گابریل گارسیا مارکز
۹/۰۴/۱۳۹۱
۸/۱۹/۱۳۹۱
ده چیزی که باید درباره «هاروکی موراکامی» بدانیم«هاروکی موراکامی» از آن نویسندگان فوقالعاده دنیا است. «جنگل نروژی» او را به سفارش دوست خوبی خریدم و خواندم. کتاب را که شروع کردم، نمیشد کنارش گذاشت. مدام در تاکسی و مترو دستم بود و وقتی تمام شد، افسوس میخوردم که تمام شده و تازه آن وقت بود که فهمیدم راز موفقیت موراکامی در چیست. همین کشش بینهایت خوب رمان. پیش از این رمان نیز داستان کوتاه «شیرینی عسلی» را در مجموعه «خوبی خدا» و با ترجمه همان دوست خوب، خوانده بودم. چندی بعد نیز مجوعه داستان «کجا ممکن است پیدایش کنم» با ترجمه «بزرگمهر شرف الدین» توسط نشر چشمه به بازار کتاب آمد و سال گذشته نیز چندین و چند مترجم مشغول ترجمهی «کافکا در ساحل» بودند که چندتایی از آنها منتشر شد. «ساندی تایمز» هاروکی موراکامی را موفقترین و تاثیرگذارترین نویسنده امروز دنیا میداند. چرا؟ چون نویسنده پنجاه و نه ساله ژاپنی کتابهایش با تیراژهای میلیونی در ژاپن به فروش میرسد و حتی همین «جنگل نروژی» که من خواندمش، به تنهایی در سال پنجم انتشار خود سه و نیم میلیون نسخه فروش کرده است. داستانهای «موراکامی» به چهل زبان دنیا ترجمه شده و در اغلب کشورها از آثارش استقبال خوبی به عمل آمده. داستان کوتاه «پس از تاریکی» نیز که سال گذشته منتشر شده بود، تنها در سه ماه اول فروش خود صد هزار نسخه فروخت. «تایمز»، کتابهای موراکامی را با غذاهای رنگ و آبدار ژاپنی مقایسه میکند و آنها را مخلوطی از چندین و چند ادویه ادبی میداند. چند هفته پیش نیز کتاب خاطرات موراکامی با عنوان «وقتی از دویدن حرف میزنم از چه حرف میزنم» منتشر شد و بسیاری از منتقدان ادبی نیز او را از شانس زیادی برای نشستن بر کرسی نوبل ادبیات امسال برخوردار میدانند. و اما ده چیزی که باید درباره «هاروکی موراکامی» بدانیم – و البته به روایت «ساندی تایمز»- عبارتند از: موراکامی به شدت عاشق دویدن است خب، این را میشد از همان عنوان کتاب خاطرات موراکامی هم حدس زد. در واقع، موراکامی به شدت ورزشکار است و البته این طور نبوده که دویدن برای او تنها یک تفریح باشد بلکه وی بارها در مسابقات بینالمللی شرکت کرده و رکورد مخصوص به خودش را دارد. وی دویدن را به طور جدی در سی و سه سالگی و به مناسبت ترک سیگار شروع کرد. کتاب خاطرات موراکامی درباره دویدن هم در ابتدای سالهای ۱۹۸۰ میگذرد. موراکامی در این روزگار تازه به نویسندگی روی آورده بود و برای کم کردن وزن روزانه ساعاتی را به دویدن میپرداخت. وی به همین خاطر در آن سالها برای تمرین به آتن یونان رفت و همچنین در چند مسابقه دومیدانی شرکت کرد. این کتاب نشان میدهد که موراکامی جوان چطور متوجه تاثیر ورزش و به خصوص دویدن بر زندگی و همچنین نویسندگیاش شده است. موراکامی همچنین در سالهای اخیر نیز در مسابقات دومیدانی سال ۲۰۰۵ نیویورک شرکت کرده است. رکورد زمانی موراکامی در دو، ۳ ساعت و ۲۷ دقیقه است. وی این رکورد را در مسابقان سال ۱۹۹۱ نیویورک بدست آورد. وی همچنین در سال ۱۹۹۵ در مسابقات دوی صد کیلومتری نیویورک شرکت کرد و پس از یازده ساعت دویدن مداوم در وسط مسیر بر روی زمین افتاد. وی در همین اثنا درباره نویسندگی میگوید: «یک نویسنده خوشاقبال در طول زندگیاش دوازده رمان خوب از خودش به جا میگذارد. من نمیدانم چند تا کتاب خوب تا به حال نوشتهام. اما وقتی میدوم اصلا محدودیتی را حس نمیکنم، من در مسابقات ده کیلومتری دو شرکت میکنم و هر سال هم در این مسابقات شرکت میکنم اما تنها هر چهار، پنج سال یکبار است که یک رمان پرحجم مینویسم.» موراکامی در زندگی روزانه هر روز چهار صبح از خواب بیدار میشود و چهار ساعت مینویسند و سپس ده کیلومتر میدود. موراکامی و کلوپ جاز در ژاپن هاروکی موراکامی وقتی دانشگاه را تمام کرد، کلوپ جاز راه انداخت و آن را تا سال ۱۹۸۱ اداره کرد. وی در این سالها تنها از راه نویسندگی خرج خود را در میآورد. وی در این سالها در این کلوپ جاز کار میکرده و حسابی هم طرفدار موسیقی بوده است. با این حال، موراکامی زیاد اهل مشروبات الکلی نیست. نه آنکه کلا چیزی ننوشد و به قول آمریکاییها جز چایی چیزی در حلقوماش نرود. اما در رمانهایش شخصیتهای منفور و شیطانصفت بیشتر اهل مشروبات الکلی هستند. موراکامی خود بیشتر آب جو را ترجیح میدهد. وی درباره این کلوپ جازش یک بار گفته است: «وقتی این کلوپ را داشتم، پشت بار میایستادم و با آدمها گپ میزدم. هفت سال از زندگی من اینطور گذشت اما در کل من زیاد آدم پرچانهای نیستم. به خودم قول داده بودم که وقتی کلوپ را ببندم، دیگر تنها با آدمهایی حرف بزنم که به قول معروف سرشان به تناشان بیارزد.» موراکامی پس از نویسندگی هیچگاه حاضر نشد در تلویزیون یا رادیو حاضر شود یا صحبت کند. موراکامی عاشق گربههاست البته نه اینکه به اندازه همینگوی، اما به هر حال هاروکی موراکامی هم تا حدودی شیفتهی گربهها است. موراکامی به همین خاطر نام کلوپ جازش را «پیتر کت» گذاشته بود. در داستانهایش هم گربه جایی حاضر میشود که اتفاق عجیبی در حال رخدادن باشد. انگار گربه مسئول اتفاقات سوررئال داستانهای موراکامی است. موراکامی نویسندگی را حسابی مدیون بیسبال است درست روز اول ماه آوریل سال ۱۹۷۸ بود که هاروکی موراکامی برای دیدن مسابقه بیسبال در یک روز گرم و آفتابی به استادیوم جینگو توکیو رفته بود. «گنجشکهای یاکولت» با «ماهی کپورهای هیروشیما» مسابقه داشتند. در همین حین ناگهان ایدهای به ذهن موراکامی خطور کرد و اولین رمانش درست همینطوری شکل گرفت. یعنی در یک استادیوم و سر مسابقه بیسبال. موراکامی خود در این باره میگوید: «ناگهان حس نیروبخشی در من ظاهر شد. هنوز هم میتوانم آن را در قلبم حس کنم.» موراکامی وقتی از بازی برگشت، همان شب شروع به نوشتن اولین رمانش به نام «صدای باد را بشنو» کرد. موراکامی در آن سال کلوپ جازش را اداره میکرد و نوشتن رمان در آن وقت کمی برایش سخت بود. با این حال دستنوشته چاپ نشده رمان بهترین جایزه ادبی ژاپن را برد. اما موراکامی خود از این داستان بعدها زیاد خوشاش نیامد و اجازه نداد که به انگلیسی ترجمه شود. موراکامی عاشق موسیقی است بعضی از عنوانهای کتابهای هاروکی موراکامی عنوان آلبومهای موسیقی هستند. باز هم برگردیم به همان کتاب «جنگل نروژی». عنوان این کتاب، از نام آلبوم معروفی از «بیتلز» برداشته شده. در ابتدای این رمان هم شخصیت اصلی کتاب در هواپیما است و رادیو در حال پخش کردن آهنگ «جنگل نروژی» بیتلز است. «جنوب مرز، غرب خورشید» نیز بر اساس عنوان آهنگی از «نت کینگ کول» و عنوان رمان «برقص، برقص، برقص» نیز بر اساس آهنگی از «بیچ بویز» انتخاب شدهاند. در «کافکا در ساحل» نیز یکی از آهنگهای معروف بتهوون گرهگشای ماجرای زن مرده است. یکبار هم مصاحبهکنندهای به خانه موراکامی سر زده و نزدیک به هفت هزار آلبوم موسیقی در آنجا دیده بود. موراکامی آدم رمانتیکی است صحنههای عاشقانه در رمانهای هاروکی موراکامی به مراتب دیده میشود. زنهای داستانهای موراکامی نیز زنهایی اسرارآمیز، زیبا و خیرهکننده هستند. در همان کتاب «جنگل نروژی» شخصیت اصلی داستان به «نائوکو» دختر جوانی میگوید: «باید با تو حرف بزنم. میلیونها حرف برای گفتن دارم. تنها چیزی که در این دنیا میخواهم، تویی. میخواهم ببینمت و با تو حرف بزنم. میخواهم هر دوی ما از اول همه چیز را از نو بسازیم.» زنهای داستانهای موراکاهی همچنین بسیار شکننده و ظریف هستند و گاهی حتی تصمیم به خودکشی میگیرند. موراکامی خود در سال ۱۹۷۱ با «یوکو» ازدواج کرده است، اما حرفهای ضد و نقیضی درباره زندگی مشترکش زده است. وی در گفتوگویی با «اشپیگل» گفته است: «برخلاف همسرم من از جمع خوشم نمیآید. سی و هفت سال است که ازدواج کردهام و اغلب مواقع این زندگی بیشتر شبیه یه یک صحنه نبرد بوده است. به تنهایی عادت کردهام. از تنهایی لذت میبرم.» موراکامی آدم فوقالعاده معروف و تاثیرگذاری است جدای فروش میلیونی آثارش در ژاپن، نویسندگان و چهرههای زیادی در جهان طرفدار آثار موراکامی هستند. «سوفیا کوپولا» در ساخت «گمشده در ترجمه» از رمانهای موراکامی بهره برده است و «دیوید میچل» نیز که تا به حال دو بار نامزد بوکر بوده، درس زیادی از او گرفته است. «میچل» رمان «رویای شماره نه» خود را حسابی مدیون «جنگل نروژی» میداند چرا که هر دو بر اساس عنوانهایی از آهنگهای بیتلز نام گرفتهاند. موراکامی، سلینجر ژاپن است همین رمان «جنگل نروژی» که خوشبختانه من خواندهامش و بارها از آن نام بردیم، شباهتهای زیادی به «ناتوردشت» جی.دی.سلینجر دارد. در واقع «موراکامی» خود مترجم «ناتوردشت» به زبان ژاپنی است و معتقد است که این کتاب رمان خوب اما ناقصی است. موراکامی درباره «ناتوردشت» سلینجر» میگوید: «داستان تاریک و تاریکتر میشود و در نهایت شخصیت اصلی کتاب یعنی هولدن، راه خود را در این دنیای تاریک پیدا نمیکند. به نظر من سلینجر خود نیز راهی در این تاریکی پیدا نکرده است.» شباهت دیگر آثار این دو نویسنده در این است که داستانهای این دو به سختی قابلیت فیلم شدن دارند. موراکامی مردم ژاپن را دو دسته کرده است در ژاپن دقیقا دو دسته آدم وجود دارند. آدمهایی که موراکامی و آثارش را دوست دارند و آدمهایی که از او متنفرند و او را غربی میدانند. نسل جوان ژاپن ستایشکنندگان اصلی هاروکی موراکامی هستند. موراکامی خود سال ۱۹۴۹ در کیوتو ژاپن بدنیا آمده است و در دانشگاه تئاتر خوانده اما متون دانشگاهی نظر او را جلب نکرد و آنها را خستهکننده یافت و به همین خاطر ساعات زیادی را در کتابخانه میگذارند و فیلمنامه میخواند. موراکامی از واقعه «می ۶۸» و جنبشهای دانشجویی بسیار تاثیر گرفته است و در رمانهایش نیز از آن بارها نام برده است. در همین حال، موراکامی از سنتهای خستهکننده ژاپن بیزار است. موراکامی درباره وطنش تضاد دارد والدین موراکامی استاد ادبیات ژاپنی بودهاند. با این حال وی زیاد از ادبیات ژاپن خوشاش نمیآمده و ترجیح میداده داستانهای عامهپسند کوچه و خیابان را بخواند. وی از طرفداران شدید موسیقی غربی بوده و هست و از داستانهای فرمال «میشیما» نویسنده معروف ژاپنی متنفر است. وی در سال ۱۹۸۷ با انتشار «جنگل نروژی» در ژاپن بسیار معروف شد. از شهرت بیزار بود و به همین خاطر کشور را ترک کرد و به آمریکا رفت. یک هفته نامه ژاپنی در همان ایام، با اعلام این خبر نوشت: «هاروکی موراکامی از ژاپن فرار کرد.» با این حال آثار موراکامی به شدت درباره کشورش است و بیشتر آنها در کشورش میگذرد و درباره مشکلات ژاپنیهاست. وی دراین باره میگوید: «پیش از آنکه نویسندهای تبعیدی باشم، نویسندهای ژاپنی هستم. ژاپن خاک و ریشه من است. آدم نمیتواند از وطناش فرار کند.»
۸/۱۴/۱۳۹۱
نگاهی به ادبیات داستانی در ایرانغلام رضا مرادی صومعه سرایی
منبع : http://sarapoem.persiangig.comتاریخ داستاننویسی در ایران به سده های نخستین بازمیگردد و ادبیات کهن ما با انواع و اقسام صورتهای داستانی افسانه، تمثیل، حکایت و روایت آمیخته است؛ اما داستاننویسی جدید ایران ادامه طبیعی و منطقی این ادبیات نیست و در شیوه ی جدید داستانپردازی حتا جای پایی از این میراث کهن باقی نمانده است. ما در این نوشته می کوشیم تا ضمن ارایه ی تاریخ کوتاهی از روند شکلگیری و تکامل رمان در جهان، تحول تاریخی شیوههای قصهگویی و داستانپردازی در ایران را نیز بکاویم و شماری از نویسندگان و آثار شاخص هر دوره را معرفی کنیم. داستاننویسی به صورتی که کمالیافتهترین شکل آن رادر قالب رمان میشناسیم، به تاریخی برمیگردد که تقابل جهانبینی نو و کهنه، در فاصله ی زمانی اندکی در اروپا و در زمینههای فلسفه و دانش و هنر و ادبیات آغاز شده بود. از این زمان، رمان از رمانس فاصله میگیرد و عالمجادویی و مینوی با جهان واقعی در ادبیات داستانی تفاوت مییابد. نقطه ی آغاز رمان را به عنوان شکل نوینی در ادبیات، عمومن "دن کیشوت" اثر سروانتس (۱۵۴۷-۱۶۱۶) میدانند که به دلیل شکل ویژه ی روایتی، سرآغاز رمان نویسی به شمار می آید. ولی حرکت رو به پیش رمان پس از سروانتس با دانیل دفو، ساموئل ریچاردسن، و فیلدینگ ادامه مییابد که هر یک به شیوه ی خاص خود و با استفاده از "طرحهای غیرسنتی" به ادامه ی این حرکت کمک میکنند. سپس گوته درآلمان، دیکنز و جرج الیوت و والتر اسکات در انگلستان، استاندال و بالزاک و فلوبر و زولا در فرانسه، هائورن و هنری جیمز و ملویل در امریکای شمالی و گوگول و تورگنیف و داستایفسکی و تولستوی در روسیه، رمان را به اوج اقتدار خود رساندند .رمان با تولستوی که این سلسله را تا نخستین سالهایدهه نخست سده ی بیستم به اوجی تازه برکشید، حرکت رو به پیش خود را همچنان با شتاب طی کرد. سپس همینگوی با دستیابی به سادگی خاص زبان و نزدیک کردن زبان به گفتار، ادامهدهنده ی مسیر رمان شد. پس از وی ویرجینیا ولف در "به سوی فانوس دریایی"، جیمز جویس در "بیداری خانواده" و "اولیس" کوشیدند نثر را با شعر پیوند بزنند و با استفاده از کلام شعرگونه شیوههای بیانی قوی تری را بیافرینند. داستان نویسی امروز ایران بر بستر جریانی که نزدیک به صد سال از عمر آن میگذرد، گذر کرده است، ولی داستاننویسی در ایران، دیرندهتر از این تاریخ است. اصولن هنگامی که در ادبیات جدید به عنصر داستان توجه میکنیم، به معنای "پیجویی" میرسیم که در واقع مفهوم قصه در قرآن است و مفهوم تسلسل و تداوم و این که بعد چهروی می دهد از آن بر می آید. سوره ۱۲ قرآن، سوره ی یوسف، تنها سورهای است که به طور مشخص و انحصاری درباره یک داستان صحبت میکند و موضوع آن نیز ماجراهای زندگی یوسف است؛ در آغاز سوره اشارهای است به قصهگویی خداوند و این که این قصه (قصه یوسف) به ترین قصههاست و خداوند روایتگر حقیقت این قصه است. در این قصه اتفاق پشت اتفاق روی میدهد؛ هر آیه حکایتگر رویداد تازهای است و نماد و اشاره سراسر آن را آراسته؛ تعبیر "احسن القصص" به دلیل عمق و وجه های گوناگون این داستان،با موضوع آن تناسبی منطقی دارد. نامِ سوره ی ۲۸ قرآن نیز که داستان موسا در آن مطرح شده، "قصص" است، یعنی سوره یداستانها و همین داستانهاست که از باب حقیقت و نسبت به امر واقع، سرشار از عبارتها و اشارههاست و رازهای نهفته بسیاری در خود دارد. این لایههاینهفته در قرآن در طول زمان به زبانهای گوناگونی تفسیر و بازنویسی شده و از دل این قصهها قصههای دیگری بازآفریده و برگرفته شده است. در ادبیات عرفانی به ویژه در مثنوی مولوی، نگاه تازهای به قصههای قرآن به ویژه به قصه ی یوسف شده است و این رشته هیچگاه در هزار سال ادبیات منظوم و منثور ایران گسسته نشده است. ۱- داستاننویسی در ادبیات کهن ایران: ادبیات کهن ایران به انواع و اقسام صورتهای داستانی افسانه، تمثیل، حکایت و روایت آمیخته است. ولی داستاننویسی جدید ایران، ادامه ی طبیعی و منطقی این ادبیات نیست و در شیوه ی جدید داستان حتا کمتر جای پایی از ادبیات کهن ما دیده نمیشود؛ امکانات داستاننویسی قدیم در جریان داستان جدید راه نجسته است و درست به همین دلیل، مخاطب اصلی داستان امروز از تاریخ دیرین داستانی ما بیاطلاع است و آن را جز به شکل جدیدش نمیشناسد. شاهنامه ی فردوسی، ویس و رامین فخرالدین اسعد، پنج گنج نظامی و گلستان و بوستان سعدی به همراه نمونههای فراوان دیگر همچون سیاستنامه که دارای قصههایی در دانش کشورداری است، و اسرارالتوحید که دارای قصههایی در احوال عارفان است، عقل سرخ و آواز پر جبرییل، که عرفان و استوره در آن ها درآمیخته است، تاریخ بیهقی که قصههای تاریخی آن در عین سادگی، بسیار جذاب و خواندنی است، بخشی از تاریخ ادبیات داستانی ما را شکل میدهند. این تاریخ در سیر خود با حکایت های تمثیلی و استعاری کلیله و دمنه، قصههای تمثیلی و تربیتی قابوسنامه، حکایات پراکنده ی جوامعالحکایات و لوامعالروایات و داستانهای عامیانهای همچون هزار و یک شب، سمک عیار، رموز حمزه، حسین کرد شبستری، امیر ارسلان نامدار و ... کامل میشود. ۲- شگلگیری رمان در آستانه مشروطیت یحییآرین پور در جلد دوم "از صبا تا نیما" مینویسد: "رمان و رماننویسی به سبک اروپایی و به معنای امروزی آن تا شصت هفتاد سال پیش که فرهنگ غرب در ایران رخنه پیدا کرده، در ادبیات ایران سابقه نداشت. ابتدا رمانها به زبانهای فرانسه و انگلیسی و روسی و آلمانی یا عربی و ترکی به ایران میآمد، و کسانی که به این زبانها آشنا بودند، آنها را میخواندند و استفاده میکردند. سپس رمانهایی از فرانسه و سپس انگلیسی و عربی و ترکی استانبولی به فارسی ترجمه شد ... این ترجمهها بسیار مفید و ثمربخش بود، زیرا ترجمهکنندگان در نقل متون خارجی به فارسی، قهرن از همان اصول سادهنویسی زباناصلی پیروی میکردند و با این ترجمهها در حقیقت، زبان نیز به سادگی و خلوص گرایید و بیان، هرچه گرمتر و صمیمیتر شد و از پیرایه ی لفظی و هنرنماییهای شاعرانه که به نام فصاحت و بلاغت به کار میرفت، به مقدار زیادی کاسته شد ". رواج ترجمه ی رمانهای غربی و نظیرهنویسی آنها در ایران، بیشک به حرکتهای اجتماعی یاری رسانده است که حاصل آن آشکار شدن تضاد میان حکومت و مردم و نتیجه ی نهایی آن امضای فرمان مشروطیت توسط مظفرالدینشاهقاجار بود و در ادامه، اصلاحات اداری، بسط تجدد و ترقی، گسترش علوم جدید،گام به گام پذیرش اجتماعی یافت و نوگرایی در فرهنگ، کمکم بخشی از نیاز عمومی جامعه شد و "شکل ساده و تعلیمی نثر منشیانه قاجاری، یعنی سبک قائممقام فراهانی، امیر نظام گروسی و مجدالملک سینکی در برخورد با فرهنگ غرب، روش جدلی و منطقی" پذیرفت. تاریخ قصهنویسی در ایران، تاریخ انقلاب در زبان نیز هست، زبانی که پس از مشروطیت به سوی نحوه ی گفتار مردم عادی آمده است و خود را از معانی بیان پر تکلف و بی هوده ی لفظی نوعی "زبان مجلسی" نه اجتماعی، رهایی داده است . درک ضرورت تحول در زبان نگارش تا آن حد برای روشنفکران و روشنبینان جامعه آسان شده بود که در بسیاری از یادداشتها و نامههای بر جای مانده از آغاز مشروطیت، به این ضرورت تغییر شیوه ی نگارش و دستیابی به نگارشی که نتیجه ی آن، گونه ی ادبی جدیدی باشد، برای بازتاب درست تحولات اجتماعی، اشاره شده است. تنی چند از پژوهندگان ادبیات مشروطه و تاریخ بیداری ایرانیان، سادهنویسی و شکل بیانی مؤثری را که در آخرین سالهایپیش از مشروطه در ایران رواج یافته بود، در پیدایی این تحول سیاسی و اجتماعی بیتأثیر ندانستهاند و به ویژه کتابهایی همچون "سیاحتنامه ابراهیمبیگ" اثر زینالعابدین مراغهای را - که توانسته است فساد دوران سالهای قبل از مشروطیت را با قلمی که یادآور تواناییهای ولتر در نشان دادن و رسوا کردن عوامل فساد است، رقم بزند ـ در این فرایند، اثرگذار و شایان توجه میدانند و همچنین ترجمه ی میرزا حبیب اصفهانی از کتاب "حاجیبابای اصفهانی" نوشته ی جیمز موریه ـ که نثر آن برخاسته از نثر منشیانه ی قاجاری و وضوح و بیتکلفی شیوه ی داستاننویسی فرنگی و توجه به اصطلاحات، واژه ها و مثل های بومی ایران است ـ بر آثار دو نویسنده بزرگ بعدی: علیاکبردهخدا و محمدعلی جمال زاده به طور مستقیم مؤثر میدانند و این ترجمه را بهشکلی، سَلَف واقعی نثر داستانی امروز ایران برمیشمارند . ۱- ۲- نخستین نویسندگان ۱- ۱- ۲- آخوندزاده برای یافتن نخستین رمان ایرانی باید به سال ۱۲۵۳ش بازگردیم؛ سالی که "ستارگان فریب خورده ـ حکایت یوسفشاه " نوشته م.ف آخوندزاده (۱۱۹۱-۱۲۵۷) را میرزا جعفر قرچهداغی به فارسی برگرداند. آدمیت، آخوندزاده را پیشرو فن نمایش نامهنویسی و داستانپردازی اروپایی درخطه ی آسیا دانسته و اهمیت او را نه در تقدم او بر دیگر نـویسنـدگـان خـاورزمیـن، کـه در خبـرگی او و تکـنیک مـاهرانـهای میدانـد کـه او در نمایش نامهنویسی و داستانپردازی جدید به کار بسته است . ۲-۱-۲- طالبوف اگر آخوندزاده را نخستین نویسنده ی رمان ایرانی بدانیم که اثر او به زبانی غیر از فارسی تدوین و سپس به فارسی ترجمه شده است، لزومن باید از نخستین کسی که نوشتهای نزدیک به رمان و به زبان فارسی از او بر جای مانده است نام برد: عبدالرحیم طالبوف تبریزی که در سال ۱۲۵۰ ق در تبریز زاده شد و هشتاد سال زندگی کرد. از نوجوانی به قفقاز رفت و تا پایان عمر در آن جا زیست. قفقاز در آن روزگار نزدیکترین کانون اندیشههای نو به ایران بود. طالبوف که از طریق زبان روسی اطلاعاتی به دست آورده بود، از راه قلم به بیداری مردم میکوشید و آنان را به معایب حکومت استبدادی و لزوم مشروطه آشنا میکرد. معروفترین اثر طالبوف "کتاب احمد" است. قهرمان کتاب، فرزند خیالی نویسنده است که پرسش های ساده و در عینحال حساسی درباره ی اوضاع ایران و علل عقبماندگی آن از پدر میپرسد و این پرسش و پاسخ، آیینه یتمامنمایی از مشکلات و گرفتاریهای ایرانِ آن روز را باز میتابانَد . ۲-۱-۳- زینالعابدین مراغهای زینالعابدین مراغهای (۱۲۵۵-۱۳۲۸ ق) که او نیز در جوانی مهاجرت کرد، از دیگر کسانی استکه اثر معروف او "سیاحتنامه ابراهیم بیگ" ، از نظر قدرت نفوذ بر اندیشه و افکار جامعه ی ایران و هواداران ترقی و اصلاحات، کمنظیر بوده است. ۳- شکلگیری رمان تاریخی پس از طالبوف و مراغهای، در سالهای ۱۲۸۴-۱۳۰۰ق که مردم برای به سرانجام رساندن انقلاب مشروطه میکوشیدند و جنبش ضد استعماری در گوشه و کنار مملکت به راه افتاده بود، رمان تاریخی به عنوان مطرحترین گونه ادبی رخ نمود. عمومن از محمدباقر میرزا خسروی کرمانشاهی (۱۲۲۶-۱۲۹۸ ق) یکی از پیشروان نثر نو ادبی به عنوان نویسنده ی نخستین رمان تاریخی ایران نام میبرند. او رمان "شمس وطغرا" را در سال ۱۲۸۷ ق نوشت و در آن، دوره ی آشفته ی حمله ی مغول را به ایران، ترسیم کرد. با اینکه زمینه ی اثر، تاریخی است، خسروی کوشیده روایتی عاشقانه و گیرا، پر از ماجراهای هیجانآفرین پدید آورد. شیخموسی کبودرآهنگی در سال ۱۲۹۸ ق رمان تاریخی "عشق و سلطنت" یا "فتوحات کورش کبیر" را چاپ کرد؛ میرزاحسنخان بدیع نصرتالوزاره با چاپ رمان "داستانباستان" در سال ۱۲۹۹ق. در تهران، و صنعتیزاده کرمانی با چاپ "دامگستران" و رمان تاریخی "داستان مانی"، نخستین رمانهای تاریخی را پدید آوردند. ۴- شکلگیری رمان اجتماعی در ایران صنعتیزاده علاوه بر رمان تاریخی، رمان اجتماعی نیز نوشت که به قول نویسنده ی "از صبا تا نیما" ، رمان "مجمع دیوانگان" او نخستین اتوپیا (مدینه فاضله) در زبان فارسی است. مشفق کاظمی با نوشتن "تهران مخوف"، عباس خلیلی با رمانهای "روزگار سیاه" (۱۳۰۳) "انتقام" (۱۳۰۴) و حاج میرزا یحیی دولتآبادی با نوشتن رمان "شهرناز" در سال ۱۳۵۵ ق. نوع دوم از رمانهای فارسی را که زمینه ی اجتماعی در آنها تعمیم بیش تری داشت، با نمایش گوشههایی از زندگی معاصر، یا معایب و مفاسد آن، پدید آوردند. ۵- داستان مدرن (پیش از دهه ی ۴۰) ۱- ۵ - جمال زاده؛ آغازگر راه آن چه به عنوان قصه به معنای امروزی و به صورت یک شکل نو ادبی در غرب بیش از ۳۰۰ سال سابقه دارد، در ایران عمر آن به ۱۰۰ سال نمیرسد و مجموعه ی قصههای کوتاه "یکی بود یکی نبود" ،سرآغاز قابل اعتنای آن است. با یکی بود یکی نبود یکی از مهمترین رویدادهای ادبی تاریخ ادبیات ایران روی داده است. "با جمال زاده نثر مشروطیت قدم در حریم قصه میگذارد و حکایتهای پیش از مشروطیت به سوی ابعاد چهارگانه ی قصه یعنی: زمان، مکان، زبان و علیت روی میآورند و کاریکاتورهای دهخدا جای خود را به کاراکترهای جمال زاده میدهند؛ اگر چه این کاراکترها خود در مقایسه با شخصیتهای قصههای هدایت و چوبک و آلاحمد، کاریکاتورهایی بیش نیستند، آنها از یک جوهر شخصی و تا حدی تشخصّ فردی برخوردار هستند که به آسانی میتوان آنها را از کاریکاتورهای اغراق شده ی چرند و پرند جدا کرد. عامل علیت ـ هر قدر هم ناچیز ـ موقعیت کاراکترهای جمال زاده را از کاریکاتورهای دهخدا جدا میکند و از همه بالاتر همه یا بیش تر عوامل و عناصر قصه ی قراردادی و قصهنویسی حرفهای، در قصهنویسی جمال زاده دیدهمیشود ". هم زمان با جمال زاده، حسن مقدم (علی نوروز) نیز چند داستان کوتاه نوشت؛ ولی داستاننویسی را چندان جدی نگرفت و بعدها به نمایش نامهنویسی روی آورد. اما جمال زاده (۱۲۷۶-۱۳۷۷ق.) نخستین ایرانیای استکه با نیت و قصد و آگاهانه و با ترکیبی داستانی و نه مقالهای، به نوشتن پرداخت و نخستین داستانهای کوتاه فارسی را بهوجود آورد. اگرچه تا قبل از هدایت، نیما و پیش از او ـ و حتا پیش از جمال زاده ـ علی عمو (نویسنده ی نشریه ی خیرالکلام رشت) و کریم کشاورز (نویسنده ی داستان کوتاه "خواب" در مجله ی فرهنگ رشت) و دهخدا در نوشتن داستانوارههای کوتاه و مضمون های زندگی روزمره، جای درخور ستایشی دارند. ۲-۵- هدایت پس از جمال زاده باید از صادق هدایت بهعنوان شایستهترین میراثدار او نام برد. هدایت از فارغالتحصیلان دارالفنون و دبیرستان سن لویی تهران بود که در سال ۱۳۰۵ ش با کاروان دانشآموزان اعزامی به اروپا به بلژیک فرستاده شد تا در رشته یمهندسی راه و ساختمان تحصیل کند؛ ولی او یک سال بعد برای تحصیل در رشته یمعماری رهسپار پاریس شد. "هدایت در اواخر سال ۱۳۰۸ و اوایل ۱۳۰۹ ش نخستین داستانهای زیبای خود را به نامهای: مادلن، زنده بهگور، اسیر فرانسوی و حاجی مراد در پاریس نوشت و پس از بازگشت به ایران داستان آتشپرست و سپس داستانهای داوود گوژپشت، آبجی خانم و مردهخورها را در تهران نوشت و آنها را با نوشتههای پاریس یکجا در مجموعهای به نام "زنده بهگور" در سال ۱۳۰۹ ش. منتشر کرد ". بنابراین زنده بهگور نقطه ی تحول داستاننویسی ایران است و از این زمان باید حیات ادبی جدیدی را در ایران در نظر گرفت. هدایت، در سال ۱۳۱۵ ش. به بمبئی رفت. این سفر اگر چه کمتر از یک سال طول کشید، موجب شد که او افزون بر یافتن اطلاعات گسترده ای درباره ی ادبیات فارسی میانه (پهلوی)، شاهکار معروفخود "بوف کور" را که در تهران آغاز کرده بود، به پایان رسانَد و آن را درهمان سال ۱۳۱۵ با خط خود به صورت پلی کپی در نسخه های اندکی و به قولی در ۱۵۰ نسخه تکثیر کند. آلاحمد بوف کور را معروفترین اثر هدایت میداند کهبه دنبال خود سلسلهای از "بوف کور" ها به وجود آورده است. "هدایت در بوفکور همه ی زرّادخانههای هنری خود را به نمایش گذاشته است؛ جملهها موجز، فشرده، شاعرانه و با وجود سهلانگاریهای لفظی، مؤثر و فصیح است. در پرداخت ساخت ساده و انعطافپذیر رمان که هم لحظههای شاعرانه و ظریف را باز میگوید و هم صحنههای پرخشونت را ... توفیقی چشمگیر دارد ". ۳- ۵ - بزرگ علوی علوی که همچون هدایت از روشنفکران تحصیلکرده ی اروپا به شمار میآید، نخستین قصههای قابل توجهش، مربوط به همان سالهای تحصیل در اروپاست کهدر آنها نوعی گرایشهای رمانتیک نزدیک به روحیه ی ایرانی وجود دارد. او بهتدریج شیوه ی کار خود را تغییر داد و قصههای ممتازی همچون: نامهها، رقص مرگ، گیلهمرد و رمان "چشمهایش" را نوشت. ساختار این رمان ـ که شاید بتوان آن را به ترین اثر علوی دانست ـ با وجود وصف صحنههای اجتماعی آن- غنایی است. این شیوه در داستانهای کوتاه او نیز راه یافته است. چمدان، نامه، ورقپارههای زندان، میرزا، ۵۳ نفر، موریانه و هویت (۱۳۷۷) از دیگر آثار اوست. ۴-۵ - صادق چوبک "خیمهشببازی" نخستین مجموعه ی قصههایچوبک است که در سال ۱۳۲۴ش به شیوه ی قصهنویسان پیشرو پدید آمده و بر آثار نسل نویسندگان همعصر او و پس از وی سایه افکنده است. براهنی قصههایکوتاه چوبک را در تلفیقی متناسب با تکنیک ادگار آلنپو (قصهنویس و شاعر آمریکایی) و تکنیک قصهنویسی اواخر سده ی نوزده روسیه میداند. ولی رمان" تنگسیر" را که بر پایه ی جهانبینی رئالیستی بنا نهاده شده است، به لحاظ ویژگیهای نثری، زیباترین اثر چوبک دانستهاند. پس از تنگسیر، سنگ صبور آخرین رمان چوبک است. پس از خیمهشببازی سه مجموعه ی دیگر از قصههایکوتاه چوبک به نامهای: انتری که لوطیاش مرده بود، روز اول قبر و چراغ آخر، نیز چاپ و منتشر شده است. ۵-۵- بهآذین بهآذین (محمود اعتمادزاده) پرکارترین و تأثیرگذارترین نویسندهای استکه برای مقابله با سنتهای تاریخنویسی در رمان و مفاخره به گذشتههای دور، به نگارش "دختر رعیت" (۱۳۳۱) دست زد که در شمار نخستین داستانهای روستایی واقع گرایانه ی فارسی قرار میگیرد. از بهآذین پیش از نشر دختر رعیت، دو مجموعه داستان به نامهای پراکنده (۱۳۲۳) و به سوی مردم (۱۳۲۷) انتشار یافته است. ولی مجموعه داستان "مهره مار" و رمان "از آن سوی دیوار" (۱۳۵۱) از آثار جدیدتر اوست که در مجموع از آثار گذشته ی او چندان فاصله نگرفته است. ۶-۵ - جلال آلاحمد آلاحمد که در داستانهایش بهنوعی تعادل و تصویر بیطرفانه از صحنههای زندگی دست یافته است، نویسندهای است مسئول و متعهد؛ با نگاهی اجتماعیتر نسبت به پیشینیان خود و فردیتی کمتر و با تعهد آمیخته با منش روشنفکری اجتماعگرا که عمومن آثارش در وجه های گوناگون، خالی از این دیدگاه و نگرش نیست. مدیر مدرسه، نفرین زمین، سه تار، زن زیادی، پنج داستان، دید و بازدید و "ن و القلم" ازمشهورترین آثار داستانی اوست. اگر چه چند تک نگاری و کتابهای "غربزدگی" و "در خدمت و خیانت روشنفکران" نیز از آثار مشهور اوست، که تفکر اجتماعی و ادبی نویسنده را تا پس از سالهای چهل، نشان میدهد. ۷- ۵ -ابراهیم گلستان ابراهیم گلستان در نخستین مجموعه ی داستانش "آذر ماه آخر پاییز" (۱۳۲۸) نشان داده است که در بهکارگیری صنعت داستاننویسی، به ویژه پیروی از شیوه و شگرد نگارشی فالکنر، چیرهدست است. شکار سایه، اسرار گنجدره جنی و "جوی و دیوار" و "تشنه" از دیگر مجموعههای داستانی اوست که نویسنده در مجموع آنها در شکستن زمان و به زمان حال آوردن رویدادها، موفق بوده است. ۸-۵ - بهرام صادقی هم ارز با آلاحمد و گلستان، بهرام صادقی سر برمیکند و از سال ۱۳۳۷ نخستین قصههایش را در مجله ی سخن به چاپ میرساند. صادقی جستوجوگر لایههای عمیق ذهنی بازماندگان نسل شکست است. دو اثر معروف صادقی عبارتند از: ملکوت، "سنگر و قمقمههای خالی". ۶- داستان مدرن (پس از دهه ی ۴۰) از دهه چهل بهاین سو، بهتدریج باید حساب تازهای برای ادبیات داستانی ایران گشود: غلامحسین ساعدی در نمایش و تشریح فقر، هوشنگ گلشیری با آوردن تکنیکتازهای در نوشتن ـ بهویژه با شازده احتجاب ـ، نادر ابراهیمی با حکایت های شبه کلاسیک، جمال میرصادقی با ایجاد طیف جدیدی از قصه در حد فاصل زندگیسنتی و نو و محمود دولت آبادی با رئالیسمی برخاسته از مکتب گورکی و توانایی کممانند در توصیف و بیان حرکت، احمد محمود، اسماعیل فصیح، علیاشرف درویشیان، ناصر ایرانی، علیمحمد افغانی، منصور یاقوتی و نسلجدیدی از نویسندگان همچون: احمد مسعودی، محمود طیاری، مجید دانش، آراسته و ... و زنان داستاننویسی چون مهشید امیرشاهی، گلی ترقی، شهرنوش پارسیپور، غزاله علیزاده و چهره شاخص این گروه، سیمین دانشور، هریک بخش عمدهای از تحول داستاننویسی سالهای پس از چهل را به خود اختصاص دادند. ۱-۶ - سیمین دانشور سیمین دانشور در این میان با نوشتن رمان سووشون (۱۳۴۸) به سرعت به برجستگی شایستهای رسید. برای سووشون در بخش رمان اجتماعی ایران منزلت مهمی قایلند و این اثر را نخستین اثر کامل در نوع "رمان فارسی" به شمار میآورند. سیمین دانشور چند مجموعه ی داستان کوتاه و دو جلد از رمان "جزیره سرگردانی" را نیز در سالهای اخیر نوشته است که این اثر به نظر مخاطبان او در اندازههای سوشون نیست . ۲-۶ - احمدمحمود و معاصرانش در میان داستاننویسان دهه ی چهل به بعد، احمد محمود که رمان "همسایهها"ی او (۱۳۵۳) از نظر گستردگی و تنوع ماجراها، تعداد شخصیتها و گستردگی لحن محاورهای و توصیفات جزء به جزء از حرکات و گفتوگوها در میان رمانهای ایرانی ممتاز است، با رمانهای داستان یک شهر ، زمین سوخته، مدار صفر درجه و ... همچنان داستانسرای جنوب ایران (خوزستان) باقیماندهاست. اگر همسایههای احمدمحمود (متولد ۱۳۱۰) را فصل ممیزهای در رماننویسی اواخر سالهای پیش از پیروزی انقلاب بهمن به شمار آوریم، انصاف حکم میکند طلیعه جدیدی را که با بره گمشده راعی (۱۳۵۶) اثر هوشنگ گلشیری، باید زندگی کرد احمد مکانی (مصطفی رحیمی)، سگ و زمستان بلند (۱۳۵۴) شهرنوش پارسیپور، مادرم بیبیجان (۱۳۵۷) اصغر الهی، سالهای اصغر (۱۳۵۷) ناصر شاهینبر و شب هول (۱۳۵۷) هرمز شهدادی، روی کرد، به یاد داشته باشیم و جلد نخست اثر تحسینبرانگیز محمود دولت آبادی، کلیدر (۱۳۵۷) را نیز به عنوان یک رمان روستایی با همه ی ارزشهای حرفهای رماننویسی، در چشمانداز ادبیات داستانی به شایستگی ببینیم و باب جدیدی را با آنها بگشاییم. ۳-۶ - محمود دولتآبادی دوره ی کامل کلیدر با (۱۰جلد) پس از انقلاب بهمن منتشر شده است. این رمان عظیم از رویدادهایی سخن میگوید که در محیطهای عشایری و روستایی خراسان میگذرد و به طور عمده، رمانی اجتماعی ـ حماسی است. اشخاص آن برخاسته از موقعیت اجتماعی و حماسی هستند و بر آن نیز اثر میگذارند و خط کلی داستان، مبارزهای دهقانی ـ عشیرهای است و در نهایت بر ضد حاکمیت ستمشاهی. دولتآبادی این زمینه ی فکری را پیش از کلیدر نیز در داستانهای گاوارهبان، اوسنه باباسبحان، لایههای بیابانی و ... نشان داده است. رمان جای خالی سلوچ (۱۳۵۶) نیز داستان فقر و محرومیت مردم است و درگیریهای روستاییان و ایلاتشرق ایران را بازتاب می دهد و تصویرهای حقیقی از زندگی این مردم را به دستمیدهد. آخرین رمان مطرح و قابل اعتنای دولتآبادی، "روزگار سپری شده مردمسالخورده" ، همچنان روایتگر محرومیتها و فقر عمومی است و داستان که از زبان سامون و یادگار ـ دو راوی از یک خانواده ـ نقل میشود، حکایتگر ماجراهای تلخی است که بر سر مردم روستایی در سبزوار از سال ۱۳۰۱ تا دوره ی پس از شهریور ۱۳۲۰ رفته است . ۷- داستان نویسی در دهه های ۶۰ و ۷۰ پس از دولتآبادی در دهه ۶۰ از چهرههای شاخص داستاننویسی به شرح زیر میتوان نام برد: رضا براهنی: رازهای سرزمین من (۱۳۶۶)، محسن مخملباف: باغ بلور (۱۳۶۵)، منیرو روانیپور: اهل غرق (۱۳۶۸) و دل فولاد (۱۳۶۹). احمد آقایی: چراغانی در باد (۱۳۶۸)، شهرنوش پارسیپور: طوبا و معنای شب (۱۳۶۷)، اسماعیل فصیح: ثریا در اغما (۱۳۶۲) و زمستان ۶۲ (۱۳۶۶) و مجموعه قصههای نمادهای دشت مشوش (۱۳۶۹) و عباس معروفی: سمفونی مردگان (۱۳۶۸). این رمان آخری که به نظر برخی از صاحبنظران به لحاظ ویژگیهای ساختاری قابل مقایسه با خشم و هیاهوی فالکنر است، سرنوشت اضمحلال یک خانواده و بیان کننده ی فنا و تباهی ارزشهاست. عباس معروفی، دهه هفتاد را نیز با رمان سال بلوا (۱۳۷۱) آغاز میکند. او که از تجربه ی سمفونی مردگان گذشته است، با سال بلوا به فرازی نو در رمان معاصر میرسد. در سال ۱۳۷۲، ابراهیم یونسی که در ترجمه، چهره ی سرشناسی است، رمان گورستان غریبان را ـ که بیان گوشهای از تاریخ مبارزات مردم مناطق کردنشین است ـ عرضه میکند و اسماعیل فصیح با سه رمان، فرار فروهر (۱۳۷۲)، باده کهن (۱۳۷۳) و اسیر زمان (۱۳۷۳) همچنان پرکار مینماید. اما چهره ی داستانی فصیح را بیش تر باید در دو رمان ثریا دراغما و زمستان ۶۲ جستوجو کرد. رمان رژه بر خاک پوک (۱۳۷۲) اثر شمسلنگرودی و مجموعه قصه قابل توجه "یوزپلنگانی که با من دویدهاند" (۱۳۷۳) نوشته ی بیژن نجدی، آثار ماندگار و اثرگذاری هستند که در سالهای اوایل دهه ی هفتاد نشر یافتهاند و جامعه ی ادبی ما از آنها بیتأثیر نبوده است. آخرین رمان مطرح سالهای دهه هفتاد، رمان آزاده خانم نوشته ی رضا براهنی، اثری است آوانگارد و به طوریکه از خود اثر و از قول نویسندهاش برمیآید، ضد واقعیتگرا و ضد مدرن است. ولی ظرافتها و زیباییهای ویژه ی این رمان آن اندازه هست که نتوان به آسانی از آن چشم پوشید . ۸- پس از دهه ی ۷۰ از میان داستاننویسان دهه ی ۷۰ باید در ادبیات داستانی امروز نامهایی چون: امیرحسین چهلتن، جواد مجابی، محمد محمدعلی، مسعود خیام، اصغر الهی، منصور کوشان، رضا جولائی، شهریار مندنیپور، منیرو روانیپور، خاطره حجازی، زویا پیرزاد، حسین سناپور، حسناصغری، ابوتراب خسروی، قائم کشکولی و... را در حافظه ی بیدار خود به عنوان خواننده ی حرفهای داستان نگه داریم و نگرنده ی راه دشوار ولی پیوسته ی داستان متفاوت این عصر باشیم. نخلهای بیسر نوشته ی قاسم علی فراست، عروج نوشته ی ناصر ایرانی، سرور مردان آفتاب نوشته ی غلامرضا عیدان و اسماعیل نوشته محمود گلابدرهای مقدمهای است ـ اگرچه نه چندان روشمند و قوی و منسجم ـ بر آن چه از نظر موضوعی، راهی نو در ادبیات داستانی امروز ماست. داستان جنگ در جهان، بخش عمدهای از جایگاه داستانی را به خود اختصاص داده و خوانندگان فراوانی دارد. جنگ هشتساله ی ما نیز میتواند و باید در ادبیات داستانی جای بیش تری را تصاحب کند، و بیگمان نمونههایاندکی را که نام بردیم، و رمانهای اوایل جنگ همچون: زمینسوخته احمد محمود و زمستان ۶۲ اسماعیل فصیح و نمونههای نهچندان قابلتوجهی که در سالهای اخیر چاپ شده است، در این راه بسنده نیست. منابع ـ آرینپور، یحیی: از صبا تا نیما (ج دوم(،تهران، شرکت سهامی کتابهای جیبی، ۱۳۵۰. ـ براهنی، رضا: قصهنویسی ،تهران: نشرنو، ۱۳۶۱. ـ جمالزاده، سیدمحمدعلی: یکی بود یکی نبود، معرفت، بیتا، بیجا. ـ ربگرییه، آلن: قصه نو، انسان طرز نو ، ترجمه دکتر محمدتقی غیاثی، تهران: امیرکبیر، ۱۳۷۰. ـ سپانلو، محمدعلی: نویسندگان پیشرو ایران، تهران: نگاه، ۱۳۶۶. ـ سلیمانی، محسن: چشم در چشم آینه، تهران: امیرکبیر، ۱۳۶۹. ـ شمخانی، محمد: "قصه قصه مؤلف است" ،روزنامه جامعه، سال یکم، شماره یکم، اردیبهشت ۱۳۷۷. ـ عابدینی،حسن: صد سال داستاننویسی در ایران (ج ۱)، تندر، ۱۳۷۶. ـ قربانی،محمدرضا: نقد و تفسیر آثار محمود دولت آبادی، آروین، ۱۳۷۷. ـ کوندرا، میلان: هنر رمان ، ج سوم، ترجمه پرویز همایونپور، تهران: نشر گفتار، ۱۳۷۲. ـ گلشیری، احمد: داستان و نقد داستان، (ج ۱)، تهران: نگاه، ۱۳۷۱. ـ مرادیصومعهسرایی، غلامرضا: "پایانی برای قصهنویسی سنتی"، رشت، ویژه نامه ادبی و هنری کاچ، ۱۳۷۲. ـ مویزانی، الهام: آینهها، جلداول، تهران: روشنگران، ۱۳۷۲. ـ ؟ : نظریه رمان، ترجمه حسین پاینده، تهران: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، ۱۳۷۴. [ شنبه سیزدهم خرداد 1391 ] [ 0:25 ] [ صحرا ] 4 نظر
۸/۱۲/۱۳۹۱
چرا ایرانیها «خوان رولفو» ندارند؟«خوان رولفو» از دل حادثههای بزرگ اجتماعی قرن بیست مکزیک خیس و معترض بیرون میآید. در سالهای زندگیاش انقلاب مکزیک را شاهد است بعد هم جنگی تمام عیار را با جفت چشمهایش میبیند. میبینيد چقدر از این حیث تجربهی زیستاش با نویسندگان ایرانی شباهت دارد. ما هم کم نویسنده نداریم که از دل تجربهی انقلاب و جنگ بیرون می آید اما تردید دارم مانند «خوان رولفو» خیس و معترض باشند. بله میفهمم که مناسبات جهان ایرانی با جهان آمریکای لاتین از جهات بیشمار «تفاوت » دارد. با این حال ما در «جهان سومی» بودن هم قدر مشترکی داریم. در تجربهی استعمارزدگی و استثمار شدن هم به همین نحو تجربههای مشترکی داریم. در تلاش برای تحقق دموکراسی هم کمتر از سرزمینها و مردم آمریکای لاتین هزینه نکردهایم ای بسا که بیشتر هزینه داده باشیم باید اعتراف کنم که از تاریخ آن سرزمین و تلاشهای دموکراسیخواهانه آشنایی اندک و ناچیزی دارم که قابل استناد نیست پس اینجا باید زبان در کام فرو برم. درپاسخ به مخاطبها که لابد واکنششان این است چه ربطی دارد؟ باید بگویم اینجا «خوان رولفو» یعنی راویی و نویسندهای منتقد تحولهای بزرگ اجتماعی یعنی انقلاب و جنگ، از آثار او به عنوان «ادبیات انقلاب مکزیک » یاد میکنند. پرسش چرا ما «خوان رولفو» نداریم یعنی چه بر سر ما رفته است که مدام با روایتهای سفارشی از انقلاب روبرو می شویم در حالی که همهی مردم ایران در سرنگونی رژیم پهلوی هر کدام به نحوی نقش داشتند. «خوان رولفو» نویسندهی محبوب من نویسندهی تمام عیار شاعری که در رمان سترگ «پدرو پارامو»، PEDRO PARAMO مرگ را با زندگی در هم میآمیزد ؛ روای داستان – خوان پرسیادو – یکی از فرزندان دُن پدرو به توصیه و تاکید مادرش در لحظهی آخر زندگی به روستای «کومالا» در جست وجوی پدرش راهی میشود؛ این راهی شدن در لایهی رویی روایت انگیزش روايي داستان است؛ در لایههای زیرین روایت است که مخاطب با مکزیک سالهای انقلاب بیهیچ قضاوت و موعظهای روبرو میشود کاری که وظیفهی ادبیات است. به جستوجوی آداب و سنتها و عرفهای مردم پیش از انقلاب میرود به جست وجوی تاریخ سرزمینی که یک سر صحنه خشونت، تجاوز و ظلم بوده است کاری که وظیفهی ادبیات است. زیرا تاریخ نشان داده است هیچگاه با مخاطبانش صادق نبوده است. ایجاز، خیالهای شگفت، فضاسازی و دیالوگنویسیهای تحسین برانگیز، شجاعانه و خلاقانه در هم ریختن خطهای زمانی کاری میکند که در روایت «پدرو پارامو» مخاطب پا به پای نویسنده همراه دوربین روای با مکزیک، رنجهایش ، آدمها و فرهنگاش آشنا شود. رنجهایی که در گسترهی آن سرزمین محدود نیست و به شکلهای گوناگون در جهان هر بار بازتولید و تکثیر میشود و از همینجا است که «خوان رولفو» در مرزهای زبان مادری در جغرافیای سرزمیناش متوقف نمیشود و با استناد به فرشته مولوی در مقدمهی مجموعهی داستان کوتاه «دشت سوزان» جا به جای جهان خوانده میشود. درورد بر احمد گلشیری – هرچند اثر را از زبان دوم ترجمه کرده است- اما چیزی از قدر و قیمت انتخاب این اثر برای ترجمه و تلاش خلاقانهاش در برگردان این اثر کاسته نمیشود دست مریزاد احمد گلشیری راستی دلتنگت شدم کاش دوباره گذرم به اصفهان بیفتد برای چاق سلامتی و دیداری خدمت برسم آن دیدار با تو و زایندهرود و آن همه لطف و محبت را به خاطر دارم. ببیند احمد گلشیری در اینباره میگوید «او نویسندهای است که نسبت به بیعدالتی اعتراض نمیکند اما در سکوت، از وجود آن همچون بخشی از یک بیماری مسری ، که زندگی نام دارد رنج میبرد.» یا میگوید « پدرو پارامو آکنده از نومیدی و سنگدلی است و تسلسل زمانی در آن به کلی گسیخته است.به شیوهی شاعرانه و رئالیستی جهان ناپدید شدهی پیش از انقلاب و استثمارگریهای مالک مستبد آن را با زبانی عاری از خشونت و حتی عاری از تلخی باز میگوید» برگردم بر سر سخن آغازین، به این فکر کردهاید که چرا ما «خوان رولفو» نداریم ؟! من از تفاوت و شباهت انقلاب مکزیک و انقلاب مردم ایران در سال 1357 اطلاعی ندارم اما به اعتبار این که «پدرو پارامو» را در کنار «دشت سوزان» از این نویسنده به عنوان «ادبیات انقلاب مکزیک » میدانند، میخواهم بدانم چه اتفاقی افتاده است که مردم ما رمانی، روایتی از انقلابشان ندارند که در جهان خوانده شود؟! شاید به همان دلیل که گفتم باشد نویسندگان ما منتقد و خیس با رویدادهای مهم اجتماعی معاصر ایران یعنی جنگ و انقلاب روبرو نشدهاند؛ اگر اینگونه بود لابد باید اکنون چیزی در دست داشتیم غیر از این است ؟! من نمیدانم این پاسخ هم قطعی ندانیم بهتر است. بهتر است در این باره پرسش شود بهتر است جای ارزیابیها هزار کیلومتری و شتاب زده در رسانهها منتسب به دولت در اینباره انتقادی و اثرگذار پرسش شود بهتر است جای برپایی جشنهایی برای این مقوله و دادن جوایزی به آثاری سفارشی در باب انقلاب مردم ایران انتقادی و بیپروا پرسش شود بهتر است جای دامن زدن به تولید انبوه و ارائه ی گزارش کار در اینباره پرسش شود ؟! من مخاطب ادبیات از مسئولان فرهنگی درباره ی آثار تالیف شده در زمینهی ادبیات داستانی انقلاب مردم سرزمینم پرسش دارم بفرمایید سهم واقعیگرایی مطلوب و پسند نسل من که در زمان انقلاب نبوده است کجاست ؟ «خوان رولفو» پدرش را در یک دعوای مذهبی از دست میدهد درست وقتي كه طفل است چندی نمیگذرد مادرش هم میمیرد. از دومین رمان «خوان رولفو» که سالها روی آن کار کرد زیاد حرف زدند اما کسی هیچ ردی از آن پیدا نکرد؛ پیش از اینکه دست دیگری به آن برسد رمانش را میسوزاند به همین دلیل ساده که نویسندهی کمالگرای مکزیکی بر نمیتابد اثری دست چندم و ضعیف را نشر دهد نمیپذیرد؛ به این اعتبار است که خوان رولفو را دوست دارم او از چیزی که میخواهد مینویسد آن اثری را نشر میدهد که پیش از هر کس دیگری خودش از لحاظ زیبایی شناسی و ادبی آن را میپسندد به آن ایمان دارد به همین دلیلهای ساده، اصلی و بنیادی در تحقق خلاقیت شگفت است که دوستاش دارم آیا تو اینگونه بودن را تحسین نمیکنی ؟ اين يادداشت در روزنامهي اعتماد منتشر شده است
قهوه – ریچارد براتیگانگاهى زندگى صرفا به قهوه بند است و به همانقدر نزدیکى که در یک فنجان قهوه مىگنجد. یک وقتى من یک چیزى درباره قهوه خواندم. مىگفت قهوه براى آدم خوب است؛ همه اندامها را تحریک مىکند. ابتدا این تعریف بهنظرم غریب میآمد، و روى همرفته ناخوشایند؛ ولى به مرور زمان دریافتم که در قالب محدود خودش تعریفىست با معنى. بگذارید مقصودم را براىتان بگویم. دیروز صبح من به دیدن دخترى رفتم. من دوستش دارم. هر چه بین ما بود دیگر گذشته و رفته است. او دیگر به من اعتنایى ندارد. رابطه را من بههم زدم و کاش نمىزدم. زنگ در را به صدا درآوردم و توى راهپله منتظر ماندم. صداى جنبیدنش را در طبقه بالا شنیدم. از صداى حرکاتش فهمیدم که دارد بلند میشود. بیدارش کرده بودم. بعد او از پلهها آمد پایین؛ نزدیک شدنش را توى دلم حس میکردم. با هر قدمى که بر مىداشت حالى به حالىام میکرد و بهطور غیرمستقیم کشاندم تا باز شدن در بهوسیله او. مرا دید و دیدنم خوشحالش نکرد. روزى روزگارى، یعنى هفته پیش، دیدن من خیلى خوشحالش کرد. خودم را میزنم به خنگى تعجب میکنم که آن خوشحالى کجا رفت. گفت: “من نمىخوام حرف بزنم.” گفتم: “من یه فنجون قهوه میخوام.” چون در همه عالم این آخرین چیزى بود که میخواستم. حرفم را طورى گفتم که انگار دارم تلگراف یک آدم دیگر را برایش میخوانم. آدم دیگرى که بهراستى یک فنجان قهوه میخواست، و در بند هیچ چیز دیگرى هم نبود. گفت: “خیلی خب” دنبالش از پلهها بالا رفتم. خندهدار بود. همینطورى لباسى انداخته بود روى تنش. لباسى که خیلى نتوانسته بود قالب تنش بشود. همه چیزش را میشد دید. رفتم توى آشپزخانه. یک قوطى قهوه فورى از توى قفسه برداشت گذاشت روى میز. یک فنجان قهوه گذاشت کنار آن. و یک قاشق. نگاه من ماند روى آنها. یک ظرف آب گذاشت روى اجاق و شعله گاز را زیر آن روشن کرد. در تمام این احوال یک کلمه هم نگفت. حالا لباس قالب تنش شده بود. من قهوه نمىخواهم. از آشپزخانه رفت بیرون. بعد از پلهها رفت پایین، رفت بیرون تا ببیند نامهاى دارد. یادم نمىآمد که سر راه نامهاى دیده باشم. آمد بالا و رفت به اتاقى دیگر. در را پشت سرش بست. نگاهم افتاد به ظرف آب روى اجاق گاز. مىدانستم یک سال طول میکشد تا آب جوش بیاید. ماه اکتبر بود و آب توى ظرف هم خیلى زیاد. مشکل این بود. نصف آب را خالى کردم توى لگن ظرفشویى. حالا آب زودتر جوش میآید. فقط شش ماه طول میکشد. خانه آرام بود. نگاهم افتاد به ایوان پشت خانه. پر بود از کیسههاى آشغال. خیره شدم به زبالهها و کوشیدم با دقت در قوطىها و شیشهها و پوستها و خردهریزهای دیگر بفهمم طرف این آخرىها چه میخورده است. به جایى راه نبردم. حالا ماه مارچ بود. آب بنا کرد به جوشیدن. خوشحال شدم. به میز نگاه کردم. قوطى قهوه فورى، فنجان خالى و قاشق عین مراسم تشیىع آنجا چیده شده بود. اینها چیزهایى هستند که براى تهیه یک فنجان قهوه لازم دارى. ده دقیقه بعد، فنجان قهوه را با اطمینان خوابانده در گور درون، خانه را که ترک کردم، گفتم “براى قهوه متشکرم.” گفت “چیزى نبود.” صدایش از پشت یک در بسته آمد. صدایش مانند یک تلگراف دیگر بود. دیگر واقعا وقتش بود که بروم. بقیه روز را با قهوه درست کردن گذراندم. فراغتى بود. شب شد. در رستورانى شام خوردم و بعد رفتم به یک بار. کمی نوشیدم و کمی با مردم گپ زدم. ما مردم نوشخانهاى بودیم و چیزهاى نوشخانهاى با هم گفتیم. هیچکدامش یادم نماند، و بار بست. دو بعد از نیمهشب بود. باید میرفتم بیرون. سانفرانسیسکو سرد و مهآلود بود. از مه شگفتزده بودم و بسیار احساس آدمیت و گشادگى میکردم. تصمیم گرفتم بروم دختر دیگرى را ببینم. یک سالى میشد که دیگر با هم دوست نبودیم. یک وقتى خیلى با هم نزدیک بودیم. فکر کردم که او دارد الان به چه فکر میکند. رفتم به سمت خانهاش. در خانه زنگ نداشت. این پیروزى کوچکى بود. آدم باید رد همه پیروزىهاى کوچک را داشته باشد. به صداى در پاسخ داد. یک بالاپوش گرفته بود جلو خودش. باورش نمىشد که مرا دارد میبیند. گفت “چى میخواى؟” حالا باورش شده بود که من هستم که میبیند. من یکراست وارد خانه شدم. او با وضعى چرخید و در را بست که من نیمرخاش را سر تا پا دیدم. بىخیالش بود که بالاپوش را کاملا دور خودش بپیچد. بالاپوش را فقط جلو خودش نگهداشته بود. خط ممتد و بىبریدگى بدنش را از سر تا پا میتوانستم ببینم. خطى که ملایم و غریب بود. شاید براى آن که خیلى از شب گذشته بود. گفت: “چى میخواى؟” گفتم: “یه فنجون قهوه.” چه حرف بىربطى بود که زدم. تکرارى و بىربط، چون فنجان قهوه واقعا آن چیزى نبود که میخواستم. نگاهى به من انداخت و نیمرخاش در جا اندکى چرخید. از دیدن من خوشحال نبود. بگذار انجمن پزشکى آمریکا به ما بگوید که مرور زمان بهترین درمان است. من به خط ممتد و بىبریدگى بدنش نگاه کردم. گفتم: “چرا تو هم با من یک فنجون قهوه نمىخورى؟ دلم میخواد با تو حرف بزنم. خیلى وقته با هم حرف نزدهایم.” او نگاهى به من کرد و نیمرخاش اندکى روى پاشنه چرخید. من به خط ممتد و بىبریدگى بدنش خیره شدم. کار خوبى نبود. گفت: “خیلى دیروقته. من صبح باید بلند شم. اگر تو یه فنجون قهوه میخواى، اونجا توى آشپزخانه قهوه فورى هست. من باید بروم توى جام.” چراغ آشپزخانه روشن بود. به آشپزخانه که ته هال بود نگاهى انداختم. میلم نکشید بروم توى آشپزخانه، تنهایى بنشینم و یک فنجان دیگر قهوه بخورم. دلم نمىخواست خانه هیچکس دیگر هم بروم و ازشان یک فنجان قهوه بخواهم. متوجه شدم که روز در سلوکى عجیب سپرى شده است که شالودهاش را من نریخته بودم. دست کم قوطى قهوه فورى، و در کنارش فنجان خالى، و در کنارش قاشق، آنجا روى میز نبود. میگویند در بهار هوسهاى آدم جوان متوجه اوهام عاشقانه میشود. شاید اگر آدم جوان وقت پسمانده کافى داشته باشد، توى هوسهایش حتا بتواند جایى براى یک فنجان قهوه باز کند.
اشتراک در:
پستها (Atom)