد و تو…
حالا به من حق مي‌دهي؟ به دخترك چي ؟ به زني كه به طرفش مي‌دود ؟‌ آيا او اين حق را دارد دستهاي جوش خورده به گوشهاي دخترك را، به زور جدا كند ؟ اصلا كي به او اين حق را داده است تا دختر را از آن حال بيرون بكشد . شايد باور نكنيد . شايد مثل من …


هیچ نظری موجود نیست: