۱۰/۰۶/۱۳۸۲

هيچ چيز نبود و همه چيز بود . شهر همان شهر بود ، با همان نخل هاي بلند و سر به فلك كشيده . خورشيد مثل هميشه مي تابيد و جان مي بخشيد . حتي ماه هم سر جاي خودش بود و كار خودش را مي كرد. اما شهر خاموش بود . تاريك بود . سياه بود . فريادي توي شهر سر گردان بود كه هيچ وقت نبوده و صداهايي كه هيچ كس زير اين آسمان نشنيده ... چيزي غريب . نوايي كه نه حزن بود و نه شادي و نه فرياد . بهتي كه با هيچ چيز باز نمي شد . نمي شكست .
ديروز من اينجا بودم . سكوت دل نشين شهر، به وجدم مي آورد و عظمت دو هزار ساله ي ارگش وادارم مي كرد تا به خود ببالم كه من هم از اين شهرم . كه اين همه عضمت مال من است و يادگار گذشتگان من . اما امروز اين جا چه خبر شده كه هيچ چيز آن چيزي نيست كه ديروز بوده . كه فردا خواهد بود .
سكوت عجيبي به جان كبوتر ها افتاده ، آنها بي حركت بالاي لانه هايشان نشسته اند و از جايشان تكان نمي خورند . مرغ هاي كل زينب سرگردان خرابه ها شده اند و جوجه هايش پل پل زنان به اين طرف و آن طرف مي دوند و ...گوسفند هاي مش قربون ...
ارگ زير سايه سار غروب، سر به زير انداخته و تو ُتم كرده . مردم رفته اند و يا در سكوت تن به رفتن مي دهند . آدم هاي غريبه مثل روح توي شهر سرگردانند . حتي نسيمي هم نيست تا گرد و خاك نخل ها را بتكاند . صداي شر شر هميشگي آب از زير هيچ درختي به گوش نمي رسد . شهر مرده . نه . زنده است اما... من از بم مي آيم . شهري كه ديگر شهر نيست .
من از كنار ارگ بم مي آيم . اما ديگر صداي شيهه ي هيچ اسبي از انجا به گوش نمي رسد و سرفراز و پر هيبت نگاهش را از همه چيز و همه حا بر گرفته ، سرش را به زمين انداخته و با بهتي عجيب به آن همه جنازه اي كه زير نخل ها رها مانده اند ، نگاه مي كند .
شايد خجالت مي كشد . مثل من . شايد ... چه كسي مرگ او و اين همه آدم را پيش بين مي كرد و كي تلافي مي كند اين همه ....
من ازبم مي آيم . ديگر هيچ چيز ان جا نيست . ديگر هيچ كس آنجا نيست . چشم هاي زنده ها، مرده تر از مردگان است . مردگاني كه هيچ كس برايشان گريه نمي كند . نيمي از مردم بم زير تلنباري از خاك مانده اند و نيمي روي خاك، زير لته اي كه هيچ شكلي ندارد و نامي .
من از كنار مرده گاني مي ايم كه هيچ كس توان گريستن برايشان ندارد .
من از بم مي ايم .
من از بم مي آيم و بر مرگ دوهزار سال قدمت و ماند گاري اشك مي ريزم و از شما دعوت مي كنم به ُپرسه ي اين همه مردن بياييد و براي مردگان نمرده اش اشك بريزيد . كه ديگر بمي نيست
من از بم مي آيم . آن جا كه قطرهاي آب براي گريه كردن مي خواهند و تن پوشي هر چند سبك براي پوشاندن آن همه خجلتي كه از شرمساري دارند .
من از بم مي آيم جايي كه ديگر هيچ چيز نيست جز محبت آدمهايي غريبه اي كه با بهت آنهمه آدم و آن همه تاريخ . بهت زده زمينگير شده اند .

۱۰/۰۵/۱۳۸۲

وقتي كسي نه براي او و نه براي من ، گريه نكرد

شايد يكي بود و شايد هم نبود . هر چه بود ، زني بود . زني كه من محكم توي بغلم گرفتمش . زني كه تن خيسش سر تا پايم را خيس كرد و بوي تنش را من با تمام وجودم حس كردم . نه . خوشحال نشويد . من جسم يك زن را بغل كردم . من سردي تنش را با تمام وجودم لمس كردم . اما آن زن ، يك زن نبود . نه . خيال هم نبود . واقعيت بود . يك واقعيت محض . روز بود . عين ظهر و گرما گرم آنهمه رفت و آمد . شايد مي گوييد من ديوانه ام . نه . ديوانه هم نيستم . عاشقم نيستم . من زني را بغل كردم . من او را زير چشمان تيز آنهمه مردمي كه مي رفتند و مي آمدند بغل كردم و اگر چشمان مامور پير شهرداري نبود او را مي بوسيدم .اما ...
سينه هاي كوچكش را به سينه ام چسباندم وسرم را روي موهاي خيسش گذاشتم و دلم مي خواست بغضي كه راه گلويم را بسته بود ، با فريادي كه از صور اسرافيل هم بلندتر باشد رها كنم و بگويم ...
چي مي خواستم بگويم ؟ كي مي فهميد كه من چه مي خواهم بگويم ؟ اگر مي فهميدند كه اين زن اينجا نبود . اينجا ، تنهاي تنها و من ...
مرد از بالاي سرم فرياد كشيد « ولش كن آقا ، خدا خيرت بده ، سنگينيش كمرتو خورد مي كنه » و من آهسته ، انگار كه ظريف ترين بدن و عزيزترين كسم را مي خوابانم ، او را خواباندم . سرش را رو به قبله چرخاندم و بدون توجه به فرياد مامور شهرداري سربندش را باز كردم « نه اينكارو نكن او ...»
اما من مي خواستم صورت اين تن شكيل را ببينم و اي كاش نمي ديدم . زن اصلا صورت نداشت

۹/۲۹/۱۳۸۲

فرداي آن شب بود كه آژير ها به صدا در آمدند و پاسبان ها هول هولكي ، از اين طرف به آن طرف دويدند و انگار كه به دنبال يك سوزن بگردند ، تمام سوراخ و سمبه ها را گشتند . اما او گم شده بود . فرار كرده بود . چيزي كه غير ممكن بود و تا به حال هيچ كس موفق نشده بود ، از اين ديوارهاي بلند بگذرد و اين همه چشم الكترونيكي ، گذر او را نبينند و مامور ها گزارش نكنند .
فرداي آن شب بود كه رييس زندان همه ي مامور ها را جمع كرد و بعد از يك سخنراني مفصل تا پيدا شدن او همه را در زندان زنداني كرد و از پليس بيرون هم كمك گرفت . ستاد تامين شهر تشكيل شد .پليس هاي گشت در حالي كه عكس هاي تكثير شده ي او را در دست داشتند سر هر گذري را گرفتند . تلويزيون هر چند دقيقه يك بار برنامه هايش را قطع مي كرد و عكس او را نشان مي داد .كلانتري دو مامور تمام وقت در خانه ي پدر او گذاشت تا آمدن او را گزارش كنند . اما او نيامد و مادرش با ديدن ماموري كه زير درخت ايستاده و چرت مي زد . به ياد او افتاد و در حاليكه كلبه ي درختي او را نشان مي داد ، جيغ زد « او بر گشته ! برگشته تا مثل قديما رو درختش زندگي كنه و منو ديوونه كنه » و از همان جا به اتاقش دويد و در را بر روي خودش بست و تا فرداي آن شب يك سره جيغ مي زد و پدر او را از خواب بيدار مي كرد تا نشانش دهد كه چطور، او مثل يك ميمون از اين شاخه درخت به آن شاخه مي‌پرد و آنوقت گريه‌كنان به پيرمرد مي‌اويخت و با التماس مي گفت « بارون بر گشته .من مي ترسم . به دادم برس »
فرداي همان شب بود كه رييس زندان پرونده‌ي او را خواست تا با توجه به مصاحبه‌هاي روانشناسان زندا‌ن و تجربه‌هايي كه در طول تحصيل ، از مبحث روانشناسي به دست آورده ، پي به ماهييت او ببرد . فرداي همان شب بود . نه . همان شب بود كه او در تاريكي اتاق و زير نور شديد چراغ مطالعه ، گزارش مامور وقت را مي خواند « خدمت جناب انور رييس زندان . در ساعت 004صبح ،من نامبرده‌ي فراري را ديدم كه با وسايل مخصوصش كِلش‌كِلش كنان به طرف مستراح مي رفت . حتي دستي هم براي من بلند نكرد . البته از او گلايه اي نيست كه او هيچ چيزش به آدم ها نرفته بود . آخر خودتان بگوييد كي ، داوطلب مي شود تا اين همه سال فقط مستراح ها را تميز كند . ها ؟ من كه نمي كنم . يك دفعه هم نكردم . بعدش هم ديگر پيدا نشد . و خورد زمين شد و بُرد آسمان . همكارها به من مي خندند . شما نخنديد . خجالت مي‌كشم خطم خراب است »
رييس زندان بعد از خواندن گزارش او ، زير كلمه‌ي مستراح خط كشيد تا او را به دليل استفاده از كلمه هايي كه بد آموزي دارند ، توبيخ كند. و همان طور كه پرونده مصاحبه ها را كه قطر زيادي داشت باز مي كرد ، به فكر پرونده خودش افتاد و اين كه اين فرار مي تواند لكه‌ي سياهي بر روي آن همه سفيدي باشد و عزمش را جزم كرد تا او را پيدا نكرده دست به هيچ كاري نزند .
اما هر چه مي خواند كمتر مي فهميد . انگار نوشته ها سر و تهي نداشتند . انگار كسي عمدا نوشته‌ي مرتبي را به هم ريخته و ....
فرداي آن شب بود كه رييس زندان با كله‌ي باد كرده و چشم‌هاي سرخ شده در حاليكه زير لب فحش مي داد . خودش را به اتاق ماشين‌نويسي كشاند از ماشين‌نويس علت اين خرابكاري را و از روي بي مبالاتي تايپ كردن مصاحبه هاي او را جويا شد و وقتي ماشين نويس نوارهاي مصاحبه‌ي او را روي ضبط گذاشت ، رييس زندان بين آن همه گفتني كه گفتن نبود ، گم شد و از سر خجالت آهسته از ماشين نويسي بيرون آمد و با خودش گفت « اين ها نمي توانند هورماهور باشند . حتما سري توي كاره و خواندن اين متن نياز به كشف و شهود خاصي دارد .» و دوباره پرونده مصاحبه هاي او را پيش كشيد و با دقت شروع به خواندن كرد .
مردي از بدترين زندان هاي عالم فرار كرده بود . زنش از ترس او شهر رها كرده بود . مادرش از بس جيغ زده و بارُن بارُن كرده بود كف كرده و بي رمق بالاي سر از حال رفته شوهرش نشسته بود . مامور ها توي زندان علاف بودند و رييس زندان خودش را داخل اتاقش حبس كرده بود . اما او كجا بود ؟
فرداي آن شب بود يا يكي از فرداهاي بعد از آن شب كه رييس زندان دستور داد به علت بي مبالاتي او را در سلولي كه او از آن جا فرار كرده بود حبس كنند و متن زنداني كردن خودش را براي مقامات بالا فرستاد و به مامورها گفت با او مثل همه‌ي زنداني ها رفتار كنند و با كمال افتخار جارو و وسائل زنداني فراري را بر داشت و داوطلبانه به نظافت دستشويي ها پرداخت .
فرداي آن شب بود كه رييس زندان جديدي به زندان آمد و وقتي با رييس زندان قبلي حرف زد متوجه شد او حرف هاي هورماهوري مي گويد و سعي دارد زود تر خودش را از دست او رها كند و وقتي پرونده ي او را خواند هيچي نفهميد . شانه اي بالا انداخت و بدون توجه به او ، گذاشت تا كار ها روال معمولي خودشان را پيدا كنند .
فرداي آن شبي كه يك سال از فرار زنداني گذشته و يازده ماه از زنداني شدن رييس زندان قديمي ، مامور وقت در گزارشي به رييس زندان نوشت كه زنداني شماره دو – يعني رييس قبلي زندان - دارد روز به روز شباهتش به زنداني شماره يك بيشتر مي شود . به طوري كه او نمي تواند بين كار هاي او و كارهاي زنداني قبلي هيچ تفاوتي بگذارد و در آخر نوشته بود جناب آقاي رييس من مي ترسم اين زنداني هم به نحوي فرار كرده و عاقبت ما را در ... و هر چه فكر كرده بود كلمه اي كه بتواند منظورش را برساند پيدا نكرده و گزارشش را نا تمام به عرض جناب رييس رسانده بود و رييس زندان به گزارش او خنديده بود .
فرداي يكي از شبها كه نمي دانم كدام شب بود . رييس زندان ،براي بار جند هزارم ، صفحه ي آخر مصاحبه هاي او را را بست . در حالي كه فكر مي كرد بار سنگيني از روي دوشش برداشته شده ،از جايش بلند شد . با خوشحالي از سلولش بيرون آمد و به طرف وسائلش رفت .
فرداي آن شب بود كه آژير ها دوباره به صدا در آمدند . مامورها دستپاچه همه ي گوشه و كنار زندان را كاويدند . رييس زندان آماده باش اعلام كرد و مامور وقت در گزارشش نوشت « چناب آقاي رييس زندان دامت بركاته . در ساعت 004صبح من نامبرده‌ي فراري ( جناب انور رييس زندان قبلي ) را ديدم كه با وسايل مخصوصش كِلش‌كِلش كنان به طرف مستراح مي رفت . حتي دستي هم براي من بلند نكرد . البته از او گلايه اي نيست كه او هيچ چيزش به آدم ها نرفته بود . آخر خودتان بگوييد كي ، داوطلب مي شود تا اين همه سال فقط مستراح ها را تميز كند . ها ؟ من كه نمي كنم . يك دفعه هم نكردم . بعدش هم ديگر پيدا نشد . و خورد زمين شد و بُرد آسمان . همكارها به من مي خندند . شما نخنديد . خجالت مي‌كشم خطم خراب است »
شايد اين نمي تواند يك پايان خوبي براي يك قصه باشد و شايد بايد مي نوشتم كه رييس زندان قبلي و مرد به نوعي خودسازي خاص رسيده بودند كه مي توانستند از ديوارها هم بگذرند و يا مي نوشتم كه او و رييس زندان قبلي جايي زير هواكش مستراح پيدا كرده بودند كه در انجا به كبوتر هايي كه دنبال لانه مي گشتند دانه مي دادند و همان جا نيز ...اما نه مي خواهم و نه مي نويسم . يعني دلم مي خواهد بنويسم اما ....
3/5/82


۹/۱۴/۱۳۸۲

دوازده نفر ، بيست چهار چشم ، بيست چهار گوش و يك دستگاه تلفن كه صدايش در نمي آمد و يك ساعت كه عقربه هايش نشادر مصرف كرده و چار نعل مي دويدند . دوازده نفر بودند. شش نفرشان روي مبل هاي تق لق نشسته و شش نفر ديگر روي زمين چُندك زده بودند .
مرد اول از جا بلند شد و غريد . « لعنت ور شيطون ! »
انگار مرد هاي ديگر دنبال بهانه اي براي حرف زدن بودند . انگار حكمي نامرئي آنها را وادار كرده بود تا كسي حرف نزده ، آنها حرف نزنند.
مرد دوم بي حوصله گفت « رييس ، مگر قرار نبود مبل بخري ؟ »
رئيس نگاهش كرد . آهسته گفت « خريدم . ولي .... ( گوشي تلفن را برداشت . بغل گوشش گذاشت و ادامه داد )« با اين كاسبيا » د
مرد سوم به زورخودش را جابجا كرد و مثل طلب كار ها گفت « شما تبليغ نمي كني . ببين آژانس بغلي چكار كرده »
مرد چهارم آب دماغش را بالا كشيد و گفت « مي خوا از جو رد بشه و پاهاش تر نشه »
رييس آژانس سرش را روي دست هايش گذاشت و هيچي نگفت
مرد هفتم در حالي كه سعي مي كرد مبل شكسته از زير پايش در نرود ، از جا بلند شد و گفت « نكنه تلفن قطعه » د
رييس سرش را بلند كرد گفت « نه . نديدي همين حالا نگاه كردم » و ادامه داد « همش تقصير شماس . بابا لامصبا يه خورده رحم ، يه خورده انصاف . اي كاري كه شما مي كنين كلاشيه ! دو قدم راه پونصد تومن . »
مرد اول به طرف در رفت . به خيابان نگاه كرد و گفت « انگار خاك مرده رو خيابون پاشيدن . پرنده هم پر نمي زنه »
مرد هشتم به ساعت نگاه كرد و گفت « يك ساعت نيم شد »
مرد دوم دهن دره اي كرد و گفت « سر نوبت كيه ، اسم نحسشو خط بزنين ، شايد سُكش بشكنه »
مرد پنجم در حالي كه سعي مي كرد جلوي فريادش را بگيرد جيغ زد « پُر حرف مي زني . يك ساعته كه خطش زدم ! »
همه‌ نگاهشان كردند . مرد دوم جا زد . مرد سوم گفت « آخه رئيس اينكه نمي شه ، ما اين جا داريم از زور بي كاري سماق مي مكيم ، اونوخ تو راننده‌ي تازه مي گيري »
رييس از پشت ميز برون آمد و از در آژانس بيرون رفت . مرد سوم زير لبي فحش داد . رييس شنيد . بر گشت . در را باز كرد . به مرد سوم نگاه كرد و پرسيد « بله ؟ ! »
مرد چهارم ريش سفيد و چند روز مانده اش را تراشيد و گفت « با خودش بود ، رييس ! » و
.براي آنكه جو را آرام كند گفت « بابا ماه بركته ، هر سال همين طوره . مگه يادتون نيس ؟» به مرد نهم كه چشم هايش را بسته بود و چرت مي زد ، اشاره كرد
مرد اول گفت « يه ماه، ماه بركته ، يه ماه ، ماه محرمه ، يه ماه ، ماه نوروزه ، يه ماه فلانه . بابا كي جواب صابخونه‌ي منو مي ده آخه ...» هنوز حرفش تمام نشده بود كه مرد دهم از روي صندلي بلند شد و به طرف ميز رفت و دفتر ثبت اسامي مشتري ها را از زير دست هاي رئيس بيرون كشيد و تند تند به طرف در راه افتاد . همه با تعجب نگاهش كردند . رييس داد زد « كجا مي بري دفترو » مرد جواب نداد . رييس داد زد « با توام يابو ! »
مرد بدون توجه به فرياد او گفت « مي خوام سُكشو بشكنم . ديگه داره ديوونه‌مون مي كنه »
رييس از پشت ميز به طرفش رفت سر دفتر را گرفت و گفت « دفتر مگه سُك داره ، ديونه شدي ؟ »
مرد دفتر را از دست او بيرون كشيد و به طرف دستشويي دويد و گفت « مي خوام بشاشم روش ، شايد ...»
رييس به طرفش دويد و قبل از آنكه به او برسد ، مرد خودش را به داخل دستشويي انداخت و در را پشت سرش بست . رييس از پشت در فرياد كشيد « لامصب اونجا بسم الله نوشته شده . »
مرد صفحه اي از دفتر را كند و از در بيرون انداخت .
هنوز صداي شرشر تمام نشده بود كه زنگ تلفن همه را از جا پراند .