شايد قصه نباشد وشايد…
شايد دشت ساكتي باشد كه سكوتش را هوهوي باد مي شكست و زاري مدام زنجرهها و شايد بياباني ، در يك شب تاريك و شايد سياهي چند سوار و پيادهاي كت بسته و شايد …
شايد من بودم كه اسير توهمات خود شده و تشنه و برهنه پا و تركيده لب به دنبالشان ميدويدم و شايد …
شايد كوير بود . شايد شب بود و شايد هيچكدام نبود . اما بود . اول چند نقطه بودند در گُوگُم غروب و كمكم آدم شدند و هرچه پيشتر ميآمدند شكلشان واضحتر ميشد . چند سوار و پيادهاي كت بسته كه شايد…
شايد اينهمه ، هيچچيز نبود جز ذهن سرگردان من . شايد اصلا اسبي نبود و سواري و تنها پيادهاي گم كرده راه بود كه سر به دنبال سراب داشت و يا افقي كه هر چه ميدويد دورتر دورتر ميشد . شايد اينهمه قصهاي بود كه نمي خواست قصه باشد و من ميخواستم به زور قصهاش كنم . هيچوقت از هيچ چيز ، چيزي ساختهايد ؟ هيچ وقت قُل قل فوران آب را از زير زمين شنيدهايد؟ تري زمين را كاويدهايد تا در آخر به راهابي برسيد ؟ به آبي كه آرام آرام چشمش را به روي نور باز ميكند و لبخند كودكي . يا نگاه نوزادي در چشم مادرش را ؟
شايد اينهمه گريه هاي من باشند ، سرگرداني نانوشتنم … گم شده ام . نه . نميخواهم از خودم بنويسم كه اينهمه نوشتم و همه - در هر زماني كه نوشتم ،امروز ، ديروز ،هزار روز پيش –مثل هم هستند ، با يك لحن ، يك شكل، يك طرح ، … تكرار ، تكرار . تكراري در تكراري ديگر . راهي كه هيچوقت تمام ندارد و من …
من گم شدهام . گم شدني كه هيچوقت يافت مي نشود و اين روزها گمشدهگيام از همه روز و همهگاه بيشتر و بيشتر شده است . بگذاريد به دشت برگرديم و اسير كت بسته اي كه ميدود و دويدنش ديگر دويدن آدم نيست . حركت فيزيكي پاهايي است ناخواسته . حركت بورتمهوار پاهايي همگن با پاهاي اسبي كه فرفر ميكند و پيش از او به پيش ميرود . نمايي از چند بوته در كنارهي يك خط مستقيم و شايد تك و توك پارهسنگهايي سياه و خاكستري و كم كمك سنگي سفيد ، كه در كوير سنگ حكم كيميا را دارد …
اما اين اسير كيست و سوارها ؟ و چرا ؟ اصلا چه زماني است ؟ امروز ، ديروز ، يا فردا ؟ چه فرقي ميكند ؟ همهي روزهاي خدا مثل هم هستند و هميشه اسب هست و دشت و سوار و اسير و دويدن . روندي تكراري كه از بدو بودن و بود شدن انسان بوده و خواهد بود . اسارت و بستگي …
شايد نبوده ، شايد نيست و نباشد . شايد امروز براي من از آن روزهايي باشد كه زنها هميشه انتظارش را مي كشند – قاعدگي – اصلا كي گفته مردها نميتوانند و نبايد قاعده شوند و يا مگر قاعدهمند بودن هميشه بايد به يك شكل باشد ؟ …
از زمان ميگفتيم . چيزي كه يك واقعه بايد هميشه همراه داشته باشد . بايد قبل از روايت واقعه باشد . بايد زمان باشد و گرنه … خب ، شايد امروزه روز باشد و شايد دي .اما امروز نمي تواند باشد كه امروزه ، هيچچيز خالي از شك و ريب و ريا نيست و ديروز ؟ … كي از ديروز برگشته و كي از امروز به ديروز ، رهسپار شده و …
پس چه وقت و چه زمان ؟ …
بگذاريد زمان را به حال خود بگذاريم تا واژهها خود به جاي خود بنشينند و اسير و خيلتاشان او به زبان آيند و با گفتهاي آنها به زمان برسيم . پس بايد به دشت شد . به هوهوي باد و نرمههاي ناديدني شنها و بهتراق بهتراق سمكوب اسبها و لبهاي خشكيدهي اسواران و دست بستهي اسيري كه جز دويدن و هم گام اسبها بودن ، به چيز ديگري نميانديشد ، حتي تركهاي لبش، و سايهاي كه نمي خواست از زير پايشان پيشتر برود .
به سايهها فكر كردهايد . به نرمي حركتش ، كه چگونه زمان را نرم نرم پس و پيش ميكند ؟ مي دانيد يا توضيح واضحات است كه ، وقتي در پس آيندگان است صبح را مينماياند و آنگاه كه سگي زير پايشان ميشود ، خورشيد چه آتشي ميبارد . وقتي به پشت روندگان رسيد و به رفتنشان خنديد ، نويد حلاوت ماندن را و بر عكس …
اما اين سواران و آن اسير ، ميآيند ، يا رفتگانند و من ، در كجاي اين منظر ماندهام ؟از رفتگانم و يا آيندهام ؟ و اين من كيست كه كه روند رفتن و ماندن خودش را ندانسته و به رفتگان و ماندگان ديگران كار دارد و يا … اما آنها ، اگر برايشان زماني نگذاشتم و بهانهي بعد را آوردم ، اگر زباني ندادمشان تا از روي كلامشان زمان افشا شود و نگفتم از كياند و از كجايند ، ميروند يا آمدهگانند چيزي عوض نميشود و نشد و ميتوانيم نكول شده بدانيمش . اما خودم … بايد كه خودم را بنمايانم و بگويم كه كيستم و از كجايم و چرا اينجايم و …
راستي من كيستم و چه كسي و چه حقي به من اين اجازت را داده است تا اينجا باشم و …
بهتراق بهتراق سمكوب اسبها ، به تپهاي كه بلندايش سنگيني جسم نحيف من را تحمل مي كرد ، ميرسد . سوار اول دهنهي مركوبش را ميكشد و دستش را به نشانه ايست بالا. اسبها زير پايم ميايستند . اسير از پا ميافتد و من دستم را سايهسار چشمهايم كرده ام تا چيزي ناديده نماند . سواري از اسب به زير ميآيد . دستپيچ اسير را باز ميكند . تا اينجايش خوب بود ، اگر سوار به طرف تپه نميآمد و اگر نگاهش را بر روي من چفت نميكرد . نه ميخندد ، نه اخمي بر جبين دارد و نه از زير چُلپوش چهرهاش چيزي نمايان است . نرمهريگها از زير پايش به در ميروند و پيش آمدنش را كُند ، تا من به هيچچيز ، جز به آبي درياي چشمانش نينديشم و او مغناطيس نگاهش را سد انديشيدنم ميكند ومن به سايهاش ، كه بر پهلوي راستش افتاده و به سوي افتادهي اسير قد ميكشد ، مينگرم تا او به من برسد و سايه بر چهرهي خستهي اسير . سوار دستپيچ را دور دستهايم چفت مي اندازد و…
شايد دشت ساكتي باشد كه سكوتش را هوهوي باد مي شكست و زاري مدام زنجرهها و شايد بياباني ، در يك شب تاريك و شايد سياهي چند سوار و پيادهاي كت بسته و شايد …
شايد من بودم كه اسير توهمات خود شده و تشنه و برهنه پا و تركيده لب به دنبالشان ميدويدم و شايد …
شايد كوير بود . شايد شب بود و شايد هيچكدام نبود . اما بود . اول چند نقطه بودند در گُوگُم غروب و كمكم آدم شدند و هرچه پيشتر ميآمدند شكلشان واضحتر ميشد . چند سوار و پيادهاي كت بسته كه شايد…
شايد اينهمه ، هيچچيز نبود جز ذهن سرگردان من . شايد اصلا اسبي نبود و سواري و تنها پيادهاي گم كرده راه بود كه سر به دنبال سراب داشت و يا افقي كه هر چه ميدويد دورتر دورتر ميشد . شايد اينهمه قصهاي بود كه نمي خواست قصه باشد و من ميخواستم به زور قصهاش كنم . هيچوقت از هيچ چيز ، چيزي ساختهايد ؟ هيچ وقت قُل قل فوران آب را از زير زمين شنيدهايد؟ تري زمين را كاويدهايد تا در آخر به راهابي برسيد ؟ به آبي كه آرام آرام چشمش را به روي نور باز ميكند و لبخند كودكي . يا نگاه نوزادي در چشم مادرش را ؟
شايد اينهمه گريه هاي من باشند ، سرگرداني نانوشتنم … گم شده ام . نه . نميخواهم از خودم بنويسم كه اينهمه نوشتم و همه - در هر زماني كه نوشتم ،امروز ، ديروز ،هزار روز پيش –مثل هم هستند ، با يك لحن ، يك شكل، يك طرح ، … تكرار ، تكرار . تكراري در تكراري ديگر . راهي كه هيچوقت تمام ندارد و من …
من گم شدهام . گم شدني كه هيچوقت يافت مي نشود و اين روزها گمشدهگيام از همه روز و همهگاه بيشتر و بيشتر شده است . بگذاريد به دشت برگرديم و اسير كت بسته اي كه ميدود و دويدنش ديگر دويدن آدم نيست . حركت فيزيكي پاهايي است ناخواسته . حركت بورتمهوار پاهايي همگن با پاهاي اسبي كه فرفر ميكند و پيش از او به پيش ميرود . نمايي از چند بوته در كنارهي يك خط مستقيم و شايد تك و توك پارهسنگهايي سياه و خاكستري و كم كمك سنگي سفيد ، كه در كوير سنگ حكم كيميا را دارد …
اما اين اسير كيست و سوارها ؟ و چرا ؟ اصلا چه زماني است ؟ امروز ، ديروز ، يا فردا ؟ چه فرقي ميكند ؟ همهي روزهاي خدا مثل هم هستند و هميشه اسب هست و دشت و سوار و اسير و دويدن . روندي تكراري كه از بدو بودن و بود شدن انسان بوده و خواهد بود . اسارت و بستگي …
شايد نبوده ، شايد نيست و نباشد . شايد امروز براي من از آن روزهايي باشد كه زنها هميشه انتظارش را مي كشند – قاعدگي – اصلا كي گفته مردها نميتوانند و نبايد قاعده شوند و يا مگر قاعدهمند بودن هميشه بايد به يك شكل باشد ؟ …
از زمان ميگفتيم . چيزي كه يك واقعه بايد هميشه همراه داشته باشد . بايد قبل از روايت واقعه باشد . بايد زمان باشد و گرنه … خب ، شايد امروزه روز باشد و شايد دي .اما امروز نمي تواند باشد كه امروزه ، هيچچيز خالي از شك و ريب و ريا نيست و ديروز ؟ … كي از ديروز برگشته و كي از امروز به ديروز ، رهسپار شده و …
پس چه وقت و چه زمان ؟ …
بگذاريد زمان را به حال خود بگذاريم تا واژهها خود به جاي خود بنشينند و اسير و خيلتاشان او به زبان آيند و با گفتهاي آنها به زمان برسيم . پس بايد به دشت شد . به هوهوي باد و نرمههاي ناديدني شنها و بهتراق بهتراق سمكوب اسبها و لبهاي خشكيدهي اسواران و دست بستهي اسيري كه جز دويدن و هم گام اسبها بودن ، به چيز ديگري نميانديشد ، حتي تركهاي لبش، و سايهاي كه نمي خواست از زير پايشان پيشتر برود .
به سايهها فكر كردهايد . به نرمي حركتش ، كه چگونه زمان را نرم نرم پس و پيش ميكند ؟ مي دانيد يا توضيح واضحات است كه ، وقتي در پس آيندگان است صبح را مينماياند و آنگاه كه سگي زير پايشان ميشود ، خورشيد چه آتشي ميبارد . وقتي به پشت روندگان رسيد و به رفتنشان خنديد ، نويد حلاوت ماندن را و بر عكس …
اما اين سواران و آن اسير ، ميآيند ، يا رفتگانند و من ، در كجاي اين منظر ماندهام ؟از رفتگانم و يا آيندهام ؟ و اين من كيست كه كه روند رفتن و ماندن خودش را ندانسته و به رفتگان و ماندگان ديگران كار دارد و يا … اما آنها ، اگر برايشان زماني نگذاشتم و بهانهي بعد را آوردم ، اگر زباني ندادمشان تا از روي كلامشان زمان افشا شود و نگفتم از كياند و از كجايند ، ميروند يا آمدهگانند چيزي عوض نميشود و نشد و ميتوانيم نكول شده بدانيمش . اما خودم … بايد كه خودم را بنمايانم و بگويم كه كيستم و از كجايم و چرا اينجايم و …
راستي من كيستم و چه كسي و چه حقي به من اين اجازت را داده است تا اينجا باشم و …
بهتراق بهتراق سمكوب اسبها ، به تپهاي كه بلندايش سنگيني جسم نحيف من را تحمل مي كرد ، ميرسد . سوار اول دهنهي مركوبش را ميكشد و دستش را به نشانه ايست بالا. اسبها زير پايم ميايستند . اسير از پا ميافتد و من دستم را سايهسار چشمهايم كرده ام تا چيزي ناديده نماند . سواري از اسب به زير ميآيد . دستپيچ اسير را باز ميكند . تا اينجايش خوب بود ، اگر سوار به طرف تپه نميآمد و اگر نگاهش را بر روي من چفت نميكرد . نه ميخندد ، نه اخمي بر جبين دارد و نه از زير چُلپوش چهرهاش چيزي نمايان است . نرمهريگها از زير پايش به در ميروند و پيش آمدنش را كُند ، تا من به هيچچيز ، جز به آبي درياي چشمانش نينديشم و او مغناطيس نگاهش را سد انديشيدنم ميكند ومن به سايهاش ، كه بر پهلوي راستش افتاده و به سوي افتادهي اسير قد ميكشد ، مينگرم تا او به من برسد و سايه بر چهرهي خستهي اسير . سوار دستپيچ را دور دستهايم چفت مي اندازد و…
دشت بود و هوهوي باد و سياهي چند سوار و اسيري دست بسته و شايد …./م
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر