۳/۰۳/۱۳۸۳

مي ترسم . هميشه مي ترسم . از خودم مي ترسم . از تو مي ترسم . از او مي ترسم . از زمين ، از آسمون . از همه چي مي ترسم . بايدم بترسم . شما هم بايد بترسين . نمي ترسين ؟ نبايدم بترسين . شما كه نديدين من چي ديدم تا بترسين . . حالا كه من مي گم . ديگه ترسي نداره . فقط من كه ديدمش بايد بترسم و مي ترسم . مي ترسم حتا اسم شو بيارم . مي ترسم دوباره پيداش بشه . مي دونين چه جوريه ؟ يه تنه درخت . تنه اي كه دور خودش حلقه زده . يه تخته شده و او مده بالا و به جاي شاخ و برگ ، يك كله ي سه گوش و گنده ، ذُق زده تو چشمات و دو شاخه‌ي زبونش ، هي ميره تو ، هي ميا بيرون . نديدين؟ من ديدم . ديدم و چقد ترسيدم . او نقد كه تو شلوارم خرابي كردم . داغ شدم . اول خوشم اومد . كيف كردم . بعد كه يخ كرد. از خودم بدم اومد . اونوخ اون ديگه نبود . رفته بود . اون اولا نمي فهميدم . اما حالا ديگه مي فهمم تا تو شلوارم خرابي نكنم نمي ره . چه جوري ديدمش ؟ خب مي ترسم باور نكنين . مي ترسم ول كنين برين و دوباره من تنها بشم . نمي دونين تنهايي چه درد بديه . نيست ؟ اون وختا منم همينه مي گفتم . خدا بيامرزه رفتگونتونه پدرم هميشه مي گفت قدر عافيت كسي داند كه . حتما بقيه شو مي دونين . خب منم هميشه مي گفتم دلم مي خواد تنها باشم . مي گفتم دلم مي خواد سر بذارم به يه بيابون و اونقد برم تا ديگه هيچكس دستش به من نرسه . مي گفتم كاشكي ميشد من يه درد بي درمون بگيرم تا يه جايي قرنطينه م كنن و يا ببرنم زندون . اما خدا به روزتون نياره . از وختي اون - بگذارين اسمشو نيارم – رو ديدم . از وختي برا اين و اون تعريف كردم كه چي ديدم و اوردنم اينجا ، دلم لك زده كه يه جايي باشم كه يكي برام حرف بزنه يا من حرف بزنم و اونا گوش كنن . اما هيشكي نيست . تازه وختي م يكي مثل شما پيدا ميشه ، اونقد من از اين طرف و اون طرف حرف مي زنم تا طرف حوصله ش سر مي ره و آهسته ميره دنبال كارش . بعله داشتم مي گفتم . سيگار داري . اه . خب لا كردار معلومه كه دارن . ميشه يه نخ سيگار بهم بدين . مي دونين زنم نمي گذاشت من سيگار بكشم . راستشه بخواين منم خيلي سيگار مي كشيدم . طوري كه خودمم از بو خودم بدم مي اومد . و قبول دارين كه سيگار خودش اصلا بد نيست ، فقط بو بدي داره . من ادمي مي شناسم 80 سال سيگار كشيد ، يعني اولش چپق مي كشيد . اونم چه پكي مي زد . بعدم كه ديگه سيگار مد شد روزي سه، چار تا پاكت اونم از بدترييناش . حالا سيگار شما چي هست .؟ اِه شمام كه سيگارتون مستضعفيه . مي دونين همون رفيقم مي گفت ، همون كه روزي سه چار تا پاكت سيگار مي كشيد . مي گفت سيگار اي ارزون خيلي بهترن چون عطر ندارن . برا من كه فرق نمي كنه . از وختي انقلاب شد ريه هام بين المللي شده. آخه يه روز سيگار تير مي اومد ، يه روز تير بار و يه روز دي و بهمن و اسفند و ُخب . .. اون اولا نمي كشيدم بعدش .... دارين پا به پا مي كنين . دسشويي دارين يا ... واي كه من هر وخ يكي رو پيدا مي كنم و مي خوام براش حرف بزنم ..ببخشين . يه خدا ببخشين . باشه مي گم . بذارين يه پك ديگه بزنم اون وخ نمي دونين از اينكه سيگارمو هول هولكي بكشم چقد بدم مياد . آدم بايد سيگار كم بكشه خدا بيامرزه رفتگونتونو پدرم مي گفت سيگار سه تا ، يكي صبح بعد از صبحونه و يكي بعد از نهار و آخريشم بعد از شام . اونم لم بدي رو متكا و يه پاتو بندازي رو اون پا و دستتو بذاري زير سرتو . يه زير سيگاري طلايي تمييز جلوت بذارن و هاي هاي هاي ، ولي برا ما كه خوره سيگار شديم نه . ما فقط مي خوايم دود بكنيم . مثل ِترناشاي قديمي . شمام سيگار مي كشين ؟ اِه چه ديوونه م من . خب اگه نمي كشيدين كه پاكت سيگار تو جيبتون نبود . خلاصه . ..نكنه سيگاري نيستين ؟ آخه بعضيا وختي ميان اينجا يه پاكت سيگار مي ذارن تو جيبشون تا بتونن با ما سر حرفو باز كنن . باور كن من آدمايي همينجا مي شناسم كه خيلي بي معرفتن . سيگارو مي گيرن . بعضي وختام دو تا و سه تا هم ميگيرن و بعدشم مثل دست خر سرشونو مي ندازن پايين و مي رن تا به يكي ديگه برسن و يا برن يه گوشه اي كون به كون آتيششون بزنن و فوتشون كنن تو هوا . باور كن تا حالا با چند تا از اين بي معرفتا دعوامون شده . آخه معرفتم چيز خوبيه . نه اينكه بي سواد باشن يا دهاتي ، نه ، سواد دارن . خونواده هاشون كه ميان از اون خر پولان ولي ...مي بينين . آها اين زخمو ... اِه بازم كه دارين پا به پا ميشين والله ... خوب مي دونين . اونقد حرف تو دلم جمع شده كه ... بايد ببخشين . دست خودم نيست . خب كجا بودم ، بعله ...ببينم شما دانشجويين ؟ آخه غير از دانشجو جماعت كس ديگه اي ... نيستين ؟ گفتم به سن و سالتون نمياد كه دانشجو باشين . ولي خب براچي مي خواين با من حرف بزنين؟ . يعني قصد جسارت ندارم ولي ... مار گير كه نيستين ؟ هستين ؟ واي اسمشو آوردم . همش تقصير شماس . يعني ... خب ولش كن ، نه شما اسم اون لعنتي رو آوردين و نه من . مگه نه . مي دونين . آخه گفتم كه اسمشو نيارين . نگفتم . واي چقد دلم درد گرفته . مي دونين من دارم مي ترسم / ميترسم . همون اول گفتم كه بايد جاي من باشين بايد اون تنه ي درختو ببينين تا مثل من بترسين . الان پيداش مي شه . مي غلطه و همه چيزو زير خودش له مي كنه . چه بوي ام داره . حس مي كنين . ؟ انگار چاه ُمبالو كشيده باشن . لامصب كم كه نمي خوره . من كه دارم از بوش خفه مي شم شما چي ؟ دهنشو مي بينين ...واي و اي و اي . نه صبر كنين . .. من كه گفتم نبايد اسمشو بيارم . خب مي دونين ... واي واي واي

۲/۲۶/۱۳۸۳

دردناکترين لحظات انسان، زمانى آغاز مى شود که ما از افکار و عقايد و مذاهب و ايدئولوژيها و باورداشتها مى گسليم. چنين مرحله اى از تلخ ترين و سردترين و عذاب دهنده ترين تجربيات انسان است. ما در گسستن از لايه هاى اعتقادى خود، کم کم تنها مى شويم و تنهايى، درديست که نمى توان آن را تقسيم کرد؛ زيرا هر دردى، زخميست که روح انسان را مى آزارد. چنين دردى را بايستى به تنهايى چشيد و گواريد. در تنهائيست که انسان کشف مى کند با ديگران، متفاوت است. من، بسان ديگران نمى انديشم و احساس نمى کنم و زندگى نيز نمى توانم بکنم. من در کشف « ديگر بودن » خود به جست – و – جوى آنچه مى توانم باشم انگيخته خواهم شد. من در تلاش براى « ديگر شدن » است که آزادى فردى خود را مى آفرينم. دردهاى انسان، هر چقدر عميق تر و دلخراشتر و تکاندهنده تر باشند، کمتر کسانى حاضرند که با ما همدردى کنند. به همين دليل است که آزاد انديشترين و مستقل ترين انسانها، دردمندترين انسانها نيز هستند.

آزادى، يک ايده آل است. تخمه ايست که بايستى آن را در خاک تجربيات خود کاشت و با کنکاشهاى خود، آن را آبيارى کرد تا بتوان به استقلال انديشه رسيد و ميوه ى آزادى را به بار آورد. انسان هر چقدر به ژرفاى تاريک خود فرو مى رود، شباهتش به ديگران، کمتر و کاسته تر مى شود تا جايى که جهنّم تنهايى انسان، شعله ورتر مى شود. آزادى را نمى توان دانست و تعريف کرد؛ زيرا دانش داشتن از هر چيزى مى تواند آن چيز را به ابزار قدرتورزى و زورگويى وا گرداند. زايش آزادى، در نبردى سخت آزارنده با لايه هاى اعتقادات سنگسان و تلنبار شده در ذهن و روان ماست. پيکاريست بر ضدّ خود. جداليست با تمام سايه هايى که بر وجود ما اقتدار فکرى و اعتقادى خود را گسترده و ميخکوب کرده اند. کشمکش سرسختانه ايست با « آنچه ما بوده ايم » براى رسيدن به « آنچه من مى خواهم باشم ». چيرگى بر خود، رونديست که پيشنويسها و اوامر و منکرات و اعتقادات ديگران را در ما ريشه کن مى کند تا ما بتوانيم به آرزوها و سوائق و اميال و خواستهاى خود شکل بدهيم و آنها را برآورده کنيم.

آزادى، گستره ى امکانات و تصميمات مجهول است. هر کجا که من، تصميمى بگيرم، با انتخابم، خطرى را نيز بايستى بپذيرم؛ زيرا هر تصميمى، پذيرش يک امکان و ماندن بر سر آن و اجراى آن است. خطر و ترس، دو چهره ى آزادى هستند. هر چقدر ما از خطر به دليل ترسهاى واهى خود بگريزيم، به همان اندازه، آزادى خود را کاسته ايم و محصورتر کرده ايم. آزادى، دامنه ى خيالات انسان است و ما مجبور به زيستن با واقعىّتها. افکار ما هر چقدر خود را به واقعىّتها نزديک مى کنند، در عوض روياهايمان دو چندان از ما دور مى شوند. ما مى کوشيم که خود را با واقعىّتها، همپا و همساز کنيم؛ ولى خيالات و روياهاى ما پيوسته در تضاد با واقعىّتها هستند. آزادى، رويايى هست که انسان در عطش واقعىّت پذيرى آن با واقعيتهاى تلخ و آزارنده و عذاب آور همواره گلاويز مى باشد.

در اين راستا، انسان دردمند و تنهاست که سرود آزادى را دم به دم زمزمه مى کند؛ زيرا آزادى، نياز ناسازگارها و طغيانگران و عصيانگران و دگرانديشان و نوجويان اجتماع است. آنکه همعقيده و هم مرام و هم مسلک ديگريست به آزادى هيچ احتياجى ندارد؛ زيرا صفريست که در کنار صفر ديگر ايستاده و با او برابر است. در جوامع الهى و ايدئولوژيکى که وحدت کلمه، حاکمىّت دارد، آزادى هيچ معنايى ندارد. انسان تنها، در دريافت و فهم تجربيات فردى خود است که به يک محيط تفاهمى نياز دارد. او اقلىّتى است که براى شکوفا کردن و بال – و – پر دادن به هستى خود، به آزادى محتاج است. هر انسانى، سلّولى از يک اجتماع زنده است که براى هميارى و همکارى و رشد و پيشرفت و خشنودى به آزادى نياز دارد.

۲/۱۸/۱۳۸۳

گاز كه داد . ابري از دود ؛ گوشه ي خيابان تاريك را ؛ زير خود گم كرد . با خودم گفتم " از شب سياه تر هم ديدم "
وارد مغازه اي شدم ِ. هنوز سلام نكرده بودم كه او آمد . نگاهم روي هيكلش ُسر خورد . قد بلند بودو لاغر . دماغش ؛ دست هايش ؛ صورتش ؛ پاهايش ؛ نا خن هايي كه زيرشان سياه بود ؛ همه تير كشيده و خشك بودند . از چيزي ترسيده بود . هراسان بود . يكسره به پشت سرش نگاه مي كرد هزار توماني را توي كفه ي ترازو گذاشت وگفت " ده نخ سيگار بده ؛ پوششم بده "
« چی بدم ؟ »
" جلد سيگار ؛ ميگم جلد خالي شم بده ؛ مال كجايي ؟! "
مغازه دارمثل اینکه نشنیده باشد ، با دقت نگاهش کرد
« چرا ای لامصب جوری نيگام می کنه ؟ چرا همه باید نیگام کنن ؟ این از اون مردکه ی دراز و دیلاق که چشم از روم ور نمی داره اینم از این . نکنه چیزی مونده ، ها ؟ »
دست هايش را جلوی چشم هايش گرفت و با دقت به آنها نگاه کرد . دست هايش می لرزيد . عرق از سر وصورتش سرازير بود .دلم می خواست ، من هم می توانستم با همان دقت، به دست هایش نگاه کنم !
« يعنی چيزی مونده ؟ فقط یه لکه ی کوچولو می تونه همه چیزو خراب کنه . پس کجاس ؟ اینا چی دیدن که این جوری نیگام میکنن ؟ »
مغازه دار هنوز نگاهش می کرد
« ميشه يه کم ُتند تر ؟! »
« چی بدم ؟! »
فکر کردم مغازه دار می خواهد مسخره اش کند ، وگرنه او با فریاد گفته بود که « ده نخ سیگار بده ، پوششم بده » او باز هم به دست هایش نگاه می کرد . بیقرار بود ، بی قرار تر شده بود .
« حتما يه چيزی َهس ، يه چيزی ديده ، وگرنه چرا ایقد دس دس میکنه ُچس عمه»
مغازه دارهنوز با دقت نگاهش می کرد
«... به درک که دیده باشه ! چیکار میتونه بکنه ؟ اصلا به او چه ربطی داره ؟ »
صدای جیغی کشدار وبلند خیابان را پر کرد « یا ابولفضل ! »
بر گشت و از مغازه بیرون دوید . به یاد هزاری افتاد برگشت . به کفه ی ترازو نگاه کرد . مغازه دار پول را برداشته بود و با نفرت نگاهش می کرد . صدای جیغ نزدیک تر شد . به داخل مغازه خزید و كنار او ايستاد،سوت را از دهنش در آورد و به مرد نگاه كرد ومرد دستش را دراز کرد وگفت « بده آقا نمی خوام ! » مغازه دار نگاه لوسش را به من دوخت و او فریاد کشید « نمی خوام لامصب ، پولمو بده ! »
مغازه دار خندید . دخل را بیرون کشید و پول را به داخل آن انداخت و گفت « بالاخره نگفتی چی می خوای ؟ »
و او با تعجب به مغازه دار نگاه کرد و به طرف در دوید . به اطراف نگاه کرد دوباره به داخل مغازه بر گشت توی آیینه ی شیشه لکه ی قرمزی روی گونه اش دید . با التماس به مغازدار گفت « میشه صورتمو بشورم ؟» مغازه دار با نفرت نگاهش کرد
« پس پولمو بده نمی خوام ! »
مغازه دار از دختر بچه ای که کنار مرد ایستاده بود پرسید « چی می خواستی ؟ » دخترک توی صوت قرمزش دمید . صدای جیغ توی مغازه پیچید و اومثل تیری که از تفنگ رها شده باشد از مغازه بیرون دوید . مغازه دار از پشت سرش فریاد زد « هی کجا ؟ بیا پولته بگیر ! / دخترک دوباره سوت زد و او با وحشت به وسط خیابان پرید و صداي ترمز خش دار ماشين را نشنيد .
مغازه دار به گوشش اشاره کرد وگفت « فکر می کردیم ما کریم ، چی می خوای دختر ؟ »
دخترک سوت را از جلوی دهنش برداشت ودر حالی که با دست اشاره می کرد فریاد زد « سمعکت خاموشه مشتی !


۲/۱۲/۱۳۸۳

باور كنيد هيچ وقت از درد دل كردن و گله و ناله وزاري خوشم نيامده است اما . بد روزگاري شده . دل ، ميل پرواز دارد و پا، نه ميل حركت و دست ، نه قراري كه بي قرار بوده در تمام عمر . و چشم ، روز به روز تار تر و تار تر مي شود و آسمان ، كوتاه .
كاري به سياست ندارم كه بگويم دلم از اين همه نبوده ها و اين همه دست هايي كه به نشانه ي ايست هر دم و هر آن به سينه ام مي خورد چه دلتنگم . اما دستها و ايستها و" برو" و " نرو" ها ، واي ... ناخواسته از همه جا رانده و از همه كس مانده ام كرده اند .
سال ها مانده بودم ، بر سر دو راهيي كه هيچم اميدي به رسيدن نبود و اما ، امروز ديگر دو راهي ي هم نمي بينم . مي گويند از پير چشمي است ، اما چطور . نديدن به اين وسعت ؟ دلم گرفته برادر . دلم گرفته كه چنديست هيچ چيز و هيچ جا را نمي بينم . دلم گرفته خواهر كه مي بينم ، نه تو را و نه خودم را و نه آن همه زيبايي و جواني را ديگر نمي بينم . مانده ام . مانده .....