۴/۱۲/۱۳۸۹

خودسانسوری در متون ادبی زنان



آزاده دواچی-

مدرسه فيمينستي

مدرسه فمینیستی- در مطالعه ی ادبیات و آثار ادبی ، آنچه که اهمیت دارد ضرورت شناختن ضروریات نویسنده و عکسل العمل و توجه او به ساختارهای بیرونی است . یک نقد ادبی بیش ازهمه می کوشد تا زیرساختهای هر اثررا کشف کرده و توانایی هنرنویسنده را در انتقال سوژه به فضای خارج زبانی به تصویربکشد . درمباحث ونقدهای فمنیستی هم این عمل صورت می گیرد . با این تفاوت که در نقدهای فمنیستی ماهیت نقدهای دیگر که عموما در فضایی مردسالار صورت می گیرند ، رد شده و به هسته ی مرکزی کارهای زنان و یا حضور زنان در اثر توجه می شود. آنچه که از نظر نقدهای فمنیستی مهم است ضرورت پرداختن به سوژ ه های زنان ، نمود و آثار و تجلی آنها در متن می باشد . "کیت میلت" در سال 1969 و در اوایل دهه ی هفتاد کتابی را منتشر کرد که در آن برای اولین بار بنیانهای نقد فمنیستی را پای نهاد و گمانه های تبعیض جنیستی در متن ،همچون جامعه ی مردسالار را تعریف کرد. عقاید و آراء اولیه ی میلت بعدها به عنوان پایه ای برای نقد متون ادبی زنان مورد استقاده قرار گرفت. طبق نظر او؛ سیاست جنسیتی جامعه غربی بیشتر تمایل داشت قدرت را به بنای تسلط مردانه و تسلیم پذیری زنان بدهند . او ادبیات و نقدهایی را که صرفا گرایش مردانه داشتند ، مورد نقد قرار داد و براین باور بود که مردان تصاویر منفی از زنان نشان می دهند که غالبا شکننده و تسلیم پذیرهستند .میلت و المان برای گسترش زنانه گرایی د رادبیات و برابری های جنیستی چه درادبیات و چه در اجتماع تلاشهایی انجام دادند که منجربه ظهورتئوریهای جدید فمنیسم شد. بنابراین برخلاف آنچه که انتظار می رود در نقد فمنیستی ضرورت تفکیک جنستی مطرح نیست، بلکه پرداختن به سوژه ی زنان در ساختار زبانی و متنی مورد بررسی قرار می گیرد . مادامی که از دیدگاه نقد فمینستی به متن نزدیک می شویم باید به دنبال کشف سوژه های زبانی باشیم که گرایش زنانه دارند و دریابیم که آیا این ریشه ی زنانه سرکوب شده است یا نه . یکی از بررسیهای مهمی که در نقدفمنیستی انجام می پذیرد کشف سرخوردگی و سرکوب زنانگی و بازتاب مسائلی است که دست به این سرکوب زده است . طبق نظر" توریل موی" نقد فمنیستی نوعی از گفتمان سیاسی و همچنین حرفه ای تکنیکی و تئوریکی است که علیه تبعیض گرایی و جنیست گرایی در متن عمل می کند و همینطور طبق نظر "شارون اسپنسر" نقد فمینیستی می کوشد تا معیارهایی از ادبیات را بنیان نهد که از تصویرسازیهای یک طرفه و مغرضانه افراد به خاطر طبقه و نژادو جنسیت آنها جلوگیری کند . از سوی دیگر نقد فمنسیتی تنها بر موقعیتهای جنیستی تاکید نمی کند بلکه تفاوت آن در تفاوت جنسیتی ودر ساختار نوشتاری است . نوشتا رزنانه می تواند به عنوان بیان عقاید خاصی از باورهای ایدئولوژیکی سیاسی اجتماعی زنان باشد . همینطور" پاتریشیا میر" می گوید که تفاوت میان تمرکز فکری زنانه با مردانه در سطح نوشتاری آنها می باشد.

بنابراین از دیدگاه نقد فمنیستی اثر ادبی ارزشمند است که دست به سرکوب زن در متن نمی زند بلکه دیدگاها و خواست های خودرابا شجاعت بیان کند . "هلن سیکسو" فیلسوف فمینیست فرانسوی براین باور است که ادبیاتِ زن خاستگاه تن او است و وقتی یک اثر کاملا زنانه است که بازتاب واقعی بدن زنا نه باشد . هلن سیکسوازاین بحث فراترمی رود و می گوید زمانی زن می تواند به عنوان دال و سوژه در متن عمل کند که از ساختار نظم سمبولیکی که وابسته به قضیب مردانه است بیرون آمده و نوعی از متن جدید با ساختاری جدید را بنیان نهد . طبق گفته ی هلن سیکسو ، برای یافتن ادبیات زنانه باید از معیارهای تقابل دو جنس در متن فاصله گرفت و نوعی از زنانگی را خلق کنند که بتواند خلق اثر را توجیه کند ، بدین معنی که زنانگی باید جدا بررسی شده و در عین حال خواستار آن نباشد تا بر مردانگی سلطه ورزد.

گرچه پرداختن به متن و نگرش آن درمتون ِزنان از اهمیت زیادی برخورداراست، اما گاه در ادبیات زنان ایران با رویکردی متفاوت درمتن مواجه هستیم . دو رویکرد می تواند به تفکیک از هم مشخص شوند اول رویکرد سرکوب سوژه در متن و نادیده گرفتن خاستگاه زنانه و همینطور تردید دربیان اثر ادبی و باتاب در متن بوده و رویکرد دوم نشان دادن زنانگی و مقابله با ساختارهای مردانه است که به صورت بین متنی انجام میگیرد .

در بعضی از متون معاصر زنان درایران، خودسانسوری و سرکوب پرسوناژ متنی به وضوح قابل مشاهد ه است. این سرکوب ناخودآگاه بوده و تحت تأثیر عوامل مختلف از آن تن ِ زنانه که منظور سیکسواست فاصله گرفته و به صورت خودی منفعل که قدرت دریافت متنی را ندارد ظاهر می شود . این خود، نماد زنی است که حتی در متن هم تحت تأثیرِساختارمردانه قرار گرفته و قادر نیست خودش را از نظم سمبولیکی تحمیل شده رهایی بخشیده و به صورت خود سوژه در متن در آید . در ابتدا خودسانسوری سوژه را در دو ژانر ادبی بررسی می کنم .

1- ادبیات داستانی : در ادبیات داستانی راوی زن و یا پرسوناژهای زن نمادی برای منفعل شدن و بازتاب رفتارهای مردان درمتن می شوند . دراین گونه ازداستانها ، نویسنده بی آنکه متوجه باشد دست به سرکوب زنانگیِ خود می زند ازسوی دیگرشخصیتهای مرد درداستان معمولا به صورتی غیرمعمول به تصویرکشیده میشوند؛ مثلا به جای آنکه عکس العملهای مردانه طبیعی داشته باشند خشن تر ظاهرمی شوند . از سوی دیگرشخصیت های مرد در ساختار داستان به صورت سوژه ی غالب عمل کرده و تمامی شخصیتهای دیگر متن را تحت تأثیر خود قرار می دهد . برخی از نویسندگان زن به جای آنکه تصویرعادی مردی را دراجتماع با رفتارمعمول مردانه به تصویر کشند از آنها تصویرخشن تروغالب ترمیسازند که دور از ذهن است و برعکس روابط مردسالاری جامعه را مستحکم ترمی کند . دومین حالت در خودسانسوری پرسوناژهای زنِ داستان صورت می گیرد. نویسنده، شخصیت راوی خود را به صورت منفعل به تصویرمی کشد که توان استقامت نداشته و هویتش وابسته با سایر شخصیتها در متن تعیین می شود . این پرسوناژ زن جسارت لازم برای بیان ترسها ؛ ضعفها و مشکلات رایج اجتماعش را که به عنوان یک زن تجربه کرده است ،ندارد و تنها به صورت بازتاب منفعل جامعه ی مردسالار در متن ظاهر می شود؛گرچه نویسنده از خلق این وضعیت برای پرسوناژ داستانش ناآگاه بوده است و ناخودآگاهانه شخصیت زن مستقل را سانسور کرده وزنی با تصاویر کلیشه ای سنتی و به دور از اصالت وهویت زنانه ترسیم کرده است . منظورنویسنده درمتن، پررنگ تر کردن شخصیت زن داستانش بود ه ؛اما در پردازش آن به عنوان حضوری مستقل شکست می خورد . شخصیتهای داستانی این نوع متنها تنها در ارتبا ط با عکس العملهای پرسوناژهای مرد شکل می گیرند و در نتیجه سانسور در متن شکل می گیرد. نوع دیگر این خود سانسوری درمتن به ارتبا ط میان نویسنده و شخصیتها و روایت داستان بستگی دارد.. نویسنده نمی تواند نتیجه ی مورد نظر خود را بگیرد و مجبور است داستان را به سمتی هدایت کند که به دلخواه اکثریت و موازین جامعه ی مردسالار است . هرچند نویسنده می خواهد که پرسوناژها وروایت داستان اومستقل و دلخواه باشد؛اما درمواجه ی متنش با محیط مردسالار شکست خورده و متن دوباره دچار خودسانسوری می شود .

2- شعر: نمونه ی دیگر از سرکوب زنانگی و درک پردازش از تصویر زن به صورتی مستقل وغیروابسته ،درشعر صورت میگیرد . از نقطه نظرکریستوا ،انقلاب در زبان شعر اتفاق می افتد . یعنی همانقدر که یک انقلاب سیاسی میتواند تأثیر گذار باشد شعرهم می تواند این کار را انجام دهد . از سوی دیگر هلن سیکسو هم شعر را تنها زبانی می داند که می تواند زنانه باشد . ازنقطه نظر او ازآنجایی که زبانِ شعر گسسته است و به هم پیوسته نیست می تواند شکسته شده و برعلیه نظام مردسالارطغیان کند . با همه ی اینها شعرِزنان می تواند به عنوان زبانی جدا برای بیان تنِ زنانه به کار رود . شعر می تواند نمادی از تن زنانه باشد که ساختارها رابه هم ریخته است . در شعر زنان در ایران هم گاهگاهی تمایل به خودسانسوری همانند آنچه در ادبیات داستانی روی می دهد به چشم می خورد. گرچه در شعر ممکن است این روند به اندازه ی ادبیات داستانی قابل تشخیص نباشد، اما با مطالعه و بررسی دقیق درمی یابیم که در اشعار بعضی از شاعرانِ زن ،تمایل زیادی به ردِ زنانگی و خودسانسوری فردی وجود دارد . بعضی از آنها با هر سلاحی که شده به جنگ با خودِ زنانه شان می روند تا شعری بسازند که جنیست گرانیست، اما درواقع با گریزِآنها ازجنیست گرایی در شعر ، زبان آنها به عنوان خاستگاه و بازتابی ازجهان مردانه خواهد شد . جهانی که راوی ِ تجاربش یک زن بوده است . هویت ِحقیقی زن به طورِ ناخودآگاه در این گونه اشعار حذف شده وزبان شعر تنها تجلی ساختارها و متنی می شود که تحت سلطه ی مردسالاری است . بنابراین شخص زن به مثابه ی سوژه در زبان شعر حذف شده و تنها نقش منفعلی و ابژه به دست می گیرد .

گرچه در ژانرهای دیگر هم ممکن است این اتفاق بیفتد اما دو ژانر اصلی که تحت سلطه متنی بوده یعنی شعر و ادبیات داستانی تنها تحت تاثیر خودسانسوری زن درمتن قرار می گیرند . اما عوامل مؤثربراین خودسانسوری نیز به نوبه ی خود چند دسته هستند اولین عامل مؤثربرزبان زنان و خودسانسوریِ نوشتاری، فرهنگ می باشد .

فرهنگ نقش بسیاری در تغییر رویکرد زنانه در متن و انعکاس شیوه ها و ساختار مردانه در متون زنان دارد . همانطور که نرایان در مقاله اش بیان می کند در فرهنگ مردسالار، حتی روشنفکران مرد هم تمایل به بازگرداندن زن به حوزه های سنتی دارند . هر نوع تغییر در ماهیت ساختار زنان در جامعه برای آ نها ناخوشایند است ، برای یک فرهنگ مردسالار نقش زنان در جایگاه مدرن بی معناست ( 23). مردسالاری همیشه تابع نگه داشتن زن در جایگاه و مقام های سنتی در قبال مدرن گرایی است. در واقع این فرهنگ است که بر زبان یکا یک افراد اجتماع تاثیر می گذارد. در فرهنگ ایران هم زنان در ایران از دیرباز تحت تأثیر فرهنگ مردسالاری رشد کرده اند .آنها از کودکی می آموزند که باید خودشان را نادیده گیرند و سرکوب کنند هرنوع نشان دادن رفتار و حرکاتی که تماما منشأ زنانه دارد در سالهای بعدی سرکوب می شود . بنابراین به صورت ناخودآگاه، ترس از نشان دادن زنانگی همراه آنان باقی می ماند . از آنجایی که خلق اثر رابطه ی مستقیمی با ناخودآگاه دارد ؛در نتیجه تأثیر فرهنگ بر زبان و نوشتار زنان غیرقابل انکار است . زنان از پردازش خود درمتن نهی می شوند، آنها اینگونه بار آمده اند که با هرگونه پردازش به زنانگیِ محض از جامعه ی مردسالا ر طرد می شوند؛ در واقع ماهیت جامعه ی مردسالار برناخودآگاه آنها تاثیر می گذارد . این ترس در هنگام خلق اثر به عنوان جزء لاینفکی همراه آنها می ماند و نمی تواند از آن فاصله گیرند در نتیجه آن اثری خلق می شود که نمی توانند با تم هویت زنی مستقل عمل کند و دچار خودسانسوری فرهنگی می شود .

عامل دوم پیش زمنیه های اجتماعی و رخدادهای سیاسی است که از طریق هیئت حاکمه اعمال می شود . با توجه به اینکه ایران به عنوان یکی از کشورهایی بوده که همیشه تحت تأثیر مسائل سیاسی و اجتماعی متفاوتی بوده است، تأثیر شرایط سیاسی و اجتماعی بر ادبیات زنان حقیقتی انکار ناپذیر است . در واقع در ایران کمتر ادبیاتی توانسته است جدا ازمسائل سیاسی حرکت کند . این مسائل هم بر ساختار نوشتاری زنان تأثیر گذاشته است . برای مثال هرنوع صحبتی ازحقوق زنان به صورت علنی و یا به صورت نوشتاری و یا هرگونه اعتراض در نوشتار با برخورد مقامات قضایی مواجه می شود . از سوی دیگر فعالیتها و مبارزات زنانِ ایرانی که همواره بخش انکارناپذیری از فعالیتهای جامعه را تشکیل داده است نیز با سخت ترین برخوردها ،به ویژه در سالهای اخیر،از جانب هیئت حاکمه بوده است . تمامی این برخوردها و وجود قوانین رایج و سخت گیریهای مربوطه بر ساختار نوشتاری زنان تأثیر گذاشته و باعث شده که نتوانند به راحتی و به سادگی هویت حقیقی خود را بدون سانسور بیان کنند و یا در متن به بیان مشکلات حقیقی یک زن و موانع برای رشد زنان و همینطور دیگر مسائل رایج بپردازند از این رو متن بیشتر از آنکه متنی زنانه باشد دوباره بازتاب ساختارهای مردانه است . از سوی دیگر و در کنار مسائل اجتماعی و فرهنگی ، عکس العمل افراد جامعه به انواع متفاوت متن نیز در شکل گیری متون زنان مؤثر است . در ساختار مردسالار افراد جامعه به دلیل باورهای دیکته شده ی فرهنگی و سنتی خواستار به تصویر کشیده شدن زنی وابسته و منفعل به مسائل اجتماعی جامعه هستند . هرنویسنده ای که این نوع تصاویر را در آثارش نشان دهد با استقبال اکثریت جامعه روبه رو می شود . زنانی که قربانی عشق می شود و وابسته به مردان هویت می یابند ؛از تصاویر کلیشه ای و مقبول اکثریت افراد جامعه ی مردسالار و سنتی چون ایران است . از طرف دیگر تصویرها ی رسانه ای هم که زنان را به صور ایده آلهای کلیشه ای همچون همسرفدارکارومادرمهربان ومتعهد بی قید و شرط به همسر و فرزندان خود به تصویرمی کشند هم د رالقآء این باورها نقش بسزایی دارند . با ارائه این تصویرها از یک زن از سوی جامعه و از سمت ساختارهای رایج ، طبیعتا نویسندگانی که از پردازش به این تصویرها در شخصیتهای خودعدول کنندبا استقبال کمتری مواجه می شوند . نویسنده و مخاطب هر دودرورطه ی چنین تصویرهای به سمت تصویرهای کلیشه ای کشیده می شوند و ناخودآگاه از خلق تصاویر ماهیتا مستقل دورمانده و دچار خودسانسوری می شوند . در این نوع متون می توان ردپای فرار از هویت حقیقی زنانه و جایگزین کردن آن با سوژه های کلیشه ای را بخوبی دیدکه مطابق با کلیشه های ایده آلی جامعه است .

خودسانسوری شخصیت مستقل زن در متون زنان امروزه کاملا قابل بررسی است .تمامی این عوامل به اضافه مقابله نویسنده با حضور زنی مؤثر و مستقل در متن باعث خلق شخصیتهایی می شوند که به جای آنکه به جامعه ی مردسالار واکنش منفی نشان دهند آن را در متن تقویت کرده و زنانگی را سرکوب می کنند . این اتفاقا ناخودآگاه در بسیاری از متون زنان ایران اتفاق می افتد و تنها راه حل به نظر می رسد که معرفی و بررسی نقدهای فمنیستی در حوزه ی ادبیات و رواج آنها در سایه ادبیات مدرن زنان است . از سوی دیگر هرچه قدر که ارائه ی تصاویر از طریق کتاب و نوشتاری قویترعمل کند ، و اعتراض به شرایط موجود وپردازش به معضلات زنان مشخص تر در متن ظاهرشود و زنان از بیان تن خود و وجودشان در متن نهراسند ، هویت حقیقی زن تأثیر پذیرتر ظاهر شده و زمنیه را برای بررسی و نقد آثار بیشتر و دقیقتر فراهم می کند . از سوی دیگر می توان تصاویری را ارائه داد که در راه احیای هویت کامل زنانه گام برداشته و ادبیاتی بدون اتکا به سنتهای مردسالار را خلق کند که بشود در فضایی عاری از این نوع حکمیت به نقد آنها پرداخت .

منابع :

نوئل مک کافی . ژول‍ی‍ا ک‍ری‍س‍ت‍وا، ترجمه ی مهرداد پارسا، تهران نشرمرکز1384

Oppermann, S.T. Feminist Literary Criticism: Expanding the Canon as Regards the Novel.pp. 65-98. 1994 < http://www.members.tripod.com/ warlight/OPPERMANN.html>.

Cixous, Helene. The Laugh of the Medusa. Feminisms: An Anthology of Literary Theory and Criticism Rutgers, 1991. < http://courses.essex.ac.uk/lt/lt204/cixous_medusa.htm> .

Narayan, Uma. Dislocating Cultures: Identities, Traditions, and Third World Feminism. Routledge, 1997.

۴/۱۱/۱۳۸۹

داستان زباني چيست؟

داستان زباني چيست؟
وقتى از «داستان زبانى» حرف مى زنيم، در واقع وارد دو مقوله ادبيات و زبان و پيوند اين دو با هم مى شويم. زبان، خود به دو بخش زبان گفتارى (شفاهى، بيانى) و زبان ذهنى تقسيم مى شود كه با چگونگى پيوند اين دو زبان، ادبيات زبانى شكل مى گيرد. زبان گفتارى، زبانى است كه انسان با آن خود را بيان مى كند و با آن حرف مى زند، ارتباط برقرار مى كند كه در اكثر زبان هاى دنيا ريشه مونث دارد. «واژه ادبيات در زبان فرانسه la letter و در آلمانى literature (به معنى منابع و آنچه نگارش يافته است اعم از ادبيات) است كه به آن Dichtung به معنى ادبيات (در ريشه يعنى با خيال زيستن) نيز مى گويند كه هر دو مونث هستند واژه «زبان» در فرانسه la langue و در آلمانى sprache است كه speak انگليسى از آن ريشه گرفته شده و نيز واژه «لغه» در عربى كه همگى مونث هستند.
در زبان هاى اسلاوى زبان دو قسم است:زبان ذهنى و زبان گفتارى، كه در فرانسه و لاتين Parole (مونث) زبان گفتارى است به معنى گفتار و بيان و زبان ذهنى lingua در لاتين مذكر است. در زبان روسى yazik (از ياد فارسى مى آيد) زبان ذهنى است به معنى يادآورى ذهنيات كه مذكر است و rech زبان گفتار (شفاهى) كه مونث است و از آن ريشه در زبان چكى yad را داريم. واژه ذهن در فرانسه esprit مذكر است و در آلمانى subject خنثى و در عربى مذكر است. چنان كه مى توان گفت از تركيب زبان گفتارى (مونث) و زبان ذهنى (مذكر) ادبيات ايجاد مى شود. ادبيات فرزند ذهن و زبان است. ذهن انعكاس دانسته هاى خيالى و يا استعداد دريافت انسان از عالم خارج به وسيله زبان است.» (رك: مجله بيدار، شماره ۲۱، ادبيات زنانه يا زنانگى ادبيات، از نويسنده)

در «داستان زبانى»، بيان، مدلول هاى خود را مى شكند و دال هاى ذهنى جاى آن را مى گيرد. در واقع، دال هاى بيانى با تداعى زبان بر دال هاى ذهنى دلالت مى كنند. در داستان «۲ من» از مجموعه «وقتم كن كه بگذرم»، داستان اينگونه آغاز مى شود: «تا وقتى هم مسيريم، او سوار است» و «اين زندگى مشترك دو آدم است كه يكى شان تاكسى و ديگرى مسافر است.» (ص ۳۱).

داستان از مسير شروع مى شود و آواى مسير، سوار را كه دال ديگرى است، تداعى مى كند.همنشينى اين دو دال، فضايى داستانى ايجاد مى كند كه در آن هم مسير بودن دو آدم، بالاجبار يكى را به تاكسى و ديگرى را به مسافر تبديل مى كند. در اين متن، تاكسى بازنمايى بيرونى ندارد، بلكه آدمى است كه به ديگران سوارى مى دهد، يا ديگران را به جايى مى رساند و خود هرگز به رسيدن فكر نمى كند و مسافر نيز آدمى است كه سوارى مى گيرد براى حركت در مسيرى نامعلوم، براى عبور و گذر، در ضمن، زندگى مشترك، دال ديگرى است كه از تداعى «هم مسير»، دو آدم را همنشين مى كند و زير يك سقف مى برد.داستان زبانى، براساس همين شيوه هم آوايى و تداعى زبانى شكل مى گيرد، يعنى با اولين واژه اى كه بر كاغذ مى آيد، داستان شروع مى شود و با تداعى زبانى ادامه مى يابد و با پايان بندى داستان و يافتن ارجاع هاى متنى، بينامتنى و پيرامتنى داستان چندمعنايى و فراگير مى شود.

به همين دليل تمام واژه ها (نشانه ها) كه دال هايى داستان ساز هستند نقش كليدى دارند و نشانه هاى تصويرى كه خود ريشه در شكل گيرى خط دارند (خط هاى تصويرى مانند هيروگليف، خط انديشه نگار مانند چينى و خط هاى هجايى كه ريشه اوليه آنها در تصاوير است، مانند حرف ب در خط آرامى كه از شكل بيت يعنى خانه مى آيد)، و نيز به دليل ارتباط زبان و خط، در داستان زبانى، نظام زبان تصويرى در كنار زبان نوشتارى قرار مى گيرد كه موقعيت اين دو نظام زبانى بر كاغذ تعريف مى شود و هر قصه اى بنا به امكانات قصوى خود از نظام هاى زبانى گوناگون استفاده مى كند كه اين تصاوير، غالباً مانند نشانه هاى زبانى در داستان بازنمايى بيرونى ندارند.

آنچه به صورت دايره مى بينيم، نمى توانيم بگوييم واقعاً دايره است و يا تصوير دو آدمى كه در كنار ريل قطار به هم دست مى دهند، همان تصوير است و نه تصوير اينكه واقعاً دو آدم كنار دو ريل قطار ايستاده باشند. در واقع، نشانه هاى زبانى با ارجاع به متن معنا مى گيرند و به خودى خود نسبتى جزء به كل و يا «تغيير بستر» (معنايى كه متن براى يك نشانه تعيين مى كند) دارند. «داستانى مى هيچم از درى كه دلم بسته» (ص۳۵) كه مى هيچم با توجه به نقش هيچ در داستان تاويل پذير مى شود. در واقع «بستر مفهومى واژه» در متن تغيير مى كند. «بايد عينم را بگذارم» (ص ۱۴۷) كه عين در فارسى يعنى شبيه و مانند و در ريشه عربى يعنى چشم، اما هيچ كدام از اين معانى قطعيت ندارند، چرا كه عين مى تواند خود عين هم باشد. همين ويژگى است كه داستان هاى زبانى را به زبان شعر نزديك مى كند، چرا كه اشيا را براى بار ديگر مى نامد. پس نقش واژه در داستان در چند بعد مطرح مى شود:

۱- نقش فعلى واژه در سطح واژه ۲- نقش نسبى واژه نسبت به داستان ۳- نقش كلى واژه در كل مجموعه.در نتيجه كل مجموعه به متن، بينامتن و پيرامتن تقسيم مى شود كه پيرامتن ها در داستان غيرزبانى، حاشيه هستند، اما در ادبيات زبانى براى متن جهت تعيين مى كنند و متن را در بستر خود قرار مى دهند. نام كتاب، نام داستان، ارتباط نام داستان ها با يكديگر، طرح روى جلد، پيشگفتار، پشت جلد، تقديم نامه، فهرست، نام نويسنده، محيط كاغذ، ترتيب قرار گرفتن داستان ها، سرصفحه ها و هر چيزى كه بتواند از حاشيه به متن بيايد، مى تواند به يكى از پايه هاى اثر تبديل شود و موجب ايجاد ارتباط زنجيرى ميان حلقه ها و سازه هاى يك اثر و يا چند اثر بشود.از ديگر ويژگى هاى داستان زبانى، شكل غيرقابل پيش بينى داستان هاست كه در زمان آمدن قلم بر كاغذ، نطفه داستان بسته مى شود و «زبان بيان» در همان لحظه اى كه با «زبان ذهن» مى آميزد، تولدى بر كاغذ رخ مى دهد و تولد در لحظه اى كه هست مى شود، خواننده را شاهد خود مى كند كه چگونه عضو به عضو، متنى شكل مى گيرد و با پايان متن، ناگهان داستان متولد مى شود. در نتيجه، براى خوانش داستان زبانى، كافى نيست كه متكلم يك زبان باشيم، بلكه بايد زبان را بشناسيم كه شناخت زبان يعنى شناخت فرآيندهاى ذهنى انسان، شناخت فرهنگ و اسطوره كه بر زيرساخت هاى زبانى تأثير مى گذارد، و شناخت هر چيزى كه زبان بيانگر آن است، چرا كه چيزى فارغ از زبان نيست و زبان همه چيز است.

هر داستانى با زبانى كه روايتش مى كند، شخصيت پردازى مى شود و زبان، شخصيت داستان است كه مى تواند از سازه هاى زبانى تا كليت زبانى را در برگيرد تا ما بتوانيم چهره هاى داستانمان را بشناسيم و در زيرساخت اثر بپردازيم. در داستان «خانم الف و آقاى ب» (ص ۴۱)، هيچ شخصيت پردازى وجود ندارد و شخصيت ها توصيف نمى شوند، بلكه با چگونگى همنشينى هر دو حرف الفبا پشت سر هم، داستانى شكل مى گيرد كه در آن چهره نسلى را نشان مى دهد كه از ويژگى هايش، روزمرگى و عادت است. تكرار، كليشه، آموختن و تدريس كردن طوطى وار، كرسى گرفتن بدون انديشمند بودن، نسلى مكانيزه با اصولى قرار دادى و از پيش تعيين شده و تكراركننده تجربه پيشينيان را نشان مى دهد كه همچنان اين نسل خود را ادامه مى دهند و نسل هاى مشابه ديگرى را ايجاد مى كند و با توجه به تصوير الف و ب كه هر دو حالتى خوابيده دارند، گويى خواب و خواب آلودگى از ديگر ويژگى هاى شخصيتى نسل مورد نظر در قصه است. اما تمام اين ويژگى ها به طور غيرمستقيم و غيرقطعى از اين داستان با تكرار يك قضيه منطقى با كلماتى محدود شكل مى گيرد.

(فاعل + متمم + متمم+ مفعول + فعل) و اين داستان با شكل غيرمعمول خود، پيشنهاد مى كند كه كليشه ها را بشكنيم و با هر بار بودن، تجربه اى جديد از بودن ارائه دهيم و داستان با هر بار نوشته شدن، تعريفى جديد از خود ارائه مى دهد، چرا كه داستان زبانى، داستانى تجربى است

ليلا صادقي

داستان زباني چيست؟


وقتى از «داستان زبانى» حرف مى زنيم، در واقع وارد دو مقوله ادبيات و زبان و پيوند اين دو با هم مى شويم. زبان، خود به دو بخش زبان گفتارى (شفاهى، بيانى) و زبان ذهنى تقسيم مى شود كه با چگونگى پيوند اين دو زبان، ادبيات زبانى شكل مى گيرد. زبان گفتارى، زبانى است كه انسان با آن خود را بيان مى كند و با آن حرف مى زند، ارتباط برقرار مى كند كه در اكثر زبان هاى دنيا ريشه مونث دارد. «واژه ادبيات در زبان فرانسه la letter و در آلمانى literature (به معنى منابع و آنچه نگارش يافته است اعم از ادبيات) است كه به آن Dichtung به معنى ادبيات (در ريشه يعنى با خيال زيستن) نيز مى گويند كه هر دو مونث هستند واژه «زبان» در فرانسه la langue و در آلمانى sprache است كه speak انگليسى از آن ريشه گرفته شده و نيز واژه «لغه» در عربى كه همگى مونث هستند.

در زبان هاى اسلاوى زبان دو قسم است:زبان ذهنى و زبان گفتارى، كه در فرانسه و لاتين Parole (مونث) زبان گفتارى است به معنى گفتار و بيان و زبان ذهنى lingua در لاتين مذكر است. در زبان روسى yazik (از ياد فارسى مى آيد) زبان ذهنى است به معنى يادآورى ذهنيات كه مذكر است و rech زبان گفتار (شفاهى) كه مونث است و از آن ريشه در زبان چكى yad را داريم. واژه ذهن در فرانسه esprit مذكر است و در آلمانى subject خنثى و در عربى مذكر است. چنان كه مى توان گفت از تركيب زبان گفتارى (مونث) و زبان ذهنى (مذكر) ادبيات ايجاد مى شود. ادبيات فرزند ذهن و زبان است. ذهن انعكاس دانسته هاى خيالى و يا استعداد دريافت انسان از عالم خارج به وسيله زبان است.» (رك: مجله بيدار، شماره ۲۱، ادبيات زنانه يا زنانگى ادبيات، از نويسنده)

در «داستان زبانى»، بيان، مدلول هاى خود را مى شكند و دال هاى ذهنى جاى آن را مى گيرد. در واقع، دال هاى بيانى با تداعى زبان بر دال هاى ذهنى دلالت مى كنند. در داستان «۲ من» از مجموعه «وقتم كن كه بگذرم»، داستان اينگونه آغاز مى شود: «تا وقتى هم مسيريم، او سوار است» و «اين زندگى مشترك دو آدم است كه يكى شان تاكسى و ديگرى مسافر است.» (ص ۳۱).

داستان از مسير شروع مى شود و آواى مسير، سوار را كه دال ديگرى است، تداعى مى كند.همنشينى اين دو دال، فضايى داستانى ايجاد مى كند كه در آن هم مسير بودن دو آدم، بالاجبار يكى را به تاكسى و ديگرى را به مسافر تبديل مى كند. در اين متن، تاكسى بازنمايى بيرونى ندارد، بلكه آدمى است كه به ديگران سوارى مى دهد، يا ديگران را به جايى مى رساند و خود هرگز به رسيدن فكر نمى كند و مسافر نيز آدمى است كه سوارى مى گيرد براى حركت در مسيرى نامعلوم، براى عبور و گذر، در ضمن، زندگى مشترك، دال ديگرى است كه از تداعى «هم مسير»، دو آدم را همنشين مى كند و زير يك سقف مى برد.داستان زبانى، براساس همين شيوه هم آوايى و تداعى زبانى شكل مى گيرد، يعنى با اولين واژه اى كه بر كاغذ مى آيد، داستان شروع مى شود و با تداعى زبانى ادامه مى يابد و با پايان بندى داستان و يافتن ارجاع هاى متنى، بينامتنى و پيرامتنى داستان چندمعنايى و فراگير مى شود.

به همين دليل تمام واژه ها (نشانه ها) كه دال هايى داستان ساز هستند نقش كليدى دارند و نشانه هاى تصويرى كه خود ريشه در شكل گيرى خط دارند (خط هاى تصويرى مانند هيروگليف، خط انديشه نگار مانند چينى و خط هاى هجايى كه ريشه اوليه آنها در تصاوير است، مانند حرف ب در خط آرامى كه از شكل بيت يعنى خانه مى آيد)، و نيز به دليل ارتباط زبان و خط، در داستان زبانى، نظام زبان تصويرى در كنار زبان نوشتارى قرار مى گيرد كه موقعيت اين دو نظام زبانى بر كاغذ تعريف مى شود و هر قصه اى بنا به امكانات قصوى خود از نظام هاى زبانى گوناگون استفاده مى كند كه اين تصاوير، غالباً مانند نشانه هاى زبانى در داستان بازنمايى بيرونى ندارند.

آنچه به صورت دايره مى بينيم، نمى توانيم بگوييم واقعاً دايره است و يا تصوير دو آدمى كه در كنار ريل قطار به هم دست مى دهند، همان تصوير است و نه تصوير اينكه واقعاً دو آدم كنار دو ريل قطار ايستاده باشند. در واقع، نشانه هاى زبانى با ارجاع به متن معنا مى گيرند و به خودى خود نسبتى جزء به كل و يا «تغيير بستر» (معنايى كه متن براى يك نشانه تعيين مى كند) دارند. «داستانى مى هيچم از درى كه دلم بسته» (ص۳۵) كه مى هيچم با توجه به نقش هيچ در داستان تاويل پذير مى شود. در واقع «بستر مفهومى واژه» در متن تغيير مى كند. «بايد عينم را بگذارم» (ص ۱۴۷) كه عين در فارسى يعنى شبيه و مانند و در ريشه عربى يعنى چشم، اما هيچ كدام از اين معانى قطعيت ندارند، چرا كه عين مى تواند خود عين هم باشد. همين ويژگى است كه داستان هاى زبانى را به زبان شعر نزديك مى كند، چرا كه اشيا را براى بار ديگر مى نامد. پس نقش واژه در داستان در چند بعد مطرح مى شود:

۱- نقش فعلى واژه در سطح واژه ۲- نقش نسبى واژه نسبت به داستان ۳- نقش كلى واژه در كل مجموعه.در نتيجه كل مجموعه به متن، بينامتن و پيرامتن تقسيم مى شود كه پيرامتن ها در داستان غيرزبانى، حاشيه هستند، اما در ادبيات زبانى براى متن جهت تعيين مى كنند و متن را در بستر خود قرار مى دهند. نام كتاب، نام داستان، ارتباط نام داستان ها با يكديگر، طرح روى جلد، پيشگفتار، پشت جلد، تقديم نامه، فهرست، نام نويسنده، محيط كاغذ، ترتيب قرار گرفتن داستان ها، سرصفحه ها و هر چيزى كه بتواند از حاشيه به متن بيايد، مى تواند به يكى از پايه هاى اثر تبديل شود و موجب ايجاد ارتباط زنجيرى ميان حلقه ها و سازه هاى يك اثر و يا چند اثر بشود.از ديگر ويژگى هاى داستان زبانى، شكل غيرقابل پيش بينى داستان هاست كه در زمان آمدن قلم بر كاغذ، نطفه داستان بسته مى شود و «زبان بيان» در همان لحظه اى كه با «زبان ذهن» مى آميزد، تولدى بر كاغذ رخ مى دهد و تولد در لحظه اى كه هست مى شود، خواننده را شاهد خود مى كند كه چگونه عضو به عضو، متنى شكل مى گيرد و با پايان متن، ناگهان داستان متولد مى شود. در نتيجه، براى خوانش داستان زبانى، كافى نيست كه متكلم يك زبان باشيم، بلكه بايد زبان را بشناسيم كه شناخت زبان يعنى شناخت فرآيندهاى ذهنى انسان، شناخت فرهنگ و اسطوره كه بر زيرساخت هاى زبانى تأثير مى گذارد، و شناخت هر چيزى كه زبان بيانگر آن است، چرا كه چيزى فارغ از زبان نيست و زبان همه چيز است.

هر داستانى با زبانى كه روايتش مى كند، شخصيت پردازى مى شود و زبان، شخصيت داستان است كه مى تواند از سازه هاى زبانى تا كليت زبانى را در برگيرد تا ما بتوانيم چهره هاى داستانمان را بشناسيم و در زيرساخت اثر بپردازيم. در داستان «خانم الف و آقاى ب» (ص ۴۱)، هيچ شخصيت پردازى وجود ندارد و شخصيت ها توصيف نمى شوند، بلكه با چگونگى همنشينى هر دو حرف الفبا پشت سر هم، داستانى شكل مى گيرد كه در آن چهره نسلى را نشان مى دهد كه از ويژگى هايش، روزمرگى و عادت است. تكرار، كليشه، آموختن و تدريس كردن طوطى وار، كرسى گرفتن بدون انديشمند بودن، نسلى مكانيزه با اصولى قرار دادى و از پيش تعيين شده و تكراركننده تجربه پيشينيان را نشان مى دهد كه همچنان اين نسل خود را ادامه مى دهند و نسل هاى مشابه ديگرى را ايجاد مى كند و با توجه به تصوير الف و ب كه هر دو حالتى خوابيده دارند، گويى خواب و خواب آلودگى از ديگر ويژگى هاى شخصيتى نسل مورد نظر در قصه است. اما تمام اين ويژگى ها به طور غيرمستقيم و غيرقطعى از اين داستان با تكرار يك قضيه منطقى با كلماتى محدود شكل مى گيرد.

(فاعل + متمم + متمم+ مفعول + فعل) و اين داستان با شكل غيرمعمول خود، پيشنهاد مى كند كه كليشه ها را بشكنيم و با هر بار بودن، تجربه اى جديد از بودن ارائه دهيم و داستان با هر بار نوشته شدن، تعريفى جديد از خود ارائه مى دهد، چرا كه داستان زبانى، داستانى تجربى است

ليلا صادقي